. . .

تمام شده رمان شکاف سرخ ‌| سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
32b4a4889ef1b7c98427adbb6af83995_widc.png


نام رمان: شکاف سرخ (جلد دوم رمان زندگی دو وجهی)
نویسنده: سِوما غفاری
ژانر: وحشت
خلاصه: گاهی اوقات، یک شکاف می‌تواند شروع اتفاقات ناگوار باشد. پس از خارج شدن روح هینا از درون سنگ، انتظار می‌رفت همه چیز خوب و خوش ادامه یابد؛ اما افسوس که زندگی برخلاف انتظارات است! هیچ کس فکر نمی‌کرد بیرون کشیدن روح هینا از درون سنگ، بهایی به ازای شکاف سرخ داشته باشد؛ بهایی که موجب آزادی روح بی‌رحمی شد و با آزادی او، باز قتل‌ها از سر گرفته شدند. کسانی که مردند و هینایی که فقط توانست تماشاگر از دست رفتن عزیزانش باشد. هینایی که سر انجام برای پیروز شدن در این بازی وحشتناک، خطر بزرگی را به جان خرید و سراغ یک دوست قدیمی را گرفت!

خلاصه‌ی جلد اول: هینا دختر پرورشگاهی‌ بود که یه روز یه سنگی توی زیرزمین پرورشگاهشون پیدا می‌کنه. وقتی به اون سنگ دست می‌زنه، بخشی از روح هینا به درون سنگ کشیده میشه و توسط روح خبیثی کنترل میشه، به همین دلیل هینا دست به قتل دوست‌هاش می‌زنه؛ اما این کارش رو فراموش می‌کنه. بعداً هینا با پسری به اسم ناتسونو آشنا میشه و به کمک اون و دوست‌هاش می‌فهمه قاتل خودشه و دنبال راه‌حلی برای مشکلش می‌گرده. با هم میرن سنگ رو از اون پرورشگاه برمی‌دارن؛ اما بعد از یه مدت، مردی به اسم کازوما و مدیر پرورشگاه هینا، یعنی جیوبا، هینا رو پیدا می‌کنن و راجع‌به یه انجمن جن‌گیری براش تعریف می‌کنن که این انجمن نود و پنج سال پیش یه روح رو درون اون سنگ حبس کرده بوده! بعداً به کمک یه احضار خاص، روح هینا رو از سنگ بیرون می‌کشن و برای مهر و موم دوباره‌ی سنگ، راهی توکیو میشن؛ اما یه اتفاقاتی توی طول مسیرشون می‌افته.

با جلد دوم این رمان همراه باشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #71
به نظر سوباکی می‌خواست مقدم شود، لذا سریع از روی زمین بلند شد و لبخند زیرکانه و مغروری زد.
- با کمال میل!
بلافاصله، دستان سوباکی که به جلو دراز شدند و نور آذرخش مانندی که از کف دستانش خارج شد، مرا متعجب و شگفت‌زده کرد. صدای جلز و ولز می‌آمد و فکر این‌که به خاطر آذرخش بود، موجب میشد به عقل خود شک کنم. هیچ نمی‌دانستم نام آذرخش را روی آن مُهر کنم یا نه، فقط می‌دانستم بیش از حد به آذرخش و رعد شبیه بود.
نور سیاه رعد، به سوی سوناکو پیش می‌رفت و سوناکو نیز دست جنبانده، واکنشی یکسان نشان داد. آذرخش قرمزی از دست خود خارج کرد.
دو آذرخش به هم خوردند و صدای جلز و ولزی که می‌گفتم، بیشتر شد. داشتند به هم غلبه می‌کردند و معلوم نبود قدرت کدام یک بیشتر است.
یک قدم عقب برداشتم و درحالی که انگشتانم سست شده، به سختی چاقو را در دست نگه داشته بودم، به مقابل نگاه می‌کردم.
چهره‌ی در هم فرو رفته‌ی سوباکی و اخم پر رنگی که به چهره‌اش جلوه‌ی بدی می‌بخشید، عیان می‌کرد تحت فشار است. فکر کنم مقابله با سوناکو برایش سخته شده بود. هر چه‌قدر سعی می‌کردم اضطراب و نگرانی چنگ انداخته به وجودم را از خود دور کنم، ناموفق می‌شدم. نمی‌توانستم حتی شکست سوباکی را تصور کنم.
در مقابل، سوناکو با چهره‌ای آرام که گویا داشت یک کار معمول انجام می‌داد، ایستاده و حمله‌ی سوباکی را دفع می‌کرد. لبخند ریز روی لبش خشمم را برمی‌افروخت.
آرزو می‌کردم سوباکی پیروز شود؛ اما گویا خدا هیچ علاقه‌ای به برآورده ساختن آرزویم نداشت که بلافاصله سوباکی را با شکست مواجه کرد.
آذرخش قرمز سوناکو، به قدرت سوباکی غلبه می‌کرد. به وضوح می‌دیدم سوباکی توان نگه داشتن آذرخش به عنوان یک سپر را نداشت! وقتی دیگر نتوانست ادامه دهد و دستانش را پایین آورد، آذرخش سوناکو به سینه‌اش خورد! ضربه‌ی محکمی بود که سوباکی از روی زمین کنده و به عقب پرت شد.
چشمانم از بهت گرد شدند و ترسی که دستانش را دورم احاطه کرد، داشت مرا زیر سایه‌ی نگرانی و غم خفه می‌کرد. این ترس، بیش از حد تحملم بود. نمی‌توانستم به از دست دادن سوباکی فکر کنم. من او را یک بار از دست داده بودم و همان یک بار بس بود!
بی‌اختیار فریادی بلند کشیدم که شاید تا چند کیلومتری میشد وحشت و غم نهفته درونش را حس کرد. آن لحظه، حتی از شنیدن صدای عاجز و دیوانه‌وارم، خودم چنان لرزی به وجودم حاکم شد که دگران پیشکش!
- سوباکی!
پا تند کردم تا به سویش بدوم. روی زمین دراز کشیده و از درد به خود پیچیده بود. تکان کوچکی می‌خورد؛ اما نمی‌توانست بلند شود. تار موهایش سد میان نگاهم و چشمانش شده بودند و انگشتانم تمنا می‌کردند برای کنار زدن آن موها و دیدن چشمان بازش.
پاهایم گویا بدون اختیار من می‌دویدند تا مرا به سوباکی برسانند. احساس خیلی بدی داشتم، آن‌قدر بد و شوم که داشت ذره ذره‌ی وجودم را به سیاهی می‌کشاند.
سریع خود را کنار سوباکی روی زمین پرت کردم و کنارش زانو زدم. مطمئنم اگر داخل جسمم بودم، زانوانم به خاطر برخورد محکم با زمین، درد می‌گرفتند و آسیب می‌دیدند.
موهای سرمه‌ای رنگش را کنار زدم و وقتی چشمان نیمه بازش را مشاهده کردم، آسودگی توصیف‌ ناپذیری در دلم نشست و آن‌قدر خوشحال شدم، که نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم. دستش را گرفتم و پرسیدم:
- سوباکی، حالت چه‌طوره؟ خیلی درد داری؟
سوباکی دست دیگرش را روی شکمش گذاشت و به آرامی سری به طرفین تکان داد. این یعنی دردش زیاد نبود؟ امیدوارم که این‌طور باشد!
خیلی نگرانش بودم و این حس ملامت خودم، نه می‌توانستم جلویش را بگیرم و نه می‌خواستم. فکر این‌که سوباکی به خاطر من صدمه دید، ذهنم را زیر سلطه‌ی خود گرفته و روی تخته سنگ ذهنم حکاکی شده بود. سوباکی با این وضع نمی‌توانست به مبارزه ادامه دهد و یعنی از این‌جا به بعد به عهده‌ی من بود؟
لبخند غمگین و محبت آمیزی به سوباکی زدم تا اندکی خیالش را آسوده کنم. می‌خواستم بداند من نیز هستم تا کنارش باشم. تاکنون نتوانستم دخالتی کنم و کمکش کنم؛ اما دیگر نمی‌توانستم همه چیز را به او واگذار کنم. تاکنون کاری از عهده‌ام برنمی‌آمد، اما اکنون شاید بیاید.
- نگران نباش سوباکی، ازت محافظت می‌کنم.
نگاه نگرانش، چشمان غمگین اما مصممم را دید می‌زدند و در آن لحظه می‌خواستم شجاعت را سرپوش ترس و اضطرابم کنم، تا نتواند به عمق احساساتم پی ببرد. دستش را روی شکمش مشت کرد. نمی‌دانستم دردش بیشتر میشد یا کمتر.
پیش از این‌که بتوانم به این امر پی ببرم، صدای سوناکو در گوشم طنین انداخت.
- تو هیچ وقت نمی‌تونی از عزیزانت محافظت کنی، هینا.
قهقهه‌اش چینی میان ابروانم پدید آورد و من خشمگین بابت این حرفش، پس از مشت کردن دستانم از روی زمین بلند شدم. نمی‌دانستم منظور سوناکو از این حرف چیست، ولی هر چه بود، نمی‌توانستم بی‌خیالش شوم. حال من مانده بودم و او! درست بود که می‌ترسیدم و اگر فرصت برگرداندن زمان به عقب و هیچ‌وقت روبه‌رو نشدن با سوناکو را داشتم، از استفاده‌اش دریغ نمی‌کردم؛ اما تلاش می‌کردم این ترس را در اعماق قلبم پنهان کنم. می‌توانستم بگویم این نقطه از زندگی‌ام، نقطه‌ای بود که راه پس نداشتم و باید به جلو می‌رفتم.
به سوی سوناکو چرخیدم.
پوزخند ملیحی که روی لبانش به چشمم می‌زد، حرصم می‌داد. آن چهره‌ی تمسخر آمیز! نمی‌خواستم با آن چهره نگاهم کند.
دندان‌هایم را روی هم ساییدم و با صدای بلندی، سعی کردم شجاعت و قوی بودنم را نشانش دهم. هر چند می‌دانستم این شجاعت من در برابر قدرت او هیچ بود!
- وقتی سوباکی و خودم رو از چنگت نجات دادم و نابودت کردم، نمی‌تونی این حرف رو بزنی.
پوزخند دیگری زد و شانه‌ای بالا انداخت. نگاه بی‌خیال و مغرورش اعصابم را به هم می‌ریخت؛ اما آن نگاهش در برابر حرفش هیچ بود. حرفی که بر زبان آورد، بیش از هر چیز شکستم داد. پس از شنیدن آن حرفی که با بی‌رحمی زد، آتش گرفتن وجودم و نابود شدن قلبم را حس می‌کردم.
‌- ولی در مورد ناتسونو هم همین حرف رو می‌زدی هینا، مگه نه؟ مگه قرار نبود از اون هم محافظت کنی؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #72
سر جایم خشکم زد و عاجز از چند قدم دیگر برداشتن، فقط به چهره‌اش خیره شده بودم. نگاه کردن در چشمانش بیش از هر چه خشمگینم می‌کرد و در عین حال، احساس می‌کردم بزرگ‌ترین کابوسم در عمق چشمانش نهفته. احساس می‌کردم با نگاهش و حرف‌هایش می‌خواست مرا زمین بزند. قطعاً همین‌طور بود! وگرنه چه لزومی داشت که بخواهد بحث ناتسونو را پیش بکشد؟
با تداعی او در ذهنم، پلک‌هایم را محکم به هم فشردم و زبانی روی لبانم کشیدم. لرزی در وجودم حس می‌کردم و می‌دانستم پیش کشیدن اسم ناتسونو چه‌قدر ناتوان و اندوهگینم ساخته بود.
سعی کردم به خود مسلط باشم و تا آن زمان، باید سر سوناکو را گرم می‌کردم تا حمله‌ نکند. با صدای بلندی لب به سخن گشودم و می‌دانستم تا زمانی که خشم تا گلویم بالا آمده و می‌خواست مرا خفه کند، پایین آوردن صدایم محال بود.
- اسمش رو نیار! اسمش رو به زبون نیار.
میزان نفرتی که از صدایم بیرون درج می‌کرد، موجب شگفتم شد. این نفرت چه زمانی این‌قدر افزایش یافته بود؟
من سرم گرم این جریانات و گویا در این راستا، نفرتم از سوناکو و کارهایش خود را در وجودم پرورش داده بود.
می‌خواستم سوناکو نیز بفهمد چه‌قدر از او متنفر بودم و در نابودی‌اش یک لحظه نیز دریغ نمی‌کردم.
چشمانش را ریز کرد و غرور و تمسخری که چاشنی نگاهش شدند، خاکستری از وجودم روی دستان زمین باقی گذاشتند. دستانش را مقابل سینه‌اش در هم قفل کرد و می‌دانستم با آن صدای ظریف و بچگانه‌اش، قصد به سخره گرفتن مرا داشت.
- چرا؟ ناراحت میشی؟ یادآوری این‌که چه‌طور بی‌رحمانه مرد، ناراحتت می‌کنه؟
با گام‌های آرامی رو به جلو آمد و همان‌طور که او نزدیک‌تر میشد، من بیش از پیش به خود می‌لرزیدم. دلم می‌خواست گوشه‌ای بنشینم و چشمانم را ببندم. می‌خواستم به تاریکی روی آورم و باور کنم همه‌ی این‌ها توهم و خیال است. آرزو می‌کردم یک نفر تکانم دهد و بگوید چشمانت را باز کن، کابوس تمام شد؛ اما هیچ کدام این‌ها شدنی نبود و این بیش از هر چه ناراحتم می‌کرد. اما باید سعی می‌کردم این ناراحتی را کنار بگذارم، زیرا هیچ کس قرار نبود بیاید و مرا از کابوس بیرون بکشد. ما باید خود از خواب بیدار می‌شدیم و به کابوسمان پایان می‌دادیم!
چشم از زمین برداشته و به چهره‌ی سوناکو نگاه کردم. آن لبخند لعنتی‌اش نشان می‌داد چه‌قدر از به زبان آوردن آن کلمات لذت می‌برد. بالاخره حرفی زد که انتظارش را نداشتم! حرفی که مرا از سوختن میان شعله‌های آتش نجات داده، تبدیل به خود شعله کرد.
- اما بهت بگم، کشتن هیچ کس به اندازه‌ی کشتن اون، سرگرمم نکرد.
با بهت به او خیره ماندم. سوناکو در فاصله‌ی چند قدمی از من ایستاده و خیلی خونسرد و آرام مرا تماشا می‌کرد. با نگاهم اجزای چهره‌اش را می‌کاویدم و گویا دنبال نشانه‌ای در چهره‌اش بودم که اثبات‌ کنم حرفش دروغ است.
گرچه نمی‌دانستم چرا این‌قدر متعجب شده بودم. خودم حدس می‌زدم قاتل ناتسونو، سوناکو باشد! پس چرا حال این‌گونه عاجز و درمانده شدم؟
فکر کنم شنیدنش از زبان خود قاتل، غم خفته‌ام برای مرگ ناتسونو را بیدار کرد.
انگشتانم را دور دسته‌ی چاقو فشردم.
دندان‌هایم را روی هم فشردم و با صدای آرامی گفتم:
- حدس زده بودم ناتسونو رو تو کشته باشی. سوناکو، مطمئن باش منم از مرگ تو خوشحال ميشم.
این را گفتم و با تمام توانم فریاد زدم؛ فریادی که حاصل انفجار توده‌ای از خشم و نفرتم بود. فریادی که امیدوار بودم حداقل برای یک لحظه، ترس را به وجود سوناکو بنشاند؛ ولی زهی خیال باطل!
- بمیر!
از جا پریده و با قدم‌هایی تند و بلند، سوی او دویدم. چاقو را بالا بردم تا در قلبش فرو ببرم؛ ولی دستم در نیمه راه خشک شد و هيچ‌گاه نتوانست به مقصد برسد.
با سیلی محکمی که سوناکو به صورتم زد، روی زمین افتادم. زانوانم به زمین خوردند و با افتادنم، چاقو از دستم خارج و به گوشه‌ای پرت شد.
با نگرانی و وحشت به چاقویی که سوی دیگری جا خوش کرده بود، نگاه کردم. نباید آن چاقو را که تنها امید ما بود، از دست بدهم.
خواستم سریع بلند شوم و به سوی چاقو بروم، اما دست کوچک و ظریفی زیر چانه‌ام نشست و سرم را به سوی خود چرخاند. با نفرت به سوناکو که محکم چانه‌ام را فشرده و مرا وادار به نگاه کردن به او می‌کرد، چشم دوخته بودم.
لبخند میزد و نمی‌دانستم چرا در چشمانش پیروزی را می‌دیدم. می‌دیدم و می‌ترسیدم! نباید می‌گذاشتم به آن پیروزی برسد.
دستانم را مشت کردم و برخلاف او که همین‌طور از خیره شدن به صورتم لذت می‌برد، تصمیم گرفتم حرفی بزنم.
- از من چی می‌خوای؟ ولم کن برم! از زندگیم برو بیرون.
تک خنده‌ی آرامی کرد و سری به طرفین تکان داد. هیچ گونه ترس یا نگرانی‌ای از خود نشان نمی‌داد و تمام حرکاتش با خونسردی و غرور بودند. چه کسی بود که می‌گفت او تنها یک بچه است؟ نه! او یک روح چندین ساله با کلی تجربه‌ بود! او بچه نبود و هيچ‌وقت نتوانست بچگی کند. در همان بچگی، یاد گرفت بزرگ شود.
- هینا، چیزی که من می‌خوام خودتی، نمی‌تونم ولت کنم.
روی حرفش مصمم و بابت خواسته‌اش مطمئن بود. به قدر کافی او را شناخته بودم که بدانم هيچ‌گاه از خواسته‌اش دست نمی‌کشد. سعی کردم تمام نفرتم را در صدایم بریزم و با حرفم او را تحریک کنم.
- فکر کردی بعد از همه‌ی بلاهایی که سرم آوردی، می‌ذارم به چیزی که می‌خوای برسی؟ کور خوندی! نابود میشی سوناکو و خودم نابودت می‌کنم. مرگ اولت به دست مامانت بود، اما مرگ دومت به دست من میشه.
اخمی که ابروانش را به هم متصل کرد، از چشمم پنهان نماند و این اخم نشانه‌ی خشمش بود. نقطه ضعفش را یافته بودم و اين‌بار نوبت من بود که با روانش بازی کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #73
از فشار بیشتری که به چانه‌ام وارد شد، از آن اخمی که روی ابروانش به چشم میزد، فهمیده بودم حتی اندکی هم که شده موفق به برافروختن خشم سوناکو شده‌ام. اين‌بار نوبت من بود تا مانند خودش عمل کنم و به فکر تضعیف روحیه‌اش باشم.
زمانی که دیدم سکوت را ترجیح داد و چیزی نگفت، سعی کردم ادامه دهم. نباید به یک حرف بسنده می‌کردم. با تحکم بیشتری در صدایم، لب به سخن گشودم تا او را به سخره بگیرم.
- چی شد؟ اخم کردی! هر چند من فکر می‌کردم کشیدن بحث مامانت به وسط، اونم بعد از این همه مدت، ناراحتت کنه؛ اما تو ناراحت نشدی، فقط عصبانی شدی. آخ سوناکو، چه بچه‌ی بدی هستی! حتی برای مامانت هم ناراحت نمیشی؟
به سخنم با یک پوزخند صدادار خاتمه دادم و رویم را از او گرفتم. به سوی دیگری سر چرخاندم که با این کارم، انگشتان سوناکو از روی چانه‌ام برداشته شد. می‌خواستم ضربه‌ی آخر را بزنم و سپس با عجله به سوی چاقو بروم. می‌خواستم حواس سوناکو را پرت کنم تا پیش از من دستش به چاقو نرسد.
با گوشه‌ی چشم نگاهی به او و چهره‌ی خشمگین و درمانده‌اش انداختم. نگاهش به زمین زنجیر خورده و روی نقطه‌ی نامعلومی قفل شده بود.
نفس عمیقی کشیدم و با اوج بی‌خیالی و بی‌حسی خواستم بیش از این خشمگينش کنم.
- تعجبی نداشت که مامانت چرا کش... .
انگشتانی که مجدد دور چانه‌ام پیچیدند، به من اجازه‌ی تدوام حرفم را ندادند. سرم باز به سوی سوناکو چرخید و او با خم شدن به سمتم، صورتش را در چند سانتی صورتم نگه داشت. با چشمان کاملاً سیاهش که دوباره سفیدیشان را از دست داده بودند، در عمق چشمانم خیره شد.
آن چشم‌ها، همیشه نمایان‌گر خشم سوناکو بودند و به من می‌فهماندند سوناکو به سیم آخر زده!
فریاد سهمگینش که با صدایم در هم آمیخت و توانست مرا خموش کند و خود سخن گوید، قادر به لرزاندن تن شنونده بود.
- خفه شو! حرف نزن؛ فهمیدی؟
فشار بیشتری به چانه‌ام وارد کرد و نمی‌دانستم حس نکردن دردش، به خاطر نداشتن جسم بود، یا نه! در فاصله‌ی نزدیک به صورتم با اوج نفرت و خشم سخن می‌گفت و مجبور می‌شدم صورتم را کمی عقب ببرم. از نزدیکی به او و حتی از وجود او در اطرافم بی‌زار بودم و در این لحظه، این بی‌زاری تمام وجودم را تحت فرمان خود گرفته بود.
- یه کلمه‌ دیگه بگو تا تو رو اسیرم کنم و برم اون دوست‌های لعنتیت رو هم بکشم! یه کلمه دیگه بگو تا آرزو کنی ای کاش به جای همه‌ی این تلاش‌های بیهودت واسه نابود کردنم، زودتر تسلیمم می‌شدی.
صدایش در گوشم اکو میشد و قاطعیت و تحکمی که می‌توانستم در صدایش احساس کنم، حکم تأیید این بود که حرفش را عملی خواهد کرد. نمی‌دانستم چه واکنشی نشان دهم. هر چه‌قدر هم دست و پایم بابت آن چشمان ترسناکش و صدای آرامش سست شده باشند، باز هم بابت تهدیدش نترسیده بودم. نترسیده بودم؛ اما نمی‌خواستم هم واکنش غیر منطقی‌ای نشان دهم که ما را به شکست نزدیک کند.
چند لحظه‌ نگاهم را از چشمانش گرفتم و به سوی دیگری چشم دوختم، تا دیگر آن چهره‌ی ترسناکش برایم قابل رویت نباشد؛ اما همان لحظه منظره‌ای از دیدگانم استقبال کرد که حس آسودگی و خوشحالی را دور قلبم پیچید. سعی کردم هیچ واکنشی بابت دیدن آن منظره نشان ندهم و جلوی لبخندم را بگیرم تا سوناکو متوجه چیزی نشود.
اگر می‌توانستم این مکالمه را ادامه دهم و سرش را گرم نگه دارم، حتماً می‌توانستیم موفق شویم و سوناکو شکست می‌خورد. فقط باید چند ثانیه او را این‌جا نگه دارم تا سوباکی اندکی به ما نزدیک‌تر شود.
سوباکی سری برایم تکان داد تا بگوید به او اطمینان داشته باشم. سپس با گام‌های خیلی آرام و بی‌صدا شروع به جلو آمدن کرد. چاقو در دستش بود و می‌خواست آن‌قدری از پشت سوناکو به ما نزدیک شود که بتواند چاقو را به سمتم پرت کند.
در ذهنم دنبال کلماتی گشتم تا کف دست سوناکو بچینم و برای سوباکی وقت بخرم. نگاه بی‌باکم را در چشمان سوناکو دوختم و لبخند خونسردی به لب نشاندم. صدای بی‌تفاوت و تمسخرآمیزم چنان او را خشمگین می‌کرد که دیگر نمی‌توانست چهره‌ی خونسردش را حفظ کند.
- واقعاً فکر می‌کنی بتونی این کار رو انجام بدی؟ تا الان تونستی هر کاری می‌خوای انجام بدی، تونستی خیلی اذیتم کنی و ناتسونو رو ازم بگیری، اما الان دیگه برگ برنده دست منه! تو دیگه باختی و وقتشه از صفحه‌ی بازی حذفت کنم.
نمی‌دانستم چرا صدای بلند و تهدید‌آمیز سوناکو موجب خنده‌ام شد، آن هم زمانی که دیدم سوباکی به اندازه‌ی کافی به ما نزدیک شده تا چاقو را به سمتم پرت کند.
- از گفتن این حرف‌ها پشیمونت می‌کنم.
درحالی که می‌خندیدم، سرم را به طرفین تکان دادم. از لحن صدایم مشخص بود چه‌قدر آسوده و بابت پیروزی‌ام مطمئن هستم.
- نمی‌تونی این کار رو کنی.
سپس چشمانم را سوی سوباکی چرخاندم و دستم را بالا بردم.
- سوباکی، حالا.
پیش از این‌که سوناکو حتی فرصت درک حرفم و پی بردن به ماجرا را داشته باشد، سوباکی دستش را بلند کرد و چاقو از میان انگشتانش رها گشته، به مقصد رسیدن به دست من شروع به پرواز کرد. سریع چاقو را میان انگشتانم گرفتم و محکم آن را فشردم. چاقو دست من بود و سوناکو درست مقابلم! شاید هیچ‌وقت تا این اندازه به پیروزی نزدیک نشده بودم! باید سریع عمل می‌کردم تا هیچ چیز سد راهم نشود و این فرصت را از من نگیرد.
دندان‌هایم را روی هم ساییدم و بدون این‌که به سوناکو فرصت انجام اقدامی دهم، چاقو را سریع سوی قلبش بردم.
چشمانش گرد شده و کم مانده بودند از حدقه بیرون بزنند. نگاه هراسان و دستپاچه‌اش را می‌دیدم و شاید اولین بار پس از کشته شدنش توسط مادرش بود که این‌قدر نگران و وحشت‌زده میشد! اگر اشتباه نکنم، او از مرگ می‌ترسید، مگر نه؟ او از نابودی وحشت داشت!
بی‌دریغ چاقو را در ناحیه‌ی قلبش فرو بردم و همین که نوک تیز چاقو ناحیه‌ی قلب آن روح لعنتی را شکافت، فریاد خشمگین و ترسیده‌ای سر داد که کل محیط را در خود غرق کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #74
جیغش همان‌قدر گوش‌خراش و آزاردهنده، همان‌قدر هم پر درد و غم انگیز بود.
در طول این سال‌ها، شناختی که من از سوناکو داشتم؛ تنها یک روح پلید و بدجنس بود! روحی که پنج سالش را صرف کرد تا مرا پیدا کرده و اسیر کند.
اما این فریاد آخر دم مرگش، نشانم داد یک نفر هر چه‌قدر هم بدجنس باشد، باز هم ترس‌ها و دردهایی دارد!
سوناکویی که برای نابودی‌اش این همه تلاش کردیم، حال مقابلم داشت از درد به خود می‌پیچید و جیغ میزد؛ جیغی که ترس نهفته درونش، ذره ذره‌ی روحم را زیر سلطه می‌گرفت. دردی که از صدایش ساطع میشد، ناخودآگاه آن حس خوشحال پیروزی را در وجودم از بین برد و مرا وارد یک خلأ بی‌حسی کرد.
پس از دیدن آن ترس و حس کردن دردش، دیگر نمی‌دانستم چه حسی داشته باشم!
به چهره‌اش نگاه کردم.
چشمانش را محکم روی هم فشرده و سرش را پایین انداخته بود. دستانش را با فاصله دور دسته‌ی چاقو گذاشته بود و گویا از لمس کردنش اجتناب می‌کرد. شاید لمس کردن چاقویی که برای بار دوم داشت او را نابود می‌کرد، برایش دردناک بود!
همان‌طور که پلک‌هایش را از هم فاصله می‌داد، فریادش نیز آرام‌تر میشد. وقتی دیگر فریاد نزد، سکوت آزار دهنده و عجیبی حاکم محیط شد.
سوناکو درحالی که نگاه حاوی درد و ترسش را به چاقو دوخته بود، سعی می‌کرد دستان لرزانش را به سوی آن ببرد؛ اما چندان موفق نبود.
نتوانست هم موفق شود، زیرا دستان و پاهایش شروع به ناپدید شدن کردند. وجودش داشت تبدیل به ذرات سیاه و ریزی میشد که در هوا معلق می‌ماندند و از دیدرس خارج می‌شدند.
چشمانم از دیدن این لحظه گرد شده و کم مانده بودند از حدقه بیرون بزنند. او به معنای واقعی کلمه داشت ناپدید میشد؛ اما من فکر کرده بودم فقط قرار بود بمیرد!
ولی مگر او همین حالا هم مرده محسوب نمیشد؟ پس چرا چنین فکر احمقانه‌ای را در ذهنم پرورش داده بودم؟
او نمی‌توانست دوباره بمیرد؛ اما می‌توانست ناپدید شود و به نظر این اتفاق خیلی سریع داشت رخ می‌داد!
تا زانوانش و آرنج دستانش به گَرد سیاهی تبدیل شده بود و همین‌طور داشت از بین می‌رفت.
نگاه هراسانش را بالا آورد و در چشمانم دوخت. دیگر ترسناک و بدجنس به نظر نمی‌رسید. دقیقاً مانند بچه‌ای بود که برای نجات یافتن التماس می‌کرد، هر چند برای نجاتش دیگر دیر شده بود! دیگر راه پسی نداشتیم و نمی‌توانستی نجاتش دهیم.
هر چه‌قدر هم بابت این حالتش اندوهگین شده باشم، باز نفرتم از او هنوز در قلبم می‌زیست و به من کارهایش را تداعی می‌کرد. تداعی می‌کرد که ناتسونو را به خاطر او از دست دادم.
لب زیرینم را به دندان گرفتم.
حداقل می‌توانستم با او هم‌دردی کنم، مگر نه؟
دستم را روی گونه‌اش گذاشتم و با لبخند کوچک و تلخی، آرام لب به سخن گشودم.
- تو فقط یه بچه بودی، مگه نه؟
با این حرفم، چشمانش گرد شدند. چند لحظه بهت‌زده مرا نگریست و گویا داشت به حرفم فکر می‌کرد. سپس سرش را پایین انداخت و ناخودآگاه انگشتانم برای نوازش موهایش بالا رفتند. دستم را روی سرش کشیدم و آرام نوازشش کردم.
تا شانه و شکم ناپدید شده بود و دیگر چیز زیادی از او باقی نمانده بود! این موضوع وحشت‌زده و مضطربم می‌کرد.
ناپدید شدن واقعاً بد بود و آخر چرا سوناکو هیچ وقت دست از پلیدی‌اش برنداشت و خود را به چنین روزی انداخت؟
در افکارم غوطه‌ور بودم؛ اما صدای آرام سوناکو و حرفی که زد، مرا در شگفت فرو برد. شنیدن آن حرف همان‌قدر که تعجب بر انگیز و خوشحال کننده، همان‌قدر هم ناراحت کننده بود که چرا چنین لحظه‌ای داشت آن یک کلمه را بر زبان می‌آورد؟ چرا زودتر نه؟
- متأسفم هینا!
صدای اندوهگینش تا بعدها سمفونی گوشم ولیکن خود او بلافاصله ناپدید شد. از مقابل دیدگانم محو شده و از بین رفت. ذرات ریز و سیاه باقی مانده از وجودش در هر سو پراکنده شدند و دیگر سوناکویی نبود؛ حتی چاقو نیز همراه او از بین رفته بود!
صدای کر کننده‌ی سکوت آزارم می‌داد و کاش میشد مُهر خموشی بر دهانش بزنم.
دستانم را کنارم آویزان کردم و با حالتی عاجز و درمانده، سوباکی را نگریستم. نمی‌دانستم چه بگویم و چه واکنشی نشان دهم.
باید بابت نابودی سوناکو خوشحال می‌شدم؛ اما آخرین حرفش از ذهنم بیرون نمی‌رفت و صدایش گوش‌هایم را رها نمی‌کرد.
دچار یک بی‌حسی کشنده شده بودم و نمی‌توانستم این‌ حقیقت را که به نقطه‌ی پایان رسیده بودیم، باور کنم.
دستانم مشت شدند و من سرم را پایین انداختم.
احساس آسودگی داشتم، درست! بابت تمام شدنش و اتفاق بدی نیفتادن سپاسگزار بودم، آری! ولی چرا نمی‌توانستم بخندم و خوشحالی‌ام را ابراز کنم؟ چرا نمی‌توانستم با شادی و آسودگی فریاد بزنم که پیروز شدیم؟
خیال می‌کردم زین پس همه چیز آسان باشد؛ اما اشتباه می‌کردم. بالعکس! همه چیز خیلی پیچیده‌تر شد!
نشستن دستی روی شانه‌ام، مرا از حبس افکار شکنجه‌گرم آزاد کرد و من به آرامی سرم را بالا بردم.
دیدن نگاه آرامَش بخش سوباکی، شاید دقیقاً همان چیزی بود که نیاز داشتم. با تماشای نگاهش، می‌توانستم بفهمم چه‌قدر به این‌که همه چیز قرار بود خوب پیش برود، اطمينان داشت.
لبخند کوچکی زد و سپس دستانش را دور شانه‌هایم حلقه کرد. چون خودش، در آغوش گرفتمش و تصمیم گرفتم تمام افکار پیچیده‌ام را کنار بگذارم.
این لحظه، درست همان لحظه بود که می‌گفتند بسپر به زمان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #75
همراه سوباکی از زمین منسیتال به آن مکان سفید برگشته بودیم. مکانی که سوباکی گفته بود ورودی دنیای ارواح است. برگشتن به این مکان، یعنی این‌که سفرمان تمام شده بود و همینک من باید آماده‌ی رفتن می‌شدم. باید خود را آماده‌ی وداع می‌کردیم و چه‌قدر سخت بود به زبان آوردن آن کلمه‌ی "خداحافظ". مطمئن بودم اگر بروم، دیگر هيچ‌وقت نمی‌توانم سوباکی را ببینم و این ناراحتم می‌کرد.
ای کاش میشد سوباکی نیز همراه من بیاید؛ ولی به خوبی می‌دانستم او متعلق به دنیای ارواح بود و نمی‌توانست در دنیای زندگان بماند.
دلم می‌خواست تمامی این مسخره بازی‌های مربوط به قوانین مردگان و زندگان از بین برود و هیچ فرقی بینمان نباشد.
هر چند، این هم غیرممکن و احمقانه بود! افکار خیلی مسخره‌ای به ذهنم رجوع می‌کردند و همه‌ی آنان از عدم تمایل برای جدایی از سوباکی نشأت می‌گرفتند.
پس از پنج سال دیدن او، دلتنگی‌ام را زنده کرده بود و چه‌قدر سخت بود بی‌خیال این دلتنگی شوم و آن را گوشه‌ای از قلبم چال کنم!
صدای آرام سوباکی که مقابل سیاه‌چالی ایستاده بود، مرا از افکارم جدا کرد. این سیاه‌چال همانی بود که با عبور از آن به جسمم برمی‌گشتم و دنیای مردگان را وداع می‌گفتم. این قرار بود مرا به خانه ببرد.
- هینا، آماده‌ای برگردی؟
صدای آرام و خونسردش، برایم تبدیل به آرزویی دست‌ نیافتنی شده بود. کاش میشد مانند او آرام و قرار داشته باشم.
پیش او رفتم و روبه‌روی او ایستادم. نگاهی میان سیاه‌چال و چشمان سوباکی چرخاندم و همان لحظه بود که غم کمرنگی درون اقیانوس چشمانش، صید نگاهم ‌شد.
فهمیدم او نیز بابت این لحظه‌ی اندوهناک خداحافظی، اندوهگین بود و فقط خود را آرام نشان می‌داد. او نیز نمی‌خواست از هم جدا شویم؛ ولی این خواسته‌اش را بروز نمی‌داد. مطمئناً به دلیل قوانینی که نمی‌گذاشت کنار هم بمانیم.
انگشتانم را در هم فرو بردم و نگاهم از را سوباکی دزدیدم. از صدای آرامم می‌شد فهمید چه‌قدر دلم می‌خواست این آخرین دیدارمان نباشد.
- می‌تونی باهام بیای؟
با چهره‌ای متأسف سری تکان داد و لبخند تلخ و غمگینی زد. می‌دانستم اگر می‌توانست همراه من می‌آمد؛ اما زیر چارچوب اجبار حبس شده بود.
- متأسفانه نمیشه.
صدای ناچارش حکم تأیید به افکارم مبنا بر آخرین دیدار بودن این لحظه زد. چشمانم را پیرامونم چرخاندم و سعی کردم حداقل درخواست دیگری از او داشته باشم. نمی‌دانستم احتمال جواب مثبت دریافت کردنم چه‌قدر بود؛ ولی این درخواستم چیزی بود که خیلی می‌خواستمش!
- حداقل میشه این‌جا یکی رو ببینم؟ اسمش ناتسونوئه، فکر کنم موقع حرف زدن با سوناکو شنیده باشی.
سوباکی چهره‌ی جدی‌ای به خود گرفت و یک تای ابرویش را بالا داد. چشمان ریز شده و نگاه سوالی‌اش را در چشمانم دوخت.
- چند وقته مرده؟
از این سؤالش جا خوردم و با تته پته پاسخ دادم:
- کم... کمتر از یه... یه ماهه... .
ناگهان غم؛ جایگزین چهره‌ی جدی‌اش شد. در انتظار حرفی و با کنجکاوی به او چشم دوختم. سوباکی دستش را روی بازویم گذاشت و سری به معنای تأسف تکان داد.
- متأسفانه نمیشه؛ چون تازه مرده، اجازه‌ی خروج از دنیای ارواح رو نداره و تو هم نیمه زنده و نیمه مرده‌ای! نمی‌تونم داخل دنیای ارواح و بین روح‌های دیگه ببرمت تا ببینیش. متأسفم هینا.
گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم و سرم را پایین انداختم. پس این هم غیرممکن بود. پس ناتسونو را نیز نمی‌توانستم بیینم!
دو فرد عزیز زندگی‌ام را از دست داده بودم و دیدن یکی برایم محال بود و با دیگری، داشتم خداحافظی می‌کردم.
این موضوع قدری ناراحتم می‌کرد که دلم می‌خواست همین‌جا بمانم و به دنیای زندگان برنگردم؛ اما به کائوری و تاتسومی نیز قول داده بودم که برگردم! نمی‌توانستم آنان را رها کنم و زیر قولم بزنم.
باید با این موضوع که سوباکی و ناتسونو را از دست داده بودم، کنار بیایم.
سرم را بالا بردم و لبخند ناراحت، اما محبت آمیزی زدم. سری به معنای تایید تکان دادم.
- باشه... پس... فکر کنم باید خداحافظی بکنم.
سوباکی سریعاً مرا در آغوش کشید و با صدای خوشحال و با نشاطی، درحالی که سعی می‌کرد ناراحتی‌اش را پنهان کند و مرا با خوشحالی راهی بکند، گفت:
- وقتی مردی، می‌بینمت.
چون او تک خنده‌ای کردم و دستم را روی موهایش کشیدم.
- دوست دارم.
- منم همین‌طور.
سپس از آغوشش بیرون آمدم و درحالی که هنوز دستش را گرفته بودم، یک پایم را درون سیاه‌چال گذاشتم. آماده‌ی ورود به تاریکی و برگشتن به جسمم شدم. می‌دانستم دیگر هیچ چیز نمی‌تواند مانند قبل شود، اما حداقل اکنون می‌توانستیم پایمان را از داستان‌های ارواح بیرون بکشیم و چون انسان‌های عادی زندگی کنیم.
سر چرخاندم و پیش از رفتن، برای آخرین بار چشمانم را در آن اطراف چرخاندم. سفر چشمانم با دیدن چشمان اقیانوسی سوباکی پایان یافت. لبخند زیبایی به رویم زد.
- مراقب خودت باش هینا! زندگی عالی‌ای داشته باش.
سری تکان دادم و چشمانم را یک بار باز و بسته کردم. احساسات زیادی سویم هجوم می‌آوردند و زیر بار همه‌شان، پر و بالم داشت می‌شکست و نابود میشد. سعی می‌کردم با این حجم از ناراحتی، غم، خوشحالی و امیدواری کنار بیایم.
خوشحالی بابت اتمام این ماجرا، امیدوار برای برگشتن کنار کائوری و تاتسومی، ناراحتی و غم بابت جدایی از سوباکی و عدم دیدن ناتسونو!
به خاطر حرف سوباکی، سعی می‌کردم با همه‌شان سر و کله بزنم و نمی‌دانستم چه‌قدر موفق بودم.
دست سوباکی را محکم فشردم و با صدایی لرزان گفتم:
- خداحافظ.
سوباکی دستم را رها کرد و زیر ل*ب "خداحافظی"ای گفت. نگاهم را به سوی آن تاریکی مهیج چرخاندم و پای دیگرم را نیز داخل سیاه‌چال گذاشتم.
ناگهان همه جا را تاریکی در برگرفت و باز به آن حس معلق شدن در خلأ دست یافتم. فقط تاریکی بود و سکوت! هیچ چیز دیگری حس نمی‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #76
***
نور چراغ‌ها چشمانم را قلقلک می‌دادند و در راه نجات از آن نور، پلک‌هایم را روی هم فشردم.
احساس تشنگی بیش از حد داشتم و گلویم خشک شده بود. نمی‌خواستم چشمانم را باز کنم یا حتی تکان بخورم؛ اما تمنای وجودم برای آب، مرا وادار به پلک گشودن می‌کرد. پلک‌هایم را آرام آرام از هم فاصله دادم و دید تارم را در اطراف چرخاندم.
نور چراغ‌ها به چشمم می‌خورد و هیچ کسی را بالای سرم نمی‌دیدم؛ اما حصار انگشتان کسی را دور دستم حس می‌کردم که بی‌شک همان کائوری بود.
خواستم نفسی کشیده و هوا را وارد ریه‌هایم بکنم، اما سریعاً به سرفه افتادم. سرفه‌های خشک و پی در پی‌ام، توجه کائوری را جلب کرد و سریع به سویم خم شد و در دیدرس نگاهم قرار گرفت.
چشمان شگفت‌زده‌اش را روی من قفل کرد و از نگاهش که اجزای چهره‌ام را می‌کاویدند، می‌توانستم بفهمم چه‌قدر خوشحال شده بود. آن خوشحالی در درخشش نگاهش هویدا بود و حتی به لحن صدایش نیز نفوذ می‌کرد.
- وای هینا برگشتی. بیدار شدی‌!
لبخند عمیقی به پهنای صورتش که روی لب داشت، آن هیجانی که موجب لرز صدایش میشد و حتی لرزش دستش که حس می‌کردم، خوشحالی بیش از حدش را توصیف می‌کردند. متأسفانه آن‌قدر احساس تشنگی می‌کردم و آن‌قدر کرختی ماهیچه‌هایم امانم را بریده بودند که هیچ نمی‌توانستم به فکر خوشحالی ناشی از برگشتن باشم.
در کم‌تر از چند ثانیه، کازوما و تاتسومی هم با شنیدن صدای کائوری، از آشپزخانه به سوی هال دویدند. هر دو از دیدن من خیلی خوشحال شده بودند و هیچ کدام نمی‌توانستند جلوی لبخندشان را بگیرند.
آن خوشحالی، قدری زیاد بود که مطمئناً نمیشد با کلمات توصیفش کرد.
می‌توانستم حدس بزنم همینک آسودگی پس از نگرانیشان چه‌قدر لذت بخش بود! می‌دانستم بابت از بین رفتن اضطراب و ترسشان، چه‌قدر خوشحال بودند!
بی‌توجه به آنان سرم را پایین انداختم و با لبان خشک شده‌ام زمزمه کردم:
- آ... آب.
تاتسومی سریع به سوی آشپزخانه پا تند کرد تا برایم لیوان آبی بیاورد. در همان حین، کازوما و کائوری بودند که با نگاهی نگران و خوشحال مرا می‌نگریستند.
نمی‌دانستم چرا این‌قدر احساس خستگی و کرختی می‌کردم. یعنی زنده شدن پس از یک مرگ تقریبی، چنین حسی داشت؟ رفت و برگشت به دنیای ارواح این‌قدر طاقت‌فرسا بود؟
نفس‌های آرام و بی‌رمق می‌کشیدم و با هر نفس احساس می‌کردم سینه‌ام درد می‌گرفت. گویا پس از رفتن به دنیای ارواح ریه‌هایم از کار افتاده و اکنون به سختی داشتند سر پا می‌شدند تا مجدد کار کنند.
همین که تاتسومی به هال آمد و کنارم روی زمین خم شد، لیوان شیشه‌ای را میان انگشتانم گرفتم و یک نفس سر دادم.
احساس خیلی خوبی داشت و همینک خود را چون کویری احساس می‌کردم که پس از سال‌ها از نعمت آب و باران برخوردار شده بود. پس از نوشیدن آب، نفس عمیقی کشیدم و همان لحظه بود که صدای کازوما سکوت میانمان را شکست. صدایش نگران و مردد بود، گویا از بازگو کردن حرفش اجتناب داشت و از سویی دیگر به ناچار مجبور بود بگوید.
- هینا، اگه حالت بهتر شده از داخل دایره بیا بیرون. کائوری بعد از این‌که از دایره خارج شد، می‌تونی دستش رو ول کنی.
کائوری سری تکان داد و با دست دیگرش نیز از بازویم گرفت.
- هینا، بیا روی مبل بشین. باید از این‌جا بلند شیم.
به کمک کائوری و با تکیه بر او، از روی زمین بلند شدم. مشکلی در پاهایم و ناتوانی در راه رفتن نداشتم، جز همین احساس کرختی ماهیچه‌هایم. شاید با حرکت بیشتر درست می‌شدند، شاید هم با استراحت بیشتر؛ نمی‌دانستم
با کمک کائوری آرام آرام قدم برداشتم و پایم را از دایره بیرون گذاشتم. کائوری نگاه نگرانش را حتی یک ثانیه نیز از رویم برنمی‌داشت و کازوما و تاتسومی نیز هم‌پای من می‌آمدند.
کائوری تا رسیدن به مبل کمکم کرد و پس از این‌که روی مبل نشستم، دستم را ول کرده و کنارم نشست. بقیه نیز روبه‌رویم نشستند.
نفس‌های منظم و آرامی می‌کشیدم، تا سینه‌ام درد نگیرد.
نگاهی به ساعت انداختم و دیدن عقربه‌هایی که پنج و نیم صبح را نشان می‌دادند، چشمانم را گرد کردند. یعنی پنج شش ساعت را در دنیای ارواح سپری کرده بودم؟ مدت زیادی بود!
نگاهی میان بچه‌ها چرخاندم. خستگی و آشفتگی از سر و رویشان می‌بارید و با این حال با لبخندی خوشحال به من خیره شده بودند. حس می‌کردم پس از سال‌ها دوری، گِرد هم آمده بودیم که این‌گونه نگاهم می‌کردند.
مطمئنم کلی تلاش می‌کردند تا سردرگمی خود را پنهان کنند و سؤالات بی‌پایانشان را از من نپرسند. بی‌شک داشتند تلاش می‌کردند تا خوب شدن حالم، ساکت بمانند و حتی خوشحالی خود را نیز ابراز نکنند.
اما من از دست این سکوت خسته شده بودم.
می‌خواستم حرف بزنیم تا حواسم پرت شود و این احساس مزخرف راه یافته به وجودم را فراموش کنم. می‌خواستم این حس شوم برگشتن به جسمم را تا زمان از بین رفتنش، فراموش کنم.
آرام لبانم را از هم فاصله دادم و با کنجکاوی پرسیدم:
- تا الان بیدار موندید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #77
تاتسومی دستی به پشت گردنش کشید و سری به معنای تأیید تکان داد. خستگی در صدایش خودنمایی می‌کرد، لیکن خود تاتسومی سعی داشت نور سن را از روی آن بردارد و آن را در تاریکی پشت سن پنهان کند.
- حتی یک لحظه هم خواب به چشممون نیومد.
و لبخند مهربان و محبت آمیزی به رویم پاشید.
- نمی‌تونستیم بخوابیم زمانی که تو داشتی اون‌جا با سوناکو سر و کله می‌زدی.
آرامش درون صدایش موجب نشستن حسی دلنشین به قلبم شد و تحت تأثیر آن حس، لب به سخن گشودم تا بیش از این در خماری نمانند و خبر خوش را بدانند. برای دادن خبر خوب، لب برچیدم تا آنان نیز احساس پیروزی و آرامش بکنند.
‌- بچه‌ها ما سوناکو رو شکست دادیم. سوناکو نابود شد و دیگه هيچ‌وقت نمی‌تونه برگرده.
چشمان همه‌شان با شنیدن این حرفم گرد شدند و لبخندی خوشحال روی لبشان نشست. گویا با شنیدن خبر نابودی سوناکو، آرامش و امنیت خاصی به دلشان نشسته بود. دیگر لازم نبود نگران باشند و از آینده‌ای مبهم بترسند و مشخصاً این افکار آسوده خاطرشان می‌کرد. فهمیدن این‌که دیگر لازم نبود با ترس از ارواح زندگی کنیم، موجب خوشحالیشان شده بود و این خوشحالی حتی در درخشش چشمانشان، لبخند لبشان و پریدن خستگی از سر و رویشان قابل رؤیت بود.
کازوما درحالی که به جلو خم شده و چشمان کنجکاو و ناباورش را معطوف من می‌کرد، گفت:
- هینا، واقعاً سوناکو رو شکست دادید؟ اون نابود شد؟
سری در تأیید حرفش تکان دادم و تاتسومی بلافاصله‌ گفت:
- این خبر خیلی خوبیه.
به سویش سر چرخاندم و دیدن چشمان خوشحالش، لبخند کمرنگی را مهمان لبم کرد. نفس عمیقی کشید و دستش را روی زانویش گذاشت تا از ضرب آن جلوگیری کند. شاید از هیجان به چنین حالی دچار شده بود! بی‌شک شنیدن این‌که قاتل برادرش نابود شده، بیش از هر چه هیجان زده و شادش می‌کرد.
چشم از او گرفتم و به زانوانم خیره شدم.
من نیز خوشحال بودم! خوشحال بودم که علی‌رغم آن همه سختی و از دست دادن‌ها و جدا شدن‌ها، علی‌رغم آن همه تلاش و نگرانی و اضطراب، توانسته بودیم اکنون دور هم بنشینیم و در مورد جان سالم به در بردن صحبت کنیم.
گرچه این موفقیت نسیب همه‌ی ما نشده بود؛ همه‌ی ما زنده نمانده بودیم!
ما ناتسونو و جیوبا سان را از دست داده بودیم!
اما چاره‌ای نبود و باید با آن کنار می‌آمدیم. خوشحال بودم که حداقل مرگشان پوچ و بیهوده نشد و قاتلشان نیز به سزای کارهایش رسید.
نفس عمیقی کشیدم.
دوباره صدای "متأسفم" گفتن سوناکو در ذهنم تداعی شد.
احساسات عجیبی داشتم که نمی‌توانستم توصیف کنم.
هم آرامش بود، هم خوشحالی، هم ناراحتی، هم دلتنگی و هم خیلی‌های دیگر... .
قصد نداشتم با هیچ کدام سر و کله بزنم و بهترین انتخاب این بود که بگذارم گذر زمان همه‌شان را بشورد و ببرد.
آن روز، پس از اندکی گوش کردن به حرف‌های بچه‌ها و لبخند زدن در برابر ابراز خوشحالی‌هایشان، راهی اتاقم شدم تا با خود خلوت کنم.
تا در افکارم سیر کنم و اندکی استراحت کنم، بلکه بتوانم بهتر شوم و با قضایا کنار بیایم!
آن روز، تا اواسط ظهر همه خواب و مشغول استراحت بودیم، تا بتوانیم آن شب سخت را پشت سر بگذاریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #78
***
(سه روز بعد)
"همراه ناتسونو وارد اتاق شدیم. او دستش را تحت عنوان در آوردن شکل میکروفن، مشت کرده و من نیز موبایل به دست دنبالش راه افتاده بودم، تا نقش فیلم‌بردار را بازی کنم.
ناتسونو درحالی که دست مشت شده‌ی به اصطلاح میکروفن را زیر دهانش گرفته بود، گفت:
- کائوری، احساساتت رو برامون شرح بده لطفاً!
صدای شیطنت‌دار و پر انرژی ناتسونو موجب خنده‌ام میشد و با هر بار خندیدنم، دستم می‌لرزید و موبایل تکان می‌خورد.
با ناتسونو به سرمان زده و قصد کرم ریزی داشتیم. برای همین موبایل به دست راه افتاده بودیم و ناتسونو اولین نفر برای آزار و اذیت، کائوری را انتخاب کرده بود.
کائوری رژ لبش را روی میز گذاشت و با اخمی که ابروانش را زینت داده بود، سوی ما چرخید. چهره‌ی نیمه آرایش شده‌اش نشان می‌داد دو ساعت پای آینه ایستادنش، نتیجه‌ی مطلوبی نداشته. چهره‌ی سرخ و دستان مشت شده‌اش، ما را می‌خنداند و موجب بالاتر رفتن صدای او میشد.
- هینا! ناتسونو! الان اصلاً توی وضعیت مناسب برای سر و کله زدن با کرم ریزی‌های شما نیستم. از اتاقم برید بیرون، حالا!
انگشت اشاره‌اش را سوی در دراز کرد و همان لحظه بود که من دوربین را سوی ناتسونو چرخاندم. موهای شب رنگش در اثر بدو بدو کردن در خانه، روی پیشانی‌اش ریخته شده بود و او مقابل کائوری ایستاده، به سر و رویش می‌خندید".
آهی کشیدم و همان‌طور روی چهره‌ی ناتسونو، پخش ویدیو را متوقف کردم. لبخند کمرنگ و تلخی به لب نشاندم و به‌ این‌که چه‌قدر دلتنگش شده بودم، اندیشیدم.
این ویدیو، کریسمس پارسال گرفته شده بود؛ زمانی که همه داشتیم برای جشن سال نو آماده می‌شدیم. به منزله‌ی لمس چهره‌ی ناتسونو، دستی به صفحه‌ی موبایل کشیدم و همان لحظه بود که بغض به گلویم چنگ انداخت؛ بغضی سرسخت و سمج که علیه من قیام کرده و گویا به شکستن من و ویران کردنم عهد بسته بود.
قلبم برای دیدن ناتسونو بی‌قراری می‌کرد و لعنت به افکارم که این خواسته‌ی قلبم را سرکوب کرده، به من تداعی می‌کردند ناتسونو برای همیشه رفته بود. او رفته بود؛ ولی آخر من مانده بودم! دلتنگ او، در یاد او و با خاطرات او مانده بودم.
نفس عمیقی کشیدم و صفحه‌ی موبایل را بستم. از روی تخت بلند شدم و به سوی میز آرایش روبه‌رو رفتم.
آن‌گاه که مقابل آینه ایستاده و خود را می‌نگریستم، به خود تداعی کردم که باید جلو پیش رویم.
لبخندی پر رنگ زدم.
سه روز از نابودی سوناکو گذشته بود و در این سه روز، همه‌ی ما توانسته بودیم خود را سر پا کنیم. می‌دانستم برای عادت کردن به زندگی زین پس و زندگی بدون ناتسونو، به زمان زیادی احتیاج داشتیم؛ مخصوصاً تاتسومی که وضعیتش بدتر و بار روی شانه‌هایش سنگین‌تر بود! او هنوز باید پس از برگشت به کیوتو خبر مرگ ناتسونو را به والدینش می‌داد.
می‌دانستم خوب شدن و ترمیم کردن زخم‌هایمان زمان زیادی طلب می‌کرد؛ اما همان‌طور که این سه روز برای بهبودی حالمان تلاش کردیم، زین پس نیز باید به تلاش ادامه می‌دادیم.
ما خیلی رشد کرده و جلو آمده بودیم! پنج سال پیش، هیچ کدام هیچ فکری راجع به اتفاقات پیش رویمان نداشتیم و از موفق نشدن می‌ترسیدیم؛ اما اکنون، تجربیات زیادی کسب کرده و به طور کامل همه‌ی مهلکه‌ها را پشت سر گذاشته بودیم.
ما کسانی را از دست داده و بارها با شکست مواجه شده بودیم؛ اما توانسته بودیم با متوسل شدن به همان شکست‌ها، ریشه‌های خود را در خاک فرو ببریم و محکم‌تر از پیش برای دست‌یابی به پیروزی تلاش کنیم.
از این به بعد هم، قرار بود به آن ریشه‌ها آب رسانی کنیم تا بیش از پیش ما را کنار هم نگه دارند.
به شخصه، می‌خواستم به گفته‌ی سوباکی عمل کنم و زندگی عالی‌ای داشته باشم. می‌خواستم تا آن روز که مرگ مرا پیش ناتسونو ببرد، شاد زندگی کنم و قوی باشم.
دستم را به سوی رژ لب جا خوش کرده روی میز دراز کردم. رژ برای رنگ‌آمیزی کردن لبانم به رنگ قرمز، از روی میز برخاست.
پس از آن‌که رژ را به لبانم زدم، آن را سر جایش گذاشتم و همان موقع بود که صدای بلند کائوری سکوت دلنشین اتاقم را در هم شکست.
- بچه‌ها! کجایید پس؟ بیاید دیگه کم موند به نیمه شب.
تک خنده‌ی آرامی کردم و با برداشتن موبایلم و مرتب کردن پلیور سفید تنم، از اتاق خارج شدم. درون هال پا نهادم و همان‌طور که به سمت مبل می‌رفتم، با صدای رسا و خوشحالم گفتم:
- کائوری، قبل از نیمه شب لازم بود بازم یه دستی به سر و صورتمون بکشیم. چیه خب؟ می‌خواستم آرایشم رو تازه کنم.
به کائوری که سینی به دست وارد هال شد، نگاه کردم. چشم غره‌ای برایم و رفت و همان‌طور که سینی را روی میز می‌گذاشت، به کازوما و تاتسومی که وارد هال شدند اشاره کرد.
- تو عذر موجه داشتی، باشه؛ ولی کازوما سان و تاتسومی رو چی میگی؟
کازوما درحالی که به خاطر این شیطنت بازی‌ها و حرص خوردن‌های کائوری می‌خندید، روی مبل نشست. لحن شوخی به خود گرفت و با اشاره به بلوز تنش، سعی کرد صلاحیت خود را اثبات کند.
- باید بلوزم رو عوض می‌کردم.
تاتسومی نیز کنار من نشست و برای بیشتر درآوردن حرص کائوری، با شوخی و غرور گفت:
- به منم ربطی نداره! باید به مامان و بابام زنگ می‌زدم.
با شنیدن حرفش، اخم ریزی ابروهایم را زینت داد و سرم را به سویش چرخاندم. نمی‌خواستم فکری را که به ذهنم رجوع کرده بود، بر زبان بیاورم؛ ولی از طرفی هم کنجکاو شده بودم. برای تلخ نکردن اوقات بقیه، به آرامی و حالت زمزمه‌واری پرسیدم:
- راجع به ناتسونو پرسیدن؟
تاتسومی چند لحظه خیره نگاهم کرد. تغییر رنگ نگاهش از خوشحالی به ناراحتی، موجب شکوفا شدن یک حس خفگی در قلبم شد.
با انگشت شستش، اندکی گوشه‌ی لبش را لمس کرد و سری تکان داد. می‌توانستم اضطراب و ناراحتی را در صدای آرامَش تشخیص دهم.
- پرسیدن، ولی پیچوندم. گفتم دستش بنده. مجبورم تا چند روز بعد که برمی‌گردیم کیوتو، چیزی بهشون نگم. زمانی که به دیدنشون رفتم، یه جوری بهشون توضیح میدم.
نفس عمیقی کشیدم و دستم را به نشانه‌ی هم‌دردی روی بازویش گذاشتم.
- ما کنارتیم.
لبخند قدردان و محبت‌آمیزی زد و به نشانه‌ی فهمیدن سری تکان داد.
از او فاصله گرفتم و چشمی در اطراف چرخاندم. کازوما و کائوری روبه‌روی ما نشسته و مشغول صحبت و شیرینی خوردن شده بودند. هر از گاهی به درخت کریسمس گوشه‌ی خانه نگاه می‌کردند و از پچ پچشان فهمیدم داشتند در مورد هدایای زیر درخت حرف می‌زدند.
دست تاتسومی به سوی یکی از شیرینی‌های مخصوص کریسمسی دراز شد و دوتا برداشت. همان‌طور که یکی را می‌خورد، دیگری را نیز به من داد.
تشکری کردم و پس از زدن اولین گاز به شیرینی، به چراغ‌های روی درخت چشم دوختم.
خیلی زیبا و به طور چشم‌گیری می‌درخشیدند. با دیدن هر کدامش، خاطرات کریسمس پارسال در ذهنم تداعی می‌شدند که چگونه به خاطر مدل تزئین درخت و نصب چراغ‌ها، همگی با هم دعوا کرده، لیکن در آخر به توافق رسیده بودیم.
با گرفتن هر گاز از شیرینی، شیرینی‌های سوخته‌ی پارسال و طعم بدشان به مزاجم می‌آمدند؛ شیرینی‌هایی که ناتسونو سعی در پختشان کرده؛ اما در نهایت سوزانده بود.
شنیدن این پچ پچ‌ها و صدای خنده‌ی بچه‌ها، خاطرات پارسال را در ذهنم زنده می‌کرد که بلافاصله پس از نیمه شب، از خانه بیرون زدیم و در خیابان‌ها مشغول جشن گرفتن و بگو بخند شدیم.
نفس عمیقی کشیدم و لبخندی زدم. همان لحظه ساعت به صدا درآمد و همه سرمان را به سوی عقربه‌های ساعت که دوازده شب را نشان می‌دادند، چرخاندیم.
پرنده‌ی چوبی، از درون ساعت بیرون آمد و شروع به جیک جیک کرد.
نیمه شب شده و تاریخ به یک ژانویه؛ به اولین روز سال جدید تغییر کرده بود!
همین که پرنده جیک جیک را تمام کرده و به داخل ساعت برگشت، کائوری محکم دستانش را به هم کوبید. صدای بلند و خوشحالی بی‌نهایتی که موجب درخشش چشمانش می‌شد، انرژی‌ای که در چهره‌ و لبخندش خودنمایی می‌کرد، هیچ کدام در نشستن خنده به لبانم بی‌تأثیر نبودند.
- کریسمس مبارک!
آخرین تکه‌ی شیرینی را نیز قورت دادم و سریعاً از روی مبل بلند شده، سوی درخت دویدم.
- حالا وقت باز کردن هدیه‌‌هاست.
خنده‌ی شیطنت‌آمیزی روی لب داشتم و دوان دوان، چون بچه‌های کوچک ذوق زده سوی درخت می‌رفتم.
صدای تاتسومی توجهم را جلب کرد؛ اما تصمیم گرفته بودم درست مانند کودکی لجوج باشم که به حرف بزرگ‌ترش گوش نمی‌کرد.
- هینا، الان بازشون نکن.
به خاطر ناخوشایندی صدایش که نشان می‌داد اکنون به باز شدن هدایا راضی نیست، خندیدم. شانه‌ای بالا انداختم و کنار درخت روی زمین نشستم. زبانم را برایش درآوردم و به حالت تخسی گفتم:
- من می‌خوام الان بازش کنم.
سپس مشغول باز کردن یکی از کادوها شدم و بقیه نیز وقتی دیدند نمی‌توانند مرا از تصمیمم منصرف کنند، خودشان نیز به من پیوستند. همگی در برابر خواسته‌ام سر خم کردند و ما با خنده و صحبت، مشغول باز شدن کادوها شدیم.
اولین لحظات سال جدید را کنار هم سپری کردیم و با لبخندی روی لب و آرزوها و امیدهایی در قلبمان، پا به سال جدید گذاشتیم.
با تمام قلبم امیدوار بودم امسال و سال‌های بعد، بی‌دردسر و بدون ارواح پلید برایمان سپری شود. می‌خواستم تا آخرین لحظه از عمرمان و تا آخرین کریسمسمان، این‌گونه کنار هم باشیم و بخندیم.
می‌خواستم شاد باشیم!

پایان
1400/11/3

سخن نویسنده: بالاخره هر دو جلد این رمان هم تموم شد. به دلیل مسائلی، وقفه‌ی زیادی بین نوشتن جلد اول و جلد دوم ایجاد شد و نتونستم جلد دوم رو زودتر تموم کنم؛ اما حالا که بعد از دو سال، تایپ هر دو جلد این اثر تموم شده، می‌خوام بگم از همراهی کردن هینا، کائوری، ناتسونو، تاتسومی و کازوما توی سفرشون لذت بردم. از نوشتن دنیایی دیگه لذت بردم و امیدوارم شما هم خوشتون بیاد و مثل من ازش لذت ببرید.

اثرات دیگر نویسنده:
عشق ناشدنی
زندگی دو وجهی
بغض آسمان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

همیار کتاب

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1513
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
0
نوشته‌ها
58
پسندها
411
امتیازها
83

  • #79
عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین