. . .

متروکه رمان شهر تو را نمی‌خواهد | ستایش.د کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
اسم رمان: شهر تو را نمی‌خواهد
اسم نویسند: ستایش.د
ژانر: عاشقانه، معمایی،طنز


خلاصه: چرا در این شهر جایی برای پسری مثل من نیست؟

اِی که مرا در بند چشمانت گرفتار کردی مرا در آغوش مرده این شهر رها مَکن.
شاید پسر مغرور وغد باشم، شاید همه من رو پس می‌زنند. تونرو من رو در این شهر مردگان رها مَکن.
توی این دنیا در شهر های مختلف آدمایی هستن که حس تنهایی می‌کنن با این‌که این همه آدم دورشون هستن. امّا... این وسط یک فضای خالی درقلبشون حس می‌کنن که... اون جا فقط برای یک نفره.
توی یک شهر بزرگی به نام تهران، پسری غد بود که فضای خالی دلش داشت نابودش می‌کرد تا این‌که ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #2
80bb_save__4dc8909e1e28333d.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

با تشکر​
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

a-cha

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
320
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
51
پسندها
252
امتیازها
103

  • #3
مقدمه=
نمی‌دانستم اون حس عجیب در دلم همان حسیست که مجنون جونش را به لیلی داد؛ برای رسیدن.
نمی‌دانستم این همان حسیس که آدم هارا، وادارمی‌کند تا به حد سرکشی از عقل برسند.
آری عاشقت بودم... امّا حیف که زود گذر بود... این حس.
تو اَلان دستت تودسته کسیس که، من به او می‌گفتم رفیق با وفا.
اَلان تو با آنی در این کنجه دنیا؛ من در این دنیا جایی دِگر ندارم ای مومشکی من.تورفتی کجا؟!
از من ... منی ساختی که هیچ کس نمی‌خواهدَش.
از من پسره غد ومغروری ساختی، که الان فقط سنگ در سینه حمل می‌کند.
قلب کوچکم را بردی وبه‌جاش حس ناامنی درمن شگفتی.
ولی من قوی هستم، بلند می‌شوم حتی بدون تو بشنوای، مو کمنده من.
من پسری هستم از جنس آتش که می‌دانم یکی می‌آید که این آتش درونم را خاموش کند. آنجاس که حسرت می‌خوری به داشتنم.
گردونه دنیا یک جا نمی‌ماند دوردونه قلبم. اَلان برای من مثل قبر بی‌نشونی درسینه من.
پس فراموشت می‌کنم به هر سختی که شود؛ تا دیگران باشند به جای تو... تو با اون آرام بخواب ای دوردونه قلبم...
داستان من از جایی شروع خواهد شد که تو، بزرگترین اشتباهم رفتی؛ وکسی خواهد آمد که می‌دانم عطشه درونم را خاموش خواهدکرد. چون تمومه وجودم را باخودش خواهد برد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

a-cha

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
320
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
51
پسندها
252
امتیازها
103

  • #4
پارت اول
داشتم به سیگار توی دستم که توی هوای به این سردی می‌سوخت نگاه می‌کردم .کارم به کجاها کشیده؛ که توی پارک سیگار به دست با بغضی خیلی دردناک تو این سرما ایستادم. به شهر نگاه می‌کنم، می‌خوام بدونم دیگه چقدر باید تقاص عشق دروغینم رو تو این شهر پس بدم. که گوشیم زنگ خورد:
شماره ناشناس بود، تا برداشتم صدای خسته مهرسام از پشته گوشی اومد:
- داداش دارم کم میارم... .
با سرفه ای که از دود سیگارم بود، بهش گفتم:
- داداش کجایی؟
که با ناراحتی گفت:
- کافه، همون‌جایی که همیشه میریم.
سیگار توی دستم رو انداختم پایین؛ با یک مکث کوتاه محکم با کفشام لهش کردم. ببین ما به کجا رسیدیم یکی درکنجه کافه گریون؛ یکی تو خیابون معتاد سیگار توی جیبش. فقط می‌تونم بگم خدایا... حکمتت رو شکر.
با قدم هایی کوتاه تموم پارک رو پیاده به سمت کافه رفتم. سرد بود اما سرماش برام سوزناک نبود. از بس این آتیش درونم وجودم رو می‌سوزوند سرمای هوا روم تاثیری نداشت.
وقتی به دره کافه نزدیک شدم نفس عمیق کشیدم، تا بتونم خودم رو جمع وجور کنم. آخه باید یکی که مثل برادرمه رو دلداری بدم. پس باید حال خودم به ظاهرم که شده خوب باشه.
دستم رو محکم فرو بردم داخل موهام تا ظاهرم خوب به نظر بیاد؛ لبخند ملایمی رو لبم نمایان کردم و داخل شدم.
هر طرف کافه رو نگاه کردم مهرسام رو ندیدم، که چشمام به سه گوش دیوار خشک موند؛ مهرسام بود ... نه چرا سر و وضعش این‌جوری بود؟
با تعجب رفتم سمتش که شونه هاش می‌لرزید...
هوفی آروم کشیدم ودستام رو، رو شونه هاش گذاشتم که سرش رو بالا آورد.
لبخندم رو بیشتر کردم که لبخند ملایمی زد، صندلی روبه روش رو بیرون کشیدم ونشستم:
مهرسام ... داداش چی‌شده؟ -
که اَشکاش رو کنترل کرد. احساس کردم نگاه های دوروبرمون سنگین تر دارن میشن، مهرسام هم این حس من رو داشت که کلاه لباسش رو، رو سرش انداخت وبا ناراحتی خیلی زیادی که تو صداش موج می‌زد گفت:
- رادمان.
- جانم...
سرش رو آورد پایین با غم گفتم:
- پسر،کی ... چی این‌کارو باتو کرده؟
که با لرزش شونه هاش فهمیدم داره گریه می‌کنه.
هعی... چجوری بهش کمک کنم خدایا اَلان واقعاً سخته.
با بغض خیلی گرفته ای گفتم:
- مهرسام پاشو بریم...
فهمید که منم بغض کردم. سرش رو آورد بالا که دیدم چشماش قرمز شده هردومون بلند شدیم رفتیم بیرون از کافه.
تو خیابون بین من ومهرسام هیچ مکالمه ای رد وبدل نمی‌شد. جز صدای پاهامون روی برفایی که دیشب رو پیاده رو نشسته بود. که مهرسام نشست رو نیمکته کنار پیاده رو
- رادمان.
-جانم.
محکم به قفسه سینش کوبید:
- این لامصبی می‌سوزه...
با این حرفش یاده خودم اُفتادم. با بغض ادامه داد:
- چرا... چرا رسم دنیا ناسازگار با دله آدما. بخدا من کاری نکردم که این‌جوری بشه زندگیم.
با صدای گرفته از بغض گفتم:
- مهرسام داداش درکت می‌کنم. بس کن، بیخیال شو؛ هرچی بود... هرکی بود... گذشت.
که داد زد:
- نه... من نمی‌ذارم اون بره اون نباید بره. این شهر لعنتی اون رو نباید از من بگیر، بده به دیگران من نمی‌ذارم.
با دادِش فهمیدم چقدر داغونه.
آروم شونه هاش رو گرفتم که محکم بغلم کرد:
- رادمان کمکم کن . قفسه سینم می‌سوزه انگار داره آتیش می‌گیره.
یاده حرفای خودم اُفتادم اما من کسی ونداشتم که بغلش کنم، من خیلی وقته قفسه سینم می‌سوزه.
محکم با دستام زدم پشتش که لرزش شونه هاش بیشتر شد. منم فقط تونستم نوازشش کنم تا آروم بشه.
-مهرسام جان، گریه نکن، مردی شدی ها... زشته.
که من رو حول داد وداد زد باز:
- چرا ...دردا برای مرده ولی گریه نه... چرا غم ها برای مرداست اما اشک ریختن نه... تف تو این مردونگی که هیچ خوشی توش نیست آره مرد شدم اما مردونگی نشونم داد باید قلبم رو بسوزونم اَلان درد دارم می‌فهمی؟
بعد به سمته شهر داد زد:
- می‌شنوی آهایی ای شهر نفرین شده؛ می‌شنوی من دارم می‌سوزم بخند الان، بخند که خوشحال باش اون الان با یارش من با عکساش.
هعی... داشت راست می‌گفت من هم کنارش اومدم و داد زدم:
- بدرک برین همتون. برید بمیرین... که نامرد روزگارین. بشنو، ای شهر مرده که ما دارین تو این دله شلوغت جون میدیم.
هردومون به سرفه اُفتادیم که مهرسام کنترلش رو از دست داد واُفتاد رو برفای پیاده رو، منم از ترس این‌که چیزی نشده باشه رفتم کنارش سریع، که با خفگی زیاد گفت:
- رادمان نرو که بری من نابود میشم، بمون تو دیگه نرو.
با این حرفش دردم اومد، نه از لحاظ جسمانی از لحاظ روحی درد شدیدی حس کردم.
-مهرسام پاشو فردا نمی‌رسیم به کارامون...
که با بی‌حالی تموم پاشد.
تا خوده خونه تو تاکسی هیچ چیزی نمی‌گفتیم. که رسیدیم دمه ویلایی که گرفته بودیم تا دانشگاهمون تموم بشه، وارد ویلا شدیم، که مهرسام بی توجه رفت تو اُتاق؛ صدای چرخشه کلید تو قفل اومد فهمیدم درو قفل کرده.
خدایا... امشب برای مهرسام بدشبی میشه...
داشتم لباسای خیسم رو می‌نداختم تو لباسشویی که صدای گیتار زدنش از تو اُتاق اومد.

***

(مهرسام)
وقتی بلند شدم صدای رادمان نمی‌اومد.فهمیدم مثل همیشه بیرون رفته.
باخوشحالی این‌که می‌خوام به زیبا زنگ بزنم من رو به وجد آورد. سریع گوشیم رو از میز کنار تخت برداشتم شماره زیبا که عشقم سیو کرده بودم رو گرفتم. نمی‌دونم چرا امشب اِن‌قدر ذوق شنیدن صداش رو دارم، با این‌که چند ساعت پیش حرف زدیم که گفت میره بیمارستان چون سرما خورده بود.
تا بوق سوم هیچ کس برنداشت که بوق قطع شد وصدای...
- بله .. الو .. الو عشقم بیا ببین این کیه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

a-cha

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
320
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
51
پسندها
252
امتیازها
103

  • #5
پارت دوم
دستم داره میلرزه این کی بود!؟... چرا مرد بود؟ عشقم کیه! واستا شاید اشتباه گرفتم شماره رو از حفظ می‌زنم دوباره اره.
با لرزش دستام و اعصابی داغون، به زور شماره هارو می‌گرفتم بوق اول نه دومی یکی جواب داد:
- الو .. آهایی تو کدوم خَریی.. دِ حرف بزن دیگه لال مونی داری مَگه... زیبا بیا عزیزم ببین این کیه حرف نمی‌زنه.
چی!... اسمه زیبا رو از کجا می‌دونست؟عزیزم با کی بود؟... این کی بود!؟
گوشی رو محکم می‌زنم به دیوار. من مطمئنم که زیبا داداش نداشت. اصلاً اگر داداشش بود... عشقم چرا گفت؟ وایی خدایا با من این‌کارو نکن.
داشتم تو افکارم غرق می‌شدم، که با عصبانیت تمومه وسایل روی دِلاورم رو به دیوار کبوندم... .
- لعنتی... این حقه من نــبود.
اِن‌قدر به دیوار کوبیدم که دستام از درد؛ بی حس شد.
نفسم بند اومده بود. که بایک سوییشرت کلاه دار رفتم بیرون. اِن‌قدر حالم خراب بود؛ که فقط می‌تونستم راه کافه همیشه‌گیمون رو به تاکسی بدم.
اِن‌قدر حالم بد بود، که نمی‌تونستم گریه نکنم. برای اولین بار پسری که یک قطره اَشکم برای کسی نمی‌ریخت الان کارش به جایی کشیده که جلوی همه داره اشک میریزه. که چی؟ برای کی؟...
از تاکسی پیاده شدم. وارد کافه شدم، که چشم ها به من دوخته شد. سرم رو انداختم پایی که گارسون اومد:
- چیزی میل دارین؟
که با صدای گرفته گفتم:
- نه مرسی!
رفت. رفتم دمه جایی که پول پرداخت می‌کنن:
- می‌تونم زنگ بزنم؟
که اجازه داد. سریع شماره رادمان رو گرفتم که با یک بوق برداشت. بدون این‌که اجازه حرف زدن بهش بدم گفتم:
- داداش دارم کم میارم... .
که با سرفه که مطمئن بودم بازاز سر سیگار کشیدن گفت:
- داداش کجایی؟
با ناراحتی گفتم:
- کافه همون‌جایی که همیشه میریم.
قطع کرد.
رفتم سه‌گوشه کافه نشستم. اِن‌قدر حالم بدبود که نمی‌تونستم چشمام رو باز نگه دارم؛ سرم رو رو میز گذاشتم. زمان دیگه از دستم در رفت همش صدای اون مرد می‌اومد تو گوشم. اِنگار اکو میشن... آخه عشقم چی بود؟... اون‌که بیمارستان بود! چرا دروغ گفت چرا... گریم گرفته بود. که گرمی دسته کسی و رو شونم حس کردم. سرم رو بالا آوردم که با لبخنده گرمش روبه رو شدم:
- مهرسام ... داداش چی‌شده؟
که اَشکام رو کنترل کردم که سرازیر نشن. انگار نگاه های آدما داشت من رو می‌خورد رادمان هم این سنگینی رو حس می‌کرد، معلوم بود. کلاه سوییشرتم رو روسرم انداختم وبا ناراحتی گفتم:
- رادمان.
- جانم...
سرم رو انداختم پایین که با غم گفت:
- پسر کی ... چی این‌کارو باتو کرده؟
که اَشکام اَمانم رو برید شونه هام می‌لرزید.
با بغض خیلی گرفته؛ رادمان بهم گفت:
- مهرسام پاشو بریم...
فهمیدم که اون هم بغض کرده سرم رو آوردم بالا لبخندی از روی مهربونی زد بهم، هردومون بلند شدیم رفتیم بیرون از کافه.
تو خیابون بین من ورادمان هیچ مکالمه ای رد وبدل نمی‌شد. هنوزم صدای اون مرد تو سرم اِکو می‌شد. واقعاً چرا زیبا!... توکه برام ماه شب هام بودی چراآخه... هیچ صدایی بینمون نمی‌اومد. جز صدای پاهامون روی برفایی که دیشب رو پیاده رو نشسته بود.هعی این زمستون بدتموم شد، برام خیلی بد... که من با سردرد بدی که داشتم نشستم رو نیمکت تا نفس بگیرم رو به رادمان گفتم:
- رادمان
-جانم
محکم به قفسه سینم کوبیدم چون درد می‌کرد؛ می‌سوخت:
- این لامصبی می‌سوزه...
با این حرفم سرش رو انداخت پایین، چند دقیقه رفت تو فکر؛ با بغض ادامه دادم:
- چرا... چرا رسم دنیا ناسازگار با دله آدما. بخدا من کاری نکردم که این‌جوری بشه زندگیم.
با صدای گرفته، رادمان بهم گفت:
- مهرسام داداش درکت می‌کنم. بس کن؛ بیخیال شو، هرچی بود... هرکی بود...گذشت.
با این حرفش عصبی شدم؛ که دادم هوا رفت:
- نه... من نمی‌ذارم اون بره اون نباید بره. این شهر لعنتی اون رو نباید از من بگیر بده به دیگران من نمی‌ذارم.
با دادایی که می‌زدم هر لحظه غم رو تو چهرش ‌می‌دیدم‌ انگار اونم کمی از من نداشت.
آروم شونه هام رو گرفت. که محکم بغلش کردم:
- رادمان کمکم کن . قفسه سینم می‌سوزه اِنگار داره آتیش می‌گیره.
هیچی نمی‌گفت فقط گوش می‌داد به حرفام.
محکم با دستاش زد پشتم که لرزش شونه هام بیشتر شد. اون هم فقط پشتم رو نوازش می‌کرد که بهم آرامش می‌داد:
- مهرسام جان گریه نکن مردی شدی ها... زشته.
بااین حرفش داغی که تو قفسه سینم بود شعله ورتر شد:
- چرا ... دردا برای مرده ولی گریه نه... چرا غما برای مرداست اما اشک ریختن نه... تف تو این مردونگی که هیچ خوشی توش نیست اره مرد شدم اما مردونگی نشونم داد... باید قلبم رو بسوزونم الان درد دارم می‌فهمی.
بعد به سمته شهر داد زدم:
- می‌شنوی آهایی ای شهر نفرین شده، می‌شنوی من دارم می‌سوزم بخند الان، بخند که خوشحال باش اون الان با یارش من با عکساش.
رادمان سکوت کرده بود. نگاهم می‌کردکه بعد چند دقیقه اومد کنارم و اون هم شروع کرد به داد زدن:
- بدرک برین همتون... برید بمیرین، که نامرد روزگارین، بشنو؛ ای شهر مرده که ما دارین تو این دله شلوغت جون میدیم.
هردومون به سرفه اُفتادیم که من کنترلم رو از دست دادم واُفتادم رو برفای پیاده رو، رادمانم که معلوم بود ترسیده کنارم اومد، که با خفگی زیاد که توصدام بود گفتم:
- رادمان نرو که بری من نابود میشم، بمون تو دیگه نرو...
من رادمان رو بعنوان دوست، داداش، برادر، رفیق انتخابش کرده بودم. نمی‌دونم چرا امشب ترس از دست دادنش من رو می‌ترسوند که با ناراحتی گفت:
-مهرسام پاشو فردا نمی‌رسیم به کارامون.
با این حرفش با با بی‌حالی تموم پاشدم.
تا خوده خونه تو تاکسی هیچ چیزی نمی‌گفتیم. نه من نه رادمان. من‌که از پنجره تاکسی خیابون رو می‌دیدم. که رسیدیم دمه ویلایی که گرفته بودیم؛ من ورادمان خودمون دوتایی باپولایی که از راه کار کردن تو همون کافه بدست اورده بودیم؛ تا دانشگاهمون تموم بشه. اون جا بمونیم برای هردومون خوب بود. وارد ویلا شدیم که من بی توجه رفتم تو اُتاق بدون اینکه لباسام رو دربیارم رفتم سمته در قفلش کردم تا رادمان نیاد. با اَشکایی که تو چشمام بود رفتم سمته گیتار وبرش داشتم زدم زیره اواز:
-
می‌گردم دنبالت لا به لای قصه ها.
گشتم نبود؛ نگرد نیست کسی مثه ما.
تو بیا قانعم کن، پریدن کار من نیست، تو بالم شو.
بیا تو راهم، خب بیا شاید یه انقلابی تو حالم شد.
بیا بریز شهرو بهم، هرچی که شد بات هستم.
ببین چقد تنگه دلم، دست خودم نیست؛ اصلاً
بیا بریز شهرو بهم، هرچی که شد بات هستم.
ببین چقد تنگه دلم؛ دست خودم نیست، اصلاً
به موت قسم، قول دادمو لفظ اومدم پاش هستم.
با اشکایی که اَمانم رو بریده بود خودم رو، رو تخت ول کردم چشمام رو بستم وبه خوابی خیلی ترسناک رفتم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

a-cha

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
320
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
51
پسندها
252
امتیازها
103

  • #6
پارت سوم

(مهرسام)
با سردرد بدی پاشدم از رو تخت که آخ بلندی گفتم.
کل اُتاق رو سرم می‌چرخید. حالم ان‌قدر بد بود که محکم خوردم به دلاور روبه روی تخت، که صدای در زدن تو اُتاقم پیچید.
- مهرسام... مهرسام خوبی داداشم! دروباز کن ببینم چی‌شد؟
به سختی رو پاهام ایست می‌کردم، به زور و کشون، کشون. به سمته دررفتم وقفل دررو باز کردم، تا خواستم برگردم به پشت افتادم ورادمان من رو گرفت:
- مهرسام چرا تب داری؟ پاشو ببرمت بیمارستان.
تا خواستم پاشم، کل اُتاق رو سرم آوار شد؛ چشمام سیاهی رفت.

***
(رادمان)
وقتی خواستم پاشم محکم خوردم زمین، با ترس پاشدم که فهمیدم کل دیشب رو رو کاناپه خوابیده بودم.
آخ آخ سرم چه درد بدی گرفت...
با خودم حرف می‌زدم. که تا خواستم بلند شم برم سمته اُتاق مهرسام بهش سربزنم، صدای بهم خوردن چیزی از اُتاق مهرسام من رو ترسوند. سریع به سمته اتاقش هجوم بردم.
فقط زیره لب با خودم قرآن می‌خوندم،که کاری یا بلایی سرخودش نیاورده باشه؛ آخه دستم اَمانت بود.
نفس عمیق کشیدم وآروم به در ضربه زدم:
- مهرسام... مهرسام خوبی داداشم! دروباز کن ببینم چی‌شد؟
چند ثانیه هیچ صدایی نمی‌امد. داشت طاقتم سر می‌اومد، می‌خواستم دررو بشکونم؛ که صدای باز کردن قفل دراومد:
- مهرسام چرا تب داری؟ پاشو ببرمت بیمارستان.
تا خواست برگرده به سمته داخل اُتاق کنترلش رو از دست داد. من هم با یک جهش گرفتمش، ان‌قدر داد زدم که گلوم درد گرفت؛ نمی‌تونستم ببینم حال وروزش رو تو این اوضاع.
سریع بردمش با ماشین بیمارستان.
خدایا!...تورو خدا چیزیش نشده باشه.
ان‌قدر با خودم کلنجار رفتم، که درهای روبه روم بسته شد. وایی خدای من چرا بسته شد چرا نذاشتن برم باهاش، نکنه چیز جدی باشه؟!
روی صندلی کنار اُتاق نشستم؛ ان‌قدر اعصابم خورد بود، که پاهام رو محکم به زمین می‌کوبیدم.
حدودای نیم ساعت طول کشید که پرستار اومد بیرون
- ببخشید آقا شما همراه ایشونین؟
جوری از جام پریدم که پرستار ترسید.
- بله خودم هستم.
- خب بیاین فرمی که بهتون میدم رو پر کنید.
کدوم فرم؟... چرا اصلاً پر کنم!؟... مگه مهرسام چیزش شده؟
با تعجُّب همراهش رفتم که دهنم رو باز کردم:
- ببخشید مگه داداشم چیزیش شده؟
که گفت:
- نه؛ ولی باید امشب رو مهمون ما باشن.
آخ... این بهترین خبری بود که تواین دو _ سه سال شنیده بودم.
با اجازه دکتر، بعد یک ربع رفتم داخل؛ که خواب بود هنوز.یعنی ان‌قدر فشار اومده بود بهش؟ چرا آخه... برای کسی که حتی بهش فکرم نمی‌کرده... برای کس که الان تو بغله یکی دیگس... سرم از شدته سوزش داغ کرده بود؛ موهام رو بادستام بهم ریختم، که صدای ناله هاش بلند شد:
-ر...را..رادمان.
با خوشحالی سمته تختش رفتم؛ محکم دستای سردش رو گرفتم:
- جانم داداش کوچیکه؟
که با خنده دردناکی بهم خیره شد:
- رادمان... خیلی دوست دارم بعنوان رفیق... یار... داداش... پدر نداشتم... و...
تا اومد حرفش رو بگه بغض نذاشت.
توقعی هم نمی‌رفت که بغض نکنه، آخه اون الان نزدیکای 5 ساله که پدرش رو از دست داده. توی اون سقوط هواپیما هعی... تلخ ترین چیزی بود که، هردومون کشیدیم آخه مهرسام پسر عموی منه وپدرشم عموی منه...
من هم اشکام خود به خود جاری شد. کی؟... این‌جوری شدیم؟... دوتا پسری که هر روز از شیطنت نمی‌تونستن کاری کنن.
اشکام رو پاک کردم ورفتم تو فاز شیطنت:
- عه... این چه وضعشه خرس کوالا... خجالت نمی‌کشی؟ باشه یک ماه محرومی از تلویزیون دیدن، حرف هم نباشه؛ تا تو باشی گریه نکنی. نگاه مثل دخترا اشک می‌ریزه. نوچ... نوچ.
که خندش گرفت. که آخرای خندش به سرفه افتاد؛ سریع لیوان کنار تخت رو پر آب کردم و بهش دادم. بعد خوردن آب با سرفه گفت:
- من گناه دارم، بی رحم؛ آخه یک ماه، زیاد نیست؟
که هردومون زدیم زیره خنده.
بعد ده دقیقه چرت و پرت حرف زدن باهاش؛ بیرون رفتم تا بخوابه.
من هم همون جا روی یک صندلی نشستم، سرم رو به دیوار پشتم تکیه دادم، خیره به در اُتاقش.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

a-cha

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
320
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
51
پسندها
252
امتیازها
103

  • #7
پارت چهارم
(مهرسام)
چشمام رو که باز کردم، صداهای گنگی می‌شنیدم که فهمیدم بیمارستانم. آخه پرستاری رو کنار خودم دیدم.
با درد بدی که تو سرم بود نمی‌تونستم حرف بزنم، که پرستار رفت بیرون.
چشمام رو به زور بستم تا دردم رو کم تربکنم.
صدای اخبار شنیدن... سقوط هواپیما...
چشمام رو باز کردم؛ که رادمان رو داخل اُتاق دیدم انگار حواسش بهم نبود.
با صدایی که به زور از گلوم در می‌اومد صداش کردم:
--ر...را..رادمان.
به خودش اومد، ان‌قدر خوشحال شد که از چهرش معلوم می‌شد؛ سریع اومد کنارم، دستام رو محکم گرفت تو دستاش:
- - جانم داداش کوچیکه؟
با این حرفش یاد کوچیکی هام افتادم، که هرروز باهم بازی می‌کردیم. لبخند دردناکی زدم:
-- رادمان... خیلی دوست دارم بعنوان رفیق... یار... داداش... پدر نداشتم... و...
تا اومدم ادامه حرف رو بزنم بغضی که تو گلوم بود، به شدت گلوم رو فشرد. داشتم بهش نگاه می‌کردم که اشکاش از چشماش جاری شد. هعی... چرا دوتا پسری که ان‌قدر خندون بودن، الان حال وروزشون این‌جوری؟... من از دلم خبر داشتم؛ اما رادمان چرا این‌جوری شد!؟... الان سه سال که دیگه آدم قبلی نیست؛ چرا؟
یک لحظه رادمان به خودش اومد، اشکاش رو پاک کرد؛ خنده شیطنت آمیز زد:
- عه... این چه وضعشه خرس کوالا... خجالت نمی‌کشی؟ باشه یک ماه محرومی از تلویزیون دیدن، حرف هم نباشه؛ تا تو باشی گریه نکنی. نگاه مثل دخترا اشک می‌ریزه. نوچ... نوچ.
از حرفش خندم گرفت، جوری که آخراش به سرفه افتادم. رادمان سریع لیوان کنار تختم رو پر آب کرد، به سمتم گرفت من هم خوردم، که آخرش حرفم رو زدم:
- من گناه دارم، بی رحم؛ آخه یک ماه، زیاد نیست؟
با این حرفم هردومون زدیم زیره خنده.اندازه ده دقیقه چرت وپرت گفتیم، که رادمان رفت بیرون؛ تا مثلاً استراحت کنم.
چشمام رو بستم، ولی تو سرم با فکرای چرت وپرت مشغول بودم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

a-cha

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
320
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
51
پسندها
252
امتیازها
103

  • #8
(آراگل)
با این دوتا بزغاله بهم افتادن.نگاه، نگاه چجوری دارن از دسته هم می‌دزدن؟... دیگه داشتن می‌رفتن رو مخم که تو خوابگاه داد زدم:
چطونه؟... میمون های آمازونی این‌جوری نمی‌کنن!؟
که هردوشون قش کردن وسطه اتاق. هوووف واقعاً کچلی گرفتم از دسته این دوتا.
که ساریان از خنده دل‌درد گرفته بود، گفت:
میمون...آمازونی...ع..عمته.
که منم با عصبانیت گفتم:
- به خدا میمون هاهم جلوی شما زانو میزنن، نگاه کنین، غذای منم خوردین بابا؟!
که باز هردوشون زدن زیره خنده. من هم که کلافه شده بودم؛ رفتم بالا سرشون، خودم رو، رو شکمشون ولو کردم که، پاییز جیغ کشید:
-آرا...آری...بیشعور بلند شو... الان بخدا بالا میارما...
چندش؛بیشعور، ادبم که نداره. با خشم بلند شدم وایشی کردم رفتم رو تخت.
یک نیم نگاه بهشون کردم که، حرصم گرفت بدون توجه داشتن ادامه به خوردنشون می‌دادن.
با خشم گوشی رو از روی میز چنگ انداختم وگرفتم. که هردوشون باز قش کردن، خدایا!... چرا من رو با دوتا دیوونه هم اتاق کردی؛ من نمی‌دونم.
به صفحه گوشیم خیره شدم که پیام اومد از سمته...
-جیغ... بچه ها پیام داد.
که بچه ها مات بهم خیره شدن؟
که یکی شون گفت:
- میشه بگی کی؟
که گفتم
- داداشم دیگه
هردوشون با دست زدن رو پیشونیشون. موندم چرا؟ که هردوشون باز خندیدن. خدایا شفا بده مریضانتو که من خلاص شم.
شروع کردم به آراد پیام دادن تا سرم از این دوتا خول وچل برداشته بشه.
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
20
بازدیدها
722
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
164

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین