. . .

در دست اقدام رمان شهرجنون‌زده| اعظم شاهپوری

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
نام رمان: شهر جنون‌زده

نام نویسنده: اعظم شاهپوری

ژانر: تراژدی- عاشقانه
ناظر: @بانوی تلالو

خلاصه: و من گرگی باران دیده، زخم خورده و خشمگین، در پی انتقامی سخت از فراریان عدالت الهی. تمام عالم و آدم تقاص پس می‌دهد، تقاص مرگ لحظات خوشی‌ها و تولد سختی‌ها را دیگر منطق بس است. من انتقام می‌گیرم و شاید؛ کسی در پی من‌ است، در پی انتقامی سخت.

مقدمه: از خواب‌های او دری به جنون باز می‌شود! نگاه حیرانش را به میله‌ها می‌دوزد، زندان بانش کو؟ اندکی تأمّل؛ صدای آواز می‌آید. او کیست که در خواب‌هایش نیز صدای آواز‌های لالایی مانندش آرامشش می‌دهد؟

سوگلی حرم‌سرای تنهایی، دستی برای نوازش می‌خواهد! برای جبران تک تکِ روز و شب‌هایی که دست‌های آن زنِ مادر نما، تازیانه زد به تار و پودش! دخترک رقص دستانی در موهای پر پیج و تابش به همراه آواز در پشت میله‌های زندان سرد و غم زده‌اش می‌خواهد! او صدای ستاره‌ی روشن آفاق سیاهش را می‌خواهد تا تسکین دهد، امواج پرخروشِ دریای متلاطم درون ناآرامش را!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
805
پسندها
7,086
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

nafas.shahpori

مدیر تالار سینما
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
بازرس
ناظر
کپیست
رمانیکی‌خوان
نام هنری
بانوی شب
آزمایشی
بازرس‌ +کپیست
مدیر
تالار سینما
شناسه کاربر
2760
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-06
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان قصه سرنوشت| نرگس اسلامی
موضوعات
58
نوشته‌ها
100
پسندها
184
امتیازها
138
سن
19
محل سکونت
اصفهان

  • #3
پارت اول
به نام همان خالق کائنات
که در دست او بوده مرگ و حیات
تا چشم کار می‌کند، سیاهی مطلق همه‌جا را فرا گرفته است و در بند بند وجودم درد را احساس می‌کنم. گویی در سردخانه ایستاده‌ام، زیرا سرمای جان سوزی در فضا وجود دارد. زمین و دیوار‌ها سرد و نمور هستند. ناگهان صدای برخورد دندان‌هایم بر روی هم با صدای لالایی مهربانی متوقف می‌شود.
- لای لای دئییم یاتاسان (لالائی بگویم بخوابی)
گول غنچه یه باتاسان (توی گل‌ها و غنچه‌ها فرو بروی)
گول غنچه لر ایچینده (در بین گل‌ها و غنچه‌ها)
شیرین یوخو تاپاسان (به خواب شیرینی بروی)
لالای بئشیگیم لای لای (لالائی گهواره‌ام لالائی)
ائویم ائشیگیم لای لای (لالائی خانه و زندگیم لالائی)
سن یات شیرین یوخو گور (بخواب و خواب‌های خوب ببین)
چه کیم کئشیین لای لای (کشیک تو را بکشم لالائی)
صدا برایم از هر آشنایی آشنا‌تر و از هر غریبه‌ای غریبه‌تر است؛ محبت و گرمای وصف ناپذیری دارد. نوازش‌های گرم دستی در میان گیسوانم را احساس می‌کنم؛ ولی ناگهان قبل از آن‌که چیزی بگویم یا بتوانم او را در میان تاریکی محض ببینم، دیگر آن دست‌های گرم را احساس نمی‌کنم. از جایم برمی‌خیزم و مردمک چشمانم را درون آن فضای کوچک و خفقان‌آور می‌چرخانم. تاریکی تنها چیزی بود که به چشم می‌خورد.
پاهای بـر×ه×ن×ه‌ام با قدم‌های سست و لرزانم که زمین سرد را لمس می‌کنند، لرزه به اندامم می‌اندازند. چند قدم به سمت جلو برمی‌دارم که ناگهان سرم به جسمی سرد و سختی برخورد می‌کند. دست‌های لرزانم را با شک بالا می‌آورم و آن جسم سرد را لمس می‌کنم، تعداد زیادی میله در موازی یکدیگر قرار دارند. با حدس و گمان این‌که آن‌ها میله‌های زندان هستند، قلبم برای چند ثانیه متوقف می‌شود، گویی از یاد برده بود که پیش از آن چگونه می‌تپید. آب دهانم را به سختی پایین می‌دهم و با صدای لرزانی که هر چه تلاش می‌‎کنم بالا نمی‌رود، می‌گویم:
-_کمک! این‌جا کجاست؟
صدای پر نفرت و فریاد گونه‌ای در گوشم می‌پیچد که باعث می‌شود مو بر تنم سیخ شود و بر روی زمین بیوفتم. از درد گوش‌هایم دستم را بر روی آن‌ها قرار می‌دهم:
- بالأخره به جایی که لایقشی اومدی، قاتل!
نفس‌های بلند و ترسانم در گوش‌هایم می‌پیچند. قلبم مانند قلب گنجشکی که در دستان یک گرگ اسیر است، می‌تپد. همان‌گونه که بر روی زمین نشسته‌ام، خودم را به عقب می‌کشانم. سطح سرد و نمناک زمین، حس بدی را به من انتقال می‌دهد. پس از چند ثانیه کمرم با سطح سفت و سرد دیوار برخورد می‌کند. سرم را به دیوار تکیه می‌دهم و چشمانم را با تمام وجود بر روی هم می‌فشارم. صدای شلاق زدن و جیغ‌های زنی از دور دست‌ها به گوش می‌رسد. صدای جیغ‌هایش برایم آشنا و دردناک هستند، گویی آن فرد عزیز‌ترینم است.
از جایم برمی‌خیزم و با سرعت خودم را به آن میله‌های سرد می‌رسانم؛ ولی قبل از آن‌که دستم به آن میله‌ها بر‌خورد کند، چشمانم سیاهی می‌روند و بر روی زمین می‌افتم.
(***)
(راوی)
(گذشته)
زن با بغض دستان لرزانش را بر روی گردنش قرار می‌دهد و محکم آن را می‌فشارد، گویی احساس می‌کند با آن‌کار می‌تواند کمی از بغض درون گلویش را کاهش دهد و راه نفس کشیدن را برای خود باز کند؛ ولی خود نیز می‎‌دانست که این کارش هیچ تغییری در حالش ایجاد نمی‌کند. تنها گریه کردن می‌توانست چاره‌ی حال او باشد. آهی عمیق می‌کشد که با آهش دل سنگ نرم می شود؛ امّا گویی آن مرد از سنگ هم سخت‌تر است. مرد با چشمان مشکی و نفوذ ناپذیرش به دو گوی آسمانی رنگ و پر اشک زن خیره می‌شود. با صدای مالامال از نفرت‌اش می‌گوید:
- از این همه تحقیر خسته نشدی؟ نمی‌خوای بفهمی که ازت متنفرم و تو زندگیم زیادی هستی؟ چرا دست دختر نحست رو نمی‌گیری از خونه ‌ی من گمشی بری؟ تو چه مادری هستی که به خاطر عشق خودت بچت رو تو‌ی جایی نگه می‌داری که اذیت بشه؟
سوالش را با صدای بلند فریاد می‌زند. زن تنها می‌تواند دست‌های لرزانش را بر روی گوش‌هایش قرار دهد تا بیش از این با آن حرف‌ها و تهمت‌ها قلبش نشکند. آخر مگر او چه می‌خواست، جز کمی محبت و عشق؟ آن هم زیاد بود؟ او می‌خواست دخترکش یتیم نشود، مگر خواسته‌اش گناه بود؟ تنها سوالی که در آن دقایق از خود می‌پرسید، این بود:
- مگه چی کار کردم که این مرد این‌قدر ازم بدش میاد؟
 
آخرین ویرایش:

nafas.shahpori

مدیر تالار سینما
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
بازرس
ناظر
کپیست
رمانیکی‌خوان
نام هنری
بانوی شب
آزمایشی
بازرس‌ +کپیست
مدیر
تالار سینما
شناسه کاربر
2760
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-06
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان قصه سرنوشت| نرگس اسلامی
موضوعات
58
نوشته‌ها
100
پسندها
184
امتیازها
138
سن
19
محل سکونت
اصفهان

  • #4
پارت دوم
با صدای بلند برخورد در به دیوار، رنگ از رخش می‌پرد و در جایش صاف می‌نشیند. قلبش برای چند ثانیه متوقف می‌شود و بعد از آن آرام و نامنظم به تپش خود ادامه می‌دهد. همان موقع دختر بچه‌ی ریز جثه‌ای با صورتی که به اشک نشسته است و گونه‌ها و بینی‌ای که به سرخی خون هستند، وارد محیط کوچک آشپزخانه می‌شود و خود را در آغوش پر مهر و محبّت مادرش، رها می‌کند. پیکر کوچک و نحیفش در بین بازوان پر مهر مادرش حبس می‌شود و افکارش در حوالی کابوس دردناک شب قبلش است. قلب کوچکش فشرده می‌شد وقتی که آن فرد مثلاً پدر، بر سر مادرش، عزیز ترین‌اش فریاد می‌زد، خرد می‌شد و درد می‌کشید وقتی آن مرد دستان ثقیلی‌اش را بر روی بدن نحیف و رنجور مادرش می‌نشاند؛ مادرش جز سکوت کاری نمی‌توانست بکند. سکوت و آه کشیدن! زن غم و درد را از دیدگانش می‌زداید و با چشمانی پر مهر به چشمان پر اشک دخترکش می‌نگرد، با دستانش صورت ظریف کودکش را قاب می‌گیرد و با لحن نگران و مادرانه‌اش می‌پرسد:
- دخترکم چرا گریه می‌کنی؟ چرا چشم‌های خوشگلت به اشک نشستن؟
دخترک زبان می‌گشاید تا چیزی بر زبان آورد؛ ولی بغض درون سینه‌اش اجازه‎‌ی به زبان آوردن چیزی را به او نمی‌دهد. تنها اشک است که بر روی گونه‌های ملتهب و نرمش روان می گردد و آن‌ها را رنگین‌تر از قبل می‌سازد.
مادر از سکوت و بغض دخترکش به تنگ می‌آید؛ ولی وقتی نمی‌تواند تسکین درد‌های خود باشد، چگونه به دخترک درد دیده‌اش کمک کند؟ آخر آن طفل کوچک مگر چند سال دارد که این درد‌ها را می‌تواند متحمّل شود؟! درد‌هایی که یک زن میان‌سال را به تنگنا می‌کشید! تنها پنج سال سن داشت! مگر آن دخترک ریز اندام از پدرش جز یک آغوش پر مهر و لبخندی آرام‌بخش، چه می‌خواست؟ او هم می‌خواست مانند دیگر هم سن و سالانش سوگلی پدرش باشد و شب‌ها هنگام بازگشت از کار بر روی شانه‌های مردانه‌اش بنشیند، غرق حمایت و عشقش شود و کمی ناز کند. از اعماق وجودش خواستار این بود که کودکش را در آغوش بگیرد و از آن خانه دور شود، تا جایی که هیچ اثری از آن مرد و ظلمش نباشد؛ ولی قلبش عشق آن مرد را فریاد می‌زد.
به خودش آمد. ‌نباید آن طفل معصوم را درگیر مشکلات زندگی می‌کرد. از جای برمی‌خیزد و چشم درون اتاق می‌چرخاند تا وسیله‌ای برای سرگرم کردن و به فراموشی سپردن دردهایشان پیدا کند. پس از چند ثانیه نگاهش متوجه ظرف‌های رنگ و وسایل مربوط به رنگ کردن دیوار که در گوشه ای قرار دارد می‌ افتد. وسایلی که روز قبل با حقوق ناچیزش خریده بود تا اتاق دخترکش را به رنگی زیبا و دخترانه مبدل سازد. آن خانه را به تازگی خریده بودند و اتاق دخترکش رنگی نداشت.
لبخندی از سر رضایت زد و با سرعت به سمت دخترکش بازمی‌گردد، فکری زیبا و خوشایند در سرش می‌پروراند و از فکر کردن به آن سرشار از لذّت می‌گشت. دستانش را بر روی شانه‌های دخترش قرار می‌دهد و با لبخندی زیبا و دلنشین به او خیره می‌شود. چشمانش از شادی برّاق می‌شوند؛ پس از مکثی نه‌چندان کوتاه به سخن آمد:
- به مامانی کمک می‌کنی تا دیوار‌های اتاقت رو رنگ کنیم؟
مشتاق و منتظر به لبان طفلش خیره می‌شود، دخترک چشمانش همانند مادرش نورانی می‌شوند و با لحنی که به دلیل ذوق و هیجان کمی بالا رفته جواب می‌دهد:
- معلومه که کمک می‌کنم!
با عشق و محبّت مادرش را در آغوش می‌کشد. صحنه‌ی فوق العاده زیبا و رویایی در آن زمان و مکان ایجاد شده است که اشک را به چشم هر کسی می‌نشاند. مادر دلش نمی‌آمد که دخترکش را از خود دور کند؛ ولی باید می‌رفتند و به شادی و شور می‌پرداختند، زیرا ممکن بود افکار کودک به سمت غم‌های اخیر سوق پیدا کند.
کمی بین خود و دخترکش فاصله می‌اندازد و با عشق و هیجان می‌گوید:
- بهتره بریم!
دخترک با شوق و شیطنتی کودکانه سر تکان می‌دهد. هر دو به‌سوی وسایل گوشه‌ی آشپزخانه تقریبا پرواز می‌کنند و به کمک یکدیگر وسایل را از جای برمی‌دارند تا آن‌ها را به مقصد اتاق حمل کنند، وسایل درون دست دخترک کم تر از مادرش است. دست کوچک دخترکش را می‌گیرد و هر دو از آن آشپزخانه کوچک و خفقان‌آور خارج می‌شوند. آشپز‌خانه‌ای کم نور و دل‌گیر که با دیوارها و وسایل تیره آراسته شده است. سپهر از رنگ‌های تیره خوشش می‌آمد و خواستار این بود که تمام زندگی آن زن را نیز به سیاهی مبدل کند! یک سالن وسیع و طویل مقابلشان قرار دارد، سالنی که دیوار‌هایش به رنگ مشکی هستند. وقتی از آن سالن می‌گذرند به یک در صورتی رنگ می‌رسند. زن جلو می‌رود و در اتاق را می‌گشاید، در مقابلشان اتاقی نسبتاً کوچک و خالی با دیوارهایی سفید وجود دارد. زن با به خاطر آوردن موضوعی، آرام بر روی پیشانی‌اش می‌زند و با خنده‌ای از روی بی‌حواسی می‌گوید:
- وای لباس‌های مخصوص رو نیاوردم.
به چشمان به رنگ دریای دخترکش که آن‌ها را از خودش به ارث برده نگاهی می‌اندازد و آرام و ملایم می‌گوید:
- منتظر باش! زود برمی‌گردم، باشه؟
دخترک چندبار سرش را به علامت موافقت تکان می‌دهد. زن با دیدن تأیید دخترکش اتاق را ترک می‌کند. با قدم‌های بلند خود را به سوی اتاق مشترکش با سپهر می‌رساند. از تمام این خانه‌ی تاریک و نفرین شده نفرت دارد، خانه‌ای که تقریبا تمامی دیوارهایش به رنگ مشکی مزین گشته است. دستش را با بی‌میلی و انزجار بالا می‌آورد و بر روی دستگیره‌ی سرد درب اتاق قرار می‌دهد و درب اتاق را با دو حرکت کوچک باز می‌کند. اتاق در تاریکی مطلق فرو رفته و وسایل غیر قابل مشاهده هستند. دستان لرزانش را بالا می‌آورد و کلید برق را می‌فشارد، پرتوی ناگهانی نور باعث می‌شود سریع چشمانش را ببندد و دستان سردش را بر رویشان قرار دهد. چند ثانیه پس از آن چشمانش را می‌گشاید و اولین چیزی که چشمش مشاهده می‌کند، پتو و بالشتش است که به صورت مرتب گوشه‌ی اتاق قرار دارد. چند سال قبل را به یاد آورد، درست یک شب بعد از به دنیا آمدن کودک معصومش، مرد زندگی‌اش که برایش تمام دنیای کوچکش بود، با بی رحمی تمام او را به جدا خوابیدن محکوم کرده بود. او کودکی ترسو نبود که از تنها خوابیدن خوف داشته باشد، بلکه دوست داشت که شب‌ها در آغوش گرم و پر محبت مردش به خواب برود. مگر او چه از زن‌های دگر کم داشت که محکوم به نفرت و انزجار همسرش نسبت به خود بود؟! تنها تفاوت‌شان این بود که او بدون هیچ عشقی و با امید عشق پس از ازدواج با همسرش متعهد شده بود.
 
آخرین ویرایش:

nafas.shahpori

مدیر تالار سینما
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
بازرس
ناظر
کپیست
رمانیکی‌خوان
نام هنری
بانوی شب
آزمایشی
بازرس‌ +کپیست
مدیر
تالار سینما
شناسه کاربر
2760
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-06
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان قصه سرنوشت| نرگس اسلامی
موضوعات
58
نوشته‌ها
100
پسندها
184
امتیازها
138
سن
19
محل سکونت
اصفهان

  • #5
پارت سوم
با احساس خیسی گونه‌ها و سوزش گلویش از افکار تکراری و عذاب آورش بیرون می‌آید و با پشت دستان سرد و لرزانش، اشک‌هایش را می‌زداید. افکار آزار دهنده‌اش را به گوشه‌ی تاریک ذهنش می‌فرستد و لبخند ظاهری بر لب می‌نشاند تا دخترکش او را خوشحال و سرزنده بپندارد. دو دست لباس کهنه و زوار در رفته از کمد خارج می‌کند و به قصد رفتن به اتاق کودکش از اتاق خارج می‌شود؛ ولی مقابل در با دیدن سپهر با اخم‌هایی درهم و صورتی پر غضب، در جایش خشکش می‌زند و رنگ از رخش می‌پرد. به حدی از ترس رسیده بود که در آن سکوت خوف‌آور صدای ضربان قلبش را نیز آن مرد بی‌احساس می شنید؛ ولی حتی برایش کوچک‌ترین ارزشی هم نداشت که کسی که باید ملکه‌ی قلبش باشد این‌گونه از او خوف می‌کرد.
غضب از دیدگانش زدوده می‌گردد و جای آن را نفرت و تمسخر پر می‌کند. این نگاه‌های آکنده از نفرتش است که خدشه بر قلب کوچک سویل می‌کشید. نگاه عاری از احساسش را حواله‌ی او می‌کند و با صدایی بلند، بی‌توجه به اویی که از ترس آن مرد رعشه به پیکرش افتاده است، بر زبان می‌آورد:
- یکی از دوست‌هام قراره فردا شب یک مهمونی بزرگ بگیره و به یک نفر نیاز داره تا براش آشپزی کنه و تمیزکاری‌ها رو انجام بده. چند نفر رو برای تمیزکاری آورده؛ ولی سخت‌گیره و برای آشپزی نیاز به یک ‌نفر داره که توی آشپزی مهارت زیادی داشته باشه.
با طعنه‌ی چشمانش قلب آن زن را مانند وردنه خورد می‌کند و ادامه می‌دهد:
- از نظر من که غذاهای تو افتضاح هستن؛ ولی اون نظر دیگه‌ای داره‌.
پوزخندی سرشار از تمسخر بر لب می‌زند.
- می‌دونی تموم اون روزهایی که تو به زور غذاهای بدمزت رو بهم می‌انداختی تا ببرم شرکت و برای ناهار بخورمشون، چی‌کار می‌کردم؟
وقتی نگاه گنگ و متعجب زن را روی خود می‌بیند، ادامه می‌دهد:
- اون‌ها رو به ساسان می‌دادم و در عوض اون هم برام فست فود می‌گرفت، به خاطر همونه که دوست داره تو براش غذا بپزی.
صدای شکستن قلب زخم دیده‌اش گوش‌هایش را می‌آزارد! با هر کلامی که او می‌گوید گویی تازیانه بر قلب کوچکش می‌زند و او را فرو می‎‌ریزد. چشمانش می‌لغزند و بغضش شکستن و چشمانش باریدن را تمنا می‌کنند. سر بالا می‌آورد و با دیدن چشمان مشکی و عاری از احساس مرد، شبی که به خواستگاری‌اش آمده بود در ذهنش تدائی می‌گردد.
***
(شب خواستگاری)
(سویل)
گیسوان لخت عسلی رنگم را با دستان لرزانم با یک حرکت به داخل شال سفیدم فرو می‌کنم و مضطرب بار دیگر خود را در آینه آنالیز می‌کنم؛ شال سفید ساده، مانتوی جلو باز سفید که زیر آن یک پیراهن کرم رنگ پوشیده‌ام، بر روی آستین‌های مانتو دو دکمه‌ی زینتی و کنار آن یک شکاف قرار دارد که از میان آن، آستین‌های لباس زیرینم نمایان می‌گردد، شلوار جین مشکی رنگی بر پا کرده‌ام. نگاهم که به چهره‌ی عاری از پیرایه‌ام می‌افتد، استرس و نگرانی بیشتر قلبم را می‌فشارد و با نگرانی دستی به لبان صورتی متمایل به قرمزم که عاری از هر گونه مواد شیمیایی است می‌کشم و زمزمه‌وار از خود می‌پرسم:
- نکنه از دخترایی که آرایش نمی‌کنن بدش میاد و وقتی من رو بدون آرایش ببینه نظرش دربارم عوض بشه؟
به چشمان دریایی‌ام چشم می‌دوزم و باری دیگر سخنی که مادرم در آن زمان می‌گفت را بر زبان می‌آورم:
- تو نباید به حرف مردم گوش کنی، هر کاری از نظر خودت بهترینه رو باید انجام بدی. اون‌ها باید تو رو همین‌جوری که هستی قبول کنن!
لبخند زیبایی لب‌هایم را زینت می‌دهد؛ ولی با به یاد آوردن مردی که قرار بود به خواستگاری‌ام بیاید، باری دیگر استرس به جانم می‌افتد و قلبم را به لرزه درمی‌آورد. اولین خواستگارم نبود، ولی این خواستگار با بقیه متفاوت‌تر بود.
چشمانم را بر هم می‌گذارم، پس از نفس عمیقی که برای آرام کردن خود می‌کشم، از اتاق خارج می‌شوم و به سوی آشپز‌خانه‌ی نسبتاً کوچکمان که در انتهای خانه قرار دارد، حرکت می‌کنم. وقتی وارد می‌شوم مادر را درحال چیدن شیرینی در ظرف مخصوص مشاهده می‌کنم. آشپزخانه‌ی نسبتاً کوچکی که در کنار درب ورودی میز نهار‌خوری فندوقی رنگی که مادر کنار آن ایستاده است و در کنارش یخچال نه چندان جدیدی وجود دارد.
مادر که کارش تمام شده است، سر بلند می‌کند. موهای خرمایی رنگش را به داخل روسری کاربنی رنگش هدایت می‌کند و با دیدن من که از استرس زیاد رنگ به رخ ندارم لبخندی به لب‌های صورتی و نازکش می‌نشیند. به سویم می‌آید و در همان حالی‌که چشمانش که کاملاً شبیه به چشمان من است از ذوق چراغانی شده‌اند همراه با اطمینان و لبخندی مادرانه می‌گوید:
- دخترکم چه‌قدر خوشگل شدی!
وقتی استرس بیش از اندازه‌ام را مشاهده می‌کند، صندلی را از پشت میز بیرون می‌کشد و به من کمک می‌کند تا بر روی آن بنشینم. خود نیز در کنار من جا گیر می‌شود و با لبخند درحالی‌که با پشت دستان لطیفش گونه‌ام را نوازش می کند زمزمه‌وار بر زبان می‌آورد:
- دختر کوچولوی مامان عاشق شده.
با چشمانی متحیر به چشمان آرام و مهربانش خیره می‌شوم، قلبم از هیجان و اضطراب محکم خود را به سینه می‌کوبید و نمی‌دانستم چگونه این رسوایی را پنهان کنم؛ ولی مگر عاشقی رسوایی‌ست؟!
 
آخرین ویرایش:

nafas.shahpori

مدیر تالار سینما
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
بازرس
ناظر
کپیست
رمانیکی‌خوان
نام هنری
بانوی شب
آزمایشی
بازرس‌ +کپیست
مدیر
تالار سینما
شناسه کاربر
2760
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-06
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان قصه سرنوشت| نرگس اسلامی
موضوعات
58
نوشته‌ها
100
پسندها
184
امتیازها
138
سن
19
محل سکونت
اصفهان

  • #6
پارت چهارم
چشمان مادرم مملو از نور شوق می‌گردد و با صدایی آکنده از هیجان به زبان ترکی می‌گوید:
- اله قیزما قوربان اولارام من، که عاشق الوب دی! (قربون دخترکم برم که عاشق شده)
این یک عادتی خانوادگی بود که زمانی که احساساتمان بر ما غلبه می‌کرد، به طور نا‌خودآگاه به زبان ترکی حرف می‌زدیم و اطرافیان که این زبان را متوجه نمی‌شدند از این عادت ما بیزار بودند.
به ناگه گونه‌هایم از شرم آتش می‌گیرند و خون به صورتم می‌دود. قلبم با تمام قوا در سینه‌ام می‌کوبد و از شرم و اضطراب زبانم به گفتن چیزی باز نمی‌شود.
مادرم که شرم چشمان و التهاب گونه‌هایم را می‌بیند، لبخندی به وسعت و زیبایی اقیانوس می‌زند. دست بر چانه‌ام می‌گذارد و مرا به تماشای خود دعوت می‌کند، با آرامش خاص خود می‌گوید:
- عاشقی که خجالت نداره دخترکم.
پس از اتمام حرفش، شیطنت به چشمانش می‌دود و با لحنی که آثار خنده در آن هویدا است می‌گوید:
- پس بگو، هر روز به بهونه‌ی ناهار دادن به بابات می‌رفتی شرکت تا عشقت رو ببینی!
لب زیرینم را به دندان می‌گیرم و با شرم سر بر زیر می‌اندازم و چیزی نمی‌گویم. باز همان تردید و نگرانی‌ای که از موقعی که خبردار شده بودم قرار است کسی که بدجوری دلم را برده به خواستگاری‌ام بیاید، به دلم هجوم آورده بود، به سراغم می‌آید و باعث می‌شود اشک در چشمانم حلقه ببندد. مادرم با دیدن چشمان بارانی‌ام دلهره به جانش می‌افتد و با نگرانی و صدای تحلیل رفته‌اش می‌پرسد:
- گیزیم نه الوب؟ (دخترم چی شده؟)
با انگشت اشاره‌ام خیسی چشمانم را می‌زدایم و پس از آه جانسوزی که می‌کشم، با صدای لرزانی می‌گویم:
- دیشب یک ‌ رمان خوندم که یک ‌ پسره به زور مامان و باباش میره خواستگاری یک ‌ دختره و بعد از ازدواج یک ‌ عالمه اذیتش می‌کنه و بعد از چند وقت طلاقش میده، اگه کسی که امشب میاد خواستگاریم دوستم نداشته باشه چی؟ من که دوستش دارم باید چی کار کنم؟
مادرم نفسش را که از نگرانی حبس کرده بود بیرون می‌دهد و با چشمانی مهربان و لحنی آرام و دلسوز می‌گوید:
- دخترک خوشگلم به چیزهای بد فکر نکن و انرژی منفی به خودت نده. آدم از هر چی می‌ترسه به سرش میاد، پس بهتره به چیز‌های خوب فکر کنی.
پس از اتمام حرفش از جای برمی‌خیزد، چند قدم جلو‌تر از من می‌ایستد و درحالی که به لباسش اشاره می‌کند با لحنی مالامال از خنده می‌گوید:
- حالا بگو من خوشگل شدم؟
لبخند می‌زنم و او را آنالیز می‌کنم؛ یک کت کاربنی تا بالای زانو‌هایش با شلوار و روسری‌ای ساده و به همان رنگ پوشیده است. آرام می‌خندم و با شوخی چشمکی می‌زنم.
- اون‌قدر خوشگل شدی که می‌ترسم به جای من از تو خواستگاری کنن!
با غرور ابرو‌های پرپشتش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- از مادری که همچین دختر زیبایی داره کمتر از این هم انتظار نمیره!
در همان هنگام پدرم با لبخندی که میهمان هر روزه‌ی لبانش است وارد می‌شود و با مهربانی می‌گوید:
- منیم قیزیم نقدر گوزل و خانوم اولوب، نقدر تز بویوگ اولوب! (دخترکم چقدر خوشگل و خانوم شده، چقدر زود بزرگ شده!)
لبخندی به چشمان مشکی‌اش که غم خاصی در آن نهفته است می‌زنم و با لحنی پر مهر می‌گویم:
- مرسی بابایی! شما هم جذاب شدین.
به سویش می‌روم و گونه‌ی زبرش را می‌بوسم. بر روی صورتش کمی ریش سفید به چشم می‌خورد و موهایش مشکی و چند تار بین آن سفید شده است. دستی میان مو‌های پر پشتش می‌کشم و با لبخند ادامه می‌دهم:
- اون‌قدر جذاب شدین که آدم شک می‌کنه پنجاه و دو سالتون باشه و دختری به سن من داشته باشین.
با به یاد آوردن چیزی آهی پر سوز می‌کشم و با صدایی که از بغض می‌لرزد، می‌گویم:
- اما ای کاش داداش سالار ‌ هم می‌تونست یک همچین روزی پیشم باشه!
@بانوی تلالو
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 0, کاربران: 0, مهمان‌ها: 0)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 6)

بالا پایین