پارت 1
آنقدر دویده بودم که حتی برای شش هایم بلعیدن هوا دشوار بود.
دستی بر روی قلبم گذاشتم، آنچنان تند خودش را به در و دیوار قفسه سینه میکوبید که گویی چندین سال است نتپیده!
ع×ر×ق های روی پیشانی ام را پاک کردم و چندین نفس عمیق کشیدم
خواستم دوباره بدوم تا شاید یکی از آنها را بتوانم دستگیر کنم، همین هم کار بزرگی بود.
تا اولین قدم را برداشتم، متوجه دستی روی شانه ام شدم، در اثر یک حرکت ناگهانی به عقب برگشتم و چاقو را درست در بیخ گلویش نگاه داشتم.
در پنجهی پاهایم رفتم تا قدم با آن شخص برابری کند
نگاهی به فرد ناشناس انداختم
با انکه غروب بود ولی حاله ای از نور خورشید آسمان را کمی روشن کرده بود
لحظه ای مسخ چشمان سبز وحشی آن پسر بلند قامت و زیبا روی شدم!
چاقوی در دستم سست شد، ولی محکم تر در دستانم جای دادم
چشمانم را از جنگل سبز چشمانش برداشتم و زمزمه کردم: تو کی هستی!؟
ولی آن پسر در این دنیا نبود وگستاخانه خیره چشمان تیله ای رنگم بود
اخم غلیضی در صورتم قرار دادم و همان سوالم را تکرار کردم اما با صدایی همانند فریاد
نگاه از چشمانم برداشت، اخم ترسناکی بین ابروانش شکل گرفت و گفت
پسر: از همکاراتم خانوم پلیسه
نگاهی به سر تا پایش کردم لباس نظامی به تن نداشت
تردید داشتم و او را تا به حال ندیده بودم چاقو را کمی بیشتر به گردنش فشردم
خنده ی عصبی روی لبم نشاندم و گفتم
من: دروغ میگی، مثل چی دروغ میگی
در حرکتی ناگهانی به سرعت چاقو را از مشتم خارج کرد ولی من تسلیم شدن را هیچگاه نیاموخته بودم و همانطور لجباز محکم چاقو را به دست گرفته بودم
کم کم چاقو رفت بالا تر و من لبه تیزش در پوست دستم جاخوش کرد آنقدر عمیق فرو رفته که از فشار درد زیاد و غیر قابل تحملی جیغ خفهای کشیدم و به تندی مشتم را باز کردم تا چاقوی از دستم خارج شد
آنقدر خونریزی اش زیاد بود پیش خود گفتم الان است که بمیرم
پسر نگاهش به سمت دست هایم کشیده شد و زیر لب زمزمه کرد: دخترهی تخس لجباز
سرم را از لای برگه ها در آوردم و به ساعت اتاق نگاهی کردم
نمیشد فهمید و درک کرد محمد محسنی چه ربطی میتواند به باند سایهی مرموز ما داشته باشد!
چادرم را درست کردم و به انبوه پوشه های بررسی نشدهی میز نگاهی انداختم ،
چشم هایم را برای چند دقیقه بر روی هم فشردم
دردی که دست باند پیچی شده ام داشت واقعا مرا کلافه کرد!
فکر ام سمت پسر دیروزی کشیده
شد با ان چشم های سبز نافذ اش خنده ی کوتاهی کردم،
اگر او نبود امروز حتما زمینه ای برای مشغول کردن ذهنم نداشتم!
تا خواستم از صندلی برخیزم مونا و رها بدون اجازه وارد اتاق شدند ، اخمی چاشنی حرف هایم کردم و گفتم
من: اینجا در داره طویله نیست
مونا همان طور که نفس هایش به شمارش افتاده بود ، به میز نزدیک شد و قهوه ی روی میز که مقدار کمی اش را خورده بودم را نوشید
و بعد لبهایش را کج کرد و گفت
مونا: زهر مار بود حداقل یه شکری میریختی بد نمیشد مزه یِ تریاک میده
بدون هیچ پاسخی از اتاق خارج شدم
ضربه ای به در اتاق جلسات زدم و وارد شدم سلام نظامی ای دادم
و به طرف تنها صندلی خالی اتاق رفتم و نشستم ، کمی که گذشت متوجه همان پسر دیروزی شدم که در صندلی رو به رویی ام نشسته بود
تعجب نکردم ، دیروز در راه بیمارستان مختصر از انتقالی اش گفته بود ، نگاهش به من افتاد و سپس به دستم