. . .

متروکه رمان محبوس در گذشته | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی


نام رمان: محبوس در گذشته
نام نویسنده: سِوما غفاری
ژانر: پلیسی، عاشقانه
خلاصه‌: خیلی‌ها راجبش خیلی چیزها گفتند، لیکن جز یک نفر هیچ کس نپرسید چرا آن‌طور شده! جز یک نفر، هیچ کس نپرسید آن قرص هایی که صبح تا شب با خود حمل می‌کند، چه هستند، اما آن یک نفر کیست؟ دختری که وارد دنیایش شد و تنهایی هایش را آغشته به عشق و محبت کرد؟ دختری که عشقش تمام خط قرمزهایش را جا به جا کرد؟ زندگی مملو از اتفاقات غیر منتظره است و روی هم رفتن پرونده‌های خلاف، قتل‌ها، آدم ربایی ها و سرنخ هایی که پلیس ها را به بن بست می‌رساندند، همه چیز را در هم ریختند. عشقی که این میان رقم خورد، رابطه هایی که سرد شدند. روانه ی شهرهای غریب شد و خواست انتقامش را بگیرد، اما خبر نداشت ترک خانه‌اش و دوستانش، نقطه‌ی فاش شدن اسرار زیادی در مورد دشمنانش بود.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,026
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,953
امتیازها
411

  • #31
به نفس نفس افتاده بودم و سینه‌ام با شتاب جلو عقب می‌شد. سراسر بدنم می‌لرزید و چشمم فقط مایکل را می‌دید و ذهنم فقط حول محور انتقام گرفتن از او می‌چرخید. قلبم فقط خشم را حس می‌کرد و من عطش شدیدی برای خالی کردن این خشم داشتم . اسلحه را در دستم فشردم و چند پله‌ی باقی مانده را پایین رفتم. صدای قدم‌هایم موجب شد چند گاردمن متوجه من شوند و سرشان را به سمت من بچرخانند. با دیدن من، تعجب کردند و به سمت اسلحه‌هایشان دست بردند. آنان مرا نمی‌شناختند و همین ناشناس بودنم، مرا لو داده و موجب می‌شد بفهمند باید حالت تدافعی بگیرند. یکی از گاردمن هایی که مرا نگاه می‌کرد، با صدای رسایی گفت‌:
- آقا، به مشکل برخوردیم.
مایکل سرش را چرخاند و به آن مرد نگریست. چرخاندن سرش موجب شد نیم رخش برایم قابل رویت باشد. چقدر بدم می‌آمد از آن چشمان قهوه‌ای رنگش و موهای سفیدش که حتی پاکی رنگ سفید را هم آلوده می‌کردند. اثرات کمی از پیری روی صورتش دیده می‌شد و چین های اندکی دور چشمانش پدیدار شده بودند. اگر اشتباه نکنم اکنون چهل و شش سال داشت!
نگاهی مشکوک به گاردمنش انداخت و آن مرد با اشاره‌ی سرش، مرا به او نشان داد. مایکل به سمت من برگشت و آن‌گاه که مرا دید، چشمانش از تعجب گرد شدند. جا خورده و ترسیده بود. به راحتی استرس و نگرانی‌ای را که در نگاهش تشکیل شدند، دیدم. دستانش را مشت کرد و اخمی روی ابروانش پدید آمد. نگاهش میان من و اسلحه‌ی دستم رد و بدل می‌شد. از طریق واکنشی که نشان داد، فهمیدم مرا نشناخته و تعجب کردنش به خاطر این بود که فکر می‌کرد پلیس باشم! آخر اسلحه‌ی دستم را که فقط مختص پلیس‌ها بود و همه چیز را لو می‌داد، می‌دید. چندبار به اسحله و سپس من نگاه کرد. گویا می‌خواست مطمئن شود که یک توهم نیستم.
گاردمن هایش، کلت های سیاهی را به سمتم گرفته بودند و هر آن آماده‌ی شلیک بودند، اما من هم آماده‌ی شروع بازی بودم. می‌خواستم خود را معرفی کنم تا بتوانم ببینم این چهره‌ی خشمگین و کفری مایکل، آن‌گاه چگونه می‌شود.
اکنون به خاطر پلیس از آب در آمدن من، کلافه و عصبانی بود، می‌خواستم ببینم اگر بفهمد من ارن بودم، چه واکنشی نشان می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,026
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,953
امتیازها
411

  • #32
به گاردمنی که مایکل را از وجود من خبردار کرده بود، نگاه کردم و همان‌طور که به نرده ی فلزی و زنگ زده‌ی پله‌ها تکیه می‌دادم، خندیدم و گفتم:
- اوه! چقدر مطیعن که این‌جا بودنم رو سریعاً اعلام کردن.
سرم را پایین انداختم تا موهایم جلوی چشمانم بریزند. با انگشت شستم گوشه‌ی لبم را لمس کردم. صدای خشک و سردم، در تضادی با لحن خندان چند لحظه پیشم به سر می‌برد. اکنون نمی‌خندیدم، بلکه اخمی روی ابروهایم و نگاه خشک و عاری از حسی درون چشمانم وجود داشت.
- برای اهلی کردن این حیوون‌ها چی کار کردی، ها مایکل؟
متعجب مرا نگاه می‌کرد. انتظار این‌چنین واکنش‌هایی را از من نداشت. لبخندی زدم و یک قدم جلوتر رفتم.
- بگو مایکل، اعتراف کن. بگو چی کار کردی که این‌قدر بهت وفاداران؟
مایکل یک قدم عقب‌تر رفت و گاردمن هایش جلوتر آمدند. چند گاردمن دور مایکل را محاصره کردند. مایکل درحالی که از پشت گاردمن ها نگاهم می‌کرد، مضطرب و خشمگین با صدای رسایی گفت:
- تو دیگه کی هستی؟ پلیس؟
نگاهش را از من گرفت و به زمین دوخت.
- مکسول لعنتی! حتماً اون لومون داد.
خندیدم و سرم را پایین انداختم. دست راستم را روی چشم راستم گذاشتم و سعی کردم تمسخرآمیز و با تحقیر حرف بزنم که بفهمد نمی‌تواند همیشه پیروز باشد. سعی کردم در لحن صدایم غرور داشته باشم.
- فکر کردی این کارهات تا ابد ادامه خواهند داشت؟
قهقهه زنان سرم را بالا بردم و همان‌طور که دستم هنوز روی چشمم بود، گفتم:
- نمی‌تونی همیشه قسر در بری.
این را گفتم و دستم را کنار بردم. اسحله را پشت کمرم گذاشتم و دست بردم و دو چاقو از کوله پشتی ام برداشتم. چاقوها را در دو دستم گرفتم.
آرام آرام شروع کردم به قدم برداشتن به سمت او. مایکل که از این حالت های عجیب و هیستریک وار من متعجب شده بود، دستانش را مشت کرد و در یک آن، گویا از حالت متعجب و نگرانش بیرون آمد. قدرتمندی خود را به دست آورد و گویا برایش تداعی شده بود که او مایکل است و ضعیف نیست و نباید کنترل خود را از دست دهد. اخمی روی ابروهایش نشاند و تمام غرورو و اقتدارش را در چشمانش ریخت. سینه‌اش را جلو و شانه‌هایش را بالا داد و فریاد زد؛ به گونه‌ای که اقتدار و اعتماد به نفس در صدایش لبریز بود.
‌- دِ منتظر چی هستید پس؟ بهش شلیک کنید، مگه نمی‌بینید فقط یه نفره؟
داشت مرا دست کم می‌گرفت! نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را ریز کردم. نگاهم را به منزله‌ی مشخص کردن هدفم، روی چهره‌ی نحس مایکل ثابت نگه داشتم و با خود اندیشیدم؛ هیچ کس نباید ارن اسمیت را دست کم بگیرد!
دسته‌ی چاقوها را در دستم فشردم و پوزخندی روی لبم نشاندم. پای راستم را جلو و پای چپم را عقب گذاشتم و اندکی خم شدم تا برای دویدن آماده باشم. بدون آن‌که گاردمن هایش فرصت شلیک پیدا کنند، با سرعت هر چه تمام دویدم. نشانه‌ گیری زمانی که حرکت می‌کردم، برایشان سخت خواهد بود. با چند قدم تند و بلند، فاصله‌ی بین خودم و گاردمن های دور مایکل را پر کردم و به محض رسیدن به آنان، دستانم را بلند کردم و با چاقو گلوی هر دویشان را بریدم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,026
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,953
امتیازها
411

  • #33
خون از گلویشان به بیرون و روی صورتم پاشید. اسلحه از دستشان روی زمین افتاد و صدای افتادنشان، سکوت محیط را شکست.
هر دو به سمت گردنشان دست بردند و دستانشان را روی زخم گذاشتند، اما برای جلوگیری از خونریزی کافی نبود؛ آن هم زمانی که شاهرگ را بریده بودم. دستانشان و شاید سراسر بدنشان می‌لرزید و با وحشت به من نگاه می‌کردند.
فریادشان در فضای محیط پیچید و همه‌ی گاردمن ها به دو آدم زخمیشان چشم دوخته بودند. تعجب در چشمانشان هویدا بود و آنان شگفت زده بودند از سرعتی که داشتم! شگفت زده بودند از این‌که تنها در بیست ثانیه توانستم از شر دو نفر خلاص شوم.
خون از گردن آن دو گاردمن می‌پاشید و روی لباسشان جاری می‌شد. فریادشان با بسته شدن چشمانشان و افتادنشان روی زمین خاتمه یافت. درحالی که با دستم خون روی صورتم را پاک می‌کردم، نیشخندزنان به مایکل که با خشم مرا می‌نگریست، نگاه کردم.
سرش را میان آدم‌هایش چرخاند و نگاهی اجمالی به همه‌شان انداخت. در آن هنگام فریاد زد:
- شلیک کنید.
خندیدم.
- فکر نمی‌کنم این کارتون عاقلانه باشه.
با یک حرکت آنی، اسلحه‌ام را از پشت کمرم درآوردم و به سمت گاردمن ها چرخیدم. اسحله را بالا بردم و فریاد زدم:
- آماده‌ی ورود به حالت سی، تغییر شکل.
با این حرفم، ال ای دی های روی اسحله درخشیدند و بدنه‌ی اسلحه شروع به تغییر شکل کرد؛ بزرگتر و بزرگتر از حالت فعلی شد و به شکل یک مسلسلی در آمد، که درخشش ال ای دی هایش همچنان ادامه داشتند و خاموش نمی‌شدند. صدای اسحله در گوشم پیچید:
- درخواست کاربر به اجرا می‌رسد، حالت سی فعال شد.
با شنیدن این صدا فریاد زدم:
- همتون بمیرید.
لحن صدایم عطشم‌ برای کشتنشان و تماشای مرگشان را نشان می‌داد. لبخند ترسناک و شیطانی ای زدم و اسحله را پایین آوردم. حال وقت دادن تلفات بود! بالأخره هر مأموریتی باید تلفات داشته باشد، مگر نه؟ دستم را روی ماشه فشردم. همین که ماشه کشیده شد، اسلحه پیاپی و بدون توقف، شروع به شلیک کرد. صدای بی‌وقفه ی شلیک اسحله در گوش‌هایم پیچیده بود و شک نداشتم کل ساختمان را فرا گرفته.
اسحله را به نوبت به سمت تک تک گاردمن ها گرفتم. تیر خوردنشان موجب می‌شد زخمی شوند و روی زمین بیفتند. صدای فریاد باقی گاردمن ها در محیط پیچیده بود و منی که داشتم می‌خندیدم!
صدای خنده‌های بلندم، با صدای بلند و گوش خراش اسلحه و داد و فریاد گاردمن ها، در هم آمیخته بود. گاردمن هایی که تیر می‌خوردند، زخمی شده و روی زمین می‌افتادند. خون روی زمین جاری می‌شد و با گذر هر ثانیه، جسدهای نقش بسته‌ی روی زمین هم بیشتر می‌شدند. جو وحشتناکی در محیط بر قرار بود، که رعب و وحشت را به دل هر کسی می‌انداخت.
بقیه اسحله هایشان را روی زمین انداختند و هراسان به سمت در دویدند، اما هنوز در نیمه راه بودند که به سمتشان چرخیدم و اسحله را نشانه گرفتم.
فریاد زدم:
- هیچ کس حق فرار نداره.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,026
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,953
امتیازها
411

  • #34
اسحله کارشان را ساخت و بدین ترتیب، کسی موفق به خروج از هتل نشد. هیچ کس نمی‌توانست در برابر حالت سی اسحله، یا همان شلیک مسلسل اسحله دوام آورد. هیچ کس نمی‌توانست از دست من فرار کند.
به فرشته‌ی مرگی که قصد جان دیگران را داشت، مانند بودم!
وقتی از مرگ همه اطمینان یافتم، دستم را از ماشه کشیدم و شلیک اسلحه توقف یافت. اجساد در نقاط مختلف زمین، به چشم می‌خوردند و روی زمین دریایی از خون تشکیل یافته بود. قدری که هر سو را می‌نگریستم، قرمزی خون صیاد نگاهم می‌شد.
حال خودم مانده بودم و مایکلی که با بهت و تعجب، اطراف را می‌نگریست و نمی‌دانست به کدام جهت فرار کند. نمی‌دانست چه کند.
دستم را کنارم آویزان کردم. چشم از مایکل گرفتم و سرم را پایین انداختم.
در اثر نفس نفس زدن، سینه‌ام مدام جلو عقب و از پیشانی‌ام ع×ر×ق سرازیر می‌شد. حال وقتش بود با مایکل رو به رو شوم. سرم را به سمتش چرخاندم و نگاهش کردم. دستانش را مشت کرده و با سردرگمی اطراف را نگاه می‌کرد. خشم و کلافگی در چهره‌اش آشکار بود. از ظاهرش می‌دیدم به هم خوردن برنامه و کارش، اعصابش را به هم ریخته. معلوم بود بابت کشته شدن افرادش عصبانی بود.
نگاه متعجبش را به سمت من چرخاند. پوزخندی به رویش زدم و همان‌طور که نفس نفس می‌زدم، چشمانم را ریز و تک خنده‌ای کردم.
- فقط خودمون موندیم.
اخم پررنگی مهمان ناخوانده ی ابروان مایکل شد. متورم شدن رگ های دستش و سرخ شدن چهره‌اش، خشمش را بیان می‌کردند و در این لحظه، درست مانند آتش فشانی روبه منفجر شدن بود. خشمش حد و اندازه نداشت و اگر او را نمی‌شناختم، بابت مضطرب نبودنش متعجب می‌گشتم، اما او را می‌شناختم و می‌دانستم که او بازیگر ماهری بود و مشخصاً داشت اضطراب و نگرانی اش را پنهان می‌کرد. او به مرگ افرادش اهمیت نمی‌داد که بخواهد ناراحت شود، اما بابت مرگشان خشمگین و بابت به هم خوردن عملیات کلافه بود. مایکل فقط به خاطر خطراتی که خودش را شامل می‌شدند، مضطرب و نگران بود، اما سعی می‌کرد این نگرانی را هم سرکوب کند، تا یک راه نجات و یک راه فرار بیابد. می‌دیدم داشت سعی می‌کرد علی‌رغم خشم و کلافگی اش، خونسردی اش را حفظ کند.
جو ایجاد شده ساکت بود، اما درون همین سکوت کلی حرف و فریاد و احساس نهفته بود که داشتند سرکوب می‌شدند؛ حرف ها و احساسات من، حرف ها و احساسات او! هیچ کدام تمایلی به لب گشودن و نشان دادن واکنشی نداشتیم.
او با خشم در چشمان من و من نیز با تمسخر و تحقیر در چشمان او خیره بودم. گویا نگاه‌هایمان داشتند با یکدیگر سخن می‌گفتند و هیچ کدام رغبتی برای پریدن به وسط حرفشان نداشتیم.
بماند که این سکوت ماندگار نخواهد بود.
همان‌طور که نگاهش می‌کردم، لبخندی زدم و به سمتش چرخیدم.
آرام آرام شروع کردم به قدم برداشتن به سمت او. ع×ر×ق از سراسر بدنم جاری می‌شد و لباسم کاملاً به تنم چسبیده بود. دستم را دور دسته‌ی اسلحه فشردم و همان‌طور که با دست دیگرم، دو دکمه‌ی بالایی پیراهنم را باز می‌کردم تا باعث ع×ر×ق سوزی دور گردنم نشود، گفتم:
- بیا یک‌بار برای همیشه تمومش کنیم، مایکل.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,026
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,953
امتیازها
411

  • #35
مایکل با صدای رسایی که خارج از کنترلش بود، گفت:
- تو کی هستی، ها؟ پلیس که نیستی مطمئنم، اگه پلیس بودی تا الان همکارهات مثل مور و ملخ این‌جا ریخته بودن.
قهقهه ای که در واکنش به حرفش زدم، متعجبش کرد. چه چیزی موجب شد فکر کند پلیس نیستم؟ این‌که تنها بودم و همکارهایم نزدم نبودند، چنین ظنی را در او ایجاد کرد؟ پوزخندی در دل زدم. اشتباه می‌کرد.
مقابلش ایستادم و در چشمانش چشم دوختم. خشم، غرور و نگرانی؛ تنها احساساتی بودند که تا محدوده‌ی وسیعی از نگاهش گسترش یافته بودند و دیگر چیز دیگری تشخیص داده نمی‌شد.
نگاهم به سمت کراوات زرشکی رنگش که هارمونی زیبایی با کت و شلوار کرمی رنگش می‌ساختند، سُر خورد. چشمانم را ریز کردم و نیشخندی زدم.
خیلی سریع دست بردم و کراواتش را در مشتم گرفتم. بدین وسیله او را به سمت خود کشیدم، به طوری که صورت‌هایمان تنها چند سانت فاصله از هم داشتند.
با اخم و جدیت در چشمان بهت زده اش خیره شدم. هیچی! هیچ ناراحتی و پشیمانی و غمی در نگاهش نمی‌دیدم و گویا کنار آمدن با گذشته برایش اصلاً سخت نبوده! گویا به خاطر خطاهایش اصلاً عذاب وجدان نداشت! چنین بی وجدانی و بی‌رحمی ای از کجا نشأت می‌گرفتند؟! او چه بود؟ انسان؟ قطعاً نه! امکان نداشت بتوانم نام انسان را روی او بگذارم. انسانی که با تمام بدی‌ها و خوبی‌هایش، باز هم به مراتب از مایکل بهتر بود!
زبانم را روی لب‌هایم کشیدم و با انگشت اشاره‌ام روی دسته‌ی اسلحه ضرب گرفتم. حال وقت عیان کردن همه چیز بود و دیگر وقتش رسیده بود به او یادآوری کنم چه کسی هستم، زیرا این‌طور به نظر می‌رسید که فراموش کرده.
در برابر چشمان خشمگین و بهت زده اش، لب به سخن گشودم و تاج پادشاهی را از سر سکوت برداشتم.
- می‌خوای بدونی من کی هستم؟
قلبم با تمام توانش به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید؛ آن‌قدر محکم که من به جای او خسته می‌شدم! سعی می‌کردم از طریق ضربه زدن با انگشتم به اسلحه، از لرزش دستانم جلوگیری کنم. با تداوم سکوت مایکل، فهمیدم باید ادامه‌ی حرفم را بزنم.
چشمانم را یک بار باز و بسته کردم و لبخند مرموزی زدم. سرم را نزدیک سرش بردم و دم گوشش، با صدای آرامی زمزمه کردم:
- من همون پسری ام که هشت سالت رو صرفش کردی تا زندگیش رو ازش بگیری.
این را گفتم و محکم هلش دادم که با شدت به دیوار پشت سرش خورد. سر جایم ایستادم و به او نگاه کردم.
به دیوار چسبیده و سرش پایین بود. چند لحظه سرش را پایین نگه داشت. سپس نگاهش را به من دوخت و هاج و واج مرا نگریست. رنگ بهت و تعجب را در نگاهش می‌دیدم. اخم، روی ابروانش خودنمایی می‌کرد و نوعی گیجی آمیخته به عصبانیت و کلافگی در نگاهش جولان می‌داد.
آثاری از ناباوری در چهره‌اش وجود داشت که بیان می‌کرد حرفم را هضم نکرده. بیان می‌کرد نمی‌توانست صحت حرفم را قبول کند. شاید حتی حرفم برایش مانند جوک آمده بود، اما من جدی بودم.
همان‌طور که با سردرگمی نگاهم می‌کرد، لب وا کرد. لحن صدایش تعجبش را نشان می‌داد و رگه‌هایی از طنز نیز در صدایش وجود داشت، که نشان دهد حرفم برایش مسخره آمده.
- ارن؟!
پوزخندی زدم.
- پس اسمم یادت مونده!
شروع کردم به قدم برداشتن به سمتش و درحالی که نگاهم را در اطراف می‌چرخاندم و سعی می‌کردم خود را بی‌تفاوت و بیخیال نشان دهم، گفتم:
- راستش فکر می‌کردم من رو یادت نیست. آخه از روی قیافم نتونستی من رو بشناسی.
خندیدم و مقابلش ایستادم. به خودم اشاره کردم و با تمسخر و شوخی گفتم:
- یعنی این‌قدر عوض شدم؟!
پوزخندی زد و دو قدم فاصله‌ی میانمان را با جلو آمدن پر کرد. حال باور حرف هایم برایش آسان‌تر بود و دیگر شوک و تعجب و گیجی چند لحظه پیشش را نداشت. خود را جمع و جور کرد و از حالت گیجی و نگرانی و خشم درآمد. خونسردی و آرامشش را به دست گرفت و حال جوری رفتار می‌کرد، که گویا در یک مذاکره و صحبت معمولی بودیم. لبخند به لب نشاند و سر تا پایم را از نظر گذراند. درحالی که کت تنش را مرتب و صاف می‌کرد، چاپلوسانه گفت‌:
- بزرگ شدی.
پوزخندی زدم و رویم را از او گرفتم. چند لحظه به دیوار سمت راستمان چشم دوختم. انتظار چه را داشت؟ که هنوز آن بچه‌ی کوچک و ضعیفی باشم که زیر دستش اشک می‌ریخت؟ دوباره به او نگاه کردم. چشمانم را ریز کردم و با صدای آرام و جدی ای گفتم:
- دیگه بچه نیستم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

☾ℤ𝕒ℍℝ𝕒

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
264
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
موضوعات
22
نوشته‌ها
183
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,723
امتیازها
193
سن
19

  • #36
این اثر تا پایان نقد، قفل خواهد بود.
@Jouzo
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,026
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,953
امتیازها
411

  • #37
سرم را پایین انداختم و آرام، چاقو را از جیب شلوارم برداشتم. درحالی که چاقو را در دستم می‌چرخاندم و نگاهم به زمین قفل بود، گفتم:
- دیگه ضعیف نیستم.
صدایم بی‌حس و آرام بود. پس از زدن حرفم به او، سرم را بالا گرفتم. دستم را بلند کردم و فریادزنان خواستم چاقو را در شانه‌اش فرو ببرم، که فوراً به عملم واکنش نشان داد و روی زمین خم شد. چاقو در دیوار فرو رفت و من در زدن او و زخمی کردنش شکست خوردم!
مایکل که با خم شدن از ضربه‌ی چاقو قسر در رفته بود، از زیر دستم رد شد و کنارم ایستاد. شروع کرد به مرتب کردن کراواتش، در همان هنگام پوزخند تمسخرآمیزی کنج لبش نشاند و درحالی که چاقوی فرو رفته در دیوار را می‌نگریست، گفت:
- هنوز ضعیفی.
خونسردی صدایش که دست به دست تمسخر و غرور آمیخته به لحنش داده بود، اعصابم را به هم ریخت. از تمام حرکاتش و حتی لحن و طرز صحبت کردنش نیز، می‌شد به غرور بی‌جا و اعتماد به نفس بیهوده اش پی برد. رگه‌هایی از خود برتربینی و خودپسندی همیشه در صدایش موج می‌زدند.
اخمی روی ابروهایم نشست و از کوله پشتی ام چاقوی دیگری درآوردم. به طرفش چرخیدم و دستم را به سمتش دراز کردم. خواستم با چاقو به بازویش ضربه بزنم، اما دو قدم عقب رفت و باز جاخالی داد. تک خنده‌ای روی لبانش نشاند و با غرور مرا نگاه کرد. دندان‌هایم را روی هم ساییدم و دستم را بیشتر دور دسته‌ی چاقو فشردم. اسحله را پشت کمرم گذاشتم و یک قدم به جلو برداشتم. دستم را بلند کردم و خواستم با فرود آوردن چاقو روی سینه‌اش، قلبش را بشکافم، اما به عقب خم شد و در نتیجه سینه‌اش را عقب کشید.
این شکست خوردن‌هایم را باور نمی‌کردم! برایم قابل باور نبود که هنوز نتوانسته بودم مایکل را زخمی کنم. یعنی واقعاً ضعیف‌تر از او بودم؟ نه! نه! این امکان نداشت.
دستم را عقب کشیدم و به مایکل چشم دوختم. صاف ایستاد و با لبخندم نگاهم کرد. صدای شگفت زده و تمسخر آمیزَش در محیط طنین انداخت و من نفرت داشتم از این تمسخر صدایش که حتی برای یک لحظه هم از بین نمی‌رفت.
- ارن، درسته که ضعیفی، اما باید اعتراف کنم از این‌که این‌طوری دیدمت خیلی شگفت زده شدم!
نگاهش را در اطراف چرخاند و همان‌طور که یک دستش را در جیب شلوارش فرو برده بود، با دست دیگرش به اجساد روی زمین اشاره کرد. شانه‌ها و ابروهایش را بالا داد و گفت:
- یعنی... تو زدی همه‌ی آدم‌های من رو کشتی و تازه... .
به من نگاه کرد.
- یه پلیس هستی!
پوزخندی زد. همه‌ی حرکاتش مرا عصبی می‌کردند و من تحمل این حجم از جنون را نداشتم. تحمل این حجم از افکاری را که به سمت ذهنم هجوم می‌آوردند، نداشتم. مایکل مقابلم ایستاده بود و مرا ضعیف خطاب می‌کرد؟ مقابلم ایستاده بود و داشت مرا مسخره می‌کرد؟
افکارم و احساساتم داشتند علیه یکدیگر قیام می‌کردند و من به خاطر کدام گناهم داشتم میان جنگ و جدال آنان قربانی می‌شدم؟
دندان‌هایم را روی هم ساییدم. تپش قلبم قدری زیاد شده بود که داشت گوش‌هایم را کر می‌کرد.
خیره به حالت افاده‌ای و مغرور مایکل مانده بودم. در نگاهش مرا هنوز آن پسر کوچک و ضعیف می‌دید که بی‌ارزش و ناتوان بود و فقط اشک می‌ریخت. این دیدگاهش نسبت به خودم خشمگینم می‌کرد.
سرم را پایین انداختم و دستم آرام آرام و بی‌اختیار خودم به سمت چشمم رفت. یک دستم را روی چشمم گذاشتم و درحالی که نفس نفس می‌زدم، لبخندی زدم.
دست دیگرم را دور دسته‌ی چاقو فشردم و سرم را بالا گرفتم. دستم هنوز روی چشم چپم بود و با چشم دیگرم داشتم مایکل را نگاه می‌کردم. اخمِ روی ابروهایش در تیر رأس نگاهم قرار گرفت. چرا اخم کرده بود؟! چه چیزی موفق به از بین بردن پوزخندش و پدید آوردن اخمش شد؟
یک قدم به جلو برداشتم.
همان‌طور که داشتم به سمتش می‌رفتم، لبخند شروری زدم. اين‌بار نوبت من بود که با حرف هایم و صدایم او را تخریب کنم.
- می‌دونی چی باعث شد پلیس بشم؟
دستم را از روی چشمم برداشتم و چشمان گرد شده از شگفتم را، در چشمانش دوختم. مایکل دستانش را مشت کرده و حالت خونسردش را از دست داده بود. فکر کنم تغییر حالت ناگهانی ام او را متعجب کرد.
مقابلش ایستادم و چاقو را به سمتش گرفتم، تا به او اشاره کنم.
- من پلیس شدم تا تو رو پیدا کنم مایک، پلیس شدم تا بتونم تو رو دستگیر کنم.
این را گفتم و سریعاً مچ دستش را گرفتم و پیچاندم. ناله‌ی خفیفی از دهانش خارج شد و چهره‌اش در هم فرو رفت. بیشتر فشار دادم تا درد بیشتری در ناحیه‌ی مچ دستش ایجاد شود. مایکل دست دیگرش را روی مچ دست من گذا‌شت و سعی کرد دستم را پس بزند. درحالی که به خاطر درد، چهره‌اش را در هم فرو برده بود و با این حال سعی می‌کرد حالش را سرکوب کند، خشمگین و کفری از میان دندان‌های به هم قفل شده‌اش، با صدای هشدار دهنده و دستوری ای غرید:
- دستم رو ول کن.
موهایم روی پیشانی‌ام ریخته بودند و من درحالی که سرم را اندکی به بالا و اندکی به راست متمایل کرده بودم، چشمان نیمه بازم را در چهره‌اش دوختم و تمسخرآمیز گفتم:
- دلم نمی‌خواد، اما باشه!
این را گفتم و مچ دستش را ول کردم. بلافاصله دست دیگرش را روی محل سرخ شده و درد گرفته ی مچش گذاشت و آن را مالید تا شاید از درد و سرخی آن بکاهد.
در برابر نگاه کفری اش، لبخندی زدم و بلافاصله هلش دادم که به دیوار پشت سرش خورد و دردی که در کمرش ایجاد شد، موجب شد چند لحظه چشمانش را بندد.
چاقو را در جیب شلوارم گذاشتم و اسلحه را به دست گرفتم. دیگر بیش از اندازه طولش داده بودم! حال وقتش بود کار را تمام کنم. البته قصد کشتنش را نداشتم. مرگ برای او هدیه‌ می‌شد! او باید برای مرگ التماس کند، نه این‌که راحت و بدون درد بمیرد.
اسلحه را روی پیشانی‌اش گذاشتم.
- مایکل، بگو کجای بدنت رو دوست داری فلج کنم؟
اسلحه را روی بازویش گذاشتم.
- دست‌هات؟ یا پاهات؟
خندیدم و در چشمانش نگاه کردم.
- البته من نظر بهتری دارم.
اسلحه‌ را روی گردنش گذاشتم و سرم را اندکی نزدیک گوشش بردم. دم گوشش با صدای آرام و سر خوشی که نمی‌دانستم این شادی برای چه بود و از کجا نشأت می‌گرفت، زمزمه کردم:
- کل بدنت چطوره؟
سپس سرم را عقب آوردم و خنده‌ی شیطانی ای روی لبم نشست. مایکل چشمانش را ریز کرد و نیشخندی زد. نگاهش اوج مرموزی را داشت و او جوری نگاهم می‌کرد، که گویا حتی الان هم یک قدم از من جلوتر بود. کنجکاو بودم بدانم چرا این‌گونه نگاهم می‌کرد؟ یعنی نقشه‌ای در سر داشت؟ یا می‌خواست دست به اقدامی بزند؟
صدای زیرکانه و چاپلوسانه اش در گوش‌هایم طنین انداختند.
- من پیشنهاد دیگه ای دارم.
این را گفت و به سمت جیب شلوارش دست برد. با کنجکاوی حرکت دستش به سمت جیب شلوارش را می‌نگریستم. موضوع چه بود؟ ناگهان مایکل یک چاقو بیرون کشید. دستش را بالا برد و فریاد زد:
- تو نمی‌تونی شکستم بدی، پسر.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,026
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,953
امتیازها
411

  • #38
بلافاصله خواست آن چاقو را در قلبم فرو بیاورد. چشمانم از بهت گرد شدند و پیش از آن‌که نوک تیز چاقو سینه‌ام را بشکافد، اسلحه را به سمت دستش گرفتم و بدون لحظه‌ای درنگ، به بازویش شلیک کردم.
گلوله در گوشتش فرو رفت و فریادی که زد، نشان دهنده‌ی دردش بود. درد داشت در تک تک عضلات دستش می‌پیچید تا دستش را فلج کند و از حرکت باز دارد. چاقو از دستش روی زمین افتاد؛ چرا که انگشتانش دیگر توان حمل چیزی را نداشتند. چاقو روی زمین فرود آمد و صدای برخوردش با کف سفت زمین، صدایی بود که در گوشم طنین انداخت. چشمانم را ریز کردم و به مایکل خیره شدم. دست دیگرش را روی دست فلجش گذاشته و می‌فشرد و می‌فشرد. بیشتر می‌فشرد، اما چیزی را در دستش حس نمی‌کرد، جز درد.
با ناباوری نگاهم می‌کرد و شنیدن صدای ناله‌های خفیفش، خوشحالم می‌کردند.
اسلحه را در دستم چرخاندم و خندیدم.
- که نمی‌تونم شکستت بدم؟
کاملاً به دیوار پشت سرش چسبیده بود و سعی می‌کرد درد دستش را تحمل کند. نفس نفس می‌زد و ع×ر×ق کرده بود. نگاهش تضاد داشت! هم سعی می‌کرد خود را قوی نشان دهد تا غرورش را حفظ کند، و هم این‌که نمی‌توانست درد و اضطرابش را تحمل کند و ناله می‌کرد.
لبخند شروری زدم و با صدای آرامی گفتم:
- خیلی دلم می‌خواد صدای شکستن استخون‌هات رو بشنوم.
سرم را بلند کردم و هیستریک وار خندیدم. دست دیگرم را روی پیشانی‌ام گذاشتم. صدای بلند خنده‌ام در محیط اکو می‌شد.
- می‌خوام بدونم چقدر طول می‌کشه تا استخون‌هات بشکنن. چند ساعت؟ چند دقیقه؟ چقدر؟
سرم را پایین آوردم و دستم را روی گردن مایکل گذاشتم. انگشتانم را دور گردنش محاصره کردم. سردی پوستش اضطراب وجودش را آشکار می‌کرد.
- بیا دیگه بیشتر از این طولش ندیم. می‌خوام پشت میله‌های زندان ببینمت.
اخم پررنگی روی ابروانش خودنمایی می‌کردند و او هنوز سعی در تحمل دردش داشت. نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون داد و چشمانش را از روی درد یک بار باز و بسته کرد. دست دیگرش را بیشتر دور دست فلجش فشرد و سعی کرد با حرفش خود را نجات دهد.
- ارن، نمی‌تونی باهام این کار رو بکنی. واقعاً این‌قدر دلت می‌خواد من رو دستگیر کنی؟ پسر، من... .
تحمل حرف‌هایش را نداشتم. می‌دانستم می‌خواست بحث را به کجا برساند و تحمل آن بحث را نداشتم. نمی‌خواستم کلماتی را که حدس می‌زدم چه بودند، بشنوم. فریادی زدم و فریادم حرف مایکل را نصفه ول کرد. دستم را از روی گلوی مایکل برداشتم و به سرم کوبیدم؛ کوبیدم و کوبیدم و... .
تحمل شنیدن آن حرفی را که مایکل می‌خواست بگوید، نداشتم.
دیوانه وار دستم را به سرم می‌کوبیدم و فریاد می‌زدم:
- نگو، نگو، نگو، بسته، خفه شو.
ضربه‌ی آخر را محکم‌تر به سرم کوبیدم، که موجب شد درد خفیفی در سرم بپیچد.
نفس نفس می‌زدم و بدنم داغ کرده بود. چشمانم سو سو می‌زدند و تار می‌دیدند. سرم گیج می‌رفت، شاید هم من به خاطر درد پیچیده در سرم این‌گونه حس می‌کردم.
صدای تپش قلبم در گوش‌هایم طنین می‌انداخت و در این میان، من داشتم میان آن زمزمه‌های خیالی و صدای تپش قلبم و نگاه‌های مایکل، جان می‌دادم. احساس می‌کردم چشمانم کاسه‌ی خون شده‌ بودند.
سرم را نزدیک گوش مایکل بردم و در گوشش زمزمه کردم:
- اون کلمه رو به زبون نیار. تو برای من هیچی نیستی!
صدای سرد و خشکم موجب تعجب مایکل شد. نگاه بهت زده و خشمگینش روی من قفل شده بود و می‌توانستم لرزش بدنش را حس کنم. نفس‌های داغم در گوشش می‌پیچیدند. تن صدایم را پایین‌تر آوردم و سعی کردم صدایم را چنان ترسناک نشان دهم، که خواه ناخواه رعشه به تنش بیفتد.
- بیا این ماجرا رو تمومش کنیم، باشه؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,026
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,953
امتیازها
411

  • #39
این را گفتم و موهای مایکل را در دستم فشردم. موهایش را کشیدم و او درحالی که به خاطر کشیدن های من، سرش را خم کرده بود‌ و آخ آخ می‌گفت، به اجبار دنبالم می‌آمد.
- ارن، موهام رو ول کن لعنتی.
چشمانم را در حدقه چرخاندم و نفس حبس شده در سینه‌ام را با کلافگی بیرون دادم. موهایش را کشیدم و او را روی زمین انداختم. دستان سرد زمین که محکم دور بدن مایکل پیچیدند، کمر درد شدیدی را در تنش ایجاد کردند. چهره‌اش به خاطر برخورد به زمین در هم فرو رفت و صدای ناله‌ی خفیفش، لبخند را روی لبانم نشاند. حال می‌توانستم او را دستگیر کنم و به سازمان ببرم.
پیش از آن‌که از روی زمین بلند شود، به سمتش رفتم و پایم را روی گردنش گذاشتم و فشردم. می‌خواستم قبل ترک این هتل، آخرین جملاتم را به او بزنم.
به نفس نفس افتاده بود و ناله می‌کرد. نفس کشیدن برایش سخت شد و او سعی می‌کرد هر طور شده، راه نفس کشیدنش را حفظ کند. چشمانش را بست و به هم فشرد. با دستش به زمین چنگ زد و از میان دندان‌های به هم قفل شده‌اش غرید:
- و... ول... ولم کن، بر... برم.
در برابر صدای خشمگینش، خندیدم و فشار بیشتری به گلویش وارد کردم.
- ولت کنم بری؟ اما ما که تازه بازیمون شروع شده!
مایکل که نفس کشیدن برایش سخت و چهره‌اش سرخ شده بود، دستش را مشت کرد و سعی کرد حرف بزند:
- پس ب... بیا... تمو... تمومش کن... یم.
این را گفت و دست سالمش را به سمت پایم دراز کرد. انگشتانش را دور مچ پایم احاطه کرد و محکم گرفت. پیش از این‌که بتوانم پایم را عقب بکشم، مچ پایم را کشید و از دست دادن تعادلم، موجب لیز خوردن پای دیگرم و افتادنم روی زمین شد.
اسحله از دستم روی زمین افتاد و به گوشه‌ی دیگری پرت شد. خودم با سر به زمین خوردم و این‌که انتظار چنین چیزی را نداشتم، موجب ‌شد نتوانم کاری در مقابلش انجام دهم.
مایکل که به سرفه افتاده بود، سرفه کنان درحالی که دست فلجش را گرفته بود، با سرعت از روی زمین برخاست. نفس نفس می‌زد و مرا نگاه می‌کرد.
- نمی‌خوام ب... به دست... تو شکست بخورم.
صدای مغرورش، لحنی داشت که نشان می‌داد شکست خوردن به دست من، غرورش را جریحه دار خواهد کرد. یعنی این‌قدر آدم خود برتربینی بود؟ نه، او اصلاً آدم نبود. غرورش هیچ وقت شکست را قبول نمی‌کرد. اما اگر این حرف را می‌زد، یعنی نقشه‌ای در سر داشت و باید هر طور شده جلویش را بگیرم.
همان لحظه، مایکل دست برد و چاقوی دیگری از جیب شلوارش بیرون آورد. با خشم و نفرت مرا نگاه می‌کرد. سرخی چهره‌اش داشت رفته رفته خوب می‌شد و گویا سرفه‌هایش نیز کمتر می‌شدند، اما سرخی روی گلویش همچنان باقی بود. چاقو را در دستش می‌فشرد و جوری نگاهم می‌کرد گویا او یک گاومیش بود و من یک مردی که پارچه‌ی قرمز به سمتش تکان می‌دادم!
دستانم را تکیه گاه خود کردم و خواستم از روی زمین بلند شوم، که مایکل یک قدم فاصله‌ی میانمان را پر کرد و با خم شدن، محکم چاقو را در پایم فرو برد.
فریادی از روی درد کشیدم. فرو رفتن چاقو در گوشتم، برابر شد با دردی که در محل زخم پیچید. دندان‌هایم را روی هم فشردم و چشمانم را یک بار باز و بسته کردم. مایکل چاقو را روی پایم ول کرد و خود به سمت در هتل دوید.
- لعنتی!
در پس این حرف، مشتی محکم به زمین سفت کوبیدم که دستم بدجور درد گرفت.
نگاهم را به مایکل دوختم. داشت دوان دوان به سمت در می‌دوید و گویا دست فلجش هم داشت خوب می‌شد و اثر گلوله روبه اتمام بود.
اخمی روی ابروانم نشست. خم شدم و دستم را به سمت چاقو دراز کردم. خون چکه چکه از زانویم روی زمین می‌چکید و آن را رنگ آمیزی می‌کرد. دستم را دور دسته‌ی چاقو پیچیدم و چاقو را محکم از پایم بیرون کشیدم.
بیرون کشیدن چاقو بدتر از فرو رفتن چاقو بود و درد بیشتری داشت. درحالی که سعی می‌کردم با نفس عمیق کشیدن، درد را برای خود قابل تحمل سازم، به زخمم که اطرافش آغشته به خون شده بود، نگاه کردم. هر طور شده باید بلند شوم و به دنبال مایکل بروم.
یالا ارن، تو دردهای بدتر از این تحمل کردی‌!
با تکیه بر این فکر، یک دستم را روی زانویم گذاشتم و با تکیه دادن دست دیگرم بر زمین، به آرامی بلند شدم. مایکل به سمت در دوید و به محض خروج از هتل، در را بست. لنگ لنگان درحالی که پای زخمی ام را روی زمین می‌کشیدم و دستانم را مشت کرده بودم، به سمت در رفتم. صدای قفل در از بیرون در گوشم پیچید.
نفسم را با خشم بیرون دادم و سعی کردم قدم‌هایم را تند کنم. خود را به در رساندم و آن را هل دادم، اما در باز نشد. محکم‌تر هل دادم اما باز نشد که نشد. یک قدم عقب رفتم و با خشم به در چشم دوختم.
صداهایی از بیرون ساختمان شنیده می‌شد که نشان می‌دادند مایکل داشت کاری انجام می‌داد. مطمئن بودم اثر گلوله از بین رفته؛ این یعنی او از نظر جسمی یک قدم از منی که زخمی بودم، جلوتر بود و می‌توانست سریع‌تر و تندتر از من حرکت کند. بازویم را محکم به در کوبیدم تا شاید باز شود، اما تنها چیزی که عایدم شد، صدای جیر جیر در و تکان خوردن قفل فلزی بیرون در بود.
هوفی کشیدم و وقتی از باز شدن در قطع امید کردم، به سمت پنجره‌های شکسته رفتم. در ابتدا از طریق پنجره‌ها وارد شده بودم، اکنون نیز خارج می‌شوم. به پنجره که رسیدم، دستم را روی دیوار گذاشتم و به بیرون ساختمان نگاه کردم تا ابتدا از کاری که مایکل انجام می‌داد، مطلع شوم. چشمانم را ریز کردم و با دقت به او نگاه کردم.
بشکه‌ی پلاستیکی ای در دست داشت و مقابل ساختمان ایستاده بود. دستش در جیب کتش بود و داشت از جیبش چیزی بیرون می‌کشید. وقتی مرا از پنجره دید، نیشخندی به رویم زد. نیشخندش و چهره‌اش، زیرکی و شرارت را آشکار می‌کردند. نگاهش نگرانم می‌کرد؛ زیرا از نگاهش می‌خواندم که کاری انجام داده و راه فرار پیدا کرده. کنجکاو بودم بدانم قضیه از چه قرار بود.
از جیب کتش چیزی بیرون آورد که به دلیل مشت بودن دستش، نمی‌توانستم ببینم چیست. بشکه‌ی درون دستش را روی زمین انداخت. آن بشکه، چیزی که در دستش نگه می‌داشت، همگی نگران و کنجکاوم می‌کردند.
پای سالمم را بلند کردم و روی لبه‌ی پنجره گذاشتم تا از پنجره بیرون بروم. نگاهم به زمین و سرم روبه پایین بود تا جلوی پایم را ببینم. دستم را روی دیوار فشردم تا خود را از روی زمین بلند کنم. همان لحظه، صدای مایکل در گوش‌هایم طنین انداختند و حرفی که زد، موجب گرد شدن چشمانم شد. احساس کردم قلبم یک آن از تپیدن دست کشید و نفس در سینه‌ام حبس شد.
‌- امیدوارم لابه لای شعله‌ها بسوزی.
این حرفش مشکوک بود. شعله؟ چه شعله‌ای؟! داشت از چه حرف می‌زد؟ بسوزم؟ چگونه؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,026
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,953
امتیازها
411

  • #40
هیچ آتشی این‌جا وجود نداشت که بخواهم بسوزم! دستم از روی دیوار شل ‌شد و به کنارم سُر خورد. گویا قلبم دوباره به حرکت در آمد و در جبران ایست چند لحظه پیشش، شروع کرد به تند تند تپیدن.
گویا بوی بزنینی که محیط را زیر سلطه‌ی خود گرفته بود، تازه به مشامم خورد. آن بشکه ی پلاستیکی در دست مایکل، تازه برای معنا و مفهوم پیدا کرد. آرام و مضطرب سرم را بلند کردم. افکاری در ذهنم داشتم جولان می‌دادند که دست رد به سینه‌شان می‌زدم؛ چرا که نمی‌خواستم درستیشان را باور کنم. نمی‌خواستم باور کنم مایکل همان کاری را انجام داده که به آن فکر می‌کردم. دوست داشتم فکرم اشتباه از آب دربیاید، اما نشد. مطابق خواسته‌ی من نشد و همان لحظه که چشمانم را روی مایکل ثابت نگه داشتم، او مشت دستش را باز کرد و فندک درون دستش را روشن کرد.
در مقابل چشمان ناباور من، فندک را روی زمین پرت کرد. حدس زدن این‌که چه اتفاقاتی انتظارم را می‌کشید، کار سختی نبود.
همچنان با چشمانی بهت زده به مایکل خیره شده بودم. باور نمی‌کردم؛ ذهنم اتفاقی را که می‌خواست بیفتد باور نمی‌کرد. گویا توان انجام هر گونه اقدامی را از دست داده و سر جایم خشکم زده بود. دستانم شروع به لرزیدن کردند. در کسری از ثانیه، آتش در مقابل درِ ساختمان و پنجره‌ها شعله ور شد. سریعاً از پنجره فاصله گرفتم و خود را به عقب پرت کردم تا در معرض آتشی که داشت لبه‌ی پنجره می‌رقصید، قرار نگیرم.
کمرم محکم به زمین خورد و درد شدیدی در پایم پیچید که موجب در هم فرو رفتن چهره‌ام شد. نفسم را از میان دندان‌های به هم قفل شده‌ام بیرون دادم و چشمان بسته‌ام را بیشتر روی هم فشردم.
مایکل بیرون ساختمان را آتش زد و من نمی‌توانستم از طریق در یا پنجره بیرون بروم. من در داخل گیره افتاده بودم و او در بیرون آزاد بود! با دستانم به زمین چنگ زدم. سینه‌ام مدام بالا پایین می‌شد و در میان این گرمایی که ناشی از شعله‌های آتش بود، احساس می‌کردم بدنم مانند یخ شده. سراسر بدنم می‌لرزید و احساس می‌کردم کسی درون ذهنم داشت جیغ می‌زد؛ می‌دانستم این فقط توهم من بود و بس.
ناگهان تداعی این‌که همه جا داشت می‌سوخت، موجب شد با ترس و وحشت چشمانم را باز کنم. ع×ر×ق از پیشانی‌ام سرازیر و پیراهنم کاملاً به بدنم چسبیده بود. به سرعت بلند شدم و نشستم.
با وحشت سرم را به سمت در و پنجره‌ها چرخاندم. در نیمه سوخته و آتش به داخل ساختمان راه پیدا کرده بود. دیوارها شروع به سوختن کرده بودند و لوازم داخل هتل، وقتی در تماس با شعله‌ها قرار می‌گرفتند، شدت آتش را افزایش می‌دادند. طبقه‌ی اول داشت ویران می‌شد و دود سیاهی، در همه جا چنان می‌رقصید، که گویا در جشنی حضور داشت!
نگاهم را در اطراف چرخاندم.
هر جا را که می‌نگریستم، تنها آتش از نگاهم استقبال می‌کرد. یعنی این‌قدر زود همه جا شروع به سوختن کرد؟ در عرض چند ثانیه؟!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
156

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین