به نفس نفس افتاده بودم و سینهام با شتاب جلو عقب میشد. سراسر بدنم میلرزید و چشمم فقط مایکل را میدید و ذهنم فقط حول محور انتقام گرفتن از او میچرخید. قلبم فقط خشم را حس میکرد و من عطش شدیدی برای خالی کردن این خشم داشتم . اسلحه را در دستم فشردم و چند پلهی باقی مانده را پایین رفتم. صدای قدمهایم موجب شد چند گاردمن متوجه من شوند و سرشان را به سمت من بچرخانند. با دیدن من، تعجب کردند و به سمت اسلحههایشان دست بردند. آنان مرا نمیشناختند و همین ناشناس بودنم، مرا لو داده و موجب میشد بفهمند باید حالت تدافعی بگیرند. یکی از گاردمن هایی که مرا نگاه میکرد، با صدای رسایی گفت:
- آقا، به مشکل برخوردیم.
مایکل سرش را چرخاند و به آن مرد نگریست. چرخاندن سرش موجب شد نیم رخش برایم قابل رویت باشد. چقدر بدم میآمد از آن چشمان قهوهای رنگش و موهای سفیدش که حتی پاکی رنگ سفید را هم آلوده میکردند. اثرات کمی از پیری روی صورتش دیده میشد و چین های اندکی دور چشمانش پدیدار شده بودند. اگر اشتباه نکنم اکنون چهل و شش سال داشت!
نگاهی مشکوک به گاردمنش انداخت و آن مرد با اشارهی سرش، مرا به او نشان داد. مایکل به سمت من برگشت و آنگاه که مرا دید، چشمانش از تعجب گرد شدند. جا خورده و ترسیده بود. به راحتی استرس و نگرانیای را که در نگاهش تشکیل شدند، دیدم. دستانش را مشت کرد و اخمی روی ابروانش پدید آمد. نگاهش میان من و اسلحهی دستم رد و بدل میشد. از طریق واکنشی که نشان داد، فهمیدم مرا نشناخته و تعجب کردنش به خاطر این بود که فکر میکرد پلیس باشم! آخر اسلحهی دستم را که فقط مختص پلیسها بود و همه چیز را لو میداد، میدید. چندبار به اسحله و سپس من نگاه کرد. گویا میخواست مطمئن شود که یک توهم نیستم.
گاردمن هایش، کلت های سیاهی را به سمتم گرفته بودند و هر آن آمادهی شلیک بودند، اما من هم آمادهی شروع بازی بودم. میخواستم خود را معرفی کنم تا بتوانم ببینم این چهرهی خشمگین و کفری مایکل، آنگاه چگونه میشود.
اکنون به خاطر پلیس از آب در آمدن من، کلافه و عصبانی بود، میخواستم ببینم اگر بفهمد من ارن بودم، چه واکنشی نشان میداد.