. . .

متروکه رمان محبوس در گذشته | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی


نام رمان: محبوس در گذشته
نام نویسنده: سِوما غفاری
ژانر: پلیسی، عاشقانه
خلاصه‌: خیلی‌ها راجبش خیلی چیزها گفتند، لیکن جز یک نفر هیچ کس نپرسید چرا آن‌طور شده! جز یک نفر، هیچ کس نپرسید آن قرص هایی که صبح تا شب با خود حمل می‌کند، چه هستند، اما آن یک نفر کیست؟ دختری که وارد دنیایش شد و تنهایی هایش را آغشته به عشق و محبت کرد؟ دختری که عشقش تمام خط قرمزهایش را جا به جا کرد؟ زندگی مملو از اتفاقات غیر منتظره است و روی هم رفتن پرونده‌های خلاف، قتل‌ها، آدم ربایی ها و سرنخ هایی که پلیس ها را به بن بست می‌رساندند، همه چیز را در هم ریختند. عشقی که این میان رقم خورد، رابطه هایی که سرد شدند. روانه ی شهرهای غریب شد و خواست انتقامش را بگیرد، اما خبر نداشت ترک خانه‌اش و دوستانش، نقطه‌ی فاش شدن اسرار زیادی در مورد دشمنانش بود.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #21
مکثی کردم و زیرچشمی به بچه‌ها نگاه کردم. منتظر به من نگاه می‌کردند تا قضیه را بفهمند.
- می‌دونیم که پدر استفن به دست آدمای پیتر و به دستور اون، کشته می‌شن. استفن که خودش بابت رابطه‌اش با الکس، از رزتا دل پری داشته، بعد کشته شدن پدرش، احتمالاً از از پدر رزتا متنفر می‌شه. کینه، نفرت، خشم، غم، دلخوری؛ همه‌ی این احساسات کافین تا یه نفر رو به جنون برسونن.
نگاه همه دنبال من می‌آمد و طبق حرکت من، جهت نگاهشان عوض می‌شد. ایستادم و با انگشت اشاره‌ام به جاش اشاره کردم.
- سناریویی رو که توی خونه‌ی رزتا داشتیم، یادته؟
جاش سری تکان داد. با توجه به نگاهشان، معلوم بود جاش و ریچل هم ماجرا را فهمیده‌ بودند؛ حتی ریچل شروع کرده بود به ثبت اطلاعات و معرفی استفن به عنوان قاتل. در این میان فقط لوییس می‌ماند که هیچ چیز را نمی‌دانست و هنوز هم نفهمیده بود که چرا به استفن قاتل گفته‌ بودم. او هم به زودی می‌فهمید. حال دیگر آخر خط قرار داشتیم. هویت قاتل شناسایی شده، علت و انگیزه قتل، محل قتل و دیگر جزئیات برایمان رو شده بود. مأموریت داشت روبه نقطه‌ی پایان حرکت می‌کرد. نگاهم را میان دومینیک و ریچل چرخاندم.
- گزارش محل قتل رو به طور دقیق براتون فرستادم، مگه نه؟
هر دو سری تکان دادند. لبخندی زدم و به راه رفتن و توضیح دادن ادامه دادم:
- استفن، تصمیم می‌گیره به خاطر مواردی که ذکر کردم، رزتا رو بکشه، تا هم دلخوری خودش بابت رابطه‌اش با الکس رو خالی کنه، هم با کشتن دخترش از پیتر گیلبرت انتقام پدرش رو بگیره.
ایستادم و به پنجره‌ی پشت سرم تکیه دادم. دست‌هایم را مقابل سینه‌ام در هم قفل کردم. نگاه همه جز ریچل، روی من بود. ریچل با اپل واچش مشغول بود. به چهره‌ی غمگین و عصبانی استفن نگاه کردم. ظاهراً ع×ر×ق سرتاسر بدنش را در بر گرفته. دستانش می‌لرزیدند و چهره‌ی سرخ شده‌اش خبر از فشار خونش را می‌داد.
- مامانش توی داروخونه کار می‌کنه، در نتیجه با یکم تلاش تونست سم آرسنیک رو برداره و بره خونه‌ی رزتا.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت استفن رفتم و بالای سرش ایستادم. سرش را بلند کرد و مستقیم در چشمانم خیره شد. چشمانم را اندکی ریز کردم و اخمی روی ابروهایم نشاندم. جدی و با لحنی سرد گفتم:
- رزتا رو کشتی تا انتقام پدرت رو بگیری، این‌طور نیست؟
سرش را پایین انداخت. هیستریک وار خندید و سپس بلند شد. لبخند تلخش هنوز روی لبش خودنمایی می‌کرد. با چشمان خیس از اشکش به من چشم دوخت. صدای لرزان و غرق در ترسش، نشان می‌داد خود نیز از کرده ی خود وحشت داشته و شاید حتی پشیمان هم بود؛ اما چه فایده که کار از کار گذشته و خیلی دیر شده؟ به قول معروف، نوش دارو بعد از مرگ سهراب چه فایده؟ دیگر پشیمانی و ترس هیچ فرقی به حال او نمی‌کرد.
- نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. مامانم بابت مرگ پدرم خیلی ناراحت بود. من خودم... وقتی می‌اومدم مدرسه و می‌دیدم رزتا بدون مطلع بودن از کارهای کثیف پدرش، مخفیانه با الکس خوش و بش می‌کنه، خیلی عصبی می‌شدم.
سرش را پایین انداخت.
- بعد مرگ رزتا، خیلی ترسیده بودم. نمی‌دونستم با جسدش چی کار کنم، برای همین آوردمش مدرسه.
شانه‌هایم را بالا انداختم و لحن صدای متأسف الکی ای به خود گرفتم.
- ولی متأسفانه، مدرسه‌ای با سیستم امنیتی و دوربین‌های مدار بسته، برای پنهان کردن یه جسد مناسب نیست.
آب دهانش را قورت داد و چیزی نگفت. لوییس از پشت صندلی‌اش بلند شد. نگاه نگران و شوریده اش، نشان می‌داد چه احساساتی در مورد ماجرا داشت. هنوز می‌دیدم سعی در هضم کردن قضیه داشت و از طرفی هم بابت این‌که چه اتفاقی قرار بود بیفتد، نگران بود.
- الان چی کار می‌کنید؟
ریچل اپل واچش را خاموش کرد و از روی صندلی بلند شد. به سمت لوییس چرخید.
-کاری رو که قانون ميگه.
و ریچل کسی بود که خیلی از قانون پیروی می‌کرد. به جاشوا نگاه کرد و سری برایش تکان داد. جاش که اشاره‌ی ریچل را فهمید، به سمت کوله پشتی دومینیک که روی صندلی کناری اش بود، دست برد و دستبندهای فلزی را از داخل آن بیرون آورد.
از روی صندلی بلند شد و به سمت ما آمد. وقتی آمدنش را دیدم، از مقابل استفن کنار کشیدم. نگاه وحشت زده‌ی استفن، روی دستبندها ثابت مانده بود. تمام تنش می‌لرزید و او حتی اگر می‌خواست هم راه فرار نداشت، زیرا دومینیک پشت سرش و من نیز کنارش ایستاده بودم. هیچ گونه نمی‌توانست فرار کند. اشک، شروع به سُر خوردن از سرسره ی گونه‌هایش کرد. مطمئنم ضربان قلبش روی دور هزار می‌زند و او؛ هم اکنون بدترین حالت ممکن را تجربه می‌کرد، حالتی که دوست نداشتم هیچ گاه آشنایی ای با آن داشته باشم.
جاش مقابل استفن ایستاد و دستبند را بالا گرفت.
- استفن فوربز، تو بازداشتی.
***
بچه‌ها لیوان‌های نوشیدنیشان را به هم زدند و با لبخندهای خوشحال و چهره‌ای خندان، همزمان با هم گفتند:
- به سلامتی!
سپس هر کدام مشغول نوشیدن نوشیدنی خود شدند. دومینیک یک نفس نوشیدنی اش را سر کشید و لیوان شیشه‌ای و خالی را روی میز گذاشت. آرنج دستانش را روی میز گذاشت و درحالی که نگاهش را میان ما می‌چرخاند، گفت:
- بالاخره این پرونده هم تموم شد.
صدای آسوده اش نشان می‌داد چقدر از مثبت تمام شدن پرونده خوشحال بود و احساس راحتی می‌کند. جاش به صندلی‌های دو نفره و چرم پشت میز، لم داد. دستی میان موهایش چرخاند و صدای دلخورش مهر تأیید بر حرفش می‌زد.
- ولی مجبور شدیم تا ساعت سه توی اون مدرسه بمونیم. الان هم ساعت چهار و نیمه، تازه اومدیم ناهار بخوریم.
سرش را بالا برد و با حالت دلواپس و لوسی گفت:
- آه! من گشنمه!
ریچل تک خنده‌ای کرد.
- یکم تحمل کن، الان غذا رو میارن.
آرنج دستم را روی میز گذاشتم و دستم را زیر چانه‌ام بردم. سرم را کمی به چپ خم کردم و به بچه‌ها نگاه کردم. داشتند حرف می‌زدند و خوشحال و سرحال بودند. نفس عمیقی کشیدم.
خود نیز گرسنه بودم. هنگام مأموریت وقت ناهار خوردن نداشتیم. بعد از دستگیری استفن فوربز و بردنش به سازمان، بقیه‌ی کار را به فرانچسکا سپردیم و خود برای صرف ناهار، به رستوران آمدیم. گرچه سازمان کافه تریای خیلی شیک و بزرگی داشت، اما متأسفانه هیچ کدام در برابر اصرارهای جاش برای آمدن به رستوران، پیروز نشدیم. پس از چال کردن افکارم در گوشه‌ای از ذهنم، سراسر رستوران را از نظر گذراندم. چندان شلوغ نبود و جز ما، فقط چهار میز پُر دیگر وجود داشت. سالن بزرگی بود و انتهای سالن تنها یک در وجود داشت که به آشپزخانه ختم می‌شد. موسیقی بی‌کلامی پخش می‌شد و با توجه به ریتم آهنگ، می‌توانستم بگویم نوازنده اش با ترومپت داشت آهنگ را می‌نواخت. یک لحظه چراغ های آبی رنگ سقف که نور چندانی هم نداشتند و فقط برای زینت دادن بودند، چشمم را گرفتند، اما بعد آن صدای ریچل توجهم را جلب کرد.
ریچل درحالی که پا روی پا انداخته و به صندلی تکیه داده بود، همان‌طور که موهایش را روی شانه‌هایش می‌ریخت، گفت:
- ارن، سفارش بده یه نوشیدنی دیگه هم بیارن.
چشمانم را در حدقه چرخاندم و بی حوصله و کلافه، به پشتی صندلی تکیه دادم. دستانم را مقابل سینه‌ام در هم قفل کردم و چشمانم را بستم.
- دو شیشه رو تموم کردید، بستون نیست؟!
_ عه ارن! نیاز به استراحت داریما!
جاش باز داشت پافشاری می‌کرد و من این لحن صدای متقاعد کننده اش را دوست نداشتم. چیزی نگفتم و به سمت صفحه‌ی کوچک و الکترونیکی نصب شده روی دیوار دست بردم. کنار هر میز یکی از آن دستگاه‌ها وجود داشت. از طریق صفحه‌ی لمسی روی دیوار، سفارش را ثبت کردم. همان لحظه در آشپزخانه باز شد و دو ربات از آشپزخانه خارج شدند و به سمت میز ما آمدند. یکی شیشه‌ی نوشیدنی را روی میز گذاشت و دیگری سینی غذا را. سپس هر دو، قدمی عقب رفتند و تعظیم کنان گفتند:
- از غذاتون لذت ببرید.
این را گفتند و همزمان با هم رفتند. وقتی کل رستوران به دست ربات ها اداره شود؛ همین می‌شود دیگر! هر چند صاحب این‌جا یک انسان بود. کمی به جلو خم شدم و یکی از ساندویچ های تاکوی درون سینی را برداشتم. درحالی که داشتم کاغذ روغنی و پلاستیکی دور ساندویچ را پاره می‌کردم، گفتم:
- خب، غذاها رسید.
مشغول خوردن ساندویچ و سیر کردن شکم گرسنه‌ام شدم. صدای پچ پچ فضای رستوران را در بر گرفته بود. همه داشتند با یکدیگر صحبت می‌کردند. در طول غذا خوردن ما، چند نفر از مشتری‌ها رفتند و چند مشتری جدید دیگر جایگزینشان شدند. همین‌طور مشتری‌ها در رفت و آمد و رستوران درحال شلوغ و خلوت شدن بود.
از بطری روی میز، لیوانی آب برای خودم ریختم و درحالی که به پشتی صندلی تکیه می‌دادم، آن را نوشیدم. تاکو طعم لذیذ و خوشمزه‌ای داشت. همگی آن‌قدر گشنه بودیم که با ولع غذایمان را می‌خوردیم، تا بعدش هم دوباره راهی سازمان شویم.
***
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #22
(روز بعد)
درحالی که روی صندلی چرخ دار نشسته و همراه صندلی دور خود می‌چرخیدم، آهی کشیدم.
- حوصلم سر رفته!
صدای کلافه و بی‌حوصله ام حرفم را تثبیت می‌کرد، اما هیچ کس توجهی به من نداشت. فرانچسکا پشت میزش نشسته و داشت پرونده‌های قدیمی را سر و سامان می‌داد. جاشوا روی مبل بخش استراحت اتاق خوابش برده بود! گویا آمده بود هتل!
از دومینیک خبری نداشتم و ریچل هم برای ثبت پرونده‌ی دیروزمان، یعنی رزتا گیلبرت نزد تیم تحقیقاتی رفته بود.
نفسم را کلافه بیرون دادم. فرانچسکا جوری در کاغذها غرق شده بود که حتی توجهی به من نداشت.
چشمانم را در حدقه چرخاندم و پایم را روی زمین گذاشتم تا از چرخیدن صندلی جلوگیری کنم و صندلی ثابت بایستد. درحالی که دست‌هایم را در جیب کتم فرو برده بودم، از روی صندلی بلند شدم. امروز واقعاً روز بدون مشغله‌ای بود و همین موجب سر رفتن حوصله‌ام می‌شد. داشتم به سمت در می‌رفتم که صدای فرانچسکا را شنیدم.
- کجا؟
به سمتش برگشتم و روبه اویی که بالاخره سرش را از کاغذها بیرون آورده و با کنجکاوی مرا می‌نگریست، لبخندی زدم.
_ میرم یه جا که کمتر حوصلم سر بره.
این را گفتم و بدون منتظر ماندن برای واکنشی از جانب فرانچسکا، از اتاق خارج شدم. همین‌طور داشتم در راهروهای این طبقه از این سمت به آن سمت می‌رفتم و زیر لب آهنگی را زمزمه می‌کردم. توجهی به کسانی که از کنارم رد می‌شدند، نداشتم. سرم را پایین انداخته و به قدم‌هایم خیره بودم. تا به الان هیچ کار و پرونده‌ای برای بررسی نبود و اگر باقی روز هم همین‌طور ادامه پیدا می‌کرد، جداً عصبانی می‌شدم. نفس حبس شده در سینه‌ام را با حرص بیرون دادم.
در همان حال و هوایی که داشتم، به سمت جیب کتم دست بردم. از جیبم پاکت کوچک بادام زمینی را که صبح خریده بودم، بیرون آوردم.
به شیشه‌ی پشت سرم تکیه دادم. سرم را پایین انداخته بودم و به پاکت بادام زمینی نگاه می‌کردم. سؤال‌های متعددی در ذهنم چرخ می‌زدند و من تنها درگیر یک سؤال بودم، که آیا واقعاً مایل به انجام این کار هستم؟
با بله ی پررنگی در ذهنم روبه رو شدم.
پای چپم را از زانو خم کردم و به شیشه‌ی پشت سرم تکیه دادم. در همان حالت، پاکت بادام زمینی را باز کردم و تک به تک شروع کردم به خوردن بادام زمینی‌ها، آن هم زمانی که به بادام زمینی آلرژی داشتم.
همه‌ی بادام زمینی‌ها را خوردم و سپس درحالی که پاکتش را در دستم مچاله می‌کردم و بادام زمینی‌ها را در دهانم می‌جویدم، به سمت اتاق خودمان رفتم. در را که زدم، در به طور خودکار باز شد و من وارد اتاق شدم. فرانچسکا داشت پرونده‌ها را جمع می‌کرد؛ یا کارش را تمام کرده یا هم که به خود استراحت داده. جاش نیز از خواب بیدار شده بود و پشت میزش نشسته، قهوه می‌خورد. با ورودم، فرانچسکا توجهش به سمتم جلب شد. مرا نگاه کرد و لبخندی روی لبانش که با رژ صورتی ای به آنان رنگ بخشیده بود، نشاند.
- به نظر بیرون هم حوصلت سر رفت که برگشتی.
جاش که آرنج دستانش را روی میز گذاشته بود و قهوه می‌خورد، نیم نگاهی به من انداخت، اما حرفی نزد. به سمت صندلی‌ام به راه افتادم و بادام زمینی‌ها را قورت دادم. لبخندزنان گفتم:
- نه، اتفاقاً اون بیرون خیلی بهم خوش گذشت.
روی صندلی خود نشستم. فرانچسکا یک تای ابرویش را بالا داد و شکاک به من نگاه کرد. لحن شوخش نشان می‌داد قصد سر به سرم گذاشتن دارد.
- مگه چی کار کردی که خوش گذشت؟
لبخندی زدم.
- کار خاصی نبود.
این را گفتم و سرم را روی میز گذاشتم. حال فقط بحث زمان بود. باید منتظر بمانم سیستم ایمنی بدنم به پروتئین‌های داخل بادام زمینی واکنش نشان دهد و سپس، همه چیز همان‌طور می‌شد که می‌خواستم. نفس عمیقی کشیدم و به ساعت نگاه کردم.
هرچه دقایق جلوتر بروند، حساسیت من نیز آغاز می‌شد. چشم به ساعت نشسته بودم، اما صدای جاش که با فرانچسکا حرف می‌زد، موجب شد سرم را به سمتش بچرخانم.
- فرانچسکا، دومینیک کجاست؟
فرانچسکا: آخرین بار توی کافه تریای سازمان دیدمش.
جاش نگاهی به ساعت انداخت.
_ ساعت دوازده و نیمه، یکم بعد بریم کافه تریا ناهار بخوریم؟
فرانچسکا پرونده به دست بلند شد. پرونده‌ها را روی میز ریچل گذاشت و در همان هنگام گفت:
- فکر خیلی خوبیه!
جاش به من نگاه کرد تا ببیند با حرفش موافقت می‌کنم یا نه، اما همین که خواستم لب وا کنم و جواب حرفش را بدهم، شکم دردم و حالت تهوعم شروع شد. بادام زمینی داشت کار خود‌ش را می‌کرد و بدنم شروع کرده بود به نشان دادن علائم حساسیت.
سریعاً از روی صندلی بلند شدم و دوان دوان به بیرون از اتاق دویدم. قبل رفتن، تنها صدایی که به گوشم رسید، صدای نگران فرانچسکا بود که اسمم را صدا می‌زد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #23
از کنار کسانی که در راهرو ایستاده بودند، رد می‌شدم و آنان با تعجب و کنجکاوی به من نگاهی می‌انداختند. دوان دوان به سمت انتهای راهرو که سرویس بهداشتی این طبقه آن‌جا قرار داشت، رفتم. حالت تهوع شدیدی داشتم و سوزش گلو و خشکی گلویم نیز شروع شده بود.
با لبخند بی‌جانی روی لب، در بدون رمز سرویس بهداشتی را با اندکی هل دادن، باز کردم و وارد شدم. کنار روشویی ایستادم و سرم را پایین خم کردم. سرفه‌های شدیدی می‌کردم. ع×ر×ق از پیشانی‌ام سرازیر شده بود و من تنها به فکر سوزش لعنتی گلویم بودم. دست‌هایم را روی لبه‌ی روشویی فشردم و به روشویی سنگی سفیدی که تا انتهای دستشویی امتداد داشت، نگاه کردم. سرفه‌ی دیگری کردم و اين‌بار نگاهم به سمت خودم در آینه‌ی بزرگ روی دیوار چرخید. موهایم روی پیشانی‌ام ریخته بودند و می‌دیدم پیشانی‌ام خیس ع×ر×ق شده.
با سرفه‌ی دیگری که کردم، ریفلاکس معده‌ام صورت گرفت و من تمام بادام زمینی‌ها و هر چه که قبل آن خورده بودم را به طور شدیدی بالا آوردم.
سوزش گلویم بدتر شد. از گلو تا مری ام احساس سوزش می‌کردم و این سوزش را با تمام وجودم تحمل می‌کردم. دستی به گلویم کشیدم و سرفه ی دیگری کردم. حال که تمام بادام زمینی ها را بالا آورده بودم، حالم قرار بود بهتر شود. آهی کشیدم و دستم را زیر شیر آب گرفتم تا باز شود. دست و صورتم را شستم.
چهره‌ی رنگ پریده ام که به خاطر بالا آوردن و خالی شدن معده ام بود، مانند بیمارها می‌ماند و یک لحظه، از دیدن خود در آینه بدم آمد. طعم بدی در دهانم اذیتم می‌کردم. هوفی کشیدم و از سرویس بهداشتی خارج شدم.
فرانچسکا و جاشوا پشت در ایستاده بودند و به محض خروج من، به سمتم خیز برداشتند. مقابلم ایستادند و فرانچسکا نگاهی به سر تا پایم انداخت. نگاه نگران هر دو نشان می‌داد چقدر به من اهمیت می‌دادند. صدای فرانچسکا قدری دستپاچه و نگران بود که حتی در مأموریت‌ها نیز این‌چنین ندیده بودمش.
- ارن، حالت خوبه؟ چت شد یهو؟
سرم را به طرفین تکان دادم و سعی کردم با لحن آسوده و بیخیالم، نگرانیشان را بر طرف کنم.
- چیزی نیست.
اخمی روی ابروان جاش نشست. صدای کفری و عصبانی اش فقط از روی نگرانی و این‌که چیزی به آنان نگفته بودم، بود.
- عه! مثل آدم بگو چته دیگه.
چشمانم را در حدقه چرخاندم و همچنان بیخیال ادامه دادم:
- بادام زمینی خوردم.
فرانچسکا دست‌هایش را مشت کرد و اخمی روی ابروهایش پدید آمد. صدای نسبتاً بلند و عصبانی اش در گوشم طنین انداخت.
- تو به بادام زمینی آلرژی داری.
سری تکان دادم و چهره‌ی حق به جانبی به خود گرفتم.
- می‌دونم و برای همین خوردم.
جاش یک تای ابرویش را بالا داد.
- ارن، قرص هات رو خوردی؟
بدون این‌که بتوانم جوابش را بدهم، توجهم به سمت مردی که داشت با قدم‌های تند و با عجله به سمتمان می‌آمد، جلب شد. نگاهم را از جاشوا گرفتم و به آمدن مرد چشم دوختم. حالت عجولش نشان می‌داد قضيه‌ مهم بود، لیکن با کدام یک از ما کار داشت؟
به ما که رسید، فرانچسکا و جاشوا نیز متوجهش شدند و با کنجکاوی نگاهش کردند. مرد سری در احترام فرانچسکا که مقام و درجه‌ی بالاتری از او داشت، تکان داد و سپس رویش را به سمت من چرخاند.
- آقای اسمیت، آقای استوارت صداتون می‌زنن. بهم گفتن بهتون بگم که پرونده‌ی جدیدی پیش اومده.
درخششی در چشمانم هویدا گشت. مشتاق بودم هر چه سریع‌تر به آن پرونده رسیدگی کنم. از صبح بیکار بودم، حال وقتش رسیده سرم گرم یک کار هیجان انگیز شوم. نیم نگاهی به فرانچسکا و جاشوا انداختم.
- شما برید ناهار، نگران من نباشید، خوبم.
این را گفتم و سپس به آن مرد نگاه کردم.
- بریم.
سری تکان داد و کنار کشید تا راه را برایم باز کند. بدون نگاه مجدد به فرانچسکا و جاش، از مقابلشان رد شدم و همراه آن مرد، به سمت آسانسور رفتیم. دست‌هایم را در جیب شلوارم گذاشتم و حالت جدی‌ای به خود گرفتم. پرونده هر چه که بود، مطمئنم خیلی جدی بود که مرا صدا می‌زدند. آقای استوارت؛ یا همان جکسون استوارت، رئیس تیم اِی بود. تیمی که موضوعات مهم‌تری از قتل را برعهده می‌گرفتند، مانند جاسوسی و تروریستی و... .
من نیز گاهی اوقات برای بازجویی از مجرمین تیم اِی فرستاده می‌شدم.
دروغ چرا، خودم بازجویی از آن جاسوس‌ها و تروریست‌های ع×و×ض×ی را خیلی دوست داشتم.
از طریق آسانسور به طبقه‌ی بیست و هفت رفتیم. مرد راهش را از من جدا کرد و من وارد اتاق مختص اعضای تیم اِی شدم. دیزاین همین جا هم شبیه اتاق ما بود، فقط از نظر رنگ بندی فرق داشت. به محض ورود، چشمم به جکسون خورد که روبه روی در ایستاده و سرش گرم زیر و رو کردن چند کاغذ بود. دو نفر از اعضای تیم در اتاق بودند و با لپتاپ کار می‌کردند. با ورود من، توجه همه‌شان به سمتم جلب شد. من در اصل عضوی از تیم سی بودم و بیشتر وقتم را با ریچل و بقیه بچه‌ها می‌گذراندم، نه با اعضای تیم اِی. همین هم موجب می‌شد زیاد با اعضای این تیم راحت نباشم. هر چند، آنان نیز در مورد من و بیماری ام خبردار بودند، اما باز هم نمی‌توانستم نزد آنان راحت رفتار کنم. بیخیال این افکار اضافه‌ای شدم که قلمرو ذهنم را اِشغال کرده بودند. از میان میزها رد شدم و در همان هنگام که داشتم به سمت جکسون می‌رفتم، جکسون گفت:
- ارن، خوب شد زود اومدی.
صدای جدی‌اش اصلاً با لبخند کوچک روی لبش هماهنگی نداشت. نگاهش آشکار می‌کرد چقدر موضوع مهمی پیش آمده و این حالت او، مرا از هر زمان دیگری کنجکاوتر می‌کرد.
مقابل جکسون ایستادم و اخمی کردم.
- موضوع چیه؟
جکسون پرونده‌ها را روی میز کناری اش گذاشت و چشمان عسلی رنگش را که هارمونی خیلی زیبایی با موهای قهوه‌ای رنگش می‌ساختند، به پشت سر من دوخت. جکسون چهره‌ی خیلی زیبایی داشت. زخم روی چانه‌اش که جای بخیه بود، چهره‌اش را حتی زیباتر هم نشان می‌داد.
- وایولت، بیا یه لحظه.
چرخیدم و رد نگاهش را دنبال کردم. چشمم روی وایولت که گویا کار با لپتاپش را به اتمام رسانده بود، ثابت ماند. وایولت دست از بازی کردن با موهای یخی رنگش برداشت و با چشمان آبی رنگش که دست به دست موهای یخی اش داده و چهره‌ی فوق‌العاده جذابی از او می‌ساختند، نگاهمان کرد. بلند شد و به طرفمان آمد و کنار من ایستاد. جکسون خطاب به او گفت:
- وایولت، مجرم رو نشون بده.
وایولت اپل واچش را روشن کرد و پس از کمی دستکاری با آن، عکس مردی تقریبا سی ساله را روی صفحه‌ی هولوگرام به نمایش گذاشت. یک تای ابرویم را بالا دادم و با نگاهی شکاک و مردد به آن مرد نگاه کردم. مجرم او بود؟ جرمش چیست؟!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #24
به وایولت نگاه کردم و به بخشی از افکارم قدرت تکلم دادم:
- این کیه؟
وایولت آدامس درون دهانش را باد کرد و پس از ترکاندن آن، درحالی که آدامس را می‌جوید، شروع به توضیح دادن کرد:
- مکسول والِنته، سی و دو ساله، اهل برزیل.
صدای بیخیالش، جنبه ای از شخصیت بی‌حوصله و سربه هوایش را نشان می‌داد. حتی ظاهر و پوشش را نیز کاملاً متناسب با شخصیتش قرار می‌داد؛ پیرسینگ کنار ابرویش و باز بودن دکمه‌ی بالایی پیراهن سفیدش، نشان می‌دادند او چه جور دختری بود. علی‌رغم بدقلقی هایش، از او خوشم می‌آمد، دختر جالبی بود.
چشمانم گرد شدند و لبخند کوچکی روی لبم نشست.
- برزیل؟!
در برابر لحن صدای کنجکاوم سری تکان داد و گفت:
- موقع عبور از مرز دستگیر شده، به علت...
نگاهش را به سمت جکسون چرخاند تا جکسون ادامه‌ی بحث را بیان کند. جکسون نفس عمیقی کشید.
- نگهبان های مرز به علت آدم ربایی بهش مشکوک شدن. پشت کامیونی که رانندگی می‌کرده، دو دختر و یه پسر پیدا کردن.
صدای اِیدِن از پشت سرم، پارازیتی بین مکالمه ما ایجاد کرد.
- اسلحه‌ها رو فراموش نکن.
به سمتش برگشتم و به اویی که چشمانش به صفحه‌ی هولوگرامی لپتاپ، لیکن گوش‌هایش به ما بود، نگاه کردم.
- آه، آره. دو دختر و یه پسر و یه سری هم اسلحه پشت کامیون بود.
صدای جکسون موجب شد به او نگاه کنم. قضیه جالب به نظر می‌رسید و موفق به کسب توجه و علاقه‌ام شده بود. دست‌هایم را مقابل سینه‌ام در هم قفل کردم و به جکسون خیره شدم.
- خب الان توی این پرونده، من چه نقشی رو باید بازی کنم؟
جکسون دستش را در جیب شلوارش گذاشت و با چهره‌ی مفتخر و لبخند ریزی روی لبش که نمی‌دانستم علتش چیست، مرا نگاه کرد.
- تو اين‌جا وارد بازی میشی که باید بری از این آقای والنته بازجویی کنی و بفهمی هدفش از اون آدم ربایی و قاچاق اسلحه چی بوده.
دستش را از داخل جیبش درآورد و یک قدم به سمت میز کناری اش رفت. درحالی که کاغذهای روی میز را مرتب می‌کرد، گفت:
- ما مشکوکیم که شاید برای یه باندی چیزی کار می‌کنه.
سرش را به سمت من چرخاند و ادامه داد:
- سعی کن هویت همدستش رو هم بفهمی.
اخمم پررنگ‌تر شد. کنجکاوی تک تک سلول‌های بدنم را تحت سلطه گرفته بود و من می‌خواستم حتماً ته توی این پرونده را بفهمم. میزان کنجکاوی ام در لحن صدایم مشخص بود.
- مگه همدست داشت؟
صدای وایولت مسیر نگاهم را از جکسون به خودش تغییر داد.
- آره. یه مرد دیگه‌ای هم توی کامیون، کنارش نشسته بود. پلیس‌ها سعی می‌کنن هر دو رو دستگیر کنن، اما فقط موفق به گرفتن مکسول می‌شن، همدستش همراه کامیون و خب، همراه اون آدم‌ها و اسلحه‌ها فرار می‌کنه.
نفس حبس شده در سینه‌ام را بیرون هدایت کردم و سری تکان دادم.
- فهمیدم.
جکسون پرونده‌ به دست، مقابلم ایستاد. چشمان ریز شده و نگاه جدی‌اش دست به دست لحن صدای جدی‌اش داده و اهمیت موضوع را بیان می‌کردند.
- ارن، سعی کن زود تمومش کنی.
شانه‌ای بالا انداختم و بیخیال گفتم:
- خب این بستگی به خود جناب مکسول داره که ببینیم دهنش چقدر قرصه.
این را گفتم و به سمت در رفتم. در چارچوب در ایستادم و یک دستم را به دیوار تکیه دادم و به سمت جکسون برگشتم.
- کجاست؟
جکسون که منظورم را فهمیده بود، در جواب گفت:
- اتاق بازجویی شماره دو، همراه اِما و لیام.
سری تکان دادم و لبخندی زدم.
- هر چقدرم دهنش قرص باشه، نمی‌تونه در برابر من مقاومت کنه.
بدون حرف دیگری، به سمت اتاق‌های بازجویی که چند طبقه بالاتر بودند، رفتم.
بیشترین دلیلی که باعث می‌شد بازجویی از آن مجرمین را دوست داشته باشم، این بود که می‌توانستم باعث دردشان شوم، همان‌طور که پست فطرت هایی مانند آنان باعث درد من شده بودند. می‌توانستم کاری کنم همان‌طور که خود التماس می‌کردم، التماس کنند.
دستی به موهایم کشیدم و به جرم مکسول اندیشیدم.
اگر احتمال داشته باشد که مکسول برای یک باندی کار کند، آن‌گاه باید آن آدم‌ها و اسلحه‌ها را قبل از این‌که خیلی دیر شود، به دست بیاوریم. باید آن آدم‌ها را نجات داده و اسلحه‌ها را از آنان بگیریم.
اما چه دلیلی موجب شد مکسولی که اهل برزیل بود، به نیویورک بیاید؟
رسیدن به اتاق بازجویی شماره دو، افکارم را از ذهنم بیرون راند. رمز در را وارد کردم و با باز شدن در، به داخل رفتم. به سمت اما و لیام که پشت شیشه‌ی یک طرفه ی اتاق بازجویی ایستاده بودند، رفتم.
- بچه‌ها.
صدایم توجه هر دو را به سمتم جلب کرد. اِما درحالی که دسته‌ای از موهای بلوندش را پشت گوشش حمایت می‌کرد، گفت:
- آه، ارن.
مقابلش ایستادم. اما چون قدش اندکی کوتاه بود، تا شانه‌ی منی که یک و هشتاد و دو قدم بود، می‌رسید، اما لیام قدش با من برابری می‌کرد.
صدای تأسف‌بار و ناامید لیام در گوشم پیچید:
- ما باهاش حرف زدیم، اما چیزی نگفت. به هیچ کدوم از سؤال‌هامون جواب نداد.
کلافه و ناامیدانه دستی به موهای قهوه‌ای روشنش کشید. با نگاه به چشمان قهوه‌ای رنگش که زیرشان کک و مک دیده می‌شد، گفتم:
- ببینیم در برابر من هم می‌تونه ساکت بشینه.
پس از این حرفم، سرم را سمت مکسول که در اتاق نشسته بود، چرخاندم و از پشت شیشه نگاهش کردم. خیالم راحت بود که او نه می‌توانست ما را ببیند و نه صدایمان را بشنود. دستبند به دست نشسته و سرش را پایین انداخته بود. موهای سیاهش روی صورتش ریخته بودند و نمی‌توانستم چهره‌اش را ببینم. چیزی نگفتم و به سمت در رفتم. خیلی دلم می‌خواست ببینم چه حرف هایی برای زدن داشت و پشت دیوار اسرارش چه چیزی پنهان می‌کرد.
مقابل در که ایستادم، در خودش باز شد و پس از ورودم بسته. پشت در ایستادم و دست‌هایم را در جیب شلوارم فرو بردم. نگاه سرد و مغروری به خود گرفتم و پوزخندی کنج لبم نشاندم. مکسول سرش را بلند کرد تا نگاهم کند. نگاه عاری از حسش داشت سر تا پایم را برانداز می‌کرد. همان‌طور که به سمت میز و صندلی وسط اتاق می‌رفتم، با صدای بلند و لبخند پت و پهنی روی لب گفتم:
- آقای والنته.
کنجکاو و سؤالی نگاهم کرد.
صندلی را عقب کشیدم و مقابلش روی صندلی نشستم. سعی داشتم با لبخندم گیج و سردرگمش کنم. نمی‌خواستم از همان ابتدا بروم سر اصل مطلب. دستم را به سمتش گرفتم و گفتم:
- ارن اسمیت هستم، از آشناییت خوشبختم.
ابروهایش را بالا داد و با نگاه تمسخر آمیزی که گویا بگوید احمقی چیزی هستم، نگاهم کرد. مطمئنم لیام و اما با حالتی جدی و خشک از او بازجویی کرده‌ بودند، لذا انتظار این رفتار من را اصلاً نداشته. خب من همیشه روش بازجویی ام فرق می‌کرد! من شیوه‌های منحصر به فرد خود را داشتم!
بیخیال آن نگاه رو اعصاب و پوزخندش، به دستبند دور دستانش اشاره کردم. حال نوبت من بود که پوزخند بزنم. سعی کردم صدایم فوق‌العاده تحقیر آمیز و حاوی تمسخر باشد!
‌- اوه! ببخشید! یادم رفت نمیتونی باهام دست بدی.
به پشتی صندلی تکیه دادم و به خودم اشاره کردم.
‌- اشتباه از من بود.
مطمئنم حرف هایم و این لحن شرمنده‌ام موقع زدن حرف آخرم، کاملاً متعجب و گیجش کرده‌ بودند. آرنج دستانم را روی میز گذاشتم و سعی کردم اکنون جدی‌تر رفتار کنم.
- خب مکسول ببین، من و تو قراره یه بازی ای با هم انجام بدیم.
چشمانش از فرط تعجب گرد شدند و او کمی عقب رفت. صدای بلند و متعجبش در گوشم که نه، در کل اتاق پیچید و اکو شد.
- بازی؟! تو دیگه کی هستی؟
- دیوونه، روانی، بدجنس، هر کی هر چی دلش می‌خواد، صدام می‌زنه.
اخمی روی ابروانش نشست. صدای عصبانی و مضطربش لحنی داشت که گویا سعی می‌کرد با حرفش خود را از مخمصه ای که احتمال داشت درونش گیر افتد، نجات دهد. شاید سعی می‌کرد از این قضیه و بازجویی قسر در برود.
- من قبلاً هم به همکاراتون گفتم، من چیزی نمی‌دونم، من بی‌گناهم.
- مکسول، همه‌ی انسان‌ها دروغ می‌گن.
از حرص نفسش را در سینه‌ حبس کرد و با اخم به من چشم دوخت. از طریق اپل واچم تماس را برقرار کردم و گفتم:
- پلیس آگرِست، یه چاقو برام بیار، ترجیحاً بزرگ باشه.
سپس تماس را قطع کردم
آگرست، فامیلی اما بود؛ اِما آگرست. حال باید منتظر بمانم او چاقو را بیاورد تا بازی را شروع کنم. مکسول پس از شنیدن حرفم، یک نگاه به در و یک نگاه به من انداخت. اضطراب و استرس را در عمق نگاهش می‌دیدم.
در باز شد و اما درحالی که یک چاقو به دست گرفته بود، به سمتم آمد. چاقو را به دستم داد و پس از انداختن نگاهی جدی به من رفت.
پس از خروجش از اتاق، از روی صندلی بلند شدم و همان‌طور که داشتم میز را دور می‌زدم تا کنار مکسول بایستم، آرام و خونسرد گفتم:
- خب، بازی رو شروع کنیم؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #25
پشت سر مکسول ایستادم و دست‌هایم را روی شانه‌هایش گذاشتم، که از ترس ناگهانی بالا پریدند و سعی کرد بلند شود. اما با فشاری آرام به شانه‌اش او را سر جایش نشاندم.
- ببین، بازیمون اینطوریه که من ازت سؤال می‌پرسم و اگه تو اشتباه جواب بدی، مجازات می‌شی. اما اگه جواب درست بدی، امتیاز مثبت می‌گیری و من به عنوان پاداش، میزان مجازاتت رو کاهش می‌دم.
خم شدم و دم گوشش زمزمه کردم:
- شیرفهم شد؟
سری تکان داد. لبخندی زدم و به نشانه‌ی تحسین و قدردانی، همان‌طور که از کنارش رد می‌شدم، به شانه‌اش ضربه‌ی آرامی وارد کردم.
- آفرین، ازت خوشم اومد.
کنار میز ایستادم و کف دست‌هایم را روی میز گذاشتم. به مکسول که نگران و خشمگین مرا می‌نگریست، نگاه کردم. تک خنده‌ای ناخودآگاه روی لبم نشست. این خشم درون نگاه‌هایشان خیلی خنده دار و مسخره بود. طوری نگاهمان می‌کردند گویا ما زندگی‌شان را به لجن کشیده‌ بودیم، درحالی که خودشان بدون این‌که بدانند، در لجن دراز می‌کشیدند. ما فقط آگاهشان می‌کردیم، همین!
بیخیال این افکارم شدم. دلم می‌خواست بدانم چه حرف هایی قرار بود بزند. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خب، اولین سؤالمون آماده است. بگو چرا از برزیل به نیویورک اومدی؟
مکسول که سرش را پایین انداخته بود، گفت:
- من توی یه شرکت صادراتی کار می‌کنم، همراه همکارم می‌خواستم بیام. از هیچ چیز خبر نداشتم، خبر نداشتم پشت کامیون چی گذاشته.
آهی کشیدم. فکر می‌کرد می‌توانست چنین اراجیفی تحویلم دهد؟ سری به نشانه‌ی نفی تکان دادم و گفتم:
- نه نه نه! مکسول قرارمون این نشد. قرار بود حقیقت رو بگی.
چاقو را در دستم چرخاندم و ادامه دادم:
_ و گفتیم چه بلایی سرت میاد اگه دروغ بگی؟
آب دهانش را قورت داد. صدای لرزانش ترس داشت، اما صداقت نه! اضطراب صدایش نشان می‌داد که دروغ می‌گفت.
- ولی من دارم راستش رو میگم.
هوفی کشیدم و با یک حرکت پشت سرش ایستادم. چاقو را روی گردنش گذاشتم و گفتم:
- هیچ کدومتون بلد نیستید بازی کنید. عصبانی می‌شم وقتی حرفم رو دوبار تکرار می‌کنم، پس به نفعته که حرف بزنی و به بار سوم نکشونی. بگو، چرا اومدی به نیویورک؟
تمام بدنش می‌لرزید و حس می‌کردم دمای بدنش به سردی یک تکه یخ باشد!
- آدم ربایی و قاچاق اسلحه.
چاقو را از روی گردنش برداشتم و لبخند خوشحال و رضایتمندی روی لبم نشاندم.
- آفرین! حالا یک امتیاز مثبت دریافت کردی.
به سمت صندلی‌ام برگشتم و روی صندلی نشستم. دست‌هایم را روی میز در هم فرو بردم.
- حالا توی سؤال بعدی اگه دروغ جواب بدی، به خاطر امتیاز مثبتت میزان مجازاتت کمتر خواهد شد.
سردرگم نگاهم کرد. در نگاهش چیز خاصی بود که نشان می‌داد مطمئن شده من دیوانه‌ام. اما نه، نبودم! یا شاید هم بودم! با چهره‌ی پوکرش، به زبان بی زبانی می‌گفت این حرف هایم فرقی به حالش نخواهند کرد و فایده‌ای نداشتند. شاید حق با او بود!
- خب، سؤال بدی. ما می‌دونیم پشت اون آدم ربایی و پروژه‌ی قاچاق اسلحه، یه برنامه‌ ریزی بزرگ و سازمان یافته هستش.
به پشتی صندلی تکیه دادم و دست‌هایم را مقابل سینه‌ام در هم قفل کردم. بیخیال و با تمسخر گفتم:
- یعنی این‌طور نیست که یهو با اون همدستت بزنه به سرتون و برید اون کارها رو بکنید، مگه نه؟
با سر به او اشاره کردم. ترجیح داد با سکوتش حرف بزند. چشمانم را ریز کردم و اخمی مهمان ناخوانده ی ابروانم شد.
- بهم بگو اون اسلحه‌ها رو از کجا پیدا کردید؟ اون آدم‌ها رو چطوری دزدیدید؟
زبانی روی لب‌هایش کشید. دست‌هایش را فشرد و سرش را پایین انداخت. تمام حرکاتش عیان می‌کردند که حق با من بود، اما او نمی‌توانست حرف بزند. نمی‌توانست طلسم سکوتش را بشکند. معلوم بود که از حرف زدن می‌ترسید و در تنگنا قرار داشت. هوفی کشیدم و به سمت جلو خم شدم.
- مکس، اشکالی نداره که مکس صدات کنم نه؟ دستت رو بیار جلو.
با تعجب نگاهم کرد. سردرگمی درون نگاهش بیش از هر چیزی به چشم می‌زد.
صدایم را بالاتر بردم.
- گفتم دستت رو بیار.
این‌بار از صدای عصبانی و لحن دستوری ام تبعیت کرد و یک دستش را جلو آورد. دستش را گرفتم و چاقو را به دستش نزدیک کردم. تنش شروع به لرزیدن کرد. نیتم را فهمیده بود و با تکان دادن دستش، سعی می‌کرد دستم را پس بزند، اما موفق نبود. دستبندهای دور مچ دستش کارش را سخت می‌کردند.
همان‌طور که تقلا می‌کرد تا نجات یابد و دستش را آزاد کند، با صدایی وحشت زده گفت:
_ نه تو رو خدا، خواهش می‌کنم نکن.
بی‌توجه به حرفش دستم را بالا بردم و انگشتانم را دور دسته‌ی چاقو فشردم. مکسول چشمان هراسان و وحشت زده اش را معطوف من کرد. سعی می‌کرد مانع انجام این کارم شود، اما التماس‌هایش برایم حائز اهمیت نبودند. دستم را پایین آوردم و بی‌درنگ، در کسری از ثانیه لبه‌ی تیز و برنده‌ی چاقو را در پشت دستش فرو بردم. از روی صندلی بلند شد و فریادی از روی درد کشید. بازویش را تکان می‌داد تا دستش را عقب بکشد، اما نمی‌توانست. نفس نفس می‌زد و ناله می‌کرد. گویا درد پیچیده در دستش، برایش غیرقابل تحمل بود.
به مایع قرمز رنگی که از محل زخم بیرون می‌زد، نگاه کردم. روی میز می‌چکید و آن را رنگ آمیزی می‌کرد. دستم را کنار کشیدم. همین که دید فرصت گیرش آمده، دوان دوان به سمت در دوید. با مشت به در زد. تمام بدنش می‌لرزید و او مانند پرنده‌ای در قفس برای آزادی دست و پا می‌زد. به در کوبید و با صدای بلند و عاجزی فریادزنان گفت:
- خواهش می‌کنم، در رو باز کنید، خواهش می‌کنم.
با قدم‌هایی آرام به سمتش رفتم. حرفی نمی‌زدم و او همچنان به خواهش و التماسش برای باز شدن در، ادامه می‌داد. نزد او که رسیدم، به سمتم برگشت و کمرش را به در چسباند.
- همه چیز رو بهت میگم، کاری بهم نداشته باش.
سری به طرفین تکان دادم.
- برای زدن این حرف خیلی دیره.
دست زخمی اش را که همچنان خونریزی می‌کرد و خون قطره قطره روی زمین می‌چکید، گرفتم و درحالی که زخمش را می‌فشردم و او چهره‌اش را از درد در هم جمع کرده و چشمانش را بسته بود، او را به سمت میز کشاندم. به اجبار من روی صندلی نشست. دست بردم و شال نازک و طوسی رنگی را که دور گردنش پیچیده بود، بردا‌شتم. شال را روی دهانش گذاشتم و با گره‌ای محکم، آن را بستم تا نتواند حرف بزند یا داد بکشد.
سر جایم نشستم و نگاهی به چاقوی خونی انداخته و گفتم:
_ خب کجا بودیم؟ دستت رو بیار.
با ترس و لرز دستش را جلو آورد. از شدت ع×ر×ق، موهای خیسش به پیشانی‌ و تی شرتش نیز به بدنش چسبیده بود. نفس نفس می‌زد و سینه‌اش مدام جلو عقب می‌شد. دستش را گرفتم و بار دیگر چاقو را در دستش فرو بردم.
ناله‌های خفیفی می‌کرد و بابت بسته بودن دهانش، نمی‌توانست آن ناله‌ها را به فریاد تبدیل کند. پلک‌هایش را به هم فشرده و سرش را پایین انداخته بود. می‌دیدم دست آغشته به خونش، چگونه از فرط ترس می‌لرزید!
چاقو را سریع از دستش بیرون کشیدم و گوشه‌ای از میز گذاشتم. بیرون کشیدن چاقو موجب شده بود خونریزی بیشتر شود.
مکسول همان‌طور که نگاهش روی دستش قفل شده بود، تند تند نفس می‌کشید تا خود را آرام و دردش را تسکین سازد. این‌که دستش همچنان وسط میز مانده بود و آن را عقب نمی‌کشید، باعث می‌شد بفهمم به خاطر درد، شجاعت حرکت دادن دستش را نداشت!
به پشتی صندلی تکیه دادم و پایم را روی پای دیگرم انداختم.
آرنج دستانم را روی دسته‌های صندلی گذا‌شتم و نگاه جدی‌ام را به او دوختم. اویی که با چشمانی ترسیده به زخم دستش خیره شده بود و همچنان ناله‌ می‌کرد. همچنان بدنش می‌لرزید و چشمانش به مانند کاسه‌ی خون بودند.
به جلو خم شدم و شال را از مقابل دهانش پایین آوردم. به محض کنار رفتن شال و فرصت گیر آوردن برای حرف زدن، لب وا کرد و با فریاد گفت:
- تو دیوونه ای؟ چطور کسی مثل تو پلیس شده؟
با دست سالمش به دیگری اشاره کرد.
_ ببین با دستم چی کار کردی؟ پست فطرت ع×و×ض×ی!
صدای خشمگین و تنفر آمیزَش، بازتابی از دردی که کشید، بود. در لحن صدایش میل به نابودی من دیده می‌شد و اطمینانی که نشان می‌داد به دیوانگی من یقین آورده، وجود داشت. نفس عمیقی کشیدم و دوباره به صندلی تکیه دادم. صدای خونسرد و حق به جانبم، آرام بود و توجهش را جلب کرد.
- به نظرت من ع×و×ض×ی هستم؟
پوزخندی زدم و درحالی که انگشت اشاره‌ام را روی خون چاقو می‌کشیدم و نگاهم را به چاقو دوخته بودم، آرام و سرد گفتم:
‌- مسخره است!
سرم را بالا بردم و در چشمان سیاه رنگش چشم دوختم. چشمانم را ریز کردم و سعی کردم صدایم مملو از نفرت و تحقیر باشد.
- تو به خودت چی میگی؟ آدم ربایی؟ چه کار کثیفی! من ع×و×ض×ی و پست فطرت نیستم، اما تو هستی.
شانه‌هایم را بالا انداختم و نگاهی به سراسر اتاق انداختم. قصد داشتم با این حرکتم، به مکان و جایگاهی که در آن قرار داشت، اشاره کنم. او نیز همراه من اتاق را از نظر گذراند.
- لیاقت تو و امثال تو همینه، این‌که پشت این درهای بسته زجر بکشید، چون اگه شما زجر نکشید، مردم بی‌گناه آسیب می‌بینن. اگه شما ریشه‌کن نشید، دنیا خراب و فاسد می‌شه.
آرام آرام نفس می‌کشید و با چشمان گرد شده و شاید اندکی پشیمان، مرا نگاه می‌کرد. نمی‌دانم گمان من بود، یا اندازه‌ی سر سوزن در نگاهش پشیمانی دیده می‌شد.
از روی صندلی بلند شدم.
- خب، سؤال بعدیم رو می‌پرسم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #26
پشت سرش ایستادم. سرش را به عقب چرخاند و با نگاهی ترسیده و مضطرب، به من چشم دوخت. درحالی که چشمانم را ریز و صدایم را آرام و جدی کرده بودم، گفتم:
- بهم بگو، برای کی کار می‌کنی؟ یا حداقل، با اون اسلحه‌ها قرار بود چی کار کنید؟
با ترس سرش را به طرفین تکان داد. صدایش امیدوار بود به این‌که با زدن این حرف، بتواند خود را از مجازات خلاص کند.
- من نمی‌دونم، من فقط مسئول رانندگی و جابه جایی اسلحه‌ها و آدم ربایی بودم؛ نمی‌دونم اون‌ها قرار بود به دست کی سپرده شن.
نفسم را با حرص بیرون دادم. گره‌های شال را باز کردم و شال را در دست گرفتم. درحالی که سرم را پایین انداخته بودم، گفتم:
- از عواقب دروغ گفتن خبرداری و باز هم دروغ میگی؟
این را گفتم و در یک حرکت ناگهانی، شال را دور گردنش پیچیدم. از دو سر شال گرفتم و شال را به عقب کشیدم، تا به گردنش فشار بیاورد و یک حالت خفه شدن ایجاد کند. شال را محکم می‌کشیدم و او درحالی که به خاطر فشار وارده، حرف زدن برایش سخت می‌شد، بریده بریده و به سختی گفت:
- ولی... من دا... دارم راست.... راستش رو میگم.
بیشتر فشردم که فریادی کشید و پس از فریادش به سرفه افتاد. زود زود سرفه می‌کرد و سعی می‌کرد با کشیدن نفس عمیق، نفس کم نیاورد. بدنش می‌لرزید و روی صندلی تقلا می‌کرد.
شال را از دور گردنش برداشتم و با طی کردن چند قدم، کنارش ایستادم. دست‌های خونی اش را روی گلویش گذاشت و سرخی پدید آمده روی گردنش را مالید. سرفه کنان، زیرچشمی نگاه مملو از نفرتش را به من دوخت. عاجز و درمانده گفت:
- من... دروغ نگفتم.
- باشه. پس، چطوره سؤال بعدیم رو جواب بدی؟
چند لحظه خیره نگاهم کرد. با نگاهی عاری از احساس، به او چشم دوختم و گفتم:
- در مورد هدفی که از این کار داشتن هم نمی‌دونی؟ اسمی، آدرسی چیزی نشنیدی؟ قرار بود بعد ورود به نیویورک کجا برید؟ قرار بود اون اسلحه‌ها رو به کجا ببری؟ ها؟
حرف آخرم را با فریاد زدم که رعشه ای به تنش افتاد و اندکی روی صندلی جا به جا شد. سرش را پایین انداخت و با صدایی لرزان گفت:
- فقط می‌دونم قرار بود به یه ساختمون متروکه، دور از مرکز شهر بریم.
آهی کشیدم و کلافه ضربه‌ی آرامی به پیشانی‌ام زدم.
- مکسول، دقیق تر بگو.
زیر چشمی نگاهم کرد.
- فکر کنم یه هتل بود، اون ساختمون متروکه رو میگم؛ یه هتل متروکه به اسم هتل کارتر.
- تا حالا که خوب پیش رفتی.
به سمت صندلی برگشتم و برای بار صدم در طول این بازجویی، روی آن نشستم. آرنج دست‌هایم را روی میز گذاشتم و انگشتانم را در هم قفل کردم. نگاه جدی‌ام را روی چهره‌ی مضطرب مکس ثابت نگه داشتم. شمرده شمرده و با صدایی که نشان می‌داد درحال تجزیه و تحلیل ماجرا هستم و عمیقاً در فکر فرو رفته‌ام، گفتم:
- قاچاق اسلحه، آدم ربایی، هتل متروکه یه جایی خارج از شهر، بازداشتی ای که فقط راننده بوده و بس. تقریبا اطلاعات مورد نیاز رو گرفتم، فقط یه چیز باقی می‌مونه. از همدستت برام بگو.
یک تای ابرویم را بالا دادم و موشکافانه پرسیدم:
- اون کیه؟
مکسول زبانی روی لب‌هایش کشید و چند لحظه سرش را پایین انداخت. دندان‌هایش را روی هم فشرد و چهره‌ی متفکر و نگرانی به خود گرفت. گویا در آن چند ثانیه داشت به این‌که لو دادن یا ندادن همدستش چه عواقبی برای او خواهد داشت، فکر می‌کرد. مرد باهوشی بود! که بالأخره سرش را بلند کرد و در چشمانم خیره شد. صدای جدی و مرددش، نشان می‌داد به طور دقیق همه چیز را نمی‌داند.
- یه مردی هستش. فکر کنم اون قرار رو ترتیب داده و خریدارها با اون در ارتباط بودن.
با دستش ع×ر×ق دور لبش را پاک کرد که برخورد زخم‌هایش با ع×ر×ق، باعث در هم فرو رفتن چهره‌اش و سوزش زخم‌های دستش شد. گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و ادامه داد:
- قدبلنده، میانساله، در حدود چهل و خورده ای. مو سفید، چشم‌هاش قهوه ای روشنه و... و خودش... اصالتاً اهل نيويورکه، اما هشت سال قبل به برزیل رفته.
نفسم را با کلافگی بیرون سپردم و چشمانم را در حدقه چرخاندم. مگر من می‌خواستم از آن مرد تست بازیگری بگیرم که ظاهرش را برای من تعریف می‌کرد؟ این‌ها اطلاعات به درد بخوری نبودند، من فقط می‌خواستم اسم همدستش را بدانم. صدای کلافه ام توجهش را جلب کرد.
- مکسول، اسمش رو بهم بگو.
آب دهانش را قورت داد و تکانی سر جایش خورد. با چشمانی ریز شده، نگاهی جدی به من انداخت و آرام گفت:
- مایکل راجِر، کسیه که دنبالش هستید.
با شنیدن اسمی که گفت، چشمانم رنگ بهت به خود گرفتند و از شدت تعجب گرد شدند. مات و مبهوت به چهره‌ی مکسول خیره شده بودم و ذهنم حل و هوش اسمی که نام برد، می‌چرخید. برایم غیرقابل باور و همچنین به دور از انتظار بود که بعد از هشت سال، دوباره این اسم را بشنوم. قدری زمان از رویش گذشته بود، آن‌قدر از دوباره شنیدن اسمش ناامید شده بودم، که کم کم داشتم اسمش را فراموش می‌کردم.
چند بار پلک زدم و یک قدم عقب رفتم. نه نه، امکان نداشت! من اسم او را از یاد نخواهم برد؛ نه نامش را، نه آن خاطرات را. امکان نداشت او را فراموش کنم و بر تمام کارهایی که با من کرد، چشم ببندم. نمی‌خواستم آن خاطرات را که روحم را تراشیده و قلبم را ویران کرده بودند، فراموش کنم.
اما چطور شد که بعد از هشت سال، دوباره نامش به گوشم خورد؟ پوزخندی زدم. پس وقتی می‌گفتند دنیا گرد است، چنین چیزی منظورشان بود! دنیا واقعاً گرد بود که هشت سال تمام چرخیدیم و چرخیدیم و من باز آمدم سر خانه‌ای که نام "مایکل راجر" در گوش‌هایم طنین بیندازد. دستم را دور گردنم پیچیدم و پوزخندی زدم. باورم نمی‌شد. یعنی پرونده‌ای مربوط به مایکل به دستم سپرده شده؟! یعنی اگر ته توی این پرونده را درمی‌آوردم، به مایکل می‌رسیدم؟ به اویی که هشت سال تمام در تلاش یافتنش بودم؟ به اویی که دلیل عضو شدنم به ان سی یو بود؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #27
نگاهی به مکسول انداختم و یاد تعریفات ظاهری اش از مایکل افتادم.
موهای سفید، چشمان قهوه‌ای، قد بلند؛ دقیقاً تعریفات خودش را داده. آن مرد هشت سال پیش هم دقیقاً همان‌طور بود! اما چطور امکان داشت باور کنم که هم اکنون با او داشتم هوای یک شهر را تنفس می‌کردم؟
دستی به پیشانی‌ام کشیدم. دستانم می‌لرزیدند و گویا آتش درونم شعله ور شده بود. نمی‌توانستم دقیق فکر کنم. زیر سلطه‌ی خشم و ناباوری به سر می‌بردم و چشمم بر احساسات و افکار دیگری بسته بود.
دندان‌هایم را روی هم ساییدم و به طور خیلی ناگهانی از روی صندلی بلند شدم. به سمت مکسول هجوم بردم و یقه‌ی لباسش را در مشتم گرفتم. اخم پررنگی روی ابروانم خودنمایی می‌کرد و نمی‌دانستم چرا حس می‌کردم چشمانم کاسه‌ی خون شده بودند! درحالی که تند تند نفس می‌کشیدم و لذا سینه‌ام مدام جلو عقب می‌شد، فریادزنان گفتم:
- داری راستش رو میگی دیگه، درسته؟
ترسیده رویش را از من برگرداند و گفت:
- آخه چرا باید بهت دروغ بگم؟ دروغ چه سودی برای من خواهد داشت؟
چند لحظه به او نگاه کردم. راست می‌گفت! او در شرایطی نبود که بتواند دروغ بگوید! آن‌قدری شجاع نبود که باز هم بتواند به من دروغ بگوید. پس از کشیدن زبانی روی لب‌هایم، آرام آرام یقه اش را ول کردم و صاف ایستادم.
نمی‌دانستم چه چیزی بگویم یا چه واکنشی نشان دهم، نمی‌دانستم آیا لازم بود واکنش خاصی از خود بروز دهم یا نه! در این لحظه، ذهنم فقط دور محور مایکل می‌چرخید.
می‌توانستم عطشم برای یافتنش را حس کنم. می‌خواستم با چشمان خودم ببینمش و بار دیگر با او رو در رو شوم. اما نمی‌دانستم این خواسته‌ام و عطشم برای انتقام، از کجا نشأت می‌گرفت. از حال بدم؟ از نفرتم به او؟ بابت گذشته‌ام؟ بابت آن اتفاقات؟
شاید بابت همه‌شان! من دلایل مختلف و خیلی زیادی برای نفرت از مایکل داشتم و قسم خورده بودم تا تک تک آن دلایل را، تا تک تک آن اتفاقات را تلافی نکنم و کاری نکنم درد را تجربه کند، آرام نخواهم گرفت. دستانم را مشت کردم و آخرین سؤالم را از مکسول پرسیدم:
- ساعت قرار کی هستش؟
- شش عصر.
سریعاً نگاهی به ساعت اپل واچم که یک و چهل دقیقه‌ی ظهر را نشان می‌داد، انداختم. تقریبا چهار و نیم ساعت دیگر! باید آن‌جا باشم. باید خود را برسانم. امروز همان روزی بود که سال‌ها برایش صبر کرده بودم و نمی‌توانستم دوباره صبر کنم. مدت‌ها دنبال یک فرصت برای دیدن مایکل بودم و نمی‌خواستم این فرصت کنونی را از دست دهم.
با قدم‌هایی تند به سمت در به راه افتادم. عجله داشتم، چرا که نمی‌خواستم حتی یک ثانیه را از دست بدهم. امروز حتماً باید مایکل را می‌دیدم. نفس عمیقی برای اندکی آرام ساختن خود کشیدم و با رسیدن به در، رمز کنار در را وارد کردم. در همان هنگام، مکسول داد زد:
- وایستا، پس من چی؟
به سویش چرخیدم و جدی و بی‌تفاوت گفتم:
- هیچی! همکارهام میان و می‌برنت زندان. جایی که لیاقتش رو داری.
این را گفتم و به سرعت از اتاق بازجویی خارج شدم. با خروجم، لیام به سمتم آمد و گفت:
- ارن، اون داخل یکم زیاده روی نکردی؟
چند لحظه ایستادم و به لیام نگاه کردم.
ابروانش دست به دست هم داده و چینی وسط آنان به چشم می‌خورد. جدی و درعین حال خنثی نگاهم می‌کرد. نگاهم را به سمت اِما که اندکی آن طرف‌تر ایستاده و ما را می‌نگریست، خم کردم. چشم از اما برداشتم و بی‌اهمیت به لیام از کنارش رد شدم و سؤالش را بی‌پاسخ رها کردم. صدای لیام را از پشت سرم شنیدم.
- هی! اون تو چی شد؟
آنان اتفاقاتی را که در داخل افتاد، دیده، اما مکالمه‌ی میان من و مکس را نشنیده بودند و همین خیالم را بابت این‌که چیزی نمی‌دانستند، راحت می‌کرد. ایستادم و چشمانم را یک بار باز و بسته کردم. مشت‌هایم را فشردم و نفس عمیقی کشیدم. نمی‌خواستم به آنان درمورد حرف های مکسول چیزی بگویم. شاید این پرونده دست آنان باشد و آنان مسئول باشند، اما مجرم این پرونده مايکل بود و دستگیری او، تنها و تنها باید بر عهده من باشد. کسی که باید او را بازداشت کرده و به زندگی لجن وارش پایان دهد، من باشم. نمی‌خواستم کسی دیگر را وارد مشکل شخصی خودم با مایکل بکنم و نمی‌خواستم در حاشیه بمانم! نمی‌خواستم فرصت رو در رو شدن و انتقام گرفتن از مایکل را از دست دهم.
بدون نگاه کردن به لیام، درحالی که سعی می‌کردم جلوی خشمم را بگیرم، جدی گفتم:
- به جکسون بگو مجرم رو براش میارم.
این را گفتم و بدون منتظر ماندن برای واکنشی از جانب آن دو، با عجله به سمت در رفتم و از اتاق خارج شدم. این پرونده به عهده‌ی خودم بود؛ نمی‌گذاشتم کسی دیگر وارد ماجرا شود.
با قدم‌هایی تند به سمت آسانسور رفتم و از طریق آسانسور، به طبقه‌ی اول رفتم. اگر می‌خواستم با مایکل روبه رو شوم، باید احتیاط می‌کردم و دست خالی نزد او نمی‌رفتم. احتمالاً کلی گارد امنیتی یا ربات دورش را پر خواهند کرد. نمی‌خواستم آن‌جا بروم و شکست بخورم. می‌خواستم به او نشان دهم من همان پسر کوچولوی ساکتی نیستم که سر همه چیز سکوت می‌کرد و لب نمی‌زد!
بی اهمیت به کارکنانی که در طبقه‌ی اول حضور داشتند، وارد آسانسور دیگر شدم تا به زیرزمین بروم. آسانسور شروع به حرکت کرد و پایین رفت، در آن هنگام با پایم روی زمین ضرب گرفتم و یک بار چشمانم را باز و بسته کردم.
سفرم در زیرزمین خاتمه یافت و من وارد اتاقک کوچکی بدون هیچ گونه وسیله‌ای و با دیوارهای طوسی رنگ شدم. به سمت در بزرگ و فلزی درون اتاقک رفتم. مقابل دستگاه تشخیص چهره‌ی کنار در ایستادم. دستگاه روشن شد و پس از اسکن چهره‌ام و شناسایی آن، تیک سبز رنگی روی صفحه‌ی دستگاه پدید آمد. قفل در باز شد و من با اندکی هل دادن در، پا به داخل سالن بزرگتری با دیوارهای سفید گذاشتم. نگاهی در اطراف چرخاندم. چند نفر دیگر نیز در سالن حضور داشتند و یا درحال مرتب سازی وسایل بودند، یا که کارهای دیگری انجام می‌دادند.
به سمت قفسه‌های سفید گوشه‌های سالن رفتم. یک کوله پشتی از کمد آن‌جا برداشتم و چند وسیله را که حدس می‌زدم مورد نیاز واقع شوند، درون کوله پشتی چپاندم. باید همه جوانب را در نظر می‌گرفتم، تا هیچ ریسکی باقی نماند و هیچ مانعی برای انتقامم وجود نداشته باشد.
کوله پشتی را روی شانه‌ام انداختم و با دو سالن را ترک کردم. مدام نفس نفس می‌زدم و حالت دستپاچه ای داشتم. لرزش دست‌هایم از دید پنهان نمی‌ماندند. بدنم داغ کرده بود و خشم و اضطرابم به تک تک سلول‌های بدنم نفوذ می‌کردند. برخلاف تمام عطشم برای انتقام و دیدن مایکل، اعماق قلبم اندکی ترس را حس می‌کردم و سعی در سرکوبش داشتم.
هوفی کشیدم.
نباید بترسم، نباید بترسم!
***
(راوی)
مرواریدهای چکیده از چشمانش را پاک کرد و پس از قورت دادن آب دهانش، سرش را بالا برد و به مرد بلند قامت روبه رویش نگاه کرد. قدرت و اراده از ظاهرش می‌بارید و او مردی بود که می‌توانست با یک بشکن، همه چیز را در اختیار داشته باشد. جدی و سرسخت بود و شکست دادنش امری محال! زنجیر طلای دور گردنش و انگشتر طلای روی دستش، پول و ثروتش را با بی‌رحمی به رخ دیگران می‌کشیدند و او همیشه برای نشان ثروتش، از طلا و زیورآلات استفاده می‌کرد. دستی به موهای سفیدش کشید و با ژل، آنان را مرتب کرد. همیشه مرتب و با ظاهری آراسته و لباس‌هایی فوق‌العاده گران به بیرون می‌رفت و هیچ‌گاه نمی‌شد او را با ظاهری معمولی و کثیف دید! کت طوسی رنگش را مرتب کرد و نگاهی کلی به خود در آینه انداخت، تا برای آخرین بار از زیبایی ظاهرش مطمئن شود. کیف پول و موبایلش را برداشت و آنان را در جیب شلوارش گذاشت.
در همان هنگام، نیم نگاهی به پسرک انداخت و تهدیدآمیز گفت:
- سیستم قفل خونه رو راه میندازم و دوتا نگهبان هم جلوی در هستن، اما بازم بهت هشدار میدم خطایی ازت سر نزنه.
پسرک لب به سخن گشود:
- مایکل، می‌شه منم باهات بیام؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #28
صدای لرزانش نشان می‌داد چقدر مضطرب بود. ترس در سراسر بدنش پیچیده بود و احساس وحشت می‌کرد. از عواقب حرفش می‌ترسید. او هیچ وقت حق حرف زدن را نداشت. روزها و ساعت‌هایش حول محور سکوت می‌چرخیدند.
مایکل تند و تیز نگاهش کرد و سریع گفت:
- اسم من رو روی زبونت نیار.
پسرک گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و آرام سرش را پایین انداخت. حرفی نزد. دلش شکسته و احساس ناامیدی در وجودش ریشه دوانده بود. خود را سرزنش می‌کرد. آخر چه انتظاری داشت؟ که مایکل حرفش را قبول خواهد کرد؟ چه خنده دار! در کجای دنیا شیطان حرف قربانی‌هایش را قبول کرده که این دومی باشد؟
با زبانش لبان کوچکش را تر کرد. صدای تحقیرآمیز و مملو از تمخسر مایکل، در گوشش طنین انداخت.
- دیگه هم چنین سؤالی ازم نپرس. تو در حدی نیستی که با من بیای بیرون؛ این یک، توی زندگی من نقشی هم نداری که بخوام همراه خودم ببرمت؛ این دو.
پسرک آب دهانش را بار دیگر قورت داد و زانوانش را بیشتر در خودش جمع کرد. دستانش را محکم‌تر دور زانوهایش پیچید و سرش را پایین‌تر انداخت.
- ببخشید.
صدای فریاد مایکل او را از جا پراند.
- حتی ببخشید هم نگو، تحمل صدات رو ندارم.
پسرک با ترس از روی زمین بلند شد و درحالی که مشت‌هایش را فشرده و پشتش را به دیوار چسبانده بود، اشک ریخت. آن‌قدر گریه کرده بود که چشمانش می‌سوختند و قرمز شده بودند. از این اشک ریختن ها، از مدام شنیدن این حرف ها و این دعواها، از این ناراحتی و غم، خسته بود. دلش یک زندگی دیگر می‌خواست، می‌خواست فریاد بزند، می‌خواست خواسته‌هایش را بیان کند. می‌خواست حرف بزند و بگوید چقدر درد می‌کشد، اما نمی‌توانست.
مایکل پس از چند لحظه نگاه کردن به پسرک که داشت گریه می‌کرد، پوزخندی زد و اخمی روی ابروانش پدید آمد. با خود اندیشید؛ چرا آن پسر داشت مانند بچه‌های دو سه ساله گریه می‌کرد؟ مایکل از گریه کردن بدش می‌آمد. از نظر مایکل تنها انسان‌های ضعیف گریه می‌کردند.
با قدم‌هایی تند و محکم، به سمت پسر خیز برداشت. همان‌طور که به سمت او می‌رفت، از روی خشم نفس‌های پی در پی می‌کشید و اخم روی ابروانش بیش از حد او را ترسناک نشان می‌دادند. حرکاتش وقتی خشمگین بود، وحشت آمیز می‌شدند. مایکل بازوی پسرک را محکم دور انگشتانش گرفت و بازویش را کشید.
- گمشو اتاقت.
سپس او را دنبال خود کشان کشان برد. اشک‌های پسرک شدت گرفتند. بازویش درد گرفت از فشار دست مایکل. بدون شک جای انگشت‌های مایکل روی بازوی عریان پسرک سرخ شده‌ بودند.
همین‌طور دنبال مایکل می‌رفت و بی‌صدا اشک می‌ریخت. قدری آرام و مظلوم بود که حتی صدای نفس کشیدنش هم به گوش نمی‌رسید!
مایکل، در اتاق کوچکی را با ضربه‌ای محکم باز و پسرک را به داخل پرت کرد. با برخورد به کف سفت و سرد زمین، درد غیرقابل توصیفی در تن ضعیف و لاغر پسرک پیچید. چهره‌اش در هم فرو رفت و پلک‌هایش را با درد روی هم گذاشت. دستانش را روی زمین مشت کرد و سعی کرد این حجم از درد و اندوه را تحمل کند. برای قلب کوچک او، این همه درد غیرقابل تحمل بودند. صدای مایکل در گوشش طنین انداخت.
- به نفعته وقتی برگشتم، همین جا ببینمت.
این را گفت و در را محکم بست. در به روی پسرک بسته شد و او در اتاقی تاریک و سرد تنها ماند؛ او همیشه تنها بود!
***
(ارن)
دستم را مشت کردم و با ساییدن دندان‌هایم به هم، از فکر آن خاطرات بیرون آمدم. با انگشت اشاره‌ام روی زانویم ضرب گرفته بودم و درحالی که با اخم نگاهم را به بیرون دوخته بودم، نفس عمیقی برای آرام ساختن خود کشیدم، اما نشد. زبانی روی لب‌هایم کشیدم و پوزخندی زدم.
چرا یاد آن خاطره افتادم؟ چرا؟!
من بیست و هشت سال سن داشتم و به اندازه‌ی بیست و هشت سال خاطره. چرا از بین همه‌ی آنان، این خاطره برای تداعی شدن در ذهنم انتخاب شد؟ گرچه خاطرات دیگرم هم خوش‌تر از آن نبودند!
سرم را پایین انداختم و دستی میان موهایم کشیدم. نمی‌توانستم آرام و قرار بگیرم. آن روزها به سمت ذهنم هجوم می‌آوردند و می‌دانستم علتشان به خاطر ترس ناشی از روبه رو شدن با مایکل بود.
آن لعنتی، بدترین خاطرات زندگی‌ام را برایم رقم زده. خاطراتی که هیچ وقت نتوانستم از زیر بار فشارشان خلاص شوم. خاطراتی که به هر دری زدم، باز هم نتوانستم از آنان فرار کنم.
آن روزها، شعله‌هاشان هنوز درحال سوختن بودند و من هنوز داشتم درون این شعله‌ها می‌سوختم و می‌ساختم. آنان مانند تار عنکبوتی چسبنده دورم پیچیده‌ بودند و من توانایی رهایی از آن تارها را نداشتم.
حتی نمی‌توانستم از کسی کمک بخواهم تا همدم یا همدردم شود.
هیچ کس را نداشتم که بخواهم دستی به سمتش دراز کنم و سپس، دلم به گرفته شدن دستم خوش باشد!
تنهایی و تنهایی! تا هر کجا که نگاه کنی، زندگی من تشکیل یافته از تنهایی بود و این تنهایی ای که تا بی‌نهایت گسترش یافته بود، مرا در آغوش می‌گرفت. این غم و اندوه تار و پود وجودم را تشکیل داده‌ بودند و من مجسمه‌ای زنده از تنهایی بودم.
لب زیرینم را به دندان گرفتم و سعی کردم آرام باشم. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. سوار تاکسی بودم و ماشین داشت به سمت آن هتل متروکه حرکت می‌کرد. ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود و تا یک و نیم ساعت دیگر باید در هتل باشم. خارج از شهر بودیم و تنها منظره‌ی نگاهم، جاده و درخت بود. نمی‌دانستم کی قرار بود برسیم و بی‌صبرانه منتظر رسیدن به مقصد و توقف ماشین بودم. می‌خواستم امروز آخرین روز آزادی مایکل باشد و پس از امروز، دیگر حتی نتواند با اختیار خودش پلک بزند! می‌خواستم دو برابر اتفاقاتی را که بر سر من آورد، بر سر خودش بیاورم. او هشت سال زندگی مرا از من گرفت و من قصد داشتم شانزده سالش را از او بگیرم!
لبخند شیطانی ای زینت بخش لبانم ‌شد. شاید بهتر بود ببیند چه تغییراتی در من ایجاد شده. بهتر نبود آن هیولایی را که همیشه درونم سرکوب می‌کردم، ببیند؟ بهتر نبود او نیز مانند خیلی‌های دیگر از من و بیماری ام بترسد؟
با شنیدن صدای راننده، از جهان افکارم خارج شدم.
- آقا؟ آقا، رسیدیم.
نگاهی به او و سپس به اطراف انداختم.
تاکسی، مقابل یک ساختمان قدیمی و متروکه نگه داشته بود. تابلوی روی ساختمان، رنگ و رو رفته بود و به طور خیلی کمرنگی کلمه‌ی هتل کارتر روی آن دیده می‌شد. پنجره‌های شکسته و آت و آشغال و کارتن های انباشته شده جلوی ساختمان، خبر از متروکه بودن این‌جا می‌دادند. یک تای ابرویم را بالا دادم و موشکافانه به کل ساختمان نگاه کردم. در یک جاده‌ی بسیار دور از شهر قرار داشت و همه جا سوت و کور بود!
پول راننده را به او دادم و پس از یک تشکر زیر لبی، از تاکسی پیاده شدم. تاکسی چند ثانیه بعد حرکت کرد و رفت. حال تنها من باقی مانده بودم و مایکلی که احتمال داشت داخل باشد. نگاهی مجدد به اطراف انداختم. هیچ ماشینی به چشم نمی‌آمد؛ گرچه عجیب هم نبود؛ نمی‌توانستند با ول کردن ماشین جلوی هتل و در یک جای مشخص، ریسک کنند. حتماً ماشین‌هایشان را جایی دورتر از محل قرار پارک کرده‌ بودند!
نگاهی به ساعت اپل واچم انداختم؛ پنج و نیم را نشان می‌داد و نیم ساعت دیگر احتمالاً خریدارها از راه برسند.
دستانم را مشت کردم. آن‌قدر طولش نمی‌دادم که مایکل بتواند خریدارها را ملاقات کند! قبل از رسیدن آن‌ها کار تمام خواهد شد. دندان‌هایم را روی هم ساییدم و به در هتل نگاه کردم. بسته بود، اما پنجره‌های شکسته طبقه اول، راهی برای ورود باز می‌کردند.
نفس عمیقی کشیدم. قلبم چنان می‌کوبید که شک داشتم قفسه‌ی سینه‌ام سوراخ نشده باشد! می‌توانستم لرزش اندک دست‌هایم را حس کنم.
به سمت پنجره‌ی بدون شیشه رفتم و گوشه‌ی آن ایستادم. اندکی سرم را به داخل خم کردم تا از لبه‌ی پنجره بتوانم داخل را ببینم. چشمی در طبقه‌ی اول چرخاندم. میز کهنه‌ای سمت راست قرار داشت و مبل‌های پاره پوره ای سمت چپ. سالن خالی بود و هیچ کسی به چشم نمی‌خورد.
ابتدا یک پایم را از پنجره به داخل بردم و سپس پای دیگرم را و با خم کردن سرم، از پنجره رد شدم. پس از ورودم، درحالی که هنوز اطراف را بررسی می‌کردم، دستی به کتم کشیدم و گرد و خاکش را تکاندم.
در طبقه‌ی اول هیچ کس نبود و این کمی عجیب می‌زد. شاید هم از نظر من عجیب بود! نفس عمیقی کشیدم. باید آرام و بی سر و صدا حرکت کنم.
اسلحه‌ام را از کوله پشتی آویزان به شانه‌ام برداشتم و در دستم گرفتم. با صدای آرامی زمزمه کردم:
- فعال سازی ضامن. آماده‌ی ورود به حالت شلیک.
فرایند همیشگی اسلحه انجام شد و چندی بعد، صدای اسلحه اعلام کرد که می‌توانستم شلیک کنم و اسلحه فعال شده. نفسم را در سینه حبس کردم و با قدم‌هایی آرام، به سمت پله‌های انتهای سالن رفتم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #29
مایکل یک جایی در این ساختمان بود و من تا او را پیدا نکرده و از پا درنمی‌آوردم، از اين‌جا خارج نمی‌شدم!
برایم سخت بود بعد از هشت سال بخواهم ببینمش، یا حتی این‌قدر به او نزدیک باشم. سخت بود مسبب بدبختی‌هایت را ملاقات کنی، حتی اگر برای انتقام باشد.
من جهت انتقام و درحالی که نفرت و کینه از آن مرد، در تک تک سلول‌های بدنم جریان داشت، به این‌جا آمده بودم. عطشی که برای انتقام از مایکل داشتم، مرا به این‌جا کشانده بود، اما باز هم نمی‌توانستم حال خراب درونم را انکار کنم. نمی‌توانستم از ترس و اضطرابم چشم پوشی کنم. قادر به جلوگیری از خاطراتی که در ذهنم آشوب به پا می‌کردند، نبودم؛ خاطراتی که سراسر بدنم را به لرزه می‌انداختند.
***
(راوی)
مشت‌های کوچک و بچگانه‌اش را با تمام توانش به در می‌کوبید و فریاد می‌زد:
- خواهش می‌کنم مایکل، بذار بیام بیرون. این پایین خیلی سرد و تاریکه.
باز مشت‌هایش را به در کوبید، اما فایده‌ای نداشتند؛ مشت‌هایش، گریه‌هایش، تلاش‌هایش؛ هیچ کدام فرقی به حالش نمی‌کردند. نیم نگاهی به محیط آن‌جا انداخت.
تاریک بود و نمی‌شد حتی چیزی دید! خوف در دلش نشسته بود و سر تا پایش می‌لرزید. از شدت ع×ر×ق تی شرتش به بدنش چسبیده و موهایش روی پیشانی‌اش ریخته بودند.
همه جا را نگاه می‌کرد، چشمانش را در همه جا می‌چرخاند، اما هیچ چیز! تاریکی مطلق بر محیط حکمرانی می‌کرد. دستان کوچکش را دوباره به در کوبید. اشک‌هایش روی گونه‌هایش خشک شده بودند و چشمانش از فرط گریه می‌سوختند. ترس در سراسر بدنش می‌پیچید و او توان مقابله با این ترس را نداشت. نمی‌توانست با تمام آن احساسات و افکاری که در ذهنش جولان می‌دادند، سر و کله بزند. او هنوز بچه بود! خیلی کوچک بود! قلبش توان مبارزه با این سختی‌ها و ستم‌ها را نداشت.
مشت‌های پی در پی اش را به در می‌کوبید، اما کسی نبود که به صدای فریادهایش و کمک‌هایش پاسخ دهد.
زانوهایش آرام آرام سُر خوردند و روی زمین نشست. پشتش را به در تکیه داد و سرش را میان دستانش گرفت.
نفس نفس می‌زد و صدای نفس‌هایش در محیط سوت و کور اتاق می‌پیچیدند. سینه‌اش مدام جلو عقب می‌شد و دستانش می‌لرزیدند. احساس می‌کرد زمزمه‌های خیالی ای درون گوشش حرف می‌زدند و همین موضوع وحشت زده اش می‌کرد.
زانوهایش می‌لرزیدند و او زندگی اش تاریک بود؛ دیگر چه حاجت به تاریکی بیشتر؟!
دستانش را روی گوش‌هایش گذاشت. نمی‌توانست آن زمزمه‌ها را تحمل کند و در عجب بود که چرا چنین اتفاقی دا‌شت برایش می‌افتد؟ تا به حال چنین چیزی را تجربه نکرده بود!
***
(ارن)
نفسم را با خشم بیرون دادم. هیچ‌گاه آن روز را که اولین روز شروع بیماری‌ام بود، فراموش نکردم. هر شب در تنهایی‌هایم، خاطره‌ی آن روز از ذهنم گذر می‌کرد و تک تک سلول‌های عصبی مغزم را شکنجه می‌داد. دستم را دور بدنه‌ی اسلحه فشردم. هیچ‌گاه نمی‌توانستم از گذشته‌ام خلاص شوم و آن روزها و آن اتفاقات، همیشه مانند سایه پشت سرم می‌آمدند.
درحالی که دستانم را بلند کرده و اسلحه را مقابلم گرفته بودم و انگشت شستم روی ماشه بود، پله‌ها را آرام آرام بالا رفتم. قلبم تند تند می‌زد و جهت آرام و ساکت بودن، حتی از نفس کشیدن نیز اجتناب می‌کردم. پله‌ها قدیمی و چوبی بودند و برای جیر جیر نکردنشان، روی نوک پا راه می‌رفتم.
دو ردیف پله را پشت سر گذاشتم و وارد طبقه‌ی دوم شدم. چشمی در اطراف چرخاندم اما هیچ کس نبود! هیچ کسی به چشم نمی‌خورد.
اسلحه را پایین آوردم و با اخمی روی ابروانم، گوشه به گوشه‌ی طبقه‌ی دوم را بررسی کردم. ‌سالن کوچکی که به راهروها و اتاق‌ها ختم می‌شد.
یک تای ابرویم را بالا دادم و نگاه مشکوکی میان اتاق‌ها چرخاندم. امکان داشت درون یکی از اتاق‌ها باشند؟
اما عجیب نبود؟! این‌که دو طبقه کلا خالی باشد، مشکوک می‌زد. حداقل باید چندین گاردمن این‌جا می‌بودند و در وجب به وجب ساختمان نگهبانی می‌دادند! اما همه جا به طرز عجیبی خلوت و ساکت بود! مگر اسلحه قاچاق نمی‌کردند؟ پس اسلحه‌ها کجا بودند‌؟!
دستم را مشت کردم و به سمت یکی از راهروها رفته، در کهنه و رنگ پریده ی اتاق اول را باز کردم. سرکی در اتاق چرخاندم اما خالی بود؛ اتاق‌های دوم، سوم، چهار و... .
همه‌شان خالی بودند. هیچ‌کس دیده نمی‌شد! هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید و هیچ نشانه‌ای نبود که بودن آنان را در این مکان تأیید کند. جوری بود که گویا اصلاً به این مکان نیامده‌ بودند.
مشتی محکم به دیوار اتاقی که در آن قرار داشتم، کوبیدم و فریاد زدم:
- لعنتی!
نفس‌های پی در پی و تند تندی که می‌کشیدم، نشان از خشم و بی‌قراری ام می‌دادند. نمی‌توانستم باور کنم که آنان این‌جا نبودند! تو کتم نمی‌رفت که همه‌ی این راه را سر هیچ و پوچ آمده باشم.
به ساعتم نگاه کردم. پنج و چهل و پنج دقیقه را نشان می‌داد و این یعنی پانزده دقیقه به قرار مانده.
دستی میان موهایم کشیدم.
کجا می‌توانستند باشند؟ چرا این‌جا نبودند؟! یعنی اشتباهی در این میان وجود داشت؟ یعنی چیزی را از قلم انداخته بودم؟ نکند مکسول به من دروغ گفته بود؟
هزاران هزار فکر این‌گونه در ذهنم ریخت و پاش می‌کردند و مانع تمرکزم می‌شدند.
مشت دیگری به دیوار کوبیدم که برخورد محکم دستم با دیوار، موجب ریختن گچ دیوار و درد گرفتن ماهیچه‌هایم شد، اما اهمیت نمی‌دادم.
هوفی کشیدم و آن‌گاه بود که صدای بلند فریاد پسری را از دور شنیدم:
- ولمون کن، بذار بریم.
مردی با صدای کلفت و جدی‌ای جواب پسرک را داد:
- خفه خون بگیر ببینم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #30
با عجله و کنجکاوی به سمت در رفتم و سرم را به بیرون اتاق خم کردم تا در اطراف سرکی بکشم. راهرو و این طبقه خالی بود و صدا از طبقه‌ی پایین می‌آمد. گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم و اسلحه را در دستم فشردم. صدای پاهای زیادی از پایین می‌آمد. با قدم‌هایی آرام و بی‌صدا از اتاق خارج شدم و به سمت خروجی راهرو رفتم.
صدای مردی از پایین به گوشم رسید.
- یکیتون این‌ها رو ببره بالا. بقیتون هم برید اسلحه‌ها رو از پشت کامیون بیارید.
صدای بی‌حوصله و کلافه‌اش بدجوری آشنا بود. سر جایم میخکوب شدم. گویا توان حرکت از دستم در رفته باشد و حس می‌کردم پاهایم به زمین قفل شده‌ بودند. چشمانم از بهت گرد شدند و من خیره به نقطه‌ای نامعلوم، داشتم به آن صدا گوش می‌کردم.
- مکسول ع×و×ض×ی! به خاطر گیر افتادن اون مجبور شدیم ساعت قرار رو تغییر بدیم. امیدوارم پیش پلیس لومون نداده باشه.
دست لرزانم را مشت کردم و دندان‌هایم را محکم روی هم ساییدم. چشمانم را یک بار باز و بسته کردم و سعی کردم با کشیدن نفسی عمیق، خود را آرام سازم تا از تپش بیش از حد تند قلبم و لرزش دستانم جلوگیری کرده باشم.
صدای خودش بود، مگر نه؟ خود مایکل بود که داشت حرف می‌زد. آب دهانم را قورت دادم. یعنی هم اکنون با مایکل در یک مکان قرار دا‌شتم؟ ولی مگر این همان چیزی نبود که می‌خواستم؟ می‌خواستم با مایکل روبه رو شوم و حساب تمام کارهایی را که با من کرد، برسم.
کینه و نفرت، درون قلبم شعله ور شدند و بدنم قدری داغ کرده بود که حس می‌کردم درون آتشی فروزان درحال سوختن بودم. حس می‌کردم آتش سر تا پای وجودم را در بر گرفته و عطشم به انتقام، بنزین این آتش بود.
صدای پای چند نفری که گویا داشتند از پله‌ها بالا می‌آمدند، توجهم را از آنِ خود کرد. سرم را به سمت پله‌ها چرخاندم. صدا رفته رفته نزدیک‌تر می‌شد. فوراً به داخل یکی از اتاق‌ها فرو رفتم. نگاهی به پنجره‌های شکسته و تخت کهنه و کثیف و میز شکسته‌ی درون اتاق انداختم. در آخر کمدی چوبی صیاد نگاهم شد. به سمت کمد دویدم و پشت آن پنهان شدم. کاملاً به دیوار چسبیده و سرم را به آن تکیه داده بودم. سعی می‌کردم آرام نفس بکشم و کاملاً بی‌حرکت بایستم. گوش‌هایم را تیز کردم و حواسم را به آنان دادم تا بتوانم حرف هایشان را بشنوم.
صدای پا نزدیک‌تر شد و صدای دختری جوان در گوشم پیچید:
- هی! ولمون کنید.
مردی با صدای خشمگین و سرد جوابش را داد:
- ساکت.
صدای دختری که به نظر بزرگسال می‌آمد، طنین انداز گوشم شد.
- بچه‌ها، نترسید. نجات پیدا می‌کنیم.
صدای خنده در محیط پیچید و مردی گفت:
- این‌قدر خوشبین نباش، کوچولو.
صدایی شنیده نشد و حتی صدای قدم‌ها نیز پایان یافتند.
مردی گفت:
- برید داخل ببینم.
اگر اشتباه نکنم مرد از آنان می‌خواست وارد اتاقی شوند و آن‌جا بمانند. صدای برخورد پاشنه‌ی کفش‌هایشان با کف چوبی ساختمان، موجب اکو شدن صدای پاها می‌شد. ناگهان صدای همان دختری که فکر می‌کردم بزرگسال باشد، شنیده شد که خطاب به مرد گفت:
- وقتی به هر نحوی از این‌جا نجات پیدا کردیم، اون موقع بهت ميگم چرا خوشبین بودم.
صدای طعنه آمیز و شجاعش، نشان از نترس بودنش می‌دادند. اميدواری درون صدایش، حد و اندازه نداشت و گویا واقعاً باور داشت که نجات پیدا خواهند کرد. در پس حرفش، مرد حرفی نزد و فقط در اتاق را محکم بست. دیگر صدایی به گوش نرسید. چند لحظه صبر کردم تا ببینم چه خبر می‌شود، اما در پسِ بسته شدن صدای در، دیگر صدایی به گوش نرسید! فقط صدای مایکل از طبقه‌ی پایین می‌آمد که داشت به آدم‌هایش امر و نهی می‌کرد. صدای نحسش در گوشم می‌پیچید و حس می‌کردم با هر بار شنیدنش، روی روحم سوهان کشیده می‌شود. توان تحمل صدایش را نداشتم، همان‌طور که او از شنیدن صدای من بیزار بود. با یادآوری گذشته، پوزخند آرامی کنج لبم نقش بست. اما اکنون همه چیز تغییر یافته و من آنی نیستم که بودم!
نفسم را در سینه حبس کردم و چشمانم را بستم. قلبم با تمام توانش خود را به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید و من در دوراهی این‌که از اتاق خارج شوم یا نه، مانده بودم. این‌که هیچ صدایی از این طبقه به گوش نمی‌رسید، باعث می‌شد به شک بیفتم که آیا آن چندی مردی که گروگان‌ها را آوردند، رفته‌اند یا نه. چشمانم را یک بار باز و بسته کردم. ع×ر×ق سرد چون رودی از روی پیشانی‌ام سرازیر می‌شد و من نمی‌توانستم جلوی اضطرابم را بگیرم.
اسلحه را روی حالت فلج کننده گذاشتم و تصمیم گرفتم از اتاق خارج شوم. حتی اگر به گاردمن ها هم برخورد کنم، با شکلیک بی صدای فلج کننده می‌توانستم از شرشان خلاص شوم.
آرام آرام به سمت در نیمه باز اتاق رفتم و قبل از خروج از اتاق، سرکی به بیرون کشیدم.
راهرو خالی بود و هیچ کس دیده نمی‌شد. آرام و بی سر و صدا از اتاق خارج شدم و دوان دوان به سمت پله‌های طبقه‌ی دوم رفتم. بالای پله‌ها ایستادم و به مسیری که مرا به طبقه‌ی اول می‌رساند، نگاه کردم. به مسیری که انتهای آن به مایکل ختم می‌شد، چشم دوختم.
لبخند شروری کنج لبم نشاندم و سرم را پایین انداختم. درحالی که داشتم با انگشت شستم گوشه‌ی لبم را لمس می‌کردم، از پله‌ها پایین رفتم. تک به تک و پشت سر هم پله‌ها را پشت سر می‌گذاشتم، درحالی که خاطرات گذشته‌ام مانند سایه‌ای دنبالم می‌آمدند و صدای مایکل در یک گوشم و زمزمه‌های خیالی همیشگی‌ام، در گوشم دیگرم طنین انداخته بودند.
بابت چند لحظه‌ی پیش رویمان اضطراب داشتم.
پوزخندی زدم و چشمانم را ریز کردم. همچنان سرم پایین بود و من یک ردیف پله‌ها را به اتمام رسانده بودم. به ردیف دوم که رسیدم، طبقه‌ی اول در معرض دیدم قرار گرفت. دیدم که گاردمن ها جعبه‌های چوبی را که به نظر سنگین می‌آمدند، با هزار زحمت و دو نفر دو نفر به داخل می‌آوردند و در گوشه‌ای از سالن می‌چیدند. دیدم که عده‌ای دیگر، جهت نگهبانی مقابل پنجره‌های شکسته و در ایستاده بودند. در نهایت، چشمم به مایکل خورد که پشت به من ایستاده و به گاردمن ها امر و نهی می‌کرد.
با دیدن قامت بلند و عضله‌ای‌اش، حتی از پشت هم که شده، احساس کردم قلبم ایست کرد و خون با شدت جریان بیشتری به مغزم پمپ شد. حس کردم فشار خون در رگ هایم افزایش یافت و گویا یک‌باره جهان سیاه شده باشد.
آتش شعله ور در قلبم شدت گرفت و من تمامی آن احساسات خشم و کینه و نفرت را حس می‌کردم. خدایا! این همه نفرت و خشمی که هم اکنون داشتم تجربه می‌کنم، اصلاً ممکن‌ بود؟ چطور کسی می‌توانست آن‌قدر نفرت انگیز باشد که این‌چنین از او متنفر باشی؟!
دستم را مشت کردم. هیچ کس مرا نمی‌دید، زیرا در معرض دیدشان نبودم و همه مشغول کار بودند؛ اما من اين‌جا ایستاده و با نگاهی مملو از خشم، آن مرد ع×و×ض×ی را می‌نگریستم.
افکار شومی درون ذهنم می‌چرخیدند و با هر ثانیه‌ای که می‌گذشت، حس جنونی که داشتم، بیشتر و بیشتر می‌شد. یک دستم را روی گوشم گذاشتم. تحمل این صداهای درون گوشم را نداشتم. تحمل این لرزش دستانم را نداشتم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
211

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین