مکثی کردم و زیرچشمی به بچهها نگاه کردم. منتظر به من نگاه میکردند تا قضیه را بفهمند.
- میدونیم که پدر استفن به دست آدمای پیتر و به دستور اون، کشته میشن. استفن که خودش بابت رابطهاش با الکس، از رزتا دل پری داشته، بعد کشته شدن پدرش، احتمالاً از از پدر رزتا متنفر میشه. کینه، نفرت، خشم، غم، دلخوری؛ همهی این احساسات کافین تا یه نفر رو به جنون برسونن.
نگاه همه دنبال من میآمد و طبق حرکت من، جهت نگاهشان عوض میشد. ایستادم و با انگشت اشارهام به جاش اشاره کردم.
- سناریویی رو که توی خونهی رزتا داشتیم، یادته؟
جاش سری تکان داد. با توجه به نگاهشان، معلوم بود جاش و ریچل هم ماجرا را فهمیده بودند؛ حتی ریچل شروع کرده بود به ثبت اطلاعات و معرفی استفن به عنوان قاتل. در این میان فقط لوییس میماند که هیچ چیز را نمیدانست و هنوز هم نفهمیده بود که چرا به استفن قاتل گفته بودم. او هم به زودی میفهمید. حال دیگر آخر خط قرار داشتیم. هویت قاتل شناسایی شده، علت و انگیزه قتل، محل قتل و دیگر جزئیات برایمان رو شده بود. مأموریت داشت روبه نقطهی پایان حرکت میکرد. نگاهم را میان دومینیک و ریچل چرخاندم.
- گزارش محل قتل رو به طور دقیق براتون فرستادم، مگه نه؟
هر دو سری تکان دادند. لبخندی زدم و به راه رفتن و توضیح دادن ادامه دادم:
- استفن، تصمیم میگیره به خاطر مواردی که ذکر کردم، رزتا رو بکشه، تا هم دلخوری خودش بابت رابطهاش با الکس رو خالی کنه، هم با کشتن دخترش از پیتر گیلبرت انتقام پدرش رو بگیره.
ایستادم و به پنجرهی پشت سرم تکیه دادم. دستهایم را مقابل سینهام در هم قفل کردم. نگاه همه جز ریچل، روی من بود. ریچل با اپل واچش مشغول بود. به چهرهی غمگین و عصبانی استفن نگاه کردم. ظاهراً ع×ر×ق سرتاسر بدنش را در بر گرفته. دستانش میلرزیدند و چهرهی سرخ شدهاش خبر از فشار خونش را میداد.
- مامانش توی داروخونه کار میکنه، در نتیجه با یکم تلاش تونست سم آرسنیک رو برداره و بره خونهی رزتا.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت استفن رفتم و بالای سرش ایستادم. سرش را بلند کرد و مستقیم در چشمانم خیره شد. چشمانم را اندکی ریز کردم و اخمی روی ابروهایم نشاندم. جدی و با لحنی سرد گفتم:
- رزتا رو کشتی تا انتقام پدرت رو بگیری، اینطور نیست؟
سرش را پایین انداخت. هیستریک وار خندید و سپس بلند شد. لبخند تلخش هنوز روی لبش خودنمایی میکرد. با چشمان خیس از اشکش به من چشم دوخت. صدای لرزان و غرق در ترسش، نشان میداد خود نیز از کرده ی خود وحشت داشته و شاید حتی پشیمان هم بود؛ اما چه فایده که کار از کار گذشته و خیلی دیر شده؟ به قول معروف، نوش دارو بعد از مرگ سهراب چه فایده؟ دیگر پشیمانی و ترس هیچ فرقی به حال او نمیکرد.
- نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. مامانم بابت مرگ پدرم خیلی ناراحت بود. من خودم... وقتی میاومدم مدرسه و میدیدم رزتا بدون مطلع بودن از کارهای کثیف پدرش، مخفیانه با الکس خوش و بش میکنه، خیلی عصبی میشدم.
سرش را پایین انداخت.
- بعد مرگ رزتا، خیلی ترسیده بودم. نمیدونستم با جسدش چی کار کنم، برای همین آوردمش مدرسه.
شانههایم را بالا انداختم و لحن صدای متأسف الکی ای به خود گرفتم.
- ولی متأسفانه، مدرسهای با سیستم امنیتی و دوربینهای مدار بسته، برای پنهان کردن یه جسد مناسب نیست.
آب دهانش را قورت داد و چیزی نگفت. لوییس از پشت صندلیاش بلند شد. نگاه نگران و شوریده اش، نشان میداد چه احساساتی در مورد ماجرا داشت. هنوز میدیدم سعی در هضم کردن قضیه داشت و از طرفی هم بابت اینکه چه اتفاقی قرار بود بیفتد، نگران بود.
- الان چی کار میکنید؟
ریچل اپل واچش را خاموش کرد و از روی صندلی بلند شد. به سمت لوییس چرخید.
-کاری رو که قانون ميگه.
و ریچل کسی بود که خیلی از قانون پیروی میکرد. به جاشوا نگاه کرد و سری برایش تکان داد. جاش که اشارهی ریچل را فهمید، به سمت کوله پشتی دومینیک که روی صندلی کناری اش بود، دست برد و دستبندهای فلزی را از داخل آن بیرون آورد.
از روی صندلی بلند شد و به سمت ما آمد. وقتی آمدنش را دیدم، از مقابل استفن کنار کشیدم. نگاه وحشت زدهی استفن، روی دستبندها ثابت مانده بود. تمام تنش میلرزید و او حتی اگر میخواست هم راه فرار نداشت، زیرا دومینیک پشت سرش و من نیز کنارش ایستاده بودم. هیچ گونه نمیتوانست فرار کند. اشک، شروع به سُر خوردن از سرسره ی گونههایش کرد. مطمئنم ضربان قلبش روی دور هزار میزند و او؛ هم اکنون بدترین حالت ممکن را تجربه میکرد، حالتی که دوست نداشتم هیچ گاه آشنایی ای با آن داشته باشم.
جاش مقابل استفن ایستاد و دستبند را بالا گرفت.
- استفن فوربز، تو بازداشتی.
***
بچهها لیوانهای نوشیدنیشان را به هم زدند و با لبخندهای خوشحال و چهرهای خندان، همزمان با هم گفتند:
- به سلامتی!
سپس هر کدام مشغول نوشیدن نوشیدنی خود شدند. دومینیک یک نفس نوشیدنی اش را سر کشید و لیوان شیشهای و خالی را روی میز گذاشت. آرنج دستانش را روی میز گذاشت و درحالی که نگاهش را میان ما میچرخاند، گفت:
- بالاخره این پرونده هم تموم شد.
صدای آسوده اش نشان میداد چقدر از مثبت تمام شدن پرونده خوشحال بود و احساس راحتی میکند. جاش به صندلیهای دو نفره و چرم پشت میز، لم داد. دستی میان موهایش چرخاند و صدای دلخورش مهر تأیید بر حرفش میزد.
- ولی مجبور شدیم تا ساعت سه توی اون مدرسه بمونیم. الان هم ساعت چهار و نیمه، تازه اومدیم ناهار بخوریم.
سرش را بالا برد و با حالت دلواپس و لوسی گفت:
- آه! من گشنمه!
ریچل تک خندهای کرد.
- یکم تحمل کن، الان غذا رو میارن.
آرنج دستم را روی میز گذاشتم و دستم را زیر چانهام بردم. سرم را کمی به چپ خم کردم و به بچهها نگاه کردم. داشتند حرف میزدند و خوشحال و سرحال بودند. نفس عمیقی کشیدم.
خود نیز گرسنه بودم. هنگام مأموریت وقت ناهار خوردن نداشتیم. بعد از دستگیری استفن فوربز و بردنش به سازمان، بقیهی کار را به فرانچسکا سپردیم و خود برای صرف ناهار، به رستوران آمدیم. گرچه سازمان کافه تریای خیلی شیک و بزرگی داشت، اما متأسفانه هیچ کدام در برابر اصرارهای جاش برای آمدن به رستوران، پیروز نشدیم. پس از چال کردن افکارم در گوشهای از ذهنم، سراسر رستوران را از نظر گذراندم. چندان شلوغ نبود و جز ما، فقط چهار میز پُر دیگر وجود داشت. سالن بزرگی بود و انتهای سالن تنها یک در وجود داشت که به آشپزخانه ختم میشد. موسیقی بیکلامی پخش میشد و با توجه به ریتم آهنگ، میتوانستم بگویم نوازنده اش با ترومپت داشت آهنگ را مینواخت. یک لحظه چراغ های آبی رنگ سقف که نور چندانی هم نداشتند و فقط برای زینت دادن بودند، چشمم را گرفتند، اما بعد آن صدای ریچل توجهم را جلب کرد.
ریچل درحالی که پا روی پا انداخته و به صندلی تکیه داده بود، همانطور که موهایش را روی شانههایش میریخت، گفت:
- ارن، سفارش بده یه نوشیدنی دیگه هم بیارن.
چشمانم را در حدقه چرخاندم و بی حوصله و کلافه، به پشتی صندلی تکیه دادم. دستانم را مقابل سینهام در هم قفل کردم و چشمانم را بستم.
- دو شیشه رو تموم کردید، بستون نیست؟!
_ عه ارن! نیاز به استراحت داریما!
جاش باز داشت پافشاری میکرد و من این لحن صدای متقاعد کننده اش را دوست نداشتم. چیزی نگفتم و به سمت صفحهی کوچک و الکترونیکی نصب شده روی دیوار دست بردم. کنار هر میز یکی از آن دستگاهها وجود داشت. از طریق صفحهی لمسی روی دیوار، سفارش را ثبت کردم. همان لحظه در آشپزخانه باز شد و دو ربات از آشپزخانه خارج شدند و به سمت میز ما آمدند. یکی شیشهی نوشیدنی را روی میز گذاشت و دیگری سینی غذا را. سپس هر دو، قدمی عقب رفتند و تعظیم کنان گفتند:
- از غذاتون لذت ببرید.
این را گفتند و همزمان با هم رفتند. وقتی کل رستوران به دست ربات ها اداره شود؛ همین میشود دیگر! هر چند صاحب اینجا یک انسان بود. کمی به جلو خم شدم و یکی از ساندویچ های تاکوی درون سینی را برداشتم. درحالی که داشتم کاغذ روغنی و پلاستیکی دور ساندویچ را پاره میکردم، گفتم:
- خب، غذاها رسید.
مشغول خوردن ساندویچ و سیر کردن شکم گرسنهام شدم. صدای پچ پچ فضای رستوران را در بر گرفته بود. همه داشتند با یکدیگر صحبت میکردند. در طول غذا خوردن ما، چند نفر از مشتریها رفتند و چند مشتری جدید دیگر جایگزینشان شدند. همینطور مشتریها در رفت و آمد و رستوران درحال شلوغ و خلوت شدن بود.
از بطری روی میز، لیوانی آب برای خودم ریختم و درحالی که به پشتی صندلی تکیه میدادم، آن را نوشیدم. تاکو طعم لذیذ و خوشمزهای داشت. همگی آنقدر گشنه بودیم که با ولع غذایمان را میخوردیم، تا بعدش هم دوباره راهی سازمان شویم.
***