. . .

متروکه رمان محبوس در گذشته | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی


نام رمان: محبوس در گذشته
نام نویسنده: سِوما غفاری
ژانر: پلیسی، عاشقانه
خلاصه‌: خیلی‌ها راجبش خیلی چیزها گفتند، لیکن جز یک نفر هیچ کس نپرسید چرا آن‌طور شده! جز یک نفر، هیچ کس نپرسید آن قرص هایی که صبح تا شب با خود حمل می‌کند، چه هستند، اما آن یک نفر کیست؟ دختری که وارد دنیایش شد و تنهایی هایش را آغشته به عشق و محبت کرد؟ دختری که عشقش تمام خط قرمزهایش را جا به جا کرد؟ زندگی مملو از اتفاقات غیر منتظره است و روی هم رفتن پرونده‌های خلاف، قتل‌ها، آدم ربایی ها و سرنخ هایی که پلیس ها را به بن بست می‌رساندند، همه چیز را در هم ریختند. عشقی که این میان رقم خورد، رابطه هایی که سرد شدند. روانه ی شهرهای غریب شد و خواست انتقامش را بگیرد، اما خبر نداشت ترک خانه‌اش و دوستانش، نقطه‌ی فاش شدن اسرار زیادی در مورد دشمنانش بود.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #2
مقدمه‌:
خاطرات! اتفاقات گذشته! آن شب‌ نحس!
همگی در ذهنش تکرار می‌شدند، گویا وارد یک چرخه‌ی بی‌پایان شده‌ بودند!
از مقابل چشمانش کنار نمی‌رفتند و هر بار که چشمانش را می‌بست، تاریکی پشت پلک‌هایش به او تداعی می‌کردند چه شد که این‌طور شد! چه شد که به این‌جا رسیدند!
یکیشان قسم به انتقام خورد و دیگری، قسم به باز داشتن او از این انتقام!
و آن زمان که هر دو می‌توانستند همه چیز را رها کرده و از نو شروع کنند، آن زمان که کافی بود کنار هم بمانند تا از لب پرتگاه و از خطر افتادن دور شوند، سرنوشت نشان‌‌شان داد قسم کدامشان قوی‌تر بود!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #3
(ایالات متحده آمریکا، نیویورک_ سه شنبه 16 اکتبر، سال 2136)

قطره‌های باران خود را بی‌رحمانه به آسفالت های سیاه روی زمین می‌کوبیدند و رد خودشان را با خیس کردن دستان زمین، به جای می‌گذاشتند. صدای باران چون ملودی دلنوازی در گوشش می‌پیچید. آسمان، لباس سیاهش را بر تن داشت و دنباله‌ی لباسش قدری بلند بود که بر شهر سایه می‌افکند. سایه‌های لباسش بس نبودند؛ گریه‌هایش که از چشمانش سرازیر می‌شدند نیز، شهر را تاریک می‌کردند.
هر چند، آن‌قدر در اطراف چراغ روشن بود که هوا بیشتر از آسمان تاریک شب، به آسمان نیمه تاریک هنگام غروب می‌زد.
اما باز هم امان از تاریکی کوچه پس کوچه‌های قدیمی و باریکی که آسمان خراش های بلندی احاطه شان کرده بودند! دویدن در این پس کوچه‌ها و تعقیب کردن یک مجرم، اصلاً کار راحتی نبود و اِرِن اِسمیت، افسوس که مجبور بود ساعت یک شب به جای مانند مردم عادی خوابیدن، در کوچه های بارانی و هوای سرد نیویورک، یک قاتل را دنبال کند!
با یک لمس ساده، تماس را از طریق اپل واچ سیاه دور مچ دستش بر قرار کرد. دو ثانیه بعد، صدای رِیچل از هندزفری بلوتوثی روی گوشش، شنیده شد:
- بله؟
صدای خونسرد و آرام ریچل، همان لحن جدی همیشگی اش هنگام مأموریت‌ها بود.
- در چه حالید؟!
- کوچه‌ی اِی، بی، سی پاکسازی شده اما قاتل یافت نشده! وضعیت تو چیه؟!
ارن درحالی که اسلحه به دست، دوان دوان از کوچه‌ی اِچ خارج می‌شد، نفس نفس زنان گفت:
- کوچه‌ی جی و اِچ پاکسازی شد.
سر کوچه ایستاده و نفس عمیقی کشید. باران موهای خیسش را به پیشانی و سویشرت خاکستری رنگش را به بدنش می‌چسباند.
همان لحظه صدای جاشُوا در گوشش پیچید:
- هدف تو کوچه‌ی اِف دیده شد، چی کار کنم؟
قابلیت تماس با اپل واچ های مخصوص سازمان، این بود که وقتی با یک نفر تماس می‌گرفتی، تماس به طور خودکار به بقیه افراد تیم هم وصل می‌شد و کل تیم، قادر به شنیدن حرف ها و صحبت کردن بودند. ریچل جوابگو شد:
- دو کوچه پایین‌ترم! راه فرارش رو ببند تا بیام.
دومینیک وارد بحث شد.
- شما بگیریدش، من ماشین رو میارم سر کوچه اف.
دندان‌هایش را روی هم ساییده و قبل از شروع به دویدن به سمت کوچه‌ی اف، گفت:
- حله!
سپس تماس را هم برای خودش و هم برای دیگران قطع کرد و منتظر واکنش آنان نماند. با سرعت هر چه تمام به سمت مقصد می‌دوید. خسته شده بود از این موش و گربه بازی‌ها! نه تنها اکنون دو هفته بود دنبال آن قاتل بودند، بلکه امروز هم یک ساعت تمام در خیابان‌ها مانند گربه دنبال موش افتادند. اسلحه را در دستش فشرد.
- فعال سازی ضامن، آماده ی ورود به حالت شلیک.
ال ای دی (LED) های روی بدنه‌ی خشاب و بالای گلنگدن کلت، به رنگ آبی درخشیدند و صدایی نشأت گرفته از اسلحه در گوشش پیچید:
- درخواست کابر به اجرا می‌رسد. اقدامات ورود به حالت شلیک، فعال شد.
لبخندی گوشه‌ی لبش نشاند و با خود اندیشید‌؛ از مزایای هوش مصنوعی همین بود دیگر! از کنار کوچه‌ها و آپارتمان ها رد می‌شد و موقع عبور، به تابلوی نصب شده در سر کوچه نگاه می‌کرد، تا شماره‌ی کوچه را از نظر بگذراند. کوچه‌ی جی را رد کرد. کوچه‌ی بعدی کوچه‌ی مورد نظر بود.
سرعت قدم‌هایش را بیشتر کرده و به سر کوچه رسید. ایستاد و به داخل نگاه کرد. ریچل زودتر از ارن رسیده بود و درحال دستبند زدن به دست‌های مجرم بود، درحالی که جاشوا مقابل مجرم ایستاده و اسلحه‌اش را به سمت او گرفته بود. قاتل برای برای فرار تقلا می‌کرد و ناسزا می‌گفت:
- ازتون متنفرم، همتون یه مشت پست فطرتید که فکر می‌کنید می‌تونید مردم رو کنترل کنید.
ریچل پس از دستبند زدن به آن مرد میانسال و قد بلند، پوزخندی زد و مقابلش ایستاد. این حرف ها و گلایه‌های مجرمین همیشه کفر ریچل را درمی‌آورند؛ زیرا می‌دانست پشت این گلایه‌ها، به گردن نگرفتن گناهان خود و مقصر دانستن پلیس بابت همه چیز بود!
- ما مردم رو نه، قانون رو کنترل می‌کنیم. قوانین رو رعایت کن، تا کنترل نشی!
صدای با اعتماد به نفس و با اراده اش، قوی و مستحکم بودنش را به رخ می‌کشید و این لحن جدی و حق به جانبش، همان چیزی بود که او را سرسخت جلوه می‌داد. ارن وارد کوچه شد و درحالی که آرام و با ثبات به سمتشان می‌رفت، خونسرد گفت:
- دیوید بارُز، 46 ساله، اهل لس آنجلسی، اما ده ساله توی نیویورک ساکن شدی، درست نمی‌گم؟!
مقابل مجرم ایستاد و نگاهش را به سوی ریچل چرخاند. پس از کشیدن یک نفس عمیق، مانند همیشه نام او را مخفف کرده و کنجکاو پرسید:
- ری، حالا که گرفتیمش، دیگه می‌تونیم بریم؟
ریچل چشمان قهوه‌ای رنگش را معطوف ارن کرد و همان‌طور که پاسخ سوال او را می‌داد، ارن نگاهی اجمالی میان اجزای چهره‌ی ریچل چرخاند. دم اسبی بستن موهای خرمایی رنگش، باعث می‌شد چشمانش کشیده تر و چهره‌ی بیضی شکلش، زیباتر به نظر برسد. لبان قلوه ای و بینی کوچکش هم از او دختر زیبایی می‌ساختند که قابل تعریف نبود.
- یکم صبر کن، میریم.
ارن حرفی نزد و همان لحظه، صدای ماشین توجهشان را جلب کرد. سرشان را به سمت صدا چرخاندند و دیدند که ون سیاه سازمان، سر کوچه نگه داشت.
جاشوا اول از همه به سمت ون به راه افتاد و همان‌طور که داشت می‌رفت، بدون برگشتن به عقب و نگاه کردن به بقیه گفت:
- درست به موقع! بیاید بریم، دلم می‌خواد پرونده ی این مأموریت هم دیگه بسته شه.
صدای کلافه اش نشان می‌داد چقدر از دست این پرونده خسته شده است. در حال حاضر، ذهنش تنها حول محور اتمام این ماجرا و به خانه رفتن می‌چرخید. دلش می‌خواست گوشه‌ای روی تخت لم داده و با نهادن پلک‌هایش روی هم، موجب دست کشیدن چشمانش از التماس برای خواب شود. اما افسوس که هنوز در سازمان کارها داشتند!
کسی چیزی نگفت و ارن پس از نگاهی رد و بدل کردن با ریچل، دنبال جاش به راه افتادند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #4
ریچل بازوی دیوید را محکم می‌کشید. لحن صدایش دستوری و جدی بود، اما رگه‌هایی از خستگی نیز درونش به چشم می‌خوردند.
- زود باش، عجله کن.
صدایش با صدای باران در هم آمیخته می‌شد.
ارن درحالی که دست‌هایش را پشت گردنش در هم قفل کرده بود، به سمت ون می‌رفت.
چه شب خسته کننده‌ای! امشب شهر را به طرز عجیبی سکوت فرا گرفته! گویا جشن سکوت در شهر برگزار شده بود! درحالی که شب‌های دیگر، مخصوصا آخر هفته ها، از هر نقطه‌ی شهر سر و صدا به گوش می‌رسید. اکنون فقط صدای باران کل شهر را زیر سلطه اش در آورده. دستی به سویشرتش کشید و آن را کمی از بدنش فاصله داد. تماماً به سینه‌اش چسبیده بود و او این را دوست نداشت.
وقتی به ون رسیدند، جاش درهای پشتی را باز کرد. ریچل دیوید را به داخل ون سیاهی که در سمت چپ بدنه‌اش، حروفی به رنگ سفید کنار هم قرار گرفته و کلمه‌ی پلیس را تشکیل می‌دادند، هل داد و در همان هنگام تند و خشن گفت:
- سوار شو.
دیوید به داخل ون رفت و همان‌طور که گوشه‌ای روی صندلی می‌نشست، با اخم و نگاهی آغشته به نگرانی به بقیه که سوار می‌شدند، چشم دوخت. جاشوا در کنار دیوید نشست و ارن و ریچل هم روبه روی آنان در کنار هم نشستند. ارن اسلحه‌اش را که خود به خود از حالت فعال خارج شده بود، کنارش گذاشت و به پشتی صندلی سیاه و نرم تکیه داد. سرش را روی پشتی گذاشت، به طوری که منظره‌ی نگاهش پنجره‌ی موجود در سقف ون باشد؛ آخر پشت ون هیچ پنجره‌ای جز همان پنجره‌ی سقف وجود نداشت. قطره‌های باران چنان با شدت خود را به شیشه می‌کوبیدند، که گویا برای مورد توجه واقع شدن التماس می‌کردند. اما که بود که خواسته ی آنان را مستجاب سازد و به ندای آنان گوش سپارد؟!
ارن نفس عمیقی کشید و به دومینیک که جلو نشسته بود، نگاه کرد. دومینیک دکمه‌ی موجود در کنار فرمان ماشین را که برای شروع حرکت ماشین بود، زد و ماشین شروع به حرکت کرد. فرمان را می‌چرخاند و از طریق دکمه‌های کنار فرمان، سرعت و حرکت را تحت کنترل می‌گرفت. خستگی روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد و نگاهش به اندک چراغ‌های درخشان اطراف وصله پینه شده بود. سرش را به سمت پنجره‌ی سمت راست چرخانده و نگاهی به رو گذری که از آن عبور می‌کردند، انداخت. هر از گاهی ماشین‌های مختلفی با سرعت بالا از کنارشان عبور می‌کردند و خدا می‌دانست مقصدشان کجا بود. نفس عمیقی کشیده و به مقابل نگاه کرد. راه زیادی تا سازمان نمانده بود!
ارن نیز دوباره به آسمان پشت شیشه‌ی سقف چشم دوخت. به دلیل ابرهای سیاهی که در حال گریستن بودند، نمی‌شد ماه و ستاره‌ها را رؤیت کرد. هر چند در شب‌های غیر ابری نیز این امر ممکن نبود؛ زیرا آلودگی نوری شهر قدری زیاد بود که نمی‌شد ستاره‌ها را دید. همه جای شهر نور باران شده و حتی آسمان‌خراش ها و ساختمان‌ها نیز، در طول شب از خود نور ساطع می‌کردند. در عصری از تکنولوژی زندگی می‌کردند که نشانه‌ای از طبعیت در آن باقی نمانده.
چند بار پلک زد تا سایه‌ی افکار‌ش از روی ذهنم برداشته شوند. سکوت عجیبی داخل ون بر قرار بود. جاشوا در میان افکارش دست و پا می‌زد و ریچل روی کارش تمرکز کرده بود.
ارن به دیوید که سرش پایین بود و موهایش روی صورتش ریخته بودند، نگاه کرد. آرنج دست‌های به هم قفل شده‌اش را روی زانوهایش قرار داده بود. نحوه‌ی جلو عقب رفتن سینه‌اش با هر نفس، بیان می‌کرد که به هم ریخته و حال خراب است. داشت به زین پس می‌اندیشید، این‌که احتمالاً چه حکمی برایش صادر خواهد شد. این‌که کدام حماقتش موجب دستگیری اش شد! افکار مختلف و آشفته ای در ذهنش جولان می‌دادند و او سخت در تلاش برای انکار گناهانش بود! سخت در تلاش برای سرکوب حس پشیمانی خود بود!
ارن چشمانش را ریز کرد و با ضربه‌ی ناگهانی و محکمی که به چانه‌ی دیوید زد، سرش را بالا آورد. ریچل و جاش توجهشان به سمت آنان جلب شد و هر دو نگاهشان کردند. صدای ناله‌ی دیوید مشخص می‌کرد که ضربه‌ی ارن خیلی محکم بوده و باعث دردش شده. با چشمانی متعجب و خشمگین، درحالی که اخمی روی ابروهایش نقش بسته بود، نگاهش می‌کرد. ارن وقتی صدای ناله‌اش را شنید، با تک خنده‌ای روی لبش گفتم:
- اوخی! دردت گرفت؟ دفعه‌ی بعد آروم تر می‌زنم.
دیوید کفری نگاهش می‌کرد. هم بدهکار و هم طلبکار بود! نگاه بهت زده‌اش نشان می‌داد که به خیالش ارن دیوانه است. ارن خنده‌ای در دلش بابت این فکر کرد و سپس درحالی که چهره‌ی جدی‌ای به خود می‌گرفت، گفت:
- می‌دونی که قراره بازجویی بشی.
دیوید جوابی به حرف هایش نمی‌داد و به جهتی دیگر چشم دوخته بود. ارن درحالی که دست‌هایش را مقابل سینه‌اش در هم قفل می‌کرد، با خونسردی گفت:
- و امیدوارم کسی که ازت بازجویی می‌کنه، من باشم.
هر کس که حرف و لحن صدایش را می‌شنید، گمان می‌کرد کینه‌ی شخصی یا پدر کشتگی ای با دیوید داشت، اما نه؛ او فقط عاشق قسمت بازجویی کردن از مجرمین بود، همین! با لبخند چهره‌ی دیوید را می‌نگریست، اما صدای ریچل توجهش را جلب کرد و موجب ‌شد که سرش را به سمتش بچرخاند. ریچل درحالی که با اپل واچ دور مچ دستش مشغول بود، بدون نگاه کردن به ارن با جدیت گفت:
- تو رو فقط برای بازجویی مجرم های تیم اِی می‌فرستن.
ارن نیم نگاهی به صفحه‌ی هولوگرامی و سبز رنگی که روی صفحه‌ی اپل واچ واقع شده بود، انداخت تا ببیند ریچل چه کاری انجام می‌دهد.
داشت جزئیات پرونده‌ی دیوید را بررسی و اصلاح می‌کرد. باید آنان را برای افراد سازمان ارسال می‌کرد. ارن نگاهش را از صفحه‌ی اپل واچ گرفت. دستش را میان موهایش کشیده و از عمد لحن دلخوری به خود گرفت.
- اوه، آره! پس حیف ‌شد!
هیچ کدام حرفی نزدند و او نیز سکوت پیشه کرد. ماشین از خيابان‌ها عبور می‌کرد و هر چه بیشتر پیش می‌رفتند، بیشتر به سازمان نزدیک می‌شدند.
جاشوا چشمانش را یک بار باز و بسته کرد و درحالی که به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود، آهی در دل کشید. خیلی بد بود که نصف بیشتر تیم های سازمان در خانه‌هایشان و در خواب باشند، آن‌گاه تیم آنان جهت دستگیری قاتل، هنوز در حال فعاليت باشد! حتی بعد از انداختن مجرم در زندان هم نمی‌توانستند به خانه برگردند. فقط ارن و دومینیک توان انجام چنین کاری داشتند، اما خودش و ریچل چون کار تحقیقاتی هم انجام می‌دادند، باید در سازمان می‌ماندند تا پرونده را تکمیل کنند. راه درازی در پیش داشتند.
و ارن هم که گویا به یک چیز مشترک با جاش می‌اندیشید، تنها خواسته‌اش هر چه زودتر رفتن به خانه و خلوت کردن با خود بود. دیگر توان سرکوب جنونش را نداشت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #5
همین که ماشین مقابل سازمان نگه داشت، جاشوا بازوی دیوید را گرفت.
- دنبالم بیا. عجله کن.
صدای خشمگینش، از روی عمد و بابت حرف زدن با یک مجرم بود که به کار می‌برد. او همیشه می‌گفت مجرم ها فقط زبان خشم و زورگویی را بلدند حرف بزنند؛ پس باید با همان زبان پاسخشان را بدهی. دیوید را کشان کشان از ماشین پیاده کرد و دیوید مانند یک بچه‌ی حرف گوش کن، از هر کاری که گفته می‌شد، تبعیت می‌کرد. به دنبالش، ارن و ریچل هم پیاده شدند و آخر از همه هم دومینیک با خاموش کردن ماشین، نزدشان رفت. از شدت باران کاسته شده بود و هم اکنون فقط به طور نم نم می‌بارید.
مقابل ساختمان خیلی بلند و شصت و پنج طبقه ایستادند. ساختمان شیک و مدرنی که چشم بیننده را محو زیبایی اش می‌کرد. در بالاترین طبقه‌ی آن، روی یک تابلوی هولوگرامی، رنگ قرمز کلماتی که نوشته بود سازمان اِن سی یو (مخفف سازمان مقابله با جرم و خلاف نیویورک_new york crime unit)، به چشم می‌زد.
نمای بیرونی ساختمان را شیشه‌های براقی تشکیل می‌دادند، شیشه هایی که پس از تاریکی هوا، نور آبی رنگی از خود ساطع و کل ساختمان را رنگ آمیزی می‌کردند.
ارن چشم از ساختمان شیک مقابلشان گرفته و به بچه‌ها نگاه کرد. دومینیک، درحالی که کت سیاهش را که یونیفرم سازمان بود، از تنش درمی‌آورد و به بدن هیکلی و بازوهای بزرگ و جذابش اجازه‌ی خودنمایی از زیر پیراهن سفید چسبیده به تنش را می‌داد، چشمان آبی رنگش را میان بقیه چرخاند و گفت:
- همگی خسته نباشید.
ریچل و جاش سری در پاسخ به حرفش تکان دادند و لبخندی زدند، اما ارن واکنشی از خود نشان نداد.
جاشوا بازوی دیوید را کشید و گفت:
- من این رو می‌برم داخل.
ریچل سری تکان داد و جاش درحالی که دیوید را دنبال خود می‌کشید، او را به داخل ساختمان برد. ریچل نگاهش را میان ارن و دومینیک چرخاند. یک تای ابرویش را بالا داد و با حالت کنجکاوی پرسید:
- منم باید برم، می‌خواین بیاین داخل؟
دومینیک کتش را روی شانه‌اش انداخت و درحالی که با دستش پشت گردنش را می‌مالید، بی‌حوصله گفت:
- من باید بیام وسایل هام رو بردارم و بعد برم.
صدای کلافه ی ارن، نگاه‌ها را روی او چرخاند.
- من رو هم برسون.
- چرا نمیای داخل؟ یه خودی به فرانچِسکا نشون بده! میگه از دیروز ندیدتت.
ارن نفس حبس شده در سینه‌ا‌ش را بیرون داد و دست‌هایش را در جیب شلوار جین سیاهش گذاشت. به ریچل نگاه کرد و در پاسخ حرفش گفت:
- زیاد حالم خوب نیست. باید برم قرص‌هام رو بخورم.
- اوه!
لحن صدای ریچل نشان می‌داد متوجه اوضاع شده و درک کرده بود، لذا پافشاری ای برای ماندن او نشان نداد. می‌دانست همینک شاید بهترین گزینه برای ارن، رفتن به خانه و استراحت بود. نگاهش را از او گرفت و به جهت نامعلومی خیره ‌‌شد. دومینیک دستش را روی شانه‌ی ارن گذاشت و گفت:
- پس منتظر بمون تا بیام.
ارن سری تکان داد و ریچل پس از یک لبخند و چشمک زدن به او، با لحن صمیمی و گرمی شب بخیر گفت و دنبال دومینیک از در بزرگ و شیشه‌ای جلوی ساختمان، به داخل رفتند.
در همان هنگام، ارن به ون تکیه داد و چشمش را به خیابان دوخت. تعداد اندکی ماشین از خیابان رد می‌شدند. ماشین‌های مختلفی را که از مقابل چشمش گذر می‌کردند، نگاه می‌کرد. ماشین‌های الکتریکی ای که مثلاً برای آلوده نکردن هوا استفاده می‌شدند، اما باز هم کفاف نمی‌دادند! هوای شهر قدری خفه بود؛ که بود و نبود دود ماشین فرقی به حالش نمی‌کرد. با این حال، دیگر همه عادت کرده بودند! همه‌ی افراد دنیا اکنون به این‌چنین زندگی‌ای عادت کرده بودند و دیگر کسی نبود که زندگی گذشته را به یاد آورد. نگاهی به اپل واچش انداخت که ساعت دو شب را نشان می‌داد. آهی کشید. ساعت دو می‌خوابید و ساعت هشت باید برای کار بیدار می‌شد! بسیار عالی!
دقایقی بعد، در سازمان به طور خودکار باز شد و دومینیک درحالی که یک کوله پشتی از شانه‌اش آویزان بود، بیرون آمد. دقایقی را در سازمان به خاطر صحبت با ریچل تلف کرده و بالأخره توانسته بود با او خداحافظی کند.
با دیدن ارن لبخندی زد و به سمتش رفت. مقابلش ایستاد و گفت:
- حالا می‌تونیم بریم.
ارن با سکوتش مهر تأیید بر حرف دومینیک زد و هر دو به سوی ماشین رفتند، تا سوار شوند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #6
***
ارن با حالتی سراسیمه خود را به خانه‌اش، که یک واحد نسبتاً کوچکی در یک آپارتمان بود، رساند و در را بست. با ورودش به خانه، چراغ ها به طور خودکار روشن شدند.
با عجله سویشرت تنش را در آورد و گوشه‌ای از خانه پرت کرد. نفس نفس زنان به سمت مبل رفت و دستش را روی دسته‌ی آن گذاشت تا تکیه گاهی برای خود جور کند.
اخم، ناخودآگاه روی ابروانش نشست. ذهنش به تسلط بی‌رحمانه ی صداهای خیالی درون سرش در آمده بود. امان از آن صداهایی که روی تخت پادشاهی نشسته بودند و داشتند روح و روانش را مانند یک برده به بازی می‌گرفتند! مگر گناه او چه بود که باید زیر بار آن صداها این‌گونه تاوان پس می‌داد؟ او کار اشتباهی نکرده بود که توسط آن پادشاه بی‌رحم مجازات شود.
دست روی قلبش که بی‌نظم و تندتر از هر زمان دیگری می‌تپید، نهاد. همه‌ی این‌ها به خاطر نخوردن قرص هایش بود و لعنت که به خاطر نمی‌آورد آنان را کجا گذاشته‌! امروز صبح، آن‌قدر برای کار دیر کرده بود که وقت نشد قرص هایش را بردارد و کل روز بدون قرص بود. اویی که روزانه سه چهار قرص اعصاب می‌خورد، امروز اصلاً مصرف نکرده بود.
جوری نفس نفس می‌زد، گویا تنگی نفس گرفته بود.
مقابل آینه‌ی نصب شده روی دیوار هال رفت.
چشمانش مانند کاسه‌ی خون می‌ماندند. دستش را روی آینه گذاشت و سرش را پایین انداخت.
سر باز کردن آن هیولای درونی اش را که در طول روز سرکوبش می‌کرد و در طول شب در آغوشش پناه می‌برد، احساس می‌کرد. آن هیولا داشت از روح و روانش تغذیه می‌کرد. هر دفعه ذره‌ای از وجودش را به درون خود می‌کشید و گویا این روند، قرار بود تا زمانی که کاملاً از دست برود، ادامه پیدا کند.
چشم به آینه دوخت. ذهنش داشت مانند یک بیماری کشنده عمل می‌کرد!
گویا از نگاه کردن به تصویر خود در آینه بدش می‌آمد. گویا یک صدایی از درون داشت فریاد می‌زد که هیچ چیز با ارزشی در تصویر روی آینه وجود ندارد.
ناگهان لبخند ترسناکی روی لب نشاند و با یک حرکت ناگهانی مشتی به آن کوبید؛ مشتی محکم که موجب شد آینه ترک بخورد. مشت دوم... سوم... و مشت های دیگر را هم زد. آن‌قدر زد و زد تا آینه صد تکه شد. نمی‌خواست تصویر خود را درون آن ببیند.
صدای مشت‌هایش و شکستن آینه بر سکوت خانه غلبه می‌کرد، اما افسوس کسی نبود که بر سکوت او غلبه کند! تکه‌های شکسته‌ی آینه و خورده شیشه‌ها، روی پارکت قهوه‌ای رنگ زمین می‌افتادند. صدای برخوردشان به زمین، صدای خورد شدن آینه، صدای مشت‌هایش، همه در گوشش طنین انداخته بودند.
دست خودش نبود. روح و روانش به هم ریخته بود و داشت کاملاً خود را تسلیم افکار کشنده‌ی ذهنش می‌کرد.
پس از یک مشت دیگر، دست از مشت زدن به آینه برداشت.
به آینه‌ی شکسته نگاه کرد. شکست! تنها در یک لحظه تکه تکه شد. چشمش به رد قرمز خون که روی شیشه‌ها طرح بسته بود، خورد. دستش را آرام آرام پایین آورد.
می‌توانست سرازیر شدن آن مایع گرم را از دستش و لغزشش روی پوستش را حس کند. نفس نفس می‌زد و به تصویر تکه تکه و نیمه‌ی خود در آینه‌ی خونی نگاه می‌کرد.
سرش را خم کرد و به خورده شیشه های جمع شده روی زمین چشم دوخت. تاج بر سر سکوت نشسته بود، هر چند در ذهن او اولویت با آن صدای بوق مانند دستگاه‌هایی بود که موقع ایست مغزی صدا می‌دادند.
با حالتی آرام شده به آینه‌ی تکه تکه نگاهی انداخت و پوزخندی زد و آهی کشید. به سمت آشپزخانه رفت. خون از دستش می‌چکید و قطره قطره رد خون روی زمین به یادگار می‌ماند.
با خنده به زخم‌های روی دستش نگاه کرد. نمی‌خواست باندپیچی اش کند. این‌که خون همین‌طور بریزد و شاید بعداً خودش قطع شود، گزینه‌ی بهتری بود.
وارد آشپزخانه‌ی کوچکی پشت هال شد.
گویا برایش تداعی شده بود که قرص‌هایش را کجا گذاشته!
از داخل کابینت، جعبه‌ی کوچک و استوانه‌ای شکلی را برداشت. آرام و خونسرد بود، گویا هیچ اتفاقی نیفتاده و این حالتش برایش عجیب بود! ‌لیوانی برداشت و زیر شیر آب گرفت. آب به طور خودکار سرازیر شد و لیوان را پر کرد. پس از خوردن سه قرص، لیوان را روی جزیره‌ی وسط آشپزخانه گذاشت و از آشپزخانه خارج شد. پشت در ورودی خانه نشست و زانوهایش را در خود جمع کرد.
به زخم‌های روی دست راستش نگاه کرد و
نفس عمیقی کشید.
دیگر پس از این ریخت و پاش ها، نه عصبی می‌شد و نه می‌ترسید! عادت کرده بود. با خونی که از دستش می‌چکید و دردی که به جانش افتاده بود؛ با جای سوزش زخمی که اگر تمیزش نکند، عفونت می‌کرد؛ آرام و قرار یافته بود.
دست سالمش را میان موهایش به بازی در آورد و همان جا پشت در روی پارکت های کف دراز کشید.
قدری خسته و درمانده بود که نفهمید چه زمانی چشمانش بسته شدند و تاریکی پشت پلک هایش او را در آغوش گرفتند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #7
***
روز بعد، با صدای آلارم موبایلش که برای هفت کوک کرده بود، از جهان رویاهایش دل کَنده و به واقعیت برگشت.
کل بدنش به خاطر خوابیدن روی زمین خشک و سرد، درد گرفته بود. عضلاتش کرخت شده بودند و برای خلاصی از این وضعیت، نیاز به ورزش داشت. حتی لباس‌های خیس دیشبش نیز در تنش مانده و همین‌طور خشک شده بودند، که خیلی حس بدی می‌دادند!
دستش را روی پیشانی‌اش کشید و به دست دیگرش نگاهی انداخت. خونریزی بند آمده بود، اما هنوز زخم‌ها دیده می‌شدند و دستش درد می‌کرد. بهتر بود اکنون باند پیچی ا‌ش کند.
زمینی که شب روی آن خوابیده بود، اکنون آغشته به خون خشک شده‌ای بود که دیشب از دستش می‌ریخت. نگاهی به خانه انداخت. همه جا به هم ریخته بود.
کلی کتاب که هیچ کدام را هم نخوانده بود، روی مبل‌های شکلاتی رنگ هال ریخته بودند. ظرف‌های غذا روی میزِ وسط مبل‌ها به چشم می‌زد! شاید پرده‌های کرم رنگ انتهای هال، تنها چیز زیبای این خانه باشند. دیگر نیازی به ذکر رد خون و خورده شیشه‌های پخش و پلا روی زمین که نیست! آهی کشید و تصمیم گرفت اهمیتی به آنان ندهد.
برخاست و وارد راهروی میان آشپزخانه و هال شد؛ راهرویی با پارکت ها و دیوارهای قهوه‌ای. کلاً دیوارها و کف خانه‌اش قهوه‌ای رنگ بودند. راهرو به دو در ختم می‌شد که یکی از آنان اتاق خواب او بود.
صدای پاشنه‌ی کفش هایش که روی زمین می‌خوردند، سکوت خانه را می‌شکستند. درحالی که چشمانش را می مالید، وارد اتاقش شد. سمت چپ اتاق، کنار تخت خاکستری رنگش، یک سکوی دایره ای شکل طوسی رنگ وجود داشت. با عبور از کنار میز سفید رنگی که کنار در واقع شده بود، به سمت آن سکو رفت و روی آن ایستاد. کنار سکو روی دیوار، یک صفحه‌ی لمسی وجود داشت.
پس از روشن کردن دستگاه، عکس لباس مد نظرش را در صفحه مشخص کرد. آیکون روی صفحه را فشرد که تیک سبز رنگی نمایان شد و زیر آن تیک نوشت؛ درخواست شما به اجرا می‌رسد.
با رضایت، لبخندی روی لب نشاند و صاف ایستاد. همان لحظه کت و شلوار سیاه رنگش که یونیفرم سازمان بود، جایگزین شلوار جین و سویشرتش شد.
با همان لبخند مذکور، درحالی که آستین کتش را درست می‌کرد، سینه‌اش را اندکی جلو داد و به سمت میز رفت. نگاهی به خود در آینه‌ی روی میز انداخت.
موهای سیاهش را که همرنگ چشمانش بودند، شانه زد. کتش را که در اندام لاغر اما عضلانی اش و قد بلندش خیلی شیک دیده می‌شد، مرتب کرد. چندتا کاغذ مربوط به پرونده‌های سازمان را که برای بررسی به خانه آورده بود، درون کلر بوک طوسی رنگی گذاشت و رمز کلر بوک را زد تا قفل شود. این‌گونه امنیت آن کاغذها را تأمین کرد.
پس از خوردن یک صبحانه و باند پیچی کردن زخمش، خانه را به مقصد رسیدن به سازمان ترک کرد.
***
از تاکسی مقابل سازمان پیاده شد. در تاکسی را بست و همان لحظه، تاکسی شروع به حرکت کرد و رفت. به سمت در سازمان رفت. کارکنان و مردان کت و شلوار به تنی در حیاط این سمت و آن سمت می‌رفتند. ون های سیاه سازمان هم گوشه‌ای از حیاط پارک شده بودند.
چشم از اطراف برداشت و به سمت درها رفت. درهایی که خود به خود باز شدند و او پا در سالن بزرگ و مستطیل شکلی گذاشت.
در اطراف چشم چرخاند. سالن بزرگ و بیش از اندازه تمیزی با سقف آینه‌ای، که این آینه در شب و تاریکی، نور لازمه را از خود ساطع می‌کرد و نقش چراغ را داشت. دیوارهای سفید رنگی سالن را احاطه می‌کردند. در گوشه به گوشه‌ی سالن، گل‌های زینتی اما هولوگرامی ای به چشم می‌خورد. روبه روی در ورودی، در آن طرف سالن، دو سکوی طوسی رنگی وجود داشتند که دورتا دورشان با شیشه احاطه شده بود و یک جور حالت استوانه‌ای شکل داشتند و تا سقف امتداد می‌یافتند. یکی از آنان به طبقات بالا می‌رفت، اما دیگری فقط به زیرزمین ختم می‌شد، زیرزمینی که محل نگه داری مهمات و اسلحه‌ها بود.
دیوار سمت راست سالن، سراسر شیشه بود و منظره‌ی بیرون را به نمایش می‌گذاشت. سه مبل تک نفره و سیاه رنگی، در دو طرف سالن چیده شده بودند. این طبقه بیشتر به خاطر ورودی بودن، به این حالت تزئین شده بود و حالت زینتی تری داشت تا به طبقات کاری. روی دیوار سمت چپ، دو عکس از رئيس سازمان به چشمم خورد. کارکنان سازمان از آسانسور بیرون می‌آمدند و گاه از ساختمان خارج و گاه این طرف آن طرف می‌رفتند.
سه چهار ربات طوسی و سیاه رنگی در اطراف خودنمایی می‌کردند. یکی از آن ربات‌ها به سمت ارن آمد و مقابلش ایستاد. شکل بدنی و صورتی مانند انسان‌ها داشت، اما بدنش ساخته شده از آهن و رنگ شده به رنگ سیاه بود. به راحتی می‌شد جای پیچ‌ها و دکمه‌های روی بدنش را مشاهده کرد.
از روی رنگ سیاهش می‌توانست بفهمد جزو ربات‌های امنیتی سازمان است؛ آخر ربات های امنیتی سیاه، ربات های کمکی نیز طوسی رنگ بودند. ارن چشمان آبی رنگش را که خیره در چهره‌ی او دوخته بود، نگریست. سپس کارت شناسایی اش را از جیب کتش درآورد و مقابلش گرفت. پس از چند لحظه نگاه کردن به کارت و اطمینان یافتن از اين‌که ارن از کارکنان سازمان می‌باشد، کنار کشید و راه را برای ارن باز کرد. صدایش که بدون تکان دادن دهانش و از طریق سیستم وصل شده به گردنش خارج می‌شد، در گوشم پیچید:
- جناب اسمیت، به سازمان خوش آمدید.
ارن چیزی نگفت و از کنار او رد شد. به سمت آسانسور رفت. با ایستادن مقابل آسانسور، شیشه‌ی آسانسور کنار کشیده شد و او به داخل رفت و روی آن سکوی دایره ای شکل بزرگ ایستاد. شیشه بسته شد و پس از آن، صفحه‌ی سبز رنگ هولوگرامی ای روی شیشه نمایان شد.
آیکون طبقه‌ی بیست و هشت را فشرد و سکوی زیر پایش شروع به بالا رفتن کرد. با بالا رفتن سکو، احساس می‌کرد هوا از زیر پایش خارج می‌دشد. دستی به موهایش کشید و منتظر ایستادن آسانسور ماند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #8
آسانسور در طبقه‌ی بیست و هشت توقف کرد و شیشه‌ی مقابل آسانسور باز شد. به داخل طبقه‌ی بیست و هشت که راهرویی طویل بود، پا گذاشتم. نگاهی به سمت راست راهرو انداختم. سمت راست راهرو تا انتها شیشه‌ای بود، اما شیشه‌ای که منظره‌ی پشتش، بستگی به تنظیم ما دا‌شت! هم اکنون یک نفر آن را طوری تنظیم کرده بود که منظره‌ای از ساحل را به طور هولوگرامی نشان دهد؛ جوری که گویا پشت این شیشه ساحل وجود دا‌شت!
آهی کشیدم و چشمانم را در حدقه چرخاندم. هر کس که این منظره را گذاشته، معلوم بود دلش حسابی هوای تعطیلات کرده! بی‌اهمیت به این موضوع، به سمت در طوسی رنگ انتهای راهرو، که روی آن نوشته بود تیم سی (team c)، رفتم. رمز در را وارد دستگاه کردم و در باز شد. وارد اتاقی که طولش بیشتر از عرض آن بود، شدم. به سمت یکی از پنج میزهایی که در دو طرف اتاق چیده شده بودند، رفتم. سه میز سمت راست بود و دو میز سمت چپ. کلر بوکم را روی میز طوسی رنگ خودم در سمت راست، گذاشتم. میزی که کلی کاغذ و خودکار روی آن در هم قاطی شده بودند. چندتا لیوان خالی قهوه چشمم را می‌زد. آهی کشیدم! امروز موقع خروج از سازمان باید روی میز را مرتب کنم. دیروز روز پر مشغله‌ای بود، امیدوارم امروز این‌طور نباشد، چون خسته بودم و حوصله‌ی یک روز پر کار را نداشتم.
کتم را در آوردم و از پشتی صندلی سیاه آویزان کردم. سر و صدا از انتهای اتاق به گوش می‌رسید. به انتهای اتاق که به یک راهروی دو طرفه ختم می‌شد، نگاه کردم.
سمت راست راهرو، به یک اتاق کوچک‌تر ختم می‌شد، اما سمت چپ به یک مکان برای استراحت می‌رسید.
صدای صحبت ریچل و دومینیک از اتاق استراحت، ملودی گوشم شد. به سمت آن‌جا رفتم. وارد یک سالن مربعی شکل شدم که وسط آن، سه مبل دو نفره‌ی قرمز رنگ چرمی دور هم چیده شده بودند. یک میز دایره‌ای شکل شیشه‌ای هم وسطشان قرار داشت، که روی آن پر از مجله‌ بود. سمت چپ اتاق، یک یخچال کوچک قرار داشت و کنار یخچال، یک قفسه‌ی پر از لیوان و ظروف. در کنار قفسه هم یک میز کوچک و روی آن یک قهوه ساز جا خوش کرده بود.
در ورودی اتاق ایستادم. ریچل و دومینیک غرق تماشای تلویزیون شده بودند و اصلاً حواسشان به منی که آرام و بی سر و صدا وارد شده بودم، نبود. به صفحه‌ی هولوگرامی ای که روی دیوار روبه رو نمایان شده بود و نقش تلویزیون را داشت، نگاه کردم. زن خبرنگار داشت در مورد دستگیری دیوید بارز حرف می‌زد. عکس دیوید روی تلویزیون نشان داده می‌شد.
"دیوید بارز، دیشب توسط پلیس دستگیر شده و زندانی شده است. این مرد که سه هفته پیش به خاطر به قتل رساندن مسافرین، کارکنان و خلبان یک هواپیما، و سرقت یک میلیون دلار، توسط پلیس تحت تعقیب قرار گرفته بود، دیشب بالأخره به دست قانون سپرده شد..."
باقی حرف های خبرنگار، به خاطر دومینیک که با کنترل صفحه‌ی هولوگرام را بست، نصفه ماندند.
به سمت مبل‌ها رفتم و با صدای قدم‌هایم، توجه آن دو به سمتم جلب شدند. دومینیک سرش را به سمتم چرخاند. لبخندی روی لب نشاند. صدای پر انرژی و پر نشاطش، نشان می‌داد روز خوبی را داشت شروع می‌کرد!
- صبح بخیر ارن.
درحالی که داشتم از کنار مبل‌ها رد می‌شدم تا مبل‌ها را دور زده و روی آنان بنشینم، نیم نگاهی به دومینیک انداختم. پا روی پا انداخته و به پشتی مبل تکیه داده بود. یک دستش را هم روی پشتی مبل گذاشته بود. کت و شلوارش در تن و بازوان بزرگش کشیده می‌شدند و او با مهربانی و جدیت به من چشم دوخته بود. شخصیت دومینیک را خیلی می‌پسندیدم. مردم محترم، مهربان اما در عین حال حساب شده و جدی‌ای بود. محبت می‌کرد و پایه‌ی هر چیزی بود، اما نمی‌شد با او شوخی خرکی کرد، و هیچ کسی هم نباید در کارهایش دخالت می‌کرد، زیرا حساس بود.
چشم از او گرفتم و با لحنی خنثی جوابش را دادم:
- صبح بخیر.
روی مبل کنار ریچل و روی به روی دومینیک نشستم. دست‌هایم را روی پاهایم گذاشتم و سرم را به سمت ریچل چرخاندم. امروز به موهایش اجازه‌ی سرازیر شدن روی شانه‌هایش را داده بود. کت و دامنش را به تن داشت و به پشتی مبل تکیه داده بود. برای یک ثانیه، توجهم به رژ قرمزش که لب‌های قلوه ای اش را زیباتر نشان می‌دادند، کشیده شد. سپس به چشمانش نگاه کردم.
- صبح بخیر.
لبخندی زد.
- صبح بخیر. چطوری؟
قبل این‌که بتوانم جوابش را دهم، جهت نگاهش از چهره‌ام به دستم تغییر پیدا کرد. حالت چهره‌اش تغییر کرد و لبخند از روی لبش ماسیده شد. نگرانی درون نگاهش از دیدم پنهان نماند. با دستپاچگی تکیه اش را از مبل گرفت. به جلو خم شد و با اشاره به دستم گفت:
- دستت چی شده؟!
صدای آغشته به نگرانی اش، توجه دومینیک را نیز به سمت دستم جلب کرد. دومینیک نیز با دیدن بانداژ دور دستم، به جلو خم شد. آرنج دست هایش را روی زانوانش گذاشت.
- ارن، خوبی؟
صدای جدی و نگران دومینیک باعث شد نگاهش کنم. اخمی مهمان ابروانش شده بود. دستم را از روی پایم برداشتم و کنارم روی مبل مشت کردم، تا خیلی در دیدرس نباشد.
صدای بیخیال و بی‌اهمیتم، همچنین لبخند روی لبم، جهت برطرف کردن نگرانی آنان بود،
- چیزی نیست، بیخیال.
ریچل یک تای ابرویش را بالا داد و مشکوک نگاهم کرد. بی‌توجه به نگاهش، چشم از او گرفتم. حتی نگاه‌های دومینیک نیز نشان می‌داد که حرفم را باور نکرده و به قول معروف، در کتش نرفته.
بیخیال نسبت به آن دو، نگاهی به بیرون اتاق انداختم. سعی کردم با لحن کنجکاوم، بحث پیش آمده و افکار درون ذهن آن دو را تغییر دهم.
- جاش و فرانچسکا کجان؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #9
دومینیک خم شد و لیوان قهوه‌اش را از روی میز برداشت. درحالی که لیوان را به دهانش نزدیک می‌کرد، گفت:
- جاش نیومده، اما فرانچسکا رفته پیش تیم تحقیقاتی تا ببینه پرونده‌ی جدیدی داریم یا نه.
فرانچسکا سرگروه تیم ما، یعنی تیم سی محسوب می‌شد، تیمی که پرونده‌های قتل را به عهده می‌گرفت. دومینیک مقداری از قهوه‌اش را نوشید. کلافه و بی‌حال به پشتی مبل تکیه دادم و پاهایم را روی میز گذاشتم.
- آه! هنوز ساعت کاری شروع نشده و اون وقت فرانچسکا دنبال پرونده‌ی جنایته؟ این زن به قتل خیلی علاقه داره یا به بیش از اندازه کار کردن ما؟
حال و حوصله‌ی کار کردن را اصلاً نداشتم! حیف که قوانین خیلی سخت گیر بودند و جز در مواقع ضروری به کسی اجازه‌ی مرخصی داده نمی‌شد، وگرنه امروز کار را بیخیال می‌شدم. فقط یک روز بدون مشغله می‌خواستم، همین؛ اما فکر کنم این خواسته برای یک کارمند سازمان ان سی یو تقریبا محال باشد. ریچل به حرفی که زده بودم، تک خنده‌ای کرد، اما با تصویر هولوگرامی فرانچسکا که ناگهان مقابلمان پدید آمد، خنده‌ی ریچل قطع شد. خنده‌اش از روی لبش ماسید و حالت جدی‌ای به خود گرفت. دومینیک ناگهان لیوان قهوه‌اش را روی میز گذاشت و به طور صاف نشست. من نیز پاهایم را از روی میز برداشتم و به فرانچسکا که به من چشم دوخته بود، نگاه کردم. حالت چهره‌ی هر سه ی مان، در آن واحد جدی و دستپاچه شده بود. انتظار این‌گونه ناگهان آمدن فرانچسکا را نداشتیم و این متعجبمان کرد. فرانچسکا که یک کاغذ در دستش گرفته بود، لبخندزنان خطاب به من گفت:
- بالأخره یکی باید نظم رو توی شهر کنترل کنه، مگه نه ارن؟
گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم و سرم را به پایین انداختم. حرفی برای زدن نداشتم. می‌دانستم حرفش در رابطه با حرف من است. فقط متعجب بودم از اين‌که فرانچسکا چطور توانست حرفی که زده‌ام را بشنود. احتمالاً از طریق دوربین‌های مدار بسته ما را زیر نظر گرفته بود. زیر چشمی دیدم که ریچل سعی داشت بابت این اتفاقی که افتاد، جلوی خنده‌اش را بگیرد. چشم غره ای به او رفتم، که صدای جدی فرانچسکا باعث شد سرم را به سمت او بچرخانم و نگاهش کنم.
- بچه‌ها، چون اين‌جا برای تیم تحقیقاتی خیلی کار پیش اومده، نتونستم شخصاً بیام پیشتون و مأموریت رو بهتون توضیح بدم.
صدای کنجکاو و جدی دومینیک نغمه‌ی گوشم شد.
- مأموریت جدید داریم؟
فرانچسکا چشمان آبی رنگش را که زیبایی عجیبی با موهای بورش به او می‌دادند، به سمت دومینیک چرخاند. لبخندی زد و شانه‌هایش را بالا انداخت.
- همیشه داریم!
سپس نگاهش را میان ما چرخاند. با لحن صدای جدی‌اش شروع به توضیح دادن پرونده کرد، اما ما هنوز در تعجب این بودیم که چرا این‌قدر ناگهانی آمد و چرا این‌قدر ناگهانی مأموریت جدید به عهده مان سپرده شد!
- دقایقی پیش از طرف دبیرستان اِستایوِسَنت؛ تو خیابان چَمبِرز، یه گزارش قتل به دستمون رسید. ازتون می‌خوام برید اون‌جا و در مورد مقتول تحقیق کنید. من و جاش سعی می‌کنیم اطلاعاتی در مورد پرونده به دست بیاریم، به محض تشکیل پرونده، جاش بهتون ملحق خواهد شد.
دومینیک یک تای ابرویش را بالا داد و با تعجب پرسید:
- مگه جاش اومده؟!
فرانچسکا سری در پاسخ به او تکان داد و سپس گفت:
- بچه‌ها بدون وقت تلفی به راه بیفتید، موفق باشید.
پس از این حرفش، هولوگرام از بین رفت. فرانچسکا ما سه نفر را با مأموریتی که به دستمان داده بود، تنها گذاشت و ما مانده بودیم با یک قاتل مرموز دیگر که باید به دست قانون سپرده می‌شد.
هنوز یک ساعت از روی خواسته‌ام برای داشتن یک روز آرام و بدون مشغله نگذشته بود، که یک قتل اتفاق افتاد و یک گزارش رسید و یک پرونده تشکیل شد و یک مأموریت به دوشمان افتاد! آه، چه عالی!
دومینیک نفس عمیقی کشید و از روی مبل بلند شد.
- به نظر میاد وقت دزد و پلیس بازیه!
ریچل نیز از روی مبل بلند شد و درحالی که داشت به سمت خروجی اتاق می‌رفت، با جدیت و لحن خشک و سردش گفت:
- حرف زدن رو کنار بذارید دیگه؛ وقت عمله.
***
دنبال مردی که کت و شلوار طوسی رنگی به تن داشت و مدیر مدرسه بود، در راهروهای مدرسه می‌رفتیم. از مقابل هر کلاسی که رد می‌شدیم، صداهایی از داخل کلاس‌ها به گوش می‌رسید و نشان می‌داد اکنون زنگ کلاس بود. گاه و گاه دانش آموزان دختر و پسری از کنارمان رد می‌شدند و با تعجب و ترس به ما نگاه می‌کردند. مشخصاً آنان نیز از پیدا شدن یک جسد در مدرسه‌شان خبر دار شده‌ بودند؛ حداقل نیمی از آنان تا الان موضوع را فهمیده بودند.
چشم از اطراف گرفتم و به مدیر مدرسه که داشت ماجرا را برایمان توضیح می‌داد، نگاه کردم.
- امروز ساعت هفت اومدم به مدرسه تا مدرسه رو باز کنم. هنوز هیچ کس نیومده بود، نه دانش آموزها و نه معلم‌ها. به سمت اتاق خدمات رفتم تا ربات‌هایی که توی مدرسه مسئول هستن رو فعال کنم، که داخل اتاق جسد یکی از دانش آموزان دختر رو که سال دومی هستش، درحالی که یه میخ از وسط پیشونیش رد شده و جسدش رو به حالت ایستاده به دیوار متصل کرده، پیدا کردم. خیلی ترسناک بود، فوراً به سازمان شما زنگ زدم.
ریچل که داشت گفته‌های مرد را در صفحه‌ی هولوگرامی اپل واچش ثبت می‌کرد، دست از کار کردن با اپل واچش برداشت و به مدیر نگاه کرد.
- آقای واتسون، ویدیوهای ثبت شده‌ی دوربین‌ها رو نگاه کردید؟
مدیر که لوییس واتسون نام داشت، جلوی در اتاق مربوطه ایستاد و به سمت ما برگشت. چشمان سبزش غمگین بودند و حالت چهره‌اش نشان می‌داد هنوز شوک وارد شده به او، از بین نرفته. از حرکاتش و دستپاچگی اش می‌توانستم بفهمم که هنوز نتوانسته این موضوع را هضم کند، یا حتی آن را باور کند. سرش را پایین انداخت.
- نگاه کردم، اما... .
یک تای ابرویم را بالا دادم و کنجکاو به او نگاه کردم. چه امایی این وسط وجود داشت؟!
نگاهش را میان ما چرخاند و سپس موبایلش را از جیب شلوارش در آورد. صفحه‌ی موبایل را روشن کرد و همان لحظه تصویر هولوگرامی آبی رنگ موبایل بالای صفحه واقع شد. مشغول انجام چند کار روی آن صفحه هولوگرامیک شد و پس از چند لحظه، به ما نگاه کرد.
- بهتره خودتون هم ویدیوهای ثبت شده توسط دوربین‌ها رو ببینید.
این را گفت و با قرار دادن انگشت اشاره و وسطش روی صفحه و سپس حرکت دادن دستش به سمت دیوار سمت چپ، موجب لغزش و انتقال صفحه‌ی موبایل روی دیوار شد.
صفحه‌ی موبایل به صورت صفحه‌ای بزرگتر روی دیوار ظاهر شد. همگی به ویدیویی که داشت پخش می‌شد، نگاه کردیم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #10
در آن هنگام، لوییس توضیح داد:
- این ویدیو برای ساعت سه صبح هستش، تا اون موقع همه‌ی راهروها، طبقات و کلاس‌ها خالی بودن، اما دوربین‌های این راهرویی که الان هستیم، یهو این اتفاقات رو ثبت می‌کنن، درحالی که دوربین‌های دیگه ورود قاتل و مقتول رو به مدرسه یا گذرشون از طبقات پایین‌تر رو اصلاً نشون ندادن، طوری که انگار قاتل و مقتول یهویی توی این طبقه پدید اومده باشن.
پس از نگاهی اجمالی به لوییس، که دستش را در جیب شلوارش گذاشته بود و به صفحه نگاه می‌کرد، چشمانم را ریز کردم و مشغول تماشای ویدیو شدم. قاتلی که حال فهمیده بودیم جنسیتش پسر است؛ از همین راهروی مذکور عبور می‌کرد، درحالی که جسد دخترک را روی شانه‌اش انداخته بود و او را به سمت اتاق خدمات می‌برد. ولی کلاه سویشرتش روی سرش بود و با ماسک سیاهی چهره‌اش را پوشانده بود! دخترک را به اتاق خدمات برد و در را بست. پس از مدتی، بدون آن‌که جسد همراهش باشد، از اتاق خدمات و راهرو خارج شد.
با اتمام ویدیو، صفحه از روی دیوار محو شد. لوییس موبایلش را داخل جیب شلوارش گذاشت و دوباره به سمت ما چرخید.
- حتی خروجش هم توسط دوربین‌ها ثبت نشده.
با انگشت شصتم گوشه‌ی لبم را لمس کردم. عجیب بود! خیلی عجیب! نگاهی به لوییس انداختم. چشمان منتظرش را در انتظار دریافت نظر یا واکنشی از ما، به ما قفل کرده بود. ع×ر×ق را که از روی پیشانی‌اش سُر خورده و همچنین متورم شدن رگ‌های گردنش را می‌دیدم. از نگرانی بود؟ از اضطراب؟ یا چه؟
ریچل هنوز مشغول ثبت حرف های لوییس در اپل واچش بود. دومینیک بند کوله پشتی اش را که داشت از روی شانه‌های پهنش سُر می‌خورد، روی شانه‌اش درست کرد. یک تای ابرویش را بالا داده و با چهره‌ی متفکری به زمین چشم دوخته بود. لحن صدایش نشان می‌داد از حرفش مطمئن، اما بابتش متعجب است.
- با توجه به اندام و بدن قاتل، مشخصه که یکی از دانش آموزان پسر هستش.
لوییس که چهره‌اش غافلگیر شد، دستش را از جیبش بیرون آورد و یک قدم جلو آمد. صدای متعجبش در گوشم پیچید:
- می‌خواید بگید یه پسر 17 18 ساله دست به قتل زده؟ این... این امکان نداره.
نگاهم را در اطراف چرخاندم تا همه جای این راهرو را دقیق از نظر بگذارنم. صدای آرام و خونسردم باعث شد به من نگاه کنند.
- انگیزه‌ی قتل در یک فرد به سن بستگی نداره، آقای واتسون.
نیم نگاهی به او انداختم و درحالی که با انگشت اشاره‌ام به موبایل درون جیبش اشاره می‌کردم، گفتم:
- در ضمن، ما نه؛ ویدیوهای داخل موبایلتون این حرف رو میگن، ما فقط تأییدش می‌کنیم، همین.
صدای ناباور و غمگین لوییس در گوشم پیچید.
- اما اون پسر چرا باید یکی رو بکشه؟
دومینیک لبخندی زد.
- به زودی می‌فهمیم.
ریچل اپل واچش را خاموش کرد و به دری که مقابلش ایستاده بودیم، اشاره کرد.
- اول از همه، می‌تونیم جسد رو ببینیم؟
لوییس سری تکان داد و بعد از ثبت رمز در، از مقابل در کنار کشید. در باز شد و ما به داخل رفتیم، اما لوییس مقابل در ایستاد.
وارد اتاقک مستطیل شکل کوچکی شدیم، که رنگ دیوارهایش سفید بودند و تنها یک پنجره‌ی کوچک جهت ورود نور داشت. یک قفسه‌ی کوچک حاوی مواد شوینده در سمت راست اتاق قرار داشت. سمت چپ خالی بود، اما روبه روی در؛ آن‌جا بود که جسد را دیدیم. دختری با موهای قهوه‌ای روشن که روی شانه‌هایش ریخته بودند. یک میخ کلفت از وسط پیشانی‌اش رد شده و سرش را چون تابلویی به دیوار متصل کرده بود! و این امر موجب سر پا ایستادن جسد می‌شد. دستانش حالت شل و ولی پیدا کرده و زانوهایش خمیده بودند. تاب قرمز رنگی به تن داشت، که موجب می‌شد روی بازوانش زخم‌های بی‌شماری قابل مشاهده باشند.
خون، روی پیشانی‌ و صورت و بازوانش خشک شده بود. چشمانش نیز، جهت هیچ وقت باز نشدن، بسته شده بودند. صدای کلافه و غمگین دومینیک توجهم را جلب کرد.
- چه آشفتگی ای!
به سمت جسد رفت و کنارش ایستاد. درحالی که داشت سر تا پای دخترک را از نظر می‌گذارند، گفت:
- چطوری میخ رو از وسط پیشونیش در بیاریم؟!
دستی به میخ کشید.
- فکر کنم ذوبش کنیم بهتره.
این را گفت و کوله پشتی اش را به دست گرفت. مشغول گشتن بین لوازم داخل کیفش شد.
نگاهی به جسد انداختم و آب دهانم را قورت دادم. جهت نگاه نکردن به جسد، رویم را برگرداندم. نفس عمیقی کشیدم و یک بار چشمانم را باز و بسته کردم، تا حالت خونسرد و قابل کنترلم را از دست ندهم. جعبه‌ی قرص‌هایم را از جیب شلوارم در آوردم و یک قرص از داخلش برداشتم. آن را در دهانم گذاشتم و بدون نیاز به آب، قورتش دادم. درحالی که داشتم جعبه را داخل جیبم برمی‌گرداندم، صدای ریچل را شنیدم.
- بدون آب قرص نخور.
اهمیتی به حرف ریچل ندادم و به دومینیک نگاه کردم. یک شیء دایره‌ای شکل و دو بعدی سیاهی را از کیفش بیرون کشید و آن را روی میخ گذاشت. دکمه‌ی روی دستگاه را که ما به آن دستگاه حرارت می‌گفتیم، فشرد و دستگاه شروع به تولید گرما کرد.
به سمت ما چرخید و گفت:
- حالا فقط باید منتظر بمونیم میخ ذوب شه.
ریچل چند قدم به جسد نزدیک شد و از طریق موبایلش، از جسد عکس گرفت. همان‌طور که داشت از جهات مختلف از او عکس می‌گرفت، گفت:
- اول از همه بهتره از مدیر بازجویی کنیم.
دست‌هایم را داخل جیب شلوارم گذاشتم و گفتم:
- نسبت به مدیره حس خوبی ندارم.
ریچل و دومینیک نگاهم کردند. دومینیک در انتظار ادامه‌ی حرفم به من چشم دوخته بود، لیکن ریچل که یک تای ابرویش را بالا داده و با کنجکاوی مرا می‌نگریست، با لحن مشکوکی پرسید:
- چرا؟! موردی داره؟
- تقریباً.
این را گفتم و از اتاقک خارج شدم. با خروج از اتاقک، تازه متوجه تغییر هوای داخل و بیرون آن‌جا شدم. داخل آن‌جا گویا هوای سنگین و خفه کننده‌ای داشت. بیخیال این فکر شدم و مقابل لوییس ایستادم. با نگرانی پرسید:
- آقای پلیس، چیزی پیدا کردید؟!
اپل واچم را روشن کردم تا حرف هایش را که قرار بود در پاسخ به سؤالاتم بزند، ثبت کنم. بدون نگاه کردن به لوییس گفتم:
- ساعت تقریبا هشت و نیمه. یک ربع از اومدن ما به این‌جا، و یک و نیم ساعت از موقعی که جسد رو پیدا کردید، می‌گذره. با این حال... .
نگاهی به اطراف انداختم. مدرسه‌ی معمولی و راهروهای خالی و ساکت، بدجور مشکوک بودند. باز نگاهم را روی لوییس ثابت نگه داشتم و لبخندزنان خطاب به او گفتم:
- با این حال من خانواده‌ی مقتول رو این اطراف نمی‌بینم.
لوییس دستی به کراواتش کشید و آن را شل کرد. نگاهش میان زمین و چشمان من چرخید. صدای غمگینش برایم عجیب بود.
- راستش... نمی‌دونم چطوری بهتون بگم.
چشمانم را ریز کردم و روی او، حالتش و چهره‌اش متمرکز شدم. نمی‌دانم چرا حس منفی‌ای از او داشتم. با این‌که حرکاتش عجیب نمی‌زدند، ولی باز هم عجیب بود که اینطور غمگین، اما در عین حال خونسرد به نظر برسد.
- مقتول، یعنی رزتا گیلبرت، مادرش فوت شده و پدرش خارج از شهره. سعی کردم بهش زنگ بزنم، اما نتونستم.
اخمی روی ابروانم نشست. نگاهم را از او گرفتم و به صفحه‌ی اپل واچ دوختم. بدون نگاه کردن به او پرسیدم:
- اسم پدر؟
- پیتر گیلبرت.
با نوشتن اسم پدرش، اپل واچم را خاموش کردم و به او چشم دوختم. لبخندی زدم.
- ممنون آقای واتسون.
این را گفتم و به داخل اتاق برگشتم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
82
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
190

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین