. . .

متروکه رمان زیبای من | fae-z-eh

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
نام رمان : زیبای من
نویسنده: fae-z-eh
ژانر : عاشقانه
ناظر: @آلباتروس

خلاصه : دختری که در سن نوجوانی چاق بوده و عاشق پسری به اسم آریا بوده اما آریا اونروزا اون‌رو دوست نداشته و مدام بهش بی محلی میکرده اما بعد از مدتی دختر داستانمون تصمیم میگیره لاغر بشه و سخت روی این تصمیمش هست‌.... بقیه رمان رو ادامه کنید .

مقدمه :
در پس زمینه سرخی وجودم تنها نام تو حک بود.
پادشاهی ظالم! که گویا قصدش عذاب من بود.
برای رسیدن به تو بال پرواز نیازم بود؛ اما من پروانه‌ای بودم که در شمع عشق تو سوخت!
حال تو باش با بی من بودن، منم با خیالاتی که ‌هم‌رنگ و بوی توست!
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

FAE-Z-EH

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1077
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-19
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
0
پسندها
19
امتیازها
53

  • #2
رمان زیبای من
# پارت 1


از زبان آنوشا :
امروز دوباره قرار بود به باغ آریا این‌ها بریم. بابا به خونه اومد، مامان هم داشت وسایل رو جمع می‌کرد. امروز دوباره باید بی‌محلی‌های آریا رو می‌دیدم. خیلی دوست داشتم من‌هم مثل خودش بهش بی‌محلی کنم؛ اما نمی‌تونستم و این خیلی ناراحتم می‌کرد. آرشام داداش بی‌خیال من‌هم که اصلاً براش مهم نبود کجا می‌ریم و کجاست؟ همه‌اش گوشی دستش بود و یا بازی می‌کرد و یا کلیپ درست می‌کرد. بعضی وقت‌ها اون‌قدر گوشی دستش بود که همه از دستش کلافه بودیم، رشتش هم کامپیوتر بود. کلاً ما یک خونواده ی چهار نفره‌ایم، من و آرشام و مامان و بابا! وضع مالی‌مون هم متوسط رو به بالاست. بابام یک دوست قدیمی داشت که الآن بازنشست شده، برای همین بیش‌تر آخر هفته‌ها ما رو به باغ‌شون دعوت می‌کنه، ما هم بیش‌تر اوقات توی هفته دعوت‌شون می‌کنیم. دوست قدیمی بابام، میشه بابای آریا و... با صدای مامان از فکر بیرون اومدم.
- آنوشا پاشو آماده‌شو بریم.
- باشه مامان.
مامان از اتاق بیرون رفت، من‌هم بلند شدم. لباسی که مامان برام آماده کرده بود، دیدم قشنگ بود. یک تونیک سفید با خط‌های مشکی، حیف تپلم بلوزم رو در آوردم و لباس رو پوشیدم. یک شلوار مشکی و شال سفید هم بود، شلوار رو پوشیدم و جلوی آینه رفتم تا شال رو مرتب روی سرم بنذازم، حالا نوبت به آنالیز خودم می‌رسه. (صورتم خوشگل بود؛ اما تپل بود و اگه یک کم از این تپلی در می‌اومد خیلی خوب بود، چشم‌هایی مشکی نه زیاد درشت و نه ریز، چشم‌هام کشیده و کمی درشت بود، ابروهای کمانی و مشکی. دختری بودم که رو حرف مامان و بابا حرف نمی‌زدم نه این‌که همه حرف‌هاشون رو قبول داشته باشم، نه؛ اما بیش‌تر اوقات که فکر می‌کردم درست میگن، رو حرف‌شون حرف نمی‌زدم) شال رو که درست کردم، از اتاق بیرون رفتم. آرشام باز هم گوشی دستش بود، می‌خواستم یک کم سر به سرش بذارم تا خودم هم یک کم از فکر آریا بیرون بیام، چون بیش‌تر اوقات می‌رفتم پیشش و گوشیش رو می‌گرفتم و بازی هاش رو به هم می‌ریختم. هر وقت می‌رفتم پیشش سریع گوشیش رو خاموش می‌کرد، برای همین خیلی آروم رفتم کنارش و گوشیش رو از دست‌هاش بیرون کشیدم که صداش در اومد، من‌هم براش زبونم رو بیرون آوردم.
- بده من آنوشا اذیت نکن، خیلی زحمت کشیدم به این مرحله رسیدم.
من‌هم صدام رو کلفت کردم و مثل خودش گفتم:
- خیلی زحمت کشیدم، مگه برای بازی کردن هم زحمت میکشن؟
می‌خواست جواب بده که صدای بابا اومد.
- آنوشا دخترم بیا.
من‌هم صدام رو بلند کردم و گفتم:
- چشم بابا اومدم.
بعد هم آروم رو به آرشام گفتم:
- بابا به دادت رسید، میبینمت.
و براش زبون در آوردم و پیش بابا رفتم.
- جانم بابا.
- آنوشا شطرنجت رو هم بیار دخترم.
- باشه بابایی!
بابا هم لبخندی به روم پاشید، من‌هم رفتم صفحه شطرنج و مهره‌هاش رو برداشتم و رفتم توی ماشین نشستم. بابا و بابای مامانم شطرنج بلد بودن و وقت‌هایی خونه‌ی مامان این‌ها بودیم، بابا و بابای مامانم بازی می‌کردن. من‌هم خیلی دوست داشتم یاد بگیرم برای همین بابا جانم (بابای مامانم) بهم یاد داد و پارسال که تولد چهارده سالگیم بود، داییم برام این شطرنج رو آورده بود.
مامان و بابا و آرشام سوار شدن و حرکت کردیم.
بعد از بیست دقیقه رسیدیم. بردیا داداش کوچیکه‌ی آریا که از من‌هم دو سال کوچیک‌تر بود، اومد در رو برامون باز کرد و به داخل رفتیم.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
4
بازدیدها
308
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
83
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
191
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین