. . .

در دست اقدام رمان زمستان بنفش | *احساس*

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام اثر:زمستان بنفش
نویسنده:*احساس*
ناظر: @بانوی تلالو
ژانر:عاشقانه اجتماعی

خلاصه:
اومده روز تصفیه حساب،
از تویی که کردی حالمو خراب
کلی رویا ساختم باهات
همه رو کردی یه شبه سراب،
رفتم تا داغمو بذارم رو دلت
تا رسیدن بهم، نباشه مشکلت
نبودنو ترجیح دادم به نداشتنت
این بود عشق زیبای خوشگلت!
گاهی حاضری نباشی تا با درد نداشتن سر نکنی، گاهی حاضری جای انتقام، خودت رو ازش بگیری چون می‌دونی بدترین زخم، جای خالی توئه! بری بی‌صدا، بی‌صدا اما در حد انفجار! زمستونی بسازی به کبودی رنگ بنفش، برای کسی که عمر بودنش کمتر از آدم برفیا بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #11
پارت نهم


قباد تماس گرفت تا رسیدن داماد را اعلام کند و عروس از آن‌جا بیرون بیاید که دو دقیقه نگذشته از پایان مکالمه‌اش، در هوشمند سالن آرایشگاه باز شد و عروس خرامان خرامان از پله‌ها پایین آمد و نسرین هم پشت سرش راهی شد. روی لباس امشبش مانتوی سفیدی به تن کرده و شال همرنگش هم روی سرش بود. دوپله به آخر مانده، شاهرخ دسته گل را خیلی با پرستیژ و نگاه پر‌احساس به طرفش دراز کرد و پینار با لبخند ملایمی تحویل گرفت. فیلمبردار از صحنه‌ای جا نماند و همراهی کرد. شاهرخ در ماشین را برای عروس باز کرد و پینار نشست، بعد از آن هم خودش سوارشد. ماشین به راه افتاد. نسرین به سراغ ماشین قباد رفت؛ ولی صندلی عقب نشست تا جلو برای فیلمبردار باشد و از داخل ماشین عروس و دو نفره‌هایشان تا قبل از رسیدن به تالار فیلم بگیرد. شاهرخ نیم نگاهی به گل‌های رز قرمز تزیین شده روی کاپوت کرد و چشم به صورت پینار سپرد که به روبرو زل زده بود و هیچ لبخند و احساسی ازش بروز پیدا نمی‌کرد. حتی متوجه نگاه داماد هم نشد. شاهرخ برای شکستن سکوت ماشین پیش قدم شد.
- داری به خوشبختی‌مون فکر می‌کنی پینار جان؟
پینار که انگار از دنیای دیگری برگشته بود گردن به سمتش چرخاند و گوشه‌ی لبش کش آمد. مصنوعی یا واقعی بودنش را فقط خودش می‌فهمید.‌ نفسی بیرون داد و گفت:
- وقتی پشتم به مردی مثل تو گرم باشه معلومه که خوشبختم. دیگه چرا بهش فکر کنم؟
شاهرخ که از جمله‌اش سرکیف شده بود از دنده‌ی اتومات دست کشید تا دست پینار را بگیرد و نوازشش کند. ازهمان صحنه‌هایی میشد که بعداً کنار هم با دیدن فیلم عقد، یادش را زنده می‌کردند. صدای بوق زدن‌های قباد، داماد را وادار کرد تا بوق عروسی بزند و هر که می‌دید خیال می‌کرد مراسم عروسی گرفتند؛ ولی نگو برای عقد بوده.
نمای ساختمان تالار از سنگ مرمر طلایی و دو طرف در ورودی ستون‌های تزیینی و طراحی شده‌ی طلایی رنگی خودنمایی می‌کرد. بی ام و گل زده داخل پارکینگ تالار پارک شد و شاهرخ بیرون آمد تا درسمت پینار را باز کند. با راهنمایی چندتا از مردان فامیلِ داماد که پشت ماشین عروس راهی پارکینگ شده بودند. شاهرخ و پینار سوار آسانسور شدند و به طبقه‌ای که اتاق عقد آن‌جا بود یعنی سوم رفتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #12
پارت دهم

داماد از آینه حواسش را به آرایش غلیظ عروس که بهش می‌آمد جمع کرد و چشمان سبزش که دسته گل دردستش را می‌دید. نخیر، معلوم نیست چه دغدغه‌ی فکری‌ای در ذهن پینارجای گرفته که توجهی به مراسم عقدش، مهم‌ترین روز زندگیش، نمی‌کند. البته حدسش برای شاهرخ خیلی هم سخت نبود. همین که صدای نازک زنانه‌ای طبقه‌ی سوم را اعلام کرد، در باز شد و صدای سوت و کف به هوا رفت. در میان نقلی که بر سرشان پاشیده و دستانی که زده میشد، آرام آرام به طرف اتاق عقد رفتند. در نگاه اول جایی که چشم پینار را در این تالار گرفت، همین‌جا و طراحی عالیش بود. بالای اتاق سکویی قرار داشت که صندلی عروس و داماد روی آن بود و به نوعی جایگاه این دو بلندتر. سفره‌ی آبی کمرنگ عقد ازجنس ساتن جلوی سکو، مجلل و بزرگ پهن شده،کاسه‌های پایه کوتاه همرنگ سفره، تزیین آن با شمع‌های شیک و میوه آراید و طرف صندلی عروس و داماد و همچنین دیوار پشت صندلی با بادکنک سفید و بنفش و گل‌های رز، طراحی شده بود. با دومتر فاصله ازسفره، چند ردیف صندلی پشت سرهم چیده شده تا تعدادی ازمهمانان شاهد عقد شاهرخ و پینار باشند. مهمانان سرجای خود نشستند و عده‌ی زیادی هم دم در ایستاده منتظر شنیدن بله‌ی عروسی که همراه داماد روی صندلی نشسته بودند. نسرین و سحر با احتیاط از این‌که به بادکنک و گلی برخورد نکنند دو طرف آن‌ها ایستادند و لبه‌ی توری را بالای سرشان گرفتند. سویل هم پشت صندلی‌ها ایستاده و قند می‌سابید. سیامک و کتایون، پدر و مادر شاهرخ، پیش احمدرضا و مهین پدر و مادر پینار ردیف جلو جا خوش کرده بودند و رو به صدای عاقدی که صندلیش کمی جلوتر از بقیه نزدیک به سفره‌ی عقد بود گوش سپردند. طبق توصیه‌ی عاقد هیچ دستی حین خطبه‌ی عقد گره کرده نباشد که خوش یمن نیست و حدالامکان پنجه‌ها باز باشد.
- دوشیزه‌ی محترمه، سرکار خانم پینار سلیمی فرزند احمدرضا، آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقای شاهرخ ابراهیمی، فرزند سیامک دربیاورم؟
نسرین بلند اعلام کرد:
- عروس رفته گل بچینه.
صدای دست‌ها بالا رفت و نوبت دوم سویل بود که گلاب آوردن عروس را به گوش حضار برساند. دفعه‌ی سوم پینار نگاهش را از روی صفحه‌ی قرآنی که شوهر آینده‌اش باز کرده و روی پایش گذاشته بود، برداشت، زیر چشمی به آینه‌ی سفره‌ی عقد خیره شد تا شاهرخ را ببیند که نگاهشان در هم گره خورد.کنج لب عروس بالا آمد و تبسم داماد عمیق‌تر شد. از سر تعلل پینار، سکوت مرگباری در اتاق حکم فرما بود و تمام چشم‌ها به لب او خیره. پلک روی هم گذاشت و نفس عمیقی پشت بندش، درهمان حالت، صدای ضعیفش از حنجره درآمد:
- با اجازه‌ی پدرومادرم و بزرگترا... بله.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #13
پارت یازدهم

فوتی که شاهرخ از سر آسودگی کشید با کف و سوت و جیغ حاضرین تنیده شد؛ ولی پینار فهمید. عاقد از داماد هم پرسید:
- خب جناب آقای ابراهیمی آیا از طرف شما هم وکیلم؟
بله‌ی شاهرخ خیلی سریع و نرم از دهانش به هوا پرتاب شد، نقل‌ها در هوا می‌رقصید و به سر و صورت عروس و داماد ریخته میشد. شاهرخ قرآن را سرجایش قرار داد. پدر و مادران با اشک شوق به سراغشان آمدند،کتایون پسرش را در آغوش گرفت و گفت:
- فقط از خدا خوشبختیت رو خواستم، همین؛ ایشالله که انتخاب درستی کرده باشی.
از بغل شاهرخ بیرون آمد و پینار را مخاطب قرار داد:
- مبارک باشه عروس خانم، اینم تحقق رویایی که آرزوشو داشتی! درعوض خوشبختی شاهرخ خواسته‌ی من از توئه.
طعنه‌ی در میان جملاتش سر داماد را به زیر انداخت و سیامک زمزمه‌وار و آرام اسم زنش را صدا زد تا شیرینی عقد به تلخی تبدیل نشود. رگ مادر شوهریش گل کرده بود و حتی زحمت نداد عروس را بغل کند. مصمم بود بعداً پوز زیاده خواهی عروسش را که از یک ماه پیش بهش پی برده بود بزند و نگذارد پسرش ذلیل بار بیاید. پینار در جواب حتماً محکمی تحویلش داد و نیم نگاهی به شاهرخ کرد. داماد برای تلخ نکردن کام پینار دستش به سمت کاسه‌ی عسل رفت. انگشت کوچکش در ظرف فرو رفت و بالا آمد،کمی پیچ و تاب داد تا جلوی کش آمدنش را بگیرد. لبان پینار از هم فاصله گرفت و انگشت آغشته به عسل را خورد. بعد از روبوسی،کتایون جعبه‌ی حلقه‌ها را به پسرش داد. اول داماد حلقه را وارد انگشت عروس کرد و متقابلاً پینارحلقه در دست شاهرخ، صدای دست‌ها نیز قطع نمیشد و ِکِل کشیدن‌ها ادامه داشت.کادوی مامان و بابای داماد، سرویس کامل طلا و هدیه‌ی خانواده‌ی عروس، سوییچ ماشین بود. بعد از امضاهایی که هردو پای عقدنامه زدند، پینار؛ شال و مانتویش را درآورد تا آماده‌ی عکس گرفتن با لباس مخصوص امشبش شود. برای عقد لباس شب سفید از جنس ساتن، آستین سه ربع، بلندی تا روی زانو، یقه هفتی، روی هردو پهلو با پولک آبی کار شده، پشت لباس هم زیپی بود که بسته میشد.کفش پاشنه بلند شیری رنگ نیز تیپش را عالی کرد. سه پایه‌ی دوربین عکاسی جلوتر از همه‌ی صندلی‌ها قرار گرفت و عکاس پشتش ایستاد، به ترتیب اقوام هر دو خانواده برای عکس کنار عروس و داماد ایستادند و علاوه بر تبریک کادویی هم اهدا کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #14
پارت دوازدهم

سویل، دوست قدیمی و نزدیک پینار، به همراه خواهرش سحر، برای عکس جلو آمد و قباد و نسرین هم از فرصت استفاده کردند تا قاب یادگاری را دوستانه‌تر کنند. سویل پیش پینار جا گرفت و با صدای آرامی که به گوش شاهرخ هم برسد، حین نگاه به دوربین گفت:
- شما دوتا امشب می‌درخشین.
قباد که کنار شاهرخ بود شنید و با لبخند پرسید:
- فقط این دوتا؟ ما آدم نیستیم؟
جوابش چشم غره‌ای غلیظ بود که تحویل گرفت. زنان جمع به طبقه‌ی اول تالار و مردان به طبقه‌ی دوم روانه شدند تا شادی امشب را تکمیل کنند. همین که شاهرخ دست در دست عروس به سمت آسانسور می‌رفت تا به طبقه‌ی پایین برود و کمی برقصد، قباد یواشکی زمزمه کرد:
- خدایی دست کمی از عروسی نداره. بیا و امشب میکروفون بگیر دستت اعلام کن مهمانان گرامی، عروسی بوده، سرتونو کلاه گذاشتیم.
فقط لب زد:
- بیخیال.
وقتی بله را بگیری بدنت گرمتر از چیزی می‌شود که بخواهی حتی به این حرف‌ها توجه کنی. صدای موزیک در کل طبقات پیچید و شاهرخ تا به خودش آمد در پیست رقص بخش بانوان با مادر زن و مادر و بیشتر با همسرش می‌رقصید؛ رومیزی‌ها از صورتی روشن، روکش صندلی‌ها از طوسی و ستون‌های شیک وخوش طرح سالن هم سفید رنگ بود. رنگ بندیش حرف نداشت و محل رقص نیز بالای سالن روی سکویی به مساحت شصت تا هفتاد متر بود تا برای همه قابل دید باشد. پروژکتور و لیزرهای رنگی فضا را برای مهمانان رنگارنگ و نیمه روشن کرده بود. رقص نور با رنگ‌های مختلف بنفش و صورتی به دل پیست رقص می‌تابید و تمام توجه را معطوف آن قسمت می‌کرد. شاهرخ کمی با نسرین و سویل و در ادامه با پینار رقصید. نوبت که به رقص تانگو رسید داخل پیست فقط مخصوص عروس و داماد شد و دونفره‌ای که با چشم دنبال می‌کردند. دست شاهرخ روی کمر پینار رفت و دست عروس هم روی شانه‌ی داماد، دست آزاد دیگر را هم گرفتند و خیلی نرم با ریتم آهنگ به عقب و بعد سمت چپ رفتند. شاهرخ پیشانیش را به پیشانی پینار چسباند و محو تیله‌ی سبزش شد. همین که آرام جلو و عقب می‌شدند تنها مرد مجلس زمزمه کرد:
- خیلی خوشگل شدی عروسک خانم، فقط اگه یه لبخند هم بزنی بد نیستا.
پینار که سعی می‌کرد مستقیم به او خیره نشود و جایی نزدیک یقه‌اش را می‌دید لبش از دو طرف به طور مصنوعی کش آمد. آرایشگر بخشی از جلوی موهای مشکیش را به حالت فر درشت درآورده و دوطرف صورتش ریخته، باقیش هم مدل داده و از پشت بسته بود. حداقل این همه زحمت کشیده و نقل مجلس شده، حیف است لذتش را نبرد! همان‌طورکه دستش در دست شاهرخ بود دور خودش چرخید و کمی از او فاصله گرفت؛ اما دوباره با همان چرخ زدن به بغل داماد برگشت، دست شاهرخ پشت عروس حلقه شد تا او را از کمر روی دستش خم کند و به رقصش زیبایی بدهد، درتمام این لحظه‌ها چشم ازهم برنداشتند و لذت اصلی را تقدیم نگاه هم کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #15
پارت سیزدهم

قباد به دنبال داماد آمد تا به طبقه‌ی دوم، بخش آقایان منتقل کند. شکل سالن این طبقه هم مثل پایین بود و تفاوت خاصی نداشت. فقط محل رقص شلوغ‌تر و شوخی‌ها بیشتر بود. اسکناس روی هوا غلت میزد و چندتایی هم قباد میان لبانش گرفته و جلوی شاهرخ خودنمایی می‌کرد. لحظه‌ای اجازه نمی‌داد تا داماد بنشیند و نفسی چاق کند یا چیزی بخورد. انواع و اقسام رقاصی را انجام داد و از رفیق چندین ساله‌اش شاباش گرفت.
وقت شام قباد، شاهرخ را به بخش بانوان برد تا همراه عروس به شکمش برسد؛ اما در همین فاصله داخل آسانسور حرف‌های قبلی را تکرار کرد:
- میگم داداش این شام عروسیه یا عقد؟ تنها فرقی که می‌کنه، آخر مراسم زنتو خونه نمی‌بری تا زندگیو شروع کنی. می خوای یه ندا بدم احمدرضا دخترشو راهی کنه خونه‌ات؟
پوفی کشید و جواب داد:
- امشب خوب قر و قنبیل اومدی خوشم اومد. می‌خوام تو رو ببرم. یه زنگ بزن بابات بگو شب بر نمی‌گردی.
هر دو خندیدند و صدای نازکی طبقه‌ی اول را اعلام کرد. قدم‌های داماد به سمت میز مخصوص دو نفره‌ی شام که کنار سکوی محل رقص فراهم شده بود تنظیم شد. یکی از پیشخدمتان خانم، دو شمع بلند طلایی روی میز را روشن کرد و خدمه‌ی تالار بشقاب سالاد و شام و دسر را چیدند. شاهرخ کنار پینار نشست و برایش برنج کشید، تکه‌ای جوجه به چنگال گرفت و سمت دهان عروس برد. همین که دهان بازش جلو آمد و جوجه را لای دندان گذاشت صدای داماد به گوشش رسید:
- می دونم هرکاری هم بکنم بدون پیمان شب دل خواهت نیست؛ ولی خودت که دیدی چقدر اصرار کردم و باهاش حرف زدم و آخر کارخودشو کرد. با این‌که پنج ماه از فوت زیبا گذشته؛ اما بهش حق بده نتونه فراموش کنه. چه بسا میومد عقد مارو می‌دید و یه لحظه جای من و تو، خودش و زیبا رو تصور می‌کرد. حالش خراب میشد.
پینار که امروز جای حرف بیشتر فکر می‌کرد محتویات دهانش را قورت داد و پوزخندی هم زد. همین که قاشق را برای شاهرخ پر از برنج و کباب می‌کرد گفت:
- ببین من نمیگم غلطه، درست میگی؛ ولی مگه چندتا خواهر داره؟ نیم ساعت می‌تونست بیاد یه گوشه بشینه یا اصلاً یه عکس یادگاری بگیره و بره. البته خرده نمی‌گیرم بهش، هر چی باشه داداشمه، مجبورم درکش کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #16
پارت چهاردهم

قاشق را در دهان داماد فرو کرد و لبخند دندان نمایی بهش زد. در سکوت و محیط آرامش بخشی شام خورده شد تا این‌که پینار با چاقو، ژله را نصف کرد و نسرین بدو بدو سر رسید.کنارصندلیش ایستاد و پرسید:
- قربون خوشگل‌ترین عروس خاورمیانه برم، سحر و سویل حمله کردن به ژله‌ی میزمون تموم شد، یه تیکه ازش برام می‌ریزی؟
پینار بشقاب دسر را ازش گرفت و حین ژله ریختن گفت:
- خب از پیشخدمتا بخواه بیارن. چرا میای این‌جا؟
- طعم توت فرنگی رو فقط شما دارین، وگرنه پرتقال ریخته. بعدشم...
خم شد و لبش را نزدیک گوش پینار برد تا فقط او بشنود:
- اون شامی که تو امشب بغل دوماد می‌خوری نیازی به هضم غذا نداره، ماشالله داره جذب بدنت میشه،گوشت میشه میره به روونت.
پینار به نیشخند ملایمی اکتفا کرد و نسرین از میز دور شد. چشمان سبزش مهمانان را رصد کرد و به کتایون که رسید بهش زل زد. هیچ دشمنی‌ای با او نداشت؛ ولی از خجالت نیش و کنایه‌هایش باید در می‌آمد. در دلش می‌گفت لیاقتم خیلی بالاتر از این‌هاست، عقد لوکس و دهان پرکن که چیزی نیست، یک ماه پیش فهمید چطور باارزشم، بعدها بیشتر به گوشش می‌رسد!
دست شاهرخ که روی شانه‌اش نشست به خودش آمد و نگاهش به سمت او برگشت.گوش به صدایش داد:
- نمی‌خوای یکی دو لقمه دیگه بهم غذا بدی؟
تازه داره مزه میده‌ها.
چند قاشق دیگر که در دهان مرد زندگیش گذاشت موبایلش پیام خورد. از کنار بشقابش برداشت و نگاهی به صفحه انداخت. گلویی صاف کرد و کنج لبش بالا آمد. رو به شاهرخ کرد و گفت:
- عزیزم، یکی از دوستای قدیمیمه نتونسته بیاد عقدمون،کادوشو داده به خواهرش برام آورده. الان ماشین آبجیش دم تالار پارکه، من میرم بگیرم
ازش.
همزمان که پینار برخاست شاهرخ نیز بلند شد و گفت:
- خب تنها نرو. منم باهات میام.
- نه شاهی جان، دو دقیقه‌ای میرم و میام.خیالت تخت.
تای ابرویی بالا داد و با دست به تیپ پینار اشاره زد:
- با این وضع می‌خوای بری؟
- خوش غیرت، از نسرین شال و مانتومو می‌گیرم می‌پوشم.
دستی روی هوا برای داماد تکان داد و چشم شاهرخ هم تا زمانی که پینار برای گرفتن لباسش پیش نسرین رفت و همان‌جا شال و مانتورا پوشید و بعد از سالن خارج شد دنبالش بود. اقوام را از نظر گذراند و با هر که چشم در چشم میشد لبخندی میزد و به نشانه‌ی احترام دست روی سینه می‌گذاشت. مهین قلوپ آخر نوشابه را خورد و برخاست، به طرف میز مخصوص عروس و داماد آمد و از شاهرخ پرسید:
- پینار کجا رفت؟
- گفت یکی از دوستاش مراسم نیومده به جاش کادو فرستاده. رفت بگیره، خواستم باهاش برم، نذاشت. الان میاد.
پنج دقیقه نکشید کتایون و پشت بندش سویل و سحر و نسرین هم بالا سررمیز حاضر شدند و دوباره تبریک گفتند. سویل پرسید:
- اولین تنهایی بعد متاهلیته. چه حسی داری؟خوشحالی عروس نیست؟
نسرین با حفظ نگاه به شاهرخ، جای او جواب داد:
- مگه دلش میاد بدون پینار سر کنه؟ دختر به این گلی و خانمی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #17
پارت پانزدهم

چشم غره‌ای که کتایون بهش رفت، از دید سحر دور نماند و داماد بعد از خنده‌ی کوتاهی دست به سینه تکیه به صندلی داد و گفت:
- معلومه پسر بودی زودتر از من پاپیش می‌ذاشتی براش! ببین فقط چند دقیقه هست که نیست، چقدرحرفش بینمونه. بذار یه زنگ بزنم بهش بگم بیا،
جمعمون تازه جمع شده.
از جیب داخل کتش گوشی را درآورد و شماره گرفت؛ اما جای صدای پینار ،کس دیگری حرف زد"دستگاه مشترک مورد نظرخاموش می‌باشد"
- آخ، فکر کنم شارژ موبایلش تموم شده. من برم دنبالش بیارمش.
شاهرخ ازصندلی جدا شد و از سالن بیرون زد تا خودش را به جلوی تالار برساند. از فرش قرمزی که سمت درخروجی پهن بود و باید همراه عروس از روی آن عبور می‌کرد گذشت و وقتی رسید جز چند دختر و پسر جوانی که گرم خنده و صحبت بودند کسی را ندید. دوباره شماره‌ی پینار را گرفت؛ اما باز همان جمله‌ی قبل را شنید. رو کرد سمت یکی از پسران و با سوالش حرف آنان را قطع کرد:
- بچه‌ها پینارو ندیدین؟
- مخلص شاه دومادم هستیم. خیلی مبارک باشه. مگه تو نبود؟
- گفت یکی اومده این‌جا بهش کادوی عقد رو بده.
دختر کم سن و سالی که کنار آن پسر بود گفت:
- ما پنج دقیقه‌ست این‌جا وایسادیم پینارو ندیدیم!
شاهرخ با قدم‌های بلند سمت پارکینگ تالار رفت، شاید کمی پایین‌تر یا بالاتر باشد؛ ولی هرچه اطراف تالار را دور زد اثری ازش نبود که نبود. به داخل برگشت و این بار از پله‌های طلایی بالا رفت تا به بخش بانوان برود.
هنوزجمع دوستانه‌ی کنار میز شام عروس و داماد پابرجا بود و کتایون اولین نفر چشم به ورود پسرش بدون پینار داد. شاهرخ جلوی نسرین ایستاد و با این‌که نفس نفس میزد منقطع پرسید:
- شال و مانتوشو...که ازت گرفت... نگفت چقدر... طول می‌کشه تا بیاد؟ حرفی بهت نزد؟
چشمان نسرین گرد شده و با اشاره به داماد سوالش را با سوال جواب داد:
- زن توئه، آمارشو از من می‌گیری؟ لباسشو دادم رفت دیگه. مگه پایین نیست؟
با نگاه به کتایون و مهینِ نگران،گفت:
- موبایلش خاموشه، دور و بر تالار هم نیست!
دهان کتایون بازماند، سویل که دست به گوشی شده بود گفت:
- آخه یعنی چی؟ به قول خودت رفت کادو بگیره. برو یه چرخ دیگه بزن ببین پیداش می‌کنی... میگه خاموشه.
شاهرخ از جمعی که اقوام نزدیک هم بهش اضافه میشد تا دلیل تجمع چند نفره‌شان را بپرسد فاصله گرفت؛ اما شنید که مادرش گفت آن‌ها را بی‌خبر
نگذارد و همزمان مهین از سویل خواست موبایلش را بدهد تا احتمالاً به احمد رضا زنگ بزند.
تند و تیز به پارکینگ رسید و ماشین را آتش کرد. آخرین بار همراه پینارداخل بی ام و بود؛ اما حالا تنها شده و باید دنبالش بگردد. پرسه‌ای نزدیک تالار زد و چیزی حتی شبیه همسرش را هم ندید. یعنی کجا می‌تواند رفته باشد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #18
پارت شانزدهم


به روی خودش نمی‌آورد ولی؛ دلشوره‌ی بدی گرفته بود وبرای پیدا کردن دختری که همین چندساعت پیش بهش بله داد پلک نمی‌زد وپیاده‌رو و خیابان را رصد می‌کرد.وقتی چشمش به خانمی با مانتوی سفید خورد که سلانه سلانه درپیاده‌رو راه می‌رود دوبله پارک کرد وازماشین بیرون آمد ولی؛ با کمی دقت فهمید موی مشکی پیناربا بلوند آن رهگذرفرق دارد.هرجایی را که به ذهنش خطور می‌کرد گشت، پنج دقیقه یک باربه تماس احمدرضا وسیامک جواب می‌داد یا او ازآن‌ها خبر می‌گرفت وچیزی هم دست‌گیر هیچ‌کس نمیشد! انگارآب شده رفته به دل زمین.کاش همراهش می‌رفت.نکند دزدیدنش؟اصلا خواهر دوستش که برای کادوبه دم تالارآمد که بود؟ همین افکارترسناک پایش را به تک تک بیمارستان‌ها وکلانتری‌ها کشاند تا گزارش گم شدن پیناررا با مشورت تلفنی احمدرضا تقدیم پلیس کند.
ساعت حدودا پنج صبح بود که ازهمه چی برید وکنارخیابان پارک کرد.ازداخل ماشین نگاهی به پل هوایی انداخت وپیاده شد.با بدن خسته و کرخت بهش نزدیک شد وآهسته آهسته ازپله‌ها بالارفت. روی پل ایستاد و زل زد به آفتابی که کم کم قصد طلوع داشت.کجای این شهررفته؟چرا موبایلش خاموش شده؟تک تک دقایق بدون پیناررا عذاب کشید.هم برای نبودنش، هم امانتی که پدرومادر همسرش به اودادند وهنوزامضای پای عقدنامه خشک نشده گمش کرد.
***
کارازخشم گذشته، به جنون رسیده بود.ده بار دکمه‌ی آسانسوررا زد تا اتاقک ازطبقه ی سوم به پارکینگ برسدوزمانی که پایین آمد با خشونت درراباز کرد وداخل رفت.با پایش روی زمین ضرب گرفته ودستان مشت شده‌اش کوره‌ی آتش بود.طبقه ی دوم که ایستاد بی‌درنگ پیاده شد وباقدم های بلند سراغ واحدش رفت.کلید راازجیبش خارج کرد ودرقفل چرخاند. وارد که شد باکمرش دررابست وبهش تکیه زد.چشمش خوب اطراف را بررسی کرد، پذیرایی طرف مقابل، آشپزخانه‌ی اپن سمت راست.فقط یک مشکل داشت، اینکه هیچ مشکلی نداشت وبرای بعضی‌ها زیادی بود!با تندی به اتاق خواب رفت وجلوی میزتوالت قرارگرفت تا ازآینه‌ی روی آن چهره اش را ببیند.نه، نه به آدم‌های کثیف نمی‌خورد.با
پسرانی که سردختری را کلاه می‌گذارند متمایزبود ولی؛ چه شد که به این روزافتاد؟سینه‌ی ستبرش ازحرص بالاوپایین می‌شد ولحظه‌ای اختیارش
را ازدست داد.با یک حرکت تمام عطروادکلن وقاب عکس کوچک روی میزرا حواله‌ی زمین داد، دم کمدلباس ها حاضرشد وهمان چند دست مانتو
وشال وبلوزی را که برایش خریده بود ازچوب لباسی جدا کرد وبا قدرت تمام جرداد!عقده‌ی جملاتی را که درگوشش زنگ میزد جای خود پینار روی وسایلش خالی کرد.بله داده آتشش بزند؟قاب عکس دونفره‌ای که چندوقت قبل باهم گرفته بودند وشاهرخ روی میزکنارتختش گذاشته بود برداشت وبه دیوار کوبید. انرژیش بااین‌که تحلیل رفته بود ولی؛ کم نیاورد و راهی پذیرایی شد، چشمش به دوآدمک دختروپسر افتاد که پیناربرای دکوری کنارتلفن بی سیم خریده بود.چنگی بهش زد وانداخت سطل آشغال.مگر زندگی مشترک را به گورنمی‌برد؟
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #19
پارت هفدهم


خب پس جای این‌ها همان آشغالی بود.تنهایی وسط خانه‌ای که برای زندگی مشترک رهن کرد ایستاده وهمه جا دورسرش می‌چرخید.به اتاق خواب برگشت وکنار تخت زانوزد، ساعدش را روی روتختی وپیشانی پرازدردش روی ساعد نشست. ترکید، بغضی که هرچه تقلاکرد قورت بدهد شکستش دادوشانه‌اش لرزید. نورآفتاب ازپنجره مستقیم به داخل اتاق می‌تابید وبه سرش می‌زد. شاید برای نوازش شاهرخی که فشار زیادی را تحمل کرده بود، نه برای دوری ازپینار، بخاطر حرف‌هایی که شنید!هنوز صدایش درگوش شاهرخ زنگ میزد.
......
چرا چشم ازش برداشت؟پسرسی ساله دستش را روی نرده‌ی پل گرفت تا تکیه گاه بدنش باشد. دست خودش بود عین دینامیت منفجرمیشد و هوار می‌کشید.موبایلش که زنگ خورد فریاد زد:اه اه.خب پیداش نکردم دیگه.
اززندگی همین اول کاری بریده بود وباتندی از جیبش گوشی را خارج کرد اما؛ با شماره ی پینار روبروشد!تا دکمه‌ی پاسخ را بزند بال درآورد و پرزد.
_ الوپینار؟توکجایی؟نمیگی این همه آدم دلشون هزارراه میره؟ نمیگی شوهرت می‌میره وزنده میشه؟
هیچ خبری ازصدای گرم ولحن قبل نبود.با سردی وسختی هرچه تمام ترجواب داد:دیگه اسم منوبه زبونت نیارآقای ابراهیمی.هرچی بین‌مون بوده تموم شده.فهمیدی چرا می‌خواستم عقدت مجلل وبا فیلمبردارباشه؟چون فیلم‌هاش رو تماشا کنی وحسرت بودن بامنوبخوری.فکرکنم خیلی بهت حال دادم!
هنوزازشوک غیب شدن وتماسش بیرون نیامده بود که بهت زده گوش به جملات کوبنده اش داد. آب دهانش را قورت داد وباصدای حیرت زده گفت:
- این چرت وپرتا چیه میگی پینار؟اصلا ببینم تو کجا رفتی؟مگه قرارنبود کادوی رفیقتوبیاری؟
_ کادو؟هه، همونایی که گرفتی هم باید پس بدی به صاحباش!چرا می‌خوای پس بدی؟همونوبکن سکه تا مهریه اموبدی!!در جریان مقدارش که هستی!
خون شاهرخ به جوش آمد وفریاد زد:چی می بافی واسه خودت؟این حرفا روکی یادت داده؟مهریه چیه؟چرا عقدرو خرابش کردی؟آدرس جایی که هستی روبده تا بیام ببینم حرف حسابت چیه.
بغض پیناردرصدایش مشهود بود:من هیچ حرفی با آدم ه*و*س‌بازی مثل توندارم، خائن.حقت اینه بیوفتی یه گوشه جون بدی، تا با احساس کسی بازی نکنی. واسه علاقه بهت بله ندادم، قبول کردم تا آتیشت بزنم دروغگو.
دهانش بازمانده وبه نقطه‌ای ازخیابان خیره بود. ه*و*س‌باز؟خائن؟چه شد ورق برگشت؟مهریه؟؟ باقی حرف پینارراشنید:
_ تا قرون آخرسکه‌ها روازحلقومت می‌کشم بیرون. جبران اشکایی که ریختم نمیشه ولی؛ همین که عذابت بده کافیه. زندگی مشترک با منوبه گور می‌بری خیانتکار!
دنباله‌ی حرفش بوق‌های ممتدی بود که درگوش شاهرخ پیچید.دستش روی هوا خشک شده و موبایل را پایین نمی‌اورد.اگربا تفنگ بالاسرش می‌آمد وشلیک می‌کرد اینقدردرد نداشت که این حرف ها شد تیری ودلش را سوزاند.ضربان قلب ونبض شقیقه‌اش برای تپیدن کورس گذاشته بودند. دقیقا بهترین جا همان پل هوایی بود.جایی میان زمین وهوا!
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #20
پارت هیجدهم


......
نمی‌داند چقدرگذشت که با صدای پیام گوشی سرش را بلندکرد ودستش به طرف موبایل رفت. قباد نوشته بود:هرجاهستی برگرد خونه، پشت در منتظرتم.کارت دارم.
پلکش را محکم روی هم گذاشت وپوفی از سرکلافگی کشید. با طمانینه و تاخیراز اتاق خارج شد ودکمه‌ی آیفون را زد وچهره‌ی قباد روی آیفون تصویری جلوی چشمش آمد. اول درساختمان وبعد واحد را بازکرد، روی مبل پذیرایی نشست و رفیق صمیمیش هم دودقیقه نشده رسید وبا قیافه‌ی پکرو زل زده ی شاهرخ به تی وی خاموش مواجه شد. ازسردل سوزی آهی دردناک بیرون دادوکنارش جاگیرشد. دست روی پایش گذاشت و سکوت خانه را شکست:
- ازوضعت مشخصه چه حالی داری.هممون بی خبریم وشوکه.کل مهمونا نگران ومضطرب شدن ازماجرایی که افتاد. دیگه کسی نمیدونه کجا بره و دست به دامن کی بشه. نسرین هم ازباقی دوستای پینار.....
_ مهریه می‌خواد!!
قباد که حرفش با دوکلمه قطع شده بود برای ثانیه هایی با اخم غلیظی ازسرتعجب به شاهرخ شد. مغزش با مکث بکار افتاد وگفت:
- مگه ازش خبرداری؟کِی باهم حرف زدین؟چه معنی‌ای میده این‌کار؟
سرش را به دوطرف تکان داد وقباد برخاست. به آشپزخانه رفت، سرو صدای بازوبسته شدن کابینت به گوش شاهرخ رسید. با لیوان پرازآب و دوتا قرص برگشت. به طرفش گرفت وزمزمه کرد:
- الان هیچی ازت نمی‌پرسم داداش، فقط بیا اینارو بخور بگیربخواب. بعدا باهم صحبت می‌کنیم. هیچ جونی نداری رفیق.
قرص‌ها را خودش دردهان شاهرخ که عین‌هو مجسمه خشکش زده بود کرد وآب را به خوردش داد. هرکه بود تا ته توی قضیه را درنمی‌اورد ول نمی‌کرد؛ اما قبادی که با شنیدن خبرمبهوت ماند فکرکرد بهترین کاربرای دوستش که درمتن ماجراست چندساعت خواب عمیق ودوری ازچنین اتفاقی ست. حتی پریشب هم کم خوابید واستراحت لازم بود. به اتاق خواب رفت تا ملافه بیاورد که با لباس های پاره ی پینار، قاب عکس خرد شده و ادکلن وچیزهای دیگر روبروشد. رسما انتحاری زده بود! ملافه ای برداشت وبه پذیرایی که برگشت شاهرخ روی مبل دونفره خوابیده بود. سرش را بلندکرد تا کوسن زیرش بگذارد، ملافه را رویش پهن کرد ودوباره راهی اتاق شد. حین مرتب کردن زیرلب حرف دلش را زد:
_ خدا لعنتت کنه پینار، دعا کن حرف شاهرخ خیالات وتوهم باشه وگرنه دهنتوسرویس می‌کنم پتیاره.
چشم که بازکرد هوا تاریک شده بود وعقربه ها ده را نشان میداد. بالاتنه‌ی کوفته وبی رمقش را بلندکرد وباپشت دست پلکش را مالید. خوب دوروبرش را دید وازموقعیت باخبرشد، بعلاوه ی داستان قبلش. اخم هایش درهم تنیده شدوملافه را جمع کرد، به اتاق خواب که رفت اثری از شلختگی صبح نبود، قباد جورش را کشیده. رخت دامادی ازتن درآورد و پیراهن خاکستری با شلوار کتان همرنگش را پوشید. به دستشویی رفت تا آبی به صورتش بزند که درآینه چشمان سرخ وپسری پژمرده را دید. دیشب همین موقع کجا بود؟ حالا کجا؟ سوییچ راازروی اپن آشپزخانه برداشت وخانه را ترک کرد. ازپله ها رفت پایین، پایش که به پارکینگ رسید وچشمش به بی ام و که افتاد هیچ گلی رویش نبود. قباد برادری را درحقش تمام کرده. با دیدن گل روی ماشین ممکن بود داغ دلش تازه شود.گازکش کرد تا تکلیفش را روشن کند.خیرسرش قصد سروسامان گرفتن داشت، حالا شده بلای جان. مطمئن بود هیچ خبط وخطایی نکرده، نه هوسبازی نه خیانت. به هیچ وجه لایق صفت خائن نبود ودلش از همین می‌سوخت. آش نخورده و دهان سوخته. باخودش حدس می‌زد هدف اصلیش ازعقد طلب مهریه وترکه کردنش بوده، اما از اینورمی‌گفت پینار چرا اسمش را برای سکه وپول پیش دوخانواده بدنام کند؟ ازبس پشت فرمان کلنجار رفت تا لاستیک ماشین جلوی ساختمان متوقف شد وشاهرخ پیاده.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین