. . .

متروکه رمان ریسمان عنادی | مبینا حسینی‌فر

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
به نام خالق عشق
نام اثر: ریسمان عنادی(گره‌ی بغض)
نام نویسنده: مبیناحسینی‌فر (Mobina. hf)
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
خلاصه:
گا‌هی اگر گذشت کنیم‌ و ببخشیم، زندگی زیباتر است؛ قلب‌ها آرام تراست!
اما او نبخشید و به قصد انتقام جلو آمد!
حال قلبش‌ و مغزش‌ را هر کدام یک‌سازی می‌زنند و اوست که باید تصمیم بگیرد، قلبش را انتخاب کند، یا مغزش‌ را؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ansel

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
ناظر
مدیر
نظارت
شناسه کاربر
15
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
146
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
24
پسندها
6,229
امتیازها
619

  • #2
wtjs_73gk_2.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

@سآیکو
با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

mobina.h.f

رمانیکی
محروم
شناسه کاربر
514
تاریخ ثبت‌نام
2021-05-05
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
41
پسندها
153
امتیازها
88
محل سکونت
به تنهاچیزی که اعتماد ندارم، "اعتماده"

  • #3
مقدمه:
گاهی وقت‌ها زندگی به گونه‌ای حالت را می‌گیرد که گمان می‌کنی
بازی را باختی!
اما تقدبر چیز دیگری برایت رقم زده است.
سرنوشت در دفتر طلایی رنگش، برایت صبر کشیده تا تحمل کنی داغ عزیزانت!
برایت مهربانی کشیده تا ببخشی ظلم اطرافیانت‌را!
اما مواقعی، نمی‌شود بخشید؛ نمی‌شود تاوان شکستن قلب‌را نگیری، نمی‌توانی بنشینی‌و نگاه کنی تا فرد خاطی، روزگارت‌را با خودکارش سیاه کند!
حال نوبت من است، نوبت من!
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

mobina.h.f

رمانیکی
محروم
شناسه کاربر
514
تاریخ ثبت‌نام
2021-05-05
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
41
پسندها
153
امتیازها
88
محل سکونت
به تنهاچیزی که اعتماد ندارم، "اعتماده"

  • #4
پارت اول:
با چشم‌های به خون نشسته به صحنه‌ی دردناک رو به روم خیره
بودم.
چقدر از این صحنه‌ تنفر داشتم!
نگاه دردناکم روی مادرم قفل شد که به سرو صورتش می‌کوبیدو گریه می‌کرد:
-رایان مادر کجایی؟ کجایی که ببینی چی به سرمون اومده؟
بخدا تو حقت نبود بری، بخدا حقت نبود!
آخ که کجایی بدبختی‌مون‌رو ببینی؟ مگه قرار نبود زن بگیری؟ مگه قرار نبود من نوه‌‌ات روببینم؟ ها؟ پس چی‌شد؟
چشم‌های دریایی رنگم دوباره طوفانی شد، نمی‌تونستم این وضعیت مامان‌رو تحمل کنم.
فقط خیره به سنگ قبر بودم.
"رایان رادمهر، فرزند محمد رادمهر"
صدای گریه‌ی بقیه آزارم می‌داد، مدام صداها تو سرم اکو پیدا می‌کردن.
نگاهم به آدم‌ها افتاد، چقدر از رنگ مشکی متنفر بودم.
هنوز هم باورم نمی‌شد رایانِ من همچین کارهایی کرده باشه!
صدای هق‌هق آرومم بلند شده بود، حتی نای گریه کردن هم نداشتم!
آروم اشک‌هام‌رو با دستم پاک کردم‌، همه‌جارو زرد می‌دیدم، همه‌جا تار بود.
دنیا دور سرم می‌چرخید.
خیره به لب‌های روناک بودم که با گریه حالم‌رو می‌پرسید، هیچی نمی‌گفتم:
-آیحان خوبی؟
چند بار حرفش تو مغزم تکرار شد، پوزخند زدم‌و تودلم گفتم:
-وقتی عزیزت، برادر بزرگت دیگه نیست، مگه میشه خوب بود؟
ولی فقط نگاهش کردم‌و سکوتم می‌ترسوندش.
دیگه اشک نریختم، چشمه‌ی اشکم خشک شده بودو به شدت می‌سوختن.
سنگینی نگاهی رو حس کردم‌و سرم‌رو بالا آوردم، تا نگاهش کردم، نگاهش رو ازم دزدیدو به سنگ قبر خیره شد.
عینک آفتابی روی صورتش نمی‌زاشت درست چهره‌ش رو ببینم.
نگاهم رو ازش گرفتم‌و دوباره به مردمی که مشغول گریه زاری بودن‌و بعضی‌هاهم پچ‌پچ می‌کردن دوختم، چقدر حرف‌هاشون برام سنگین تموم می‌شد.
نگاهی به زن رو به روم انداختم که آروم می‌گفت:
-معلوم نیست چیکار‌ها که نکرده که اعدامش کردن‌.
حال خوبی نداشتم، ولی مطمئنن اگر حالم خوب بود حالش‌رو جا می‌آوردم، فکم شروع به لرزش کرد، از بغض، از ناراحتی، از حرص... .
***
(ساشا)
بانفرت به عکس درون دستم خیره شدم، چقدر این بشر نفرت انگیز بود! چشم‌هایی که شرارت‌ پستی درونش شعله میزد!
نگاه نفرت‌بارم‌رو از اون عکس لعنتی گرفتم‌و کلافه از رو صندلی مشکی رنگم بلند شدم‌و به طرف پنجره‌ی اتاقم رفتم، به آسمون خیره شدم.
هنوز صحنه‌ی اون روز لعنتی جلوی چشم‌هام بود، صحنه‌ای که فراموش نشدنی بود!
سخته، خیلی سخته صحنه‌ی مردن‌و جون دادن عزیزت‌‌‌رو ببینی!
اون‌هم خواهر کوچیک‌ترت که کل عمر زندگیت‌رو در کنارش سپری کردی!
فردا حتما باید به دیدن آیحان می‌رفتم.
به افکارم پوزخندی زدم، خود به خود رایان از راهم برداشته شده بود!
 
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

mobina.h.f

رمانیکی
محروم
شناسه کاربر
514
تاریخ ثبت‌نام
2021-05-05
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
41
پسندها
153
امتیازها
88
محل سکونت
به تنهاچیزی که اعتماد ندارم، "اعتماده"

  • #5
(آیحان)
خسته از کار به صندلی لم دادم‌و چشم‌هام‌رو آروم روی هم فشردم، درست ۴۷ روز از نبدد رایان می‌گذشت!
باصدای تلفن کلافه چشم‌هام رو باز کردم‌و جواب دادم:
-بله؟
صدای منشی توی گوشم پیچید:
-سلام خانم، یه آقایی اومدن باشما کار دارن.
اخمی بین ابروهام نشست:
-فامیلش؟
-میگن؛ مستفی هستن.
همچنین کسی نمی‌شناختم ولی سرتکون دادم‌‌و گفتم:
-بگو بیاد تو.
وقطع کردم.
نگاهم به اتاقم افتاد، صندلی‌های مشکی، دیوارهایی که‌با کاغذ دیواری‌های کرم رنگ راه‌راه پوشیده شده بود، ساده اما شیک‌.
با صدای در دست از آنالیز برداشتم‌و باغروری که در محل کار داشتم گفتم:
-بفرمایید.
در باز شدو بادیدن قیافه‌ش به شدت تعجب کردم، بادیدن قیافه‌ی شوتم لبخندی زدو گفت:
-سلام، مستفی هستم.
گیج سرتکون دادم‌و گفتم:
-بله، خوش اومدین، بفرمایید.
وبه صندلی رو به روی میزم اشاره کردم.
با همون لبخندش روی صندلی نشست، لبخند چندشی زدم‌و گفتم:
-خوش اومدین!
دستی به گردنش کشیدو گفت:
-ممنونم، من ساش... .
با زنگ خوردن گوشیم حرفش نصفه موند.
زیر لب ببخشیدی گفتم‌و گوشیم‌و برداشتم ،ولی با دیدن اسمش اخمی بین ابروهای قهوه‌ای رنگم نشست.
دکمه‌ی بغل گوشی رو زدم‌و قطعش کردم.
کنجکاو بهم زل زده بود، ولی بانگاهی که بهش انداختم خودش رو جمع کردو گفت:
-داشتم می‌گفتم؛ من ساشا دوسته رایان خدابیامرز هستم.
برای یه کاری مزاحم شدم.
سری تکون دادم‌و گفتم:
-بفرمایید.
ابروهای خوش‌فرمش پرید بالا و گفت:
-طولانیه، این‌جا نمی‌شه حرف زد.
خواستم حرفی بزنم که عین عجل‌معلق پرید وسط حرفم‌و گفت:
-کار مهمی دارم، وگرنه مزاحم نمی‌شدم.
-باشه، خیلیه‌خوب.
بالحنی که خوش‌حالی درونش موج می‌زد گفت:
-خوبه، فردا ساعت ۵ کافی شاپ (...)
سرتکون دادم‌و قبول کردم.
-چی میل دارین؟ قهوه، چای؟
-هرچی شما می‌خورین.
سرتکون دادم‌و زنگ زدم آبدار چی قهوه بیاره.
نگاهی به سرتا پای مستفی کردم، هیکل مردونه‌‌و جسته‌ی بزرگی داشت، رگ‌ دست‌هاش بیرون زده بود، معلوم بود ورزشکاره.
تیشرت مشکی همراه با شلوار جین تنگ مشکی بیشتر هیکلش مردونه‌ش رو به نمایش گذاشته بود.
چشم‌های سبز زیبایی داشت، سبزی چشم‌هاش به زیبایی جنگل می‌خورد‌، ابروهای تمیز شده‌‌ که مشخص بود برداشته‌.
دماغی متناسب با صورتش‌و لب‌های گوشتی.
دیدم سه ساعته همین‌جور پررو پررو زل زدم بهش زشته.
در اتاق زده شدو آقای محمدی وارد اتاق شد.
لبخند کجی‌روی لب‌های سرخ آغشته به رژم نشست.
آقای محمدی آبدارچی شرکت بالبخند روی لب‌هاش جلو اومدو به مستفی خوش آمد گفت؛ و بعد قهوه‌اش رو روی میزش گذاشت‌و بعد قهوه‌ی من.
لبخندی زدم‌و گفتم:
-ممنونم.
-خواهش می‌کنم دخترم.
نگاهی بهش انداختم، مردی تقریبا ۵۶ ساله‌ی خوش اخلاقی بود.
چین‌و چروک‌های روی صورتش ندا می‌داد؛ که زندگی سختی داشته!
بایه ببخشید از اتاق خارج شد.
***
همیشه به این‌که کسی میمیره نباید آهنگ گوش داد اعتقادی نداشتم‌و ندارم.
هندزفری‌رو از روی پاتختی سفید رنگ کنار تختم برداشتم‌و به گوشیم وصل کردم‌و مشغول آهنگ گوش کردن شدم.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
86
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
209
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین