. . .

متروکه رمان رویای هشت نفره | سوگند تقوامنش

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: رویای هشت نفره
نام نویسنده: سوگند تقوامنش
ژانر: طنز، تخیلی، اجتماعی
ناظر: @ara.pr.o.o

ویراستار: @Nafas.h

خلاصه:
نورا دختر شانزده ساله‌ای که مثل همه هم سن و سال‌هاش تو این زمان کرونا، مجازی درس می‌خونه.
یک روز از طریق یک برنامه اینترنتی، به طور اتفاقی با یک گروه کیپاپ آشنا میشه. اوایل این آشنایی براش فقط جنبه سرگرمی و گذروندن وقت بود. اما دیدن اجرای اون‌ها، اون هم به صورت مجازی باعث میشه زندگی نورا تغییر کنه... .

مقدمه:
در دنیا هیچ‌چیز غیرممکن نیست، حتی وجود چیزهایی که در ذهن می‌پرورانیم.
دنیا پر از شگفتی‌هاست...
شگفتی‌هایی که کوچک‌ترین ان‌ها انسان را، هم هیجان زده، هم متعجب و هم می‌ترساند.
 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
869
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

S.T

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
898
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
75
امتیازها
53
سن
19
محل سکونت
دنیای وارونه

  • #2
_ نورا بدو دختر... الان کلاست شروع میشه ها!
درحالی که کتاب‌هام رو جمع می‌کردم تا برم حیاط داد زدم:
- باشه مامان... صبر کن کتاب‌هام رو جمع کنم.
مامانم باز داد زد:
- ساعت ده شد زود باش کلاست شروع شده.
از ته دل نالیدم:
- بر پدرت کرونا که ما رو خونه نشین کردی.
باز صدای مامان اومد:
- به جای نالیدن زود باش دیر شد.
کتاب‌هام رو چپوندم تو کیفم و دستمال سرم رو بستم. درحالی که با خودم می‌خوندم از اتاق خارج شدم که مامانم رو دیدم.
مامانم درحالی که از عصبانیت قرمز شده بود گفت:
- سریع از جلو چشم‌هام محو شو وگرنه این دمپایی به ناکجا ابادت می‌خوره.
اروم اروم به سمت در خونه رفتم و حین باز کردن در گفتم:
- مامان جان خیلی خوشگلی...
ادامه حرفم رو نگفتم که مامانم با حالت خاصی ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- خب؟!
درحالی که اماده فرار بودم گفتم:
- داشتم می‌گفتم... خیلی خوشگلی بعد از این‌ور بخاطر حرص هم جوش می‌زنی هم چاق می‌شی دیگه بابا نگاهت نمی‌کنه.
و الفرار.
صداش رو از پشت در شنیدم:
- ذلیل مرده وایسا تا بهت بگم زشت کیه.
با نیشی باز به طرف آلاچیق اون طرف حیاط رفتم.
همیشه خدا دعوا داشتیم. دعواهامونم شیرین بود، منظورم دعواهای مادر دختری هستش. این دعواها عالم دیگه‌ای داره.
رو صندلی مخصوص خودم تو الاچیق نشستم و زیپ کیفم رو باز کردم؛ کیفم رو بر عکس کردم تا هر چی توش هست بریزه بیرون.
این اولین عادت بنده هستش که برای خیلی‌ها تعجب اوره. یکم که ادامه بدید می‌فهمید این عادت، یکی از عادی‌ترین عادت‌های بنده هستش. به قول دوست‌هام عادت‌های من یکی از یکی عجیب‌تره.
کتاب‌هام رو مرتب یه گوشه‌ی میز گذاشتم. بین اون‌ها کتابی که این ساعت زنگش رو داشتیم رو برداشتم. با دیدن کتاب صورتم به حالت چندش‌اوری جمع شد. جغرافیا!
حاضرم هر روز تاریخ بخونم ولی جغرافیا نخونم تا این حد ازش بدم میاد. گوشیم رو برداشتم و تو سامانه رفتم. بین گروه‌ها، گروه جغرافیا رو پیدا کردم
(جفرافیای دهم تجربی خانوم طوابی)
ویس اعلام امادگی رو فرستادم. یه دقیقه از ویسی که فرستاده بودم نگذشته بود که معلم ویسی فرستاد. ویس بلافاصله خود به خود دانلود شد، ویس رو که باز کردم صدای تو دماغیش تو گوشم پیچید:
- خانوم نورا شاکر عزیز موقعیت نسبی رو تعریف کنه، سوالات کلیدی پژوهش رو بگه، اهمیت مرزها رو بگه و جمع‌اوری اطلاعات به روش کتابخانه‌ای رو توضیح بده.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

S.T

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
898
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
75
امتیازها
53
سن
19
محل سکونت
دنیای وارونه

  • #3
فکر کنم این منتظر من بود تا من رو به رگبار ببنده.
آروم دختر، می‌دونی که همه باهات لجن این هم روش. بیا دهنش رو سرویس کنیم.
سوالات رو روی یه برگه نوشتم و همه‌شون رو آروم و ریلکس با ویس گفتم.
یه دقیقه دیر میشد هزارتا چیز بهم می‌چسبوندن.
زنگ اول با هزار بدبختی بود تموم شد و پونزده دقیقه استراحت بود.
از سامانه بیرون اومدم و فیلترشکن رو روشن کردم. همین که فیلتر شکن باز شد کلی تبلیغ صحفه گوشی رو گرفت. تبلیغ یکی از برنامه‌ها بدجور چشمم رو گرفت.
"درخشان شوید"
برای اینکه بتونم حس کنجکاویم رو سرکوب کنم برنامه رو دانلود کردم و واردش شدم. اینجور که از تبلیغ فهمیدم مثل اینستاگرام هستش.
بعد از زدن شماره، ایمیل و رمز واردش شدم. درست فهمیده بودم مثل انیستاگرام بود فقط چندتا تفاوت داشت که اون هم این بود ک می‌تونستی صدای یک فیلم دیگه رو برداری و باهاش خودت تو اون برنامه فیلم درست کنی.
فکر کنم راحت به چند برنامه اشاره کردم.
اونقدر سرگرم برنامه بودم که نفهمیدم کی ۱۵ دقیقه تموم شد.
رفتم تو سامانه و حاضری زدم. باز هم معلم‌ها وقتی دیدن حاضری زدم اول از همه از من پرسیدن.
باحرص خوردن بسی زیاد و چاق شدن بخاطر خوردن حرص بسی زیاد چهار درس تموم شد و من خلاص.
باز هم شروع کردم به غرغر و نالیدن:
- ای کرونا از زمین محو شی من یکم بهت بخندم. خیلی چیزی، یعنی چیزی ها! خونه نیشنمون کردی، درس‌ها رو مجازی کردی. الهی یه دارو پیدا بشه از زمین و زمان محوت کنه.
همینطور که داشتم غرغرهام رو می‌کردم شروع کردم به جمع کردن وسایلم که سنگینی نگاهی رو حس کردم.
سرم رو بالا اوردن همانا و دیدن پسر همسایه همانا. نشسته بود رو بالکن اتاقش و با چشم‌هاش براندازم می‌کرد. با نگاهش دست رو سرم کشیدم که دیدم نه، دستمال سر که موهام رو پوشونده. برای اطمینان بیشتر کلاه هودیم رو انداختم سرم و با گستاخی زل بهش زدم.
لاکردار به عنوان یه پسر ۱۸ ساله پشت کنکوری خیلی خوشگل بود. این باید الان بخاطر کنکور نصف موهاش می‌ریخت و صورتش پرجوش می‌شد، نه اینکه ترگل ورگل باشه.
یادم باشه اسم لوسیونی که به صورتش میزنه رو ازش بپرسم.
بالاخره حرف زدم:
- می‌خوای؟!
ابروهاش رو با تعجب بالا انداخت و پرسید:
- چی رو؟!
دست به سینه شدم و گفتم:
- ارث بابات رو!
اولش یکم هنگ کرد بعد که منظورم رو گرفت باپررویی گفت:
- اره، می‌خوام. بده!
پس می‌خوای! یه ارثی بهت نشون بدم که خزندگان زمین بشینن قاه‌قاه بهت بخندن. یکم ای‌نور و اون‌ور حیاط رو نگاه کردم که با دیدن توپ بستکبال نیشم تا گوشم باز شد. یه ارثی بهت نشون بدم که اون سرش ناپیدا!
 
آخرین ویرایش:
  • خنده
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

S.T

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
898
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
75
امتیازها
53
سن
19
محل سکونت
دنیای وارونه

  • #4
رفتم توپ رو برداشتم و نزدیک دیوار حیاط و بالکن اتاقش رو زمین گذاشتم. طی این کارهایی که انجام می‌دادم داشت با تعجب نگام می‌کرد. بایدم تعجب کنه ارث چه ربطی به توپ داره اخه!
دو قدم از توپ جدا شدم‌‌، باز به پسر نگاه کردم. چشم‌های خوشگلش بدجور بزرگ شده بود. حیف از اون صورت خوشگل که باید مال تو باشه. یه نگاه دیگه بهش کردم و گفتم:
- مطمئنی ارث بابات رو می‌خوای؟!
با تعجب سرش رو به معنای آره تکون داد.
درحالی که اماده شوت زدن بودم گفتم:
- پس بگیرش!
که گفتن این حرف همانا، شوت زدن همانا، درد گرفتن پام همانا و له شدن صورت پسر همسایه توسط توپ بسکتبال همانا. لامصب توپ انقده سنگین بود که پای خودمم مچاله شد وای به حال صورت اون.
یه نگاه دیگه به بالکن پسر همسایه انداختم. فکر کنم ارث باباش زیادی سنگین بود رودل کرد.
لنگ‌لنگان به سوی در حیاط رفتم تا توپ رو بگیرم. همین که وارد کوچه شدم عین بچه آدم راه رفتم تا یکی دید نگه دختر دکتر شاکر دیوونه هستش. از این همسایه‌ها هر چی بگی بر میاد.
زنگ خونه‌ی پسر همسایه رو زدم
( من تا آخر داستان به محمد میگم پسر همسایه)
علی برادر کوچیک‌تره پسر همسایه ایفون رو برداشت.
علی: جانم ابجی؟!
اِی ابجی به فدات، برادر بزرگت پیش مرگت شه! ای کاش یکم از شعور تو رو اون داداش داشت.
از هپروت بیرون اومدم و گفتم:
- علی میشه در رو باز کنی توپم تو اتاق داداشت افتاده.
خندید! فکر کنم قضیه رو تا اخر خوند. با صدای تیک مانند در فهمیدم که در رو باز کرد.
وارد حیاط شدم، به طرف خونه‌شون رفتم. حیاط خونه این‌ها هم به اندازه حیاط خونه ما بزرگ بود و فقط مدل گل کاریش فرق داشت.
علی به استقبالم اومد و با خنده ازم پرسید:
- باز چیکار کردی؟!
با بیخیالی در حالی که می‌رفتم سمت اتاق پسر همسایه شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- هیچی، ارث باباش رو خواست من هم دادم.
با دادی که علی زد یه متر پریدم هوا:
- چی؟!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

S.T

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
898
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
75
امتیازها
53
سن
19
محل سکونت
دنیای وارونه

  • #5
- چته بابا ترسیدم، تو آلاچیق نشسته بودم داشتم درس می‌خوندم دیدم داداشت داره بد نگام می‌کنه من هم بهش گفتم ارث بابات رو می‌خوای اون هم با پررویی تمام گفت اره، من هم توپم رو به عنوان ارث به صورتش چسبوندم.
علی درحالی که سعی می‌کرد خندش رو کنترل کنه گفت:
- بی‌چاره داداشم.
دیگه حرفی نزدیم و رسیدیم به اتاق پسر همسایه. با بی‌خیالی در رو باز کردم و داخل رفتم. با دیدن اتاق خالی خیالم راحت شد. خدا رو شکر نبود.
علی نیومد تو اتاق من هم داشتم اتاق رو می‌گشتم تا توپ رو پیدا کنم که زیر میز پیدا کردم. خم شدم توپ رو برداشتم همین که بلند شدم پسر همسایه رو با صورت نصف باد کرده دیدم که باعث شد توپ از دستم بی‌افته. دوباره توپ رو برداشتم و به پسره همسایه نگاه کردم.
نیم رخ چپش بدجور ورم کرده بود. دلم می‌خواست بشینم و قاه‌قاه بهش بخندم ولی این کارِ من برابر بود با قیمه قیمه شدن من!
در حالی که سعی می‌کردم خندم رو قورت بدم گفتم:
- انگاری ارث بابات بدجور بهت چسبیده ها!
قیافش یه جوری بود که باعث شد وقتی حرفم تموم شه یه خنده ریزی بکنم.
پسر همسایه درحالی که از عصبانیت یه سمت صورتش هم قرمز می‌شد گفت:
- همین الان از جلو چشم‌هام گمشو تا اون توپ رو تو حلقت نکردم!
همین که حرفش تموم شد با خنده صدا داری از اتاق زدم بیرون.
علی رو جلو تی‌وی دیدم برای اینکه بفهمه دارم می‌رم داد زدم:
- علی خداحافظ من رفتم.
علی سرش رو بالا اورد تا خداحافظی کنه ولی با دیدن توپ توی دستم خداحافظی تو دهنش ماسید و به جای اون گفت:
- نگو با اون توپ به صورت داداشم زدی؟!
با معصومیتی که نمی‌دونم از کجا پیدا شد گفتم:
- خب بد نگاه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

S.T

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
898
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
75
امتیازها
53
سن
19
محل سکونت
دنیای وارونه

  • #6
علی اخلاق داداشش رو خوب می‌شناخت، برای همین مهربون نگاهم کرد و گفت:
علی: می‌دونم! خداحافظ، به خاله و عمو هم سلام برسون.
- باشه، بازم خداحافظ.
از خونه‌شون بیرون اومدم و به سمت خونه‌مون حرکت کردم، وارد حیاط که شدم توپ رو یه سمت حیاط انداختم.
به سمت آلاچیق رفتم و گوشیم رو از رو میز برداشتم و تو جیبم گذاشتم. کیفم رو برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم.
همین که خواستم در رو باز کنم سرگیجه عجیبی گرفتم که باعث شد چند دقیقه مکث کنم.
لعنت به هر چی سردرد و سرگیجه‌ست!
بی‌خیال سرگیجه شدم و وارد خونه خونه شدم.
این سرگیجه داشتن هم خوبه ها! آدم احساس می‌کنه بین زمین و آسمون معلق هست، یا بخاطر سرگیجه یه روز مدرسه نمی‌ری. آدم باید همیشه نیمه پر لیوان رو ببینه.
به کمک دیوار آروم آروم به سمت اتاقم می‌رفتم که یه چیزی محکم به پس‌ِکلم خورد. بفرما همین رو کم داشتم!
آروم به عقب برگشتم که مامانم رو دست به سینه دیدم.
مامانم با حفظ همون ژستش گفت:
مامان: وقتی حرف می‌زنی وایسا جوابت رو هم بگیر. حالا فهمیدی زشت کیه؟!
نگاهم به لنگه دمپایی که اون ‌طرف‌تر افتاده بود‌، افتاد. پس زهرش رو ریخت!
در حالی که پسِ‌کلم رو ماساژ می‌دادم گفتم:
- خب خودت گفتی عجله کن درست شروع میشه. درضمن، کاملاً فهمیدم.
مامانم به سمت اشپزخونه رفت و حین رفتن گفت:
مامان: آفرین! انگار عقلت سرِ جاش اومد، حالا هم برو مرخصی.
آیا فقط من احساس می‌کنم مامانم عین نظامی‌ها شده یا واقعا شده؟!
همین‌طور که پس کله‌ام رو ماساژ می‌دادم به طرف اتاق رفتم. داخل اتاق شدم و به طرف میزکامپیوترم رفتم. کیفم رو باز برعکس کردم تا هرچی داخلش هست بیرون بریزه.
کتاب‌ و دفترها رو مرتب تو کتاب‌خونه مخصوص خودشون گذاشتم. کیفم رو کنار میز گذاشتم و روی صندلی نشستم و گوشیم رو از جیبم درآوردم. یه سر‌، به چند جا زدم و عکس و فیلم‌ها رو به پوشه مورد نظر فرستادم.
همین‌طور تو گوشی می‌گشتم که چشمم به برنامه دانلود شده افتاد. نشد درست و حسابی ازش سردر بیارم. وارد برنامه شدم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

S.T

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
898
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
75
امتیازها
53
سن
19
محل سکونت
دنیای وارونه

  • #7
اولین ویدئویی که چشمم بهش خورد رو باز کردم. با دیدن ویدئو ابروهام به سقف چسبید. جلل عجب! دختربچه هفت ساله ببین چه ویدئوی عاشقانه‌ای درست کردِ.
رفتم تو فکر، من وقتی هفت ساله‌م بود داشتم چیکار می‌کردم؟! آها یافتم! با چادرنماز مامانم برای خودم لباس عروس درست می‌کردم.
با فکر به گذشته یکی محکم، به پیشونیم کوبیدم. خداوکیلی وقتی فکر‌ می‌کنم می‌بینم اون زمان چه عقب‌مونده‌ای بودم و خبر نداشتم.
بچه‌های امروزی هم از نظر روحی و هم از نظر سنی از ما بیشتر می‌فهمن. حالا یه جوری می‌گم بچه‌های امروزی انگار خودم مامان‌بزرگ هفتادوهشت ساله‌ام. خودم هم شونزده سالمِ.
ولی خدا سرشاهده با این سنّم همچین خبطی نکردم. بلی! من همچین دختر پاکی‌ام!
از ویدئو خارج شدم و سعی کردم ویدئویی پیدا کنم که مثل قبلی نباشه تا احساس عقب‌مونده‌گی بهم دست نده.
همین‌جوری بین ویدئوها می‌گشتم چشمم به یه ویدئو کره‌ای خورد. خواستم رو فیلم بزنم ولی با یادآوری چیزی باز محکم زدم پس‌کله‌ام و با خودم گفتم:
_ نه نه نورا، خودت هم می‌دونی اگه یک‌دونه از این فیلم‌های کره‌ای ببینی معتادش می‌شی. یادت نرفته که یه سال پیش با پشتکار بسی خیلی زیاد تونستی از دست این فیلم‌ها خلاص شی؟! یادت هست که فیلم‌ها می‌گفتن بیا من رو نگاه کن ولی تو با زور سمتش نمی‌رفتی؟! پس چیز می‌خوری باز سمتشون بری.
با این فکر، حس کنجکاویم رو سرکوب کردم و سمتش نرفتم. عوضش یه فیلم دیگه باز کردم که دیدم عین همون اولی هست. این هم از شانس ما!
دقت که کردم دیدم همه‌ی فیلم‌ها یا از نوع اول، یا دوم همون کره‌ای هست. فقط چندتا تک و توک یه فیلم پیدا می‌شد که افراد سازنده اون بالای دوازده سال سن داشتن.
گوشی رو، روی میز انداختم.
 
  • خنده
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
359
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
211

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین