. . .

متروکه رمان رخنه در تاریکی | نیلا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
8bc4-Remini20211017143400507-۲۰۲۲-۱۲-۱۴T۱۳۱۱۳۳-۴۹۶.jpg


‌نام اثر: رخنه در تاریکی
نام نویسنده: نیلا
ژانر: ماجراجویی، عاشقانه
ویراستار: @Dayan-H
ناظر: @AYSA_H
خلاصه: سوجونگ، فرزند رها شده‌ی یک برده‌‌ی شمالی و ژنرالی جنوبی که مادرش او را در خردسالی به تاجر سرشناسی سپرده، ناگهان به جای فرار از خطر، در نقطه‌ای می‌ایستد و برای رسیدن به رویایش، با سرنوشت به نبردی سهمگین بر‌می‌خیزد اما...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
849
پسندها
7,277
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #1
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,405
امتیازها
650

  • #2
«فصل اول»


*بخش ۱*


((آشنایی))




در بازار برده‌فروشان، غوغایی به پا بود. روی سکو تاجران، برده‌های جدید خود را عرضه می‌کردند؛ اما تمام حواس‌ خریدارها به سمت مردی بود که او را روی یکی از سکوها دو زانو نشانده بودند. مرد دست و پایش زنجیر شده و سرش پایین بود، لباسی به تن نداشت و بدن عضلانیش نمایان بود. موهای بلند سیاهش روی صورتش ریخته بودند و پوستش از ع×ر×ق، برق می‌زد. فروشنده در مورد خوبی‌هایش داد سخن می‌داد و خریداران، همهمه به راه انداخته بودند. چشمهای مشتاق، برده را نظاره می‌کردند و کیسه‌ها آماده می‌شد. بعضی هم قیمت‌هایی پیشنهاد می‌‌کردند:
- سیصد نیانگ
- سیصد و پنجاه
در بین جمعیت، سوجونگ پانزده ساله، ایستاده بود و به مرد روی سکو نگاه می‌کرد. پدرخوانده‌اش از او خواسته بود که با ارزش‌ترین چیزی را که در بازار می‌بیند بخرد و پسر از صبح، تمام بازار را گشته بود تا چیز با ارزشی پیدا کند؛ ولی هیچ نیافته بود. با این‌حال وقتی که داشت برمی‌گشت، سر و صدای برده فروش‌ها توجهش را جلب کرده و از بین جمعیت گذشته بود تا برده‌ها را تماشا کند؛ کاری که تا آن روز هیچ‌وقت نخواسته بود انجام دهد؛ چرا که خرید و فروش آدم‌ها برایش آزاردهنده بود. حتی وقتی هم‌بازی‌ها و دوستانش از او می‌خواستند برای تماشا به بازار برده فروش‌ها بیاید، از رفتن امتناع می‌کرد؛ اما آن روز ناخودآگاه به آن سمت کشیده شده بود. او همان‌طور که برده‌ی روی سکو را تماشا می‌کرد، حرف‌های آدم‌های اطرافش را نیز می‌شنید. هر کسی در مورد مرد روی سکو نظری می‌داد یا قیمتی پیشنهاد می‌کرد. سوجونگ فکر کرد اگر آن برده را بخرد چه می‌شود؟ آیا می‌تواند مسئولیتش را به عهده بگیرد؟ اصلاً چرا باید مسئولیت مردی به آن سن و سال را قبول کند؟ مگر خودش نمی‌توانست از خودش مواظبت کند؟ با این سؤال که در ذهنش از خودش پرسید، نگاهش به زنجیرهای دست و پای مرد کشیده شد و در دل به خود جواب داد:
- نه، نمی‌تونه چون دست و پاش بسته‌ شده.
و باز به خودش گفت:
- پس باید یکی دست و پاش رو باز کنه.
با این‌حال لحظه‌ای مردد ماند که آیا تصمیم درستی گرفته یا نه و در ذهن سعی کرد واکنش پدرخوانده‌اش را تصور کند. مطمئناً ارباب هان، مرد سختگیری بود؛ مخصوصاً در برابر او؛ ولی نمی‌شد خوش قلبیش را انکار کرد. چون اگر مرد مهربانی نبود، سوجونگ را که پسر یک برده بود به فرزندخواندگی نمی‌پذیرفت. پس نوجوان با چنین افکاری، رویه‌ی لباسش را از تن در آورد، به طرف سکو رفت و با آن، بدن بـر×ه×ن×ه برده را پوشاند. مرد سرش را بالا آورد و با چشم‌های سیاه کشیده‌‌ی جذابش، متعجب به پسر نوجوانی که بالای سرش ایستاده بود، خیره شد؛ اما خیلی زود سعی کرد نگاهش را از او بگیرد. با این حال پسرک همچنان تماشایش می‌کرد. برده از این نگاه، معذب بود؛ ولی کاری از دستش برای فرار بر نمی‌آمد. سوجونگ بعد از مدتی طولانی کمرش را راست کرد و رو به فروشنده گفت:
- ششصد نیانگ.
ناگهان همه ساکت شدند و نفس در سینه برده حبس شد؛ اصلاً چنین اتفاقی را پیش‌بینی نکرده بود. پسر با رفتار آرام و نرم خود کیسه‌ی سکه‌اش را از آستین بیرون آورد و گفت:
- می‌خوام این مرد، خدمتکار من باشه.
فروشنده، متعجب و تا حد زیادی نگران، برای مدت کوتاهی در سکوت، او را تماشا کرد و بعد با لبخندی ساختگی بر لب، گفت:
- مشخصه که ارباب جوان، در انتخاب برده مهارت خاصی دارن؛ ولی این مرد برای اینکه خدمتکار شما باشه، زیادی خشنه. اون به درد کارای سنگین و سخت می‌خوره، بهتر نیست برده‌ای نزدیک به سن خودتون پیدا کنین؟
سوجونگ صدایش را بالاتر برد:
- هفتصد نیانگ.
و کیسه حاوی سکه‌ها را روی زمین انداخت:
- زنجیراش رو باز کنین. برگه‌ی خریدش رو هم بدین.
فروشنده که جلوی چشم جمعیت ناظر صحنه، چاره‌‌ی دیگری جز پذیرش خواسته‌ی مشتری جوانش نداشت، خیلی آرام گفت:
- بله.
و با اشاره‌ای از مردانش خواست دست و پای برده را باز کنند، بعد خودش کیسه پول را برداشت. داخلش را نگاه کرد. سکه‌ها را شمرد و تکه پوست لوله شده‌ای را به عنوان برگه خرید به دست ارباب جوان داد. در همان‌حال رو به برده با لحن به ظاهر خشنی گفت:
- از امروز ایشون ارباب تو هستن، به خوبی ازشون اطاعت کن.
پسر رو به برده به نرمی گفت:
- دنبالم بیا.
صدای زیبا و نوازشگر سوجونگ تاثیر عجیبی روی مرد گذاشت. یک حس صمیمیت و آشنایی به او دست داد. با تردید برخاست و دنبالش راه افتاد.
آن دو از بین جمعیتی که پچ پچ می‌کردند، رد شدند و با اینکه سرها برگشته و تماشایشان می‌کردند، بی اعتنا به راه خود ادامه دادند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 29 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,405
امتیازها
650

  • #3
آن‌ها بدون این‌که حرفی بینشان رد و بدل شود، از بازار خارج شدند و تا مدتی طولانی سکوتشان ادامه پیدا کرد. هیچ‌کدام نمی‌دانستند در چنین موقعیتی چه باید بگویند. سوجونگ تا آن روز خدمتکار شخصی نداشته و برده هم اولین باری بود چنین نقشی را بازی می‌کرد. در حقیقت آن مرد جاسوسی بود که از سرزمین غربی برای انجام مأموریتی به جنوب آمده بود و نقشه‌اش این بود که به عنوان خدمتکار در خانه‌ی یکی از مقامات یا اشراف وابسته به دربار کار کند؛ اما قبل از اینکه شخص مورد نظرش پیدا شود، ناگهان پسرک نوجوانی از راه رسیده و او را خریده بود. به نظر جاسوس غربی، این می‌توانست نهایت بدشانسی باشد؛ با این‌حال کاری از دستش بر نمی‌آمد و مجبور بود صبر کند و راه دیگری برای انجام ماموریتش پیدا کند. در این میان، سوجونگ بدون این‌که از افکار خدمتکارش با خبر باشد، داشت حرف‌هایش را در ذهنش سبک و سنگین می‌کرد و در حین این کار، بادبزنش را به تقلید از پدرخوانده‌اش باز و بسته می‌کرد. چند دقیقه‌‌ی دیگر به همین منوال گذشت تا این‌که بالاخره پسر به حرف آمد:
- من هان سوجونگ، پسرخونده ارباب هان هاسونگ هستم. اسم تو چیه؟
برده جواب داد:
- من اسمی ندارم.
سوجونگ ایستاد و متعجب، به سمت او چرخید:
- اسم نداری؟!
مرد سر تکان داد. پسر آه کشید و گفت:
- چطور ممکنه یه آدم به این بزرگی اسم نداشته باشه؟! پس اربابای قبلیت یا اصلاً پدر و مادرت چی صدات می‌کردن؟!
برده حرفی نزد. در آن لحظه چیزی به ذهنش نمی‌رسید که بگوید و علاقه‌ای هم به پاسخ دادن نداشت. سوجونگ برگشت و به راه رفتنش ادامه داد.
بعد از چند دقیقه سکوت که به نظر مرد، طولانی آمد گفت:
- چطوره خودم یه اسم برات انتخاب کنم. مثلا اسمت رو بذارم چانگ‌سو خوبه؟
و پس از مکثی کوتاه گفت:
- حتی اگه یه خدمتکار هم باشی، باز هم باید اسم مناسبی داشته باشی، درست نمی‌گم؟
- خب...
سوجونگ لبخند زد و گفت:
- از این به بعد اسمت میشه چانگ‌سو و من این‌طوری صدات می‌کنم.
برده در حال راه رفتن ناخودآگاه لبخند زد و از پشت او را تماشا کرد. باد گرمی که می‌وزید، موهای قهوه‌ای و رهای پسر را بلند می‌کرد. حتی با وجود لباس هم ظرافت اندامش کاملاً مشخص بود. قدم‌هایش را سبک و بی صدا مثل گربه کوچکی بر می‌داشت و پوست گردنش صاف صاف بود. چان‌سو نمی‌دانست واقعا می‌تواند این پسربچه را موقتاً به عنوان اربابش بپذیرد یا نه. هنوز کمی از اتفاقی که افتاد گیج بود و احتیاج داشت برای متمرکز کردن افکارش، تنها در مکانی، خلوت کند. بالاخره به خانه رسیدند. خانه‌ی بزرگ و پر رفت و آمد ارباب هان، یکی از تاجران سرشناس پایتخت سرزمین جنوبی، که در آن ساعت از روز، به خاطر جنب و جوش و رفت و آمد خدمتکارهای خانه، شلوغ و پر سر و صدا بود. سوجونگ با لحنی شاد گفت:
- بیا چانگ‌سو امروز کلی کار داریم که باید انجام بدیم.
مرد در جواب او پوزخند زد. به نظرش مسخره بود که بهترین جاسوس سرزمین غربی، کسی که حتی اسمش دشمنان را به وحشت می‌انداخت، با آن سر و هیکل، بازیچه پسربچه‌ نازپرورده و لوسی مثل سوجونگ بشود. وقتی وارد حیاط خانه شدند، خدمتکارانی که در حال رفت و آمد بودند به پسر ادای احترام می‌کردند و از سر کنجکاوی به چانگ‌سو نگاهی می‌انداختند.
او که مرد جوانی حدوداً بیست و هشت ساله با قامتی بلند، بدنی ورزیده و چهره‌ای جذاب بود، از این نگاه‌های کنجکاو و از اینکه جلب توجه کند ناراحت بود. با این‌حال به اجبار دنبال ارباب بچه‌سالش می‌رفت. سوجونگ که با نگاه دنبال مک‌بونگ، پیشکار پیر پدرش می‌گشت، بالاخره او را در حال بیرون آمدن از اتاق ارباب دید. پیشکار هم تا چشمش به پسرک افتاد، با عجله جلو رفت و با لبهای خندان پرسید:
- پیداش کردی؟
سوجونگ خنده ریزی سر داد. از آستینش چیزی را که در پارچه پیچیده شده بود، بیرون آورد و به دستش داد. مک‌بونگ با خوشحالی لای پارچه را کمی باز کرد و گفت:
- آه، ممنونم ارباب جوان.
بعد نگاهش به سمت چانگ‌سو کشیده شد:
- اما این مرد کیه؟!
ارباب کوچک جواب داد:
- خدمتکارمه. از بازار برده فروشا خریدمش. اسمش چانگ‌سوئه.
و رو به چانگ‌سو گفت:
- عمو مک‌بونگ پیشکار پدرمه.
جاسوس غربی سر خم کرد. سوجونگ رو به پیشکار گفت:
- عمو! میشه چانگ‌سو رو ببری بهش لباس و غذا بدی؟ به حمام هم احتیاج داره.
مک‌بونگ دستی به شانه پسر زد و با محبت گفت:
- البته، البته. من با خودم می‌برمش. تو هم برو پیش ارباب، فکر می‌کنم خیلی وقته منتظرته.
سوجونگ پس از لبخند گذرایی جوابش را داد:
- باشه، بعد چانگ سو رو بفرست اتاق من.
و پس از آن به سمت اتاق کار پدرش دوید، جلوی اتاق ایستاد و حضورش را اعلام کرد:
- پدرجان! سوجونگ هستم.
- بیا تو.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,405
امتیازها
650

  • #4
پسر پا به اتاق گذاشت. ارباب، اخم کرده پشت میزش نشسته بود. پسرهایش یونگ‌شیک و جان‌سوک مقابلش ایستاده بودند. سوجونگ متوجه شد که بادبزن پدرخوانده‌اش روی زمین افتاده، حدس زد باز یونگ شیک اشتباهی مرتکب شده و ارباب عصبانیتش را نسبت به او اینطور ابراز کرده. او طبق معمول، عقب‌تر از برادرخوانده‌هایش ایستاد و ادای احترام کرد.
ارباب هان با قیافه ای جدی و لحنی ناراضی از او پرسید:
- از صبح تا حالا بیرون بودی؟ داشتی چیکار میکردی؟
سوجونگ جواب داد:
- بهم گفته بودین برم با ارزش‌ترین چیزی رو که توی بازار می‌بینم بخرم.
مرد راست در جایش نشست و چشم‌های سیاه پرنفوذش را به فرزخوانده‌اش دوخت:
- خب؟
پسر گفت:
- پیداش کردم.
ارباب هان، بدون این‌که چشم از او بردارد، به ریش خاکستری و تنک خود دستی کشید:
- و خریدیش؟
سوجونگ با اعتماد به نفس جواب داد:
- بله.
ارباب، فنجان فلزی کوچکی را که مقابلش روی میز بود به دست گرفت و به نقش‌ گل‌های روی آن نگاه کرد:
- خب اون چیه؟
سوجونگ با خودش فکر کرد نکند پدر از جوابش خوشش نیاید و فنجان را به سمتش پرت کند، با این‌حال با لحن نامطمئنی گفت:
- یه آدم.
این جواب، جان سوک را خنداند. او با لحن تمسخرآمیزی گفت:
- آه، چه بچه به درد نخوری! رفته یه برده‌ی بی ارزش رو خریده و...
ارباب، روی میز کوبید و با تحکم گفت:
- ساکت!
و بعد رو به پسرخوانده‌اش کرد و منتظر ماند تا توضیحش را بشنود؛ سوجونگ گفت:
- تمام بازار رو گشتم؛ ولی چیزی در نظرم اون قدر با ارزش نبود و به این نتیجه رسیدم که ممکنه داشتن آدما با ارزش‌ترین چیز باشه.
مرد فنجان را روی میز گذاشت و در حین برخاستن گفت:
- ولی بعضی آدما هستن که حتی از غبار توی هوا هم بی ارزشترن. تو مطمئنی آدم درستی رو انتخاب کردی؟
پسرک، لب‌هایش را طبق یک عادت همیشگی، جمع کرد و سرش را پایین انداخت:
- خب هنوز مطمئن نیستم.
ارباب هان، دست‌ها را پشتش قلاب کرد و چند قدم به سمت او آمد:
- بگو ببینم چقدر به خاطرش پول دادی؟
سوجونگ جواب داد:
- هفتصد نیانگ.
و بلافاصله دستش را در آستین فرو برد و در حالی‌که کیسه‌ای سکه بیرون می‌آورد گفت:
- ولی پولی رو که شما بهم دادین خرج نکردم؛ از پس انداز خودم استفاده کردم.
این‌بار هم جان سوک با شنیدن حرف‌های او خندید؛ اما ارباب، بی اعتنا به خنده پسر بزرگش، پس از سکوتی نه چندان کوتاه، رو به سوجونگ گفت:
- معامله‌ی خطرناکی کردی؛ اگه اون آدم فرار کنه و یا به درد نخور از آب دربیاد، ضرر می‌کنی و این یعنی پس اندازت رو دور ریختی.
سوجونگ خیلی آرام و با کمی تردید گفت:
- ولی شما خودتون همیشه میگین یه تاجر باید خطر کنه وگرنه توی کارش آدم موفقی نمیشه.
لبخند کمرنگی از سر رضایت روی لب‌های ارباب نشست؛ اما گفت:
- قبل از اون باید فکرش رو هم به کار بندازه و البته از سر احساسات تصمیم نگیره.
سوجونگ لب‌هایش را جمع کرد و گفت:
- من چه احساسی می‌تونم به یه مرد جوون و قوی که از خودم بزرگتره داشته باشم!
هان هاسونگ با شنیدن این جملات از پسرخوانده‌اش، یک لحظه موقعیتش را از یاد برد و خواست با صدای بلند بخندد؛ اما با یادآوری حضور دو‌ فرزندش، جلوی خنده‌اش را گرفت و فقط گفت:
- آه! پس اون یه مرده!
پسرک متعجب پرسید:
- شما فکر کردین یه زن یا یه بچه رو خریدم؟
ارباب هان به سمت او چرخید و بدون این‌که جواب سؤالش را بدهد گفت:
- به مدیر اوه، خبر میدم برای سفر تجاری بعدی تو رو هم با خودش ببره.
سوجونگ، ذوق‌زده از جا پرید:
- واقعاً؟ واقعاً می تونم برم؟
ارباب با لحن ملایمی پرسید:
- مگه همین رو نمی‌خواستی؟
پسر با لبخندی گشاده جواب داد:
- بله.
مرد در حالی‌که سعی می‌کرد خودش را نسبت به لحن ذوق‌زده‌ی فرزندخوانده‌اش بی‌اعتنا نشان دهد، گفت:
- پس می‌تونی بری.
سوجونگ به پدرش ادای احترام کرد و در همان‌حال، چشمش به دست مشت شده یونگ شیک افتاد. می‌دانست برادرخوانده‌اش با شنیدن این خبر چه بلاهایی ممکن است از روی حسادت سرش بیاورد؛ اما اهمیتی نمی‌داد. ارباب هان خطاب به او گفت:
- الان هم برو و برای فردا چند قسمت از کتابی رو که بهت دادم حفظ کن.
- چشم.
وقتی پسر از اتاق بیرون آمد، از خوشحالی داشت بال در می آورد. مدت‌ها بود که می‌خواست با کاروان تجاری پدرش همراه شود. اما ارباب هان مخالفت میکرد. چون از نظر او سوجونگ هنوز خیلی بچه بود؛ ولی بالاخره آن روز اجازه داد. این برای نوجوان کنجکاو و مشتاقی مثل او، بهترین خبر بود. علاوه بر یاد گرفتن فوت و فن تجارت، می‌توانست مکان‌های مختلفی را ببیند و از محیط خانه و برادر خوانده‌هایش نیز دور باشد. هر دو برادر از او به ترتیب، یکی دو سالی بزرگتر بودند و با اینکه ارباب نسبت به سوجونگ سخت‌گیری بیشتری نشان می‌داد، اما به برادر ناتنی خود حسادت می‌کردند و هر جا او را تنها می‌دیدند تحقیر و اذیتش می‌کردند.
کاروان تجاری، به سرپرستی مدیر اوه اوایل بهار راه می‌افتاد و او تا آن موقع هفت هشت ماهی فرصت داشت آماده شود.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,405
امتیازها
650

  • #5
*بخش ۲*

(فرار)

آتش و دود، صدای جیغ و ناله و برخورد شمشیر، فضای خانه رییس قبیله سو را پر کرده بود. خدمتکارها در حال جیغ زدن و فرار کردن بودند. سربازهای قبیله سو سعی می‌کردند از خانه رییس محافظت کنند؛ اما قدرت و تعداد سربازهای تحت فرمان ژنرال لی بیشتر بود و هر بار چند سرباز قبیله سو به جمع کشته‌ها اضافه می‌شدند. آن‌ها جرمی مرتکب نشده بودند. مسئله تنها محبوبیت بیش از حدشان در بین مردم بود. چیزی که ملکه جونگ و ژانرال‌هایش نمی‌توانستند بپذیرند. ملکه این را به خوبی می‌دانست که قبیله سو از طرفداران حاکمان پیشین سرزمین هستند. کسانی که قبلاً در دربار، رفت و آمد و سمت‌های زیادی داشتند و مخفیانه طرفدار شاهزاده تبعیدی بودند؛ این دلایل، برای دربار سرزمین جنوبی کافی بود تا سعی کند از شر قبیله سو خلاص شود. بنابراین پس از توطئه‌های بسیار که همگی شکست خوردند، ملکه، عاقبت موفق شد آن‌ها را جایی در بن‌بست قرار دهد و به بهانه‌ای به ژنرال لی و افرادش دستور حمله دهد و بالاخره شبی، کاملاً غافلگیرانه به خانه رییس قبیله حمله شد، بدون اینکه فرصتی برای هر نوع دفاعی به آن‌ها داده شود. سو یانگ جو برادر کوچکتر رییس و دوست صمیمی و محافظ سابق شاهزاده تبعیدی، یکی از افرادی بود که هدف خشم و کینه شدید ملکه و اطرافیانش قرار داشت؛ اما آن شب او یکی از افرادی بود که دلاورانه در برابر افراد ژنرال لی مقاومت می‌کرد.
یانگ‌جو با اینکه زخم‌های کوچک زیادی هم برداشته بود، در حین باز کردن راهش با شمشیر، خودش را به برادرزاده‌اش جین وو که داشت از خواهرش محافظت می‌کرد رساند و با صدای بلند گفت:
- دنبالم بیاین.
سو جین وو، دست خواهرش را گرفت و دنبال عمویش دوید. یانگ‌جو پای کوتاهترین دیوار خانه ایستاد. به سمت دختر برادرش رفت او را بغل کرد، روی دیوار گذاشت و رو به جین‌وو گفت:
- یون‌آه رو با خودت از اینجا ببر و توی کلبه‌های شکار قایم شو. اوضاع که آروم شد، میام دنبالتون.
جین وو خواست اعتراض کند:
- اما...
یانگ جو با تحکم گفت:
- زود باش.
جین‌وو با لحن ملتمسی گفت:
- عمو!
یانگ جو‌ بدون اینکه به حرف او گوش دهد، به سمت یون‌آه رفت، کف دستش را روی صورت دخترک گذاشت و گفت:
- نترس عزیزم، نمیذارم صدمه‌ای ببینی.
یون‌آه، دست عمویش را گرفت و با بغض گفت:
- عمو جون! من می‌خوام پیش تو بمونم.
یانگ‌جو اخم کرد و برای اینکه از جواب دادن به برادرزاده‌ی محبوبش طفره برود، رو به جین وو فریاد زد:
- چرا هنوز اونجا وایسادی! زودباش خواهرت رو بردار و فرار کن.
جین وو لب پایینش را گزید، چشمش را بست و روی دیوار پرید.
سو یانگ‌جو با نگاه بدرقه‌شان کرد. به یون‌آه لبخند زد و به سمت سربازانی که حمله ور شده بودند، دوید.
جین وو با خواهرش از دیوار پرید و هر دو به سمت تاریک‌ترین نقطه شهر فرار کردند؛ اما چند سرباز آنها را دیدند و دنبالشان دویدند. جین‌وو می‌خواست بایستد و با آنها مبارزه کند؛ با این حال نگران خواهرش بود. باید اول از امنیت او مطمئن می‌شد. دست داغ یون‌آه در دستش بود و شمشیر در دست دیگرش، صدای پا و فریاد سربازها را از پشت سر می‌شنید. خیلی امیدی به نجات نداشت و البته غرورش اجازه نمی‌داد آن‌طور فرار کند؛ ولی مسئولیت خواهر کوچکش با او بود. در حال دویدن، زیر چشمی نگاهی به دخترک انداخت. رنگش پریده و دستش می‌لرزید. صدای نفس‌هایش آنقدر بلند بود که آدم را می‌ترساند. یون‌آه سعی می‌کرد بر خود مسلط باشد؛ ولی کار راحتی نبود. ترسیده بود و فقط می‌خواست از آنجا هر چه سریع‌تر دور شود. هر چند از طرفی هم نگران خانواده‌اش و مخصوصاً عمویش بود.
گرمش شده و دلهره باعث شده بود حالت تهوع بگیرد. در تاریکی جنگل، چیزی نمی‌دید و فقط با راهنمایی برادرش که دستش را می‌کشید، جلو می‌رفت؛ جین‌وو لحظه‌ای سرش را چرخاند و به پشت سرش نگاه کرد؛ اما با شنیدن صدای تیری که از کمان رها شد، خواهرش را به سمت خودش کشید و او را در آغوش گرفت. یون‌آه شوکه از این حرکت برادرش، با شنیدن صدای آه او و سست شدنش، قلبش یک لحظه از حرکت ایستاد. وحشت‌زده از او فاصله گرفت و با حالتی پریشان، نگاهش کرد. جین وو دست او را رها کرد و با صدایی خفه و سرشار از درد گفت:
- برو...
یون‌آه با چشم‌هایی که از ترس تا آخرین حد باز شده بودند به او خیره شد:
- برادر!
جین وو روی دو زانو افتاد و آن وقت بود که دخترک، تیرها را که در کمرش فرو رفته بودند دید و سراسیمه، کنار برادرش زانو زد:
- برادر!
سو جین‌وو، سعی کرد او را هل دهد و در این تقلا خودش با صورت به زمین افتاد:
- فرار...ک...
بغضی که در گلوی یون‌آه لانه کرده بود، شکست:
- برادر!
با دست‌هایی که می‌‌لرزیدند، او را تکان داد و به گریه افتاد:
- جین وو!
صدای پای سربازها را می‌شنید؛ ولی از جایش تکان نمی‌خورد، از پشت پرده اشک، پیکر برادر را می‌دید و کاری از دستش بر نمی‌آمد و بوی خون لحظه به لحظه بر ترسش می‌افزود.
سربازها، تقریباً دیگر، به بالای سرشان رسیده بودند. یون‌آه با رسیدن آن‌ها خود را عقب کشید. یکی از سربازها با دو قدم بلند خودش را به بالای سر جین‌وو رساند و بدن بی‌جان او را برگرداند. پسر نوجوان به سختی نفس می‌کشید. سرباز دیگر به طرف یون‌آه رفت، یقه‌اش را گرفت و بلندش کرد:
- بیا ببینم.
دخترک سعی کرد با مشت‌های کوچکش خود را از چنگال او رها کند:
- نه ولم کن، ولم کن...
صدای جیغش در جنگل پیچید و چند پرنده از شاخه‌های اطراف پریدند. سربازی که بالای سر جین وو بود، شمشیرش را بالا برد. یون‌آه جیغ بلندی کشید:
- نه!
و بعد تیری پرتاب شد که به سرباز مهاجم برخورد کرد و او را به زمین انداخت. مردی که سو یون‌آه را گرفته بود از جایش پرید.
صدای خش، خش برگ‌ها در تاریکی، باعث هراس همه شد. یکی از سربازها رو به تاریکی فریاد زد:
- کی هستی؟
کسی جواب نداد. سرباز، شمشیرش را رو به تاریکی گرفت. ناگهان از پشت سر، از بالای درخت، مورد حمله سیاه‌پوشی قرار گرفت. حمله و حرکت شمشیر سیاه‌پوش آنقدر سریع بود که همه غافلگیر شدند و تا آمدند به خود بجنبند، ناشناس، هر چهار نفرشان را از دم تیغ گذراند. یون‌آه با چشم‌های دریده به غریبه خیره شده بود، قلبش از ترس در ثانیه میزد.
مهاجم اطرافش را به سرعت بررسی کرد. شمشیر خونی را در غلاف قرار داد. کنار جین وو زانو زد و وضعش را بررسی کرد؛ سپس با صدای خشکی گفت:
- هنوز نفس می‌کشه.
یون‌آه با تنی لرزان، خودش را بالای سر برادر رساند. مرد، بی‌معطلی تیرها را بیرون کشید. جین‌وو تکان سختی خورد و ناله ضعیفی کرد. سیاه‌پوش لباس‌ پسر را پاره کرد و زخم‌ها را موقتا بست، او را روی دوشش گذاشت و با همان صدای خشک و خفه به یون‌آه گفت:
- دنبالم بیا.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,405
امتیازها
650

  • #6
و خودش راه جنگل را در پیش گرفت. یون‌آه، بی اراده دنبالش راه افتاد. مدتی طولانی پیاده رفتند.سیاه‌پوش، خیلی سریع راه میرفت و پاهای دخترک که مجبور بود برای رسیدن به او بدود، درد گرفته بود؛ اما می ترسید حرفی بزند. از آن مرد و شمشیرش می‌ترسید و البته هنوز شوکه بود.
بالاخره بعد از یک پیاده روی طولانی، مرد ایستاد و سوت کشید. یک بار کوتاه، یک بار بلند و بار دیگر کوتاه. بلافاصله کسی جوابش را با سوت داد و از دل تاریکی دو ناشناس دیگر ظاهر شدند که لباس‌ها و نقاب سیاه داشتند. سیاه‌پوش، جین وو را به دست آن‌ها سپرد و زمزمه وار چیزهایی گفت که یون‌آه نشنید.
آن‌وقت خطاب به دختر گفت:
- با این دو نفر برو؛ اونا ازتون محافظت می‌کنن.
دخترک، بدون به زبان آوردن کلمه‌ای، بی اختیار به عمق تاریکی کشیده شد. از بین چند درخت گذشت و هیبت کلبه ای را مقابل خودش دید و بعد حس کرد دیگر توانی برای جلو رفتن ندارد. سیاهپوش‌ها ناگهان غیبشان زده بود. دختر خسته بود و از خستگی روی پاهایش بند نبود؛ ولی از آنجا که نگران برادرش بود، پاهایش را روی زمین کشید و به سمت کلبه رفت. در نیمه بازش را گشود و دوستان مرد غریبه را آنجا دید که زیر نور شمع خم شده بودند و کارهایی انجام می‌دادند. با ورود یون‌آه یکی از آن‌ها سرش را چرخاند و بدون هیچ حرفی اشاره کرد بنشیند و استراحت کند؛ اما دختر جلو رفت و با لکنت پرسید:
- حا...حال...برا...درم...چ...چ...چطوره؟
سیاه‌پوش کوچکتر برخاست، او را برگرداند و روی زمین نشاند. آن‌وقت صدای آرام زنانه ای از پشت نقابش شنیده شد:
- بشین اینجا و ساکت باش.
یون‌آه، به اجبار نشست؛ ولی بعد از چند دقیقه خستگی شدید بر او غلبه کرد و به خواب رفت و آن‌وقت، کابوس‌ها شروع شدند. تصاویری درهم و برهم از خانواده‌اش، شمشیرهای خونین، آتش، فرار و بعد عمویش که میان شعله‌ها ایستاده بود و به او لبخند می‌زد. در خواب حس می‌کرد کسی او را میان زمین و آسمان معلق نگه داشته؛ اما هر چه می‌کرد فریاد بزند و کمک بخواهد صدایی از گلویش برنمی‌خاست و بعد درست وقتی که تمام قدرتش را جمع کرده بود که جیغ بزند، پلک‌هایش را گشود و خود را در رختخواب سفتی روی زمین یافت؛ پس از آن احساس کرد تمام تنش و مخصوصا پاهایش درد می‌کند. کمی خودش را کش و قوس داد و خواست خدمتکارش را صدا بزند که اتفاقات شب گذشته را به خاطر آورد؛ با یاد آوری آن‌چه اتفاق افتاده بود، به یاد برادرش افتاد و سریع در جایش نشست:
- جین‌وو!
سرش را چرخاند و اطراف کلبه را بررسی کرد. جین‌وو روی شکم خوابیده، شاید هم مرده بود! این فکر قلب کوچک دختر دوازده ساله را لرزاند. چهار دست و پا و به سرعت، خودش را به برادرش رساند که به سختی نفس می‌کشید. در همین هنگام در کلبه باز شد و زن جوانی با لگنی در دست داخل شد.
نگاه بی حال یون‌آه به سمت او کشیده شد. زن لبخندی به او زد و گفت:
- نترس حال برادرت خوب میشه.
جلو رفت، لگن را روی زمین کنار دخترک گذاشت و خودش هم نزدیکش نشست، دستی به سرش کشید و گفت:
- شب سختی رو گذروندی. حتما گرسنه‌ و تشنه‌ای، چیزی میخوای برات بیارم بخوری؟
یون‌آه به جای جواب سؤال او، پرسید:
- شما کی هستین؟
زن لبخندی زد و گفت:
- خودت بعداً می‌فهمی.
- اون مرد سیاه‌پوش...
زن از جایش بلند شد:
- تا میرم برات چیزی بیارم با این آب خنک صورتت رو بشور که یه کمی سر حال بیای.
و از کلبه بیرون رفت. با رفتن او، یون‌آه سرش را به سمت برادرش چرخاند. چشم‌های جین وو بسته بود. سو یون‌آه، دلش می‌خواست همه این‌ها یک کابوس یا خیال باشد و هر لحظه برادرش چشم‌هایش را باز کند و سر به سرش بگذارد. آرزو داشت به جای هر کس دیگری عمویش از در کلبه وارد شود تا او به آغوشش پناه ببرد. حتی بیشتر از پدر و مادرش دلش برای عمو یانگ‌جو تنگ شده بود. آن مرد جوان، ملایم و دوست داشتنی، کسی بود که از پدرش به او نزدیک‌تر بود. محافظ سابق و دوست صمیمی شاهزاده اعظم تبعیدی، در هنگام انجام وظیفه، هر چند جدی و خشن می‌نمود؛اما در مقابل برادرزاده‌هایش شخص دیگری بود.
دخترک، ضمن فکر کردن به عمویش، نامزد او جانگ‌هوا از قبیله یانگ را هم به خاطر آورد. نمی‌دانست اگر بلایی سر یانگ‌ جو بیاید، چه اتفاقی برای او می‌افتد. تحمل از دست دادن جانگ‌هوای مهربان و دوست‌داشتنی را نداشت. یون‌آه پاهایش را جمع کرد، پیشانی خود را از ناراحتی بر زانوهایش گذاشت و بی صدا اشک ریخت. احتمال این‌که آتش کینه ملکه جونگ دامن نامزد بیگناه عمویش را هم بگیرد، خیلی زیاد بود و رییس محافظه‌کار قبیله یانگ حتما برای نجات خود و مردمش خواهر کوچکش را قربانی می‌کرد. یون‌آه، آه می‌کشید و نگران از آینده، به سرنوشت تلخی که در انتظار خود و خانواده‌اش بود می‌اندیشید. دقایقی که گذشت با نشستن دستی روی شانه‌اش، خلوتش شکست و به آرامی سرش را برگرداند. همان زن جوان ریزنقش و مهربانی بود که برایش آب آورده بود. یون‌آه با چشم‌های خیس به او نگاه کرد. قلب زن، از دیدن دختر در آن وضعیت فشرده شد؛ پس کنارش زانو زد، دلواپس اشکهایش را پاک کرد و گفت:
_ دختر کوچولوی بیچاره‌‌ی من! حتماً خیلی ترسیدی اما...
یون‌آه از شنیدن این کلمات بیشتر احساس بدبختی کرد و صدای گریه‌اش بلند شد. زن مدت کوتاهی سر در گم ماند که چه کند؛ اما بعد مهربانی ذاتیش باعث شد دخترک را در آغوش بگیرد تا آرامش کند:
- چیزی نیست عزیزم، چیزی نیست.
- اینجا چه خبره؟ چرا کلبه رو روی سرتون گذاشتین؟
صدای پر تحکم و خشن زنانه‌ای از کنار در شنیده شد. زنی که یون‌آه را در آغوش گرفته بود در حالی که برای آرام کردنش، با یک دست، ضربات ملایمی به پشتش می‌زد جواب داد:
- چیزی نیست خواهر ارشد، این دختر کوچولو یه کم ناراحته.
زن دوم با قدم‌های محکم وارد کلبه شد، بالای سر آن دو نفر ایستاد، نچ‌نچی کرد و با صدای تیز و برنده‌اش گفت:
- چه وضع خجالت‌آوری! یه جاسوس کارکشته غربی، داره یه دختر بچه لوس و نازپرورده جنوبی رو دلداری میده!
زن اولی با لحنی معترض گفت:
- ارشد!

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,405
امتیازها
650

  • #7
ارشد در جواب گفت:
- چوی سومین! تو چرا هر وقت یه بچه می‌بینی از خود بی‌خود می‌شی؟! بذار دختره صورتش رو بشوره و از همین الان لوسش نکن. خودت هم با من بیا. رییس می‌خواد باهامون حرف بزنه.
سومین به ناچار برخاست. ارشد رو به یون‌آه گفت:
- صورتت رو که شستی‌، بیا به کلبه بغلی.
چوی سومین با شرمندگی به دخترک نگاه کرد و به اجبار همراه ارشدش بیرون رفت. یون‌آه با چهره‌ای مغموم، رفتن آن دو زن را تماشا کرد؛ بعد سرش را به سمت برادرش چرخاند، آه کشید و بدون توجه به خرمالوهای خشکی که در ظرفی کنار لگن آب قرار داده شده بودند، صورتش را شست، با تعلل زیاد برخاست و بیرون آمد. با خروج از کلبه، پلک‌هایش را چند بار به هم زد و اطرافش را تماشا کرد. اقامتگاه خوبی بود؛ آن هم در آن نقطه از جنگل. شب قبل به خاطر تاریکی و ترس چیزی ندیده بود؛ اما در آن لحظه سه کلبه را می‌دید که در حصار درختان سر به فلک کشیده، بزرگترینشان میان آن دو تای دیگر قرار گرفته و یک چاه و یک تخت در محوطه باز مقابلش بود.
دلش می‌خواست روی تخت بنشیند و کمی استراحت کند تا شاید درد عضلاتش کمتر شود؛ولی آن زن بداخلاق، گفته بود به کلبه بغلی برود؛ پس خیلی آرام به سمت کلبه رفت و پشت در ایستاد:
- می‌تونم بیام داخل؟
زن ارشد دستور داد:
- بیا تو.
دختر، وارد شد. فضای کلبه تاریک بود و نوری که از پنجره می‌تابید برای روشن کردنش کفایت نمی‌کرد. یون‌آه پلک‌هایش را به هم زد تا به محیط کم نور آنجا عادت کند و متوجه شد پشت میز پایه کوتاهی که وسط کلبه گذاشته بودند، جز چوی سومین و ارشدش، مردی نشسته که لباس سیاه به تن دارد. یون‌آه با خودش فکر کرد حتماً همان سیاه‌پوش شب قبل است و خواست از او تشکر کند که زن ارشد مانع شد:
- چرا همون‌طور اونجا وایسادی؟ بیا و به رییس ادای احترام کن.
دخترک مدتی کوتاه به زن که یک سمت میز، نشسته بود نگاه کرد. نمی‌توانست درک کند که چرا این‌طور تند برخورد می‌کند و خیلی دلش می‌خواست از او در این مورد سوال کند. زن، آمرانه گفت:
- ایشون رییس ما هستن، بهشون احترام بذار.
دخترک مردد جلوتر رفت و به مرد ادای احترام کرد:
- از اینکه دیشب من و برادرم رو نجات دادین ممنونم.
رییس با صدای خشکش گفت:
- بیا بشین.
صدایش تن یون‌آه را مور مور کرد؛ ولی حس سپاسگزاری باعث شد افکار منفی را از خود براند. بنابراین رفت و مقابل مرد نشست.
- تو سو یون‌آه هستی، درسته؟
دختر با شنیدن اسم خودش از زبان مردی غریبه جا خورد:
- بله!
- و اسم برادرت جین‌ووئه؟
یون‌آه، حیرت‌زده پرسید:
- شما... شما... ما رو می‌شناسین؟!
مرد با آن نگاه سرد و سیاهش، به دختر چشم دوخت. چشم‌های خمار، ریش کم پشت و موهای بلند آشفته‌‌اش یون‌آه را می‌ترساند:
- این‌که اسم بچه‌های رییس قبیله سو رو خیلیا بدونن یه چیز طبیعیه.
یون‌آه دست‌هایش را از روی زانوهایش برداشت و روی زمین گذاشت:
- پس شما می‌تونین بهمون کمک کنین برگردیم پیش خانواده‌مون؟
مرد پرسید:
- کدوم خانواده؟
دختر از این حرف جا خورد:
- خودتون گفتین قبیله ما رو می‌شناسین!
- دیگه قبیله و خانواده‌ای در کار نیست.
یون‌آه از جوابی که شنید، خشکش زد. منظور مرد را نمی‌فهمید. یعنی چه که قبیله و خانواده‌ای وجود نداشت؟! می‌توانست با اطمینان بگوید پدر، همه جا را دنبالشان می‌گردد و عمو یانگ‌جو در کلبه‌های شکار منتظرشان است.
رییس با دیدن حالت بهت‌زده او ادامه داد:
- قبیله شما از بین رفته؛ پدر و مادرت همراه بقیه بازمانده ها، زندانی شدن و معلوم نیست چی به سرشون میاد.
یون‌آه با عجله حرف او را قطع کرد و برخاست:
- ولی عموم گفت...
این بار نوبت مرد بود که حرف او را قطع کند:
- عموت؟ منظورت سو یانگ‌جوئه؟ اون مرده.
حرف بی‌رحمانه رییس، ضربه‌ای کاری بر روح و روان دختر وارد کرد. هر چند می‌خواست این را هم اضافه کند که سر یانگ جو را بالای دروازه شهر آویزان کرده‌اند؛ اما وقتی حال یون‌آه را دید، از گفتنش منصرف شد. دخترک خشکش زده بود؛ به نظرش همه این حرفها دروغ بود؛ یک دروغ بزرگ؛ اما چرا آن مرد باید به او دروغ می‌گفت؟! چه دشمنی با آن‌ها داشت؟!
- این امکان نداره، اون نمرده، نمرده. اون خودش گفت میاد دنبالمون. من عموی خودم رو می‌شناسم. اون همیشه سر حرفش می‌مونه. اون... .
صدای خودش را می‌شنید که کم کم بالا می‌رفت و از پشت پرده اشک به آن افرادی که مقابلش بودند، نگاه می‌کرد. دروغگوها! این‌طوری می‌خواستند او را از عموی عزیزش دور کنند. می‌خواستند خانواده‌اش را فراموش کند. اما برای چه؟!

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,405
امتیازها
650

  • #8
اشک‌ریزان، با تنی خسته و بی حال، روی زمین ولو شد:
- این دروغه... درو...
زن ریزه، هراسان از این حال او، به سمتش رفت و سعی کرد آرامش کند:
- عزیزم!
بعد رو به رییسش کرد و با حالتی معترض گفت:
- رییس این همه بی رحمی لازمه؟
- اون باید با واقعیت رو به رو بشه.
زن از جوابی که شنید برآشفت:
- این‌طوری؟!
مرد چشم‌هایش را بست. زن ارشد، ساکت به مقابلش خیره شده بود. سومین، یون‌آه را که گریه می‌کرد، بلند کرد و به او کمک کرد از کلبه خارج شود. در سکوت، به کلبه‌ای که جین وو در آن بود برش گرداند و بعد این‌که او را به رختخوابش برد، سعی کرد کمی آب به خوردش بدهد. یون‌آه با چشم‌های پر از اشک روی از زن گرداند و پشت به او دراز کشید. سومین با چهره‌ای گرفته، دستی به موهای دخترک گریان، کشید و با دلسوزی گفت:
- دختر بیچاره من!
چوی سومین معروف به قطره باران، کوچکترین عضو یک گروه از جاسوس‌های ملکه مادر بود. یک گروه‌ چهار نفره متشکل از دو مرد و دو زن، که تنها قسمت کوچکی از ارتش جاسوس‌های ملکه، به حساب می‌آمد. ارتشی که او به آن خیلی می‌نازید و آن را نشانه برتری خودش و سرزمین غربی بر عروسش و سرزمین جنوبی می‌دانست که البته این باعث حسادت ملکه جونگ هم بود؛ اما به خاطر توافقاتی که با هم در زمان تقسیم کشور به شمالی، جنوبی و غربی کرده بودند، به ظاهر، دخالتی در امور هم نمی‌کردند. با این‌حال، ملکه جونگ همیشه سعی می‌کرد با تطمیع جاسوس‌های مادر شوهرش آنها را به سمت خود بکشاند. هر چند اکثر این جاسوس‌ها، از خانواده‌ها و قبیله‌هایی بودند که به وسیله مقامات دربار سرزمین جنوبی، نابود شده بودند. ملکه مادر از فرصتی که عروسش با نابودی قبیله‌های مخالفش به دستش می داد، کمال استفاده را می‌برد. افراد بازمانده را به سمت خود می‌کشید و آنها را به خدمت می‌گرفت.

*بخش ۳*

(تصمیم بزرگ)

چند روز از خبر ناگواری که به سو یون‌آه داده بودند می‌گذشت. در این مدت جین‌وو به هوش آمده بود. هر چند درد شدید اجازه نمی‌داد از جایش بلند شود و به شدت، کسل و بدخلق شده بود؛ اما زنده ماندنش، مایه دلگرمی و امید خواهر کوچکترش بود.
یون‌آه هنوز اخبار جدید را به او منتقل نکرده و منتظر بهبودی کاملش بود. در این مدت با وجودی که سعی می‌کرد با اتفاقاتی که برایش افتاده، کنار بیاید؛ ولی به شدت احساس تنهایی می‌کرد و حتی تلاش‌های سومین نیز برای بیرون آوردن او از این حالت، بی نتیجه بود. چوی سومین زن جوان خوش قلبی بود، از زیبایی بهره چندانی نداشت؛ اما مهربانیش، آن را جبران می‌کرد. در عوض سوکیونگ، زن ارشد با وجود زیبایی خیره کننده‌اش، انگار هیچ بویی از محبت نبرده بود. آن قدر سرد و خشک و خشن و کم حرف نشان می‌داد که یون‌آ را می‌ترساند؛ با این‌ وجود، آن زن، در انجام وظایفش ذره‌ای تعلل نمی‌کرد. اگر قرار بود آب بیاورد، آشپزی کند یا هیزم بشکند، این کار را با کمال میل انجام می‌داد و حتی به زخم‌های جین وو نیز به خوبی رسیدگی می‌کرد و اگر چه هر سه جاسوس، کارها را بین هم تقسیم کرده بودند، اما در مواقع لزوم به جای همدیگر انجام وظیفه می‌کردند.
یون‌آه نیز از هر سه نفر آن‌ها به خاطر مراقبتی که در چند روز اخیر از او و برادرش کرده بودند، متشکر بود و دلش می‌خواست برایشان جبران کند. با این همه، در تمام مدت اقامت چند روزه‌اش، در آن مخفیگاه، جز سومین به دو نفر جاسوس دیگر نزدیک نشده بود. اخلاق سوکیونگ تند بود و رییس کانگ مین‌جونگ نیز با آن برخورد سرد و خشکش، در نظر دخترک ترسناک می‌نمود؛ ولی در هر صورت رو در رو شدن با او اجتناب ناپذیر بود. این رو در رویی چندین بار به طور ناگهانی اتفاق افتاد که هر دو در سکوت از کنار هم گذشتند؛ یون‌آه به خاطر ترسش و مرد به دلیل کم حرفی و خلق و خویش از حرف زدن اجتناب می‌کردند؛ ولی عاقبت یک روز صبح، رییس خواست سو یون‌آه را ببیند و او مجبور شد برای دیدن آن مرد خشک و عبوس، به کلبه فرماندهی برود. گر چه وقتی پشت در کلبه ایستاد، با خودش فکر کرد بهترین موقعیت برای ابراز تشکر را به دست آورده؛ اما وقتی داخل شد، با دیدن مین‌جونگ، همه چیز را فراموش کرد. خودش هم نمی‌دانست ترسش ناشی از چیست! آن مرد را که می‌دید افکارش به هم می‌ریخت و نیمی از حرف‌هایی را که می‌خواست به زبان بیاورد، فراموش می‌کرد.
رییس کانگ، داشت از پنجره کلبه، بیرون را تماشا می‌کرد و دستها را پشت سرش حلقه کرده بود. به جای لباس سیاه ابریشمی چند شب قبل، یک دست لباس کتانی قهوه‌ای و سفید تنش بود و موهایش را دم اسبی بسته بود. بدون اینکه به یون‌آه نگاه کند خطاب به او گفت:
- بشین.


@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,405
امتیازها
650

  • #9
یون‌آه، به آرامی رفت و پشت میز نشست. رییس انگار که خودش خبر نداشته باشد، پرسید:
- این‌جا همه چیز خوب پیش میره؟
دختر جواب داد:
- بله و...
به خودش فشار آورد تا حرف‌هایی را که به آنها فکر کرده بود به خاطر بیاورد:
- و برای همین فکر میکنم باید از شما و زیر دستاتون تشکر کنم.
- حال برادرت چطوره؟
یون‌آه می‌دانست هر دو زن گزارش کارها را به او می‌دهند با این‌حال گفت:
- بهتره.
مرد همان‌طور رو به پنجره پرسید:
- وقتی حالش خوب شد، تصمیم دارین چیکار کنین؟
دخترک به دست‌هایش که آن‌ها را روی دامن صورتی رنگش قرار داده بود، نگاه کرد، احساس می‌کرد در آن حالتی که پشت به بزرگ‌ترش نشسته معذب است؛ ولی نمی‌دانست بهتر است به سمت او بچرخد یا نه:
- فکر می‌کنم بریم دنبال خانواده‌مون.
مین‌جونگ، بدون اینکه حتی لحظه‌ای برگردد، پرسید:
- و به نظرت این اجازه رو داری؟
سو یون‌آه از شنیدن این حرف جا خورد:
- چی؟!
مرد با لحنی که از همیشه سردتر و خشن‌تر نشان می‌داد گفت:
- تو الان توی غرب هستی و تو جنوب تحت تعقیبی. شنیدم خانواده‌ت به دورترین و بدترین نقطه جنوب تبعید شدن و حتی اگه بخوای هم نمی‌تونی بری پیششون .در واقع تو اینجا یه اسیری و اونجا یه فراری.
دختر، با شنیدن این حرف‌ها به سرعت چرخید و ناباورانه صدایش را بلند کرد:
- من؟! اسیرم؟!
رییس برگشت و با خونسردی به او خیره شد:
- من برای ملکه مادر کار می‌کنم؛ تو و برادرت رو نجات دادم و ازتون مواظبت کردم؛ پس بهم بدهکارین.
یون‌آه، از جایش برخاست و پرسید:
- یعنی... یعنی... پول می‌خواین؟
کانگ مین‌جونگ، بی توجه به سؤال او، به حرف‌هایش ادامه داد:
- در واقع به ملکه مادر بدهکارین و بدهیتون رو باید به ایشون پرداخت کنین.
- چقدر باید پرداخت کنیم؟
رییس کانگ بدون توجه به پرسش یون‌آه، به حرف زدنش ادامه داد:
- علاوه بر این، صورت من و اون دو نفر دیگه رو دیدین، دیدن صورت یه جاسوس، می‌دونی مجازاتش چیه؟
یون‌آه، با صدایی ضعیف پاسخ داد:
- نه.
رییس کانگ با لحن بی رحمانه‌ای گفت:
- مجازاتش مرگه.
دختر از حرف او ماتش برد. مین‌جونگ با این‌که عکس‌العمل او را دیده بود و می‌دانست با سخنانش چه ضربه‌ای وارد کرده؛ از حرف زدن دست نکشید:
- اما چون نمی‌تونین محبت ملکه مادر رو جبران کنین، جزو اموال ایشون به حساب میاین و من نمی‌تونم به اموال بانوی اعظم صدمه بزنم.
یون‌آه، معترض گفت:
- صبر کنین من...
رییس به سمت او رفت و در دو قدمیش ایستاد:
- پس من باید تو و برادرت رو به قصر ملکه مادر بفرستم. تو به عنوان خدمتکار اونجا خدمت می‌کنی و برادرت به عنوان یه خواجه به زندگیش ادامه میده.
یون‌آه از جا پرید:
- چی؟!
مین‌جونگ با لحنی تمسخر آلود پرسید:
- چیه؟ تصور بهتری توی ذهنت بود؟
- این عادلانه نیست، ما...
رییس چیزی نگفت و به سمت در رفت. دخترک با صدای بلند گفت:
- بذارین... بذارین با خود ملکه مادر حرف بزنم، بذارین ایشون رو ببینم.
کانگ مین‌جونگ لحظه‌ای توقف کرد و گفت:
- این اتفاق نمی‌تونه بیفته. ملکه فرصتی برای حرف زدن با یه خدمتکار نداره.
یون‌آه، با التماس پرسید:
- راه دیگه‌ای... راه دیگه‌ای برای جبران بدهیمون نیست؟
رییس جواب داد:
- چرا هست.
سو یون‌آه ملتمسانه پرسید:
- بهم بگین اون راه چیه؟
- این‌که به عنوان جاسوس برای ملکه مادر کار کنین.
دختر پرسید:
- این تنها راهه؟
مین‌جونگ به دیوار چوبی مقابلش چشم دوخت و گفت:
- ولی خیلی هم ساده نیست‌.
یون‌آه، با عجله خودش را به او رساند:
- من... من این کار رو می‌کنم. جاسوس میشم. برادرم رو هم وادار می‌کنم همین کار رو بکنه. قبوله؟
- ولی این تصمیمی نیست که من به تنهایی بگیرم.
دختر، ساکت و با ناامیدی به رییس نگاه کرد. مرد ادامه داد:
- برای آموزش دادن به شما باید از رییسم اجازه بگیرم.
سو یون‌آه، آستین او را گرفت و گفت:
- لطفاً...لطفاً این کار رو بکنین.
رییس کانگ، آستینش را از دست دختر بیرون کشید و از کلبه خارج شد.

*بخش ۴*

(یک دزد)

اتاق کوچکی پر از اشیای قیمتی، چند صندوق پر از سکه، لباس‌ها و طاق‌های ابریشم گران‌قیمت، اگر کسی بی‌خبر از سابقه مستأجر آن اتاق، وارد می‌شد، حتماً آن‌جا را با اتاق یک تاجر اشتباه می‌گرفت. در حالی‌که محل سکونت یک دزد بود و طبق آنچه زن صاحبخانه گفته بود، محل زندگی یک آدم ناشناس با موهای بلند سیاه و براق با قدی متوسط و لباس‌های کتانی تیره و صورتی همیشه پوشیده بود. به سایه بیشتر شباهت داشت تا یک آدم واقعی، حتی یک کلمه هم حرف نمی‌زد، فقط پول اجاره‌اش را به موقع می‌پرداخت و پی کارش می‌رفت. فرمانده سربازان پایتخت، مین‌ یونگ‌جه، با دقت حرف‌های زن را شنیده و دستور داده بود افرادش در اتاق کمین کنند. فرمانده می‌خواست هر طور شده دزد معروف پایتخت را دستگیر کند. فقط در این صورت بود که دیگر مورد بازخواست مقامات بالاتر قرار نمی‌گرفت. اما دستگیری سایه شب، کار چندان آسانی نبود. او کسی بود که هیچ مأموری، موفق به دستگیریش نشده بود. فرز و زیرک و باهوش بود و حتی آن‌قدر محتاط که راه‌های پرت و فرعی را به خیابان‌های اصلی ترجیح می‌داد، با هیچ‌کس طرح دوستی نمی‌ریخت و تنها کار می‌کرد. هیچ‌کس از هویت واقعیش خبر نداشت. مردم به او لقب سایه شب را داده بودند که کاملا برازنده‌اش بود و کسی خبر نداشت این سایه شب، دزد معروف و زیرک، یک دختر است.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,405
امتیازها
650

  • #10
دختر یک خانواده فقیر با مادری نابینا و دو برادر کوچکتر از خودش که هر دو همیشه گرسنه بودند و پدری قمارباز که هر شب یا صبح بدون استثنا، م×س×ت و لایعقل به خانه برمی‌گشت، با این‌حال اگر چه یون جی‌سو خانواده‌ای داشت؛ اما چهار سالی می‌شد که آن‌ها را ترک کرده بود؛ چون می‌دانست اگر بماند، تنها چیزی که انتظارش را می‌کشد این است که پای میز قمار معامله شود و در آخر معشوقه مردی شود و یا به عنوان یک گیسانگ زندگی کند که البته روح ماجراجو و جنگنده دختر، آن را نمی‌پذیرفت. او می‌خواست آزاد باشد و در آزادی کامل با شادی و در رفاه زندگی کند. قصد داشت مقدار زیادی پول جمع کند تا بتواند پایتخت را برای همیشه ترک نماید و کسب و کاری در گوشه دیگری از سرزمین شمالی راه بیندازد. او از بودن در خانه ای محقر و زندگی با زنی نابینا و دو‌ کودک گرسنه متنفر بود. از این‌که مرتب باید مواظب آن دو بچه باشد و از بوی الکل، وقتی در فضای خانه می‌پیچید، حالش به هم می‌خورد. نسبت به خانواده‌اش جز نفرت، هیچ احساس دیگری نداشت. چون هیچ چیز جالبی را در کنار آنها تجربه نکرده و برای سیر کردن شکمش همیشه مجبور بود دزدی کند. جی‌سو حتی قبل از ترک خانواده‌اش یک دزد درست و حسابی بود؛ ولی بعد از فرارش در دوازده سالگی، بر مهارتش افزود و تبدیل به بهترین دزد پایتخت شد؛ اما عاقبت، یک شب در دام افتاد. دامی که فرمانده سربازان محافظ پایتخت برایش چیده بود. آن شب وقتی به خانه‌اش برگشت، قبل از این که وارد شود با دیدن رفتار شک برانگیز صاحب‌خانه‌اش، با تردید مکث کرد و کمی هوا را بو کشید. احساس کرد بوی خاصی در هوا موج می‌زند. بوی نه یک مرد بلکه چندین مرد، بوی ع×ر×ق های متفاوت و رد پاهایی بر زمین خاکی محوطه خانه. به عنوان یک دزد دقت خیلی بالایی داشت و از حواس پنجگانه‌اش همیشه به خوبی استفاده می‌کرد. همین باعث شد احساس خطر کند و تصمیم بگیرد وارد اتاق نشود؛ ولی همین که به عقب برگشت، زن صاحبخانه که خودش گزارش مشکوک بودن جی‌سو را به فرمانده داده بود، فریاد زد:
_ داره فرار می‌کنه؛ بگیریدش.
و با فریاد او، ناگهان در به شدت باز شد و چند مأمور مسلح از اتاق بیرون ریختند؛ اما قبل از این‌که بتوانند جی سو را دستگیر کنند، دختر به سرعت پا به فرار گذاشت. با این حال مأمورهای سمج به تعقیبش پرداختند و ضمن تعقیب، فریاد می‌زدند که بایستد. در این میان فرمانده مین که در گوشه‌ای با چند نفر کمین کرده بود از مخفیگاهش بیرون آمده و خیلی سریع به افرادش دستور داد راه‌های میان‌بر را ببندند و بعد خودش هم به تعقیب دزد فراری پرداخت. جی سو عصبانی، زیر لب، ناسزا می‌گفت و روی سقف خانه‌ها می‌پرید و در همان حال مغزش در حال محاسبه وضعیتی که در آن قرار داشت، بود. باید قبل از این‌که فرمانده مین به او می‌رسید، خودش را به مخفیگاه امنی می‌رساند. پس در یک لحظه تصمیم جسورانه‌ای گرفت. او تمام خانه‌های اشراف شهر را می‌شناخت و برایش طبیعی بود که خانه شاهزاده هونگ ایونگ را هم بشناسد. شاهزاده هونگ با اینکه رده پایینی در بین شاهزاده‌های دربار شمالی داشت؛ اما از نفوذ و قدرت بالایی برخوردار بود. چیزی که بقیه حسرتش را می‌خوردند و شاید اگر او را بعد از پادشاه، مرد شماره دو سرزمین شمالی می‌نامیدند، پر بیراه نبود. جی سو این‌ها را خیلی خوب می‌دانست چون در گوش دادن به حرف‌های اطرافیانش مهارت و دقت زیادی داشت. بنابراین جهت فرارش را عوض کرد و به حیاط خانه شاهزاده هونگ پرید. او از این موضوع خبر داشت که مأمورها و فرمانده‌شان جرأت نمی‌کنند از عالیجناب بخواهند اجازه دهد خانه اش را بگردند؛ ولی جایی که جی سو پرید اگر چه حیاط خانه شاهزاده بود با این وجود، درست محلی بود که دو نفر از افراد شاهزاده در حال گفت‌و‌گو بودند. وقتی جی‌سو پاهایش را روی زمین احساس کرد چون پشتش به آن دو بود، ناسزایی گفت و نفس راحتی کشید؛ اما با احساس سنگینی نگاهی پشت سرش، به تندی برگشت و ناگهان وقتی چشمش به دو مرد افتاد که متعجب ایستاده بودند و نگاهش می‌کردند، باز هم ناسزایی گفت و خواست از دیوار بالا بپرد که یکی از مردها، کمند همکارش را قاپید، خیلی سریع آن را دور سر چرخاند و قبل از اینکه جی سو روی دیوار بند شود او را پایین انداخت. مردی که این کار را کرده بود رو به همکارش دستور داد:
- برو افراد رو خبر کن.
جی‌سو که دید اوضاع خطرناک است، خواست با مأمور، مقابله کند؛ برای همین چون از کمند آزاد شده بود، خنجرش را بیرون آورد و تهدیدآمیز گفت:
- بهتره سر راه من قرار نگیری وگرنه کشته میشی.
مرد، پوزخندی زد و با لحنی تمسخر آلود جوابش را داد:
- جدی؟! بیا جلو ببینم چیکار می‌کنی.
جی‌سو می‌دانست اگر حمله کند و با آن مرد مبارزه کند، فقط وقتش تلف می‌شود و این تلف شدن فرصت، باعث می‌شود افراد بیشتری به آن شخص بپیوندند و راه فرارش کاملاً بسته شود. همین شد که سعی کرد حقه ای بزند و از چنگ حریفش فرار کند. در حالی که خنجر را مقابل خود گرفته بود، دو قدم به عقب برداشت، به بررسی اطرافش پرداخت و خودش را آماده کرد. مرد، با کمند به او حمله کرد. جی سو جا خالی داد و به سمت دیوار حیاط دوید؛ ولی حریف، سمج‌تر از آن بود که او فکر می‌کرد و باز کمند را به سمتش پرت کرد. کمند به بازویش خورد و دختر سوزشی را در بازو احساس کرد؛ اما اهمیتی نداد و پرید روی دیوار و در آخر خود را به خانه دیگری انداخت.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
55
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
72
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
49

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین