. . .

متروکه رمان رخنه در تاریکی | نیلا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
8bc4-Remini20211017143400507-۲۰۲۲-۱۲-۱۴T۱۳۱۱۳۳-۴۹۶.jpg


‌نام اثر: رخنه در تاریکی
نام نویسنده: نیلا
ژانر: ماجراجویی، عاشقانه
ویراستار: @Dayan-H
ناظر: @AYSA_H
خلاصه: سوجونگ، فرزند رها شده‌ی یک برده‌‌ی شمالی و ژنرالی جنوبی که مادرش او را در خردسالی به تاجر سرشناسی سپرده، ناگهان به جای فرار از خطر، در نقطه‌ای می‌ایستد و برای رسیدن به رویایش، با سرنوشت به نبردی سهمگین بر‌می‌خیزد اما...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,486
امتیازها
650

  • #81
هاجین که در حیاط، زیر درختی نشسته بود وقتی دید او با قدم‌های سست از خانه بیرون رفت، بلند شد و ایستاد، رفتنش را تماشا کرد و از جه‌هی که بیرون آمده بود پرسید:
- اون کجا داره میره؟!
زن گفت:
- جای دوری نمیره، نگران نباش بر می‌گرده.
در آن لحظه سوجونگ راهی همان مغازه‌ی کوچک پارچه فروشی شده بود که زمانی گی‌اوم برای ملاقات تاجر چو به آنجا می‌رفت. او داشت در شهری راه می‌رفت که کودکی و نوجوانیش را در آن گذرانده بود اما بعد از سه سال دوری، بعد از بازگشت ناگهانیش، احساس می‌کرد هوای آنجا برایش غریبه و ناآشناست. هر چند خاطرات گذشته، تصاویر واضحی بودند که جلوی چشمش رژه می‌رفتند و برای آن لحظات دور و گذشته دلتنگ شده بود و حتی بین راه وسوسه شد به دیدن پدرخوانده‌اش برود اما با این فکر که هر چه بوده گذشته و ممکن است حضورش باعث شود آن پیرمرد دوباره به دردسر بیفتد منصرف شد و سعی کرد به گذشته فکر نکند. بالاخره بعد از یک پیاده روی که به نظرش طولانی آمد، به جلوی مغازه‌‌ی تاجر چو رسید، در آن ساعت برادر زن مرد تاجر در مغازه حضور نداشت و خود مرد در حالی که غرغر می‌کرد، داشت به وضع آنجا رسیدگی می‌کرد ولی با احساس حضور سوجونگ به هوای اینکه مشتری است گفت:
- یه لحظه صبر کنین تا من وضع اینجا رو مرتب کنم الان میام.
اما وقتی جوابی نشنید، سرش را بلند کرد و با دیدن پسر، دستپاچه به طرفش دوید و او را داخل مغازه کشید و با سرزنش و عصبانیت گفت:
- تو... تو دیگه اینجا چیکار می‌کنی؟! واسه چی اومدی بیرون؟! مگه نگفتم باید توی خونه بمونی؟! چرا اومدی؟ می‌خوای همه‌مونو توی دردسر بندازی.
او شانه‌ی سوجونگ را تکان داد اما جوابی نشنید و متعجب گفت:
- هی بچه! تو چه‌ت شده؟!
لحظه‌ی کوتاهی سکوت کرد، سپس با تردید پرسید:
- حالت... خوبه؟
و بعد به خیال اینکه اتفاقی برای هاجین افتاده گفت:
- نکنه...
اما سوجونگ حرفش را قطع کرد و گفت:
- به من بگو...
لحظه‌ای مکث کرد، بغض خفه کننده‌ای را که مدتی می‌شد در گلویش گیر کرده بود، فرو خورد و ادامه داد:
- چیکار کنم؟ چیکار کنم که از این وضع نجات پیدا کنم؟ چطور... چطور... جلوی چیزایی که همیشه تهدیدمون می‌کنن یا آدمایی که تعقیبمون می‌کنن وایسم؟ بگو... بگو... چطور وایسم و فرار نکنم.
مرد تاجر که از دیدن حال او، دلش سوخته و تحت تاثیر قرار گرفته بود، پس از کشیدن آهی، گفت:
- تو هیچ کاری نمی‌تونی بکنی.
- چرا؟!
تاجر چو با لحنی پر از تأسف پاسخ داد:
- چون هیچ قدرتی نداری، قدرت همراه ثروت، چیزیه که نه من، نه تو، نه اون بچه، هاجین و نه خاله‌م نداریم. اصلا هیچ‌کدوم از ما مردم عادی نداریمش. می‌دونی چرا؟ برات می‌گم. چون تک تکیم. با هم نیستیم و برای راحتی خودمون به حرف اونایی که قدرت دارن گوش میدیم. اون هم بدون چون و چرا، خیلی که بخوایم حرف گوش نکنیم در خفا این کارو می‌کنیم یا از خونه‌ی خودمون فرار می‌کنیم و میریم به یه سرزمین دیگه. آه، ما مردم عادی...
مرد تاجر حرف‌هایش را نیمه تمام گذاشت و با افسوس، سری تکان داد.
سوجونگ پرسید:
- واقعا مشکل اینه؟

@AYSA_H
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,486
امتیازها
650

  • #82
تاجر چو با اطمینان جواب داد:
- مشکل اصلی اینه.
پسر مطمئن‌تر از او گفت:
- اگه این‌طوره پس به دستش میارم.
مرد از حرف پسر جوان جا خورد:
- چی؟!
- من اون قدرتو به دست میارم و همه‌‌رو کنار هم جمع می‌کنم. مردم سه سرزمینو با هم متحد می‌کنم.
- چطور... چطور می‌خوای این کارو بکنی؟
سوجونگ شمرده شمرده جواب سوال تاجر چو را داد:
- نمی‌دونم، ولی باید انجامش بدم.
تاجر گفت:
- ای بچه‌ی ساده! فکر کردی کاری که می‌خوای انجام بدی به این راحتیه؟! اگه بخوای قدرتی به دست بیاری و مردمو متحد کنی، اول باید به صاحبای قدرت وصل بشی و مجیز اونا رو بگی، تو می‌خوای مجیز کی رو بگی؟ ملکه جونگ؟ ملکه‌ی مادر؟ امپراطور وانگ یا شمالیا؟
سوجونگ با لحنی معترض گفت:
- من نمی‌خوام مجیز کسی رو بگم.
- پس چه جوری می‌خوای قدرت و ثروت به دست بیاری؟
پسر جوابی نداد. اما احساسی قوی به او می‌گفت باید کاری انجام دهد. کاری که باعث تغییرات بزرگی شود. تاجر چو بازویش را گرفت و گفت:
- اگه مطمئن نبودم می‌گفتم لابد یه چیزی نوشیدی که این خزعبلاتو به زبون میاری. بیا برو اون پشت بشین. تا من کارام تموم بشه، برت می‌گردونم خونه.
و او را با خودش به اتاق پشتی برد و تنهایش گذاشت. سوجونگ، تنها که شد، به حرف‌های مرد تاجر فکر کرد. قدرت چیزی بود که او نداشت، نه او و نه هیچ کدام از دوستان و اطرافیانش، پس برای محافظت از خودش و دیگران به آن احتیاج داشت و برای به دست آوردنش به دانش احتیاج داشت و برای به دست آوردن آن دانش باید تلاش می‌کرد، یعنی باید راه می‌افتاد و به دنبال این دانایی می‌رفت؟ چطور باید به دستش می‌آورد؟ شاید تاجر چو در قدم اول می‌توانست کمکش کند. شاید اطلاعاتی را که در قدم اول می‌خواست، می‌توانست از آن مرد به دست بیاورد. پس وقتی او دوباره و پس از ساعتی برگشت، مخاطبش قرار داد و گفت:
- همه چیزو برام بگو.
تاجر چو متعجب به او نگاه کرد و پرسید:
- چی؟
و وقتی جوابی نشنید زمزمه کرد:
- من چی رو باید بگم؟
- هر چی رو می خوام بدونم.
سوجونگ این را گفت، سرش را بالا گرفت و به چشم‌های تاجر نگاه کرد.

بخش ۶

(اعترافات یک جاسوس)

وقتی یون جی‌سو با بی‌میلی، قدم به زندانی که در پایگاه جاسوس‌های شمالی قرار داشت، شد تنها چیزی که مجبورش می‌کرد این کار را انجام دهد، همراهی با فرمانده‌اش بود. او از آن زندان که با دستور فرمانده پارک همیشه تمیز نگه داشته می‌شد و با این حال باز هم بوی تعفن و رطوبت می‌داد، متنفر بود. حتی از شایعه‌هایی که اطراف آن می‌چرخید هم نفرت داشت. شایعه بود که به دستور پادشاه در اوایل حکومتش، عده‌ی زیادی اسیر جنگی را در آن مکان شکنجه کرده، بعد کشته و اجسادشان را مثله کرده‌اند. قصه‌ی دیگری هم بود که می‌گفت در آن‌جا، یک جاسوس زن غربی برای اینکه مجبور به اعتراف نشود، خودش را به آتش کشیده، بویی که از آن زندان می‌آید به همان خاطر است و فرمانده پارک به خاطر اینکه نتوانسته از خودکشی آن شخص جلوگیری کند، دچار عذاب وجدان شده و دستورش این است که زندان همیشه تمیز باشد و زندانی‌های اندک آن، از هر گونه آتشی دور نگه داشته شوند. این‌ها به نظر جی‌سو فقط شایعاتی بودند که افراد در زمان بیکاری از خودشان برای سرگرمی می‌ساختند و او به چنان قصه‌هایی چندان توجهی نشان نمی‌داد. هر چند به سبب شغل سابقش و عادت به شنیدن قصه‌های مختلف و شایعاتی که همیشه بین مردم عادی نقل می‌شد، می‌توانست حرف راست را از شایعه‌های بی اساس تشخیص دهد ولی علاقه‌اش به فرمانده پارک اجازه نمی‌داد حرف‌هایی را که در مورد او می‌شنید، باور کند حتی اگر حقیقت داشتند. پشت سر فرمانده‌ قدم به راهروی باریک و کم‌نور زندان گذاشت، اما از بویی که وارد بینیش شد، چهره در هم کشید. بوی گوشت سوخته و خون تازه با بوهای دیگر مخلوط شده و فضا را غیر قابل تحمل کرده بود. سونگ‌هو نیز این بو را احساس کرد، اخم‌هایش در هم رفت و لب‌هایش ناخودآگاه جمع شد. افرادی که مامور شکنجه و بیرون کشیدن اطلاعات از ابر سیاه بودند، بنا به دستور شاهزاده، بدون هیچ ترحمی در اتاقی پر از ابزار شکنجه، دست‌هایش را بسته، از سقف آویزانش کرده و با شلاق به جانش افتاده بودند.

@AYSA_H
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,486
امتیازها
650

  • #83
گی‌اوم سعی می‌کرد از درد فریاد نزند و با هر بار برخورد شلاق و احساس سوزش شدید در پوستش، دندان‌ها را محکم‌تر بر روی هم فشار می‌داد، آن‌قدر که شقیقه‌اش درد گرفته و نفس کشیدن برایش سخت شده بود اما او برای چنین روزهایی آموزش لازم را دیده بود و در هیچ شرایطی چیزی بروز نمی‌داد. می‌دانست فریاد زدن باعث تحریک بیشتر شکنجه‌گرها می‌شود. مقاومت کردن، برایش سخت نبود. خوب به خاطر داشت چه آموزش‌های سخت و طاقت فرسایی را همراه دوستش مین‌جونگ از سر گذرانده بود و حتی آن آموزش‌ها، گاهی آن‌قدر سخت می‌شدند که احساس پشیمانی به هر دویشان دست می‌داد که چرا داوطلبانه جاسوس شده‌اند و اگر غرورشان اجازه می‌داد، جلوی همدیگر گریه نیز می‌کردند.
افرادی که او را با آهن گداخته و شلاق شکنجه می‌کردند، دو نفر از جاسوس‌های وفادار به رؤسای ارشد بودند و یکی از دلایل عدم رضایت فرمانده پارک از دستور شاهزاده، همین بود. انتظار داشت این مأموریت به خودش و افرادش برسد که در صورت افتادن چنین اتفاقی، دستش برای تصمیم گیری در مورد جاسوس زندانی بازتر بود و چه بسا کار به شکنجه دادن نمی‌کشید. می‌دانست خواهرش هم چنین نظری دارد و دلیل عدم حضورش در پایگاه، همین است. هر چند در مورد این موضوع سکوت کرده بود. سونگ‌هو با اخمی بر پیشانی وارد شد و ناخودآگاه با دیدن آن وضع ایستاد و با لحن محکمی گفت:
- کافیه.
دو‌ مأمور از کارشان دست کشیدند و به هم نگاه کردند. فرمانده جلو رفت و شلاق را که در دست یکی از آن‌ها بود گرفت و به کناری انداخت:
- نکنه می‌خواین بکشینش؟ فکر کردین اگه بمیره چه جوری به اطلاعاتش دست پیدا می‌کنیم؟!
- ولی قربان این دستور شاهزاده‌ست.
فرمانده پارک با غیظ به مأموری که به خود جرأت مخالفت داده بود نگاه کرد:
- شاهزاده دستور دادن ازش حرف بکشین ولی نگفتن تا حدی شکنجه‌ش کنین که بمیره.
جاسوس‌ها به زمین، چشم دوختند. سونگ‌هو با لحن سرزنش‌باری گفت:
- شماها به عنوان جاسوسای سرزمین شمالی چی یاد گرفتین؟! چطور فکر کردین مقاومت جاسوسی مثل اونو می‌تونین با این روشای احمقانه و ابتدایی بشکنین؟
یکی از مأمورها خواست چیزی بگوید که فرمانده اجازه حرف زدن به او نداد و آمرانه گفت:
- برید بیرون، همین حالا.
هر دو بی سر و صدا آنجا را ترک کردند. سونگ‌هو جی سو را که تا آن لحظه در سکوت شاهد رفتار فرمانده‌اش بود، مخاطب قرار داد:
- کمک کن بیاریمش پایین.
و خودش به سمت طنابی رفت که گی‌اوم را با آن آویزان کرده بودند. طناب را باز کرد و به کمک دختر، زندانی را که نیمه‌بیهوش بود، پایین آورد و به تیرکی تکیه‌اش داد. بعد به زیردست جوانش گفت:
- یه کم آب بیار.
جی‌سو از بشکه‌ای که همان نزدیکی بود، کمی آب در کاسه‌ای چوبی ریخت و به دست فرمانده‌اش داد. پارک سونگ‌هو کاسه‌‌ را به لب‌های خشک گی‌اوم نزدیک کرد و مجبورش کرد کمی آب بخورد. ابر سیاه کم‌کم چشم‌هایش را باز کرد. در آن فضای نیمه تاریک، چهره‌‌ی فرمانده را تشخیص داد و برق چشم‌های آن مرد جوان باز او را یاد سوجونگ انداخت. با این یادآوری در دل مخاطبش قرار داد:
- چرا هر وقت تو رو می‌بینم یاد اون می‌افتم؟!
و ناخودآگاه آرزو کرد خواهر و برادر کوچکترش هر دو حالشان خوب و جایشان امن باشد. سونگ هو متعجب از طرز نگاه و چهره‌ی متفکر او دستش را کمی جلوی صورتش تکان داد.
ابر سیاه به خودش آمد. فرمانده با ملایمت گفت:
- خیلی شکنجه شدی! با این حال بازم نمی‌خوای حرفی بزنی؟
گی‌اوم سرش را تکان داد.
- پس مجبورم با شاهزاده در موردت صحبت کنم. این شکنجه‌ها و مقاومت کردن تو در برابرشون، برات نتیجه‌ای جز از دست دادن جونت ندارن در صورتی‌که من اینو نمی‌خوام.
گی‌اوم لب‌هایش را تکان داد و صدای ضعیف و خش‌دار خودش را شنید:
- چرا؟
سونگ ‌هو از حرف او جا خورد:
- چی؟!
- چرا... می‌خوای... زنده بمونم؟
فرمانده پارک جواب داد:
- چون زنده و سالمت ارزش بیشتری برام داره.

@AYSA_H
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,486
امتیازها
650

  • #84
این را که گفت برخاست و به جی‌سو که شاهد گفت‌وگوی آن‌ها بود گفت:
- بگو براش غذا بیارن و فعلا راحتش بذارن.
و خودش جلوتر، از آن زندان تاریک و دلگیر بیرون آمد. یون جی‌سو نگاهی به مرد زندانی انداخت و چون نمی‌خواست بیشتر آنجا بماند، سریع پشت سر فرمانده‌اش خارج شد:
- می‌خواین چیکار کنین؟
سونگ‌هو جواب داد:
- باید فکر کنم.
جی‌سو پرسید:
- واقعا می‌خواین بهش کمک کنین؟
فرمانده گفت:
- اون هم یکی مثل ماست فرقی با ما نداره. تنها فرقش اینه که به شخص دیگه‌ای خدمت می‌کرده.
جی‌سو از پشت سر به او چشم دوخت، نمی‌فهمید چرا آن مرد تا آن حد، نسبت به دیگران احساس دلسوزی دارد! در نظر دختر جوان، کسی که فرماندهی محافظان و عده‌ای از جاسوس‌ها را بر عهده داشت، باید بیشتر از آن اقتدار و ابهت داشته و سخت‌دل باشد اما در طول سه سالی که با فرمانده پارک آشنا شده بود، چیزی جز آنچه انتظارش را داشت دیده بود و شاید اگر جبری در کار نبود، فرمانده‌اش حتی آن خشونتی را که در وقت مبارزه نشان می‌داد کنار می‌گذاشت. جی‌سو هر چند نسبت به او در خودش علاقه‌ی زیادی احساس می‌کرد اما نمی‌توانست درک کند چه طور یک فرمانده‌ی نظامی می‌تواند تا آن حد ملایم باشد! اما سونگ‌هو در آن لحظه فکرش مشغول گی‌اوم بود. مطمئن نبود که درخواستش از شاهزاده مبنی بر آزاد کردن آن مرد مورد قبول واقع شود و مطمئن نبود به هدفش، با آزاد شدن او خواهد رسید. واقعا می‌توانست باعث شود ابر سیاه به میل خود به شاهزاده خدمت کند؟ اگر در امان می‌بود ممکن بود این اتفاق بیفتد؟ یا وفاداریش به ملکه‌ی مادر به حدی بود که حتی با مرگ هم به او خیانت نمی‌کرد!امتحان کردنش چه عواقبی می‌توانست به دنبال داشته باشد؟ او می‌توانست مسئولیت عواقب احتمالی را به عهده بگیرد؟ چند روزی می‌شد به پایتخت برگشته بودند و ابر سیاه برای لو دادن اطلاعاتی از غرب زیر شکنجه بود. آیا مقاومتش نشان دهنده‌ی وفاداریش بود یا تلاشی بود برای زنده ماندن؟ شاید واقعا از این می‌ترسید که بعد از دادن اطلاعات زنده نماند! اگر از شیوه‌ی خودش برای حرف کشیدن از او استفاده می‌کرد چه می‌شد؟ صدمه‌ای که نمی‌دید! فقط مدتی دچار توهم می‌شد. پارک سونگ‌هو به خوبی با گیاهان دارویی آشنایی داشت و به فکرش رسیده بود با استفاده از گیاه مریم گلی که قدرت توهم‌زایی داشت، جاسوس غربی را به لو دادن اطلاعاتش وادارد. او متفکر و قدم‌زنان طول محوطه‌ی پایگاهشان را طی کرد تا به محل تمرین رسید. شاهزاده در حالی‌که عده‌ای از افراد گروه کمان سیاه اطرافش گرد آمده بودند، در حال تمرین تیراندازی بود.
در آن ساعت از روز فقط هفت نفر از پانزده جاسوس و محافظ شاهزاده در محل تمرین بودند، بقیه‌ی جاسوس‌های پایگاه نیز در چنان ساعتی برای تمرین و آموزش بیرون برده شده بودند. شاهزاده هونگ معمولاً عادت داشت برای تمرین و نظم دادن به افکارش به آن محل که خارج از شهر بود بیاید. فرمانده پارک پشت سر او ایستاد و به دست‌های سفید و انگشت‌های کشیده‌اش که با آن‌ها تیر را در چله‌ی کمان می‌گذاشت و زه را می‌کشید نگاه کرد. شاهزاده در حین تمرین او را مخاطب قرار داد:
- رفته بودی اون جاسوس غربی رو ببینی؟
سونگ‌هو گفت:
- عالیجناب!
- از لحنت مشخصه حرف مهمی داری، چیه؟ چی می‌خوای بهم بگی؟
- سرورم می‌خواستم در مورد زندانی حرف بزنم.
شاهزاده تیری برداشت و گفت:
- خب؟
- بهتر نیست به اون مرد فرصتی بدین تا شاید به این طریق به سمتتون بیاد.
شاهزاده که در حال نشانه گیری بود لحظه توقف کرد:
- فرمانده پارک!
- بله عالیجناب.
- تو آوازه‌ی اون مردو شنیدی و می‌دونی می‌تونه چه جاسوس خطرناکی باشه! کی می‌تونه تضمین کنه بعد از آزاد کردنش فرار نکنه یا نخواد بهمون آسیب یا صدمه‌ای بزنه؟
- لازم نیست واقعا آزاد باشه سرورم. میشه محدودش کرد ولی ازش استفاده کرد.
شاهزاده با این حرف ناگهان چرخید و تیری را که در کمان بود به سمت فرمانده‌ی محافظانش نشانه رفت.

@AYSA_H
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,486
امتیازها
650

  • #85
قلب جی‌سو از این حرکت به تپش افتاد. با نگرانی، قدمی جلو گذاشت که پادرمیانی کند اما با دیدن حالت آرام و خونسرد فرمانده و بی‌حرکت ماندنش، منصرف شد.
هونگ ایونگ گفت:
- اون اطلاعات زیادی داره، تو که نمی‌خوای اونا بدون استفاده بمونن؟
سونگ‌هو شمرده شمرده جواب داد:
- سرورم! عجله کردن، باعث نمیشه ما در این موقعیت چیزی رو که می‌خوایم به دست بیاریم. همون‌طور که خودتون گفتین، اون یه جاسوس پرآوازه‌ست و خیلی خوب برای مواقعی که توی دردسر بیفته آموزش دیده. پس با شکنجه و تهدید کاری از پیش نمی‌بریم ولی اگه در برابرش نرمش نشون بدیم و شما حرف کشیدن از اونو به عهده‌ی من بذارین، علاوه بر اینکه بزرگواری و بخشش خودتونو نشون میدین، به احتمال زیاد تاثیر بیشتری هم روی اون مرد میذارین.
شاهزاده هونگ پرسید:
- و اگه با نرمشی که میگی، موفقیتی حاصل نشد؟
- در این‌صورت من مجازات اشتباهمو می‌پذیرم.
شاهزاده حرفی نزد. فقط تیر را رها کرد که از کنار سونگ‌هو گذشت و به یک ستون برخورد کرد. بعد به او پشت کرد. کمان را به یکی از محافظانش سپرد و گفت:
- با اینکه با نظرت کاملا مخالفم و می‌دونم فایده‌ای برام نداره ولی اجازه میدم کاری رو که می‌خوای انجام بدی. ولی فراموش نکن که اگه شکست بخوری، عواقب بدی در انتظارته. اون موقع، من بدون توجه به خدمات خودت و خواهرت، به شدت مجازاتت می‌کنم. فهمیدی؟
پارک سونگ‌هو ادای احترام کرد:
- بله سرورم.
پس از آن‌که شاهزاده هونگ، همراه چند نفر از محافظانش آنجا را ترک کرد، جی‌سو و دو نفر دیگری که مانده بودند، به سمت فرمانده‌شان رفتند:
- حالتون خوبه قربان؟
سونگ‌هو جواب داد:
- نترسین، خوبم.
و دستور داد:
- برید برام از درمانگاه مریم گلی و یه عودسوز و یه پارچه‌‌ی تمیز بیارین.
ابروهای جی‌سو از شنیدن این دستور غیرمنتظره بالا رفت:
- عود سوز و... نکنه...
سونگ‌هو در حالی‌که به سمت زندان برمی‌گشت گفت:
- سریع برام بیارین، منتظرم.
به نظرش رسیده بود؛ فکری را که در ذهنش می‌چرخید، عملی کند. این تنها راهی بود که شاید می‌توانست مردی مثل گی‌اوم را زنده نگه دارد و مطیعش کند.
وارد زندان و اتاقی که ابر سیاه در آن زندانی بود، گردید و با دست‌هایی که پشتش به هم متصل کرده بود، مشغول تماشای او شد. گی‌اوم روی زمین با دست‌های بسته، به تیرک گوشه‌ی اتاق تکیه داده، چشم‌ها را بسته و از شدت ضعف و خستگی، به خواب رفته بود.
فرمانده پارک کمی قدم زد و منتظر ماند تا وسایلی را که می‌خواست برایش آوردند و به محض تحویل گرفتن آن‌ها، دستور داد جی‌سو برایش چند تکه ذغال بیاورد و اجازه ندهد کسی داخل شود.
دختر، بدون چون و چرا دستورات او را اجرا کرد. سونگ‌هو وقتی تنها شد، پارچه را جلوی دهان خودش بست، مریم گلی خشک شده را در مشتهایش سایید و در عودسوز حاوی ذغال‌های گداخته ریخت. کم، کم دود سفیدی بلند شد، فرمانده به کارش ادامه داد و در آن حال، زیر لب خطاب به گی‌اوم گفت:
- خیلی اذیت نمیشی، دردی هم نداره، فقط باعث میشه دچار توهم بشی و حرفایی بزنی که نمی‌خوای.
مدتی منتظر ماند تا گیاه اثر کند و بعد روی پاشنه‌ی پا چرخید و در فضای دود آلود اتاق، به سمت ابر سیاه رفت. روی او‌ خم شد، دستش را بر شانه‌اش گذاشت و تکانش داد. لی گی‌اوم که استنشاق دود ناشی از سوختن مریم گلی در او اثر کرده و از طرف دیگر، به سرفه‌اش انداخته بود، با باز کردن چشم‌هایش، وقتی سوجونگ را مقابل خودش دید، بدون اینکه تعجب کند صدایش زد:
- چویونگ!
ابروهای سونگ‌هو از شنیدن این اسم بالا رفت.
- تو... تو... اینجایی چویونگ!
فرمانده پارک کمی در سکوت او را تماشا کرد و بعد خیلی آرام گفت:
- آره من اینجام.
گی‌اوم به چهره‌ی آرام برادرش چشم دوخت:
- چویونگ!
و چشمهایش خیس شدند. سونگ‌هو از این حالت او دانست گیاه کاملاً اثر کرده با این‌حال با اندکی مکث و تردید گفت:
- بله، درسته، خودم هستم.
- پس‌... پس... تو و هاجین... آه... آه... خوشحالم...
فرمانده چیزی نگفت و فقط تماشایش کرد.
گی‌اوم دستش را به سمت او دراز کرد:
- بیا...بیا اینجا برادر کوچولو... می‌خوام... از نزدیک ببینمت...
سونگ هو کنارش زانو زد. ابر سیاه، با سر انگشت های سردش، صورت او را لمس کرد:
- دلم... دلم... برات تنگ شده بود...
تن سونگ‌هو از احساس سرمای دست زندانی، مورمور شد. نفس عمیقی کشید و برای اینکه احساسات او را بیشتر تحریک کند گفت:
- برادر!
لی گی‌اوم با چشم‌های خیس و بغض سنگینی در گلو گفت:
- آره منو این‌طوری صدا بزن برادر... ما... ما واقعا با هم برادر هستیم.
فرمانده گفت:
- خب؟
- من... من... خواستم بهت بگم... ولی... نگفتم... نگفتم... منو... ببخش چویونگ... منو... ببخش... ما برادرای... خونی هستیم. پدر... پدر... هر دوی ما... ژنرال لی...
چشم‌های سونگ‌هو که تا آن لحظه تنگ شده بودند، از شنیدن حرف‌های بریده بریده‌ و نامفهوم مرد زندانی، که با اشک و بغض ادا می‌شدند و باید دقت زیادی می‌کرد تا آن‌ها را بفهمد، کاملا باز شدند و ابروهایش بالا رفتند.

@AYSA_H
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,486
امتیازها
650

  • #86
گیج و ناباور به ابر سیاه چشم دوخت. حرف عجیبی شنیده بود. پسرهای ژنرال لی معروف؟! چطور ممکن بود؟! اگر گی‌اوم فرزند آن ژنرال پیر بود، پس در غرب به عنوان یک جاسوس غربی چه می‌کرد؟! مگر می‌شد؟! لحظه‌ای اخم‌هایش در هم رفت. مطمئناً ابر سیاه تحت تأثیر مریم گلی قرار گرفته بود. پس دروغ و نقش بازی کردنی در کار نبود. سونگ‌هو بارها خودش این گیاه را امتحان کرده و به مصرف آن اعتیاد داشت، به خوبی با اثراتش آشنا بود. پس حرفی که شنیده بود حقیقت داشت، بچه‌های ژنرال لی برای غرب جاسوسی می‌کردند. شاید هم نفوذی‌های جنوب بودند. احتمال دوم را بیشتر می‌توانست بپذیرد. از ژنرال لی هم طبق چیزهایی که از او شنیده بود این که پسرهایش را به چنین مأموریتی بفرستد بعید نبود. وگرنه کدام پسری بر علیه پدرش با سرزمین دشمن همدست می‌شود؟ حتی خود او از پدر و مادری که رهایش کردند متنفر نبود و سعی می‌کرد کارشان را درک کند. اما به هر حال باید می‌فهمید، باید همه‌ چیز را در مورد ابر سیاه می‌فهمید. برای همین آرام و با احتیاط دستش را روی دست گی‌اوم گذاشت:
- برادر!
زندانی بدون اینکه چشم از سونگ هو بردارد گفت:
- من... من... باید... خیلی... خیلی... چیزا بهت بگم...
فرمانده انگشتانش را روی پوست دست او کشید:
- بگو، هر چیزی رو که می‌دونی، بهم بگو برادر.
و بدون اینکه حالت محتاط و خیلی آرامش را از دست بدهد حین شنیدن حرف‌های زندانیش، خودش نیز، سؤال پرسیدن را شروع کرد. اطلاعاتی که گی‌اوم داشت واقعا با ارزش بودند، سونگ‌هو هر چه بیشتر می‌شنید، بیشتر به این موضوع اطمینان پیدا می‌کرد. این معنایش آن بود که با به دست آوردن چنین اطلاعاتی، به موفقیت بزرگی دست پیدا کرده است. اما وقتی کارش به پایان رسید خوشحالیش کمرنگ شد و مردد شد که چه مقدار از آن اطلاعات را به شاهزاده بدهد و در ذهنش از خود پرسید آیا اگر تمام آن‌ها را با او در میان می‌گذاشت بعدها در صورت افتادن اتفاقی برای خودش و خواهرش، از این کار پشیمان نمی‌شد؟ او به شاهزاده اعتماد نداشت. در طی هجده سال خدمتش به آن مرد، بارها شاهد این بود که او افراد وفادار به خودش را با کوچکترین بهانه‌ای از خودش دور می‌کند و حتی در مواقعی سبب مرگ آن‌ها می‌شود. شاهزاده هونگ حتی این بلا را بر سر همسرش نیز آورده بود و اگر چه ازدواج آن‌ها یک ازدواج سیاسی به حساب می آمد اما وفاداری و علاقه‌ی بانو سیریو به هونگ ایونگ مثال زدنی بود. با این حال پس از آشکار شدن مدارکی دال بر خیانت قبیله‌ی بانو، شاهزاده از پادشاه خواست آن زن بیگناه را هم که روحش از ماجرا کاملا بی‌خبر بود، به همراه سایر افراد قبیله‌اش مجازات کنند. در حالی‌که می‌توانست به راحتی او را نجات دهد. بانو سیریو که از شنیدن خواسته‌‌ی همسرش، به شدت دلشکسته و سرخورده شده بود، در زندان، خودش را به آتش کشید. پس از مرگش نیز، شاهزاده دستور داد این‌طور شایعه شود که زنی که خودش را در زندان آتش زد یک جاسوس غربی بوده و این همان چیزی بود که قبیله بانو به آن متهم شده بودند. این اتفاق هرگز از ذهن سونگ‌هو پاک نشد چرا که او برای بانو ارزش و احترام زیادی قائل بود و اگر می‌توانست اعتراف کند از او خوشش می‌آید این کار را می‌کرد هر چند در آن زمان نوجوانی بیشتر نبود. پس از آن، این عمل شاهزاده هونگ، سبب بی اعتمادی فرمانده پارک به او شد. هر چند وظیفه‌ی خود می‌دانست از آن مرد محافظت کند چرا که خودش و خواهرش را مدیون او می‌دانست. اما در مورد دادن اطلاعات، به نظرش بهترین کاری که می‌توانست انجام دهد این بود که بعضی از آن‌ها را، مثل کتاب نقشه‌ها که شاهزاده هم مثل بقیه خواهانش بود از او پنهان کند. هر چند فهمیده بود ابر سیاه در یافتنش شکست خورده اما خودش می‌توانست پیدایش کند. اما سؤالی که بعد این به ذهنش رسید این بود که پس از یافتنش با آن چه کند؟ و چون جوابی برای سؤالش پیدا نکرد، فکر کردن در مورد این مسئله را به بعد موکول کرد. پس از مرتب کردن افکارش، از اتاق بیرون آمد و به جی‌سو که پشت در ایستاده بود دستور داد:
- به اون مرد رسیدگی کن. حالش که جا اومد بیارش به اتاق من.
و خودش از زندان بیرون رفت، با قدم‌هایی بلند، محوطه‌‌ی خلوت را طی کرد، با تکان سر به ادای احترام دو نفر از افرادش که همان اطراف بودند جواب داد و در حالی که تیری را که شاهزاده به سمتش پرتاب کرده بود و در ستون جا خوش کرده بود از جا در می‌آورد، به اتاق کارش رفت. مطمئناً بعد از این اتفاقات باید منتظر جواب دادن به میونگ‌هی و لابد سایر روسای ارشد می‌ماند. خواهرش اگر از جریانی که بین او و شاهزاده پیش آمده بود؛ باخبر می‌شد حتما یک دعوای مفصل راه می‌انداخت اما مهم نبود؛ او که دیگر بچه نبود نگرانش باشد. تیر را روی میزی که وسط اتاق بود گذاشت و تا زندانی را بیاورند کمی آب نوشید، یک ساعت بعد افرادش گی‌اوم را دست بسته به اتاقش آوردند. سونگ‌هو که در آن لحظه ایستاده بود و داشت کتابی را ورق می‌زد گفت:
- دستاشو باز کنین و تنهامون بذارین.
جی‌سو و دو‌ محافظ دیگر به هم نگاه کردند.
فرمانده پارک گفت:
- نگران نباشین اتفاقی نمی‌افته.

@AYSA_H
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,486
امتیازها
650

  • #87
جی‌سو با بی‌میلی دست‌های ابر سیاه را باز کرد. سونگ‌هو به زندانی اشاره کرد که روی صندلی مقابلش بنشیند و خودش کتاب را بست و قبل از او نشست. لی گی‌اوم با وجود سردرد شدید و کرختی بدنش، سعی کرد ظاهر قوی همیشگیش را حفظ کند. نگاه پر از ظنش را به فرمانده دوخت. نمی‌دانست چه نقشه‌ای برایش در سر دارد و در این مورد کنجکاو بود.
پارک سونگ‌هو به محض رفتن افرادش پرسید:
- تشنه‌‌ت نیست؟
ابر سیاه به جای جواب پرسید:
- چرا خواستی منو اینجا ببینی؟
- چون دیگه قرار نیست زندانی باشی. لااقل نه به اون صورت.
گی‌اوم با لحنی شکاک سؤال کرد:
- تو و شاهزاده‌ت... چه نقشه‌ای برام کشیدین؟
تلاش می‌کرد حرف زدنش مثل همیشه باید اما تا حدودی گیج بود و کلمات مناسب را به زحمت به خاطر می‌آورد.
لبخند کج و گذرایی روی لب سونگ‌هو نشست:
- خب ما فکر کردیم با شکنجه کردنت و انداختنت توی زندان، به جایی نمی‌رسیم و تصمیم گرفتیم اجازه بدیم توی هوای تازه نفس بکشی.
- چرا؟
فرمانده کمی در جایش جا به جا شد و پاسخ داد:
- چون فکر می‌کنیم این‌طوری استفاده‌ی بیشتری برامون داری.
گی‌اوم با دقت به او نگاه کرد. به چشم‌ها، دهان کوچک و به لب‌های برجسته‌اش که داشت آن‌ها را روی هم می‌فشرد و ماه‌گرفتگی‌اش :
- تو... اینو ازش خواستی؟
سونگ‌هو زمزمه کرد:
- البته و با این کار خودمو توی دردسر بزرگی انداختم.
مکثی کرد و بعد از اینکه خوب گی‌اوم را با آن رنگ پریده، موها و چشم‌های سیاه و لب‌های باریک ترک خورده از نظر گذراند ادامه داد:
- در واقع دردسر وقتی شروع میشه که تو بر خلاف اون چیزی که انتظار داریم رفتار کنی.
- چه جور دردسری... پیش میاد؟
فرمانده پارک با خونسردی گفت:
- خب ممکنه من جونمو از دست بدم.
و به صندلی تکیه داد.
- چه طور ممکنه... شاهزاده، فرمانده‌ی وفادار خودشو بکشه؟
- تو اونو نمیشناسی، برای اون اولین اشتباه آخرین اشتباهه، مهم نیست کسی که اشتباهو مرتکب میشه چقدر بهش وفادار و نزدیک بوده.
ابر سیاه پلک زد:
- و تو به چنین شخصی وفاداری؟!
سونگ‌هو آرنج‌هایش را به میز تکیه داد و به سمت او خم شد:
- ببین قرار نیست تو وفاداری منو زیر سوال ببری این منم که باید این کارو در مورد تو انجام بدم. من تلاشمو برای نجاتت کردم و زندگیمو سر این قضیه گذاشتم. پس لطفا اگه کمی شرافت و مردانگی در وجودته کاری نکن که به دردسر بیفتم.
گی‌اوم به چشم‌های او که حالا بیشتر شبیه چشم‌های سوجونگ شده بودند؛ خیره شد و پرسید:
- چرا به خاطر من تلاش کردی؟ چی... چی باعث شد...
- من قبلاً تعریف تو رو از خواهرم شنیده بودم و همیشه دلم می‌خواست باهات رو به رو بشم، در واقع خودمو برای چنان روزی آماده کرده بودم که این‌طور ناگهانی با هم ملاقات کردیم. می‌دونی جنگجویی مثل تو حیفه که اون‌طور بیهوده زیر شکنجه بمیره.
اگه قرار بر مرگ آدمایی مثل تو باشه باید در شرایط کاملا عادلانه اتفاق بیفته.
گی‌اوم بدون اینکه از او چشم بردارد گفت:
- یه چیزی رو می‌دونی؟
- هوم؟
- تو مرد عجیبی هستی.
لبخندی کم‌رنگ روی لب‌های سونگ‌هو نشست:
- خودم هم همین فکرو می‌کنم.
- واقعاً نمی‌ترسی من فرار کنم؟
لبخند فرمانده این‌بار پررنگ‌تر شد:
- به فرض که بتونی فرار کنی، کجا می‌خوای بری؟ به سرزمینی برمی‌گردی که به ملکه‌ش خیانت کردی؟ شاید هم جای دیگه‌ای برای رفتن داری و...
حرفش را ناتمام گذاشت و به مرد زندانی چشم دوخت تا تأثیر حرف‌هایش را در او ببیند.
چشم‌های نیم‌بسته‌ی گی‌اوم از شنیدن این جملات، کاملا باز شدند.
سونگ‌هو با لحنی پر از اطمینان گفت:
- مطمئنم وقتی ملکه‌ بفهمه بهش خیانت کردی و اطلاعات مهمی رو در اختیار ما گذاشتی، خوشحال نمیشه. اون وقت چی به سر برادرت و اون دختری که همراهشه میاد؟ آه اونا هم مثل تو فراری هستن. اسم برادرت چی بود؟ چویونگ و اون دختری که باهاش بود هاجین؟ درست گفتم؟
عمداً از ژنرال لی چیزی نمی‌گفت. چون هنوز اطلاعاتش کامل نشده بود. تا خواسته بود در این مورد از ابر سیاه سؤال کند او از کتاب نقشه‌ها گفته بود و اینکه باید پیدایش کند.
گی‌اوم با نگاهی خیره، عصبی و پر از سوال چهره‌‌ی آرام فرمانده پارک را کاوید :
- تو... تو ...با من چیکار کردی؟
- هیچی، همون کاری رو که باید می‌کردم. ازت اعتراف کشیدم، فقط همین.

@AYSA_H
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,486
امتیازها
650

  • #88
فصل پنجم

بخش ۱

یک دیدار اتفاقی

((سه ماه بعد))

- سال‌ها پیش، وقتی تو هنوز به دنیا هم نیومده بودی، سه سرزمین، یکی بودن و یه پادشاه داشتن، اون مرد اگر چه حکومتش بی نقص نبود، ولی تمام تلاشش این بود که از پس اداره‌ی کشور بزرگمون بربیاد. اون زمان مردم آسایش و آرامش بیشتری نسبت به حالا داشتن. قبایل احترام و امنیت داشتن. دانشمندا، هنرمندا، پیشگوها، تاجرا همه، زندگی بدون دغدغه‌ای داشتن. اما زمانی رسید که پادشاه به سن پیری رسید؛ اینجا بود که امپراطوری وانگ که از وجود یه حکومت قدرتمند دیگه در همسایگیش ناراضی بود و همیشه دنبال تفرقه افکنی و اختلاف انداختن بود، شروع کرد به تفرقه‌اندازی بین اعضای خاندان سلطنتی.
در اون زمان ولیعهد، به تازگی بر اثر بیماری فوت کرده بود و یه پسر پنج شیش ساله از خودش جا گذاشته بود. همسرش که البته همین ملکه جونگ خودمونه انتظار داشت پسرش به عنوان ولیعهد بعدی انتخاب بشه و البته همسر پادشاه هم قصد داشت پسر دومش‌رو جانشین شاه کنه. اما پادشاه برادرزاده‌شو شایسته‌تر تشخیص داد و اونو ولیعهد اعلام کرد. طولی نکشید که این انتخاب و تفرقه افکنی وانگ کار خودشو کرد و بعد ناگهان پادشاه یک روز از اسب به زیر افتاد و بعد از چند روز از دنیا رفت، این‌طور شایعه بود که این یه اتفاق نبوده، بلکه یه توطئه‌ی از پیش طراحی شده بوده. در هر صورت مرگ پادشاه باعث شد که ملکه جونگ و مادر شوهرش با حمایت قبیله‌هاشون، به جون هم بیفتن. اونا جنگی رو به راه انداختن که سرانجامش تکه تکه شدن سرزمینمون و تبعید ولیعهدی شد که کسی ازش حمایت نمی‌کرد. ملکه جونگ، ملکه‌ی مادر و برادر ناتنی پادشاه که از پدر با اون مشترک و مدعی حکومت بود، توافق کردن کشورو به سه تکه تقسیم کنن و هر کدوم حکومت قسمتی از اونو به دست بگیرن. اما این وسط بازم وانگ به آتش افروزی و اختلاف‌افکنیش ادامه داد، وانگ‌جین، به یکی از افرادش دستور داد به یه جزیره‌‌ی خالی از سکنه بره و اونجا جاسوس پرورش بده و طولی نکشید که جزیره‌ی آبی، پر از جاسوسایی شد که به سه سرزمین جدا شده رفت و آمد می‌کردن و سعیشون علاوه بر جاسوسی، برافروخته نگه داشتن آتیش دشمنی بود.
افراد جزیره‌‌ی آبی، همونایی بودن که دنبال تو می‌گشتن و اربابشون مردیه به اسم ارباب ته، اسم کوچیکشو کسی نمی‌دونه و فقط ته صداش می‌زنن. اینو هم اضافه کنم که بعد از مرگ پادشاه و تجزیه‌ی کشور افرادی از دانشمندا، فرمانده‌ها و افسرای جنگی و هنرمندا مجبور شدن مهاجرت کنن. خیلی از اونا به دعوت وانگ برای زندگی به اونجا رفتن، بعضیاشون هم توی همین جنوب و غرب و شمال پراکنده‌ن و بی سر و صدا زندگی می‌کنن.
این‌ها قسمتی از حرف‌هایی بود که سوجونگ از تاجر چو شنیده بود.
هر چند پس از این بحث شدیدی بین او و مرد تاجر، در مورد رفتنش به غرب در گرفت که تا چند روز ادامه پیدا کرده بود اما حمایت هاجین و دایه جه‌هی باعث شد تاجر چو تا حدی تسلیم شود ولی در عین حال از خودش سلب مسئولیت کرد و پسر جوان را به تنهایی، راهی غرب نمود. سوجونگ می‌دانست که نمی‌تواند با وجود سربازانی که در مرز جنوب و غرب مستقر شده‌اند و جنگی که بین شمال و غرب درگرفته بود از مکان همیشگی عبور کند. این کار حتی برای یک جاسوس کارکشته نیز کار راحتی نبود. پس سوجونگ تصمیم گرفت از منطقه‌ی کوچک بی‌طرف که بین سه سرزمین قرار داشت و معمولا تاجران و دستفروشان وانگ از آن استفاده می‌کردند یا مقامات سه سرزمین برای مذاکره به آنجا می‌رفتند، عبور کند. از آن‌جا می‌شد به عنوان یک دستفروش وانگ وارد غرب شد که او همین کار را هم کرد و پس از سه ماه پیاده رفتن و خوابیدن زیر آسمان و همراهی با افرادی که سر راهش می‌دید، از مرز گذشت. آن روز با وجود هوای آفتابی، روز سردی بود. سوجونگ پس از یک پیاده‌روی طولانی که نصف روزی طول کشیده بود، تازه به یک مهمان‌خانه رسیده، یک کاسه سوپ سفارش داده و مشغول تماشای نقشه‌ای بود که در اختیار داشت. این نقشه‌‌ی علامت‌گذاری شده را دایه جه‌هی از بین وسایل گی‌اوم برایش پیدا کرده و به دستش داده بود. همان‌طور که مسیرهای مختلف را تماشا می‌کرد، به گفت‌وگوی مشتری‌های تازه رسیده گوش می‌کرد:
- میشه یه کاسه سوپ به ما بدین؟
- فقط یه کاسه؟
- بله.
لحظه‌ای با کنجکاوی سرش را بلند کرد. مردی به همراه همسر و دو کودکش، تقاضای فقط یک کاسه سوپ را داشت:
- به خاطر اینکه فقط به اندازه یه کاسه سوپ پول دارم.
مهمان‌خانه دار گفت:
- باشه، باشه فهمیدم.

@AYSA_H
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,486
امتیازها
650

  • #89
پسرجوان، نگاهش را از آن‌ها گرفت و بقیه‌ی مشتری‌ها را زیر نظر گرفت، هیچ‌کس توجهی به مرد تازه رسیده و خانواده‌اش نداشت. انگار این یک اتفاق کاملا معمولی بود. به نقشه‌اش چشم دوخت و بازی کنان آن را جمع کرد. بعد مهمان‌خانه‌دار را صدا زد، مرد که یکی از پاهایش می‌لنگید، غذا به دست، به سمت او رفت، غذایش را جلویش گذاشت و با احترامی که طبق معمول به مردم وانگ می‌گذاشت گفت:
- بله، چیز دیگه‌ای هم می‌خواستین؟
سوجونگ چند سکه به او داد و گفت:
- برای اون خانواده به تعدادشون سوپ ببر.
مهمانخانه‌دار لحظه‌ای متحیر تماشایش کرد. تا آن روز ندیده بود مردمی که از وانگ می‌آمدند چنان سخاوتی نشان دهند. سوجونگ گفت:
- معطل نکن، حتما خیلی گرسنه‌ن.
و به ظرف سوپی که جلویش بود و از آن بخار برمی‌خاست چشم دوخت. مرد بله‌ای گفت و به آشپزخانه رفت. چند دقیقه‌‌ی بعد که غذای تازه وارد و خانواده‌اش را آورد، مرد مشتری حیرت‌زده گفت:
- من فقط یه کاسه سوپ خواستم چرا این همه آوردی؟! ببینم گوشات عیبی داره؟؟ یا فکر کردی من پول بیشتری دارم و مجبور میشم پول همه‌شو بهت بدم؟
مهمان‌خانه‌دار جواب داد:
- خب... خب این پولش پرداخت شده، یکی از مشتریا...
حرفش را نصفه رها کرد و به سوجونگ اشاره کرد. مشتری فقیر با دیدن لباس‌ مردم وانگ به تن پسر، خشمگین شد و غرید:
- اون مرد وانگی!
بعد بدون معطلی برخاست، یکی از کاسه‌های سوپ را برداشت و به سمت پسر رفت:
- هی تو!
سوجونگ به سمت او چرخید و از دیدن چهره‌ی خشمگین مرد، بی اختیار از جایش بلند شد.
- تو به چه حقی به ما صدقه میدی؟!
مشتری خشمگین، این را که گفت، سوپ را روی لباس‌های مسافر جوان پاشید. سوجونگ جا خورد. مرد با صدای بلندی گفت:
- شماها مردم وانگ هم مثل پادشاهتون ع×و×ض×ی هستین. شماها شمالیارو تحریک کردین به غرب حمله کنن و باعث بدبختی ما هستین. پس چطور جرأت می‌کنین بهمون صدقه بدین‌؟
مهمانخانه‌دار که از این بی احترامی ترسیده و عصبی شده بود، سر مرد فریاد زد:
- ای احمق چیکار کردی؟
مشتری کاسه را جلوی پای سوجونگ انداخت و روی زمین تف کرد. صاحب مهمان‌خانه به سمت سوجونگ دوید تا ضمن عذرخواهی، لباس‌هایش را تمیز کند. پسر جوان خودش را کنار کشید و خیلی آرام گفت:
- طوری نیست. اشکالی نداره، خودم تمیزش می‌کنم.
- ولی قربان!
سوجونگ وسایلش را برداشت و گفت:
- چیزی بهشون نگو، بذار غذاشونو بخورن.

@AYSA_H
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,486
امتیازها
650

  • #90
پول غذای نیم‌خورده‌اش را روی میز گذاشت و بی اعتنا به پچ پچ و نگاه‌های افرادی که شاهد ماجرا بودند، آنجا را ترک کرد. مهمان‌خانه دار، ناراحت از اتفاقی که افتاده بود، چند ناسزا گفت و بعد با صدای بلند او را مخاطب قرار داد:
- یه کم جلوتر یه چشمه هست. می‌تونین لباساتونو اونجا تمیز کنین.
مسافر جوان، بدون اینکه برگردد، دستش را به نشانه‌‌ی تشکر بالا برد و به راهی که از میان انبوه درختان سر به فلک کشیده‌ی جنگلی می‌گذشت قدم گذاشت. در این میان، مردی متفاوت از بقیه، رفتن او را با نگاهی کنجکاو نظاره‌گر بود. این مرد کانگ مین‌جونگ بود که دو ماهی می‌شد به اجبار در آن نقطه‌ی مرزی همراه با گروهش مستقر شده بود و وظیفه داشت که مسافران تازه از راه رسیده‌ی وانگ را زیر نظر بگیرد. او به این صورت برای سرپیچی از دستور رؤسای ارشدش مجازات شده بود اما چیزی که از نظر آن‌ها سرپیچی و تمرد به حساب می‌آمد از نظر او یک خواسته‌ی معقولانه و درست بود. در آن سه ماه او تمام تلاشش را برای راضی کردن رییس بزرگ و مقامات بالاتر به کار برده بود تا اجازه دهند برای یافتن خبری از گی‌اوم، مخفیانه به دره‌ی شکارچی‌ها برود اما آن‌ها با این کار مخالفت کرده و عاقبت با تهدید به اینکه زندانیش می‌کنند، او را به نقطه‌ای فرستاده بودند که راه پس و پیش نداشته باشد. با این حال صاعقه‌ی آبی هنوز نتوانسته بود با موضوع کنار بیاید و دنبال فرصتی می‌گشت تا بتواند خواسته‌اش را عملی کند و رؤسا با علم به این موضوع، شخصی را به عنوان بازرس به همراهش فرستاده بودند تا گزارش کارهای مین‌جونگ و افرادش را بدهد برای همین بیشتر ترجیح می‌داد از محل اقامت گروه که در شهر کوچکی نزدیک همان مهمانخانه قرار داشت، دور باشد و حتی به کارهای فرعی و کوچک نیز شخصاً رسیدگی کند. آن روز هم طبق معمول با یونا و جین‌وو اطراف مهمان‌خانه را زیر نظر گرفته و خودش تمام مدت حواسش را به سوجونگ داده و نگاهش می‌کرد. او با نحوه‌ی رفتار مردم وانگ آشنا بود. نحوه‌ی غذا خوردن، حرف زدن و برخوردشان با دیگران را بارها دیده بود. پسر جوان مورد نظرش، هر چند سعی می‌کرد مثل آن‌ها باشد اما باز هم اشتباهات کوچکش از نگاه تیزبین رییس کانگ دور نماند. با این وجود وقتی سوجونگ آن مکان را ترک کرد، صاعقه‌ی آبی برای تعقیبش به خود زحمتی نداد. به هر حال می‌دانست که او به سمت چشمه‌ای در همان نزدیکی می‌رود و مقصد بعدیش نیز شهر است. پس هر وقت می‌خواست به راحتی گیرش می‌انداخت. در این میان، برایش یک چیز، خیلی عجیب بود. آن پسر از پشت سر، به نظرش آشنا می‌آمد. مین‌جونگ قبلاً سوجونگ را در دره‌ی شکاچی‌ها، از دور دیده بود. هر چند به خاطر گی‌اوم هیچ وقت در مورد او کنجکاوی بیشتری به خرج نداده و نزدیکش نشده بود اما در آن لحظه این موضوع به ذهنش نرسید.
او هنوز داشت به این حس آشنایی فکر می‌کرد که یونا و جین‌وو در حال برگشتن از مأموریتشان، از مقابل سوجونگ گذشتند. دختر که معمولاً عادت داشت موقع عبور از کنار اشخاص مختلف، به چهره‌شان دقت کند. در همان نگاه اول او را شناخت و ناگهان ایستاد. برای اولین و آخرین بار آن پسر جوان را در دره‌ی شکارچی‌ها دیده و بعد از آن فراموشش کرده بود. مطمئناً او هم باید در جریان حمله‌ی شمالی‌ها کشته می‌شد و زنده دیدنش آن هم در لباس مردم وانگ، جاسوس جوان را به حیرت انداخته بود. جین وو از دیدن تغییر ناگهانی حالت چهره‌‌ی خواهرش متعجب ایستاد و پرسید:
- چیزی شده؟!
یونا در حالی‌که با خودش فکر می‌کرد امکان دارد آن پسر یک جاسوس باشد جواب داد:
- اون پسری که الان از کنارمون رد شد.
و اشاره به پشت سرش کرد. جین‌وو خیلی کوتاه سری چرخاند تا سوجونگ را ببیند:
- خب؟!
یونا گفت:
- این همونیه که چند ماه پیش توی جنگل شکارچی‌ها دیدیم. یادت نیست؟
پسر با اینکه به حافظه‌ی قوی خواهرش در چنین مواردی مطمئن بود با تردید گفت:
- تو مطمئنی؟!
- آره، خود خودش بود.

@AYSA_H
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
164
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
219

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین