جیسو با بیمیلی دستهای ابر سیاه را باز کرد. سونگهو به زندانی اشاره کرد که روی صندلی مقابلش بنشیند و خودش کتاب را بست و قبل از او نشست. لی گیاوم با وجود سردرد شدید و کرختی بدنش، سعی کرد ظاهر قوی همیشگیش را حفظ کند. نگاه پر از ظنش را به فرمانده دوخت. نمیدانست چه نقشهای برایش در سر دارد و در این مورد کنجکاو بود.
پارک سونگهو به محض رفتن افرادش پرسید:
- تشنهت نیست؟
ابر سیاه به جای جواب پرسید:
- چرا خواستی منو اینجا ببینی؟
- چون دیگه قرار نیست زندانی باشی. لااقل نه به اون صورت.
گیاوم با لحنی شکاک
سؤال کرد:
- تو و شاهزادهت... چه نقشهای برام کشیدین؟
تلاش میکرد حرف زدنش مثل همیشه باید اما تا حدودی گیج بود و کلمات مناسب را به زحمت به خاطر میآورد.
لبخند کج و گذرایی روی لب سونگهو نشست:
- خب ما فکر کردیم با شکنجه کردنت و انداختنت توی زندان، به جایی نمیرسیم و تصمیم گرفتیم اجازه بدیم توی هوای تازه نفس بکشی.
- چرا؟
فرمانده کمی در جایش جا به جا شد و پاسخ داد:
- چون فکر میکنیم اینطوری استفادهی بیشتری برامون داری.
گیاوم با دقت به او نگاه کرد. به چشمها، دهان کوچک و به لبهای برجستهاش که داشت آنها را روی هم میفشرد و ماهگرفتگیاش :
- تو... اینو ازش خواستی؟
سونگهو زمزمه کرد:
- البته و با این کار خودمو توی دردسر بزرگی انداختم.
مکثی کرد و بعد از اینکه خوب گیاوم را با آن رنگ پریده، موها و چشمهای سیاه و لبهای باریک ترک خورده از نظر گذراند ادامه داد:
- در واقع دردسر وقتی شروع میشه که تو بر خلاف اون چیزی که انتظار داریم رفتار کنی.
- چه جور دردسری... پیش میاد؟
فرمانده پارک با خونسردی گفت:
- خب ممکنه من جونمو از دست بدم.
و به صندلی تکیه داد.
- چه طور ممکنه... شاهزاده، فرماندهی وفادار خودشو بکشه؟
- تو اونو نمیشناسی، برای اون اولین اشتباه آخرین اشتباهه، مهم نیست کسی که اشتباهو مرتکب میشه چقدر بهش وفادار و نزدیک بوده.
ابر سیاه پلک زد:
- و تو به چنین شخصی وفاداری؟!
سونگهو آرنجهایش را به میز تکیه داد و به سمت او خم شد:
- ببین قرار نیست تو وفاداری منو زیر سوال ببری این منم که باید این کارو در مورد تو انجام بدم. من تلاشمو برای نجاتت کردم و زندگیمو سر این قضیه گذاشتم. پس لطفا اگه کمی شرافت و مردانگی در وجودته کاری نکن که به دردسر بیفتم.
گیاوم به چشمهای او که حالا بیشتر شبیه چشمهای سوجونگ شده بودند؛ خیره شد و پرسید:
- چرا به خاطر من تلاش کردی؟ چی... چی باعث شد...
- من قبلاً تعریف تو رو از خواهرم شنیده بودم و همیشه دلم میخواست باهات رو به رو بشم، در واقع خودمو برای چنان روزی آماده کرده بودم که اینطور ناگهانی با هم ملاقات کردیم. میدونی جنگجویی مثل تو حیفه که اونطور بیهوده زیر شکنجه بمیره.
اگه قرار بر مرگ آدمایی مثل تو باشه باید در شرایط کاملا عادلانه اتفاق بیفته.
گیاوم بدون اینکه از او چشم بردارد گفت:
- یه چیزی رو میدونی؟
- هوم؟
- تو مرد عجیبی هستی.
لبخندی کمرنگ روی لبهای سونگهو نشست:
- خودم هم همین فکرو میکنم.
- واقعاً نمیترسی من فرار کنم؟
لبخند فرمانده اینبار پررنگتر شد:
- به فرض که بتونی فرار کنی، کجا میخوای بری؟ به سرزمینی برمیگردی که به ملکهش خیانت کردی؟ شاید هم جای دیگهای برای رفتن داری و...
حرفش را ناتمام گذاشت و به مرد زندانی چشم دوخت تا تأثیر حرفهایش را در او ببیند.
چشمهای نیمبستهی گیاوم از شنیدن این جملات، کاملا باز شدند.
سونگهو با لحنی پر از اطمینان گفت:
- مطمئنم وقتی ملکه بفهمه بهش خیانت کردی و اطلاعات مهمی رو در اختیار ما گذاشتی، خوشحال نمیشه. اون وقت چی به سر برادرت و اون دختری که همراهشه میاد؟ آه اونا هم مثل تو فراری هستن. اسم برادرت چی بود؟ چویونگ و اون دختری که باهاش بود هاجین؟ درست گفتم؟
عمداً از ژنرال لی چیزی نمیگفت. چون هنوز اطلاعاتش کامل نشده بود. تا خواسته بود در این مورد از ابر سیاه سؤال کند او از کتاب نقشهها گفته بود و اینکه باید پیدایش کند.
گیاوم با نگاهی خیره، عصبی و پر از سوال چهرهی آرام فرمانده پارک را کاوید :
- تو... تو ...با من چیکار کردی؟
- هیچی، همون کاری رو که باید میکردم. ازت اعتراف کشیدم، فقط همین.
@AYSA_H