. . .

متروکه رمان رخنه در تاریکی | نیلا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
8bc4-Remini20211017143400507-۲۰۲۲-۱۲-۱۴T۱۳۱۱۳۳-۴۹۶.jpg


‌نام اثر: رخنه در تاریکی
نام نویسنده: نیلا
ژانر: ماجراجویی، عاشقانه
ویراستار: @Dayan-H
ناظر: @AYSA_H
خلاصه: سوجونگ، فرزند رها شده‌ی یک برده‌‌ی شمالی و ژنرالی جنوبی که مادرش او را در خردسالی به تاجر سرشناسی سپرده، ناگهان به جای فرار از خطر، در نقطه‌ای می‌ایستد و برای رسیدن به رویایش، با سرنوشت به نبردی سهمگین بر‌می‌خیزد اما...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,408
امتیازها
650

  • #41
تاجر چو همین که بیرون آمد نفس راحتی کشید. گی‌اوم، که منتظر دوستش بود، او را دید اما وقتی هم‌زمان چشمش به چانگ‌وو افتاد، شروع کرد به زبان مردم وانگ حرف زدن. تاجر چو که متوجه قضیه شده بود نیز همین کار را کرد. روباه خاکستری به آن دو مرد نگاه کرد. لباس‌های تن گی‌اوم همان لباس‌هایی بودند که مردم سرزمین او می‌پوشیدند و حرف زدن با صدای بلند و لهجه‌اش نیز همان بود، اما شکش برطرف نشد. او قبلاً گی‌اوم را به عنوان خدمتکار سوجونگ دیده بود اما از آن فاصله نتوانست صورتش را تشخیص دهد، چون نیمی از چهره گی‌اوم با کلاه پوشیده شده و همین‌طور هم مدام باد بزنش را جلوی صورتش می‌گرفت. می‌خواست تا وقتی مطمئن نشده همانجا بماند و آن دو را زیر نظر بگیرد اما تاجر چو، زیر بازوی ابر سیاه را گرفت و هر دو با هم قدم زنان به سمت در رفتند. نگهبان کنار رفت و آن دو از مهمانخانه بیرون آمدند. چند متری که دور شدند، بالاخره مرد تاجر ایستاد و نفس عمیقی کشید:
- اوه نزدیک بود از ترس بمیرم.
گی‌اوم نچ‌نچ‌کنان گفت:
- چه آدم ترسویی!
تاجر چو سرزنش کنان گفت:
- چه انتظاری ازم داری؟ من که مثل تو بی‌کله و همه فن‌حریف نیستم!
ابر سیاه گفت:
- دنبالم بیا.
دوستش سری تکان داد و گفت:
- آخرش به خاطر تو ارباب جوان سرمو از دست میدم.
گی‌اوم لبخند نصف نیمه‌ای زد و گفت:
- خب در این صورت منم از شرت خلاص میشم.
تاجر چو لحظه ای ایستاد و بعد در حالیکه به دنبال او تقریبا می‌دوید معترض گفت:
- چطور دلت میاد این حرفو بزنی؟! من این همه بهت کمک می‌کنم.
ابر سیاه جوابش را نداد. چون همان لحظه داشت به حرف‌های سگ دیوانه فکر می‌کرد. او به افرادش دستور داده بود، خانه ارباب هان را زیر نظر بگیرند، پس هنوز مرگ سوجونگ را باور نکرده بود و احتمالا هرگز باور نمی‌کرد. مطمئناً شکست را نمی‌پذیرفت و تا به هدفش نمی‌رسید، از پا نمی نشست و البته لی گی‌اوم نیز کسی نبود که تسلیم شود. او در همان مدت کوتاه تصمیم گرفته بود سوجونگ را با خودش به غرب ببرد و هر عواقبی نیز داشته باشد، بپذیرد. احساسی که نمی‌دانست چیست در قلبش نسبت به آن بچه شکل گرفته بود، انگار که یکی از اعضای خانواده‌اش باشد. اما قبل از این عملی کردن فکرش باید با ارباب هان ملاقات می‌کرد و موضوع را با او در میان می‌گذاشت هر چند این کار سختی بود چرا که پیرمرد و خانواده‌اش زیر نظر بودند. همان‌طور که می‌رفت، یاد مک بونگ افتاد و لحظه‌ای ایستاد. تاجر چو پرسید:
- چرا وایسادی؟
مک بونگ یک سالی می‌شد که به اصرار خانواده‌اش، بازنشسته شده و برای زندگی با دختر و دامادش به یکی از روستاهای اطراف رفته بود. گی‌اوم چند باری همراه سوجونگ به آن روستا رفته بود و می‌دانست خانه پیرمرد کجاست. به نظرش رسید تنها شخصی که می‌تواند پیغامش را به ارباب هان برساند مک بونگ است. نمی‌توانست چو به دیدن ارباب هان بفرستد چون ممکن بود بعدها دچار دردسر شود.
در حالیکه دوباره با تاجر چو همقدم می‌شد گفت:
- باید برام یه کاری انجام بدی.
- چه کاری؟
- باید به روستای گونگ چیری بری و یه پیغام به کسی که میشناسم برسونی.
- هان؟ ارباب زاده من یه تاجرم نه یه پیام رسون.
گی‌اوم گفت:
- فکر می‌کردم با هم دوستیم و به هم توی کارا کمک می‌کنیم.
- ببین ارباب جوان درسته که من دوستت هستم و تا ابد مدیون دایی تو هستم اما دینی به خودت ندارم.
- باشه پس می‌تونیم از همین‌جا راهمونو از هم جدا کنیم.
- وایسا ببینم من همچین حرفی نزدم.
گی‌اوم جوابی نداد و جلوتر رفت. تاجر چو عاقبت تسلیم شد:
- باشه، باشه قبول.
و زیر لب گفت:
- تو همیشه منو به دردسر میندازی.
گی‌اوم از او جلو زد و گفت:
- و هنوز یه عالمه دردسر دیگه برات دارم.
بخش ۲


بخشی از حقیقت


ژنرال لی، پشت میزش نشسته و در حالیکه چشم‌ها را بسته بود، استراحت می‌کرد. هرگز تا آن حد درمانده نشده بود. می‌خواست ابر سیاه را دستگیر کند اما تنها دستاوردش، یک زندان سوخته بود. در این ماجرایی که خود به وجود آورنده‌اش بود، به خاطر آن جاسوس، مجبور شد؛ عده زیادی را آزاد کند، بدون اینکه به هدف خود یعنی نابودی کامل قبیله سو برسد. بدون شک او می‌توانست به راحتی رییس سو را بکشد اما مسئله این بود که هنوز قبایلی بودند که به خاطر شناخت و روابط نزدیک خود با قبیله نابود شده، در خیانت‌کار بودن آن‌ها تردید داشتند و هنوز اندک حامیانی داشتند که در افتادن با آن‌ها در چنان موقعیتی به صلاح نبود و تنها کاری که می‌توانست برای بستن دهانشان انجام دهد، جور کردن چندین شاهدی بود که البته دیگر نداشت. بنابراین مجبور شده بود تنها، به تبعید رییس و افراد باقی‌مانده قبیله سو رضایت دهد. به نظر او همه این‌ها تقصیر ابر سیاه بود و فکر می‌کرد اگر موفق به دستگیریش بشود، به موفقیت بزرگی دست پیدا می‌کند هر چند از قبل، خیلی به جاسوس‌های جزیره آبی برای دستگیری او امیدی نداشت، اما انتظار هم نداشت جاسوس غربی، زندان را آتش بزند و همین برایش معمایی شده بود که چرا این کار را کرده؟ آیا این یک هشدار بود؟ یک اعلان جنگ به او بود؟ غرق در این افکار بود که احساس کرد، کسی پشت سرش ایستاده و تیزی شمشیری روی گردنش قرار دارد. چشم‌هایش را به سرعت باز کرد. صدایی از پشت سرش شنید که تهدیدکنان گفت:
- بهتره تکون نخوری.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,408
امتیازها
650

  • #42
ژنرال صدای ابر سیاه را شناخت و بی حرکت ماند.
- عالیجناب! نقشه‌ای که برام کشیده‌ بودین شکست خورد.
مرد با خونسردی گفت:
- بله، فهمیدم.
- فکر نمی‌کردین این‌طوری شکست بخورین؟
ژنرال، چشم‌هایش را بست.
گی‌اوم پرسید:
- حالا بهم بگین باهاتون چیکار کنم؟ فکر نمی‌کنم از اینکه به دست یه جاسوس کشته بشین؛ خوشتون بیاد.
- کار دیگه‌ای جز تهدید کردن بلد نیستی؟
ابر سیاه پوزخندی زد و گفت:
- علاقه‌ای ندارم با کشتن شما باعث آشوب بشم، اومدم بهتون فقط هشدار بدم که دیگه کار احمقانه‌ای ازتون سر نزنه. وگرنه با عواقب بدتری رو به رو میشین. من زندانو آتیش زدم و مطمئن باشین اگه بخوام کارای بیشتر و وحشتناک‌تری ازم برمیاد.
- با این کارا یه روز سرتو به باد میدی.
- بهتره به جای من نگران خودتون باشین.
گی‌اوم این را که گفت به موهای خاکستری پدرش نگاه کرد که با یک گیره طلایی بالای سرش جمع شده بودند. مطمئن بود اگر با آن مرد رابطه خونی نداشت، به خاطر تمام کارهایی که کرده بود، سرش را از تن جدا می‌کرد. هر چند در این مورد قبلا سعیش را هم کرده بود اما با وجود این دستش لرزیده و موفق نشده بود. گی‌اوم پدرش در مرگ داییش، فرار خودش به غرب و تمام اتفاقاتی که برایش افتاده بود، مقصر می‌دانست اما نمی‌توانست صدمه‌ای به او بزند. این کار واقعا از دستش برنمی‌آمد. با لحنی جدی گفت:
- بازم بهتون می‌گم مدارک زیادی دست منه و فقط کافیه دوباره کار اشتباهی ازتون سر بزنه.
ژنرال لحظه‌ای کنترلش را از دست داد:
- تو در حدی نیستی که منو تهدید کنی.
و خواست از جایش بلند شود که ابر سیاه با شمشیرش جلوی او را گرفت:
- آ، کجا؟
مرد دوباره به آرامی نشست. گی‌اوم گفت:
- تصمیم با خودتونه عالیجناب، اگه براتون مهم نباشه که چه اتفاقی می افته، می‌تونین هر کاری دلتون می‌خواد انجام بدین ولی اگه براتون مهمه، دست از پا خطا نکنین.
چند دقیقه به سکوت گذشت، ژنرال همچنان بی حرکت سر جایش نشسته بود اما وقتی هیچ صدایی نشنید، با تردید برگشت. ابر سیاه رفته بود. فرمانده پیر برخاست و به دیوار پشت سرش نگاه کرد. چطور ابر سیاه از در مخفی اتاقش باخبر شده بود؟!
این سوال اولین چیزی بود که به ذهنش رسید، بدون آنکه بداند، پسر بزرگش از همان کودکی آن در را کشف کرده، پسری که حالا مردی جوان و قوی شده.
حتی حدس هم نمی‌زد؛ کسی که تهدیدش می‌کند، فرزند خودش باشد. به نظر او گی‌اوم پسری لوس و ترسو بار آمده بود و فرارش نیز به خاطر ترسش بوده. ابر سیاه نیز پدرش را مرد ظالم، مستبد و جاه‌طلبی می‌دانست که تنها به خودش فکر می‌کند و هیچ چیز و هیچ کس دیگر برایش مهم نیست. لی گی‌اوم همان‌طور که بی صدا آمده بود، بی صدا برگشت و راه خانه دایه‌اش را در پیش گرفت. احساس گناه و بیزاری از خودش به خاطر داشتن چنان پدری رهایش نمی‌کرد. کسی که طمع قدرت داشت و برای رسیدن به این قدرت با زن توطئه‌گری مثل ملکه جونگ همداستان شده بود اما سودای خیانت به او را هم در سر داشت. قلبش از افکاری که به ذهنش آمده بود، فشرده شد. لحظه‌ای ایستاد، دستش را سمت چپ سینه‌اش گذاشت و نفس عمیقی کشید. بغضی را که در گلویش لانه کرده بود فرو داد و به راهش ادامه داد. کمی بعد وقتی رسید و وارد شد، جه‌هی را در حال گلدوزی دید اما سوجونگ را ندید. زن با آمدن او وسایل گلدوزی را کنار گذاشت و گفت:
- آه اومدی؟
گی‌اوم پرسید:
- پسره کجاست؟
اما صدای سوجونگ را از پشت سرش شنید:
- من اینجام.
مرد جوان برگشت و سرتاپای او را ورانداز کرد. پسر در لباس های کتان آبی و سفید که به تنش زار می‌زدند، کنار در ایستاده بود. موهای بلند قهوه‌ایش روی شانه‌هایش ریخته بودند و چشم‌هایش دو دو می‌زدند، انگار در تنهایی خودش گریه کرده بود. گی‌اوم شنلش را تن در آورد و گفت:
- بیرون بودی؟ بهت گفته بودم نرو بیرون.
سوجونگ در حالیکه به شنل او چشم دوخته بود گفت:
- نه همین‌جا پشت اون درخت توی حیاط نشسته بودم.
لی گی‌اوم سعی کرد کمی سر به سرش بگذارد و او را از حال و هوایی که داشت بیرون بیاورد:
- خوبه پیشرفت کردی. قبلا موقع کتاب خوندن، باید بالای یه درخت پیدات می‌کردیم، درست مثل یه گربه، ولی الان مثل آدما زیر درخت میشینی.
سوجونگ جواب داد:
- اگه آزاد بودم بازم همین کارو می‌کردم.
جه‌هی که شاهد رفتار آن‌ها بود، گفت:
- خب، خب برید بشینید. برم براتون غذا بیارم.
و از بینشان گذشت.
سوجونگ که حالش به خاطر پرستاری‌های خاله جه‌هی بهتر شده بود، رفت و یک گوشه نشست. گی‌اوم، شنل و ماسک و شمشیرش را در صندوقچه‌ای پنهان کرد. پسر در سکوت حرکات او را دنبال می‌کرد. مرد وقتی متوجه نگاه‌هایش شد، آمد و کنارش نشست. سوجونگ با ذهنی پر از سوال چشم‌های قهوه‌ایش را به او دوخت. در آن مدت کمتر موفق شده بود گی‌اوم را ببیند. مرد جوان، مرتب بیرون می‌رفت و وقتی برمی‌گشت که سوجونگ در خواب بود.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,408
امتیازها
650

  • #43
او دنبال راهی می‌گشت که پسرک را با خود به غرب ببرد و البته این را باید به خودش هم می‌گفت، یعنی باید برایش همه چیز را توضیح می‌داد. سوجونگ نیز منتظر بود بتواند از او سوال کند و توضیح بخواهد.
هر دو مدتی را در سکوت گذراندند تا اینکه گی‌اوم پرسید:
- چیزی ذهنتو مشغول کرده؟
سوجونگ به نیمرخ او‌ نگاه کرد و گفت:
- ذهنم پر از سواله.
گی‌اوم با لبخند نصف نیمه اش گفت:
- خب بپرس چرا نمی پرسی؟
- جوابمو میدی؟
- البته
پسر خیلی جدی از او پرسید:
- اول بهم بگو تو واقعا کی هستی؟
گی‌اوم پفی کرد. به خودش تکانی داد. به سمت او چرخید و کاملا مقابلش نشست :
- اگه بهت بگم ممکنه برات خطرناک باشه.
- مهم نیست می‌خوام بدونم.
او جواب داد:
- من لی گی‌اوم هستم با اسم جعلی سانگ یی و لقبم ابر سیاهه یه جاسوس غربی هستم که برای یه مأموریت مهم به جنوب اومدم.
او خواست از نسبتش با ژنرال لی هم حرف بزند، ولی بعد پشیمان شد و فکر کرد هنوز وقتش نشده. مخصوصا که پدرش باعث زندانی و شکنجه شدن سوجونگ هم بوده.
به دروغ خودمو یه برده جا زدم تا کمتر جلب توجه کنم و بتونم راحت به کارم برسم.
خاله جه‌هی هم ندیمه مادرم و دایه زمان بچگیم بوده.
- تو از یه خانواده سرشناسی؟
- درسته، و البته جنوبی هستم. پدرم از قبیله لی بود و مادرم از مردم کی و هر دوتاشونو از دست دادم. در مورد مأموریتمم نمی‌تونم چیزی بهت بگم چون برات خیلی خطرناکه.
سوجونگ بدون اینکه چشم از او بردارد پرسید:
- حالا بهم بگو من تا کی باید اینجا بمونم؟
گی‌اوم جواب داد:
- تا وقتی بتونی از جنوب بری.
و وقتی نگاه حیرت‌زده سوجونگ را دید گفت:
- انتظار نداشته باش؛ بعد از اتفاقایی که افتاد، بتونی اینجا و با خانواده‌‌ت زندگی کنی. چون اگه ژنرال لی بفهمه زنده ای، افرادشو می‌فرسته سراغت علاوه بر این...
مرد جوان حرفش را سبک سنگین کرد. سوجونگ با بی صبری پرسید:
- علاوه بر این.
- جز ژنرال، عده دیگه ای هم دنبالتن و اگه بی احتیاطی کنی، اونا گیرت میندازن
پسر، متعجب پرسید:
- یه عده دیگه؟
گی‌اوم گفت:
- اونا از جزیره آبی اومدن. اونجا جاییه که جاسوس پرورش میدن. رییسشون تو رو می‌خواد.
- منو؟!
گی‌اوم آرام گفت:
- اون فکر می‌کنه تو بچه‌ی باهوشی هستی که به درد جاسوس شدن می‌خوری.
می‌خواد تو رو با خودش به جزیره آبی ببره تا ازت یه جاسوس بسازه.
سوجونگ با ناباوری گفت:
- و تو...
گی‌اوم با جدیت تمام گفت:
- و من می‌خوام جلوشونو بگیرم.
- چه جوری؟
مرد گفت:
- تو رو با خودم به غرب می‌برم.
- ولی پدرم و خانواده‌‌م چی میشن؟
گی‌اوم جواب داد:
- در حال حاضر کسی یا چیزی اونا رو تهدید نمی‌کنه. در ضمن من از طریق مک‌بونگ برای ارباب یه پیغام فرستادم. حتما تا الان پیغامو گرفته. پیغام دادم و گفتم که می‌خوام ملاقاتش کنم.
- می‌خوای بهش چی بگی؟
گی‌اوم به چهره نگران پسر نگاه کرد و گفت:
- می‌خوام بهش بگم تو زنده‌ای، ولی نمی‌تونی به خونه برگردی، باید ازش اجازه بگیرم که تو رو با خودم به غرب ببرم.
سوجونگ زمزمه کرد:
- به غرب؟
و بعد گفت:
- ولی من شنیدم اونایی که به غرب میرن مجبورن جاسوس...
گی‌اوم حرف او را قطع کرد و گفت:
- بهت قول میدم اجازه ندم این اتفاق برای تو بیفته.
- چه جوری؟
- می‌برمت به دره شکارچیا که امن‌ترین جا برای توئه. خونه من اونجاست.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,408
امتیازها
650

  • #44
سوجونگ خواست سوال دیگری بپرسد که جه‌هی با میز کوچک غذا وارد شد:
- دیگه وقت غذا خوردنه. حرف زدن کافیه.
گی‌اوم گفت:
- آه غذا واقعا به موقع اومد من بدجوری گرسنمه.
پسر با بی میلی به غذاهایی که مقابلش گذاشته شد نگاه کرد و گفت:
- ولی من اشتها ندارم.
مرد جوان با این حرف او، نچ نچی کرد و گفت:
- ببین چی به سر اون بچه با صورت خندون اومده؟ زمین تا آسمون فرق کرده!
و رو به جه‌هی ادامه داد:
- می‌دونی خاله جه‌هی، اون وقتی می‌خندید صورتش می‌درخشید. اونقدر خنده‌ش جذاب بود که هر زنی می‌دیدش براش غش و ضعف می‌رفت. حتی مردا رو با خنده‌ش به خودش جذب می‌کرد.
چشم‌های سوجونگ با شنیدن حرف‌های گی‌اوم گرد شد و گارد گرفت:
- هی چی داری میگی؟!
- مگه دروغ میگم؟
جه‌هی خندیدن اربابش را که دید، لحظه‌ای متعجب نگاهش کرد اما بعد لبخند روی لبش آمد. مدت‌ها بود لی گی‌اوم به جای خندیدن، تنها به لبخند نصف نیمه‌ای اکتفا کرده بود. درست بعد از مرگ داییش و فرارش به غرب، دیگر ندیده بود بخندد. اما انگار وجود آن پسر باعث تغییراتی در او شده بود.
مرد جوان که متوجه نگاه دایه‌اش شده بود، پرسید:
- چی شده خاله؟! چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟
جه‌هی بدون اینکه چشم از او بردارد گفت:
- ارباب جوان! خیلی وقت می‌شد خنده‌تو ندیده بودم.
گی‌اوم گفت:
- آه درسته من خودمم متعجبم که دارم می‌خندم.
و ادامه داد:
- فک می‌کنم باید از برادر کوچیکه ممنون باشم.
سوجونگ خودش را عقب کشید تا به دیوار تکیه دهد و گفت:
- نمی‌خواد ممنون باشی فقط سر به سرم نذار.
- باشه، پس غذاتو بخور.
- گفتم که اشتها ندارم.
- هی بچه سرتق!
گی‌اوم با چاپ استیک یک تکه ماهی پخته برداشت و به سمت پسر گرفت:
- بیا بگیر بخور وگرنه خودم به زور...
- اَه، ولم کن، نمی‌خورم.
جه‌هی از دیدن طرز رفتار آن‌ها خنده‌اش گرفت:
- شما دو تا واقعا مثل دو تا برادر هستین. هر کی ندونه همین فکرو می‌کنه.
سوجونگ به خدمتکار سابقش نگاه کرد، فکرش را هم نمی‌کرد که یک روز کسی آن‌ها را برادر بنامد.
لی گی‌اوم به غذاها اشاره کرد:
- بخور.
پسر به چشم‌هایش چرخشی داد، خودش را جلو کشید و به اجبار مشغول غذا خوردن شد.
- بعد از یه هفته تو هنوز خیلی ضعیفی و برای قوی شدن به غذا احتیاج داری. اگه نتونی قدرتتو به دست بیاری نمی‌تونی همپای من تا غرب بیای.
لی گی‌اوم در حال تماشای او این حرف‌ها را به زبان آورد و سوجونگ که سرش را پایین انداخته بود در جوابش گفت:
- مثل یه ترسو فرار کنم و پشت سرمو هم نگاه نکنم...
- وقتی کاری از دستت برنمیاد مجبوری فقط همه چیزو بذاری و بری، چون اگه می‌خوای قوی بشی و بتونی کاری انجام بدی باید اول زنده بمونی.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,408
امتیازها
650

  • #45
بخش ۳

مرد زشت‌صورت

مک بونگ، متفکر راه خانه ارباب را در پیش گرفته بود. بنا به خواهش تاجر چو، او‌می‌بایست ارباب را به بهانه دعا برای روح فرزندخوانده به ظاهر مرده‌اش، تا معبد همراهی می‌کرد و تاکید بر این بود که جز خودش کسی ارباب را همراهی نکند. او اصولاً آدم کنجکاوی نبود اما اتفاقی که برایش افتاد، آن‌قدر عجیب بود که نمی‌توانست به آن فکر نکند و در موردش کنجکاو نباشد. یک روز مرد تاجر، به دیدنش آمده و از او خواسته بود پیغامی را برای ارباب هان ببرد و او نیز این خواسته را به اکراه، اجابت کرده بود. اما سوالی که در ذهنش می‌چرخید این بود که چه کسی پیغام را فرستاده؟ و چه نیتی پشت دعوت پیرمرد فرزند از دست داده به معبد وجود داشت؟ و چرا نامه را در یک نی بریده قرار داده بود؟! او اصلا سر در نمی‌آورد. حتی وقتی لحظه‌ای را که ارباب نی را گرفته و پس از بررسی در آن دمیده بود، به خاطر می‌آورد، بیشتر گیج می‌شد. هان هاسونگ، کاغذی را از داخل نی بیرون آورد. با چهره‌ای حیران و دست‌هایی که می‌لرزیدند، پیغام را خوانده بود اما بدون اینکه از محتویات نوشته چیزی به مک بونگ بگوید، فقط گفته بود:
- بهش بگین می‌بینمش.
آن هم با صدایی که انگار از عمق چاه می‌آمد. ارباب هان بعد از اتفاقاتی که برای خود و خانواده‌اش افتاده و پس از مرگ پسرخوانده‌اش، در خود فرو رفته و بیمار شده بود. کمتر از اتاقش بیرون می‌آمد و کارها را به پسر بزرگش جان‌سوک سپرده بود. اما روز رفتن به معبد، هر چند باز هم مثل تمام دوره عزاداریش، در اتاقش مانده بود با این حال با بی‌قراری، طول و عرض اتاق را می‌پیمود . او نمی‌دانست قرار است با چه کسی ملاقات کند و آیا آن شخص، قابل اعتماد هست یا نه! اما از متن پیغامش نیز نمی‌توانست بی‌اعتنا بگذرد. لی‌گی‌اوم در آن تکه کاغذ نوشته بود:
- مردی می‌خواد با شما ملاقات کنه و اطلاعاتی در مورد سوجونگ بهتون بده. برای ملاقاتش به معبد یانگ‌جون برید.
بازرگان پیر، در حین فکر کردن، ناگهان ایستاد و به سنگ بزرگی که در حیاط بود خیره شد. سوجونگ خیلی وقت‌ها روی همان سنگ می‌نشست و کتاب می‌خواند و او از جایی که نشسته بود، تماشایش می‌کرد. بعد از شنیدن خبر مرگ آن بچه، بارها به سنگ خیره شده و فکر کرده بود. به خاطرات گذشته، به احساس پسر بیچاره وقتی در آتش گرفتار شده و به میونگ‌هی که حتما خیالش از بابت پسرش راحت بود.
سر و صدایی که از حیاط شنید، باعث شد به خود بیاید. صدای پا بود و بعد مک بونگ در قاب در ظاهر شد:
- ارباب! وقت رفتنه.
پیرمرد، بی‌قرار از اتاق بیرون آمد. مک‌بونگ، کمک کرد از چند پله کوتاه پایین بیاید.
بعد دو‌ نفری، به آهستگی از خانه بیرون آمدند و از همان کوچه‌ای که زمانی سوجونگ و مادرش از آنجا گذر کرده بودند، عبور کردند. سال‌ها از آن روز گذشته اما کوچه‌ی باریک هیچ تغییری نکرده بود. باز هم پاییز بود و برگ‌ها می‌ریختند. ارباب هان در حال راه رفتن، به آن روز فکر می‌کرد. روزی که میونگ‌هی پسرش را به دست او سپرد و سوجونگ کوچک، بعد از رفتن مادرش، هر روز بی سر و صدا و از نظر خودش مخفیانه، تا دم در می‌رفت و برای مدتی به هوای مادر بیرون را نگاه می‌کرد. ارباب هان همیشه حواسش به او بود و اجازه می‌داد بچه هر قدر دوست دارد کنار در بایستد. صدای مک‌بونگ او را از فکر و خیال به درآورد:
- ارباب! حالتون خوبه؟
پیرمرد به تکان سری اکتفا کرد. مک‌بونگ می‌دانست او دارد به سوجونگ فکر می‌کند و می‌خواست دلداریش دهد. اما هیچ جمله‌ای به ذهنش نمی‌رسید. چون خودش هم هنوز به خاطر از دست دادن ارباب جوان، غصه‌دار بود و هر وقت به او فکر می‌کرد نمی‌توانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد. هر‌ بار خلوتی پیدا می‌کرد، دور از چشم دختر و دامادش برای پسر از دست رفته اربابش گریه می‌کرد.
هیچ‌کدام از آن دو پیرمرد، نمی‌دانستند افرادی در تعقیبشان هستند.
چان‌یول و یونگ‌هوا مثل زن و شوهری عاشق، در کوچه، قدم‌زنان، ارباب و پیشکار سابقش را دنبال می‌کردند. راه خیلی طولانی نبود.
معبد، خارج از شهر در بلندی‌‌ای قرار داشت و اطرافش را درخت‌های بلند و سبز پوشش داده و آنجا را مانند نگین یک انگشتر در برگرفته بودند. درخت‌ها آن‌قدر بلند بودند که وقتی کسی از دور به آن‌ها نگاه می‌کرد تنها چیزی که می‌توانست از معبد تشخیص دهد، انتهای سقف شیب‌دارش بود. ارباب هان و همراهش بالاخره به این مکان که در نظرشان هاله‌ی مقدسی آن را در برگرفته بود، رسیدند. مک بونگ به ارباب کمک کرد از چندین پله‌ی آن بالا برود. بعد از دقایقی، با ورودشان به محوطه معبد راهبی به استقبالشان آمد و پس از ادای احترام و فهمیدن قصدشان، آن‌ها را به اتاقی راهنمایی کرد که مجسمه‌ی بزرگ و طلایی بودای بزرگ در آن قرار داده شده بود. مک‌بونگ در حیاط منتظر ایستاد و ارباب داخل شد. اولین چیزی که پس از ورودش جلب توجه می‌کرد بوی عود بود و بعد مجسمه و نقاشی‌هایی که اطرافش به دیوار نصب کرده بودند و پس از آن‌ها، مردی که در حال عبادت بود. پیرمرد جلو رفت، یک عود روشن کرد و در جای مخصوصش گذاشت. فکر کرد باید منتظر شخصی که می‌خواست ملاقاتش کند بماند اما همان لحظه صدایی از پشت سرش شنید:
- ارباب!

@Dayan-H
@AYSA_H
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,408
امتیازها
650

  • #46
صدا خفه و عجیب بود. پیرمرد جا خورد. سرش را چرخاند و به مردی که در حال عبادت بود نگاه کرد. آن‌ها فقط نیم متر با هم فاصله داشتند. مرد صورت پر زگیلی داشت با پوستی سرخ و موهایی بلند و آشفته. هان هاسونگ، با این فکر که خیالاتی شده مشغول عبادت شد. دوباره صدا گفت:
- چیزی نگین و فقط بهم گوش کنین.
ارباب با ترس پرسید:
- تو... تو... کی هستی؟!
لب های مرد تکان خوردند. خیلی آهسته، اما صدایش به گوش پیرمرد رسید:
- من کسی هستم که پسرخونده شما رو از آتیش نجات داد.
ارباب لحظه‌ای خشکش زد. حیران به مجسمه بودا خیره شد. به زحمت خودش را روی زانوهای لرزانش نگه داشت و با صدای خیلی ضعیف و بغضی که می‌رفت بشکند و به گریه تبدیل شود پرسید:
- واقعا... واقعا زنده‌س؟! حالش... خوبه؟
- بله.
ارباب هان، آشفته و بی‌قرار سوال کرد:
- کجاست؟
- بهتره ندونین.
- آخه... آخه...چرا؟
- چون جونش به خطر میفته.
بازرگان پیر بغضی را که داشت خفه‌اش می‌کرد قورت داد و پرسید:
- من... من... چیکار کنم... چطور... می‌تونم... کمکش کنم...
- شما نباید کاری بکنین. من فقط خواستم ببینمتون تا بهتون اطلاع بدم زنده‌س. قصد دارم اونو به غرب ببرم.
- اما... اما... چطور می‌تونم به یه غریبه عجیب غریب که اصلا نمی‌شناسمش، اجازه بدم اونو با خودش ببره. من...من همچین اجازه ای نمیدم.
- در این صورت جونشو به خطر میندازین.
- خودم می‌تونم...می‌تونم ازش محافظت کنم.
- شما هیچ قدرتی برای محافظت از اون ندارین.
ارباب هان از دهانش پرید:
- ولی یکی هست...
اما دهانش را سریع بست. او می‌خواست بگوید ژنرال لی، اگر از وجود پسرش سوجونگ باخبر شود، از او محافظت می‌کند اما نمی‌شد آن راز را جلوی یک غریبه فاش کرد. مخصوصا که جان سوجونگ بدون شک از طرف همان پدر تهدید می‌شد. با این حال اگر از رابطه خونی خود با او باخبر می‌شد، باز هم سعی می‌کرد به فرزند خودش آسیب بزند؟ ارباب با درماندگی ماند چه جوابی بدهد.
- گفتین کسی هست که چی؟
صدای خفه و آزار دهنده مرد را شنید و با همان حالت درمانده‌اش جواب داد:
- هیچی فقط پسرمو بهم برگردون.
- شاید یه روزی این کارو بکنم ولی نه الان.
- اون بچه دست من امانته. اگه خانواده واقعیش بیان سراغش من چیکار کنم؟
با این حرفش خواست دل آن مرد را به رحم بیاورد. غریبه زشت صورت، جواب داد:
- هر کاری بکنین فایده نداره. اون فقط در صورتی زنده می‌مونه که از اینجا بره.
و با لحن اطمینان بخشی ادامه داد:
- نگران نباشین. من قول میدم ازش مواظبت کنم.
پیرمرد ساکت ماند. اما کمی بعد گفت:
- آخه تو چرا باید این کارو بکنی؟! چه ارتباطی با اون بچه داری؟! پدر واقعی سوجونگ ممکنه سراغشو بگیره اون وقت چی باید بهش بگم؟
گی‌اوم که بی صدا در حال بیرون رفتن از اتاق بود، با شنیدن اینکه سوجونگ پدری دارد، چشمهایش کمی باز شدند.
اما چیزی نگفت. تردید داشت که این فقط یک دروغ از طرف پیرمرد دلشکسته برای نگه داشتن فرزندخوانده‌اش در کنار خودش باشد یا حقیقت. اما بعد تردید را کنار گذاشت و بیرون رفت. مک بونگ که در حیاط منتظر بود، با دیدن مرد به آن زشتی به حیرت افتاد و با خودش فکر کرد چطور مردی با چنان صورت زشتی را هیچ وقت در شهر ندیده و بعد در جواب به خودش گفت شاید یکی از اهالی روستاهای اطراف باشد.
دو جاسوس هم او را از دور دیدند. یونگ هوا با دقت او را تماشا کرد. مرد قد بلندی داشت، لباس های ساده‌ و کهنه‌ای به تن داشت که نشان می‌داد از طبقه پایین جامعه است و می‌لنگید. چهره‌اش آن‌قدر زشت بود که آدم در لحظه اول از دیدنش جا می‌خورد. زن جاسوس، او را کاملا زیر نظر گرفته بود اما صدای مک بونگ حواسش را پرت کرد:
- ارباب! ارباب چی شده؟
هان هاسونگ، بعد از رفتن گی‌اوم، وقتی دید هر قدر حرف می‌زند، کسی جوابش را نمی‌دهد، سرش را برگردانده و مرد را ندیده بود. خواست دنبالش برود اما چشم‌هایش سیاهی رفتند، زمین خورد و نتوانست برخیزد. جاسوس‌ها، حواسشان به او پرت شده بود و گی‌اوم را فراموش کرده بودند. مرد جوان از پله‌های معبد که پایین آمد، از همان راهی که آمده بود، بی‌دردسر برگشت و با اینکه آهسته می‌رفت، یک ساعت بعد به محل قرارش با تاجر چو رسید. مرد تاجر که پشت میزی در یک مهمانخانه ، در حال نوشیدن بود، با دیدن صورت گی‌اوم که البته خودش با استفاده از چند نوع گیاه و دارو آن را به آن صورت در آورده بود، لحظه‌ای جا خورد، نوشیدنیش در گلویش پرید و به سرفه افتاد:
- هی ترسوندیم.
گی‌اوم کمی نوشیدنی برای خودش در فنجان خالی روی میز ریخت و آن را لاجرعه سرکشید. تاجر چو پرسید:
- پیرمردو دیدی؟
- آره.
- آه، بیچاره حتما بدجوری از حرفایی که ازت شنیده جا خورده.
- تو مگه می‌دونی من چی بهش گفتم؟
- نه ولی حدس می‌زنم. مخصوصا این ک تو همیشه اینطوری رفتار می‌کنی و با حرفات منو هم می‌ترسونی.
گی‌اوم دستی در هوا تکان داد، انگار که بخواهد مگسی را فراری دهد:
- خب هر چی بود تموم شد. حالا باید پسره رو از اینجا ببریم. گاری‌ای که گفتم حاضره؟
- بله، معلومه که حاضره.
- خوبه. اوم، در ضمن یه چیز دیگه.
مرد تاجر بدون اینکه پلک بزند، به او چشم دوخت:
- بگو ببینم چیه؟
گی‌اوم صورتش را به صورت او نزدیک کرد و گفت:
- یه چیزی در مورد سوجونگ شنیدم که می‌خوام بفهمی.
- چی؟
- شنیدم پدرش زنده‌س و توی پایتخته. در موردش تحقیق کن.
تاجر چو هیع بلندی کشید و در حالی که به سرش را به این‌طرف و آن طرف می‌چرخاند، سعی کرد تن صدای خفه و آرامی را که داشت حفظ کند:
- صبر کن ببینم فکر کردی من کی هستم؟! یکی از افراد جاسوست؟! اگه می‌خواستم این کاره بشم که دیگه تاجر نمی‌شدم.
گی‌اوم بی توجه به او برخاست، راهش را کشید و پی کارش رفت.
مرد در حالیکه می‌خواست صدایش همان طور پایین بماند، صدایش زد:
- هی، هی ارباب جوان!
و بعد وقتی دید او برنمی‌گردد گفت:
- آه، تو آخرش منو به کشتن میدی، حتی قبل از اینکه به دست اون زن و برادرش بمیرم تو منو می‌کشی.

@Dayan-H
@AYSA_H
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,408
امتیازها
650

  • #47
بخش ۴
سفر به غرب
صبح خیلی زود، هنوز آفتاب نزده بود که مردی با کلاه مخروطی، در حالی که یک گاری حاوی ظرف‌های خالی آب را دنبال خود می‌کشید، از کوچه‌ها، راهش را به خارج شهر پیش گرفت. کسانی که آن روز صبح زود بیدار شده بودند، خیلی به این مرد که گاری را می‌کشید توجهی نمی‌کردند. چون به نظرشان مردی عادی می‌آمد که صبح زود برای آوردن آب، از شهر خارج می‌شد. حتی نگهبان‌هایی می‌گذشتند و او را دیدند، بی اعتنا از کنارش گذشتند. اما اگر می دانستند مردی که از کنارشان عبور کرده ابر سیاه معروف است و در گاریش پسری را مخفی کرده که از دید آن‌ها یک خائن است، حتما جلویش را می‌گرفتند. گی‌اوم بدون اینکه توجه کسی را جلب کند، با آرامش تمام از کنار خانه‌ها و مردم اطرافش گذشت و بدون هیچ دردسری کم کم از شهر خارج شد اما با این حال احتیاط را از دست نداد. او نقشه کشیده بود که به این صورت سوجونگ را از پایتخت بیرون ببرد. مرد جوان،
پس از ملاقات با ارباب هان، به کمک تاجر چو یک گاری حمل آب پیدا کرده و نیمه شب سوجونگ را در آن مخفی کرده و حال داشت از شهر خارج می‌کرد. و هر چند کاملا خونسرد بود اما کاملا حواسش را به اطراف داده بود تا اگر احتمالا آدم مشکوکی اطرافش پیدا شد فرصت عکس‌العمل نشان دادن از خود داشته باشد. بالاخره وقتی کاملا از آخرین خانه‌های پایتخت دور شد، ایستاد، با چرخشی شهر محل تولدش را برای مدت کوتاهی تماشا کرد و بعد دوباره به راهش ادامه داد. به جنگل که می‌رسید کارش آسان‌تر می‌شد و درصد لو رفتنشان تقریبا به صفر می‌رسید. مخصوصا که از راه کاملا دور افتاده و بی اهمیتی می‌رفت که آن‌ها را مستقیم به دره شکارچی‌ها می‌رساند و اگر همان‌طور که فکر کرده بود بدون مشکل راهشان را می‌رفتند تا نیمه شب یا صبح روز بعد وارد سرزمین غربی می‌شدند. راهی را که به جنگل می‌رسید هم به پایان برد و بالاخره جایی بین درخت‌ها ایستاد و افکارش را با سوجونگ با صدایی که بشنود بر زبان آورد:
- الان توی جنگلیم. تا شب یا فردا به غرب می‌رسیم.
سوجونگ بقچه‌ای را که خاله جه‌هی دستش داده بود، محکم بغل کرد و چشم‌هایش را بست. خسته بود و خوابش می‌آمد. روز قبل، از اضطراب سفر خوابش نبرده و بر خلاف توصیه جه‌هی و گی‌اوم استراحت نکرده بود. می‌ترسید گیر بیفتند و همه کسانی که کمکش کرده‌اند را هم به دردسر بیندازد.
مرتب پلک‌هایش روی هم می‌رفت اما مقاومت می‌کرد تا چشم‌هایش گرم شدند و خوابش گرفت اما هنوز کاملا به خواب نرفته بود که صدایی شنید:
- براتون یه کم غذا هم آوردم.
- آه لازم نبود این کارو بکنی غذا به اندازه کافی همراهمون هست.
- ارباب جوان! تو خرمالوی خشک و کلوچه برنجی خیلی دوست داری، زنم این کلوچه‌ها رو خودش می‌پزه و خیلی هم خوب از آب درمیان، دلم نیومد برات نیارم.
- خب پس قدرشو بدون.
صدای خنده کوتاه مرد تاجر، شنیده شد:
- ببینم مرد پر دردسر! به چیز دیگه ای احتیاج نداری؟
سوجونگ صدای آرام و دوستانه حرف زدن آن دو را می‌شنید و دلش می‌خواست از گاری بیرون بیاید و هوای تازه را استنشاق کند و او هم با مردی را که به فرارش کمک کرده بود، گفت و گو کند و از او تشکر کند. از احساس دلتنگی و بغضی که گلویش را گرفته بود احساس خفگی می‌کرد و تنگی جا آزارش می‌داد اما توصیه گی‌اوم این بود که بیرون نیاید و او باید به حرفش گوش می‌کرد.
- خب دیگه وقت خداحافظیه.
جاسوس غربی این را گفت و تاجر چو در جوابش گفت:
- امیدوارم هر دوتون به سلامت برسین.
گی‌اوم نیز در جوابش گفت:
- منم امیدوارم دفعه بعد که میام تو رو سالم و زنده ببینم.
- اوه چه آرزویی!
مرد جوان، کیسه‌‌ی حاوی خوراکی‌ها را که دوستش برایش آورده بود بین ظرف‌های آب گذاشت، دسته گاری را بلند کرد و دوباره راه افتاد و در حین رفتن، برای تاجر دست تکان داد. صورت سوجونگ از اشک خیس خیس شده بود اما سعی می‌کرد هق‌هقش بلند نشود. اما گی‌اوم می‌توانست صدای خفه گریه‌اش را بشنود و برای اینکه او را آرام کند گفت:
- دیگه باید همه چیزو فراموش کنی و پشت سر بذاری. این تنها کاریه که الان از دستت برمیاد.
پسر، پلک‌هایش را روی هم فشار داد. سرش از شدت گریه درد گرفته بود و به سختی نفس می‌کشید.
لی گی‌اوم توصیه کرد:
- برای اینکه آروم بشی، سعی کن یه کم بخوابی.
سوجونگ، صورت خیسش را با آستینش پاک کرد و سعی کرد همان کاری را انجام دهد که گی‌اوم گفته بود.
مرد جوان، پس از مدتی پیاده روی بالاخره توقف کرد و به آسمان نگاه کرد تا بفهمد چه وقت از روز است. چند ساعت گذشته و هوا کاملا روشن شده بود. هر چند خورشید به سختی می‌توانست خود را از لابه لای شاخه‌‌های انبوه درختان نشان دهد. لی گی‌اوم می‌توانست از راه نزدیک‌تری برود که به کلبه‌های محل اقامت گروهش نیز نزدیک بود و خیلی زودتر از آن به غرب برسد ولی نمی‌توانست این کار را بکند. نمی‌خواست مین‌جونگ و بقیه از وجود آن بچه با خبر شوند. دوستش نسبت به قوانین بسیار سختگیر بود و اگر سوجونگ را می‌دید طبق قانون یا او را تحویل مقامات می‌داد یا مجبورش می‌کرد به جرگه جاسوسان درآید. ابر سیاه، محتویات گاری که بیشتر ظرف‌های آب بودند را بیرون آورد و تقه‌ای به تخته ای که کف گاری کار گذاشته و سوجونگ را زیر آن مخفی کرده بودند زد:
- هی بچه! بیداری؟
سوجونگ به آرامی چشم‌هایش را باز کرد. یادش نمی‌آمد کی خوابش برده، هنوز سر دردش از بین نرفته بود. او هم در جواب گی‌اوم تقه‌ای به چوب زد. مرد جاسوس، تخته را کنار زد و کمک کرد پسر بنشیند. سوجونگ به اطرافش نگاه کرد و پرسید:
- ما کجاییم؟
- می‌بینی که توی جنگلیم.
- چه وقت از روزه؟
گی‌اوم یک کلوچه برنجی و چند خرمالوی خشک از کیسه دستش بیرون آورد و به سمت او گرفت:
- بیا بگیر بخور. حتما خیلی گرسنه‌ای.

@Dayan-H
@AYSA_H
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,408
امتیازها
650

  • #48
سوجونگ گفت:
- نه خیلی.
با این حال خوراکی‌ها را گرفت. دلش می‌خواست در مورد مردی که کلوچه‌ها را آورده بود بپرسد. اما حرفی نزد.
مرد کوزه کوچک آبی را به سمت پسر گرفت:
- بیا یه کمی هم آب بخور.
سوجونگ کوزه را گرفت و پرسید:
- هنوز خیلی راه مونده؟
گی‌اوم به گاری تکیه داد و گفت:
- آره، این راه از همه راهها دورتره ولی امن‌‌تره برای همین یه کم بیشتر طول می‌کشه تا برسیم.
سوجونگ یک گاز به کلوچه‌اش زد. گی‌اوم مشغول خوردن خرمالو شد، تکیه‌اش را از گاری برداشت و گفت:
- نمی‌تونیم آتیش روشن کنیم، چون هر چند احتمالش خیلی ضعیفه ولی ممکنه کسی این اطراف باشه. نباید توجه کسی را به سمت خودمون جلب کنیم. پس خودتو خوب بپوشون. نمی‌خوام یه بچه مریض روی دستم بمونه.
سوجونگ او را نگاه کرد که رفت و زیر درختی نشست و مخاطب قرارش داد:
- روز به روز داری پرحرف‌تر میشی. قبلا خیلی کم حرف بودی.
ابر سیاه جواب داد:
- واقعا؟ خودمم تازه متوجه شدم.
- می‌تونم بیام بیرون؟
- ممکنه یهو کسی پیداش بشه. بهتره همونجا بمونی.
- خیلی احتیاط می‌کنی.
گی‌اوم به درخت تکیه داد و گفت:
- آدمی مثل من کارش همینه.
سوجونگ پرسید:
- برام از دره شکارچیا بیشتر بگو. اونجا واقعا به اون خوبی که میگی هست؟
ابر سیاه گفت:
- اوه، البته، اونجا یه زمین سر سبز و پر درخت و وسیعه که بین دو تا کوه قرار گرفته، یه زمین خیلی بزرگ و صاف که بین دو تا کوه قرار گرفته، دور تا دورش درختای بلنده، همیشه سرده و آدم باید خودشو خوب بپوشونه. رییس دهکده قبلا به ملکه مادر خدمات زیادی کرده و ملکه برای همین بهش گفتن هر خواسته ای داره بگه تا اونو برآورده کنه. اونم ازش خواست اون جا رو بهش بده و اجازه بده خودش در مورد آدمایی که به اون قسمت میان تصمیم بگیره. اون پیرمرد با این کارش کمک بزرگی به آدمای فراری‌ای مثل ما شد. ساکنان اون دهکده بیشترشون فراریای تحت تعقیب، برده‌ها، سربازای از جنگ خسته و اونایی هستن که به خاطر جنگ و قحطی فرار کردن و می‌خوان مدتی رو در آرامش بگذرونن. بیشترشون از راه شکار روزگار می‌گذرونن، بعضیا هم سبزیجات می‌کارن.
سوجونگ پرسید:
- فکر می‌کنی اجازه بدن من اونجا زندگی کنم؟
لی گی‌اوم گفت:
- البته، گفتم که آدمای اونجا همه شبیه من و تو هستن.
گی‌اوم بعد از گفتن این حرف و وقتی خرمالوهایش را تمام کرد، برخاست و به سمت گاری رفت:
- راستی باید یه اسم هم داشته باشی. از این به بعد باید اسم خودتو خاک کنی و اسم جدیدی انتخاب کنی.
پسر گفت:
- بهش فکر نکرده بودم.
- ولی من بهش فکر کرده بودم و برات یه اسم انتخاب کردم. از این به بعد اسمت میشه چویونگ، لی چویونگ. این اسم برادر کوچیکترم بود که توی نوزادی از دنیا رفت.
سوجونگ گفت:
- و تو الان دوباره به دنیاش آوردی!
جاسوس گفت:
- آه چه حرفی! پس این فقط زنا نیستن که بچه به دنیا میارن.
و ادامه داد:
- خب دیگه استراحت کافیه، باید راه بیفتیم.
سوجونگ کوزه آب را به او برگرداند و کف گاری دراز کشید. گی‌اوم تخته را سر جایش برگرداند. دو تا از ظرف‌های آب را در گاری گذاشت و بقیه را به حال خود رها کرد. کلاهش را روی سرش گذاشت، کوزه را به کمرش بست و دوباره شروع کرد به کشیدن گاری.
چند ساعت بعد وقتی هوا دیگر رو به تاریکی رفته بود، مرد جوان ایستاد. از مرزهای سرزمین جنوبی گذشته بودند و حالا در غرب بودند. مرد کمی دیگر رفت و وقتی کاملا از مرز دور شدند، دوباره ایستاد.
برگشت و بعد از خالی کردن محتویات گاری، تخته را از روی سوجونگ کنار زد. اما او خوابش برده بود. گی‌اوم دلش نمی‌آمد بیدارش کند با این‌حال مجبور بود. باید بقیه راه را بدون گاری می‌رفتند.
ابر سیاه، با دست به آرامی او را تکان داد:
- چویونگ بیدار شو. رسیدیم.
پسر چشم‌هایش را باز کرد. گی‌اوم دستش را به سمت او گرفت:
- از اینجا به بعدو باید پیاده روی کنی.
سوجونگ دستش را در دست دراز کرده او گذاشت و از گاری پایین پرید.
لی گی‌اوم وسایلشان را برداشت و گفت:
- بیا.
اما سوجونگ همچنان ایستاده بود. گی‌اوم برگشت و پرسید:
- چیه؟
پسر پرسید:
- میشه قبل از رفتن به پدرم ادای احترام کنم؟
مرد به چهره‌‌ی گرفته او چشم دوخت، کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره گفت:
- باشه.
سوجونگ رو به سوی جنوب ایستاد و به ارباب هان ادای احترام کرد. سوز سردی می‌وزید و او از دوری پدرخوانده‌اش بغض کرده بود. دلتنگی به شدت آزارش می‌داد. در آخرین تعظیمش بالاخره دو زانو به صورت نشسته، روی زمین ماند. بغضش شکست و اشک هایش جاری شدند:
- پدر!
«
گل‌های افتاده
فصلی پراکنده
تنها، تنها و غمگین می‌ماند
آسمان، بدون ستاره و غم انگیز است
شکوفه گل‌ها و پژمرده شدنشان
درست مثل قلب من
با آمدن باد به من بگو
وقتی اولین برف می‌آید
آرزوی من هم برآورده می‌شود
من ایمان دارم این یک آرزوی جدی است
اگر می‌دانی دلم تنگ است*»
با شانه‌هایی که از فرط گریه می‌لرزیدند همانجا نشسته بود و توان برخاستن نداشت.

* توضیح نویسنده: شعر انتهای این صحنه، ترجمه‌ای است از آهنگ
Will Be Back با صدای Sunhae Im از سریال عاشقان ماه( با اندکی حذفیات در انتهای شعر)

@Dayan-H
@AYSA_H
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,408
امتیازها
650

  • #49
باد سردی می‌وزید، موهایش را به هم می‌ریخت و آن‌ها را به صورت خیسش می‌کوبید. گی‌اوم یادش آمد وقتی خودش هم فرار کرده بود، همان حال و ظاهر آشفته را داشت، وقتی به ارواح مادر و داییش از دور ادای احترام کرد و اشک ریخت، هیچ وقت فکر نمی‌کرد این صحنه دوباره تکرار شود و شاهدش باشد.
- پدر! منو ببخش، ببخش که اینطوری دارم تنهات میذارم. متاسفم.
گی‌اوم به خاطر آورد که به سوجونگ چیزی در مورد مخالفت ارباب نگفته و به دروغ به او گفته پیرمرد با رفتنش موافقت کرده. از یادآوری این دروغ، احساس گناه کرد، خم شد دستش را روی شانه پسر گذاشت و با ملایمت هر چه تمام‌تر گفت:
- دیگه کافیه اشکاتو پاک کن باید بریم.
سوجونگ در حالیکه سعی می‌کرد با نگاه خیسش، پرده شب را بدرد، از میان تاریکی پایتخت را ببیند و نشانه‌ای هر چند کوچک از گذشته بیابد، به زحمت برخاست و با شانه‌هایی افتاده دنبال حامی جدیدش راه افتاد.
آن‌ها در سکوت، مدتی طولانی راه رفتند. جنگل تاریک بود و انگار قرار نبود به انتهای خود برسد.
سوجونگ، هر چند لباس های گرمی را که جه‌هی داده بود، به تن داشت، اما باز هم سردش بود و دلش می‌خواست هر چه زودتر یک جای گرم پیدا شود که بتواند کمی استراحت کند. برای اینکه دست‌هایش را از سرما حفظ کند، آن‌ها را در آستین هایش پنهان کرده بود اما صورتش از باد سردی که می‌وزید، یخ کرده بود. گی‌اوم دوباره کم حرف شده و قدم‌های بلند بر می‌داشت. پسر، حین راه رفتن، با خودش فکر کرد هیچ گله و شکایتی از آن وضعیت نباید بکند، و نباید خیلی به لی گی‌اوم وابستگی نشان دهد و باری روی دوشش باشد. باید سعی کند از آن به بعد روی پاهای خودش بایستد. با چنین افکاری، لب‌ها را به هم فشرد و پا تند کرد. لی گی‌اوم صدای پای او را می‌شنید اما به عمد نمی‌ایستاد و‌ منتظرش نمی‌ماند. او هم می‌خواست پسرک به خودش تکیه کند. می‌خواست قوی شود و قوی بمان، چون ممکن بود روزی برسد که باز هم همان اتفاق قبل برایش تکرار شود و او دوباره تنها شود، که در این‌صورت لازم بود خودش محافظت از خودش را به عهده بگیرد. کسی چه می‌دانست بعدها چه اتفاقی می‌افتد. کمی بیشتر که رفتند، بالاخره یک روشنایی از دور پیدا شد. مرد جوان ایستاد. سوجونگ هم خودش را به او رساند. گی‌اوم با انگشت اشاره به روشنایی اشاره کرد و گفت:
- اونجا یه مهمونخونه‌س که ورودی دره شکارچیا قرار داره. می‌تونیم بریم همونجا یه غذایی بخوریم و استراحت کنیم.
پسر حرفی نزد. فقط ساکت به نقطه‌ای که سوسو می‌زد، چشم دوخت. گی‌اوم دستی به شانه‌اش زد:
- بیا.
سوجونگ دنبالش راه افتاد. هر قدر در دل تاریکی بیشتر پیش رفتند. روشنایی پرنورتر و اطرافشان مشخص تر می‌شد. کم کم می‌توانستند آدم‌هایی را که پشت میزهای چوبی، دو به دو و چند نفری نشسته و غذا می‌خوردند ببینند.
و عاقبت از یک سرازیری که پایین آمدند، به مهمانخانه رسیدند. سوجونگ که احساس می‌کرد نجات پیدا کرده، نفس راحتی کشید. گی‌اوم گفت:
- برو یه جایی پیدا کن و بشین. میرم صاحب مهمون خونه رو پیدا کنم.
پسر سری تکان داد و رفت پشت میزی که خالی بود نشست. آنجا صدای همهمه مشتری‌ها، صدای غر زدن بلند و تهدید آمیز یک زن از اتاقی همان نزدیکی، بوی خوش غذا و بوی الکل همه در هم آمیخته بودند و سوجونگ با شنیدن و احساس کردن این‌ها، خودش را دوباره زنده یافت. او با همین‌ها دوباره به زندگی برگشته بود و احساس آزادی می‌کرد. در آن لحظه که در روح خسته آن نوجوان زندگی دوباره دمیده می‌شد، لی گی‌اوم به سمت آشپزخانه رفت و صدا زد:
- خاله سول‌نان! خاله سول‌نان!
- بله، اومدم، کیه داره منو صدا میزنه.
و به دنبال صدا، زنی میان‌سال، لاغر و استخوانی با گونه‌های برآمده و چشم‌های سیاه و براق از آشپزخانه، دستمال به دست، بیرون آمد. این زن صاحب مهمانخانه بود که همراه خواهرش آنجا را می‌گرداند. او با دیدن گی‌اوم بعد از مدت‌ها چهره‌اش از هم شکفت و ذوق زده گفت:
- آه ای خدایان! ببین کی اینجاست! شکارچی دره!
این لقبی بود که زن به آن مرد جوان داده بود.
- خیلی وقته که ندیدمت. فکر می‌کردم دیگه برنمی‌گردی.
لی گی‌اوم در جواب او گفت:
- درسته، خودمم فکر نمی‌کردم بتونم برگردم. سفرم یه کم طول کشید ولی بالاخره اومدم.
- البته و خوشحالم که برگشتی. پاکپائو هم حتما از دیدنت خوشحال میشه.
مرد نیم‌لبخندی به روی او زد و پرسید:
- راستی حالش چطوره؟
- بعد از رفتن گونگ‌چیل فکر نمی‌کردم مثل سابق بشه ولی الان خیلی خوبه. می‌خوای صداش کنم. مطمئنم ببیندت کلی ذوق می‌کنه.
- البته، ولی فعلا میشه دو تا کاسه سوپ گرم، و یه مقدار گوشت کبابی برامون بیاری. مهمون دارم.
زن پرسید:
- مهمون؟!
و نگاهی سمت مشتری‌ها انداخت. گی‌اوم با سر به سمت سوجونگ اشاره کرد و گفت:
- برادر کوچیکترمو با خودم از جنوب آوردم.
سول‌نان، نگاهی سمت پسر انداخت و گفت:
- اوه، که این‌طور! باشه، برو بشین، همین الان براتون غذا میارم.
و بی معطلی به سمت آشپزخانه رفت و در حال رفتن، خواهرش را صدا زد:
- پاکپائو! زودباش بیا به آشپزخونه، لازمت دارم. کجایی؟
این را که گفت. زنی از یکی از اتاق‌ها بیرون آمد و داد زد:
- اومدم خواهر!
این زن که پاکپائو نام داشت، زیبا و درشت اندام با گونه‌های گل انداخته و چشم‌هایی شبیه به چشم‌های سول‌نان بود و در لحظه‌ای که خواهرش صدایش زد، داشت با یک مسافر در مورد اجاره اتاق جـ×ر و بحث می‌کرد. به محض اینکه بیرون آمد، با گی‌اوم مواجه شد و از دیدن او ذوق‌زده گفت:
- آه ببین کی اینجاست! شکارچی!
گی‌اوم پرسید:
- حالت چطوره خاله؟ می‌بینم هنوز عوض نشدی و اهل دعوا و جـ×ر و بحث کردن با مشتریا هستی!
زن خندید و گفت:
- آه چه میشه کرد زندگی منم این‌طور می‌گذره.
و آهسته پرسید:
- هیچ معلوم هست کجایی؟ خیلی وقته ازت خبری نیست، فکر کردیم مردی!
- پائو!
سول‌نان او را صدا زد. پاکپائو با بی‌حوصلگی و لحنی کشیده گفت:
- اومدم.
و رو به گی‌اوم گفت:
- بعداً حرف می‌زنیم.
و به رویش لبخند زد و به آشپزخانه رفت. مرد جوان، به سمت جایی که سوجونگ نشسته بود رفت و مقابلش نشست. نگاهی به او که چشمش به مشتری‌های دیگر بود انداخت و پرسید:
- خوبی؟
پسر، با تکان سر‌ جواب مثبت داد.
- داری به گذشته فکر می‌کنی؟
سوجونگ نگاهش را به سمت او چرخاند و جواب داد:
- دارم سعی می‌کنم این کارو نکنم.
گی‌اوم اطرافش را نگاه کرد و گفت:
- خوبه.
سول‌نان و پاکپائو، غذا به دست به آن‌ها نزدیک شدند. غذاها را مقابلشان گذاشتند و صاحب مهمانخانه، با لبخند پرسید:
- چیز دیگه‌ای نمی‌خواین؟
و رو به سوجونگ گفت:
- آه ای خدایان! چه پسر جذابی!
همان لحظه یکی از مشتری‌ها صدایش زد:
- هی خاله!
سول‌نان با خوشرویی جواب داد:
- بله، اومدم.
و پاکپائو هم در حالیکه دنبال او راه می‌افتاد گفت:
- از غذاتون لذت ببرین.
گی‌اوم گفت:
- ممنون.
و با دست به سوجونگ اشاره کرد که شروع کند . امیدوار بود، حتی اگر میلی به غذا ندارد حداقل چند لقمه بخورد. پسر، مشغول شد. آرام آرام مزه دلپذیر غذاها، همراه آن شلوغی و هوای سرد پاییزی، اشتهای از دست رفته اش را باز کرد. لبخند ملایمی روی لب هایش نشست و ادامه داد. گی‌اوم که حواسش به دعوای یک مشتری و پاکپائو جلب شده بود، برای پادرمیانی برخاست. مرد، معترض بود که غذاها بد و گران هستند و زن، عصبانی ادعا می‌کرد او عمدا از غذا ایراد می‌گیرد که پول کمتری پرداخت کند. پاکپائو می‌گفت دیگر از دست آن مرد و غرغرهایش خسته شده و از آن به بعد اجازه نمی‌دهد وارد مهمانخانه شود. یکی دیگر از مشتری‌ها که از این سر و صدا کلافه شده بود با ناراحتی گفت:
- هی خاله! این‌قدر سر و صدا نکنین. بذارین در آرامش غذا بخوریم.
گی‌اوم به آن‌ها گفت:
- این آقا درست میگه بهتر نیست بدون سر و صدا مشکلتونو حل کنین؟
مرد معترض جواب داد:
- بهتره به این زن بگی‌.

@Dayan-H
@AYSA_H
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,408
امتیازها
650

  • #50
- ولی من دارم به هر دوی شما می‌گم، اگه میشه یه کم آرومتر حرف بزنین. برادر کوچیکتر من خسته و مریضه، این همه سر و صدا اذیتش می‌کنه.
- برادرت؟
پاکپائو با گفتن این یک کلمه، به سمت سوجونگ که با لبخند پر رنگی اطراف را تماشا می‌کرد و غذا می‌خورد، نگاه کرد. بازوی مشتریش را کشید. مرد اعتراض کرد:
- هی چیکار می‌کنی؟
زن او را با خود به سمت میزی که پسر پشتش نشسته بود آورد. گی‌اوم و بعد، سول‌نان نیز به آن‌ها پیوستند. سوجونگ ابروهایش را بالا انداخت و متعجب به آن‌ها نگاه کرد. گی‌اوم متوجه شد پسر بیشتر غذاهایش را خورده و در دل خیالش از این بابت راحت شد، نگران بود به خاطر بی‌اشتهایی آن چند وقت اخیر، باز هم چیزی نخورد. پاکپائو با عجله پرسید:
- بگو ببینم پسرم، از غذا راضی هستی؟ خوبه؟
سوجونگ نگاهش بین آدم‌هایی که اطرافش ایستاده بودند و برای شنیدن حرفش انتظار می‌کشیدند، چرخید و گفت:
- اونا عالی بودن، مخصوصا سوپ گوشت گاوی که پختین. درسته که ادویه‌های استفاده شده کیفیت ادویه‌های درجه یک رو نداره، ولی مزه خیلی خوبی بهش دادن. گوشتی که استفاده شده تازه‌‌س و تازگی گوشت خودش باعث خوشمزه‌تر شدن سوپ و کباب شده. من جاهای زیادی مسافرت کردم. ولی سوپی به این خوشمزگی نخورده بودم. از این بابت باید ازتون تشکر کنم.
او پس از ادای این جملات، برخاست و تعظیم کوچکی کرد.
پاکپائو دست‌ها را به هم متصل کرد و گفت:
- آه چه پسر جوون مؤدبی!
و با تشر رو به مشتری کرد:
- ببین و یاد بگیر.
سوجونگ گفت:
- اما...
همه دوباره به او چشم دوختند. پسر ادامه داد:
- فکر می‌کنم رفتار شما هم با مشتریا یه خرده تنده.
زن ابروهای نازکش را بالا برد و گفت:
- ها؟!...
و ادامه داد:
- خب تقصیر اوناست، اونا پولشونو سر موقع نمیدن یا از زیر پول دادن در میرن.
سوجونگ مؤدبانه و با لحنی که به دل می‌نشست گفت:
- رفتار دوستانه و با صبر و حوصله در هر معامله‌ای باعث میشه آروم، آروم مشتری شما نرم بشه و رفتار درستی از خودش نشون بده، همه‌ی آدما رفتار یکسانی ندارن. بعضیا دست‌دلبازن و حتی ممکنه با وجود فقر و بی پولی پول بیشتری به شما بدن و بعضیا خسیسن و ممکنه برای کم دادن یا ندادن پول مدام بهانه بیارن. یه عده هم هستن که واقعا چیزی در بساطشون نیست و به اجبار به شما رو آوردن. در هر صورت موقع برخورد با مشتریا به اخلاقشون توجه داشته باشین و حواستون به رفتارتون باشه. وقتی دوستانه رفتار کنین، کسی که یه بار و دو بار ناراضی بوده یا پول کمی پرداخت کرده، هم مثل شما رفتار می‌کنه و بعد پول بیشتری پرداخت می‌کنه. اما در هر صورت از چنین آدمایی سعی کنین انتظار زیادی نداشته باشین.
- اما این‌طوری ورشکست میشم.
پسر جواب داد:
- شما ورشکسته نمیشین. چون مشتریای دیگه وقتی رفتار خوبتونو ببینن، بیشتر میان و تعداد بیشتری هم بهشون اضافه میشه. ولی اخلاق تند و دعوا، فقط باعث فراری شدن اونا میشه.
سول‌نان در تأیید حرف او گفت:
- این بچه درست میگه، منم همیشه همینو میگم اما گوش شنوایی پیدا نمیشه.
پاکپائو پرسید:
- خب حالا من با این مرد چیکار کنم؟
سوجونگ بی‌معطلی گفت:
- بذارین بره و فکر کنین ممکنه آدم خسیسی بوده باشه و بیشتر از این ازش انتظار نمیره و همین سکه ‌های کمی که داده غنیمت بوده.
مرد که این‌ها را شنید اعتراض کرد:
- این مزخرفات چیه میگی بچه؟! من... من... اصلا آدم خسیسی نیستم.
پسر با حاضر جوابی گفت:
- اگه خسیس نبودین، از غذایی به این خوشمزگی ایراد الکی نمی‌گرفتین و پول غذاتونو کامل می‌دادین. مطمئنم آدمی هستین که به اندازه کافی پول دارین. چهره، لباسای گرون قیمت و دستای سفید و کار نکرده شما اینو میگه. شما ادعا می‌کنین غذاها خوب نیستن، در حالی‌که بقیه هم دارن همون غذاهایی که شما خوردین رو می‌خورن ولی اعتراضی نمی‌کنن. میشه موقع غذا خوردن رضایت رو توی چهره‌هاشون دید.
افرادی که اطرافشان جمع شده بودند تأیید کردند:
- درسته، غذاهای اینجا خیلی خوبن.
- درسته من سوپ این مهمونخونه رو به هر غذایی ترجیح میدم.
- غذاهای خاله پاکپائو و خاله سول‌نان حرف ندارن.
مشتری معترض، با شنیدن حرف‌های اطرافش سرفه‌ای کرد و سرش را پایین انداخت. پاکپائو گفت:
- باشه من از پولم می‌گذرم.
و به مرد رو کرد:
- می‌تونی بری.
مشتری گفت:
- لابد فکر کردی من آدم خسیسی هستم ولی این‌طور نیست.
سپس دستش را در آستینش برد کیسه‌ای بیرون آورد و چند سکه از آن به پاکپائو داد:
- بگیر،اینم پولت.
سوجونگ لبخندی زد:
- اگه از اول همینطور رفتار می‌کردین خیلی بهتر می‌شد.
جمعیت جمع شده، او را تحسین کردند:
- چه بچه‌ی عاقلی!
- آفرین.
- چه پسر باهوشی!
- اون می‌تونه یه تاجر موفق بشه.
- اوه خوش به حال پدری که همچین پسری داره!
سول‌نان با مهربانی گفت:
- آفرین پسرم، برادرت باید بهت خیلی افتخار کنه. تو یه جواهری.
و رو به گی‌اوم پرسید:
- این‌طور نیست شکارچی دره؟
مرد جوان نیم‌لبخندی زد اما حرفی نزد.
پس از آن صاحب مهمانخانه رو به مشتری‌هایش گفت:
- خب دیگه تموم شد. لطفا برید سر جاهاتون بشینین. اونایی که غذاشونو خوردن پول غذا یادشون نره.
آرام آرام اطراف سوجونگ و گی‌اوم خلوت شد اما همه هنوز داشتند در مورد پسرک، حرف می‌زدند. سوجونگ نشست و دوباره مشغول غذا خوردن شد. گی‌اوم هم در حالیکه مقابلش می‌نشست گفت:
- مثل اینکه خیلی داره بهت خوش می‌گذره!
سوجونگ لبخندی زد و به شرابی که روی میز بود اشاره کرد:
- یه کم برام میریزی؟
گی‌اوم سری تکان داد:
- البته.
و فنجانش را برایش پر کرد. سوجونگ به آرامی آن را نوشید.
ابر سیاه، او را در حال نوشیدن تماشا کرد. فکر می‌کرد پسرک از این همه سر و صدا اذیت می‌شود اما او در همان مدت کوتاه، دوباره به زندگی برگشته بود.
وقتی آن دو نفر غذایشان تمام شد و برخاستند. تقریبا کسی از مشتری‌ها، جز چند نفر، باقی نمانده بود. سوجونگ حالا دیگر سردش نبود و نوشیدنی و غذا به تنش گرما داده بودند. نفس عمیقی کشید و هوای سرد را به ریه کشید. گی‌اوم برای دادن پول غذای مهمانخانه به سمت آشپزخانه رفت و پسر هم دنبالش راه افتاد.
- خاله سول‌نان!

@Dayan-H
@AYSA_H
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
72
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
49

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین