باد سردی میوزید، موهایش را به هم میریخت و آنها را به صورت خیسش میکوبید. گیاوم یادش آمد وقتی خودش هم فرار کرده بود، همان حال و ظاهر آشفته را داشت، وقتی به ارواح مادر و داییش از دور ادای احترام کرد و اشک ریخت، هیچ وقت فکر نمیکرد این صحنه دوباره تکرار شود و شاهدش باشد.
- پدر! منو ببخش، ببخش که اینطوری دارم تنهات میذارم. متاسفم.
گیاوم به خاطر آورد که به سوجونگ چیزی در مورد مخالفت ارباب نگفته و به دروغ به او گفته پیرمرد با رفتنش موافقت کرده. از یادآوری این دروغ، احساس گناه کرد، خم شد دستش را روی شانه پسر گذاشت و با ملایمت هر چه تمامتر گفت:
- دیگه کافیه اشکاتو پاک کن باید بریم.
سوجونگ در حالیکه سعی میکرد با نگاه خیسش، پرده شب را بدرد، از میان تاریکی پایتخت را ببیند و نشانهای هر چند کوچک از گذشته بیابد، به زحمت برخاست و با شانههایی افتاده دنبال حامی جدیدش راه افتاد.
آنها در سکوت، مدتی طولانی راه رفتند. جنگل تاریک بود و انگار قرار نبود به انتهای خود برسد.
سوجونگ، هر چند لباس های گرمی را که جههی داده بود، به تن داشت، اما باز هم سردش بود و دلش میخواست هر چه زودتر یک جای گرم پیدا شود که بتواند کمی استراحت کند. برای اینکه دستهایش را از سرما حفظ کند، آنها را در آستین هایش پنهان کرده بود اما صورتش از باد سردی که میوزید، یخ کرده بود. گیاوم دوباره کم حرف شده و قدمهای بلند بر میداشت. پسر، حین راه رفتن، با خودش فکر کرد هیچ گله و شکایتی از آن وضعیت نباید بکند، و نباید خیلی به لی گیاوم وابستگی نشان دهد و باری روی دوشش باشد. باید سعی کند از آن به بعد روی پاهای خودش بایستد. با چنین افکاری، لبها را به هم فشرد و پا تند کرد. لی گیاوم صدای پای او را میشنید اما به عمد نمیایستاد و منتظرش نمیماند. او هم میخواست پسرک به خودش تکیه کند. میخواست قوی شود و قوی بمان، چون ممکن بود روزی برسد که باز هم همان اتفاق قبل برایش تکرار شود و او دوباره تنها شود، که در اینصورت لازم بود خودش محافظت از خودش را به عهده بگیرد. کسی چه میدانست بعدها چه اتفاقی میافتد. کمی بیشتر که رفتند، بالاخره یک روشنایی از دور پیدا شد. مرد جوان ایستاد. سوجونگ هم خودش را به او رساند. گیاوم با انگشت اشاره به روشنایی اشاره کرد و گفت:
- اونجا یه مهمونخونهس که ورودی دره شکارچیا قرار داره. میتونیم بریم همونجا یه غذایی بخوریم و استراحت کنیم.
پسر حرفی نزد. فقط ساکت به نقطهای که سوسو میزد، چشم دوخت. گیاوم دستی به شانهاش زد:
- بیا.
سوجونگ دنبالش راه افتاد. هر قدر در دل تاریکی بیشتر پیش رفتند. روشنایی پرنورتر و اطرافشان مشخص تر میشد. کم کم میتوانستند آدمهایی را که پشت میزهای چوبی، دو به دو و چند نفری نشسته و غذا میخوردند ببینند.
و عاقبت از یک سرازیری که پایین آمدند، به مهمانخانه رسیدند. سوجونگ که احساس میکرد نجات پیدا
کرده، نفس راحتی کشید. گیاوم گفت:
- برو یه جایی پیدا کن و بشین. میرم صاحب مهمون خونه رو پیدا کنم.
پسر سری تکان داد و رفت پشت میزی که خالی بود نشست. آنجا صدای همهمه مشتریها، صدای غر زدن بلند و تهدید آمیز یک زن از اتاقی همان نزدیکی، بوی خوش غذا و بوی الکل همه در هم آمیخته بودند و سوجونگ با شنیدن و احساس کردن اینها، خودش را دوباره زنده یافت. او با همینها دوباره به زندگی برگشته بود و احساس آزادی میکرد. در آن لحظه که در روح خسته آن نوجوان زندگی دوباره دمیده میشد، لی گیاوم به سمت آشپزخانه رفت و صدا زد:
- خاله سولنان! خاله سولنان!
- بله، اومدم، کیه داره منو صدا میزنه.
و به دنبال صدا، زنی میانسال، لاغر و استخوانی با گونههای برآمده و چشمهای سیاه و براق از آشپزخانه، دستمال به
دست، بیرون آمد. این زن صاحب مهمانخانه بود که همراه خواهرش آنجا را میگرداند. او با دیدن گیاوم بعد از مدتها چهرهاش از هم شکفت و ذوق زده گفت:
- آه ای خدایان! ببین کی اینجاست! شکارچی دره!
این لقبی بود که زن به آن مرد جوان داده بود.
- خیلی وقته که ندیدمت. فکر میکردم دیگه برنمیگردی.
لی گیاوم در جواب او گفت:
- درسته، خودمم فکر نمیکردم بتونم برگردم. سفرم یه کم طول کشید ولی بالاخره اومدم.
- البته و خوشحالم که برگشتی. پاکپائو هم حتما از دیدنت خوشحال میشه.
مرد نیملبخندی به روی او زد و پرسید:
- راستی حالش چطوره؟
- بعد از رفتن گونگچیل فکر نمیکردم مثل سابق بشه ولی الان خیلی خوبه. میخوای صداش کنم. مطمئنم ببیندت کلی ذوق میکنه.
- البته، ولی فعلا میشه دو تا کاسه سوپ گرم، و یه مقدار گوشت کبابی برامون بیاری. مهمون دارم.
زن پرسید:
- مهمون؟!
و نگاهی سمت مشتریها انداخت. گیاوم با سر به سمت سوجونگ اشاره کرد و گفت:
- برادر کوچیکترمو با خودم از جنوب آوردم.
سولنان، نگاهی سمت پسر انداخت و گفت:
- اوه، که اینطور! باشه، برو بشین، همین الان براتون غذا میارم.
و بی معطلی به سمت آشپزخانه رفت و در حال رفتن، خواهرش را صدا زد:
- پاکپائو! زودباش بیا به آشپزخونه، لازمت دارم. کجایی؟
این را که گفت. زنی از یکی از اتاقها بیرون آمد و داد زد:
- اومدم خواهر!
این زن که پاکپائو نام داشت، زیبا و درشت اندام با گونههای گل انداخته و چشمهایی شبیه به چشمهای سولنان بود و در لحظهای که خواهرش صدایش زد، داشت با یک مسافر در مورد اجاره اتاق جـ×ر و بحث میکرد. به محض اینکه بیرون آمد، با گیاوم مواجه شد و از دیدن او ذوقزده گفت:
- آه ببین کی اینجاست! شکارچی!
گیاوم پرسید:
- حالت چطوره خاله؟ میبینم هنوز عوض نشدی و اهل دعوا و جـ×ر و بحث کردن با مشتریا هستی!
زن خندید و گفت:
- آه چه میشه کرد زندگی منم اینطور میگذره.
و آهسته پرسید:
- هیچ معلوم هست کجایی؟ خیلی وقته ازت خبری نیست، فکر کردیم مردی!
- پائو!
سولنان او را صدا زد. پاکپائو با بیحوصلگی و لحنی کشیده گفت:
- اومدم.
و رو به گیاوم گفت:
- بعداً حرف میزنیم.
و به رویش لبخند زد و به آشپزخانه رفت. مرد جوان، به سمت جایی که سوجونگ نشسته بود رفت و مقابلش نشست. نگاهی به او که چشمش به مشتریهای دیگر بود انداخت و پرسید:
- خوبی؟
پسر، با تکان سر جواب مثبت داد.
- داری به گذشته فکر میکنی؟
سوجونگ نگاهش را به سمت او چرخاند و جواب داد:
- دارم سعی میکنم این کارو نکنم.
گیاوم اطرافش را نگاه کرد و گفت:
- خوبه.
سولنان و پاکپائو، غذا به دست به آنها نزدیک شدند. غذاها را مقابلشان گذاشتند و صاحب مهمانخانه، با لبخند پرسید:
- چیز دیگهای نمیخواین؟
و رو به سوجونگ گفت:
- آه ای خدایان! چه پسر جذابی!
همان لحظه یکی از مشتریها صدایش زد:
- هی خاله!
سولنان با خوشرویی جواب داد:
- بله، اومدم.
و پاکپائو هم در حالیکه دنبال او راه میافتاد گفت:
- از غذاتون لذت ببرین.
گیاوم گفت:
- ممنون.
و با دست به سوجونگ اشاره کرد که شروع کند . امیدوار بود، حتی اگر میلی به غذا ندارد حداقل چند لقمه بخورد. پسر، مشغول شد. آرام آرام مزه دلپذیر
غذاها، همراه آن شلوغی و هوای سرد پاییزی، اشتهای از دست رفته اش را باز کرد. لبخند ملایمی روی لب هایش نشست و ادامه داد. گیاوم که حواسش به دعوای یک مشتری و پاکپائو جلب شده بود، برای پادرمیانی برخاست. مرد، معترض بود که غذاها بد و گران هستند و زن، عصبانی ادعا میکرد او عمدا از غذا ایراد میگیرد که پول کمتری پرداخت کند. پاکپائو میگفت دیگر از دست آن مرد و غرغرهایش خسته شده و از آن به بعد اجازه نمیدهد وارد مهمانخانه شود. یکی دیگر از مشتریها که از این سر و صدا کلافه شده بود با ناراحتی گفت:
- هی خاله! اینقدر سر و صدا نکنین. بذارین در آرامش غذا بخوریم.
گیاوم به آنها گفت:
- این آقا درست میگه بهتر نیست بدون سر و صدا مشکلتونو حل کنین؟
مرد معترض جواب داد:
- بهتره به این زن بگی.
@Dayan-H
@AYSA_H