لی گیاوم با تصور چنین اتفاقی آهی کشید و زیر لب گفت:
- یه بچه با اون همه استعداد جاسوس و برده؟
چشمهایش را با انگشت فشار داد و باز سرش را به دیوار تکیه داد. جههی که برای مدتی طولانی غیبش زده بود، بالاخره با یک کاسه سوپ برنج و غذا برای گیوم برگشت. غذای اربابش را جلویش گذاشت و با لحن مادرانهای گفت:
- بخور سرد نشه.
و خودش کنار سوجونگ نشست .کاسه سوپ را کنار دستش گذاشت، پیشانی پسر را نوازش کرد و او را مخاطب قرار داد:
- پسرک بیچاره من! تو حتما مادری داری که نگرانه. مگه نه؟
مرد جوان متفکر جواب داد:
- مادرش از اینجا خیلی دوره.
جههی بدون اینکه چشم از مهمان جوانش بردارد سوال کرد:
- دوره؟ یعنی کجا زندگی میکنه؟
- شمال.
- آه، که اینطور!
گیوم مادر سوجونگ را به خاطر داشت. میونگ هی را. جاسوسی شمالی که با هم یک مبارزه بی نتیجه داشتند. چون زن با اینکه قویتر بود از ترفندی برای گریز استفاده کرده و گریخته بود. با این حال به نظر چان سو فرار او به خاطر این بود که حریفش توانسته بود صورتش را ببیند و همین کمک کرد بعدها با دیدن تصویر مادر سوجونگ که پسرک آن را همراه داشت، بفهمد آن بچه، پسر همان جاسوس شمالی است.
جههی سر سوجونگ را بالا آورد و کمی سوپ به حلقش ریخت. پسر دهانش را باز و بسته کرد. زن به آرامی به کارش ادامه داد و پرسید:
- چه بلایی سر این بچه اومده؟
گیوم چاپ استیکهایش را برداشت و گفت:
- مربوط میشه به قبیله سو. توی زندان، بیگناه شکنجه شد و یه عده هم دنبالش بودن که اونو با خودشون به جزیره آبی ببرن.
زن از تعجب دستش را جلوی دهانش گذاشت. گیاوم یک تکه گوشت به دهانش گذاشت و در حین جویدن به سوجونگ نگاه کرد. جههی پرسید:
- و تو نجاتش دادی؟
مرد جوان حرفی نزد. دایه سوال کرد:
- حالا میخوای باهاش چیکار کنی؟
گیاوم غذا خوردنش را لحظهای متوقف کرد، به نقطهای زل زد و به آرامی گفت:
- نمیدونم.
جههی قاشق دیگری از سوپ را به دهان سوجونگ گذاشت و دیگر حرفی نزد.
ابر سیاه امیدوار بود با سوختن زندان، همه فکر کنند سوجونگ بر اثر این آتشسوزی مرده و دیگر دنبالش نگردند. برای اینکه این باور را تقویت کند، باید برای مدتی او را مخفی میکرد. مخصوصا نباید پسر را به خانواده تازه آزاد شدهاش نشان میداد. مطمئناً اگر آنها از فرار سوجونگ مطلع میشدند دیگرانی هم که به دنبال پسرک بودند با خبر میشدند و دوباره دردسر شروع میشد.
فصل سوم
بخش ۱
بازنده
نفس کشیدن برایش سخت شده و به سرفه افتاده بود. احساس خفگی میکرد. سعی میکرد فریاد بزند و کمک بخواهد اما صدایش بلند نمیشذ.
کسی اسمش را مرتب به به زبان میآورد:
- هان سوجونگ! سوجونگ!
صدا دور و نزدیک میشد. لبهایش را برای جواب دادن تکان داد اما صدایی از گلویش بیرون نمیآمد. احساس میکرد هوایی در اطرافش وجود ندارد، سبک شده و فکر کرد حتما در حال مردن است.
گرمش بود و خود را در میان دود و آتش، تصور میکرد. باز یک نفر صدایش زد:
- سوجونگ! هان سوجونگ!
صدایش خیلی آشنا بود. تکانی خورد و خیس از ع×ر×ق، چشمهایش را باز کرد. با دیدن چهره نگران چانسو که بالای سرش نشسته
بود، نفس راحتی کشید و پلکها را دوباره روی هم گذاشت. چانسو پارچه خیس را روی پیشانیش کشید و با ملایمت گفت:
- داشتی کابوس میدیدی!
سوجونگ چشمها را باز کرد و به خدمتکارش نگاه کرد:
- من... من... کجام؟ اینجا... کجاست؟
چانسو به آرامی قبل گفت:
- یه جای امن.
- چه اتفاقی...برام افتاده؟
- توی زندان آتیش سوزی اتفاق افتاد. من آوردمت بیرون.
سوجونگ با این حرف، آرام آرام به خاطر آورد چه اتفاقی افتاده. بوی دود و گرمای آتش را به خاطر آورد و وحشتش از اینکه زنده زنده بسوزد. از به خاطر آوردن آنچه در آن لحظات بر او گذشته بود نفسی کشید و چشمهایش را محکم بست. چان سو برای اینکه آرامش کند، گفت:
- دیگه لازم نیست بترسی، چون جات امنه.
هان سوجونگ یاد خانوادهاش افتاد و پرسید:
- پس پدر!
چانسو جواب داد:
- نگران نباش، قبل از اینکه زندانو آتیش بزنم اونا آزاد شده بودن و رفته بودن. من مجبور شدم برای اینکه تو رو نجات بدم اونجا رو بسوزونم.
سوجونگ ناباورانه پرسید:
- آتیش سوزی کار تو بود؟!
- آره، برای اینکه تو رو نجات بدم راه دیگه ای نداشتم.
- برای اینکه منو نجات بدی؟
- خب شاید به نظر خیلی مسخره بیاد ولی احساس برادر بزرگتری رو داشتم که برادر کوچکترش توی دردسر بزرگی افتاده و میخواستم به هر ترتیبی شده از زندان بیارمت بیرون.
مرد جوان در آن موقعیت نمیخواست اتفاقاتی را که گذشته بود توضیح دهد. به نظرش هنوز برای این کار زود بود.
سوجونگ بدون اینکه چشم از او بردارد زمزمه کرد:
- برادر بزرگتر؟!
چانسو لبخند نصف نیمهای زد و گفت:
- آره یه همچین چیزی.
و برای اینکه به حرف زدن ادامه ندهد گفت:
- حالا دیگه حرف زدن کافیه، نباید خودتو خسته کنی. فقط با خیال راحت استراحت کن. بعد بیشتر حرف میزنیم.
این را که گفت، از جایش بلند شد و بیرون رفت. او کسی نبود که احساساتش را با حتی نزدیکترین افراد زندگیاش در میان بگذارد و هر وقت نزدیک بود این اتفاق بیفتد، ترجیح میداد تنها شود تا دیگران از احساسش با خبر نشوند. اینکه نسبت به سوجونگ احساس یک برادر بزرگتر را داشت حقیقتی بود که ناخواسته از دهانش در رفته بود. مرد جوان بی سر و صدا از خانه دایهاش بیرون زد. کمی در هوای سرد پاییزی ایستاد. کلاهش را روی سر گذاشت، نفس عمیقی کشید و راه بازار را در پیش گرفت، میخواست مهمانخانه گاریانگ را زیر نظر بگیرد و عکسالعمل سگ دیوانه را ببیند. یک روز از آتشسوزی در زندان گذشته بود.
@Dayan-H
@Mystical Dimples