. . .

متروکه رمان رخنه در تاریکی | نیلا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
8bc4-Remini20211017143400507-۲۰۲۲-۱۲-۱۴T۱۳۱۱۳۳-۴۹۶.jpg


‌نام اثر: رخنه در تاریکی
نام نویسنده: نیلا
ژانر: ماجراجویی، عاشقانه
ویراستار: @Dayan-H
ناظر: @AYSA_H
خلاصه: سوجونگ، فرزند رها شده‌ی یک برده‌‌ی شمالی و ژنرالی جنوبی که مادرش او را در خردسالی به تاجر سرشناسی سپرده، ناگهان به جای فرار از خطر، در نقطه‌ای می‌ایستد و برای رسیدن به رویایش، با سرنوشت به نبردی سهمگین بر‌می‌خیزد اما...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #31
او سریع و بی صدا روی سقف خانه‌ای پرید. ژنرال خواهان دستگیریش بود پس باید حواسش را خیلی جمع می‌کرد. افراد جزیره آبی هر چند حریفش نمی‌شدند اما نباید دست کم گرفته می‌شدند. چون به هر حال خطرناک بودند. در هر صورت خیالش بابت سوجونگ کمی راحت شد. برای اینکه تا خودش دستگیر نشده بود اتفاقی برای پسرک نمی‌افتاد ولی مطمئنا حتی اگر آزاد هم می‌شد از دست سگ دیوانه و افرادش در امان نبود. هر چند ابر سیاه نمی‌خواست در سرنوشت سوجونگ دخالتی کند اما نمی‌دانست چرا ناخواسته به او آن‌قدر اهمیت می‌دهد! به نظرش چیزی بیشتر از یک احساس وابستگی عادی بود اما درک نمی‌کرد که چیست! مرد جوان به قدری فکرش مشغول نجات دادن ارباب جوانش بود که ماموریت خودش را از خاطر برده و حتی فراموش کرده بود دستور دارد به غرب برگردد. در هوایی که رو به تاریکی می‌رفت بدون هیچ صدایی، به سرعت از این سقف به آن سقف می‌پرید تا بالاخره در حیاط کوچک خانه‌ای روی پنجه پا به نرمی فرود آمد.
اطرافش را سریع از نظر گذراند. به سمت اتاقی که روشن بود رفت، در را باز کرد و داخل شد:
- خاله جه‌هی! من برگشتم.
با ورود او زن میانسالی که در اتاق نشسته و مشغول گلدوزی بود، دست از کار کشید و گفت:
- آه گی‌اوم اومدی؟
گی‌اوم شنلش را از روی دوشش برداشت، نقابش را از روی صورتش کنار زد و مقابل او نشست:
- آره کارم زود تموم شد.
زن که سابقاً پرستار او و ندیمه مادرش به حساب می‌آمد، وسایل گلدوزی را کناری گذاشت. شنل و ماسک را از ارباب جوانش گرفت و پرسید:
- چیزی خوردی؟
- نه هنوز.
خاله جه‌هی وسایل گی‌اوم را در صندوقچه‌ای گذاشت و سرزنش کنان گفت:
- با این طرز زندگی کردن آخرش خودتو از بین می‌بری.
این زن که بعد از مرگ بانویش، ژنرال لی او را از خانه‌اش بیرون کرده بود و هنوز وفادارترین شخص به گی‌اوم بود، مرد جوان را درست مثل فرزند خودش می‌دانست و البته مورد اعتمادترین شخصی بود که میتوانست به ابر سیاه کمک کند. لی گی‌اوم نیز هر بار در مأموریت‌هایش به دیدنش میرفت. آن دو با اینکه زیاد با هم حرف نمی‌زدند، به خوبی همدیگر را درک می‌کردند و جه‌هی هر بار اربابش به کمک نیاز داشت به یاریش می‌شتافت و چه کمکش کوچک و ناچیز و چه بزرگ بود، از انجامش رویگردان نبود ولی این‌بار وقتی پریشانی و نگرانی را در چهره‌ی فرزندخوانده‌اش دید نتوانست زبان به اعتراض باز نکند و در حال بیرون رفتن از اتاق به این فکر کرد که باید کمی گی‌اوم را نصیحت کند.


@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #32
ابر سیاه، کمی خودش را عقب کشید. سر و پشتش را به دیوار چوبی تکیه داد و نفسش را بیرون داد. خانه دایه‌اش جای ساده‌ای بود که همین به او آرامش می‌داد. وسایل گلدوزی جه‌هی گوشه‌ای دیده می‌شدند. با میز کوچکی برای غذا خوردن و وسایل خواب که آن‌ها هم گوشه‌ای روی هم چیده شده بودند. لی گی‌اوم چشم‌هایش را بست. گرمای اتاق باعث شد احساس خواب‌آلودگی کند. جه‌هی با سینی غذا برگشت. آن را روی تنها میز کوچک خانه‌اش جلوی مرد جوان خسته گذاشت و خودش هم مقابلش نشست:
- بخور
ابر سیاه چشم‌هایش را باز کرد و راست نشست. دایه گفت:
- خیلی خسته به نظر میرسی.
- اوضاع خیلی پیچیده شده. فرصت کمی برای استراحت دارم.
جه‌هی پرسید:
- بازم به ژنرال لی مربوط میشه؟
و با لحنی پر از خواهش اضافه کرد:
- لطفاً سعی نکن جلوش وایسی.
گی‌اوم پوزخندی زد:
- چرا؟! چون پدرمه؟
زن گفت:
- نه، چون این وسط فقط تو هستی که آسیب می‌بینی.
مرد جوان گفت:
- ولی بالاخره باید یه روزی یکی جلوش وایسه، وگرنه به آدمای بیشتری آسیب می‌زنه.
- البته، ولی تو نباید اون یه نفر باشی.
گی‌اوم حرفی نزد. جه‌هی گفت:
- کارت که اینجا تموم شد، برگرد به غرب و لطفاً خودتو بهش نشون نده.
ابر سیاه گفت:
- تا ابد که نمی‌تونم خودمو قایم کنم!
پرستار سرش را چرخاند و با اعتراض گفت:
- گی‌اوم!
مرد پفی کرد و گفت:
- باشه فهمیدم نمی‌خواد نگران باشی.
جه‌هی گفت:
- تو باید به فکر خواهرت هم باشی، فکر کن اگه اتفاقی برات بیفته چه بلایی سر اون میاد!
گی‌اوم یک قاشق سوپ به دهان گذاشت. گرم و مطبوع بود. آن را با لذت قورت داد و گفت:
- جای نگرانی نیست. پیشکار کانگ مواظبشه.
جه‌هی با اعتراض گفت:
- پیشکار کانگ که فامیل نزدیک هاجین نیست، تو هستی.
گی‌اوم گفت:
- آه خاله! خواهش می‌کنم.
زن گفت:
- باشه، باشه غذاتو بخور.
ابر سیاه می‌دانست دایه‌اش نگران است و کاملا درکش می‌کرد. خودش هم نگران آینده و سرنوشت خواهر کوچکش بود که تازه پانزده سالش شده بود. از زمان رفتنش به مأموریت، نتوانسته بود او را ببیند. با اینکه خیالش راحت بود که جایش در دره شکارچی‌ها امن است ولی نمی‌توانست نگرانش نباشد. دلش برایش تنگ شده بود و می‌خواست هر چه زودتر او را ببیند. یادش آمد وقتی مین‌جونگ به او دستور رییس بزرگ، مبنی بر بازگشتش به غرب را رساند با اینکه می‌دانست با بی‌خبر رفتنش، چه گناه بزرگی در حق سوجونگ می‌کند اما خیلی خوشحال شده بود. با این وجود وقتی گرفتاری ارباب جوان را دید نتوانست برگردد. مخصوصا وقتی فهمید کسی که باعث گرفتاری سوجونگ و دیگران شده، پدرش ژنرال لی است. نمی‌توانست از زیر بار مسئولیتش شانه خالی کند.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #33
بخش 6
نجات
چه مدت گذشته بود؟ حسابش از دست سوجونگ در رفته بود اما چیزی که متعجبش می‌کرد این بود که دیگر هیچ کدامشان را به بازجویی نبرده بودند. با اینکه هر لحظه انتظار می‌کشید ژنرال او را فرابخواند ولی انگار فرمانده پیر، فراموشش کرده بود. نوجوان زندانی، خودش را برای هر اتفاقی آماده کرده و منتظر بود اما این انتظار کشنده، انگار قرار نبود پایانی داشته باشد.
از طرفی هم هر بار که خدمتکارش چان‌سو را به خاطر می‌آورد بر شدت اضطرابش افزوده می‌شد. می‌ترسید او هم گرفتار شده باشد و زندگیش به خطر بیفتد. سوجونگ در مدت زندانی بودنش، تمام مدت را مشغول فکر کردن بود و همین باعث شده بود که کمتر به اطرافش توجه کند و آن‌قدر در خود فرو می‌رفت که ارباب هان را نگران کرده بود. می‌ترسید پسر خوانده اش مریض شده باشد. پیرمرد، وقتی چهره تکیده و چشم‌های کم فروغ سوجونگ را می‌دید، از خود می‌پرسید چگونه می‌تواند در زندگی بعدی با میونگ‌هی رو در رو شود. وقتی نتوانسته از پسرش به خوبی مواظبت کند؟ هان هاسونگ، هر بار به این موضوع فکر می‌کرد، آه می‌کشید و خودش را به خاطر ضعفش سرزنش می‌کرد. اما وقتی نگهبان‌ها برای بردن فرزندخوانده‌اش آمدند، تنها چیزی به به ذهنش رسید، آرزوی مرگ بود.
- بیارینش.
این فرمانده بود که با اشاره به سوجونگ به افرادش دستور می‌داد و ارباب هان با دیدن این صحنه، بی اراده از جا پرید. نگهبان‌ها پسر را از سلول بیرون آوردند. هان هاسونگ، ترسان پرسید:
- کجا؟! کجا می‌برینش؟
فرمانده و نگهبان‌ها جوابش را ندادند. پیرمرد خودش را به میله‌های سلول رساند و التماس کرد:
- اون بچه رو نبرین. منو... منو به جاش ببرین هر سوالی دارین از خودم بپرسید.
فرمانده که از حرف‌های او عصبانی شده بود، با قبضه شمشیرش هلش داد. ارباب هان به خاطر ضعف تعادلش را از دست داد و به زمین افتاد. پسرهایش به سمتش دویدند:
- پدر!
سوجونگ با دیدن صحنه افتادن پدرش خواست به طرفش برود:
- پدرجان!
اما جلویش را گرفتند و او را با خود بردند. ارباب هان، همان‌طور نیم‌خیز نگاه ملتمسش را به مردانی که فرزندخوانده‌اش را می‌بردند دوخت. از اینکه هیچ کاری از دستش بر نمی‌آمد آنقدر از خودش متنفر شده بود که آرزوی مرگ کرد. نگهبان‌ها سوجونگ را با خود به انتهای محوطه زندان بردند و او را به اتاقکی انداختند. پسر نوجوان، به اطرافش نگاه کرد، اتاقک تمیزتر از جای قبلی به نظر می‌رسید، بوی تعفنی از آن به مشام نمی‌رسید و روی درش پنجره‌ای کوچک با میله‌ داشت. سوجونگ وقتی خود را تنها دید، افکار مختلفی به ذهنش هجوم آورد. متعجب بود که چرا او را از بقیه جدا کرده‌اند! اصلا نمی‌فهمید و این نفهمیدن اعصابش را به هم می‌ریخت. همین شد که خودش را به در اتاقک رساند و سعی کرد با نگهبانی که پشت در بود حرف بزند:
- میشه یه سوالی بپرسم؟
مرد جوابش را نداد. پسر با التماس گفت:
- خواهش می‌کنم جوابمو بده.
نگهبان با بی حوصلگی این‌بار گفت:
- برو سر جات بشین و حرف نزن.
- فقط... فقط یه سوال...
نگهبان چیزی نگفت.
- بهم بگو... بگو چرا منو آوردین اینجا؟ چه بلایی قراره سر خانواده‌م بیاد؟
- من تو رو نمی‌دونم. ولی بقیه قراره آزاد بشن.
سوجونگ به در چسبید:
- گفتی بقیه آزاد میشن؟ یعنی خانواده‌م می‌تونن برن؟
نگهبان پفی کرد و گفت:
- هر چی هست دستور ژنراله.
و با لحنی تهدید آمیز گفت:
- ولی تو آزاد نمیشی و اینجا می‌مونی. حالا هم بهتره بری بشینی سر جات و واسه من دردسر درست نکنی. وگرنه خودم حسابتو می‌رسم.


@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #34
سوجونگ که از طرفی از شنیدن خبر آزادی خانواده‌اش خوشحال و از چیزی که در مورد خودش شنید، ترسیده بود نفس عمیقی کشید و همانجا کنار در نشست. از اینکه نمی‌دانست سرنوشتش قرار است چه باشد ترسی در دلش افتاده بود. با انگشت، شروع کرد روی خاک خط کشیدن. آیا از آن زندان نجات پیدا می‌کرد یا اتفاقات بدتری در انتظارش بود؟ آیا می‌توانست دوباره آزادانه هر جا دلش خواست برود. در بازار قدم بزند. اجناس را زیر و رو کند. خوراکی‌ها را امتحان کند؟ به یکباره احساس دلتنگی، غم و ناامیدی بر او غلبه کرد، بغض کرد و بغضش شکست و در حالیکه صورتش را به زانوهایش چسبانده بود، بی صدا گریه کرد. کمی که گذشت، در را تا نیمه باز کردند. یک ظرف برنج و کوزه کوچک آبی را به داخل هل دادند و در را دوباره بستند. سوجونگ سرش را بلند کرد و با تعجب به غذایی که در کاسه بود نگاه کرد. در آن چند روز، به جز کوفته های برنجی مانده و یک آب بدبو غذای دیگری برای خوردن به آن‌ها نمی‌دادند. اما کاسه برنج سفیدی که برایش آورده بودند، بعد از آن مدت یک غذای شاهانه به حساب می‌آمد. سفیدی و بوی خوب برنج اشتهایش را تحریک کرد. خودش را جلو کشید و دست‌های خاکی شروع کرد به بلعیدن برنج. در حین غذا خوردن به شدت می‌لرزید و چند بار برنج در گلویش پرید و به سرفه افتاد ولی او با ولع، غذایش را خورد و آبش را نوشید. با این حال عذاب وجدان و احساس گناه رهایش نمی‌کرد. با خودش فکر می‌کرد پدر و برادرهایش گرسنه هستند و او اینجا دارد شکمش را با این غذا پر می‌کند‌ اما از طرفی هم به خودش می‌گفت بالاخره اعضای خانواده‌اش دارند آزاد می‌شوند و کسی که باید بماند خودش است پس باید زنده بماند و برای زنده ماندن، خوب غذا بخورد. این احساسات متناقض، تمام وجودش را پر کرده بودند و فکر می‌کرد اگر همین‌طور ادامه پیدا کند دیوانه می‌شود. ناامیدانه چشم به سقف دوخت و به چان‌سو فکر کرد و پیامی که به دستش داده بود: (هیچ کاری نکنید و هیچ حرفی نزنید.) نمی‌دانست چه مدت از دیدن او گذشته و در این مدت چه اتفاقی برایش افتاده. از اینکه زندانی بود و هیچ کاری از دستش بر نمی‌آمد احساس خفگی می‌کرد.
از طرف دیگر چانگ، خدمتکاری که در زندان مسئول غذا بردن برای زندانی‌ها بود، وقتی برای رساندن پیغام گی‌اوم به دیدن سوجونگ رفت، متوجه شد که او را به یکی از اتاقک‌های جداگانه برده‌اند، پس خبرش را به جه‌هی رساند. گی‌اوم با شنیدن خبر از زبان دایه‌اش، از خانه او شبانه بیرون زد. خانه جه‌هی فاصله زیادی تا مقصدش نداشت. برای همین خیلی زود رسید اما به محض رسیدن، در حالیکه در تاریکی ایستاده بود، متوجه شد افراد زیادی در حال خارج شدن از محوطه زندان هستند و بعد ارباب هان و خانواده‌اش را در میان آن‌ها دید. او متوجه شد که پیرمرد که به کمک پسرهایش راه می‌رفت، هر چند لحظه برمی‌گردد و به در زندان نگاه می‌کند. گی‌اوم بی صدا روی سقف یک خانه پرید و از بالا جمعیت را تماشا کرد. مطمئن بود تا خودش دستگیر نشده، ژنرال سوجونگ را به ته‌سایون تحویل نمی‌دهد. دقایقی همانجا که بود ماند. بعد روی پنجه‌های پا از روی سقف‌ها خودش را بالای محوطه رساند. بی صدا به حیاط پرید و در تاریکی پنهان شد. به جز محل کار رییس زندان و زیر دستانش، زندان شهر به چهار قسمت تقسیم می‌شد. در یک قسمت افرادی که تازه دستگیر شده، کسانی که حاضر به همکاری بودند و افرادی با جرم‌های سبک نگهداری می‌شدند. قسمت بعدی محل زندانی‌هایی بود که بازجویی می‌شدند یا قرار بود به سختی مجازات شوند. جایی برای بازجویی و شکنجه و چندین اتاقک نیز در انتهای حیاط کنار هم در یک ردیف قرار داشتند که برای زندانی‌هایی بود که قبل از دستگیری مقام بالایی داشتند. اما دیگر مدتی بود استفاده‌ای از آن‌ها نمی‌شد با این حال جلوی هر کدامشان در آن لحظه، نگهبانی قرار داده بودند. گی‌اوم فکر کرد باید همه آن اتاقک‌ها را باید دنبال پسرک بگردد اما ممکن بود سوجونگ را طعمه کرده باشند تا او را به دام بیاندازند. استفاده از نگهبان‌ها در آن قسمت، می‌توانست نشان دهد همه چیز یک نقشه برای دستگیری اوست. مطمئناً ته‌سایون به آن راحتی که نشان داد به مشتری قدیمیش خیانت نمی‌کند و حتما نقشه‌ای کشیده بود.
شاید اگر زندان را به آتش می‌کشید، می‌توانست آن بچه را نجات دهد. با این فکر نگاهش به سمت آتش‌دانی که در بیست قدمی اش قرار داشت چرخید.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #35
آتش زدن جایی که سوجونگ در آن زندانی بود، برایش کار سختی نبود. در اطراف آن دوازده اتاقک، درخت‌ها، بوته‌ها و گیاهان زیادی روییده بودند و می‌شد یک آتش‌سوزی بدون دردسر ایجاد کرد. فقط باید به موقع سوجونگ را از محلی که زندانی بود بیرون می‌آورد. با این فکر، دوباره بی صدا روی سقف پرید و از همان بالا خودش را به اتاقک‌ها رساند. به یک شعله کوچک احتیاج داشت که بدون اینکه جلب توجه کند آتش به پا کند. مخصوصا که در آن قسمت خاشاک و گیاه خشک زیاد وجود داشت. رسیدن به آتشدان های کنار نگهبان‌ها با اینکه چند متر از او فاصله داشتند، کار آسانی بود. اما بی‌احتیاطی بود. چون دیده می‌شد و اگر درگیری پیش می‌آمد باعث ایجاد سر و صدا و جلب توجه می‌شد. مخصوصا امکان داشت، همان لحظه افراد ته سایون در کمینش باشند. پس باید از آتش زنه‌هایی که همیشه همراه داشت استفاده می‌کرد. او عادت داشت دو سنگ آتش‌زنه همراه خودش داشته باشد که البته آن دو سنگ از داییش، رییس قبیله کی، به جا مانده بودند. دایه‌اش آن‌ها را با بقیه وسایلش برایش نگه‌ می‌داشت و در موقع نیاز به دستش می‌داد. آن شب هم زن انگار که پیشگو باشد سنگ‌ها را همراه شمشیر، نقاب، پوتین و خنجر و ستاره‌های نینجا به دستش داده بود. گی‌اوم خود را به محل پر درختی که اتاقک‌ها را در میان گرفته بودند رساند. اطراف را پایید و پایین پرید. گوشه‌ای را انتخاب کرد که از اتاقک‌ها فاصله باشد. آتش‌زنه ها را به هم زد. جرقه زدند. دوباره این کار را تکرار کرد که سنگ‌ها از برخورد با هم جرقه زدند و آتش پا گرفت ولی ناگهان تیری به سمتش پرتاب شد. ابر سیاه به سرعت برق، جا خالی داد و خودش را پشت درختی انداخت. بدون شک مهاجمان افراد ته سایون بودند و بی صدا حمله کرده بود تا نگهبان‌ها متوجه نشوند. گی‌اوم دوباره آتش‌زنه ها را به هم زد و به آتش کوچک اولی نگاه کرد که به سرعت گیاهان سبز و خشک را با هم می‌سوزاند و سرخ و پر دود پیش می‌رفت. این‌بار سنگ‌ها سریعتر کار خود را انجام دادند و دومین محل زودتر آتش گرفت. ابر سیاه صدای پریدن یک نفر را شنید و قبل از رسیدن آن شخص به سمت دیگری پرید. آتش، زبانه کشید و بیشتر و بیشتر شد و به درخت‌های اطراف سرایت کرد. دود غلیظی از سوختن درختان سبز بلند شد. گی‌اوم سنگ‌ها را در یک مشتش فشرد و چند ستاره به سمت مهاجمی که به طور ناگهانی مقابلش سبز شده بود پرتاب کرد اما او جاخالی داد. ابر سیاه از ماسکش فهمید که شخص مقابلش ته سایون است اما بدون اینکه لحظه‌ای مکث کند، با شمشیرش به او حمله کرد. سگ دیوانه سعی کرد از خودش دفاع کند و در همان حین یک مهاجم دیگر هم پیدا شد. این یکی ماسک یک روباه را روی صورتش داشت. ابر سیاه و آن دو نفر بین شعله‌های آتش با هم مبارزه می‌کردند. سایون قوی و سریع بود و به خوبی از پس حمله‌های حریفش برمی‌آمد. او دلش می‌خواست حرف بزند و نظرش را در مورد این مبارزه با صدای بلند بیان کند. اما گی‌اوم با حملات برق‌آسایش، فرصت نمی‌داد چیزی بگوید. لی گی‌اوم هر چند به خوبی می‌جنگید و مقاومت می‌کرد اما نمی‌خواست بیش از حد درگیر شود و سعی داشت هر طور شده آن دو نفر را دست به سر کند. ولی دو جاسوس جزیره آبی دست بردار نبودند. گی‌اوم با شنیدن سر و صدای نگهبان‌ها، در حین مبارزه تکه چوبی را که گر گرفته بود روی سقف اتاقک‌ها پرتاب کرد و خودش نیز به میان شعله‌ها پرید. دو جاسوس حیرت‌زده ایستادند و اطرافشان را نگاه کردند. هر دو در محاصره آتش قرار گرفته بودند. ته سایون بدون هیچ حرکتی به سرخی و زردی رقصان شعله‌ها خیره شد و دندان‌ها را روی هم سایید. دیگر اثری از لی‌گی‌اوم نبود. ابر سیاه که آن‌ها را فریب داده بود، روی سقف اتاقک‌ها فرود آمد و سوجونگ را در میان دود و آتش صدا زد:
- هان سوجونگ!
همه چیز در حال آتش گرفتن بود و او فرصت زیادی نداشت. باید پسرک را قبل از اینکه دوباره سر و کله سگ دیوانه پیدا شود، می‌یافت و نجاتش می‌داد. اما هرم گرما پوستش را می‌سوزاند و حرکاتش را کند می‌کرد. خیس از ع×ر×ق و عصبی، یک بار دیگر صدا زد:
- هان سوجونگ!
و بعد صدای سرفه‌هایی را شنید. با دقت گوش کرد . این‌بار صدای ضربه‌هایی را که به دری می‌خورد به وضوح شنید و ناگهان با قدرت تمام روی سقف آخرین اتاقک پرید. چوب‌های پوسیده سقف شکستند و او با صدای مهیبی به داخل افتاد. سوجونگ لباسش را از تن در آورده و روی سرش کشیده و به در ضربه می‌زد. ابر سیاه به طرفش رفت. یک تکه چوب از سقف که آتش گرفته بود سقوط کرد. قلب گی‌اوم در سینه فرو ریخت. به سرعت خودش را به پسر رساند. خودش را حایل او و آتش کرد و شنلش را روی هر دویشان انداخت. سوجونگ گرمازده و بی حال با نگاه تبدار به مرد نقابدار سیاهپوشی که قصد داشت نجاتش دهد چشم دوخت و از حال رفت. گی‌اوم مانع افتادنش شد. تمام اتاقک تقریبا آتش گرفته بود. سر و صداها را به وضوح می‌شنید. گی‌اوم سوجونگ را روی دوشش انداخت. شنلش را رویش کشید و با پایش به دیوار پشتی ضربه‌های محکم زد. دیوار چوبی، در هم شکست. ابر سیاه قبل از اینکه اتاقک کاملا فرو بریزد از آنجا بیرون آمد. گیج از گرما و دود و آتش سعی کرد خودش را به محل امنی برساند. باید قبل از اینکه متوجهش شوند فرار می‌کرد. کمی ایستاد، چشم‌هایش که باز شدند و توانست اطرافش را ببیند، از بین درخت‌هایی که آتش کمی به آن‌ها سرایت کرده بود، گذشت اما دود همه جا بود و باعث می‌شد نتواند درست ببیند و نفس بکشد. سعی کرد تا بیرون آمدن از آنجا نفسش را حبس کند و به تمرینی فکر کرد که زیر آب انجام می‌داد. بعد با تمام قدرت دوید. خودش را به دیواری که سوخته بود رساند و از همانجا قدم به خیابان گذاشت و بعد به طور ناگهانی نفس حبس شده‌اش را بیرون داد. چند نفس عمیق کشید و به سرفه افتاد. مردمی که آنجا جمع شده بودند به کمکشان شتافتند اما او آن‌ها را پس زد و گفت:
- چیزی نیست، چیزی نیست.
خیلی سریع و بی‌اعتنا به نگاه‌های حیرت‌زده مردم، دوان دوان، خودش را به کوچه‌ای انداخت.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #36
و بعد از یک پیاده‌روی نسبتاً کوتاه، به خانه دایه‌اش رسید. مکثی کرد، محتاطانه اطرافش را زیر نظر گرفت و سپس داخل شد. زن که در اتاق ایستاده و بی‌صبرانه انتظارش را می‌کشید، با ورودش سریع به سمتش رفت و بدون اینکه چیزی بگوید کمک کرد سوجونگ را از روی پشتش پایین بیاورد. اما با دیدن وضع آن پسرک نحیف با موهای کز خورده و سر و وضع به هم ریخته و دود آلود، لب ها و چانه‌اش لرزید و آهسته گفت:
- آه طفلک بیچاره!
گی‌اوم در حالیکه لباس‌های سوجونگ را از تنش در می‌آورد پرسید:
- میشه برام آب گرم کنی؟ باید حمامش کنیم.
جه‌هی جواب داد:
- آب گرم آماده دارم. برای حمام تو حاضرش کرده بودم.
مرد جوان، شنل و نقابش را کنار زد، آن‌ها را همراه باقی وسایلش گوشه‌ای انداخت و گفت:
- خوبه.
بعد سوجونگ را در پتویی پیچید و روی دست بلند کرد و با راهنمایی جه‌هی به آشپزخانه کوچکی که در گوشه حیاط بود وارد شدند. زن، سریع دست به کار شد، ظرف بزرگی را با آب گرم پر کرد. گی‌اوم نوجوان بیهوش را در آب گذاشت و رو به زن گفت:
- خاله! کمک کن حمامش کنم.
جه‌هی آستین‌هایش را بالا زد و هر دو در سکوت سوجونگ را حمام کردند. خشک کردند و بعد از لباس پوشاندن به داخل خانه برگرداند. برایش جای گرمی آماده کردند و آن وقت باز هم در سکوت به زخم هایش رسیدگی کردند. جه‌هی حرفی نمی‌زد. چون می دانست هنوز وقتش نشده سوالی بپرسد.
دقایقی بعد،ابر سیاه وقتی مطمئن شد خطری سوجونگ را تهدید نمی‌کند و نفس کشیدنش منظم است، پتو را تا چانه‌ی او بالا کشید و فقط آن لحظه بود که متوجه سوزش بازو و شانه‌ی خودش شد. مرد به آرامی سرش را چرخاند. قسمتی از پیراهنش سوخته و پوست شانه و بازویش قرمز شده بود. جه‌هی هم که تازه متوجه شده بو، بالاخره با ناراحتی سکوت را شکست:
- آه، نه، تو زخمی شدی!
گی‌اوم جواب داد:
- چیز مهمی نیست. یه کم روش مرهم میذارم خوب میشه.
زن ظرف مرهم را برداشت و گفت:
- خودم این کارو برات انجام میدم. پیراهنتو در بیار.
گی‌اوم بدون هیچ حرفی پیراهنش را از تن در آورد. جه‌هی گفت:
- بوی دود گرفتی، باید اول خودتو بشوری. اینطوری فایده‌ای نداره.
ابر سیاه که گیجی و دستپاچگی دایه‌اش را به خاطر آن سوختگی می‌دید با ملایمت گفت:
- باشه خاله هر کاری بگی می‌کنم ولی میشه اول یه چیزی بدی بخورم؟ خیلی گرسنمه.
پرستار پیر ظرف مرهم را زمین گذاشت و با صدای بغض آلودی گفت:
- آه پسر عزیزم.
گی‌اوم با خستگی لبخند نصفه‌ای تحویلش داد. جه‌هی برخاست و گفت:
- الان میرم برات میارم. غذاتو برات گرم نگه داشتم.
گی‌اوم خسته به دیوار تکیه داد و پلک‌ها را روی هم گذاشت:
- اگه میشه برای این بچه هم غذا بیار.
دایه نگاه نگرانش را از او برگرفت و به سرعت به آشپزخانه رفت.
ابر سیاه چشم‌هایش را باز کرد و به نوجوان بیهوش، چشم دوخت، در همان حال با خود فکر کرد چه آینده‌ای در انتظار سوجونگ است؟ آیا او می‌تواند کمکی برایش باشد و از دردسری که دچارش شده بود، نجاتش دهد؟ آیا می‌توانست برای نجاتش از دست سگ دیوانه و افرادش، او را با خودش به غرب ببرد؟ اگر این کار را می‌کرد، به احتمال خیلی زیاد مجبور می‌شد به ملکه و رییس بزرگ گزارش دهد و این گزارش، مساوی می‌شد با تحویل سوجونگ به مقامات غربی که در آن صورت یا تبدیل به یک جاسوس می‌شد یا برده.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #37
لی گی‌اوم با تصور چنین اتفاقی آهی کشید و زیر لب گفت:
- یه بچه با اون همه استعداد جاسوس و برده؟
چشمهایش را با انگشت فشار داد و باز سرش را به دیوار تکیه داد. جه‌هی که برای مدتی طولانی غیبش زده بود، بالاخره با یک کاسه سوپ برنج و غذا برای گیوم برگشت. غذای اربابش را جلویش گذاشت و با لحن مادرانه‌ای گفت:
- بخور سرد نشه.
و خودش کنار سوجونگ نشست .کاسه سوپ را کنار دستش گذاشت، پیشانی پسر را نوازش کرد و او را مخاطب قرار داد:
- پسرک بیچاره من! تو حتما مادری داری که نگرانه. مگه نه؟
مرد جوان متفکر جواب داد:
- مادرش از اینجا خیلی دوره.
جه‌هی بدون اینکه چشم از مهمان جوانش بردارد سوال کرد:
- دوره؟ یعنی کجا زندگی می‌کنه؟
- شمال.
- آه، که این‌طور!
گیوم مادر سوجونگ را به خاطر داشت. میونگ هی را. جاسوسی شمالی که با هم یک مبارزه بی نتیجه داشتند. چون زن با اینکه قوی‌تر بود از ترفندی برای گریز استفاده کرده و گریخته بود. با این حال به نظر چان سو فرار او به خاطر این بود که حریفش توانسته بود صورتش را ببیند و همین کمک کرد بعدها با دیدن تصویر مادر سوجونگ که پسرک آن را همراه داشت، بفهمد آن بچه، پسر همان جاسوس شمالی است.
جه‌هی سر سوجونگ را بالا آورد و کمی سوپ به حلقش ریخت. پسر دهانش را باز و بسته کرد. زن به آرامی به کارش ادامه داد و پرسید:
- چه بلایی سر این بچه اومده؟
گیوم چاپ استیک‌هایش را برداشت و گفت:
- مربوط میشه به قبیله سو. توی زندان، بیگناه شکنجه شد و یه عده هم دنبالش بودن که اونو با خودشون به جزیره آبی ببرن.
زن از تعجب دستش را جلوی دهانش گذاشت. گی‌اوم یک تکه گوشت به دهانش گذاشت و در حین جویدن به سوجونگ نگاه کرد. جه‌هی پرسید:
- و تو نجاتش دادی؟
مرد جوان حرفی نزد. دایه سوال کرد:
- حالا می‌خوای باهاش چیکار کنی؟
گی‌اوم غذا خوردنش را لحظه‌ای متوقف کرد، به نقطه‌ای زل زد و به آرامی گفت:
- نمی‌دونم.
جه‌هی قاشق دیگری از سوپ را به دهان سوجونگ گذاشت و دیگر حرفی نزد.
ابر سیاه امیدوار بود با سوختن زندان، همه فکر کنند سوجونگ بر اثر این آتش‌سوزی مرده و دیگر دنبالش نگردند. برای اینکه این باور را تقویت کند، باید برای مدتی او را مخفی می‌کرد. مخصوصا نباید پسر را به خانواده تازه آزاد شده‌اش نشان می‌داد. مطمئناً اگر آن‌ها از فرار سوجونگ مطلع می‌شدند دیگرانی هم که به دنبال پسرک بودند با خبر می‌شدند و دوباره دردسر شروع می‌شد.

فصل سوم

بخش ۱

بازنده


نفس کشیدن برایش سخت شده و به سرفه افتاده بود. احساس خفگی می‌کرد. سعی می‌کرد فریاد بزند و کمک بخواهد اما صدایش بلند نمی‌شذ.
کسی اسمش را مرتب به به زبان می‌آورد:
- هان سوجونگ! سوجونگ!
صدا دور و نزدیک می‌شد. لب‌هایش را برای جواب دادن تکان داد اما صدایی از گلویش بیرون نمی‌آمد. احساس می‌کرد هوایی در اطرافش وجود ندارد، سبک شده و فکر کرد حتما در حال مردن است.
گرمش بود و خود را در میان دود و آتش، تصور می‌کرد. باز یک نفر صدایش زد:
- سوجونگ! هان سوجونگ!
صدایش خیلی آشنا بود. تکانی خورد و خیس از ع×ر×ق، چشمهایش را باز کرد. با دیدن چهره نگران چان‌‌سو که بالای سرش نشسته بود، نفس راحتی کشید و پلک‌ها را دوباره روی هم گذاشت. چان‌سو پارچه خیس را روی پیشانیش کشید و با ملایمت گفت:
- داشتی کابوس می‌دیدی!
سوجونگ چشم‌ها را باز کرد و به خدمتکارش نگاه کرد:
- من... من... کجام؟ اینجا... کجاست؟
چان‌سو به آرامی قبل گفت:
- یه جای امن.
- چه اتفاقی...برام افتاده؟
- توی زندان آتیش سوزی اتفاق افتاد. من آوردمت بیرون.
سوجونگ با این حرف، آرام آرام به خاطر آورد چه اتفاقی افتاده. بوی دود و گرمای آتش را به خاطر آورد و وحشتش از اینکه زنده زنده بسوزد. از به خاطر آوردن آنچه در آن لحظات بر او گذشته بود نفسی کشید و چشم‌هایش را محکم بست. چان سو برای اینکه آرامش کند، گفت:
- دیگه لازم نیست بترسی، چون جات امنه‌.
هان سوجونگ یاد خانواده‌اش افتاد و پرسید:
- پس پدر!
چان‌سو جواب داد:
- نگران نباش، قبل از اینکه زندانو آتیش بزنم اونا آزاد شده بودن و رفته بودن. من مجبور شدم برای اینکه تو رو نجات بدم اونجا رو بسوزونم.
سوجونگ ناباورانه پرسید:
- آتیش سوزی کار تو بود؟!
- آره، برای اینکه تو رو نجات بدم راه دیگه ای نداشتم.
- برای اینکه منو نجات بدی؟
- خب شاید به نظر خیلی مسخره بیاد ولی احساس برادر بزرگتری رو داشتم که برادر کوچکترش توی دردسر بزرگی افتاده و می‌خواستم به هر ترتیبی شده از زندان بیارمت بیرون.
مرد جوان در آن موقعیت نمی‌خواست اتفاقاتی را که گذشته بود توضیح دهد. به نظرش هنوز برای این کار زود بود.
سوجونگ بدون اینکه چشم از او بردارد زمزمه کرد:
- برادر بزرگتر؟!
چان‌سو لبخند نصف نیمه‌ای زد و گفت:
- آره یه همچین چیزی.
و برای اینکه به حرف زدن ادامه ندهد گفت:
- حالا دیگه حرف زدن کافیه، نباید خودتو خسته کنی. فقط با خیال راحت استراحت کن. بعد بیشتر حرف می‌زنیم.
این را که گفت، از جایش بلند شد و بیرون رفت. او کسی نبود که احساساتش را با حتی نزدیک‌ترین افراد زندگی‌اش در میان بگذارد و هر وقت نزدیک بود این اتفاق بیفتد، ترجیح می‌داد تنها شود تا دیگران از احساسش با خبر نشوند. اینکه نسبت به سوجونگ احساس یک برادر بزرگتر را داشت حقیقتی بود که ناخواسته از دهانش در رفته بود. مرد جوان بی سر و صدا از خانه دایه‌اش بیرون زد. کمی در هوای سرد پاییزی ایستاد. کلاهش را روی سر گذاشت، نفس عمیقی کشید و راه بازار را در پیش گرفت، می‌خواست مهمانخانه گاریانگ را زیر نظر بگیرد و عکس‌العمل سگ دیوانه را ببیند. یک روز از آتش‌سوزی در زندان گذشته بود.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #38
غروب بود و باد سردی می‌وزید. لی‌گی‌اوم، با خونسردی، مثل یک آدم عادی، وارد بازار شد و از کوچه‌ای تنگ، قدم به اتاقکی گذاشت. این اتاق کوچک که در قسمت پشتی یک مغازه پارچه فروشی بود، در اصل پوششی بود برای ملاقات او با یکی از آشنایانش به نام تاجر چو، این مرد همان شخصی بود که به عنوان تاجر برده گی‌اوم را به سوجونگ فروخت. مردی با چشم‌های تنگ و بیش از حد کشیده، سبیل رو به بالا تاب داره و ریشی که انتهایش را بسته و با مهره‌ای سفید، زینت داده بود. این شخص آدمی نبود که توجه کسی به سمتش جلب شود و هر چند همیشه در انجام کارها غر می‌زد اما به خوبی از انجام مسئولیت‌هایی که ابر سیاه به عهده‌اش می‌گذاشت بر می‌آمد.
لی گی‌اوم صدای او را که داشت با فروشنده زیر دستش حرف می‌زد می‌توانست بشنود:
- بازم بهت می‌گم بهتره یا باید هر چی اون زن ازت خریده برگردونی یا بری پولشو بگیری. آخه تو چرا تا یه زن می‌بینی خودتو فراموش می‌کنی؟!
ابر سیاه، در حالیکه منتظر ایستاده بود، دفترهای حساب مغازه و کتاب‌‌های ممنوعه و قاچاقی را که تاجر چو آنجا نگهداری می‌کرد، ورق زد و تماشا کرد. بالاخره دوستش که از حضور او با خبر شده بود؛ به اتاقک آمد:
- آه ارباب جوان می‌بخشی که منتظرت گذاشتم. می‌دونی که این مانگ‌سو چه جوریه.
و در حالیکه خودش را مشغول مرتب کردن اطراف نشان می‌داد گفت:
- آدم نمی‌دونه بهش چی بگه از اولش هم اشتباه کردم اجازه دادم بیاد اینجا کار کنه.
گی‌اوم در حال ورق زدن کتابی گفت:
- بعد از این همه سال به این نتیجه رسیدی؟
- مشکل اینه که برادر زنمه و البته نه اون و نه خواهرش انتخاب خودم نبودن.
ابر سیاه گفت:
- پس نباید مرتب در موردش غر بزنی.
مرد گفت:
- اگه غر نزنم که دیوونه میشم.
لی گی‌اوم به سمت او برگشت و پرسید:
- همه چی حاضره؟
تاجر چو گفت:
- بله همه چیز، حتی خود من.
و به خودش اشاره کرد. سپس از گوشه‌ای بقچه‌ای بیرون آورد و مقابل گی‌اوم گذاشت:
- اینم لباسای شما.
و خودش از اتاقک بیرون رفت، گی‌اوم بقچه را باز کرد و لباس های ابریشمی قهوه‌ای و طلایی را پوشید. مجبور بود این‌بار به عنوان یک بازرگان خارجی وارد مهمانخانه گاریانگ شود که این به لطف تاجر چو ممکن شده بود. موهایش را مرتب کرد، به آن‌ها گیره زد و در آینه بزرگ مقابلش، به خودش چشم دوخت. قیافه‌اش کاملا تغییر کرده بود. دیگر اثری از چان‌سو یا ابر سیاه نبود. تنها یک نفر را در آینه می‌دید و آن هم لی‌ گی‌اوم بود. از اینکه بعد از مدت‌ها خود را به صورت یک اشراف زاده می‌دید، احساس دلتنگی کرد اما قبل از اینکه افکارش پا بگیرد، صورتش را از آینه برگرداند. وسایلی را که لازم بود برداشت و از اتاقک بیرون آمد. تاجر چو که دست‌ها را به پشت حلقه کرده و به انتهای کوچه نگاه می‌کرد با احساس حضور او برگشت و با دیدنش ابروهایش را بالا انداخت:
- آه ارباب جوان این لباسا چقدر بهتون میان!
گی‌اوم بی اعتنا راه افتاد و گفت:
- بریم.
مرد، ساکت همراهش راه افتاد. آن دو قدم زنان تا مهمانخانه گاریانگ رفتند. نگهبان در، جلویشان را گرفت.
تاجر چو گفت:
- ایشون مهمون من هستن و از امپراطوری وانگ اومدن.
گی‌اوم نیز مهر شناسایی تقلبی‌اش را به او نشان داد. نگهبان ادای احترام کرد و کنار رفت. تاجر چو و همراه جوانش، داخل شدند که با ورودشان دو زن به استقبالشان آمدند و آن‌ها را به اتاقی بردند. در راهروی مهمانخانه گی‌اوم توانست افراد ته‌سایون را ببیند که هر سه پشت در اتاق رییسشان ایستاده بودند. خدمتکارها، مهمان‌های تازه واردشان را به اتاقی راهنمایی کردند، تاجر چو پس از ورود، از آن‌ها خواست تنهایشان بگذارند و برایشان غذا و نوشیدنی بیاورند. بعد پشت میز که تنگ و‌ جام‌های شرابخوری چیده شده بودند، قرار گرفت و وانمود کرد برای مهمانش نوشیدنی می‌ریزد و وقتی مطمئن شد کاملا تنها هستند با سر به گی‌اوم علامت داد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #39
کمی آن‌طرف‌تر در فاصله دو اتاق، سگ دیوانه، با سر درد وحشتناکی که از نوشیدن زیاد به او دست داده بود، بیدار شد و سرش را از روی میز بلند کرد. به فنجان‌ %%%%%‌خوری که مقابلش ولو شده و صفحه گو که پخش زمین بود، نگاه کرد و دستش روی روی شقیقه‌اش فشار داد. دهان و گلویش خشک شده و گیج بود. آرنج‌ها را روی میز قائم قرار داد و سرش را بین دست‌هایش گرفت. فکر کرد چه اتفاقی افتاده که آن همه نوشیده و یاد اتفاقات روز قبل افتاد. آتشی که جاسوس غربی به راه انداخت و فرارش، بهت زدگی و عصبانیت خودش و سوختن اتاقک‌ها، یادش آمد هنگام برگشتن به مهمانخانه، برای اولین بار بعد از سال‌ها، تا چه حد عصبانی بوده. همان‌طور که شقیقه‌هایش را ماساژ می‌داد از خودش پرسید باید چکار کند؟ بدون هیچ دستاوردی به جزیره برمی‌گشت؟ آن وقت چه توضیحی به پدرخوانده‌اش می‌داد؟ مگر ارباب ته او را برخلاف همیشه از این سفر منع نکرده و آن را بیهوده نخوانده بود؟ اما اگر هان سوجونگ زنده باشد چه؟ اگر ابر سیاه او را با خودش برده باشد چه؟ سایون با چشم خود هیچ جسدی ندیده بود. می‌گفتند پسرک سوخته و خاکستر شده و حالا که درست و دقیق به آن فکر می‌کرد، این حرف به نظرش احمقانه می‌آمد. اگر بدن سوجونگ می‌سوخت حتما باید بوی گوشت و موی سوخته را حس می‌کرد اما آن شب هیچ بویی به جز کمی بوی موی کز خورده، به جا نمانده یا در هوا پخش نشده بود. پس حتما آن پسر باید جایی در یک گوشه شهر مخفی باشد و به احتمال زیاد فقط ابر سیاه از جایش خبر داشت و شاید خانواده‌اش هم چیزی می‌دانستند. به نظرش اگر خانواده سوجونگ را زیر نظر می‌گرفت، شاید به چیزی که می‌خواست می‌رسید. از فکر کردن که کمی فارغ شد خواست دستیارش را صدا بزند که صدای گفت و گوی افرادش را شنید. آن‌ها سعی می‌کردند آهسته حرف بزنند. اما ته سایون پشت میزی نشسته بود که در نزدیکی در قرار داشت و می‌توانست صداهای بیرون را به خوبی بشنود. او شنید که چان‌یول معروف به روباه قهوه‌ای گفت:
- نمی‌دونم تا کی قراره اینجا بمونیم. چرا اجازه نمیده بریم داخل؟
و یونگ‌هوا معروف به روباه سفید جواب داد:
- حتما هنوز عصبانیه.
چان‌یول خطاب به چانگ‌وو با اعتراض گفت:
- ارشد! اگه رییس بخواد همین‌طور اون تو بشینه و به %%%%% خوردنش ادامه بده، من تحمل نمی‌کنم و به جزیره برمی‌گردم.
چانگ‌وو گفت:
- خفه شو و دیگه حرف نزن
اما روباه قهوه‌ای ساکت نشد و گفت:
- الان یه روز تمامه اون داخله و شـ×ر×ا×ب می‌خوره و هیچ کدوم از ما رو هم راه نداده. اگه بهمون شک کنن چی؟
یونگ هوا هم این بار در دفاع از او گفت:
- اگه اون پسره رو از دست داده تقصیر ما نیست که اینطوری تنبیه بشیم.
چانگ وو گفت:
- اون داره خودشو تنبیه می‌کنه نه شمارو
سایون با شنیدن حرف‌های آن‌ها زیر لب گفت:
- حتی افراد خودمم دارن سرزنشم می‌کنن.
و از جایش بلند شد، خواست راه برود اما تلو تلو‌ خورد. مجبور شد دوباره بنشیند و در همان حال چانگ‌وو را صدا بزند:
- چانگ وو!
دستیارش خیلی سریع وارد اتاق شد:
- بله رییس!
- به چان‌یول و یونگ‌هوا بگو بیان داخل
چانگ وو آن دو را صدا زد:
- بیاین تو.
چان‌یول و یونگ هوا به اتاق آمدند و به رییس ادای احترام کردند. ته سایون بدون اینکه به آن‌ها نگاه کند، گفت:
- برید و خونه پسره رو زیر نظر بگیرید. اگه اتفاق خاصی افتاد یا رفتار خاصی از خودشون نشون دادن خبرم کنین.
آن دو به همدیگر نگاه کردند. سایون با لحن آمرانه ای گفت:
- فهمیدین؟
روباه قهوه‌ای و روباه سفید هر دو با هم گفتند:
- بله رییس.
سگ دیوانه دستش را تکان داد و گفت:
- حالا برید
دو جاسوس احترام گذاشتند و بیرون رفتند. سایون به پشتی صندلیش تکان داد. چانگ وو صفحه گو و مهره‌های سیاه و سفید بازی را جمع کرد و روی میز گذاشت:
- چیزی می‌خوای برات بیارم؟
ته سایون، سرش را به علامت نه تکان داد. چانگ وو که به روباه خاکستری معروف بود گفت:
- نمی‌دونم چرا این قضیه اینقدر برات مهمه، فکر نمی‌کنم اون بچه اینقدرا هم که تو فکر می‌کنی ارزش داشته باشه.
سایون گفت:
- تو نمی‌تونی بفهمی من چرا عصبانیم. من به خاطر از دست دادن اون بچه عصبانی نیستم. ناراحتم چون از ابر سیاه شکست خوردم.
چانگ وو گفت:
- خودت داری می‌گی ابر سیاه. اون بهترین جاسوس سه سرزمینه و شکست خوردن یه نفر مثل تو از اون طبیعیه. در ضمن تو هنوز خیلی جوونی فرصت دوباره برای رو به رو شدن با ابر سیاه ممکنه بارها برات پیش بیاد.
- اون چیزی رو که مال من بود ازم دزدید و فرار کرد. نمی‌تونم ناراحت نباشم.
روباه خاکستری، شانه‌ای بالا انداخت و بیرون رفت تا برایش آب و چیزی برای خوردن بیاورد.
هنگام بیرون آمدن با تاجر چو که از مقابلش می‌آمد رو در رو شد. مرد صورتش را با بادبزن پوشاند. جاسوس اهل جزیره آبی، زیر چشمی او را نگاه کرد. نمی‌دانست همان لحظه جاسوس حقیقی، حرف هایشان را شنیده و بیرون منتظر آن مرد است. گی‌اوم از دوستش خواسته بود مدت کوتاهی بعد از رفتنش در حیاط به او ملحق شود. با این حال، چانگ‌وو به تاجر خرده پا مشکوک شد و دنبالش به محوطه مهمانخانه رفت.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
166
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
223

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین