این شخص که هنوز جوان بیست سالهای بیش نبود به عنوان نفر دوم جزیره و جانشین پدرخواندهاش شناخته میشد. علاوه بر این، او رییس گروه روباهها، بهترین گروه جاسوسهای جزیره آبی بود. یک بار اتفاقی سوجونگ را دیده و بعد که به هوش و استعداد و تواناییش پی برده بود، خواهانش شده بود. میخواست هر طور شده پسر را به جزیره آبی ببرد تا به عنوان یک جاسوس تعلیمش دهد. اما درست وقتی قصد عملی کردن تصمیمش را داشت و افرادش را برای دزدیدن سوجونگ فرستاده بود،
نوجوان مورد نظرش به همراه خانوادهاش دستگیر و زندانی شدند.
سایون میدانست تنها کسی که میتواند در این مورد کمکش کند، ژنرال است و چون قبلاً با هم بده بستانی داشتهاند، خیلی زود به توافق میرسند. با ورود ژنرال، سگ دیوانه مهره سیاهی را که در دست داشت، روی صفحه بازی گذاشت و از جایش برخاست:
- آه خوش آمدین ژنرال. خیلی وقته ندیدمتون.
فرمانده سالخورده، بدون هیچ حرفی به او که ماسک یک سگ را به صورت زده و موهای خاکستریش را روی پیشانیش ریخته بود نگاه کرد. اصلا از آن پسر خوشش نمیآمد. تنها چیزی که آنها را به هم مرتبط میکرد مسائل کاری بود. رفتار گستاخانه و طرز حرف زدن نرم و آرامش را دوست نداشت. به نظرش آن طریقه حرف زدن بیشتر برای یک زن مناسب بود تا مردی جوان.
از گوشه و کنایههایی که هنگام صحبت میزد نیز خوشش نمیآمد. ترجیح میداد با خود ارباب ته ملاقات کند اما آن مرد گویا مقام خودش را خیلی بالاتر از این میدانست که حتی از جزیره بیرون بیاید و قدم به یکی از سه سرزمین بگذارد. اینطور شایع بود که او سالهاست از جزیره خارج نشده. سایون یک صندلی به او نشان داد و دعوتش کرد بنشیند:
- بفرمایید بنشینید عالیجناب.
و لبخند زد. هر چند لبخندش پشت ماسک پنهان بود و مخاطبش آن را نمیدید.
ژنرال بی اعتنا به جایی که جوان نشانش داده بود، روی یک صندلی بالاتر از او نشست. سگ دیوانه نیز سر جایش برگشت و به صندلیش تکیه داد:
- چای مینوشین یا بگم براتون نوشیدنی دیگه ای بیارن؟
- وقتی منو دعوت کردی باید از قبل تدارک ببینی نه حالا.
ته سایون خندید و گفت:
- اوه سرورم بی ادبی منو ببخشین. میدونین که خیلی به این چیزا وارد نیستم.
بعد رو به سمتی کرد و گفت:
- چانگوو! بگو برامون چای بیارن.
ژنرال نیز به همان سمت نگاه کرد و دید مردی با ماسک یک روباه، در گوشه اتاق روی صندلی نشسته و یک پا را روی پای دیگر انداخته. سایون با لحن به ظاهر ملامتآمیزی رو به او گفت:
- چانگوو! این چه طرز نشستن در حضور عالیجنابه؟! آه تو چرا هیچ وقت ادبو رعایت نمیکنی؟
چانگ وو در حالیکه برمیخواست گفت:
- من حتی جلوی شما هم ادبو رعایت نمیکنم رییس، چه برسه به یه ژنرال جنوبی!
ژنرال با خونسردی بازی آن دو نفر را تماشا میکرد. خوب میدانست این کارها چه معنی میدهد. آن دو نفر داشتند مسخرهاش میکردند و از این تفریح لذت میبردند. اما فرمانده جنگ دیده، مردی نبود که در مقابل بی ادبی و گستاخی از جا در برود. همه خشم و عصبانیتش را در دل نگه میداشت، بعد یک باره مانند آتشفشانی فوران میکرد و البته آن لحظه هنوز وقتش نشده بود.
- بعد در این مورد تنبیه میشی، فعلا برو بگو برامون چای و نوشیدنی بیارن.
ژنرال در مقابل این تظاهرات گستاخانه گفت:
- نیازی نیست کسی چیزی بیاره. فقط بهم بگو برای چی میخواستی باهام ملاقات کنی؟
سایون جواب داد:
- بازم مثل همیشه اصل مطلب رو سریع پیش کشیدین.
- خب؟
سگ دیوانه به چانگ وو اشاره کرد سر جایش بنشیند و گفت:
- شنیدم شما افرادی رو که با قبیله سو مرتبط بودن دستگیر کردین و دارین ازشون بازجویی میکنین؟
- همینطوره.
- عالیجناب من در این مورد ازتون خواهشی دارم.
لحن سایون در اینجا محتاط و محترمانه تر شد. ژنرال گفت:
- بگو، گوش میکنم.
- راستش قضیه اینه که چند وقت پیش پسربچهای رو دیدم که توی تجارت مهارت و اطلاعات بالایی داشت. اون بچه نظرمو جلب کرد. هوش بالا و قدرت ارتباطش با بقیه تاجران که از خودش بزرگتر بودن منو متعجب کرد. تصمیم گرفتم اونو با خودم به جزیره آبی ببرم ولی شنیدم شما اون و تمام افراد خانوادهشو دستگیر کردین. اسمش هان سوجونگه.
سایون مکثی کرد و به چهره ژنرال نگاه کرد تا اگر تغییری در آن دید متوجه شود. اما مرد هیچ عکسالعملی از خود نشان نداد. سایون ادامه داد:
- من اون بچه رو میخوام و فکر میکنم شما تنها کسی هستین که میتونین در به دست آوردنش بهم کمک کنین.
- در عوضش چی بهم میدی؟
- چی میخواین؟
- ابر سیاهو برام دستگیر کن.
سایون پلک زد:
- ابر سیاه؟!
- اون جاسوس الان همینجا توی جنوبه و اگه مأموریتی رو که میگم برام درست انجام بدین پسرهرو تحویلتون میدم.
- براتون دردسر درست کرده؟
این را ته سایون با کنجکاوی پرسید.
ژنرال پاسخ داد:
- فقط میخوام از شرش خلاص بشم.
بعد از جایش بلند شد و به سمت در اتاق رفت. سایون روی صفحه بازیش خم شد و گفت:
- کاش میموندین تا با هم بنوشیم و گو بازی کنیم. از تنهایی بازی کردن حوصلهم سر رفته.
اما وقتی سرش را بلند کرد، دید که او رفته. چانگ وو از جایش برخاست و گفت:
- اصلا ازش خوشم نمیاد.
سایون سوال کرد:
- چانگوو! فکر میکنی چرا اصرار به گرفتن ابر سیاه داره؟
- نمیدونم، علاقهای هم به دونستنش ندارم.
سگ دیوانه متفکر گفت:
- هوم میخواد ما رو با اون آدم خطرناک دربندازه.
- میخوای چیکار کنی؟ برای به دست آوردن پسره خودتو با ابر سیاه درگیر میکنی؟
سایون دست به سینه، کمر راست کرد:
- خب بدم نمیاد یه بار باهاش رو در رو بشم.
چانگ وو گفت:
- هاه، این کار دیوونگیه.
سایون گفت:
- باید یه نقشه بکشیم و بکشونیمش بیرون.
*بخش ۴*
(شروع آموزش و یک انتظار عاشقانه)
یونا شمشیر چوبی را در هوا چرخاند. سوکیونگ سرش داد زد:
- اون طوری نه.
دختر از تمرین دست کشید و با اعتراض گفت:
- ولی خواهر ارشد! این چیزیه که عموم بهم یاد داده.
زن اخم کرد و گفت:
- من که عموت نیستم! من ارشدت هستم و روش شمشیرزنیم هم فرق میکنه.
- اینکه روش شمشیرزنی شما فرق میکنه، دلیل نمیشه از من ایراد بگیرین.
- عجب بچه زبون درازی هستی! بهتره هر چی بهت میگم گوش کنی و بدون اعتراض انجام بدی، وگرنه بدجوری تنبیهت میکنم.
مدت زیادی نگذشته بود که رییس گروه از رییس بزرگ اجازه گرفته بود، بچههای فراری رییس قبیله سو را به عنوان جاسوس آموزش دهد و انجام این کار را بین خودش و دو زیردستش تقسیم کرده بود. سوکیونگ، شمشیرزنی و استفاده از سلاحهای برنده دیگر را آموزش میداد. چوی سومین، آشنایی با گیاهان دارویی، سمها و پادزهرهایشان و رییس، استفاده از کمان، نقشه کشی و نقشه خوانی را.
یونا با اشتیاق تمام، در تمرینها و آموزشهای ارشدهایش شرکت میکرد اما جینوو از وقتی زخم هایش بهبود پیدا کرده بودند، مقاومت را شروع کرده و حاضر نشده بود بپذیرد یک جاسوس باشد. از نظر او که یک نوجوان شانزده ساله بود، جاسوس بودن با بردگی هیچ فرقی نداشت و این ننگ برای تنها پسر رییس قبیله سو پذیرفتنی نبود. بحثهای او و خواهر کوچکش نیز در این مورد، بیفایده بود. یونا به هر طریقی، سعی میکرد برادرش را راضی کند تا با موقعیت جدیدش کنار بیاید. اما جینوو مرتب نقشه فرار میکشید و البته در نقشههایش شکست میخورد.
آن روز هم روزی بود که پسرک تصمیم گرفته بود فرار کند ولی رییس گروه، کانگ مینجونگ او را گیر انداخته و با دستهای بسته به مخفیگاه بر میگرداند. جینوو در حالیکه به دنبال رییس کانگ کشیده میشد با صدای بلند گفت:
- میشه دیگه طنابو باز کنی؟ اگه این کارو بکنی خودم میام.
مینجونگ سرد و خشن گفت:
- خفه شو.
جینوو با صدای بلند جواب داد:
- نمیخوام خفه شم. میخوام بازم کنی.
رییس که عصبانی بود و از غرغرهای آن نوجوان مغرور و سرکش، حوصلهاش سر رفته بود، ایستاد و طنابی را که دستهای پسر با آنها بسته شده بود محکم کشید. جینوو تعادلش را از دست داد و به سمت او کشیده شد.
@Dayan-H
@Mystical Dimples