. . .

متروکه رمان رخنه در تاریکی | نیلا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
8bc4-Remini20211017143400507-۲۰۲۲-۱۲-۱۴T۱۳۱۱۳۳-۴۹۶.jpg


‌نام اثر: رخنه در تاریکی
نام نویسنده: نیلا
ژانر: ماجراجویی، عاشقانه
ویراستار: @Dayan-H
ناظر: @AYSA_H
خلاصه: سوجونگ، فرزند رها شده‌ی یک برده‌‌ی شمالی و ژنرالی جنوبی که مادرش او را در خردسالی به تاجر سرشناسی سپرده، ناگهان به جای فرار از خطر، در نقطه‌ای می‌ایستد و برای رسیدن به رویایش، با سرنوشت به نبردی سهمگین بر‌می‌خیزد اما...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
108
نوشته‌ها
1,556
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,504
امتیازها
650

  • #21
یونگ شیک چشمهایش را محکم بسته بود تا آن صحنه را نبیند. اگر دستهایش بسته نبود، حتما گوشهایش را هم می‌گرفت که صدای سوجونگ را نشنود. جان سوک از ترس می‌لرزید اما سعی می‌کرد با چسبیدن به صندلی، جلوی لرزشش را بگیرد. ژنرال به سوجونگ پشت کرده و بادبزنش را آرام کف دستش می‌کوبید. صدای فریاد پسر، او را هم آزار می‌داد ولی نمی‌دانست چرا! با این حال به روی خودش نمی‌آورد. کمی که گذشت دستش را بالا برد و به افرادش دستور داد بس کنند و خطاب به پسر گفت:
- خب؟ بازم نمی‌خوای حرف بزنی؟
سوجونگ با چشمهای خیس، نفس زنان، فقط به زمین جلوی پایش نگاه کرد. باید تا جایی که امکان داشت مقاومت می‌کرد. در این صورت وقتی بعد، اعتراف می‌کرد، حرفش را باور می‌کردند.
- تو هنوز خیلی جوونی پسر، با این کار فقط خودتو از بین می‌بری، شاید اگه حرف بزنی بشه کاری برات کرد.
سوجونگ سعی کرد آب دهانش را قورت دهد اما در همان مدت کوتاه دهانش خشک شده بود.
ژنرال وقتی سکوت او را دید، گفت:
- ادامه بدین.
سربازها شکنجه را از سر گرفتند. سوجونگ از درد، دسته‌های صندلی را چنگ زد و ناخنهایش را در چوب فرو برد. قلبش داشت از جا کنده می‌شد. آن‌قدر دردش زیاد بود که می‌خواست به التماس بیفتد. می‌خواست اعتراف کند کار او و برادرخوانده هایش یک نقشه برای نجات بوده اما نیرویی جلویش را می‌گرفت.
سوزش زخم‌ها زیاد بود و هر بار که چوب با آن‌ها تماس پیدا می‌کرد غیر قابل تحمل‌تر می‌شد و عاقبت آن قدر برایش سخت شد که از هوش رفت.
ژنرال دستور داد رویش آب بریزند. ماموری یک سطل آب سرد روی سرش ریخت. سوجونگ نفس بلندی کشید و به هوش آمد. ژنرال رو به جان سوک و یونگ شیک کرد و پرسید:
- شماها به من بگین. هر چیزی رو در مورد ارتباط برادرتون با قبیله سو می‌دونین بگین.
دو برادر نگاهی با هم رد و بدل کردند. یونگ شیک با صدایی لرزان گفت:
- من... من چیز زیادی نمی‌دونم. فقط...فقط فهمیدم سوجونگ و سو یانگ جو با هم ارتباط خوبی داشتن.
ژنرال سرش را بالا آورد و با نگاه نافذش یونگ شیک را برانداز کرد:
- گفتی سو یانگ‌جو؟
یونگ شیک تنها به تکان سر اکتفا کرد چون حرف زدن برایش مشکل بود. ژنرال گفت:
- از کجا بدونم برای نجات پدرت این حرفا رو سر هم نمی‌کنی؟ یا شاید دست خودتون توی کار باشه!
این بار جان سوک گفت:
- خودتون که می‌بینین سوجونگ هیچ حرفی نمی‌زنه حتما یه چیزی می‌دونه که... که... نمی‌خواد لو بده.
ژنرال به سوجونگ که بی حال سرش روی سینه اش افتاده بود چشم دوخت. سپس با قدم‌های بلند خودش را به آتش رساند. آهنی را که داشت در آن سرخ می‌شد، برداشت؛ برگشت و مقابل سوجونگ ایستاد. در حالیکه با یک دست میله داغ را گرفته بود، با دست دیگرش چانه سوجونگ را محکم گرفت و سرش را بالا آورد.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
108
نوشته‌ها
1,556
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,504
امتیازها
650

  • #22
آهن گداخته را به صورتش نزدیک کرد و گفت:
- گوش کن بچه! تا امشب بهت یه فرصتی میدم که خوب فکر کنی و بعد خودت با زبون خودت حرف بزنی وگرنه بدتر از چیزی که دیدی در انتظارته.
سوجونگ با نگاهی وحشت زده و چشمانی کاملا باز، به آهن که رنگش سرخ شده و حرارتش از همان فاصله کاملا حس می‌شد، خیره شد. زبانش بند آمده بود. بازجویی و شکنجه شدن، سخت تر و ترسناک تر از چیزی بود که تصورش را می‌کرد.
ژنرال حرفش را که تمام کرد، پسر را رها کرد و دستور داد:
- ببرینشون.
نگهبانها طناب‌ها را باز کردند و زندانی‌ها را تا سلولشان همراهی کردند. سوجونگ به خاطر دردی که داشت به زحمت و خمیده راه می‌رفت و همین سرعتش را کم کرده بود. نگهبانی که پشت سرش بود، هر بار که او عقب می‌افتاد، هلش می‌داد و یک بار هم که پسر تعادلش را از دست داد، او را از یقه اش بلند کرد و به جلو راند. تمام این صحنه‌ها را لی گی‌اوم مخفیانه از روی سقف زندان، با عصبانیت نظاره گر بود و با این‌که دلش می‌خواست ارباب جوانش را نجات دهد؛ اما جلوی خودش را گرفت. احساس می‌کرد بر سر دو راهی قرار گرفته؛ از طرفی قصد کمک داشت و از طرف دیگر می‌ترسید قضیه به او ارتباطی نداشته باشد و بی جهت خودش را گرفتار کند و به دردسر بیندازد. با همه این‌ها بی‌گناهی سوجونگ، کاملاً برایش مشخص بود و بعد فکر کرد اگر هم بخواهد کاری انجام دهد، برای به دست آوردن موقعیت مناسب باید صبر کند. وگرنه ممکن است نه تنها خودش را در مخمصه بیندازد بلکه امکان دارد باعث صدمه دیدن هر چه بیشتر آن بچه بیگناه شود. در این میان، سوجونگ طاقتش از وضعیتی که در آن گرفتار آمده بود، طاق شده و می‌خواست بزند زیر گریه. اما حتی نای این کار را هم نداشت. بغضش را نگه داشت تا وقتی به سلول رسیدند. هر سه را به داخل پرت کردند. سوجونگ روی کاه‌های بدبو و مانده افتاد و چون دیگر توان بلند شدن نداشت همانجا ماند و به یکباره سیل اشک از چشمانش سرازیر شد. ارباب هان که دراز کشیده بود، با دیدن این وضع درد خودش را از یاد برد. به زحمت نشست و خودش را به سمت پسرش کشید:
- سوجونگ!
اما جان‌سوک و یونگ‌شیک مانعش شدند:
- نه پدر.
ارباب اخم کرد و پرسید:
- منظورتون چیه؟ چ...
جان سوک حرف او را قطع کرد:
- نباید بهش نزدیک بشین.
و دست پدرش را کشید. مرد، گیج و متعجب خودش را از دست پسرش رها کرد و به سمت سوجونگ رفت. اما تا بالای سرش رسید، صدای پسرک، که با درد همراه بود به گوشش رسید:
- نه پدر به من نزدیک نشین.
جان‌سوک و یونگ‌شیک که سردرگمی پدرشان را دیدند، به سمتش رفتند و سعی کردند او را از برادرشان دور کنند:
- بیاین پدر.
- هیچ معلوم هست چیکار دارین می‌کنین؟ چرا اون بچه رو شکنجه کردن؟! مگه با هم نبودین؟! چرا شماها سالمین؟
جان سوک در تلاش بود که او را آرام کند و ماجرا را توضیح دهد:
- پدر آروم باشین بذارین توضیح بدم.
- نکنه...نکنه شما دو تا علیهش چیزی گفتین؟
یونگ شیک دستش را روی بازوی پدر گذاشت و زمزمه وار گفت:
- نه پدر این طور نیست. اون خودش خواست...
- چی؟!
جان سوک آهسته به پدرش گفت:
- سوجونگ می‌خواد همه‌ چیزو گردن بگیره.
ارباب هان چشمهایش گرد شد:
- چی گفتی؟
یونگ شیک گفت:
- اون بهمون گفت با این نقشه همه ما نجات پیدا می‌کنیم.
ارباب با لحنی سرزنش آلود و عصبانی گفت:
- و شما هم همین کارو کردین؟
و وقتی جوابی از پسرهایش نشنید غرید:
- ای احمقا.
یونگ شیک به التماس افتاد:
- پدر خواهش می‌کنم.
ارباب خطاب به او با لحن تندی گفت:
- خفه شو، من حتی اگه گردنمو بزنن حاضر نیستم سوجونگو قربانی کنم. شماها پیش خودتون چی فکر کردین؟ اگه خودش هم یه همچین فکر احمقانه‌ای به سرش زده باشه جلوشو می‌گیرم.
مرد از پسرهایش فاصله گرفت. به سمت پسرخوانده‌اش رفت. کنارش زانو زد و او را از زمین بلند کرد:
- سوجونگ!
پسر چشمهای خیسش را کمی باز کرد. ارباب با ناراحتی گفت:
- چرا...چرا این اشتباه احمقانه رو مرتکب شدی؟ چرا...
سوجونگ چیزی نگفت فقط پیرمرد را تماشا کرد. نگاه خسته و بی‌حالش، قلب مرد را به درد آورد. قطره‌ای اشک از گوشه چشمش بیرون زد. پسر خیلی آرام و شمرده گفت:
- پدر! وقتشه منو رها کنین.
- هان سوجونگ! این چه حرفیه می‌زنی؟!
چشم‌های سوجونگ دوباره پر از اشک شد و صورتش را خیس کرد:
- به هر حال من یه غریبه‌م و بچه‌ها و همسرتون مهمترن. شما...شما باید قبل از هر چیز به فکر اونا باشین و...و...به فکر اون آدمای بی‌گناهی که همراهتون دستگیر شدن.
ارباب هان با انگشت‌های لرزان، اشکهای پسرخوانده‌اش را از روی صورتش پاک کرد و گفت:
- تو هم برای من مهمی سوجونگ، چرا فکر می‌کنی نیستی؟
سوجونگ سعی کرد لبخند بزند ولی صورتش از درد جمع شد:
- می‌دونم. هستم.
- پس دیگه فکرای احمقانه رو بریز دور و هیچ کاری نکن که صدمه ببینی. من خودم مواظب همه چیز هستم.
سوجونگ سکوت کرد. حرفی نزد. می‌دانست حرف زدن با پدرخوانده‌اش فایده‌ای ندارد. تنها کاری که باید می‌کرد این بود که بار بعدی که او را به بازجویی می‌بردند اعتراف کند و همه چیز را به گردن بگیرد. باید خودش را دوست و همدست سو یانگ‌جو جا می‌زد. به هر حال او مرده بود و کاری نمی‌شد برایش انجام داد و به قول آن مرد زندانی زنده‌ها باید زنده می‌ماندند. استفاده از اسم یانگ‌جو می‌توانست خیلی‌ها را نجات دهد. سوجونگ بدون حرف دیگری چشم‌هایش را بست و وانمود کرد خوابیده است تا بیشتر از آن مجبور به حرف زدن با پدرخوانده‌اش نشود.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
108
نوشته‌ها
1,556
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,504
امتیازها
650

  • #23
هر چند به شدت می‌ترسید. از مرگ و از درد شکنجه. از دیدن خون و حس کردن بوی زهمش، حالش به هم می‌خورد و دلش می‌خواست این ترس را با صدای بلند برای کسی بازگو کند. مثل آن وقت‌ها که خیلی کوچک بود و حرفهای دلش را بلند بلند با مادرش در میان می‌گذاشت. یاد مادر که افتاد، با بغضی که گلویش را فشار می‌داد فکر کرد چقدر خوب می‌شد همان لحظه مادرش در کنارش باشد و یا اصلا در آن زندان خودش تنها بود. شاید آن وقت می‌توانست با خیال راحت، بدون اینکه کسی ببیند، گریه کند. به نظرش اگر خودش تنها بود حتی می‌توانست التماس کند و به پای ژنرال بیافتد که نجاتش دهد ولی پای افراد زیادی در میان بود. افرادی که اعضای خانواده‌اش بودند. هر چند رفتار تحقیر آمیز برادرخوانده‌ها و مادرخوانده‌اش را نمی‌توانست فراموش کند اما تحمل دلشکستگی و رنج ارباب هان نیز برایش غیرممکن بود. آن مرد بیشتر از هر کس دیگری به او محبت کرده بود. سوجونگ خود را مدیونش می‌دانست. وقتی مادرش او را رها کرد، این ارباب بود که با جان و دل پذیرایش شد و همه چیز به او داد.

(بخش ۲)

*راه نجات*

غذایی در کار نبود. تنها کمی پوره جو که به هیچ وجه گرسنگی و تشنگی را از بین نمی‌برد. پسرها با دیدنش اول اخم‌ها را در هم کشیدند اما بعد با ولع زیاد مشغول خوردن شدند، هر چند خوب پخته نشده و بدون آب هم در گلویشان گیر می‌کرد. نگهبان‌ها زندانی های دیگر را برای بازجویی برده بودند. ارباب هان به ظرف پوره نگاه کرد. سوجونگ چشم‌هایش را بسته و تکیه به دیواره سلول داده بود. ارباب به شدت گرسنه بود و می‌توانست تمام آن غذا را بخورد. شاید حتی از آن زمان که در نوجوانی پیاده به سمت پایتخت می‌رفت و مجبور به خوردن علف، حشرات و میوه‌های وحشی می‌شد هم گرسنه‌تر بود. از جایی که نشسته بود به سوجونگ نگاه کرد. از فکر خوردن تمام پوره جو شرمنده شد و در دل به خود ناسزا گفت‌. به خاطر داشت که فرزندخوانده‌اش عادت داشت زیاد غذا بخورد. یا به قول خودش از غذا خوردن لذت ببرد. خاله می آشپز نیز وقتی اشتیاق پسرک را می‌دید، غذاها و خوراکی‌های بهتری تهیه می‌کرد که بیشتر مورد علاقه او بودند. مرد به یاد داشت که در بعضی سفرهای کوتاه و چند ساعته، وقتی با هم غذا می‌خوردند، غذا خوردن سوجونگ با آن ولع عجیب، او را به خنده می‌انداخت و این از معدود دفعاتی بود که تاجر پیر، می‌خندید:
- آه، این پسر انگار از قحطی نجات پیدا کرده.
با یادآوری این خاطرات از جایش بلند شد. سهم غذای خودش و سهم سوجونگ را برداشت و رفت کنار پسرخوانده‌اش نشست:
- جونگ!
پسر چشم‌هایش را کمی باز کرد. ارباب ظرف چوبی پوره را در دستهایش گذاشت:
- بخور.
اما سوجونگ سرش را تکان داد. دلهره و ترس از شکنجه و بازجویی دوباره، گرسنگی و تشنگی را از خاطرش برده بود. حتی اگر می‌خواست غذا از گلویش پایین نمی‌رفت. زخم هایش زق زق می‌کردند به طوری که احساس می‌کرد هزاران سوزن در پوستش فرو می‌روند. گلویش خشک بود، استخوان‌هایش درد می‌کردند و همه این‌ها برای نوجوانی که هنوز شانزده سالش تمام نشده بود، قابل تحمل نبود.
- باید یه چیزی بخوری تا انرژی داشته باشی اگه اینطوری ادامه بدی زنده نمی‌مونی.
سوجونگ کلمه‌ای به زبان نیاورد. ظرف را به پیرمرد برگرداند و دوباره چشم‌هایش را بست. ارباب، با دست مقداری از غذا را برداشت و به دهان فرزندخوانده اش نزدیک کرد:
- یه کم، فقط یه کم بخور.
- برای بردن ظرفا اومدم. اونا رو بدین ببرم.
صدا آن‌قدر آشنا و نزدیک بود که سوجونگ یک لحظه فکر کرد اشتباه می‌کند؛ اما سریع چشم‌هایش را باز کرد. مردی با لباس خدمتکارها و سربند‌ کتانی و صورتی کثیف، پشت سلول‌ها ایستاده بود؛ ولی جونگ حتی با آن تغییر قیافه هم او را می‌شناخت. خود چان سو بود. پسر جوان که برای مدتی خدمتکارش را از یاد برده بود، با دیدن دوباره اش بدون توجه به دردی که داشت، خودش را به تیرهای چوبی سلول رساند:
- چان...چان سو!

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
108
نوشته‌ها
1,556
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,504
امتیازها
650

  • #24
ارباب و پسرهایش با صدای سوجونگ، به مرد خدمتکار نگاه کردند. چان‌سو انگشتش را روی لبش گذاشت:
- هیس!
همه پشت تیرهای چوبی جمع شدند. سوجونگ، معترض و با صدای خفه ای گفت:
- فکر کردم فرار کردی تو اینجا چیکار می‌کنی؟! مگه نمی‌دونی خطرناکه؟ اگه دستگیرت کنن چی؟!
مرد، بدون اینکه جوابی به سوال‌های پی در پی او بدهد با صدای بلند گفت:
- کاسه‌ها رو بدین ببرم.
و با چشم به سوجونگ اشاره کرد که جلوتر بیاید. پسر که با دیدن او جان دوباره‌ای گرفته بود، سریع کاسه‌ها را از یونگ‌شیک گرفت و یک قدم جلوتر رفت. خدمتکار دست او را گرفت و تکه کاغذی کف آن گذاشت. همان موقع نگهبان که تازه غذا خوردنش تمام شده بود، پیدایش شد:
- آهای اونجا چه خبره؟
چان سو سریع ظرف‌ها را از ارباب جوانش گرفت، با فاصله از میله‌ها ایستاد و گفت:
- چیزی نیست قربان، این پسر جوون ازم خواست یه کم آب براش بیارم؛ ولی من گفتم اجازه ندارم.
نگهبان با قدم‌های بلند، خودش را به آن‌ها رساند. سوجونگ کاغذ را در مشتش مچاله کرد.
مرد که کوتاه و کمی چاق بود، با لحن تندی رو به چان سو گفت:
- زود باش برو پی کارت.
و بعد رویش را به سمت نوجوان زندانی برگرداند:
- تو بچه! بهتره سر جات بشینی و خفه بشی، وگرنه خودم حسابت رو می‌رسم.
سوجونگ تظاهر کرد که التماس می‌کند:
- ولی من فقط یه کم آب خواستم.
نگهبان با عصبانیت، بدون این‌که جوابی به نوجوان زندانی بدهد، یقه چان سو را گرفت و در حالی‌که او را دنبال خود می‌کشید گفت:
- تو که هنوز اینجا وایسادی! مگه من بهت نگفتم راهت رو بکش و برو!
همین که آن‌ دو نفر رفتند، سوجونگ پشتش را به در سلول کرد و کاغذ را باز کرد. بقیه هم که از شدت کنجکاوی نمی‌توانستند صبر کنند، دورش جمع شدند. در کاغذ فقط دو جمله نوشته شده بود:
- هیچ کاری نکنین، هیچ حرفی نزنین.
یونگ شیک که سرک کشیده و نوشته را خوانده بود، متعجب پرسید:
- این یعنی چی؟
سوجونگ متفکر زمزمه کرد:
- حتما داره یه کارایی می‌کنه.
جان‌سوک با بدبینی گفت:
- آخه یه خدمتکار چه کاری از دستش برمیاد ؟!
و رفت یک گوشه نشست. یونگ‌شیک متعجب پرسید:
- ولی مگه اون یه خدمتکار نیست؛ پس چه جوری این پیغام رو نوشته؟ مگه سواد داره؟!
ارباب هان گفت:
- درسته، عجیبه.
و بعد از مکثی کوتاه گفت:
- ولی با این که اون مرد فقط چند روز توی خونه من بود و نمی‌دونم واقعاً کیه و می‌خواد چیکار کنه به نظرم چیزی رو که نوشته درسته، شماها نباید هیچ کاری بکنین. اگه قراره کسی کاری انجام بده من هستم.
سپس سوجونگ را که داشت کاغذ چان سو را مچاله می‌کرد مخاطب قرار داد:
- تو هم فکر اون نقشه احمقانه رو از سرت بیرون کن.
پسر با دهان خشک مشغول جویدن کاغذ شد. با اینکه حرف‌های پدرخوانده‌اش را شنید؛ اما فکرش آنقدر مشغول چا‌ن‌سو بود که به حرف پیرمرد توجهی نکرد. تصمیم گرفته بود وقتی دوباره برای بازجویی می‌رود با یک اعتراف دروغ، بقیه را نجات دهد؛ ولی بعد از ملاقات با خدمتکارش و پیامی که به دستش رسیده بود، از خودش می‌پرسید آیا باید با وجود تهدید ژنرال لی، فکر اعتراف کردن را از سر بیرون کند. لحظه‌ای با تصور گذاشته شدن داغ روی صورتش، نفسش بند آمد. نمی‌توانست مقاومت کند و مجبور بود حرفی بزند. از طرف دیگر اگر چیزی می‌گفت یعنی این‌که حرف چان‌سو را نشنیده گرفته. او احساس می‌کرد آن مرد، یک خدمتکار عادی نیست. چرا که قبلاً رفتارهای عجیبش را دیده و علاوه بر این چهره و‌ نوع رفتار و برخوردش کاملا متفاوت با یک برده عادی بود. حالا هر چقدر هم که می‌توانست با مهارت آن را پنهان کند، باز هم سوجونگ متوجه شده بود؛ اما خودش را به آن راه می‌زد. با این‌حال آیا می‌توانست به توانایی او اعتماد کند و کار را به دستش بسپارد؟ در مقابل ژنرال چطور باید رفتار می‌کرد؟ با ناراحتی گوشه لبش را گاز گرفت و لنگان، برگشت سر جایش نشست.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
108
نوشته‌ها
1,556
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,504
امتیازها
650

  • #25
*بخش ۳*

(به دنبال هان‌ سوجونگ)


ژنرال در محوطه خانه‌اش در میان انبوه درختان، ایستاده بود. همسر و دخترش به مهمانی یکی از اشراف سرشناس نزدیک به ملکه، رفته بودند و پسرش طبق معمول در یکی از گیسانگ‌خانه‌ها در حال خوش‌گذرانی بود. مرد قصد داشت به زندان شهر برود و بازجویی از سوجونگ را از سر بگیرد. او به خوبی از بیگناهیش آگاه بود؛ ولی باید مجبورش می‌کرد بر علیه رییس قبیله سو شهادت دهد. با این کار حکم مرگ رییس سو امضا می‌شد و یک رقیب دیگر را از سر راه برمی‌داشت. این خودش یک قدم مهم و بزرگ برای رسیدن به هدف بزرگش بود. این‌که دیگران فقط بر علیه سو یانگ‌جو شهادت بدهند، راضیش نمی‌کرد و بر حسب اتفاق، از این‌که ملکه جونگ به خاطر احساسات جریحه‌دار شده خودش، آن مرد را بیشتر هدف قرار داده بود، خیلی احساس رضایت نمی‌کرد. ژنرال، سر سو یانگ‌یی را می‌خواست و سوجونگ می‌توانست آن را به او بدهد؛ ولی چیزی را که در مورد آن بچه نمی‌توانست درک کند، احساسات متناقض و عجیبی بود که با دیدنش به او دست می‌داد. احساس می‌کرد سالهاست سوجونگ را می‌شناسد. مخصوصا چشم‌ها و نگاهش، به نظرش آشنا می‌آمدند. در هنگام بازجویی حتی او را با پسر خوشگذرانش، لی جونگ‌جی مقایسه کرده و افسوس خورده بود. اما دلیل این احساسات را نمی‌فهمید! همان‌طور که در حال فکر کردن بود صدای خش خشی شنید. چشم‌هایش را که بسته بود، آرام باز کرد.
صدایی از لابه لای شاخه‌ی درختان اطراف گفت:
- خیلی وقته ندیدمتون ژنرال.
ژنرال خواست برگردد چون صدا از پشت سرش شنیده می‌شد اما صدا گفت:
- بهتره برنگردین. وگرنه تیغه خنجرم زخمیتون می‌کنه.
- تو کی هستی؟
- آه ببخشید که خودمو معرفی نکردم. من ابر سیاه هستم.
- همون جاسوس غربی معروف؟
صدا لحن تمسخرآمیزی به خودش گرفت:
- به خودم امیدوار شدم.
ژنرال پرسید:
- چی می‌خوای؟
ابر سیاه گفت:
- خیلی خوبه که سریع میرین سر اصل مطلب.
ژنرال به تاریکی مقابلش چشم دوخت و پرسید:
- خب؟
- ازتون یه درخواستی داشتم. می‌خوام آدمای بی‌گناهی رو که به بهانه قبیله سو دستگیر کردین، آزاد کنین.
ژنرال پوزخندی زد:
- چرا باید این کارو بکنم؟!
- چون زندگی و سرنوشتتون در گرو انجام این کاره.
مرد با آرامش خاص خودش پرسید:
- و فکر می‌کنی من با حرف تو که یه جاسوس بی ارزشی این کارو می‌کنم؟
ابر سیاه خندید:
- اگه این جاسوس به قول خودتون بی‌ ارزش، مدارکی در مورد خیانت شما داشته باشه که نشون میده خیال دارین ملکه جونگو سرنگون کنین چی؟
ژنرال چشم‌هایش را بست. مطمئناً نمی‌توانست تا به دست آوردن قدرت کامل و مطلق، اجازه دهد کسی از نقشه‌هایش با خبر شود اما ابر سیاه چطور توانسته بود مدرکی علیهش به دست بیاورد؟ شاید فقط دروغ می‌گفت و چنین چیزی وجود نداشت! ابر سیاه مانع این شد که او بیشتر فکر کند:
- من نامه‌های شما به امپراطور وانگ جین رو دیدم. همه رو از حفظم و البته چند نمونه‌ش رو هم دارم. توی یکی از این نامه‌ها قول دادین در ازای حمایت وانگ جین از شما کتاب نقشه ‌های پادشاه سابق رو بهش بدین.البته من هنوز اون مدارکو به ملکه مادر تحویل ندادم. اگه خواسته‌م عملی نشه مطمئن باشین به جای ملکه مادر اونا رو تحویل عروسش میدم. اون وقت قبیله و خانواده‌تون سرنوشت خوبی پیدا نمی‌کنن.
ژنرال تکانی خورد. اما سعی کرد خونسردیش را در مقابل آن مرد حفظ کند. یا لااقل وانمود کند آرام است. برای همین گفت:
- و فکر می‌کنی همینطوری میشینم و هیچ کاری نمی‌کنم تا تو هر کاری دلت می‌خواد انجام بدی؟
ابر سیاه گفت:
- آه البته شما ممکنه همه قدرت خودتونو برای متوقف کردن من به کار ببرین.
- پس در این صورت حرفی با هم نداریم.
ژنرال این را گفت و دو فک بالا و پایین را روی هم فشرد. نباید نشان می‌داد نگران است یا ترسیده.
- این‌طور فکر می‌کنین؟
ژنرال جوابی نداد.
ابر سیاه گفت:
- باشه، میل خودتونه. پس من دیگه میرم.
صدای خش خش شاخه‌ها که بلند شد. ژنرال با لحن آمرانه‌ای بدون اینکه برگردد گفت:
- صبر کن.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
108
نوشته‌ها
1,556
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,504
امتیازها
650

  • #26
ابر سیاه وقتی دید او دارد به سمتش می‌چرخد، سریع خودش را پشت درختی پنهان کرد.
- چطور مطمئن بشم که داری راستشو میگی؟
جاسوس جواب داد:
- می‌تونید برید یه نگاهی به میز توی اتاقتون بندازین.
و بعد صدای خش خش شاخه‌ها و برگ‌ها دوباره بلند شد. ابر سیاه، رفته بود. ژنرال مدتی طولانی بر جای ایستاد و به عمق تاریکی چشم دوخت. اگر حرف آن مرد درست باشد، پس یک خطر جدی تهدیدش می‌کند. اما او هم که چهل سال از عمر پنجاه و شش ساله‌اش را در میدان جنگ و سیاست گذرانده بود کسی نبود که از این خطرات بترسد. با این حال شرط عقل این بود که احتیاط کند. نفس عمیقی کشید و به طرف اتاقش به راه افتاد. بعد از ورود، خیلی زود از محتوای کاغذی که روی میزش قرار داده شده بود مطلع شد. تمام آن کپی شده از نامه‌ای بود که برای امپراطور وانگ جین نوشته بود. و به این نتیجه رسید که حرف‌های ابر سیاه درست است. ژنرال با اینکه آوازه او را به عنوان بهترین جاسوس غرب شنیده بود اما فکر می‌کرد در تعریف از توانایی‌هایش اغراق شده. او نامه را با شعله شمع سوزاند و از اتاقش بیرون آمد. باید به زندان شهر می‌رفت و به اجبار دستور آزادی زندانی‌ها را می‌داد اما با این کار، رییس قبیله سو نیز از مرگ نجات پیدا می‌کرد. تبعید برای آن شخص کافی نبود، چون مطمئناً بعدها برایش دردسرساز می‌شد. باید در موردش یک تصمیم درست می‌گرفت. ژنرال لی از خانه بیرون آمد و قدم زنان راه زندان را در پیش گرفت، تنها بود و محافظی نداشت. هیچ وقت از محافظ شخصی استفاده نمی‌کرد. مرد جنگ دیده و سیاست بازی مثل او از چیزی نمی‌ترسید. بارها در میدان جنگ زخم برداشته و به خطر افتاده بود و اگر در خیابان‌های شهر اتفاقی برایش می‌افتاد، می‌توانست به تنهایی از خود محافظت کند. همان‌طور که آهسته، قدم برمی‌داشت و هنوز در نیمه راه بود، احساس کرد کسی دارد تعقیبش می‌کند. ایستاد و به آرامی چرخید. سایه‌ای که در تاریکی ایستاده بود با احتیاط جلو آمد.
ژنرال پرسید:
- کی هستی؟
سایه جلوتر آمد. ماسکی به صورت داشت، ماسک یک روباه. کسانی که چنین ماسکی می‌زدند همه جاسوس‌های جزیره آبی بودند و این شخص که نامش چان‌یول بود، نیز یکی از همان‌ها بود. ژنرال از او پرسید:
- از جزیره آبی اومدی؟
چان‌یول جواب داد:
- رییسم توی مهمونخونه گاریانگ می‌خواد باهاتون ملاقات کنه.
مرد که در ناخودآگاهش واقعا منتظر چنین لحظه‌ای بود بلافاصله گفت:
- راهو بهم نشون بده.
جاسوس با فاصله از او جلو افتاد. در تاریکی راه می‌رفت، نرم قدم برمیداشت و دستش را از روی قبضه شمشیرش بر نمی‌داشت. قد متوسطی داشت، لاغر اندام بود و کاملا هشیار نشان می‌داد. مدتی را در کوچه پس کوچه‌های پایتخت راه رفتند تا عاقبت به مهمانخانه‌ای رسیدند. چان‌یول او را به اتاقی هدایت کرد. کسی پشت میزی در تاریکی نشسته بود و داشت با خودش گو* بازی می‌کرد. او ته سایون معروف به سگ دیوانه، پسرخوانده ارباب جزیره آبی بود.
جزیره آبی محلی بود که در آن ارباب ته کانگ‌یی و افرادش مستقر بودند. آن‌ها از طرف امپراطور وانگ جین که در همسایگی سه سرزمین شمالی، غربی و جنوبی، بر سرزمین وسیعی حکومت می‌کرد، حمایت می‌شدند و همین دلیلی شده بود برای اینکه هیچ کدام از سه سرزمین، جرات تعرض به جزیره آن‌ها را نداشته باشند. ارباب ته در جزیره‌اش افرادی را به عنوان جاسوس پرورش می‌داد. این جاسوس‌ها بعد از آموزش دیدن و کسب مهارت به حاکمان سرزمین‌های اطراف اجاره داده میشدند. جاسوس‌ها اغلب افراد فراری، برده‌ها، اسرای جنگی و افراد رانده شده بودند و با ورود به جزیره آبی چاره‌ای جز اینکه خدمت به ارباب ته را بپذیرند نداشتند. در غیر این صورت به عنوان برده به تاجران فروخته می‌شدند. این یک اصل و قانون در جزیره آبی بود و هیچ‌کس مسلماً نمی‌خواست رسماً یک برده باشد.
ارباب ته به این شیوه توانسته بود افراد زیادی را جذب کند و البته پسر خوانده اش ته‌سایون، برای یافتن افراد با استعداد به اطراف سفر می‌کرد تا بهترین‌ها را بیابد و بهترین جاسوس‌ها را پرورش دهد.

* گو( توضیح نویسنده): گو، یا وی‌چی قدیمی‌ترین بازی تخته‌ای تاریخ بشری است. این بازی که به صورت دونفره انجام می‌شود، علی‌رغم قوانین ساده‌ای که دارد راهبردهای (استراتژی‌های) پیچیده‌ای را می‌طلبد. این بازی در شرق آسیا محبوبیت بالایی دارد.


@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
108
نوشته‌ها
1,556
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,504
امتیازها
650

  • #27
این شخص که هنوز جوان بیست ساله‌ای بیش نبود به عنوان نفر دوم جزیره و جانشین پدرخوانده‌اش شناخته می‌شد. علاوه بر این‌، او رییس گروه روباه‌ها، بهترین گروه جاسوس‌های جزیره آبی بود. یک بار اتفاقی سوجونگ را دیده و بعد که به هوش و استعداد و تواناییش پی برده بود، خواهانش شده بود. می‌خواست هر طور شده پسر را به جزیره آبی ببرد تا به عنوان یک جاسوس تعلیمش دهد. اما درست وقتی قصد عملی کردن تصمیمش را داشت و افرادش را برای دزدیدن سوجونگ فرستاده بود،
نوجوان مورد نظرش به همراه خانواده‌اش دستگیر و زندانی شدند.
سایون می‌دانست تنها کسی که می‌تواند در این مورد کمکش کند، ژنرال است و چون قبلاً با هم بده بستانی داشته‌اند، خیلی زود به توافق می‌رسند. با ورود ژنرال، سگ دیوانه مهره سیاهی را که در دست داشت، روی صفحه بازی گذاشت و از جایش برخاست:
- آه خوش آمدین ژنرال. خیلی وقته ندیدمتون.
فرمانده سالخورده، بدون هیچ حرفی به او که ماسک یک سگ را به صورت زده و موهای خاکستریش را روی پیشانیش ریخته بود نگاه کرد. اصلا از آن پسر خوشش نمی‌آمد. تنها چیزی که آن‌ها را به هم مرتبط می‌کرد مسائل کاری بود. رفتار گستاخانه و طرز حرف زدن نرم و آرامش را دوست نداشت. به نظرش آن طریقه حرف زدن بیشتر برای یک زن مناسب بود تا مردی جوان.
از گوشه و کنایه‌هایی که هنگام صحبت می‌زد نیز خوشش نمی‌آمد. ترجیح می‌داد با خود ارباب ته ملاقات کند اما آن مرد گویا مقام خودش را خیلی بالاتر از این می‌دانست که حتی از جزیره بیرون بیاید و قدم به یکی از سه سرزمین بگذارد. این‌طور شایع بود که او سالهاست از جزیره خارج نشده. سایون یک صندلی به او نشان داد و دعوتش کرد بنشیند:
- بفرمایید بنشینید عالیجناب.
و لبخند زد. هر چند لبخندش پشت ماسک پنهان بود و مخاطبش آن را نمی‌دید.
ژنرال بی اعتنا به جایی که جوان نشانش داده بود، روی یک صندلی بالاتر از او نشست. سگ دیوانه نیز سر جایش برگشت و به صندلیش تکیه داد:
- چای می‌نوشین یا بگم براتون نوشیدنی دیگه ای بیارن؟
- وقتی منو دعوت کردی باید از قبل تدارک ببینی نه حالا.
ته سایون خندید و گفت:
- اوه سرورم بی ادبی منو ببخشین. می‌دونین که خیلی به این چیزا وارد نیستم.
بعد رو به سمتی کرد و گفت:
- چانگ‌وو! بگو برامون چای بیارن.
ژنرال نیز به همان سمت نگاه کرد و دید مردی با ماسک یک روباه، در گوشه اتاق روی صندلی نشسته و یک پا را روی پای دیگر انداخته. سایون با لحن به ظاهر ملامت‌آمیزی رو به او گفت:
- چانگ‌وو! این چه طرز نشستن در حضور عالیجنابه؟! آه تو چرا هیچ وقت ادبو رعایت نمی‌کنی؟
چانگ وو در حالیکه برمی‌خواست گفت:
- من حتی جلوی شما هم ادبو رعایت نمی‌کنم رییس، چه برسه به یه ژنرال جنوبی!
ژنرال با خونسردی بازی آن دو نفر را تماشا می‌کرد. خوب می‌دانست این کارها چه معنی می‌دهد. آن دو نفر داشتند مسخره‌اش می‌کردند و از این تفریح لذت می‌بردند. اما فرمانده جنگ دیده، مردی نبود که در مقابل بی ادبی و گستاخی از جا در برود. همه خشم و عصبانیتش را در دل نگه می‌داشت، بعد یک باره مانند آتشفشانی فوران می‌کرد و البته آن لحظه هنوز وقتش نشده بود.
- بعد در این مورد تنبیه میشی، فعلا برو بگو برامون چای و‌ نوشیدنی بیارن.
ژنرال در مقابل این تظاهرات گستاخانه گفت:
- نیازی نیست کسی چیزی بیاره. فقط بهم بگو برای چی می‌خواستی باهام ملاقات کنی؟
سایون جواب داد:
- بازم مثل همیشه اصل مطلب رو سریع پیش کشیدین.
- خب؟
سگ دیوانه به چانگ وو اشاره کرد سر جایش بنشیند و گفت:
- شنیدم شما افرادی رو که با قبیله سو مرتبط بودن دستگیر کردین و دارین ازشون بازجویی می‌کنین؟
- همینطوره.
- عالیجناب من در این مورد ازتون خواهشی دارم.
لحن سایون در اینجا محتاط و محترمانه تر شد. ژنرال گفت:
- بگو، گوش می‌کنم.
- راستش قضیه اینه که چند وقت پیش پسربچه‌ای رو دیدم که توی تجارت مهارت و اطلاعات بالایی داشت. اون بچه نظرمو جلب کرد. هوش بالا و قدرت ارتباطش با بقیه تاجران که از خودش بزرگتر بودن منو متعجب کرد. تصمیم گرفتم اونو با خودم به جزیره آبی ببرم ولی شنیدم شما اون و تمام افراد خانواده‌شو دستگیر کردین. اسمش هان سوجونگه.
سایون مکثی کرد و به چهره ژنرال نگاه کرد تا اگر تغییری در آن دید متوجه شود. اما مرد هیچ عکس‌العملی از خود نشان نداد. سایون ادامه داد:
- من اون بچه رو می‌خوام و فکر می‌کنم شما تنها کسی هستین که می‌تونین در به دست آوردنش بهم کمک کنین.
- در عوضش چی بهم میدی؟
- چی می‌خواین؟
- ابر سیاهو برام دستگیر کن.
سایون پلک زد:
- ابر سیاه؟!
- اون جاسوس الان همین‌جا توی جنوبه و اگه مأموریتی رو که میگم برام درست انجام بدین پسره‌رو تحویلتون میدم.
- براتون دردسر درست کرده؟
این را ته سایون با کنجکاوی پرسید.
ژنرال پاسخ داد:
- فقط می‌خوام از شرش خلاص بشم.
بعد از جایش بلند شد و به سمت در اتاق رفت. سایون روی صفحه بازیش خم شد و گفت:
- کاش می‌موندین تا با هم بنوشیم و گو بازی کنیم. از تنهایی بازی کردن حوصله‌م سر رفته.
اما وقتی سرش را بلند کرد، دید که او رفته. ‌چانگ وو از جایش برخاست و گفت:
- اصلا ازش خوشم نمیاد.
سایون سوال کرد:
- چانگ‌وو! فکر می‌کنی چرا اصرار به گرفتن ابر سیاه داره؟
- نمی‌دونم، علاقه‌ای هم به دونستنش ندارم.
سگ دیوانه متفکر گفت:
- هوم می‌خواد ما رو با اون آدم خطرناک دربندازه.
- می‌خوای چیکار کنی؟ برای به دست آوردن پسره خودتو با ابر سیاه درگیر می‌کنی؟
سایون دست به سینه، کمر راست کرد:
- خب بدم نمیاد یه بار باهاش رو در رو بشم.
چانگ وو گفت:
- هاه، این کار دیوونگیه.
سایون گفت:
- باید یه نقشه بکشیم و بکشونیمش بیرون.

*بخش ۴*

(شروع آموزش و یک انتظار عاشقانه)

یونا شمشیر چوبی را در هوا چرخاند. سوکیونگ سرش داد زد:
- اون طوری نه.
دختر از تمرین دست کشید و با اعتراض گفت:
- ولی خواهر ارشد! این چیزیه که عموم بهم یاد داده.
زن اخم کرد و گفت:
- من که عموت نیستم! من ارشدت هستم و روش شمشیرزنیم هم فرق می‌کنه.
- اینکه روش شمشیرزنی شما فرق می‌کنه، دلیل نمیشه از من ایراد بگیرین.
- عجب بچه زبون درازی هستی! بهتره هر چی بهت میگم گوش کنی و بدون اعتراض انجام بدی، وگرنه بدجوری تنبیهت می‌کنم.
مدت زیادی نگذشته بود که رییس گروه از رییس بزرگ اجازه گرفته بود، بچه‌های فراری رییس قبیله سو را به عنوان جاسوس آموزش دهد و انجام این کار را بین خودش و دو زیردستش تقسیم کرده بود. سوکیونگ، شمشیرزنی و استفاده از سلاح‌های برنده دیگر را آموزش می‌داد. چوی سومین، آشنایی با گیاهان دارویی، سم‌ها و پادزهرهایشان و رییس، استفاده از کمان، نقشه کشی و نقشه خوانی را.
یونا با اشتیاق تمام، در تمرین‌ها و آموزش‌های ارشدهایش شرکت می‌کرد اما جین‌وو از وقتی زخم هایش بهبود پیدا کرده بودند، مقاومت را شروع کرده و حاضر نشده بود بپذیرد یک جاسوس باشد. از نظر او که یک نوجوان شانزده ساله بود، جاسوس بودن با بردگی هیچ فرقی نداشت و این ننگ برای تنها پسر رییس قبیله سو پذیرفتنی نبود. بحث‌های او و خواهر کوچکش نیز در این مورد، بی‌فایده بود. یونا به هر طریقی، سعی می‌کرد برادرش را راضی کند تا با موقعیت جدیدش کنار بیاید. اما جین‌وو مرتب نقشه فرار می‌کشید و البته در نقشه‌هایش شکست می‌خورد.
آن روز هم روزی بود که پسرک تصمیم گرفته بود فرار کند ولی رییس گروه، کانگ مین‌جونگ او را گیر انداخته و با دست‌های بسته به مخفیگاه بر می‌گرداند. جین‌وو در حالیکه به دنبال رییس کانگ کشیده می‌شد با صدای بلند گفت:
- میشه دیگه طنابو باز کنی؟ اگه این کارو بکنی خودم میام.
مین‌جونگ سرد و خشن گفت:
- خفه شو.
جین‌وو با صدای بلند جواب داد:
- نمی‌خوام خفه شم. می‌خوام بازم کنی.
رییس که عصبانی بود و از غرغرهای آن نوجوان مغرور و سرکش، حوصله‌اش سر رفته بود، ایستاد و طنابی را که دست‌های پسر با آن‌ها بسته شده بود محکم کشید. جین‌وو تعادلش را از دست داد و به سمت او کشیده شد.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
108
نوشته‌ها
1,556
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,504
امتیازها
650

  • #28
یقه اش را گرفت و محکم کشید:
- گوش کن ببین چی میگم بچه احمق! اگه یه بار، فقط یه بار دیگه فرار کنی، میفرستمت به قصر ملکه مادر تا آدم بشی. حتما از خواهرت شنیدی اونجا چه بلایی سرت میاد. اگه تا حالا این کارو نکردم و باهات راه اومدم، فقط به خاطر خواهرته که داره تمام تلاششو برای حفظ زندگی دوتاتون می‌کنه. پس فقط کافیه یه بار دیگه تکرار کنی. فهمیدی؟
جین‌وو با نفرت به او زل زد. شدت عصبانیتش به حدی بود که دلش می‌خواست یک شمشیر یا لااقل یک خنجر دستش باشد تا تمام ناراحتی‌اش را سر آن مرد خالی کند و چون هیچ‌کدام از آن اسلحه‌ها را نداشت، از بین دندان‌هایش که به هم چفت شده بودند غرید:
- ازت متنفرم. از تو و اون زیردستات و ملکه مادر و ملکه جونگ و غرب و جنوب و همه متنفرم. شماها یه مشت قاتل ع×و×ض×ی هستین که همه تون باید از بین برین.
رییس بدون اینکه طناب او را رها کند هلش داد و گفت:
- خوبه، پس با همین نفرت قوی شو و سعی کن مارو از بین ببری.
و باز او را دنبال خودش کشید. جین‌وو دیگر ساکت ماند و بدون حرف، با چهره‌ای درهم، دنبال کانگ مین‌جونگ راه افتاد. دردسر برای خواهر کوچکش! او داشت تبدیل به باری روی دوش یونا می‌شد در حالیکه وظیفه خود می‌دانست از دخترک حمایت کند. هر چند احساساتش بر علیه جاسوس‌های ملکه مادر بود اما اگر می‌خواست منصف و منطقی باشد، به نظرش حرف‌های رییس کانگ درست بود. هنوز غرورش مانع پذیرش این بود که جاسوس شود. با این حال فکر کرد تا پیدا کردن راه فرار جدید، مجبور است با تمرین‌ها و آموزش‌های آن سه نفر کنار بیاید تا یونا را دچار دردسر و نگرانی نکند. آن‌وقت در یک زمان مناسب، دست خواهرش را می‌گرفت و فرار می‌کرد. وقتی به مخفیگاه رسیدند، یونا و سوکیونگ هنوز داشتند تمرین می‌کردند. به محض ورودشان، یونا شمشیر چوبی را انداخت و به سمت جین‌وو دوید:
- برادر!
مین‌جونگ با آمدن یونا طناب را رها کرد. دختر دست‌های برادرش را گرفت و گفت:
- بازم می‌خواستی فرار کنی؟
پسر زبری دست‌های خواهرش را حس کرد. دست‌های یونا بر اثر تمرین زیاد زبر شده بودند و پوست نرمش به خاطر شست و شوی ظرف و لباس در آب سرد، خشک و قرمز شده بود. علاوه بر این به طور کاملا محسوسی لاغر شده بود. جین‌وو شرمنده از اینکه تا آن لحظه متوجه این‌ تغییرات نشده بود، نگاهش کرد و گفت:
- آره ولی می‌بینی که گیر افتادم.
یونا خواست چیزی بگوید که خواهر ارشد او را صدا زد:
- یانگ سولان! زود باش برگرد سر تمرینت.
سولان اسم مستعارش شده بود و همه اعضای گروه باید با این اسم او را صدا می‌زدند حتی برادرش.
یونا رو به برادر گفت:
- من میرم به تمرینم می‌رسم وگرنه ارشد تنبیهم می‌کنه. بعداً با هم حرف می‌زنیم.
او به سمت محل تمرین دوید و در همان حال برای برادرش دست تکان داد. جین وو خجالت زده رفتنش را تماشا کرد.
رییس دستهایش را باز کرد:
- بهتره دفعه بعد، قبل از اینکه فرار کنی، به خواهرت هم فکر کنی.
سپس او را تنها گذاشت و به سمت کلبه‌ها رفت. جین وو مدتی ایستاد و به خواهرش چشم دوخت. دخترک با آن جثه کوچک، سخت تلاش می‌کرد ولی او با خودخواهی در فکر فرار بود. چقدر می‌توانست خودخواه باشد که تنها برای نجات خودش تلاش کند! یاد عمویش سو یانگ‌جو و آخرین نگاهش افتاد. ناراحت از افکاری که به ذهنش هجوم می‌آوردند به آرامی به سمت محل تمرین رفت، یک شمشیر چوبی برداشت و حرکاتش را با خواهرش هماهنگ کرد. یونا سرش را چرخاند و به رویش لبخند زد. ارشد سرش داد زد و گفت:
- شمشیرتو درست بگیر یانگ سونگ‌یی.
رییس که داشت داخل کلبه می‌شد، با شنیدن صدای سوکیونگ، سرش را چرخاند و با دیدن جین‌وو در حال تمرین، با رضایت سری تکان داد و داخل رفت.
سومین نیز حین جمع کردن گیاهان دارویی خشک شده، با دیدن تمرین پسر لبخند زد. بالاخره جین‌وو به خاطر خواهرش پذیرفته بود در تمرینات شرکت کند. تا قبل از آن متوجه زخم‌ها و پینه‌های دست خواهرش نشده بود اما آن روز وقتی متوجه شد تمام آن مدت، خواهر کوچکش را نادیده گرفته.
در موقع تمرین وقتی به این موضوع فکر می‌کرد دانه‌های اشک سرازیر شدند و گونه‌هایش خیس شدند. آن اشک‌ها نه به خاطر خودش بلکه برای خواهرش بود که بعد از آن زندگی اشرافی مجبور بود اینطور به زندگی ادامه دهد. در خفا و به عنوان یک جاسوس، بدون اینکه رویاها و آرزوهایش برآورده شوند.
قطره باران که در حال تماشای بچه‌ها بود، از نگاه کردن دست کشید و به کلبه رییس رفت. رییس کانگ در حال بیرون آوردن شنل سیاه از تنش بود. زن جوان، مردد گفت:
- رییس! اجازه هست؟
مین‌جونگ شنل را روی میز گذاشت و گفت:
- بیا تو.
سومین داخل شد و پرسید:
- احتمالا خبری در مورد ابر سیاه، بهتون نرسیده؟
کانگ مین‌جونگ با چشم‌های خمارش به او نگاه کرد. به خوبی از احساس آن زن به صمیمی‌ترین دوستش آگاه بود. با این وجود از اینکه لی گی‌‌اوم نیز به سومین احساسی دارد یا نه؟ خبر نداشت. گی‌اوم مرد توداری بود.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
108
نوشته‌ها
1,556
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,504
امتیازها
650

  • #29
حرف‌های دلش را به هیچ‌کس حتی دوستش نمی‌گفت. به هر حال قانونی وجود داشت که می‌گفت یک جاسوس حق ندارد به کسی علاقه‌مند شود و اگر ابر سیاه روزی روزگاری به زنی احساس پیدا می‌کرد، یعنی مرتکب جرمی شده و او به عنوان دوست و‌ همکارش باید جلویش را می‌گرفت تا به دردسر گرفتار نشود. در مورد قطره باران نیز باید همین کار را می‌کرد. هر چند عاشق شدن او به قبل از جاسوس شدنش برمی‌گشت و رییس کانگ حتی فکر می‌کرد بعد از چند سال دوری زن جوان از گی‌اوم، علاقه‌اش به او از بین برود اما شاهد بود که هیچ تغییری رخ نداده و جاسوس زیردستش همچنان وفادارانه انتظار مرد محبوبش را می‌کشد. به سومین که منتظر جواب، همانجا کنار در ایستاده بود چشم دوخت و گفت:
- هنوز نه، قرار بود چند روز پیش برگرده ولی خبری نشده.
قطره باران، ادای احترام کرد و خواست بیرون برود که رییس کانگ به او گفت:
- به زودی باید به یه مأموریت بری پس آماده باش.
در موردش امشب، بهت توضیح بیشتری میدم.
- بله.
زن جوان بدون هیچ حرف دیگری از کلبه بیرون آمد. دلش برای لی گی‌اوم و آن لبخند نصف نیمه اش تنگ شده بود. از آخرین ملاقات آن‌ها بیشتر از دوسال می‌گذشت. شبی که ابر سیاه باید به ماموریت می‌رفت، در آخرین لحظات، به درختی تکیه داده و مشغول تماشای ماه بود. قطره باران نیز سمت دیگر درخت تکیه داده و از احساساتش گفته بود اما لی گی‌اوم تا آخر فقط شنونده ماند، با این حال در آخرین لحظه، وقتی قصد رفتن داشت، ب×و×س×ه‌ای بر پیشانی سومین زد. چیزی که قلب زن جوان را به لرزه در آورده بود. بعد مرد لبخند نصف نیمه همیشگی را بر لب آورده و رفته بود. بدون اینکه سومین فرصت کند دستبند دست‌سازش را به او هدیه کند. خوب به خاطر داشت که به خاطر گی‌اوم از خانه و قبیله و سرزمینش زده و به غرب فرار کرده بود. فقط به خاطر یافتن آن مرد جوان، که تازه آوازه‌اش به عنوان جاسوس در سه سرزمین پیچیده بود. دخترک اهل قبیله کوچک هانگ، با داستان‌هایی که در کوچه و بازار می‌شنید، شیفته جاسوس سیاهپوشی که لقب ابر سیاه را با خود یدک می‌کشید، شده بود. عشق آن مرد باعث شد تمام سختی‌ها و رنج‌های رسیدن به او را به جان بخرد و بالاخره به هدف خود برسد اما درست در شبی که سومین به عشقش اعتراف کرد، گی‌اوم باید به مأموریت می‌رفت.
قطره باران، ساکت و مغموم به سمت هیزم‌هایی رفت که باید می‌شکست. وقتی شنید ابر سیاه قرار است برگردد، از خوشی سر از پا نشناخته و خودش را برای دیدار دوباره آماده کرده بود اما بدون اینکه موفق به دیدنش شود، باید به مأموریت می‌رفت. با ذهنی مشغول، تکه چوبی را با تبر شکست و تکه چوب دیگری را و بر سرعت شکستن هیزم‌هایش افزود. یونا و جین‌وو همچنان در حال تمرین کردن بودند و سرعت حرکاتشان بیشتر شده بود. برای یک لحظه سومین آنقدر ناراحت و ناامید شد که به شدت تبر را فرود آورد و تکه چوب پرتاب شد و به پیشانیش خورد. یک لحظه دلش ضعف رفت. خم شد و دستش را روی پیشانیش گذاشت. یونا با دیدن اتفاقی که برای او افتاد، شمشیر چوبی را انداخت و به سمتش دوید:
- خواهر!
جین‌وو و سوکیونگ هم که متوجه شده بودند، دست از تمرین کشیدند. یونا خودش را به او رساند.
- حالت خوبه؟
قطره باران که همچنان دستش روی پیشانیش بود، گفت:
- چیزی نیست فقط یه لحظه حواسم پرت شد.
یونا خواست دستش را کنار بزند اما وقتی چشم‌های خیس او را دید و صدای لرزانش را شنید با نگرانی پرسید:
- داری گریه می‌کنی؟
سومین سرش را به شدت تکان داد. یونا زمزمه کرد:
- خواهر!
- چیزیم نیست برو سر تمرینت.
سوکیونگ که تازه رسیده بود دستش را کنار زد و گفت:
- بذار ببینم.
و رو به یونا و جین وو گفت:
- شما دو تا برگردین سر تمرینتون.
و سومین را با خود به کلبه‌شان برد. یونا همان‌طور ایستاد و رفتن آن‌ها را تماشا کرد:
- اون چش بود؟
جین‌وو گفت:
- فک می‌کنم از رییس ناراحت شد. من حواسم بود، وقتی از اون کلبه اومد بیرون، ناراحت بود.
یونا اخم کرد و گفت:
- اون آدم فقط بلده بقیه رو با حرفاش اذیت کنه.
جین‌وو گفت:
- یه روز بالاخره خودم حقشو کف دستش می‌ذارم.
در حالیکه آن دو با هم گفت و گو می‌کردند، سوکیونگ معروف به تند باد، در حال مالیدن مرهم روی پیشانی قطره باران، به چهره‌ی افسرده‌اش نگاه کرد. چوی سومین بدون اینکه به او نگاه کند گفت:
- قراره به یه مأموریت برم.
- برای همینه که اینقدر ناراحتی؟
زن جوان جواب داد:
- نه، از این ناراحتم که نمی‌تونم ابر سیاهو ببینم.
سوکیونگ پرسید:
- آخه تو چرا اینقدر به اون آدم اهمیت میدی؟! یه مرد مثل بقیه مرداس. مردا هم همه شبیه همدیگه هستن.
سومین دست سوکیونگ را کنار زد، به چشم‌های کنجکاو او نگاه کرد و گفت:
- تو نمی‌تونی بفهمی، چون هیچ وقت به خاطر مردی که دوستش داری خونه و زندگی و قبیله‌تو رها نکردی و شب عروسیت فرار نکردی. تو هیچ درکی از عشق نداری. اون مرد هدف و آرزوم توی زندگیه. من خودمو تا اینجا کشوندم. از همه چیزم گذشتم که کنار اون باشم ولی ازم دورش کردن. در حالیکه به همینم که نزدیکش باشم راضیم.
- دیگه کافیه. فکر می‌کنی اگه کس دیگه ای اینا رو بشنوه مثل من میشینه و فقط گوش میده؟ مطمئن باش به رییس بزرگ گزارش میده.
سومین آهی کشید و بلند شد تا سر کارش برگردد:
- کاش یکی پیدا بشه و همین کارو بکنه.
تندباد رفتن او را تماشا کرد و زیر لب گفت:
- احمق!
از نظر او چوی سومین احمق بود که زندگیش را به امید رسیدن به یک عشق احمقانه سپری می‌کرد چون به نظرش حتی در صورت وصال هم اتفاق خاصی نمی افتاد و یک روز آن زن از احساساتش پشیمان می‌شد و برمی‌گشت. این را تجربه به او ثابت کرده بود. خودش در نوجوانی عشق را تجربه کرده اما فریب خورده بود. مردی که دوستش داشت فریبش داد. سوکیونگ به خاطر او از خانه فرار کرد اما توسط همان مرد به گیسانگ‌خانه فروخته شد. مطمئناً اگر صاحب منصبی را که قصد دست درازی به او را داشت نمی‌کشت و فرار نمی‌کرد، حالا یک گیسانگ تمام عیار شده بود. سوکیونگ حتی با اینکه به خوبی از دو ارشدش ابر سیاه و صاعقه آبی شناخت داشت اما باز هم در مقابل آن‌ها وقتی تنها می‌شد، با احتیاط و بی اعتمادی رفتار می‌کرد. بارها سعی کرده بود دیدش را تغییر دهد اما فایده‌ای نداشت و نمی‌توانست به هیچ مردی اعتماد کند. او فکر می‌کرد یک روز سومین هم به همین نتیجه می‌رسد و فقط به زمان احتیاج داشت تا آن احساسات احمقانه را کنار بگذارد.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
108
نوشته‌ها
1,556
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,504
امتیازها
650

  • #30
بخش 5

رو در رو با ابر سیاه

در بازار پایتخت سرزمین جنوبی، بعد از اتفاقات پیش آمده برای قبیله سو ، هنوز زندگی در جریان بود. در بازار بزرگ شهر، زن‌ها می‌ایستادند و اجناس را زیر و رو می‌کردند. فروشنده‌ها، کالاهای خود را تبلیغ می‌کردند. تاجران و برده‌ها، در حال رفت و آمد بودند. بچه‌ها دنبال هم می‌دویدند و بازی می‌کردند و گاهی به عابری بر می‌خوردند یا فقیرترین‌هایشان، از فروشنده‌ها خوراکی کش می‌رفتند. شایعات اگر چه اینجا و آنجا هنوز دهان به دهان می‌گشتند اما نه به شدت ساعت‌ها و روزهای اول و این‌ها چیزهایی بود که تنها، ظاهر جامعه را نشان می‌داد، در لایه‌های پنهانی که از چشم مردم همیشه دور می‌ماند. هنوز اتفاقاتی در حال وقوع بود. ژنرال لی از طرفی به خاطر تهدیدهای ابر سیاه، مجبور بود هر چند موقت ولی افراد دستگیر شده را که به قبیله سو مرتبط بودند، آزاد کند و از طرف دیگر برای دستگیری جاسوس غربی، با سگ دیوانه از جزیره آبی، در ازای دادن سوجونگ به او معامله کند. در آن روزها جاسوس‌های جزیره آبی در مخفیگاه خود، در حال بررسی اوضاع و کشیدن نقشه برای دستگیری ابر سیاه بودند. در مهمانخانه گاریانگ که محل اقامت تاجران سرزمین‌های بیگانه بود، ته‌سایون، در حالیکه طبق عادت همیشگیش با خودش گو بازی می‌کرد، یکی از مهره‌های سفید را جا به جا کرد و گفت:
- اگه بخوایم ابر سیاهو از مخفیگاهش بکشیم بیرون...
مکثی کرد. یک مهره سیاه را جا به جا کرد و ادامه داد:
- باید از ژنرال بخوایم که اعلام کنه اونو دستگیر کرده و قصد اعدامشو داره. این طوری احتمال داره خودشو نشون بده.
چانگ وو که مقابلش نشسته بود پرسید:
- و چطور می‌خوای اونو تشخیص بدی؟
سگ دیوانه مهره سیاه دیگری برداشت و مشغول تماشایش شد:
- یه مرد با لباس و‌ ماسک سیاه، هوم.
چانگ وو سوال کرد:
- فکر می‌کنی اگه بخواد خودشو نشون بده با اون سر و شکل میاد بیرون؟
ته سایون به زیردستش نگاه کرد و گفت:
- البته که نه، ولی فکر می‌کنی اگه غرورشو هدف قرار بدیم اون چه عکس‌العملی از خودش نشون میده؟
چانگ وو گفت:
- می‌خوای تحقیرش کنی؟
سگ دیوانه مهره را کنار گذاشت. در جایش راست نشست و گفت:
- آه چانگ‌وو ابر سیاه نمی‌تونه وقتی دارن در موردش شایعه‌های مضحک پخش می‌کنن، ساکت بشینه. غرورش جریحه‌دار میشه و سعی می‌کنه خودشو به همه نشون بده. من مطمئنم آدمی به شهرت اون همینطوره و دلش نمی‌خواد اسمش خدشه دار بشه.
چانگ‌وو گفت:
- من که اگه باشم حتی بدترین حرفارو در موردم بگن از مخفیگاهم بیرون نمیام.
سایون دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و گفت:
- پس باید خوشحال باشم که اون نیستی.
و در همان حالت چشم‌های کشیده‌اش را بست و گفت:
- برو یه ترتیب ملاقات با ژنرالو بده.
چانگ‌وو برخاست و از اتاق بیرون رفت. سگ دیوانه چشمهایش را باز کرد. احساس می‌کرد کسی در اطرافش حضور دارد و او را زیر نظر گرفته. برخاست و چرخی در اتاق زد. پشت پاراوان را که سفید بود با گل‌های سرخ، نگاهی انداخت به سقف چشم دوخت و گفت:
- احساس می‌کنم کسی این اطرافه.
صدایی به آرامی جوابش را داد:
- درست حدس زدی.
لبخندی روی لب های از هم گشوده سگ دیوانه نقش بست:
- ابر سیاه؟
و چشم‌هایش در چشمخانه چرخید. می‌خواست بداند جاسوس غربی کجا ایستاده. ابر سیاه او را مخاطب قرار داد و گفت:
- بهتره دنبالم نگردی. نمی‌تونی پیدام کنی.
ته سایون پرسید:
- چی باعث شده همچین افتخاری نصیبم بشه و بهترین جاسوس سه سرزمین به دیدنم بیاد؟
- تو با ژنرال لی داری معامله می‌کنی؟
سایون با آرامش خاص خود پرسید:
- اجازه هست نشسته جوابتو بدم؟ از اینکه مدت طولانی سر پا وایسم خوشم نمیاد.
- فقط مواظب باش حرکت اضافی ازت سر نزنه وگرنه قلبتو سوراخ می‌کنم.
سایون در حالیکه به سمت صندلیش می‌رفت گفت:
- آه مثل اینکه خیلی هم مجهز اومدی.
و بعد که سر جایش نشست گفت:
- درسته، من با اون فرمانده پیر معامله کردم.
- می‌خوای منو دستگیر کنی؟
ته سایون جواب داد:
- بله این کاریه که باید انجام بدم.
جاسوس غربی گفت:
- حتما در ازاش چیز خیلی مهمی ازش خواستی.
- خب، فقط یه پسربچه.
- یه بچه؟!
سگ دیوانه به تاریکی گوشه اتاق چشم دوخت:
- البته اون فقط یه بچه نیست، یه گنج ارزشمنده.
ابر سیاه پرسید:
- چرا در این مورد با خودم معامله نمی‌کنی؟
سایون آرام خندید:
- ژنرال مشتری همیشگی منه چطور می‌تونم بهش نارو بزنم؟!
سکوتی برقرار شد و بعد ابر سیاه پرسید:
- اگه در مورد این معامله چیزی بهش گفته نشه چطور می‌فهمه؟
ته سایون چشم از گوشه اتاق برداشت و وانمود کرد به صفحه بازیش نگاه می‌کند، در حالیکه چشم به شمشیرش داشت:
- اینم حرفیه.
- می‌دونی تو و افرادت حتی اگه بخواین هم حریف من نمیشین.
سگ دیوانه لبخند زد و گفت:
- در موردت خیلی شنیدم ولی هنوز خودم به چشم ندیدم.
- می‌خوای ببینی؟
سایون با آرامش کامل گفت:
- البته.
- پس شمشیرتو بکش.
و ناگهان چندین ستاره نینجا به سویش پرتاب شد. جاسوس جوان با اینکه سریع شمشیرش را برداشت و جلویشان را گرفت اما یکی از ستاره‌ها به بازویش برخورد کرد و آن را زخمی کرد. سگ دیوانه هنوز از این حمله به خود نیامده بود که تیزی شمشیری را روی گردنش از پشت سر احساس کرد:
- آه چه سرعتی!
ابر سیاه گفت:
- می‌تونم همین الان گردنتو بزنم.
سایون لبخند زد به طوری که دو رج دندان‌های سفیدش بیرون افتاد:
- واقعا همون‌طور که شنیده بودم، بی‌رحم و سریع.
و پشت بندش اضافه کرد:
- باشه، بیا با هم معامله کنیم.
و‌ وقتی جوابی از حریفش نشنید، ادامه داد:
- تو اون بچه‌ای رو که دنبالشم برام بیار. در عوض هر کاری ازم بخوای برات انجام میدم.
- اسم اون بچه چیه و کجا زندگی می‌کنه؟
- هان سوجونگ، اون فرزند خونده یه تاجره و الان به دستور ژنرال لی توی زندان شهره.
سکوت برقرار شد. ابر سیاه فکرش را هم نمی‌کرد افراد جزیره آبی دنبال سوجونگ باشند.
سگ دیوانه پرسید:
- خب چیکار می‌کنی؟
جاسوس، به خودش آمد:
-قبوله.
و تیغه شمشیر را روی گردن سایون کشید. از حرکت شمشیرش خط قرمزی روی گردن او باقی ماند. سایون همانطور که بی حرکت ایستاده بود گفت:
- تو چهره من و احتمالا دستیارمو دیدی، می‌دونی مجازات دیدن یه چهره جاسوس مرگه.
- من شماها و ژنرالو زیر نظر داشتم اگه بخواین دست از پا خطا کنین کار شما جاسوسای جزیره آبی ساخته‌س.
- تو می‌تونستی یکی از ما باشی، حیفه که به ملکه سانگ خدمت می‌کنی.
ابر سیاه چیزی نگفت، عقب عقب رفت. از در مخفی اتاق خارج شد و از مهمانخانه بیرون آمد. نزدیک غروب بود و هوا سرد شده بود.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
211
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین