جان سوک، متحیر اول به او و بعد به مرد نگاه کرد و در یک لحظه هر دو به شدت از جا پریدند و خودشان را به پدرشان رساندند:
- پدر! پدر!
یونگ شیک نیز که تازه متوجه قضیه شده بود، خود را چهار دست و پا به آنها رساند:
- پدرجان!
سوجونگ سر ارباب هان را روی زانویش گذاشت و با بغض صدایش زد:
- پدر!
و به یکباره بغضش شکست و هق هق گریهاش بلند شد. پیرمرد با صدای گریه او، تکانی خورد و پلکها را به آرامی گشود. جانسوک با صدای بلند و هیجانزدهای گفت:
- چشماش رو باز کرد. چشماش رو باز کرد.
هان هاسونگ، لبهای خشکش را از هم باز کرد. دستش را به سر و روی بچهها کشید و با صدای ضعیف و بریده بریدهای گفت:
- شماها...شما...ها... حالتون... خوبه؟ سالمین؟ آه... خوش...خوش...حالم... خوش... حالم.
صدایش از ته حلقش میآمد و به زحمت حرف میزد. چون گلویش به خاطر فریادهای بلندی که کشیده بود به شدت خشک و زخمی شده بود:
- گلوم...خشکه...نمیتونم...
سوجونگ با چشمهای خیس به برادر بزرگترش نگاه کرد و گفت:
- باید...باید براش آب بیاریم.
جانسوک سر تکان داد. برخاست و خیلی سریع خودش را به در سلول رساند:
- نگهبان! نگهبان! خواهش میکنم یه کم... یه کم آب بهمون بدین. پدرم تشنهست.
نگهبان بدون اینکه برگردد گفت:
- بهتره خفه شی. فعلا از آب خبری نیست.
جان سوک گفت:
- ولی اینطوری پدرم میمیره.
- چه بهتر! یه خائن حقش همینه که بمیره.
جانسوک برگشت و نگاه ناامیدش را به برادرخواندهاش دوخت. سوجونگ، سر ارباب هان را روی زمین گذاشت. بلند شد و دستبندی را که دستش بود و موقع دستگیری، از دید سربازها مخفی مانده بود، بیرون آورد:
- نگهبان! این رو بگیر و یه کم آب به ما بده.
نگهبان برگشت و با دیدن دستبند که رشتهای از سنگهای قیمتی بود، چشمهایش باز شد. سوجونگ آن را نشانش داد؛ اما حرفش را عوض کرد:
- اگه آب بیاری این مال تو میشه.
مرد، کمی این پا و آن پا کرد؛ ولی بالاخره رفت و بعد از چند دقیقه با کوزه کوچک آبی برگشت:
- فقط حواستون باشه نگهبانای دیگه متوجه نشن.
سوجونگ کوزه را قاپید و دستبند را به نگهبان داد. جانسوک نیز به مرد ادای احترام و از او تشکر کرد. در این میان یونگشیک سر پدرش را روی زانویش گذاشت و صدایش زد:
- پدر! بیاین یه کم آب بخورین.
ارباب هان دوباره چشمها را از هم باز کرد. سوجونگ کنارش زانو زد و کمی آب به گلویش ریخت. پیرمرد به سرفه افتاد. جان سوک نیز نزدیک برادرهایش زانو زد و گفت:
- پدرجان! آروم بخورین.
ارباب هان کمی دیگر که آب نوشید، با سر به دو زندانی شکنجه شده دیگر اشاره کرد:
- به اونا هم...به اونا هم... آب بدین.
یونگ شیک گفت:
- اما پدر این برای شماست!
- من آب خوردم.
سوجونگ کوزه را به جان سوک داد و او نیز به ناچار به دو زندانی دیگر آب داد و بعد کوزه را زیر مقداری کاه پنهان کرد. هان هاسونگ به اطراف چشم گرداند و گفت:
- یونگ شیک! مادرت و بقیه کجان؟
پسر، مغموم و با بغضی که دوباره در گلویش جا خوش کرده بود، جواب داد:
- اونا رو جای دیگه زندانی کردن. ما رو هم تازه آوردن اینجا.
جانسوک خودش را به سمت پدرش کشید و پرسید:
- چه بلایی سرتون آوردن پدر! اونا از شما چی میخوان؟
ارباب هان گفت:
- خیانت... خیانت... به قبیله سو...
یونگشیک با صدای خفهای گفت:
- ولی اگه حرفی نزنین ممکنه همه ما رو بکشن.
ارباب هان چشمها را بست. جانسوک به سمت برادرش چشم غره رفت و سوجونگ پرسید:
- اونا میخوان شما بر علیه قبیله سو شهادت بدین، میخوان شما بگین افراد اون قبیله خائن و توطئهگرن؟
ارباب با چشمهای بسته سر تکان داد. سوجونگ گفت:
- ولی حتی اگه شما شهادت ندین، عده دیگهای هستن که این کار رو بکنن.
هان هاسونگ با اخم کمرنگی گفت:
- ولی من نمیخوام یکی از اونا باشم.
@Dayan-H
@Mystical Dimples