. . .

متروکه رمان رخنه در تاریکی | نیلا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
8bc4-Remini20211017143400507-۲۰۲۲-۱۲-۱۴T۱۳۱۱۳۳-۴۹۶.jpg


‌نام اثر: رخنه در تاریکی
نام نویسنده: نیلا
ژانر: ماجراجویی، عاشقانه
ویراستار: @Dayan-H
ناظر: @AYSA_H
خلاصه: سوجونگ، فرزند رها شده‌ی یک برده‌‌ی شمالی و ژنرالی جنوبی که مادرش او را در خردسالی به تاجر سرشناسی سپرده، ناگهان به جای فرار از خطر، در نقطه‌ای می‌ایستد و برای رسیدن به رویایش، با سرنوشت به نبردی سهمگین بر‌می‌خیزد اما...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #11
بعد در حالیکه به سر و صدای افراد شاهزاده گوش می‌داد، در تاریکی محوطه کوچکی که واردش شده بود، پاورچین جلو رفت. همان موقع، چند ضربه محکم به در حیاط نواخته شد. جی سو از شنیدن این صدا جا خورد و خواست دنبال راه فرار دیگری بگردد؛ اما همین که برگشت با شخصی که پشت سرش ایستاده بود برخورد کرد.

*بخش ۵*

( مردی با یک ماه‌گرفتگی)

از ترس و ناراحتی فریاد کشید و به عقب پرید. آن شخص به او و به در که پشت سر هم ضربه می‌خورد نگاه کرد. انگشتش را روی لبش گذاشت و خطاب به جی‌‌سو گفت:
- هیس.
سپس بدون یک کلمه حرف، به سمت در رفت. دزد جوان، فکر کرد باید فرار کند یا قایم شود؛ ولی ناخواسته سر جایش میخکوب شده بود. صاحبخانه در را باز کرد و صدای مردانه محکمش در فضا طنین انداخت:
- اینجا چه خبره؟
از شنیدن صدا، قلب دختر به لرزه در آمد. یکی از تعقیب کننده‌ها گفت:
- فرمانده! یه ناشناس چند دقیقه پیش مخفیانه وارد خونه شاهزاده شد ما سعی کردیم بگیریمش؛ ولی به خونه شما فرار کرد. شنیدم که افراد فرمانده مین یه دزد رو داشتن همین اطراف تعقیب می‌کردن.
صاحبخانه دستور داد:
- بهتره برگردین سر پستاتون. اون محافظ جدیدیه که من دارم آموزشش میدم.
یون جی‌سو از شنیدن این حرف، حیرت‌زده به قامت بلند مرد، در تاریکی خیره شد.
- پس چرا هنوز اینجایین؟!
صاحبخانه این را که گفت، در را بست و به سمت دزد فراری چرخید. دختر، ناباورانه به او نگاه می‌کرد. مرد که جلو آمد، جی‌سو خودش را عقب کشید. صاحبخانه گفت:
- لازم نیست بترسی. من هیچ قصد بدی در موردت ندارم.
لب‌های جی‌سو ناخودآگاه جنبید:
- ممنونم.
اما به سرعت از حرف خود پشیمان شد. چون ناگهان به ذهنش رسید، شاید آن شخص واقعا قصد دیگری جز نجات او از مخمصه داشته باشد. مرد با چشم‌هایی که در تاریکی می‌درخشیدند، جلو رفت و پرسید:
- زخمی هستی؟
دزد جوان کمی عقب رفت و خودش را جمع کرد:
- آه نه من...
اما درد شدیدی که را در بازویش احساس کرد، مانع شد جمله‌اش را تمام کند. دستش به سمت زخمش رفت و ابرو در هم کشید:
- آخ...
مرد گفت:
- پس زخمی هستی!
جی‌سو علیرغم میلش به کمتر حرف زدن، جواب داد:
- چیز... چیز... مهمی نیست زود خوب میشه.
- با من بیا زخمت رو برات می‌بندم.
دختر در جواب ناجی غریبه‌اش گفت:
- ولی...
مرد با همان لحن محکمی که داشت گفت:
- بیا.
و جی‌سو چاره ای جز اطاعت ندید. به ناچار دنبال صاحبخانه به اتاقی رفت؛ اما در حین ورود، خنجرش را که در لباس‌هایش پنهان کرده بود، محض احتیاط لمس کرد. اتاق کوچک جمع و جوری بود با یک میز و دو صندلی در وسط و یک تخت ساده در یک گوشه و کمد کوچکی از چوب بلوط، روی میز چند طومار و کتاب وجود داشت و دو شمع در دو شمعدان می‌سوختند. مرد که حالا در روشنایی، قامت ورزیده و لباسهای ساده، موهای بلند قهوه‌ای و صافش را یون جی‌سو می توانست ببیند دستور داد:
- بشین.
دختر روی یکی از صندلی ها، پشت میز نشست.
صاحبخانه از یک جعبه در کمد، مقداری گیاه و مرهم و چند تکه پارچه سفید بیرون آورد و آن‌ها را روی میز گذاشت، بعد صندلی دوم را نزدیک جی‌سو آورد و روی آن نشست. آستین لباس دختر را پاره کرد و مشغول بررسی زخم شد. دزد جوان از این حرکت تکانی خورد و دستش را مشت کرد تا اگر نیت بدی داشته باشد برای دفاع از خود آماده باشد.حالا که همه جا روشن بود دختر می‌توانست چهره آن شخص را به خوبی ببیند. صاحبخانه، مردی بود تقریبا سی ساله با چشمهای درشت کشیده و پوستی روشن؛ اما یک ماه گرفتگی بزرگ قسمتی از پیشانی و صورتش را در برگرفته بود که حتی موهای ریخته شده روی صورتش نمی توانست آن را پنهان کند؛ با این همه جذابیتش کم که نشده بود هیچ، بیشتر هم شده بود.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #12
و جی‌سو در حین تماشای آن مرد، به خاطر آورد که قبلاً در مورد پارک سونگ‌هو، فرمانده محافظان شاهزاده هونگ، چیزهایی شنیده؛ این‌که مردم به خاطر ماه گرفتگی روی صورتش، او را هیولا و شوم می‌نامیدند و شایعات عجیبی در موردش رد و بدل می‌کردند و حتی با اسمش بچه‌های کوچک را می‌ترساندند. البته دزد جوان، هیچ وقت به شایعه‌‌های بی اساس کوچه و بازار، توجه و علاقه‌ای نشان نمی‌داد؛ چون به نظرش مردم در مورد افراد یا چیزهایی که ندیده و نمی‌شناختند، حرف‌های بی ربط زیادی به زبان می‌آوردند. از نظر او که فرمانده نه تنها ترسناک نبود بلکه جذاب هم بود. دخترک در چنین افکاری سیر می‌کرد که ناگهان با احساس سوزش زخم بازویش، حواسش پرت شد و با حس درد از جا پرید. فرمانده برای این که نگاه او را از صورتش منحرف کند، عمداً یک تکه پارچه‌ را محکم روی زخم کشیده بود:
- تو باید دزد معروف، سایه شب باشی؛ درسته؟
جی سو متعجب نگاهش کرد:
- شما چطور...
مرد، روی زخم مرهم گذاشت، آن را با پارچه‌های جلوی دستش بست، سرش را بالا آورد و با چشم‌های درخشان و زیبایش، نگاه عمیقی به سایه شب انداخت:
- تو باید بیشتر مراقب باشی، شنیدم این روزا فرمانده مین بدجوری دنبالته.
نفس در سینه جی‌سو حبس شد و حسی گنگ و ناشناخته، قلبش را به تپشی تند واداشت. بستن زخم تمام شد. فرمانده پارک بساطش را جمع کرد و سر جایش گذاشت:
- مأمورا حتماً هنوز همین دور و برا هستن. بهتره فعلاً همین‌جا بمونی تا اوضاع بیرون آروم بشه، بعد بری.
جی‌سو گیج از احساساتی که قلبش را می‌فشردند، سکوت کرد.
مرد جوان، از اتاق بیرون رفت، در حیاط ایستاد و با خودش فکر کرد شانس بزرگی نصیبش شده که بدون هیچ تلاش و دردسری توانسته با دزد معروف شهر رو به رو شود. از وقتی آوازه یون جی‌سو در شهر پیچیده بود، دنبال راهی می‌گشت تا دختر را به سمت خود بکشاند و او را ترغیب کند که به عنوان جاسوس به گروه کمان سیاه بپیوندد، در واقع پارک سونگ‌هو، ارشد گروه کمان سیاه( جاسوس‌های منتخب شاهزاده را به این نام می‌خواندند) و فرمانده محافظان خصوصی شاهزاده هونگ بود و به نظرش بچه‌ی با استعداد و توانایی مثل یون جی‌سو می‌توانست با پیوستن به جمع اعضای گروه کمان سیاه که همه از بهترین جاسوسان شمالی بودند، به قوی‌تر شدن آن‌ها، در برابر روسای قدیمی و پیر طرفدار پادشاه کمک کند و بالاخره او و خواهرش میونگ‌هی به آرزوی خود یعنی شکستن حلقه قدرت، که در انحصار وفاداران به شاه بود برسند. این پیروزی به یکدست شدن و اتحاد جاسوس‌های شمالی و کم شدن نفوذ پادشاه بین آن‌ها می‌انجامید. علاوه بر این به افزایش قدرت شاهزاده هونگ نیز کمک می‌کرد. هر چند خواهر او از طرف شاهزاده، یکی از اعضای شورای ریاست جاسوس‌های شمال بود؛ اما قدرتش به پای جانگ چونگ ایل و کیم هان‌به دو رییس ارشد منتخب پادشاه نمی‌رسید.
- چی فکرت رو مشغول کرده؟
با شنیدن صدای خواهرش به خود آمد. میونگ‌هی فانوس به دست ایستاده بود و با کنجکاوی به او نگاه می‌کرد. سونگ‌هو به سمتش رفت و پرسید:
- کی برگشتی که متوجه نشدم؟!
زن لبخندی زد و گفت:
- همین الان.
فرمانده پارک اخم کرد و پرسید:
- و باز هم تنهایی و بدون محافظ؟ یادت رفته دفعه‌‌ی قبل یه نفر رو فرستاده بودن سراغت؟ فکر می‌کنی یه بار نقشه‌شون شکست خورده، باز هم این اتفاق میفته؟
میونگ‌هی با آرامش جواب داد:
- نگران نباش، اون پیرمردا از ترس شاهزاده، دیگه جرأت نمی‌کنن دست به کاری بزنن. خودت که دیدی چه‌طور تهدیدشون کرد!
- ولی با این حال باز هم باید احتیاط کنی. حداقل یکی از افراد رو با خودت می‌بردی.
میونگ‌هی در جواب برادرش خندید و ردیف دندان‌های کوچک و سفیدش را به نمایش گذاشت. سال‌ها از وقتی فرزندش را رها کرده بود می‌گذشت و او هنوز جوانی و زیبایی ظاهر خود را حفظ کرده بود؛ ولی اگر چه به ظاهر قوی نشان می‌داد و لبخند بر لب داشت، با این‌حال قلبش هنوز مثل روزهای نخست از دوری سوجونگ زخمی بود و هر بار که پسرش را به خاطر می‌آورد، نفسش تنگ می‌شد و احساس می‌کرد باید در تنهایی بنشیند و ساعت‌ها گریه کند. نامه‌هایی که گهگداری مخفیانه از دوست قدیمیش ارباب هان، به دستش می‌رسید، گویای این بود که همه چیز بر وفق مراد پیش می‌رود. هان هاسونگ در نامه‌هایش از سوجونگ تعریف می‌کرد. از این‌که او روز به روز بزرگ‌تر و عاقل‌تر می‌شود، از آینده درخشانش می‌گفت و از هوش سرشار و تلاش و خستگی‌ناپذیری و کنجکاوی بی‌حدش، همه این‌ها اگر چه باعث شادی و غرور مادر هجران کشیده می‌شد؛ اما هر بار برادرش را می‌دید، به یاد پسرش می‌افتاد و احساس عذاب وجدان آزارش می‌داد که برادر را در کنار خود دارد؛ ولی پسر عزیزش را با بی‌رحمی از خودش دور کرده. هر چند اگر می‌توانست و قدرتی داشت همان کاری را که با سوجونگ کرد، با سونگ‌هو هم می‌کرد تا سرنوشت بهتری پیدا کند؛ ولی دیگر گذشته بود و نمی‌توانست به گذشته برگردد.
او روزهایی را به خاطر می‌آورد که برادرش، فقط یک پسربچه چهار ساله بود و تنها به خاطر ماه گرفتگی بزرگ صورتش مورد آزار دیگران قرار می‌گرفت، به سونگ‌هو لقب هیولا و نحس داده بودند و بچه‌ها سنگش می‌زدند. به باور همه وجود او باعث بدیمنی بود. حتی پدر و مادرش نیز پذیرای فرزند کوچکشان نبودند و در نبود میونگ‌هی او را حبس می‌کردند. استدلالشان نیز این بود که نگران سرنوشت و زندگی بقیه بچه‌هایشان هستند. آن‌ها جز میونگ‌هی و سونگ‌هو دو پسر دیگر داشتند. پدر، آهنگر بود و از این می‌ترسید که وجود یک بچه شوم، باعث کم شدن مشتری‌ها و از رونق افتادن کسب و کارش شود. در این میان، میونگ هی تنها کسی بود که به پسرک محبت می‌کرد و از صمیم قلب دوستش داشت. او از همان نوزادی مواظبت از برادرش را به عهده گرفته و علاقه و‌ وابستگی شدیدی نسبت به آن عضو طرد شده خانواده احساس می‌کرد. هیچ‌وقت روزی را که پدر، دور از چشمش دست بچه را گرفت و او را با خود به جنگل برد تا رهایش کند نمی‌توانست از خاطر ببرد. آن روز میونگ‌هی تمام مدت را دنبال برادرش گشته و او را نیافته و از فرط ناامیدی به خودش، پدرش و تمام اعضای خانواده‌اش ناسزا گفته بود؛ ولی وقتی اشک ریزان قدم به جنگل گذاشت پسرک را خوابیده روی تخته سنگی پیدا کرده بود. از آن همان روز سعی کرد خانواده‌اش را رها کند و برای مواظبت از برادرش روی پای خود بایستد. برای همین وارد یک سیرک کوچکی متشکل از چند دلقک شد و علیرغم اصرارهای خانواده مبنی بر بازگشت به خانه، هیچ وقت این کار را نکرد. همان روزها بود که با هان هاسونگ آشنا شد؛ میونگ‌‌هی او را که لاغر و ژولیده و از گرسنگی در حال مرگ بود نجات داد، به رییس سیرک معرفیش کرد و تبدیل به تنها دوستش شد. دوستی که بعدها پیشنهادش را برای ازدواج و سفر به جنوب رد کرد. در آن زمان، زن فکر می‌کرد این کار، احمقانه و بلند پروازانه است. فکر می‌کرد هاسونگ هیچ وقت موفق نمی‌شود به رویایش برسد؛ ولی با این حال تنها داراییش را که یک گردنبند بود به او بخشید. هان هاسونگ با فروش آن گردنبند و با پول اندکی که که از کار در سیرک و کارهای متفرقه دیگر جمع کرده بود؛ توانست اجناسی برای فروش جمع کند. کارش را از دستفروشی شروع کند و بالاخره تبدیل به تاجر موفقی شود. میونگ‌هی در حالیکه این خاطرات را در ذهن مرور می‌کرد، با علاقه به برادرش چشم دوخت و گفت:
- بهتره بریم به اتاق من و یه نوشیدنی بخوریم.
سونگ‌هو با اعتراض گفت:
- با این کارا نمی‌تونی من رو خام کنی.
زن بازوی او را گرفت و با خود به سمت اتاقش برد. همین که آن‌ها رفتند، جی سو پا به محوطه تاریک گذاشت و بی صدا بالای دیوار و بعد سقفی پرید و از آن خانه دور شد.
از آن شب به مدت چندین روز، دزد معروف شهر، بدون اینکه نقشه‌ای بکشد و فکری برای خارج شدن از مشکلی که دچارش شده بود بکند، در مخفیگاه قدیمی خود، در یک محله پرت، پنهان شد. مأمورها، آن بیرون، همه جا بودند و برای همین خارج شدن یا گشتن در شهر برای دختر جوان، سخت شده بود. علاوه بر این تمام اندوخته‌اش را از دست داده و پولی که برای مواقع ضروری در همان مخفیگاه پنهان کرده بود، چند وقت دیگر تمام می‌شد؛ اما در میانه این مشکلات و دردسرها چیزی که بیشتر آزارش می‌داد، پارک سونگ‌هو بود که به شدت فکرش را مشغول کرده بود و اجازه نمی‌داد افکارش را متمرکز کند. برایش عجیب بود که در موردش کنجکاو شده و سعی می‌کرد با منطق، خودش را مجاب کند که از فکر کردن به سونگ‌هو خودداری نماید؛ ولی هر چه می‌کرد باز ذهن سرکشش به سمت او می‌رفت و تمام حرکات و حرف‌های آن مرد جوان را به خاطرش می‌آورد.


@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #13
*بخش ۶*



( یک اتفاق بد)





صدای نفسهای آرام و منظم سوجونگ در اتاق پیچیده بود. آن روز تا پاسی از شب، آن‌قدر روی دفترهای حساب گروه تجاریشان با حسابدار و پدرش کار کرده بود که بعد از برگشتن به اتاقش، بلافاصله از خستگی پشت میز خوابش برده بود. چان‌سو که دست به سینه گوشه‌ای نشسته بود، در حال تماشای او، با خودش فکر کرد بچه‌ای با آن سن و سال چه‌طور می‌تواند آن همه توانایی داشته باشد! شناخت انواع پارچه‌ها و مکان‌هایی که تولید پارچه در آن‌ها صورت می‌گرفت، اطلاع از ادویه‌جات ‌و گیاهان مختلف دارویی که از نقاط مختلف به دستشان می‌رسید، تشخیص درست در مورد مواد غذایی با کیفیت، این‌ها بیش از توان یک بچه را می‌طلبیدند و فقط همین‌ها هم نبود. طی چهار روزی که از اقامت جاسوس غربی در خانه‌ی ارباب هان می‌گذشت، مرد جوان متوجه شده بود که بیشتر اوقات سوجونگ به مطالعه و یادگیری می‌گذرد، ارباب سخت‌گیر خانه، لحظه ای پسرخوانده‌اش را به حال خود رها نمی‌کرد؛ این در حالی بود که دو ارباب‌زاده جوان، می‌توانستند با خیال راحت تفریح کنند یا از زیر کاری که باید انجام می‌دادند در بروند و حتی اگر مرتکب حماقتی می‌شدند، خیلی کمتر از آن‌چه باید، مورد بازخواست قرار می‌گرفتند. چان‌سو، متفکر و ساکت، برخاست و به سمت تخت رفت، به نظرش باید چیزی روی کودک خوابیده، می‌انداخت؛ پس لحاف ابریشمی سبکی را برداشت و روی او انداخت و باز هم به تماشایش ایستاد. پسرک، سرش را روی دست‌هایش کمی جا به جا کرد و بخشی از موهای بلند و صافش که قسمت‌هایی از آن‌ها بافته شده بود، روی میز پخش شدند. چهره‌‌اش در خواب، حالت معصومانه‌ای داشت. پوست شیری صافش که در آن اتاق نیمه تاریک پیدا بود، مانند ماه کاملی بود که در آسمان تیره بدرخشد. برای مرد جاسوس، احساس علاقه‌ای که تنها در مدت چهار روز نسبت به آن بچه پیدا کرده بود، عجیب می‌نمود. مطمئن بود که این علاقه به خاطر توانایی‌های سوجونگ نیست و احتمال می‌داد چون همیشه دلش می‌خواست برادر کوچکتری داشته باشد، نسبت به او احساسی پیدا کرده و باز به خودش می‌گفت وقتی یک روز مأموریتش به پایان برسد و خانه‌ی ارباب هان را ترک کند، این حس برادری را خیلی زود فراموش می‌کند؛ ولی هنوز تا پایان مأموریتی که داشت، فاصله‌ی زیادی داشت. باید کتاب سری‌ای را که هر سه سرزمین جنوبی، شمالی و غربی به دنبال آن بودند پیدا می‌کرد. این کتاب از زمان پادشاه سابق بر جای مانده بود و حاوی اطلاعات بی نظیری از موقعیت قلعه ها، موقعیت جغرافیایی سرزمین‌ها، راههای مخفی، مخفیگاه‌های سری و چندین نقشه جنگی بود. چیزی که هر سه سرزمین به دنبالش بودند تا دستش بیاورند و بتوانند به وسیله آن بر رقبا غلبه کنند.
چان‌سو مأموریت داشت این کتاب را پیدا کند و با تلاش بسیار موفق شده بود ردی از آن بیابد. محلی بین سه سرزمین شمالی، جنوبی و غربی، در دست شخصی به اسم اون ته گوم، آن طور که فهمیده بود پادشاه سابق، جان آن مرد را نجات داده و کتاب را به او سپرده بود تا از آن محافظت کند. همین اطلاعات برای جاسوس غربی کافی بود تا بتواند نقشه را پیدا کند. در حالی‌که چشم از ارباب جوانش گرفته و از اتاق بیرون می‌رفت، افکار مختلفی به ذهنش هجوم می‌آوردند. باید خودش را به سرزمین بی‌طرف می‌رساند و کتاب را پیدا می‌کرد؛ آن‌وقت می‌توانست دوباره به خانه‌اش در دره شکارچی‌ها برگردد؛ اما این کار آسانی نبود؛ امکان داشت نتواند اون‌ته‌گوم را بیابد که در این صورت دستش به کتاب هم نمی‌رسید؛ سال‌ها از فرار مرد پیشگو به سرزمین بی‌طرف می‌گذشت و حتی تضمینی برای زنده بودنش هم وجود نداشت. کلمه فرار باعث شد فرارش به غرب را وقتی به سن و سال سوجونگ بود به یاد بیاورد و این او را یاد خیلی چیزهای دیگر از جمله مادرش، رییس قبیله کی که دایی بزرگش بود و پدرش انداخت. اختلافات بین دایی و پدر را به خاطر آورد و آخرین وداعش را با داییش در زندان؛ اما همین که هوای تازه به صورتش خورد همه چیز از ذهنش پرید. احساس کرد کمی حالش بهتر شده و کنار در نشست و تلاش کرد تنها به مأموریتش فکر کند. از این‌که حاضر شده بود شخصاً دنبال کتاب نقشه‌ها بگردد، احساس رضایت می‌کرد. از نظرش پیدا کردن چنان کتابی، کاری نبود که از دست هر کسی بربیاید و البته نمی‌خواست هیچ کدام از زیر دست‌هایش در چنین مأموریتی آسیب ببینند. رییس بزرگ هم خیلی خوب می‌دانست چان‌سو بهترین گزینه برای انجام کاری به آن مهمی است؛ اما مخالفت کرده بود و با وجود مخالفتش مرد جاسوس، کار خودش را کرده بود و این را هم خوب می‌دانست که وقتی برگردد هر چند در انجام مأموریتش موفق شده باشد به شدت بازخواست می‌شود‌؛ ولی برایش مهم نبود؛ همین که کارش را با موفقیت به سرانجام می‌رساند کافی بود. همان‌طور که فکر می‌کرد به آسمان نگاه کرد. صاف بود و ماه نصفه و نیمه‌ای در آن می درخشید. از سمت شمال سوز ملایمی می آمد که معنایش رسیدن تابستان به روزهای آخرش بود.
- برادر!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #14
با شنیدن صدای آشنای کانگ مین‌جونگ، ناخودآگاه برخاست و سرش را کمی چرخاند. او بهترین و صمیمی‌ترین و البته تنها دوست چان‌سو بود و بعد از او به عنوان ارشد و رییس گروه، کارها را پیش می‌برد. مدتی می‌شد برای انجام مأموریتی به جنوب آمده و آن شب بعد از یک ماه، اولین باری بود که دوستش را ملاقات می‌کرد. آن‌‌ها از کودکی با هم بزرگ شده و از یک قبیله بودند و به خوبی همدیگر را می‌شناختند. هر دو بعد از کوچ اجباری قبیله‌ کی، به سرزمین غربی پناه بردند و به عنوان جاسوس به ملکه مادر خدمت می‌کردند.
از دیدن مین جونگ لبخندی محو گوشه لب چان سو ظاهر شد:
- اینجا چیکار می‌کنی؟!
رییس کانگ جواب داد:
- از طریق خبرچینت فهمیدم کجایی؛ اومدم ببینمت.
- هنوز ماموریتت تموم نشده؟
مین جونگ گفت:
_ چرا ولی داره یه اتفاقایی میفته.
چان‌سو ابروهایش را بالا برد:
_ چی شده؟
کانگ مین‌جونگ اطراف را پایید و گفت:
_ بهتره بریم یه جای امن حرف بزنیم.
چان‌سو اخم کرد، دوستش از سکوت او استفاده کرد، بازویش را گرفت و گفت:
- بیا بریم.
مرد بدون این‌که چیزی بگوید، دنبال رییس کانگ راه افتاد. مین‌جونگ در حالی‌که سعی می‌کرد خونسردیش را حفظ کند، چان‌سو یا در حقیقت، گی‌اوم را با خودش از محوطه خانه ارباب هان خارج کرد. برای او لی‌گی‌اوم معروف به ابر سیاه، بهترین جاسوس غرب، فقط یک دوست نبود. برادر و یکی از اعضای خانواده‌اش بود و نمی‌توانست وقتی خطری تهدیدش می‌کرد آرام بنشیند. او آن شب از حمله‌ی ژنرال لی به قبیله سو با خبر شده و چون می‌دانست ابر سیاه به تازگی برای انجام مأموریتش در خانه‌ای مستقر شده، اولین کارش پیدا کردن او و خبر کردنش بود. کانگ مین‌جونگ خیلی خوب می‌دانست هر بار حمله به یک قبیله، باعث ناامنی تمام شهر می‌شود و افراد بیگناه زیادی کشته و دستگیر می‌شوند و می‌ترسید این اتفاق برای گی‌اوم نیز بیفتد و البته نگرانیش بی‌جا هم نبود و درست ده دقیقه بعد از رفتن آنها ناگهان صدای در با ضربه‌های سنگین بلند شد، صدا آن‌قدر بلند بود که اهل خانه را وحشت‌زده از خواب پراند و به حیاط کشاند؛ اما همین که خدمتکاری در را باز کرد، عده زیادی سرباز، همراه با فرمانده‌شان به حیاط ریختند و وحشت بیشتری به وجود آوردند. فرمانده در حالی‌که پیشاپیش افرادش وارد می‌شد فریاد زد:
_ همه افراد این خونه رو دستگیر کنین و همه جا رو بگردین.
سربازها، خیلی سریع به دو قسمت تقسیم شدند و ناگهان قیامتی به پا شد. صدای جیغ و فریاد و ناسزا به هوا بلند شد. وسایل مختلف از اتاق‌ها به حیاط ریخته شدند و خدمتکارهایی که مقاومت کردند، کتک خوردند. سوجونگ که با شنیدن سر و صدا تازه از خواب پریده و هنوز گیج و خواب‌آلود بود، با ورود سربازها به اتاقش از جا پرید و حیرت زده پرسید:
- شماها کی هستین چرا...
اما آن دو به او فرصت ندادند سؤالش را تمام کند؛ حمله کردند و از اتاق بیرونش کشیدند:
- چیکار می‌کنین؟! ولم کنین. مگه من چیکار کردم؟!
پسرک سعی می‌کرد در برابرشان مقاومت کند اما یکی از آن‌ها به شدت او را به جلو هل داد. سوجونگ روی زمین افتاد. یکی از سربازها با خشونت یقه‌اش را گرفت و بلندش کرد و او را کشان کشان به جمع باقی اعضای خانواده اضافه کرد.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #15
ارباب هان با دیدن پسر محبوبش در آن وضعیت، قلبش از جا کنده شد و فریاد زد:
- با اون بچه کاری نداشته باشین، اون اینجا دست من امانته.
پیرمرد می‌خواست به این صورت از او محافظت کند؛ ولی اعتراضش باعث شد سربازها جری‌تر شوند و پسر را کتک بزنند.
ارباب که دستهایش بسته بود، خودش را روی پسرخوانده‌اش انداخت تا از او محافظت کند. نمی‌توانست رفتار وحشیانه سربازها را با اعضای خانواده‌اش تحمل کند و اگر دست‌هایش باز بود، حتماً با مهاجمان مقابله می‌کرد. فرمانده به افرادش دستور داد سوجونگ را هم با طناب ببندند و بروند خانه را بگردند. بعد از رفتن آن‌ها، هان هاسونگ با بدنی کوفته از پسرخوانده‌اش پرسید:
- حالت خوبه؟ جاییت صدمه ندیده؟
سوجونگ بی توجه به دردی که می‌کشید و طناب‌های زبری که مچش را اذیتش می‌کردند، گفت:
- من خوبم، شما... شما که چیزیتون نشده؟
هنوز ارباب لب باز نکرده بود که صدای تودماغی فرمانده بلند شد:
- همه گوش کنین. افراد این خانواده و هر کسی که به اونا وابسته‌ست به جرم همکاری در توطئه قبیله سو دستگیر میشن. همه اونا رو به زندان شهر می‌بریم تا ازشون بازجویی بشه.
سوجونگ مات و مبهوت اول به فرمانده و بعد به پدرخوانده‌اش نگاه کرد:
- پدر اون چی داره میگه؟! اینجا چه خبره؟!
مرد با درماندگی گفت:
- نمی‌دونم.
فرمانده دستور داد:
- ببریدشون.
سربازها افراد خانواده را با خشونت از جا بلند کردند و پشت سر هم از خانه بیرون آوردند. همسایه‌ها که آن شب با سر و صدای خانه‌ی هان هاسونگ از خواب پریده بودند، جمع شده و با ناباوری این صحنه را تماشا می‌کردند؛ ولی به اشاره فرمانده، چند سرباز سعی کردند آن‌ها را متفرق کنند:
- برید خونه‌هاتون، زود باشین؛ وگرنه شما رو هم دستگیر می‌کنیم.
این جملات باعث شد مردمی که به تماشا ایستاده بودند با حالتی ترسیده، عقبگرد کنند و به خانه‌هایشان برگردند.
افراد دستگیر شده را به دفتر فرماندهی بردند و از آنجا به زندان منتقل کردند. اما ارباب هان را از آن‌ها جدا کرده و به مکان دیگری بردند. خدمتکارها، پسرها و همسر ارباب همه در نزدیکی هم زندانی شدند. سوجونگ که هنوز از این اتفاق گیج بود، پشت تیرهای چوبی زندان ایستاده بود و حیران بیرون را تماشا می‌کرد. در آن لحظه فکرش درست کار نمی‌کرد. بی اعتنا به سر و صداها، حرف‌ها و ابراز ترس و نگرانی‌های بقیه، همان طور ایستاده بود. نمی‌توانست فکرش را متمرکز کند. فکرهایش کوتاه، درهم برهم و مغشوش بودند. دیگر از آن پسری که می‌توانست با استفاده از توانایی‌هایش پیچیده‌ترین مشکلات را حل کند خبری نبود. انگار مغز آدم دیگری را با مغز او عوض کرده بودند.
یکی از خدمتکارها که متوجه حالت بهت‌زده او شده بود، رفت کنارش ایستاد و با نگرانی پرسید:
- ارباب جوون! حالتون خوبه؟
سوجونگ پرسید:
- چیل سونگ! ما... ما... چرا اینجاییم؟!
چیل سونگ که مرد میانسال لاغر اندام و کوتاه قدی بود، گفت:
- نشنیدین فرمانده سربازا چی گفت؟ به خاطر ارتباط با قبیله سوئه، همه‌ش به خاطر اوناست.
سوجونگ، روابط دوستانه و همکاری‌های تجاری ارباب هان با افراد قبیله سو را به خاطر آورد و پرسید:
- چه... چه... بلایی قراره سر پدر بیاد؟
خدمتکار، به چهره رنگ پریده پسر نگاه کرد و با دلهره از او پرسید:
- ارباب جوون! حالتون خوب نیست؟ رنگتون پریده!
بعد دستش را دور شانه او حلقه کرد و گفت:
- بیاین یه کم بشینین استراحت کنین. حتماً خیلی شوکه شدین.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #16
سوجونگ خود را به دست او سپرد. چیل سونگ او را به گوشه‌ای هدایت کرد و بین بقیه نشاند. خدمتکارها برایش جا باز کردند. آشپز که زنی بود به نام می‌سون و همه او را خاله می صدا می‌زدند، برای اینکه او را از نگرانی بیرون بیاورد گفت:
- نگران نباشین ارباب جوون، همه ما بی گناهیم و خیلی زود آزاد میشیم.
و بقیه هم تأیید کردند:
- آره همین‌طوره.
- ما که کاری نکردیم!
- هیچ اتفاقی برامون نمیفته.
یونگ شیک که به برادر بزرگش چسبیده بود، گفت:
- آره، حتماً فقط یه بازجویی ساده‌ست. بعدش همه برمی‌گردیم خونه.
و برای گواه حرفش چیل‌سونگ را شاهد گرفت:
- مگه نه چیل سونگ؟
- البته، ارباب، البته.
بانو میریانگ همسر ارباب هان با صدایی ضعیف پرسید:
- پس... پس چرا پدر جان سوک رو با خودشون بردن؟
همه با شنیدن این سؤال ساکت شدند. نمی‌دانستند چه جوابی بدهند.
- اگه به قبیله سو مربوطه پس برای بازجویی و شکنجه بردنش.
این را کسی که در سلول مجاور نشسته بود گفت. افراد خانواده ارباب هان، وحشت‌زده به همدیگر نگاه کردند. مرد ادامه داد:
- می‌خوان هر طور شده خاندان سو رو کاملا زمین بزنن، اینا همه‌ش کار ملکه جونگ و ژنرالهاشه.
جان سوک با نگرانی پرسید:
- شما می‌دونین قراره چه بلایی سر ما بیاد؟
زندانی دیگری که در سلول مجاور بود، به جای مرد قبلی جواب داد:
- وقتی ملکه جونگ برای نابودی کسی اراده کنه محاله ازش بگذره. اون زن از قبیله سو کینه به دل گرفته بود. شنیدم یه زمانی عشق سو یانگ جو برادر رییس، دیوونه‌ش کرده بوده؛ ولی اون بهش بی اعتنایی کرده و...
مرد اولی میان حرفهای او دوید و گفت:
- قضیه فقط این نیست. اونا هر کسی رو که محبوب و قدرتمند باشه از بین می‌برن.
یونگ شیک با ناامیدی پرسید:
- پس این وسط ما چی میشیم؟
- بستگی داره اونی رو که برای بازجویی بردن چقدر باهاشون همکاری کنه. اگه همکاری کنه احتمال اینکه زنده بمونین زیاده.
یونگ‌شیک وحشت زده پرسید:
- یعنی اگه پدر باهاشون همکاری نکنه، همه ما رو می‌کشن؟
یک نفر دیگر گفت:
- اگه هم نکشن برده حکومت میشین.
مرد اولی گفت:
- منو هم به جرم اینکه با سو یانگ‌جو مدتی کار کردم دستگیر کردن. می‌خوان بر علیهش شهادت بدم.
کسی گفت:
- اون بیچاره رو که کشتنش. دیگه چه شهادتی بر علیهش بدی؟
مرد نفسش را آه مانند، بیرون داد:
- خب اینجوری کشتنش رو توجیه می‌کنن.
- تو هم می‌خوای شهادت بدی؟
زندانی، با افسوس گفت:
- ارباب جوان، مرد بزرگ و سخاوتمندی بود. هیچ کس توی این سرزمین به شجاعت و سخاوت اون پیدا نمی‌شد؛ ولی من هم خانواده‌ای دارم که باید به فکرشون باشم، آره مرده‌ها دیگه مرده به حساب میان و زنده‌ها باید به فکر خودشون باشن.
در بین زندانی‌ها برای مدتی سکوت برقرار شد. یونگ شیک که ترس از مرگ در وجودش خانه کرده و حرف‌های باقی زندانی‌ها او را ترسانده بود، خودش را به سمت سوجونگ کشاند. بقیه برایش راه باز کردند. یونگ‌شیک رو به روی برادر خوانده‌اش زانو زد و گفت:
- سوجونگ! تو اینجا از همه باهوش‌تری، همه تو رو به خاطر هوش زیادت تحسین می‌کنن. نمی‌تونی... نمی‌تونی یه نقشه ای بکشی که ما نجات پیدا کنیم؟
سوجونگ به چهره رنگ پریده او نگاه کرد. باور این که این همان یونگ‌شیکی باشد که با غرور با او برخورد و از هر راهی برای اذیت کردنش استفاده می‌کرد، سخت بود.
یونگ‌شیک گفت:
- یادته وقتی داشتیم توی فروش پارچه‌ها ضرر می‌کردیم تو جلوی این اتفاق رو گرفتی؟ یا...یا اون موقعی که با زیورآلات دست ساز اون پیرزن کلی سود نصیب...
اما وقتی نگاه‌های متعجب دیگران را متوجه خودش دید، حرفش را ناتمام گذاشت و بعد از مکث کوتاهی با عجز زیاد و صدایی بلند گفت:
- این‌طوری بهم نگاه نکنین. می‌دونم خیلی اذیتش کردم؛ ولی این رو بذارین به حساب حماقتم اگه... اگه... نجاتمون بده، قول میدم که رفتارم رو عوض کنم.
و رو به برادرش ادامه داد:
- خواهش می‌کنم یه فکری بکن...
جان‌سوک که از کارها و حرف‌های برادرش حرصش گرفته بود، با عصبانیت گفت:
- اون چه کاری از دستش برمیاد وقتی خودش هم مثل ما زندانیه! اینقدر احمق نباش.
بانو میریانگ هم که مثل پسر کوچکترش ترسیده بود گفت:
- ولی شاید واقعاً سوجونگ بتونه کاری بکنه.
جان سوک، معترض گفت:
- مادر!
سوجونگ حرف‌ها و اظهار نظرهای اطرافیانش را می‌شنید و سعی می‌کرد افکارش را جمع و جور کند که یاد چان سو افتاد.


@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #17
راستی او کجا بود؟ سوالی که به ذهنش آمد، باعث شد دور و برش را با دقت نگاه کند و وقتی مطمئن شد واقعاً خدمتکارش بین باقی زندانی‌ها نیست، خیالش راحت شد که حداقل یک نفرشان جان سالم به در برده. از طرف دیگر چان‌سو، وقتی اخبار حمله ژنرال لی به قبیله سو و درخواست دوستش مبنی بر بازگشت به سرزمین غربی را شنید، تصمیم گرفت بلافاصله همراه او به غرب برگردد؛ اما قبل از آن باید به خانه‌ی دایه‌ی سابقش می‌رفت و وسایلی را که آن‌جا به امانت گذاشته بود، پس می‌گرفت؛ برای همین خطاب به کانگ مین‌جونگ گفت:
- تو هر چه زودتر خودت رو به راه مخفی جنگل برسون، من هم به محض این‌که کارم تموم شد بر‌می‌گردم.
و بعد بدون این‌که منتظر جوابی از مین‌جونگ بماند، به سرعت از او دور شد. با این‌حال اگر چه قصد مرد جاسوس، رفتن نزد دایه‌اش بود؛ ولی قبل از آن باید به خانه‌ی ارباب هان برمی‌گشت تا چیزی را که به نظرش با ارزش می‌آمد بدزدد و آن شیء با ارزش، تصویری از میونگ‌هی بود که یک نقاش از او کشیده و زن، همراه با نامه‌هایش برای هان هاسونگ فرستاده بود. گی‌اوم با این‌که تنها یک بار نقاشی را در دست‌های سوجونگ دیده بود؛ اما همان یک بار هم کافی بود تا میونگ‌هی را بشناسد و بفهمد همان جاسوسی است که سال‌ها قبل حین مبارزه‌ای سخت، توانست از چنگش بگریزد. ابر سیاه با به دست آوردن آن نقاشی، می‌توانست تصویر زن را به بقیه جاسوس‌های غربی نشان دهد تا در هر نقطه‌ای که با او مواجه شدند بتوانند به راحتی شناسایی و دستگیرش کنند؛ اگر چه برای اجبار میونگ‌هی به تسلیم شدن، به راحتی می‌توانست از سوجونگ استفاده کند؛ اما این کار را درست نمی‌دانست، مخصوصاً که پسرک گفته بود در مورد مادرش هیچ نمی‌داند. این افکار، در حالی ذهن لی‌گی‌اوم را به خود مشغول کرده بودند که به نزدیکی خانه‌ی ارباب هان رسیده بود؛ ولی ناگهان با دیدن سربازهایی که مقابل خانه نگهبانی می‌دادند توقف کرد و جلوتر نرفت. چند ثانیه‌ای با حالتی متعجب، آن‌ها را تماشا کرد و در آن چند ثانیه افکار مختلفی به مغزش هجوم آورد. فکر کرد شاید لو رفته است، شاید یونگ شیک دردسر تازه‌ای برای اهل خانه درست کرده و یا فهمیده‌اند سوجونگ فرزند یک جاسوس شمالی است . اما او ابر سیاه، بهترین جاسوس غربی بود و به تجربه دریافته بود که هیچ وقت سریع قضاوت نکند. پس باید اول بررسی می‌کرد که چه اتفاقی افتاده؛ با این فکرها، خودش را بدون این‌که دیده شود، به دیوار خانه ارباب رساند و چون مطمئن شد نگهبان‌ها متوجه نشده‌اند، از روی دیوار به حیاط پرید و با ورودش به محوطه، از آنچه دید حیرت کرد. همه چیز به هم ریخته بود. انبوهی از وسایل شکسته در حیاط پخش و پلا شده و درها همه باز مانده بودند. چان‌سو ناخودآگاه زیر لب گفت:
- اینجا چه اتفاقی افتاده؟!
بعد بی صدا محوطه را طی کرد و به اتاق سوجونگ که دورتر از بقیه اتاق‌ها قرار داشت، رفت. آن‌جا هم به هم ریخته بود. کتاب‌ها، وسایل نوشتن و نقاشی، تخت خواب و لباس‌ها همه پخش و پلا و درهم شده بودند. چان‌سو در حالی‌که سعی می‌کرد آرامش ذهنی خود را حفظ کند، خم شد و قلم‌مویی را از روی زمین برداشت و مشغول تماشایش شد؛ بعد وقتی کمی ذهنش آرام شد، یاد تصویری که به دنبالش بود افتاد، قلم مو را کنار گذاشت، از میان به هم ریختگی اتاق گذشت و گنجه‌ای را که سوجونگ نقاشی میونگی‌هی را در آن نگهداری می‌کرد با چشم پیدا کرد. گنجه نیمه شکسته به یک سمت افتاده بود. مرد جاسوس، به طرفش رفت و از لا به لای شکاف بزرگ آن چند تکه کاغذ بیرون کشید که یکی از آن‌ها نقاشی مورد نظرش بود. حالا دیگر آن‌جا کاری نداشت و نیازی نبود دوباره به آن خانه برگردد؛ ولی باید می‌فهمید بر سر اهالی آن خانه چه آمده؛ شاید قضیه به او مربوط می‌شد که در این صورت، نمی‌توانست با بی خیالی از این مسئله بگذرد؛ پس نقاشی را در آستینش پنهان کرد و بی سر و صدا از اتاق بیرون رفت
.********
فصل دوم
*بخش ۱*
(بازجویی)
هوا گرگ و میش بود و بیشتر زندانی‌ها به خواب رفته بودند که نگهبان‌ها سر و کله‌شان پیدا شد و پشت میله‌ها ایستادند. با آمدن آن‌ها بعضی از کسانی که نیمه خواب بودند سرجایشان نشستند و بقیه را بیدار کردند. فرمانده نگهبان‌ها با اشاره به پسرهای ارباب هان، دستور داد آن‌ها را بیرون بیاورند. سربازها اطاعت کردند. در سلول باز شد. زندانی‌ها برخاستند. نگهبان‌ها هر سه پسر را از سلول‌ها بیرون کشیدند. یونگ شیک که به شدت ترسیده بود، به التماس افتاد:
- به من رحم کنین، من گناهی ندارم، نمی‌خوام بمیرم. خواهش می‌کنم من رو نکشین.
و با لحنی عاجزانه مادرش را به کمک طلبید:
- مادر! کمکم کن.
بانو میریانگ از آن سمت سلول به طرف در دوید و با عجز و لابه فریاد زد:
- بچه های من رو نبرین. بهشون رحم کنین. خواهش می‌کنم بهشون رحم کنین. یونگ شیک من فقط هفده سالشه...
چند نفر از خدمتکارهایش، سعی کردند او را آرام کنند؛ ولی زن سعی کرد آن‌ها را کنار بزند و مانع بردن فرزندانش شود. فرمانده بی اعتنا به التماس‌ها و ناله‌های دستور داد:
- ببریدشون.
نگهبان‌ها، بچه‌ها را جلو انداختند. بانو میریانگ دستش را از لا به لای تیرهای چوبی در زندان، بیرون برد و به سمت پسرهایش دراز کرد:
- یونگ شیک! جان سوک! پسرای من!
یونگ‌شیک اشک‌ریزان برمی‌گشت و مادرش را نگاه می‌کرد:
- مادر!
هر سه پسر را از محوطه عبور دادند و به مکان دیگری از حیاط بزرگ زندان، بردند که راهروی تنگ‌تری داشت و سلول‌هایش بوی خون و عفونت و کاه مانده می‌داد. سوجونگ از بویی که در بینی‌اش پیچید، دلش به هم آمد. جان سوک با آستین جلوی دهان و بینی خود را گرفت و یونگ شیک بی توجه به این بو همچنان اشک می‌ریخت. هر سه را به یک سلول انداختند و بعد از چند دقیقه مردانی را که از شدت شکنجه شدن نمی‌توانستند سر پا بایستند به جمعشان اضافه کردند. سوجونگ وحشت زده اما با دقت به آن سه مرد نگاه کرد و ناگهان قلبش فرو ریخت. پیکر خونین پدرخوانده‌اش، درست مقابل چشمش بود. با صدای ناله مانندی، خطاب به جان‌سوک که کنارش نشسته بود گفت:
- برادر! اون پدره!

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #18
جان سوک، متحیر اول به او و بعد به مرد نگاه کرد و در یک لحظه هر دو به شدت از جا پریدند و خودشان را به پدرشان رساندند:
- پدر! پدر!
یونگ شیک نیز که تازه متوجه قضیه شده بود، خود را چهار دست و پا به آنها رساند:
- پدرجان!
سوجونگ سر ارباب هان را روی زانویش گذاشت و با بغض صدایش زد:
- پدر!
و به یکباره بغضش شکست و هق هق گریه‌اش بلند شد. پیرمرد با صدای گریه او، تکانی خورد و پلک‌ها را به آرامی گشود. جان‌سوک با صدای بلند و هیجان‌‌زده‌ای گفت:
- چشماش رو باز کرد. چشماش رو باز کرد.
هان هاسونگ، لب‌های خشکش را از هم باز کرد. دستش را به سر و روی بچه‌ها کشید و با صدای ضعیف و بریده بریده‌ای گفت:
- شماها...شما...ها... حالتون... خوبه؟ سالمین؟ آه... خوش...خوش...حالم... خوش... حالم.
صدایش از ته حلقش می‌آمد و به زحمت حرف می‌زد. چون گلویش به خاطر فریادهای بلندی که کشیده بود به شدت خشک و زخمی شده بود:
- گلوم...خشکه...نمی‌تونم...
سوجونگ با چشم‌های خیس به برادر بزرگترش نگاه کرد و گفت:
- باید...باید براش آب بیاریم.
جان‌سوک سر تکان داد. برخاست و خیلی سریع خودش را به در سلول رساند:
- نگهبان! نگهبان! خواهش می‌کنم یه کم... یه کم آب بهمون بدین. پدرم تشنه‌‌ست.
نگهبان بدون این‌که برگردد گفت:
- بهتره خفه شی. فعلا از آب خبری نیست.
جان سوک گفت:
- ولی اینطوری پدرم میمیره.
- چه بهتر! یه خائن حقش همینه که بمیره.
جان‌سوک برگشت و نگاه ناامیدش را به برادرخوانده‌اش دوخت. سوجونگ، سر ارباب هان را روی زمین گذاشت. بلند شد و دستبندی را که دستش بود و موقع دستگیری، از دید سربازها مخفی مانده بود، بیرون آورد:
- نگهبان! این رو بگیر و یه کم آب به ما بده.
نگهبان برگشت و با دیدن دستبند که رشته‌ای از سنگ‌های قیمتی بود، چشم‌هایش باز شد. سوجونگ آن را نشانش داد؛ اما حرفش را عوض کرد:
- اگه آب بیاری این مال تو میشه.
مرد، کمی این پا و آن پا کرد؛ ولی بالاخره رفت و بعد از چند دقیقه با کوزه کوچک آبی برگشت:
- فقط حواستون باشه نگهبانای دیگه متوجه نشن.
سوجونگ کوزه را قاپید و دستبند را به نگهبان داد. جان‌سوک نیز به مرد ادای احترام و از او تشکر کرد. در این میان یونگ‌شیک سر پدرش را روی زانویش گذاشت و صدایش زد:
- پدر! بیاین یه کم آب بخورین.
ارباب هان دوباره چشمها را از هم باز کرد. سوجونگ کنارش زانو زد و کمی آب به گلویش ریخت. پیرمرد به سرفه افتاد. جان سوک نیز نزدیک برادرهایش زانو زد و گفت:
- پدرجان! آروم بخورین.
ارباب هان کمی دیگر که آب نوشید، با سر به دو زندانی شکنجه شده دیگر اشاره کرد:
- به اونا هم...به اونا هم... آب بدین.
یونگ شیک گفت:
- اما پدر این برای شماست!
- من آب خوردم.
سوجونگ کوزه را به جان سوک داد و او نیز به ناچار به دو زندانی دیگر آب داد و بعد کوزه را زیر مقداری کاه پنهان کرد. هان هاسونگ به اطراف چشم گرداند و گفت:
- یونگ شیک! مادرت و بقیه کجان؟
پسر، مغموم و با بغضی که دوباره در گلویش جا خوش کرده بود، جواب داد:
- اونا رو جای دیگه زندانی کردن. ما رو هم تازه آوردن اینجا.
جان‌سوک خودش را به سمت پدرش کشید و پرسید:
- چه بلایی سرتون آوردن پدر! اونا از شما چی می‌خوان؟
ارباب هان گفت:
- خیانت... خیانت... به قبیله سو...
یونگ‌شیک با صدای خفه‌ای گفت:
- ولی اگه حرفی نزنین ممکنه همه ما رو بکشن.
ارباب هان چشم‌ها را بست. جان‌سوک به سمت برادرش چشم غره رفت و سوجونگ پرسید:
- اونا می‌خوان شما بر علیه قبیله سو شهادت بدین، می‌خوان شما بگین افراد اون قبیله خائن و توطئه‌گرن؟
ارباب با چشم‌های بسته سر تکان داد. سوجونگ گفت:
- ولی حتی اگه شما شهادت ندین، عده دیگه‌ای هستن که این کار رو بکنن.
هان هاسونگ با اخم کمرنگی گفت:
- ولی من نمی‌خوام یکی از اونا باشم.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #19
سوجونگ به فکر فرو رفت. چطور می‌توانستند از آن مخمصه نجات پیدا کنند؟ کار سخت و شاید هم غیر ممکنی بود. چه کاری جز شهادت دروغ بر علیه قبیله سو می‌توانستند انجام دهند؟ اگر اوضاع وخیم‌تر می‌شد چه؟ اصلاً آیا می‌توانست خفت بردگی را در صورت زنده ماندن تحمل کند؟ مگر مادرش او را به خاطر نجات از چنین سرنوشتی ترک نکرد؟
می‌توانست فرمان‌بر بی چون و چرای کسی باشد؟ با ذهنی آشفته، بازار برده فروش‌ها را به خاطر آورد و دستش را مشت کرد. همیشه از آن مکان متنفر بود. نمی‌توانست بپذیرد خدمتکار و برده کسی شود. آن زندگی چیزی نبود که خواهانش باشد؛ ولی به مرگ هم فکر نمی‌کرد. به نظرش باید کاری می‌کرد؛ وگرنه ممکن بود پدرخوانده‌اش با آن همه سرسختی‌اش بمیرد و خانواده‌اش هم قربانی شوند. می‌دانست که تبرئه قبیله سو کاری غیرممکن است؛ اما نجات خانواده ارباب هان امکان داشت. هنوز فرصتی بود که نجات پیدا کنند و این در صورتی اتفاق می‌افتاد که یک نفر خودش را قربانی کند هر چند با این کار، آن یک نفر زندگی‌اش را از دست می‌داد. با این حال جان مردی مثل ارباب هان هاسونگ در خطر بود و اگر کسی نجاتش نمی‌داد زندگی‌های زیادی هم که به او وابسته بودند نابود می‌شدند؛ حتی زندگی خودش.
وقتی به خود آمد، متوجه شد مدت زیادی است که دارد فکر می‌کند. ارباب خوابیده بود و پسرها تکیه داده به سلول زندان چشم‌ها را بسته بودند. سوجونگ خیلی آرام از کنار پدرخوانده‌اش، برخاست و به سمت برادرخوانده‌هایش رفت، کنارشان نشست و آهسته، هر دو را تکان داد. جان سوک و یونگ‌شیک چشم‌هایشان را باز کردند. سوجونگ اشاره کرد گوشه‌ای دور هم جمع شوند. دو برادر به هم نگاه کردند و همراه او به گوشه ای از سلول رفتند. پسر تا لحظه ای که لب باز کرد، چند بار دچار تردید شد؛ داشت با زندگیش قمار می‌کرد و از تصمیمی که گرفته بود می‌ترسید؛ اما وقتی دو برادر را منتظر شنیدن حرف‌هایش دید، عاقبت دلش را به دریا زد:
- سراتون رو بیارین جلو.
پسرها سرهایشان را جلو آوردند. سوجونگ پچ پچ کنان گفت:
- گوش کنین ببینین چی می‌گم احتمالاً به زودی ما رو هم برای بازجویی می‌برن؛ پس اگه این اتفاق افتاد، سعی کنین توجهشون رو به سمت من جلب کنین.
جان‌سوک متحیر پرسید:
- یعنی چی؟! منظورت چیه؟!
سوجونگ نفس عمیقی کشید و گفت:
- به گوششون برسونین که این من بودم پدر رو ترغیب کردم با قبیله سو بیشتر ارتباط داشته باشه و همینطور هم...
کمی مکث کرد. یونگ‌شیک گفت:
- و همین طور هم...؟
سوجونگ گفت:
- بگین من و سو یانگ‌جو با هم ارتباط دوستانه ای داشتیم.
جان‌سوک متعجب گفت:
- تو...می خوای همه چیز رو گردن بگیری؟
سوجونگ سرش را پایین انداخت:
- راه دیگه‌ای نداریم.
جان‌سوک به چشم‌های قهوه‌ای و نمدار برادر خوانده‌اش را زد و به تندی گفت:
- دیوونه شدی؟! می‌خوای بمیری؟!
پسر نگاه سرگردانش را روی نرده‌های چوبی پشت سر برادرهایش ثابت نگه داشت و جواب داد:
- اگه من این کار رو نکنم ممکنه همه شماها بمیرین اگه هم زنده بمونین به بردگی می‌گیرنتون.
یونگ شیک با بغض پرسید:
- نمی...نمی ترسی؟
سوجونگ آب دهانش را قورت داد:
- چرا، می‌ترسم.
ناگهان یونگ‌شیک کنترلش را از دست داد و محکم او را در آغوش گرفت و با هق هق خفه ای گریه را سر داد. طوری که نزدیک بود خود سوجونگ هم زیر گریه بزند. جان سوک، ساکت، فقط آن دو را تماشا می‌کرد هر چند زندان، موقتاً آن‌ها را به هم نزدیک کرده بود؛ اما چه‌طور می‌توانست چنین فداکاری بزرگی را از کسی بپذیرد که آن همه وجودش برایش آزاردهنده بود؟!
با صدای ناله ارباب هان، هر سه برگشتند و او را نگاه کردند. سوجونگ گفت:
- فعلا به پدر چیزی نگین تا موقعش برسه.
هنوز این جمله کامل از دهان او خارج نشده بود که نگهبان‌ها همراه فرمانده‌شان برگشتند. فرمانده به بچه‌ها اشاره کرد و دستور داد:
- اون سه تا رو برای بازجویی ببرین.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #20
نگهبان‌ها در سلول را باز کردند و پسرها را بیرون آوردند، مجبورشان کردند لباسهای روییشان را از تنشان در بیاورند و آن‌ها را با طناب بستند. یونگ شیک می‌لرزید. سوجونگ که پشت سرش بود با دست بسته‌اش دست او را گرفت. یونگ شیک خجالت‌زده از رفتار دوستانه او و فداکاریش، دندانها را روی هم فشرد. آنها را به محوطه بردند. در محل بازجویی چند صندلی چوبی، طناب‌ها و میله‌هایی و ابزار عجیب دیگری وجود داشت با آتش بزرگی که میله‌ها را در آن داغ نگه می‌داشتند. یونگ شیک با دیدن آن وسایل، نزدیک بود از حال برود. جان سوک به خاطر غرورش به سختی جلوی ترس خودش را گرفت و سوجونگ لب پایینش را گزید. هر سه را روی صندلی‌ها نشاندند و دست‌هایشان را با طناب به دسته صندلی‌ها محکم بستند. زبری طناب‌ها آزار دهنده بود و درد در مچ دست‌هایشان پیچید.
فرمانده نگهبان‌ها مقابلشان ایستاد و گفت:
- ژنرال لی خودشون شخصا بازجویی می‌کنن. همه آماده باشن.
و بعد صدای قدم‌های محکمی شنیده شد. پسرها به مردی نگاه کردند که قامت بلند و ورزیده ای داشت، لباس‌های ابریشمی بنفش و سیاه گران قیمت و کفش‌های نظامی، پوشیده و موهای خاکستریش را بالای سرش جمع کرده بود. چشمهایش مثل دو شکاف باریک و کشیده در چهره آفتاب سوخته‌اش برق می‌زدند. نگهبان‌ها به او ادای احترام کردند. مرد به جای نشستن در صندلی مخصوص، رفت و مقابل زندانی‌ها ایستاد. نگاه سرد و سیاهش در دل جان سوک و یونگ شیک ترس انداخت ولی سوجونگ احساس گنگی داشت. نمی‌دانست چه احساسی است و سردرگم بود. ژنرال لی بادبزن سیاهی را که در دستش بود باز و بسته کرد و کمی قدم زد. بعد پرسید:
- شماها پسرای هان هاسونگ هستین؟
یونگ شیک و جان‌سوک تایید کردند اما سوجونگ تمام جراتش را جمع کرد و با صدای بلند جواب داد:
- من پسر واقعیش نیستم. اون منو به فرزندی قبول کرده.
سعی می‌کرد صدایش نلرزد تا ترسش بر ملا نشود.
ژنرال ایستاد. روی پاشنه پا، به سمت او چرخید و بعد از کمی مکث، جلو رفت و مقابل پسر ایستاد. بادبزنش را زیر چانه سوجونگ گذاشت و سر او را بلند کرد. با دقت به چشمهایش و لب و دهانش نگاه کرد و به نظرش رسید آن چشم‌ها و ابروها در نظرش آشنا می‌آیند؛ با این حال بی اعتنا به افکاری که وارد ذهنش شده بودند گفت:
- لابد فکر می‌کنی با گفتن این حرف آزادت می‌کنیم که بری درسته؟
-من اینو نگفتم، فقط گفتم پسر واقعیش نیستم.
ژنرال بادبزن را برداشت و دوباره شروع کرد به راه رفتن:
- شما می‌دونین قبیله سو مرتکب خیانت شدن و هر کس باهاشون در ارتباط بوده مجازات میشه؛ ولی اگه همکاری کنین و بر علیهشون شهادت بدین و تایید کنین خائنن و قصد توطئه داشتن، جونتون بهتون بخشیده میشه. پس هر چی می‌دونین همین حالا بگین.
پسرها در سکوت به هم نگاه کردند. ژنرال گفت:
- نمی‌خواین حرف بزنین؟
یونگ شیک گفت:
- ما...ما چی باید بگیم؟
و جان‌سوک گفت:
- ما چیزی نمی‌دونیم. پدر اونقدر تو کاراش دخالتمون نمی‌داد. فقط...
ژنرال مقابل جان سوک ایستاد و در حالیکه نگاهش به زمین بود گفت:
- فقط...
جان سوک سرش را به سمت سوجونگ چرخاند و با صدای لرزانی گفت:
- سوجونگ، اون کسی بود که پدر توی همه کارای تجاری دخالتش می‌داد. اون... اون... باید بدونه.
یونگ شیک در تایید حرفهای برادرش گفت:
- برادرخونده ما همیشه به پدر می‌گفت تجارت با قبیله سو براش منفعت داره.
نگاه ژنرال بالا آمد و به سمت سوجونگ کشیده شد، پسر سنگینی نگاه او را حس کرد و قلبش به تپش در آمد. بعد صدای قدم‌هایش را شنید و چشمانش را بست. ژنرال مقابلش ایستاد. دستش را زیر چانه او برد و سرش را بالا آورد:
- به من نگاه کن پسر.
سوجونگ لب هایش را جمع کرد و چشمهایش را همچنان بسته نگه داشت.
ژنرال با لحن خشنی دستور داد:
- گفتم به من نگاه کن.
سوجونگ ناگهان چشمهای درشت قهوه‌ایش را باز کرد و نگاهش با نگاه ژنرال تلاقی کرد. از دیدن آن چشم‌ها انگار تیری در قلب مرد فرو کردند و جمله‌ای را که به یک زن گیسانگ سال‌ها پیش گفته بود به خاطر آورد:
- چشمات خیلی قشنگن ولی آدمو می‌ترسونن.
ژنرال بدون آنکه چشم از او بردارد پرسید:
- بگو ببینم حرفای برادرات درسته؟
سوجونگ دندان‌ها را روی هم فشار داد. ژنرال فهمید که او قصد حرف زدن ندارد و می‌خواهد مقاومت کند. پس رهایش کرد. به او پشت کرد و خطاب به نگهبان‌ها گفت:
- شروع کنین.
مامورها چوب‌ها را بین پاهای سوجونگ گذاشتند و فشار دادند. پسر با احساس دردی جانکاه و غیر قابل تحمل در پاهایش بی اختیار فریاد زد. درد آن‌قدر زیاد بود که قلبش شروع کرد به تند تند زدن، تنش داغ شد و چشمهایش خیس از اشک شدند.

@Dayan-H
@Mystical Dimples
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
166
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
224

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین