. . .

متروکه رمان بافت سیاه روان | تیام قربانی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. معمایی
نام رمان: بافت سیاه روان
نویسنده: تیام قربانی
ناظر: @*Skilled writer*
ژانر: عاشقانه، طنز، پلیسی، معمایی


خلاصه رمان: ایلماه یک پلیسه که توسط باندی پاش به یک تیمارستان باز میشه و با دادن کلی قرص روانی بهش اون‌رو به یک روانی واقعی تبدیل میکنن.
سرگرد رادین رادمان، برای مأموریتی به این تیمارستان وارد میشه و سعی می‌کنه هم مأموریتش رو انجام بده هم اون آدمی رو گیر بیاره که سرهنگ نجفی دایی رادین سال‌‌‌هاست دنبالشه اون آدم کسی نیست جز... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,279
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #2
#مقدمه
این اتاق برای من حکم زندان را دارد،باز کنید در این زندان را من دیوانه نیستم...
دیوانه‌ام کرده‌ان کسی را هم در روشنایی پنجرِ نمی بینم
حکم پرنده‌ی در قفس را دارم،فقط حق خوردن سهم نان و آبم را دارم حق ندارم بیرون بیایم حق ندارم صدا کنم
آن‌ها با روپوش های سفید به سمتم میایند
چهره عصبی دارن...انگار که جرم کرده‌ام یا شاید آن‌ها بستگان من هستن و موظف هستن مرا تنبیه کنن
اما تنبیه سختی است...من تاریکی را دوس ندارم
من دنیای خواب را دوس ندارم همه‌ش از تاریکی و سیاهی پوشانده شده‌‌اس ترسناک است به گونه ای که مرگ را به چشمان خود میبینی هیچ گاه امید نداشتم کسی مرا از این تاریکی‌ها نجات بدهد تاکه او آمد...
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #3
به نام خدای مهربونی‌ها...

رادین***

- روبه روی سرهنگ نشسته بودم و منتظر کلمه‌ی از سرهنگ بودم، طولی نکشید که بالأخره همت کرد و سرش رو از پرونده کشید بیرون.
لبخند بی جونی به روم پاشید و گفت:
- پسرم امروز یک مأموریت مهم داریم...!
گفتم:
- می‌شنوم.
سرهنگ باز نگاهی به محتویات پروندِ قهوه‌ای رنگ روی میزش انداخت و گفت:
- این مأموریت مربوط میشه به یک تیمارستان، توی این تيمارستان قرص هایی برای بیماران تجویز میشه که اصلاً ربطی به مشکل اون‌ها نداره احتمال می‌دهم که این پرونده به مأموریت سروان کمیلی مربوط باشه!
میون حرف‌های سرهنگ پریدم و گفتم:
- ببخشید سرهنگ سروان کمیلی کی هست؟
سرهنگ نگاه سرزنش باری به من کرد و گفت:
- سروان کمیلی، در اصل ایلماه کمیلی هستن یکی از بهترین مأمورهای زن که برای مأموریتی رفته بود اما لو رفت اون‌هم برای اشتباه یکی از مأمورین خودمون...
سه سالی میشه که از ایشون خبر نداریم؛ جسدی هم از ایشون پیدا نشدِ.
یکی از مأمورین مخفی ما در اون باند، بعد سه سال به ما اطلاع داد که سروان رو به تیمارستانی فرستاده‌اند
توحالا دوتا مأموریت داری، یکی سر درآوردن از کارهای اون تیمارستان و اعضإش و دومین مأموریت هم اینه که سروان رو پیدا کنی و قبل از خارج شدن از تیمارستان اگر مشکلی داره درمانشون کنی.
باز میون حرف‌های سرهنگ پریدم و گفتم:
- سرهنگ این‌ها که شدن سه تا مأموریت.
معلوم بود، تحمل سرهنگ تموم شدِ از پریدن من وسط حرفش سرهنگ نگاه خشمگینی به من انداخت و پوکر فیس نگاهم کرد و در آخر گفت:
- سرگرد؛ اطلاعات رو میدم احمدی براتون بیاره خواهشاً فقط برین بیرون.
باز پریدم وسط حرف سرهنگ و گفتم:
- سرهنگ کی مأموریت شروع میشه؟
سرهنگِ بدبخت از اعصبانیت، روبه موت بود برای همین بلند شدم و گفتم:
- شما به خودتون زیاد فشار نیارین، من میرم اطلاعات رو به دستم برسونید.
از اتاق سرهنگ اومدم بیرون و نفسم رو محکم فوت کردم بیرون و با قدم‌های محکم به سمت اتاقم راه افتادم...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #5
رادین***

بعد ساعتی جفتک پرونی، سرهنگ اطلاعات رو به دستم رسوند. تا کمر رفته بودم توی پرونده! که این‌طور!
من باید اینو انجام بدم؟! این‌طور که معلومه فردا پس فردا خودمم میرم قاطی اون روانی‌ها...
نگاهی به ساعت کردم، ساعت کاری من‌که تموم شده بود.
یک جفت پا داشتم دو جفت دیگه قرض کردم و بدو بدو از اداره زدم بیرون. سوار بوگاتی مشکیم شدم، به سمت خونه به راه افتادم.
بعد نیم ساعت، اسکل بازی پشت فرمون رسیدم خونه ماشین رو داخل حیاط پارک کردم، رفتم داخل خونه... با صدای بلند گفتم:
- اونی که براش رگ می‌زنید اومد!
با صدای مامان، کل حسم خوابید.
- مامان تو موقعی‌هم، که تو شکمم بودی حاضر بودم سقطط کنم تا بتونم راحت تکون بخورم حالا رگ زدن که سهله!
- مرسی احساسات! بابا؛ اینقد نسبت به من با احساس نباشید من ظرفیت ندارم.
- کم حرف بزن برو لباس‌هات رو عوض کن، می‌بینمت شبیه جن می‌مونی!
- چه کنیم، ننه بابام شمایین دیگه!
- رادین جان؛ میری یا همین کفگیر رو تو سرت خورد کنم!؟
- ای بابا؛ خشونت چرا! پا دارم خودم میرم.
مامان از آشپز‌خونه اومد بیرون و ابرویی بالا انداخت و گفت:
- حالا بهتر شد پسر مامان!
پوکر نگاهش کردم، و مسیر پله‌ها رو در پیش گرفتم. وارد اتاقم شدم و بعد عوض کردن لباس‌هام با یک تیشرت طوسی و شلوار اسلش، از اتاق اومدم بیرون.
عینهو بروسلی؛ پله‌ها رو دوتا یکی اومدم پایین راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم، که یکهو در سالن به شدت باز شد و ریما؛ عین دلفینی شیرجه زد داخل... با دیدن من انگار جنون گرفته باشه، دوید سمتم که من شروع کردم دویدن.
مامان؛ هم از آشپزخونه اومد بیرون و با دیدن وضعیت ما دونفر شروع کرد به فحش دادن.
یا جد سادات...
ریما: گوسفند، وایسا!
مامان: هوی بی‌تربیت‌ها، وایسین ببینم.
- مامان؛ به این وحشی بگو نیاد سمت من!
ریما: بی عقل، مثلاً می‌خوام ابراز دل‌تنگی کنم!
- ابراز دل‌تنگی بخوره تو سرت، سمت من نیا آمازونی... .
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #6
رادین***

جلوی رامش، مدیر تیمارستان نشسته بودم و اون‌هم با اخم سرش رو کرده بود توی پرونده من، منم بدتر از یک تیمارستانی نیشم رو باز کرده بود تا سخنی از دهن نامبارک این ملعون در بیاد.
- خوب آقای کامروا پرونده شما که هیچ مشکلی نداشت، شما می‌تونید از فردا کارتون رو توی تیمارستان شروع کنید.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- پس می‌تونم فعلاً برای آشنایی بیش‌تر تیمارستان رو ببینم!؟
- بله؛ صد البته چرا که نه!
بلند شدم و گفتم:
- پس با اجازه من برم که این اطراف رو ببینم!
- بفرمایید!
از اتاق این روانی اومدم بیرون، نفس عمیقی کشیدم بوی خنک عطرش روی مخم بود.
آروم و ریلکس شروع کردم به دید زدن تیمارستان، از دستشویی گرفته تا اتاق روانی‌ها گشتم، اون‌قدر هم این تیمارستان بزرگ بود که پاهام داشتن از جا در می‌اومدن.
تنها چیزی که تونست نظرم رو توی این تیمارستان جلب کنه، اتاقی تک که در سالن طبقه سوم بود روی درش زده بود ورود ممنوع و زیرشم نوشته شده بود خطرناک، فکرم مشغول اون اتاق بود که از همه جدا بود و صدای ناله‌های ضعیفی از داخلش به گوش می‌رسید. از پله‌ها یواش، یواش داشتم می‌رفتم پایین سرم پایین بود که محکم به یک نفر خوردم و اون یک نفرم هرچی قرص و آب توی دستش بود رو ریخت پیش دستی فلزی با ضربه بدی به پله‌های مرمریت خورد و لیوان شکست قرص ها همشون ریختن پایین پرستاره با استرس گفت:
- ببخشید، شما برید من خودم این‌ها رو جمع می‌کنم.
شعط حالا کی خواست کمکت کنه!؟ ملت چه اعتماد به سقفی دارن، از این به بعد باید مراقب سقف باشم.
سری تکون دادم و با ببخشید زیر لبی از پله‌ها رفتم پایین که پام رفت روی چیزی و صدای خش خشی داد، کنار کشیدم با دیدن بسته قرصی زیر پام خم شدم و اون رو برداشتم. نگاهش کردم نمی‌دونستم مال چیه، آخه دکتر روانی‌ها نبودم که بفهمم برگشتم سمت پله ها و گفتم:
- خانو...
با حیرت به جای خالی اون پرستار نگاه می‌کردم، چقد فرز بود که سریع همه چیز رو جمع کرده بود و رفته بود.
قرص رو گذاشتم توی جیبم و بی‌خیال به سمت اتاق رامش رفتم، در زدم که با همون صدای خشن و بمش گفت:
- بفرمایید!
در رو باز کردم و آروم عین بچه‌های خوب رفتم داخل، با دیدن من اخم‌هاش که توی هم بودن باز شدن و گفت:
- بفرمایید آقای کامروا، تیمارستان رو دیدید؟
- بله دیدم، اومدم برای خداحافظی!
- خوب پس، فردا کارمون با شما شروع میشه!
- درسته فردا چه ساعتی باید بیام!؟
- هفت صبح!
- حتماً میام، پس فعلاً خدانگهدار.
- خوشبخت شدم از آشنایی با شما، خدانگهدار.
الکی لبخندی زدم، بعد از قرار دادن دستم توی دستش از اتاقش خارج شدم... .
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #7
رادین***

روبه روی سرهنگ نشسته بودم و مگس می‌پروندم، سرهنگ با اخم به گزارش نصفه نیمه من نگاه می‌کرد.
سرش رو بلند کرد و با چشم‌های مشکی رنگ، ترسناکش نگاهم کرد و گفت:
- برای روز اول کارت عالی بود(مکثی کرد و ادامه داد:) سرگرد.
نیشم باز شد و بدون توجه به این‌که، من الآن جلوی سرهنگ نشستم گفتم:
- آخیش، اون‌جوری که شما به گزارش زل زده بودین دیگه داشتم خودم رو کثیف می‌کردم.
انگار حرف من فلفلی بود روی زخم سرهنگ که، عین آتش فشان فوران کرد و با داد گفت:
- سرگرد؛ بیرون!
گرخیدم جون شما، بلند شدم و به سرعت احترام نظامی گذاشتم و از اتاق سرهنگ اومدم بیرون نفس عمیقی کشیدم، از این‌که از خشم بیش‌ از حد سرهنگ در امان موندم.
به سمت اتاق کار خودم رفتم، پشت میزم جا خوش کردم و بازهم برای بار سیزدهم پرونده رو مطالعه کردم و نقشه‌ی مزخرف و ناعملی که توی ذهنم بود رو مرور کردم.
در توسط حیوانی باز شد، که تشخیص اون حیوان سخت نبود کسی نبود! کسی نبود جز دانیال با لب خندون اومد و روی مبل رو به میزم ولو شد و گفت:
- به به! سرگردجان، بالاخره چشم‌ ما به جمال شما منور شد!
با اعتماد به سقف کاذبی گفتم:
- هرکسی همچین سعادتی رو نداره، برو خدارو شکر کن که همچین سعادتی نسیبت شده!
- حرف مفت نزن، شنیدم داری روی پرونده جدیدی کار می‌کنی! بگو ببینم عین بقیه رمان‌ها قرار نیست پلیس خوشکل و خانوم این اداره زن صیغه‌ایت بشه!؟
کتم رو از بغل میز برداشتم و پرت کردم سمتش که همزمان با پرت کت بسته قرصی از داخلش افتاد جلوی پای دانیال، دانیالم کت من رو روی هوا گرفت و خم شد و اون بسته قرص رو برداشت و نگاهی بهش انداخت و با اخم برگشت سمت من!
- رادین؛ تو چه مشکلی داری که از این قرص‌ها استفاده می‌کنی!؟
بی‌خیال گفتم:
- اون قرص مال من نیست! وقتی توی تیمارستان بودم... ‌.
سیر تا پیاز ماجرا رو گفتم که، عین جن زده‌ها پرید هوا و گفت:
- خودشه!
با گیجی و منگی گفتم:
- چی خودشه!؟
- این قرص رو بده تا متحویات مخلوط شده قرص رو بررسی کنن، اون‌وقت می‌فهمی که چی خودشه!
با این حرف دانیال جریان خون توی رگ‌هام رو حس کردم، با خیال راحت لم دادم به صندلی‌ام‌ و گفتم:
- دانیال؛ با این بی مخیت یک چیزی میشی‌ها!
عین دختر‌ها برام پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- فعلاً من برم، آقای فیلسوف!
سری تکون دادم و با نگاهم بدرقه‌اش کردم، با رفتن دانیال دوباره جون گرفتم و پرونده رو باز کردم و چسبیدم بهش... .
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #8
بردیا***

- کم‌تر اذیتش کنید!
- این مدت ما دیگه‌، باهاش کاری نداریم.
با فریاد رو به رامش گفتم:
- پس چرا این‌جوریه؟
- هنوز خوب نشده که، بعدشم خودت خواستی الآن انتظار داری خوب باشه!
با فریاد رو به رامش گفتم:
- گمشو بیرون، ع×و×ض×ی سگ صفت.
اخم‌هاش رو کشید توی هم و رفت، با درد به دختر رو به روم نگاه کردم! لباس‌های سفید که دورش عین یک تور محکم پیچیده شده بودن، چشم‌های مشکی به خون نشسته لب‌های خونی صورتی سرد به رنگ گچ دیوار! موهای قهوه‌ای رنگی که دورش به طور شلخته ریخته شده بود، چهره اون رو به یک روانی کامل تبدیل کرده بود. دهنش رو با پارچه بسته بودن، با دیدنم آروم گرفته بود بی‌صدا اشک می‌ریخت! پلک‌های خیسش رو بست و بازشون کرد. خدا می‌دونه چقد عاشقشم اما کم از دستش عذاب نکشیدم، کم کم داشتم فراموشش می‌کردم و روی خاطراتش خاک می‌ریختم اما امان از ذهنم که سمتشه و به خاطر دلم و مغزم میام بهش سر میزنم.
دوباره بهش نگاه کردم، یک تخت آهنی لباس‌های سفید کاشی های سفید همه چیز سفید بود، اما فضای اتاق کاملاً تاریک بود غذا و ظرف غذایی که روی زمین پرت شده بود و غذا به اطراف ریخته بود نشون از این می‌داد که امروزهم غذاش رو نخورده، خیلی لاغر شده بود از اون دختر جذابی که وقتی پا گذاشت به خونم چشم همه روش بود هیچی نمونده بود. الآن یک روانی بود که اگه با این وضع پا بزاره اون‌جا دیگه اون سگ صفت‌ها نگاهشم نمی‌کنن، نگاهم رو به سمت چشم‌هاش سوق دادم این چشم‌ها یک روزی یا تاریکیشون قشنگ‌ترین رنگ دنیا برام بودن، تمام زندگیم بودن اما لعنت به اون روزی که فهمیدم کسی که دیوانه وار می‌پرستیدمش یک پلیسه! قلبم با یاد اون‌روز مچاله شد. دلم می‌خواست کاش همه چیز قبل از اون روز کذایی بود، این دختر رو به روم همون دختر زیبایی بود که دلم رو بهش باختم اما الآن چیزی جز کینه و عشق توی دلم نبود جفتشون باهم داشتن دعوا می‌کردن.
صدای ناله‌هاش من رو به خودم آورد، نگاهم رو میخ چشم‌هاش کردم و با درد بهش زل زدم.
آروم لب زدم:
- خوبی؟
چشم‌هاش رو به لب‌هام دوخت و با عجز و ناله نگاهم کرد، خدا می‌دونه چقد شکستم از این‌که اون دختر مغرور این‌طور عاجزانه نگاهم می‌کرد. اما غرور من چی میشد؟ دل شکسته من چی؟ احساسات کشته شده‌ام چی؟ باید کم‌تر می‌اومدم سراغش هربار میام این‌جا چشم‌هاش روانیم می‌کنن، چشم‌هاش من رو به گذشته می‌برن گذشته‌ای که همین دختر با رنگ نگاهش سیاهش کرد. دستم رو محکم به دیوار کوبیدم و نفس عمیقی کشیدم آب دهنم رو قورت دادم تا این بغض لعنتی بره پایین، آخرین نگاهم رو بهش دوختم و با چشم‌های غمگینم صورتش رو کنکاش کردم، سرم رو کردم اون‌ور اشکم ریخت پایین پا تند کردم و از اون اتاق دور شدم صدای ناله‌های ضعیفش و جیغ‌های ضعیفش کل این طبقه رو پر کرده بود، این‌جا بی‌صداترین قسمت تیمارستان بود. قلبم مچاله شد لعنت به من! لعنت به غرورم! لعنت به قلبم، لعنت به احساساتم، این‌دفعه صدای افتادن چیزی اومد و صدای جیغ‌های بلند ایلماه که کل طبقه رو پر کرده بود، مشخص بود هر طوری شده اون پارچه رو از روی دهنش کنار زده و این صدای افتادن صدای تن اون بود که افتاد روی زمین، جیگرم آتیش گرفت خواستم برگردم و برم توی اون اتاق لعنتی و این دوری رو تموم کنم اما انگار پاهام میخ زمین شده بودن، صدای جیغ ایلماه گوش‌هام رو کر کرد مغزم سوت می‌کشید و صداش عین ناقوص مرگ توی سرم می‌پیچید.
- بردیا!
دلم می‌خواست بگم جان بردیا، نتونستم بگم به سرعت‌ از پله‌ها اومدم پایین صدای ناله‌های ایلماه هم ضعیف‌تر شد چند پرستار دیدم با داد گفتم:
- برید طبقه بالا!
دو سه نفرشون به سرعت رفتن طبقه بالا و منم طبقه بعدی رو رفتم پایین و از تیمارستان زدم بیرون... .
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #9
رادین***

یک هفته‌ای میشه توی این خراب شده کار می‌کنم. اگه خدا قبول کنه من‌هم دارم کنار این‌ها روانی میشم، هنوز نتونستم اطلاعاتی از اون بیماری که توی طبقه آخر بود به دست بیارم، با تمامی بیمارهای این‌جا آشناییت دارم و سابقه و پروندشون رو خوندم. اما از اون بیمار حتی یک سر نخ هم نیست و این یعنی بدبختی، اگر امروز هم بدون هیچ خبر مهمی برم پیش سرهنگ پرونده رو از پهنا می‌کنه توی حلقم. مثلاً داییمه اما اشتباه کنم جد اندر جد مبارکم رو میاره جلوی چشمم، دو سه روزی میشه که رامش نیومده تیمارستان و این یکم عجیبه که کدوم قبرستونی به سر میبره و امروز تنها فرصتی هست که باید از اون بیمار اطلاعات گیر بیارم و همچنین باید مطمئن باشم اون بیمار سروان کمیلی نیست!
صدای دو پرستار بگوشم رسید، یکی از اون پرستارها کسی بود که همیشه پاشو می‌گذاشت توی اون طبقه و غذا و دارو می‌برد اون بالا که تو این یک هفته کاملاً شناختمش اسمش نجمه معینی! برگشتم نگاهی به اون دو پرستار کردم. معینی سینی غذایی به همراه داروهایی از اون یکی پرستار که شهلا جاهدی بود گرفت و گفت:
معینی:
- خدا کنه امروز حمله ور نشه!
جاهدی:
- قبل این‌که تو بیای، یک‌بار آقای رامش به من سپرد که غذا و داروهاش رو ببرم. کسی جرأت نداشت پا به اون طبقه و اتاق بزاره، صدای ناله‌های ضعیف اون دختره و فضای تاریک اون‌جا واقعاً ترسناکه، وقتی رفتم غذا و داروهاش رو بهش بدم همین‌که چشم‌های سیاهش رو بهم دوخت رعشه به تنم وارد شد، چشم‌هاش خیلی ترسناک بودن خیلی هنوزهم که یادم میاد قلبم مثل اون‌روز توی سینه‌ام محکم می‌کوبه! و بدترین چیز ممکن وقتی بود که با اون صدای محکم اما عاجزش ازم کمک خواست ولی توجه نکردم.
معینی:
- این‌ها که چیزی نیست! یک‌بار که داشتم از بغل اتاق آقای رامش می‌گذشتم، خودم با گوش‌های خودم شنیدم که آقای اسماعیلی به آقای رامش می‌گفت باید کاملاً حواست بهش باشه اون پلیس ماهریه!
کرک و پرام ریخت از شنیدن حرف‌هاشون! یعنی این بیمار همون سروان کمیلی هست که ما دنبالشیم؟ بدون جلب توجه خودم رو بهشون نشون دادم که نجمه با صدای بلندی گفت:
معینی:
- هین! آقای دکتر!؟
ریلکس گفتم:
- ببخشید ترسوندمتون!
معینی:
- نه، نه خواهش می‌کنم.
جاهدی:
- خانوم معینی، بهتره بری دیگه دیر شد!
معینی:
- آ بله، با اجازتون آقای دکتر!
همین جمله رو گفت و از جلوی چشم‌های من و خانوم جاهدی محو شد، روی پاشنه پا چرخیدم به سمت خانوم جاهدی، که دست‌پاچه گفت:
- با اجازتون من برم.
مصمم گفتم:
- بیاین اتاقم کارتون دارم.
بدون توجه بهش به سمت اتاقم راه افتادم، اون‌هم عین جوجه اردک زشت دنبالم می‌اومد. در اتاقم رو باز کردم و رفتم داخل اون‌هم پشت سرم داخل شد گفتم:
- در رو ببندید!
در بست من‌هم نشستم پشت میزم و با دست به مبل رو به روی میز اشاره کردم و گفتم:
- بنشینید.
آروم روی مبل نشست و گفت:
- آقای دکتر با من کاری دارید!؟
نمی‌دونستم بگم یا نگم!؟ دل رو زدم به دریا و گفتم:
- درباره بیماری که توی طبقه آخر هست و هر کسی نمی‌تونه بره توی اون طبقه و اتاقش چی می‌دونی!؟
با تته پته گفت:
- مَ... مَن... مَن چیزی نمی‌دونم.
- خانوم جاهدی؛ من تموم حرف‌هاتون با خانوم معینی رو شنیدم. فقط می‌خوام هرچیزی که از اون بیمار می‌دونید رو برای من بگید، قرار نیست کسی بفهمه من‌هم یکی از اعضای این تیمارستانم که باید درباره تمامی بیمارها بدونم. اما از این بیمار حتی پرونده‌ای هم نیست.
یک‌دفعه وسط حرفم پرید و گفت:
- چرا از این بیمار پرونده هست! فقط توی قسمت ممنوعه تیمارستان نگه‌داری می... .
وقتی به خودش اومد، که داره همه چیز رو لو میده حرفش رو ادامه نداد و محکم کوبید رو دهن خودش. با اطمینان گفتم:
- هر چیزی که می‌دونی به من بگو! من فقط می‌خوام بدونم اون بیمار کی هست!؟
اطمینان توی لحنم باعث جلب اعتمادش شد، بالأخره دهن باز کرد!
- چهار سالی میشه من توی این تیمارستان کار می‌کنم، کلی بیمار روانی و خطرناک دیدم اما این یکی از همه بدتر بود! دقیقاً یک سال بعد از اومدن من به تیمارستان خیلی ناگهانی این بیمار پا به این‌جا گذاشت، طبقه سومه یک طبقه ممنوعه هست که فقط افراد خاصی می‌تونند پا به اون‌جا بزارن و بیمارهایی رو اون‌جا نگه می‌دارند که خیلی خیلی خطرناک هستن، اوایل چون من مورد اعتماد آقای رامش بودم من برای دادن غذا و داروهاش به اون طبقه رفتم، اما با دیدن چشم‌های ترسناک و سیاهش و این‌که اوضاع روحی خوبی نداشت و حمله‌ور میشد دیگه به اون‌جا نرفتم، یعنی دیگه کسی جرأت نداشت بره اون‌جا تا نجمه معینی اومد و از اون به بعد اون برای دادن داروها و غذاش به اون‌جا میره و وقتی‌هم که بیمار حمله ور بشه یا عصبی بی‌هوشش می‌کنه، تا حالا سه نفر تونستن برن توی اتاقش من، خانوم معینی و آقای اسماعیلی... .
با کنجکاوی پریدم وسط حرفش و گفتم:
- اسماعیلی کیه!؟
- آقای اسماعیلی رفیق آقای رامش هست و همیشه به این‌جا سر میزنه، این بیمار توسط آقای اسماعیلی به این‌جا اومده و مثل این‌که خانوم معینی خودش شنیده که آقای اسماعیلی به آقای رامش گفته که اون پلیسه!
- اسمی، فامیلی چیزی دیگه‌ای از این بیمار می‌دونی!؟
- من فقط همین‌هارو می‌دونم بقیه این اطلاعات تو قسمت ممنوعه تیمارستانه.
- منظورت همون طبقه سومه!؟
- درسته انتهای راه رو دست چپ اتاق سمت راست، روی درش هم نوشته شده اسناد ممنوعه! فقط آقای دکتر کسی نفهمه که این اطلاعات رو من به شما دادم، معمولاً صحبت کردن درباره این بیمار توی این‌جا ممنوعه!
تعجبم بیش‌تر شد! دیگه چرا صحبت کردن درباره‌اش ممنوعه! با لحن اطمینان بخشی گفتم:
- نگران نباشید! خود شماهم به کسی نگید که من درباره این بیمار ازتون اطلاعاتی خواستم. حالاهم می‌تونید برید.
بلند شد و گفت:
- چشم با اجازه.
سریع از اتاق رفت بیرون، دو قدم به هدف نزدیک شدم. وسایلم رو جمع کردم و از تیمارستان زدم بیرون و یک راست به سمت اداره روندم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • شیطانی
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #10
سهیل***
دفترچه رو بستم و نگاهی به اون یکی دفترچه انداختم، شعط چه پدری داشتم من! با صدای در از جا پریدم، متکا رو انداختم روی دفترچه‌ها و گفتم:
- بله!؟
در به شدت باز شد، قامت اون فنچ کوچولو توی چهارچوب در نمایان شد.
یعنی کل بادم خوابید! باز این زلزله هشت ریشتری اومد. با قیافه‌ای پوکر گفتم:
- هی! تیام، تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
- دیدم دلت برام تنگ شده بود! اومدم عرض اندام کنم.
- اصلاً دلم برات تنگ نشده بود، تو ه‍ر روز و هر روز این‌جا چیکار ‌ می‌کنی؟ مگه خونتون خار داره نمی‌تونی اون‌جا بمونی.
- اوکی! خفه شو دیگه‌ هی هیچی بهت نمیگم. دایی کجاست؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به اعصاب خودم مسلط باشم، که پا نشم فکش رو خورد کنم اما من هیچ‌وقت نمی‌تونستم اون‌هم روی یک دختر دست بلند کنم. آروم درحالی که شمرده، شمرده نفس می‌کشیدم گفتم:
- اداره‌اس.
- اگه اون سر کاره توی جلبک این‌جا چه غلطی می‌کنی، از همون اولشم مشخص بود تو یکی هیچ پخی نمیشی.
نوچ نوچی کرد و در برابر چشم‌های گرد شده من رفت بیرون، با صدای بلند از بیرون داد زد:
- پاشو بیا برات کوفت گرفتم بخوری.
خدا آخرش من از دست این خودم‌رو دارم میزنم، بلند شدم دفترچه‌ها رو از زیر متکا کشیدم بیرون و توی کمدم قایمشون کردم، گوشیم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون برای آرامشم چند نفس عمیق کشیدم و رفتم پایین.
 
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
72
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
49

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین