. . .

در دست اقدام رمان رهروان شب | آبی شماره ی هفت

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ترسناک
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
رهروان شب
نویسنده: آبی شماره ی هفت
ژانر: تراژدی، ترسناک، عاشقانه
به نام داننده ی اسرار ازل...
سخنی از نویسنده:
- با تشکر از تمام کسایی که این رمانو میخونن، باید بگم کم زحمت کشیده نشده براش. ممکنه الان فقط ۱۵ سالم باشه ولی حداقل ۴ سال تجربه ی رمان نوشتن دارم. و شخصیتی ساختم قابل لمس، به اندازه ی موج های دریا. و غم هایی به درشتی چشم خر. و شادی هایی هر چند کم اما به تاثیر گذاری ارتش نازی ها بر روی آلمان. و خب من یک ایرانی کاملا وطن پرست هستم که به زبان فارسی اعتقاد داره. در شاهکار زمان زبان فارسی، اسم چنین شخصیتی رو چی گذاشته بودن؟
سیاوش کیانیان عزیزم به سرزمین دفتر من خوش اومدی.

جیر جیر. صدای هر شب من. جیرجیرک های نازنینم که باهاشون هم صدا میشم. رنگش... آبی پر رنگ و شب، و منی که غرق تماشا میشم. طعم چیپس سرکه ای و ماست زیر زبونم... و منی که مزمزه میکنم. دوسش دارم. بوی بنزین و خاک بارون خورده، بوی آتیش و شامه ی تیز من... لمست میکنم همراه شب... مهم نیست که نجاتت دادم و تو هی میخوای جبران کنی. ازت متنفرم و میخوام باهاش تراژدی بسازم. یه تراژدی جذاب، از همراه هر شب من. بریم تا آخر تاریکی، میخوام راز مخوف این لعنتی رو کشف کنم. بیا با من تا بسازیم رهروان شب...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,134
امتیازها
123

  • #41
- ببین این کارت واقعاً خیلی بده که این‌طوری اذیتم می‌کنی!
بازم سکوت. با حرص گفتم:
- ببین آقا، یا شایدم خانم! اگه یک بار دیگه با این شماره تماس بگیری و مزاحمت ایجاد کنی، سر و کارت با پلیسه!
قطع کردم و شماره رو مسدود کردم و نفسم رو با حرص بیرون فرستادم.
***
معمولاً همه‌ی خانواده‌ها آخر هفته جمع میشن تو خونه‌ی بزرگ‌تر خانواده و وقت می‌گذرونن؛ ولی تو خانواده‌ی عجیب و غریب ما، این کار یکم با بقیه‌ی خانواده‌ها فرق داشت. ما با سوال به هم زل می‌زدیم و هیچ حرفی نمی‌تونستیم به کسی بزنیم. خدا به دادم رسید و سامان و فرهاد رو برام فرستاد. وگرنه معلوم نبود چه وضعی داشتم. سامان گفت:
- پس کی این شیراز معروف رو نشون ما میدی؟
گفتم:
- اوه! حالا کو تا تابستون. تازه‌شم هنوز جاهای گردشی و قشنگ تهران تموم نشده.
فرهاد غر زد:
- این تهران چقدر جای گردشگری داره!
لبخند زدم:
- تازه تهران در مقابل بقیه‌ی استان‌های ایران چیزی نیست!
فرهاد گفت:
- تازه این چیزی نیست؟ خدا رحم کنه.
سامان دست‌هاش رو به هم کوبید و گفت:
- تا آخر عمر گردش و سفرمون تأمین شد!
گفتم:
- از کتاب‌هایی که می‌خواستین بخونین چه خبر؟
سامان گفت:
- من که ایمان آوردم فردوسی ته زبون فارسی رو در آورده!
فرهاد گفت:
- نصف بیشتر کلماتی که تو دیوان مولانا پیدا می‌کنم رو باید تو گوگل سرچ کنم تا بفهمم معنیش چیه.
لبخند خبیثی زدم و گفتم:
- من تقریباً جفت این کتاب‌ها رو حفظ کردم! حالا کار دارین تا برسین!
هم‌زمان کوبیدن تو بازوهام
- بدجنس!
***
باید همین‌جا گذاشته باشه. خم شدم تا دنبال جعبه ابراز بگردم که یه دفعه موهای تنم سیخ شد. نمی‌دونم چرا یه دفعه حس کردم هوای اطرافم به شدت سرده. داشتم به وضوح از سرما می‌لرزیدم. صدای گریه‌ی سوزناکی به گوشم خورد. صدا، صدای یه مرد بود. خیلی بد گریه می‌کرد. توان تکون خوردن نداشتم. انگار خشک شده بودم و هر چقدر تلاش می‌کردم نمی‌تونستم تکون بخورم. صدای بابابزرگ از بیرون اومد:
- سیاوش پس اون پیچ‌گوشتی چی شد؟
به خودم اومدم. دمای هوا به حالت عادی برگشته بود. ابروم پرید بالا. توهم بود؟ با تذکر بعدی بابابزرگ گفتم:
- دارم می‌گردم!
و با برداشتن جعبه ابراز دويدم بیرون. بابابزرگ گفت:
- کجایی یه ساعته؟
بهش می‌گفتم؟ گفتم:
- ببخشید. یه‌کم طول کشید پیداش کنم.
***
- داری چی‌کار می‌کنی؟
برگشت سمتم:
- تحلیلش می‌کنم.
- چرا؟
- می‌خوام یاد بگیرم که فال بگیرم.
لبخند زدم. با اخم جدی و عینک مطالعه‌ی بامزه‌ای به کتاب زل زده بود. چه‌قدر با نمک بود. گفتم:
- موفق باشی! اولین مشتریم خودمم!
با خنده سر تکون داد. این دیوان حافظ چه کارها که نمی‌کرد. حتماً نمی‌دونست چقدر طول می‌کشه که یاد بگیره اون کتاب رو تحلیل کنه. حداقل چند سال. خود من با تمام تجربه و نوشته‌هام و حفظ بودن کل شاهنامه و اکثر دیوان مولانا به زور می‌تونستم دیوان حافظ رو بفهمم. اون‌وقت می‌خواست به همین راحتی باهاش فال بگیره! راه افتادم به سمت مطب مشاورم. یه مشاوره‌ی خوب می‌تونست یه‌کم از بی هدفی مضحک و بار فکریم کم کنه؛ ولی فقط یه‌کم! مشتی که از قرص‌هام پر کرده بودم رو ریختم تو سطل زباله‌ی سر کوچه. با قرص خوردن درست نمی‌شدم. من هدف می‌خواستم. شده بودم مثل این مریض‌های کله شق که هیچ جوره نمی‌پذیرفتن باید بیماریشون رو درمان کنن. من مریض نبودم. بودم؟ افکار، می‌تونن بدترین سم برای کشتن یه آدم باشن. من و افکارم، شده بودیم چند تا موجود مختلف و جنگ روانی بینمون بود. و این‌قدر پوچ بودم که هیچ تلاشی برای بیرون اومدن از این جنگ نمی‌کردم. وقتی جیغ بنفش در شُرُف کامل شدن بود، شروع کردم به نوشتن کتاب جدیدم. اسمی براش انتخاب نکردم. کمی که گذشت، فهمیدم تأثیر افکارم رو نوشته‌هام هم خودش رو نشون داده و دارم قلم خوبم رو از دست میدم. و نوشتن رو گذاشتم کنار و به احتمال زیاد برای همیشه، نوشتن از زندگیم حذف شده بود.

@tish☆tar
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,134
امتیازها
123

  • #42
بیل رو گذاشتم رو زمین و لیوان چایی رو از بابابزرگ گرفتم:
- ایرانیَت بی‌داد می‌کنه!
گفت:
- چه‌طور؟
چایی رو بردم بالا و گفتم:
- چایی رو میگم! یار دیرینه‌ی کشور من چایی!
لبخند محوی زد که زود جمعش کرد. گفتم:
- حالا چی شد تصمیم گرفتی باغ درست کنی؟
برگشت سمتم و گفت:
- برای این‌که پس فردا دست زن و بچت رو بگیری بیای این‌جا رو نشون‌شون بدی و با غرور بگی این‌ باغ از بابابزرگم بهم ارث رسیده! هر چقدر دوست دارید بخورید و بریزید و بپاشید!
با تعجب و خنده برگشتم سمتش و گفتم:
- عه پدر این چه حرف‌ایه می‌زنی! شوخیشم زشته.
- خودت رو لوس نکن! یعنی اگه ازم بهت ارث برسه خوش‌حال نمیشی؟
با اخم لیوان چایی رو گذاشتم تو زنبیل روی کاپوت ماشین و گفتم:
- من همچین آدمی نیستم. فکر نمی‌کردم این‌طوری منو شناخته باشی!
برگشت سمتم و گفت:
- ناراحت نشو! داشتم باهات شوخی می‌کردم. وگرنه من حالا حالا‌ها هستم. قراره نوه‌تو بغل کنم و اسم انتخاب کنم براش!
زدم زیر خنده. گفتم:
- پدر ببین اصلاً می‌خوام ازدواج کنم که داری واسه نوه‌اَم نقشه می‌کشی!
- شما جوون‌های امروزی احساس می‌کنید با ازدواج کردن چیزی از دست می‌دید!
تو فکر فرو رفتم و گفتم:
- من برای تکامل خودم هم کم دارم. فکر نکنم بتونم نیمه‌ی گم‌شده‌ی کس دیگه‌ای باشم.
با مکث گفت:
- افسرده‌گیت که خوب بشه دیگه مشکلی نداری. بقیه مشکلات با ازدواج حل میشه.
- خدا از دهنت بشنوه. دیگه بریم!
***
به بچه‌ها زل زدم. شاگرد‌‌های قبلی اکثراً تو امتحان قبول شده بودن و حالا من به آدم‌های جدیدی تعلیم می‌دادم. وارد شدم و به ستون تکیه دادم. گفتم:
- صف بکشید!
برگشتن سمت من و با دیدن منی که با جذبه ترین حالت‌م رو به خودم گرفته بودم و لباس‌های فرم نینجوتسو تنم بود فوراً صف کشیدن. لبخند زدم و دست به سینه و خرامان خرامان رفتم و جلوشون ایستادم:
- من سیاوشم. سیاوش کیانیان. استاد جدید شما. اول بگم که شما این‌جا حق دارید شکست بخورید، آسیب ببینید و داد و بی‌داد و سر و صدا کنید؛ ولی هر وقت حس کردید نا امید یا تسلیم شده هستید راه‌تون رو بکشید و برید و دیگه سمت نینجوتسو نیاید. تفهیم شد؟
گفتن:
- بله استاد!
گفتم:
- شروع می‌کنیم.
بهم احترام گذاشتن و گرم کردن رو شروع کردن. باید کمی سخت می‌گرفتم. کمربند قرمز سطح حساس و مهمی بود. بعد گرم کردن دو به دو با هم گروه شدن و مشغول مبارزه. گوشیم رو در آوردم و شماره‌ی شاهین رو گرفتم. بعد دو تا بوق برداشت:
- سلام استاد.
- سلام. شیفت جدیدت ساعت چند افتاده؟
- هشت صبح.
- روز‌های؟
- فرد.
- پس می‌تونی بیای سر کلاس من جای ارشد کلاس؟ حقوق هم بهت میدم!
- با مدیر حرف می‌زنم. تمام تلاشم رو می‌کنم استاد.
- مرسی. فعلاً!
- خدافظ.
قطع کردم. بعد از تموم شدن مبارزه‌ی بچه‌ها از باشگاه زدم بیرون و اونا مشغول سرد کردن شدن. رفتم سمت گل‌خونه. دیدن اون‌جا بدون فربد عصبی‌م می‌کرد ولی برای این‌که گلدون‌ها خشک نشن مجبور بودم برم. در گل‌خونه رو باز کردم و رفتم تو که فربد با یه گلدون خالی از انبار زد بیرون:
- بازم دیر کردی!
با تعجب گفتم:
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
گلدون رو گذاشت رو زمین و گفت:
- فرار کردم! خب معلومه دیگه. اجازه‌ی کار کردن گرفتم.
نیشم باز شد:
- این‌که عالیه!
- بالاخره پسری به سن و سال من باید یواش یواش کار کردن رو شروع کنه!
و مشغول کاشتن یکی از قلمه‌های گلدون پتوس شد.

@tish☆tar
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,134
امتیازها
123

  • #43
- خب هنوز برای نوشتن ایده نداری؟
- دیگه دنبال ایده نمی‌گردم.
- چرا؟
- من داشتم خراب می‌کردم. تو اوج ولش کردم.
- چرا این‌طوری فکر می‌کنی؟
سکوت کردم. تو چشم‌هاش زل زدم و تنها جوابی که داشتم تحویل‌ش دادم:
- چون قافیه تنگ آید، شاعر به جفنگ آید!
گفت:
- خب دیگه! بازم مشکل نداشتن یه موضوع خوب و قابل داستان پردازیه.
با کلافه‌گی گفتم:
- شما تصمیم دارید بهم مشاوره بدید یا دارید تلاش می‌کنید به شغلم برگردم؟
کمی به چشم‌هام زل زد و گفت:
- بسیار خب! اگر واقعاً دلت نمی‌خواد بنویسی من چرا باید دخالت کنم؟
دقیقاً سوال من هم همین بود. گفتم:
- من یه هدف برای بقیه‌ی زندگی و یه جهش بزرگ برای پس گرفتن احساساتم احتیاج دارم. متأسفانه شما نمی‌تونید اون هدف رو به من بدید. خب، دیگه کاری از کسی بر نمیاد.
- داری اشتباه می‌کنی فقط کافیه به این ایمان داشته باشی که...
حرف‌اِش رو بریدم:
- ایمان ندارم. فعلاً خداحافظ تا بعد.
و بلند شدم و اومدم بیرون. مثلاً قرار بود این احمق حال من رو تغییر بده؟ شانس گند لعنتی!
***
- این آخرین تلاش بود؟
- آره.
- منم باید آخرین تلاشم رو به کار بگیرم.
- برای چه کاری؟
- برای زندگی تو ایران. یه کتاب هست به اسم دیوان حافظ که هیچی ازش نمی‌فهمم. ایران بزرگ و پر از جاهای قشنگ و با ارزشه؛ ولی این از تنهایی من کم نمی‌کنه.
- چقدر تفاهم.
سکوت. گفت:
- شب‌گرد؟
- جانم؟
- تو تا حالا آدم افسرده دیدی؟
- نه. چه‌طور؟
- هیچی ولش کن. میگم، هدف تو تو زندگی چیه؟
- گالری نقاشی بزنم.
هه! خوش به حال‌ش. کاش منم یه هدف داشتم. بلند شد و گفت:
- شب بخیر.
و رفت.
***
- خب الان من چی‌کار کنم؟
- دارم قصه تعریف می‌کنم؟ می‌خوام زبون‌شونو یاد بگیرم.
با چشم‌های گرد نگاهم کرد. گفتم:
- چیه؟
با تعجب گفت:
- دیونه شدی؟ می‌خوای هم‌زمان چهار تا زبون یاد بگیری؟
- البته زبون کشور آلمان و اتریش مشترکه. سه تا زبون!
با تعجب گفت:
- کوتاه بیا پسر! حداقل روزی شیش ساعت باید درس بخونی!
به فکر فرو رفتم. شیش ساعت؟ زیاد بود؛ ولی من باید یاد می‌گرفتم. گفتم:
- فکر می‌کنم اگه یه‌کم تلاش کنم بتونم یاد بگیرم.
با منگی نگاهم می‌کرد. حق داشت. به گفته‌ی خودش من عجیب غریب ترین آدمی بودم که تو عمرش دیده بود. گفت:
- شهریه‌شونو چه‌طوری می‌خوای گیر بیاری؟
پای چپم رو روی پای راستم انداختم و گفتم:
- از اون لحاظ مشکلی ندارم!
به حالتم نگاه کرد و گفت:
- باشه!
***
- پس باید چی‌کار کنم؟
- اول باید تست اعتیاد و الکل و استعلام سابقه‌ی قضایی بگیریم. بعد بقیه‌ی شرایط!
یکم مکث کردم و در حال فکر چشم‌هام رو چرخوندم بعد گفتم:
- کی باید برای انجام این موارد برم؟
- هر وقت که خودتون بخواید!
بلند شدم:
- ممنون!
و اومدم بیرون.
***
- آقا کاسپین می‌دونستی از زل زدن به دیوار سیر نمیشی؟
انگار نه انگار. با کلافه‌گی رفتم سمت‌ش و بلندش کردم:
- باید غذا بخوری مرتیکه‌ی پشمالو!
وقتی موفق نشدم به کاسپین غذا بدم با نا امیدی ولش کردم و رفتم سراغ کاتیا. هر چقدر کاسپین تو غذا خوردن و حموم رفتن و نگه‌داری اذیت می‌کرد کاتیا سر به راه بود. دیگه زورم به کاسپین نمی‌رسید. مجبور بودم به خودش بسپرم. فقط غذاش رو گذاشتم تو اتاق و اومدم بیرون. رفتم سراغ کاتیا و غذای اون رو هم ریختم تو ظرف‌ش و گذاشتم جلوش.

@tish☆tar
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,134
امتیازها
123

  • #44
بابابزرگ نشست روی صندلی و گفت:
- خب، چی شد؟ تونستی؟
با کلافگی گفتم:
- نه بابا! یه عالم دنگ و فنگ داره. باید یه ملک بخرم به نامش کنم. پول لازمم.
گفت:
- چقدر پول لازم داری؟
به سقف زل زدم:
- نمی‌دونم. پول قراردادم از باشگاه رو که بگیرم، با پاداش قهرمانی بچه‌ها، با سود گل‌خونه و کل پس اندازم و فروش سهم خونه‌ی بابا بازم کم دارم.
تو فکر فرو رفت و گفت:
- خب جمع کردن همه‌ی این چیزها که خیلی طول می‌کشه. می‌خوای من بهت قرض بدم؟
برگشتم سمتش و سرم رو به نشونه‌ی مخالفت تکون دادم:
- نه! خودم جورش می‌کنم.
- مطمئنی؟
- آره!
***
گلدون‌های کاکتوس رو گذاشتم تو قفسه و از مغازه اومدم بیرون. فرید چند دقیقه‌ای میشد که رفته بود. راه افتادم به سمت باشگاه. واقعاً کارم تو باشگاه سخت شده بود. برای به قهرمانی رسوندن بچه‌ها باید از تمام توانم استفاده می‌کردم.
با هزار زحمت می‌تونستم بفهمم مشکل هر کدوم‌شون کجاست. کل مغزم درگیر تصمیم جدیدم بود و کلاً تو این دنیا نبودم. گاهی به بن بست می‌خوردم و روزنه‌ی امید، خودش رو قایم می‌کرد. و گاهی تلاشم برای رسیدن به هدف، دو برابر میشد؛ ولی کج‌دار و مریز، بالاخره باید به این هدف می‌رسیدم. کارم تو باشگاه تموم شد و راه افتادم به سمت خونه‌ی بهروز. شاید تو این موقعیت دیدن بهروز می‌تونست از مشغله‌ی فکریم کم کنه.
راه رفتن تو خیابون زمانی که شب نبود به من نمی‌چسبید. به نظر من شب، آینه‌ی تمام نمای خلقت عالم بود. شب بود که به طور طبیعی وجود داشت و روز به واسطه‌ی ستاره‌ای به نام خورشید. این تاریکی شب بود که قلم من رو تکون می‌داد و افکارم رو معنی می‌کرد. شب برای من از اون چیزایی بود که گر تو باشی همه‌ام، دگرم هیچ مباد!
و حالا تازه ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود. من چی‌کار می‌تونستم بکنم؟ خورشید که به فرمان من نبود؛ بود؟ زنگ در خونه رو زدم و منتظر شدم. با باز شدن در به سمت طبقه‌ی بالا قدم برداشتم و جلوی واحد بهروز توقف کردم. اومدم در بزنم که در باز شد و بهروز گفت:
- سلام. بیا تو!
رفتم تو و در رو پشت سرم بستم:
- سلام! چه خبر؟
در حالی که کامپیوترش رو خاموش می‌کرد گفت:
- هیچی. یه متن جدید ترجمه می‌کردم.
گفتم:
- راستی چند تا از این پروژه‌های ترجمه برای منم بگیر.
در حالی که می‌رفت تو آشپزخونه گفت:
- بی‌کاری؟
گفتم:
- نه! پول لازمم.
در یخچال رو باز کرد و گفت:
- آها! تست دادی؟
در حالی که پیرهن آستین کوتاهم رو می‌کشیدم بیرون گفتم:
- آره!
از آشپزخونه با دو تا شربت اومد بیرون:
- نتیجه چی شد؟
برگشتم سمتش و با صورت بی حس گفتم:
- به نظر خودت چی شد؟ مثبت! خب معلومه دیگه منفی!
گفت:
- حالا بقیه‌ی پول رو از کجا میاری؟
گفتم:
- وام می‌گیرم. خدا بزرگه.
برگشت سمتم:
- خب دیوونه بذار بهت قرض بدم! نمی‌خوای بخوریش که!
خودم رو باد زدم و گفتم:
- تو چه‌طوری تو این کوره‌ی آجر پزی زندگی می‌کنی؟ بدون لباسم گرمه!
بلند شد و کولر رو روشن کرد و گفت:
- خب حالا چه‌قدر کم داری؟
گفتم:
- چه می‌دونم. باید جفت و جور کنم ببینم چی به چیه. چی دارم چی ندارم!
- خبر بده خب؟
با بی‌خیالی گفتم:
- باشه!
و شربتمو سر کشیدم. گوشیم زنگ خورد و برش داشتم. با نگاه کردن به صفحه‌ش شماره‌ای که افتاده بود چشمم رو نوازش کرد. تماس رو وصل کردم و گفتم:
- الو؟
جوابی نشنیدم. دوباره گفتم:
- الو؟ بفرمائید؟
سکوت! اخم‌هام رفت تو هم و گفتم:
- میگم حرف بزن!
بازم هیچ صدایی نیومد. زیر لب فحشی بهش دادم و قطع کردم. سابقه‌ی تماس نداشت. مسدودش کردم و با اخم گوشی رو گذاشتم کنار.

@tish☆tar
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,134
امتیازها
123

  • #45
تلاشم رو می‌کردم که احوال پرسی‌ اولیه رو انجام بدم. دست و پا شکسته حرف زدنم خنده دار بود. برای خانواده‌ی بزرگ ما، تقریباً غیر ممکن بود که به زبونی اشراف نداشته باشی! ما همه فن حریف‌ها هستیم!
به این فکرم خندیدم و برگشتم سمت فرهاد. ادبیات یاد دادن به یه آدم می‌تونست کار سر ذوق آورنده‌ای باشه. مگه نه؟ نفسم رو از بینیم بیرون فرستادم و به یه گوشه زل زدم. تو استیصال تمام دست و پا می‌زدم. من خانواده‌ی بزرگ و گرم؛ اما عجیب و غریبی داشتم. خانواده‌ای که همه‌شون هم‌دیگه رو دوست داشتن و خاله زنک بازی توشون معنی‌ای نداشت؛ ولی با این وجود، حرف هم‌دیگه رو نمی‌فهمیدن. هر خانواده این‌جا به یه مترجم نیاز داشت تا بتونه با دیگران ارتباط بر قرار کنه. و این یه نقص فنی بزرگ به حساب می‌اومد. برای تمام این لحظات برنامه داشتم. می‌خواستم خیلی سوال‌ها از خانواده‌م بپرسم.
یادگیری زبان سخت بود. و من که کلاً با زبون جدید جماعت میونه‌ی خوبی نداشتم این وسط سختی کارم دو برابر می‌شد؛ ولی به هر حال، آدم‌ها باید منعطف باشن. این باید باعث بشه که من به خودم یه تکونی بدم و برای ارتباط گرفتن با آدم‌ها و درست کردن یه بخش جدید تو زندگیم تلاش کنم.
بعد از رفتن مهمون‌ها رفتم توی اتاقم و رو تخت دراز کشیدم. اهل این نبودم که قبل از خواب فکر کنم؛ ولی امشب به قدری یه دفعه خسته شده بودم که حتی مسواک زدن رو فراموش کردم.
- پیس پیس!
از فکر بیرون اومدم و نگاهی به اطراف انداختم.
- پیس پیس!
این صدا از کجا بود؟ بلند شدم و همین‌طور که دور اتاق می‌چرخیدم به این‌طرف و اون‌طرف نگاه کردم. یواش یواش اون زمزمه‌ها تبدیل به خش خش شدن. ثانیه به ثانیه بیشتر می‌شدن. با شنیده شدن یه صدای جیغ بلند دم گوشم بی اختیار رو زانو افتادم و دست‌هام رو سپر گوش‌هام کردم. این دیگه چی بود؟ با حس کردن این که اون صدا تموم شده دست‌هام رو برداشتم. دیگه هیچ صدایی نبود. همون‌جا رو زمین افتادم و حتی فرصت فکر کردن به این‌که برم رو تخت رو نداشتم. اتصال اعصابم به مرکز فرماندهی مغزم شل شد و من لحظه‌ای که با چشم‌های نیمه باز به حالت اغما رفتم رو نفهمیدم...
***
- حافظ عاشق کی بوده؟
سرم رو بلند کردم:
- چی؟
نفس در حالی که دیوان حافظ رو بغل کرده بود گفت:
- حافظ عاشق کی بوده؟ این حرف‌های قشنگ‌رو برای کی نوشته؟
لبخند عمیقی زدم و با خیره شدن به جلد دیوان گفتم:
- شاخه نبات. عشق‌شون خیلی معروفه.
بغل‌دستم نشست و گفت:
- واسه‌م تعریف می‌کنی؟
خیلی بامزه شده بود. درست مثل بچه‌هایی که دوست دارن قصه بشنون. لبخند زدم:
- شمس‌الدین محمد اول شاگرد نونوایی بود. یه آدم ساده و از طبقه‌ی فرودست جامعه.
- فرودست یعنی چی؟
- یعنی کم بزاعت. زیر دست؛ یعنی طبقه‌ی زیرین و فقیر نشین. داشتم می‌گفتم؛ یه روز شمس‌الدین عاشق دختر یکی از اشراف شهر به اسم شاخه نبات میشه و خب طبیعتاً با توجه به اختلاف طبقاتی اون دوران این‌که باهاش ازدواج کنه خیلی سخت و تقریباً غیرممکن بوده. تا این‌که شاخه نبات میده تو شهر جار بزنن که...
- جار بزنن؟ یعنی چی؟
- یعنی پخش کنن. به گوش همه برسونن. خبر بدن! شاخه نبات به همه ی مردم شهر میگه که هر کسی که بتونه ۱۰۰ درهم واسه من پول بیاره من باهاش ازدواج می‌کنم. خب اون موقع ۱۰۰ درهم خیلی پول بوده برای همین خواستگار‌های شاخه نبات که خب خیلی زیاد هم بودن، اکثراً قیدش رو می‌زنن و بعضی‌هاشون هم تمام تلاش‌شون رو می‌کنن که این پول رو جور کنن. این وسط شمس‌الدین هم میره مسجد و دست به دعا میشه که اگه من بتونم این ۱۰۰ درهم پول رو جور کنم تا چهل شب میام مسجد و تا صبح عبادت می‌کنم. خلاصه یه اتفاقی می‌افته و بعد از سی و نه شب، شمس‌الدین موفق میشه این پول رو جور کنه و بره خواستگاری. شاخه نبات قبول می‌کنه و به همه خبر میده که شوهرش رو انتخاب کرده. همون موقع شمس‌الدین بلند میشه که برای ادای نذرش شب آخر رو هم بره مسجد که شاخه نبات جلوش رو می‌گیره و میگه نرو. شمس‌الدین عصبانی میشه و به حرف‌ش گوش نمی‌کنه و میره مسجد. وقتی می‌خواست از مسجد برگرده چند نفر آدم م×س×ت جلوش در میان و یه کاسه شـ×ر×ا×ب بهش میدن و میگن که بخور؛ ولی شمس‌الدین میگه نه! من آدم با خدایی هستم و اهل نماز عبادت! نمی‌خورم؛ ولی اون چند نفر با یه چاقو تهدیدش می‌کنن و مجبورش می‌کنن بخوره. شمس‌الدین که قافیه رو تنگ می‌بینه...
- چی؟
- قافیه رو تنگ می‌بینه. یعنی می‌بینه دیگه چاره‌ای نیست. وقتی این وضعیت رو می‌بینه شـ×ر×ا×ب رو می‌خوره و ازش می‌پرسن الان چه حسی داری؟ شمس‌الدین هم تو یه حالت عرفانی شاعرانه، تو این صحنه میگه حس می‌کنم از آینده خبر دارم و قرآن خدا رو از حفظم. از اون شب میره خونه و شروع می‌کنه شعر گفتن و قرآن خوندن و از آینده و فال مردم گفتن. وقتی آوازه‌ش تو شهر می‌پیچه حاکم شهر می‌فرسته دنبالش و وقتی میاد با حاکم یه صحبتی دارن و بعد حاکم بهش دو تا لقب میده. حافظ، به معنی حفظ کننده؛ چون قرآن رو حفظ بوده. و لسان‌الغیب، به معنی زبون عالم غیب؛ چون می‌تونسته از آینده خبر بده. وقتی خبر به شاخه نبات می‌رسه که حافظ رفته پیش حاکم شهر، خودش رو می‌رسونه؛ ولی حافظ میگه که من با زنی که بخواد ارتباط من با خدا رو قطع کنه ازدواج نمی‌کنم. آخرش شاخه نبات اظهار پشیمونی می‌کنه و با میانجی گری حاکم با هم ازدواج می‌کنن.

@tish☆tar
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,134
امتیازها
123

  • #46
با لبخند عمیقی گفت:
- این داستان واقعی بود؟
- نمی‌دونم. میگن واقعیه. و احتمالاً راست میگن چون...
به کتاب تو بغلش اشاره کردم و گفتم:
- چون اون کتاب کتاب آینده‌ست. حتماً اون سوغاتی حافظ برای شاخه نبات بوده. اگه بدون عشق بود که معنی نمی‌داد!
با علاقه‌ی شدید به کتاب نگاه کرد و گفت:
- من عاشق این کتابم! خیلی باحاله. میگم، به نظرت یه روز یه نفر اون‌قدر عاشق من میشه که برام کتاب بنویسه و شعر بگه؟
شونه‌هام رو بالا انداختم و با لبخند شادی گفتم:
- کسی چه می‌دونه! شاید الان یه جایی تو این شهر حافظ تو داره بهت فکر می‌کنه!
با ذوق از جاش بلند شد و با به حرکت ناگهانی محکم گونه‌م رو بوسید و گفت:
- خیلی قشنگ بود! مرسی!
و رفت بیرون. خنده‌م گرفت. چه‌قدر این دختر دیونه بود. کتاب که می‌دید بچه می‌شد.
***
- خب؛ چه‌خبر؟
- همون زندگی معمولی. مشغول جمع کردن سرمایه‌ام. می‌خوام یه خونه بخرم.
- چرا؟
برگشتم و تو چشم‌هاش زل زدم و با مکث گفتم:
- چون لازمه.
یه‌کم همین‌طوری بهم نگاه کرد و در نهایت گفت:
- رابطه‌ت با پدربزرگت چطوره؟
- خیلی خوبه. بیش‌تر با هم وقت می‌گذرونیم.
پوزخندی زدم و به پنجره خیره شدم:
- فکر کنم از وقتی فهمیده افسرده‌گی دارم دلش برام سوخته.
- این‌طوری فکر نکن. شاید می‌خواد گذشته رو جبران کنه.
واقعاً حوصله‌ی بحث نداشتم. فقط گفتم:
- امیدوارم.
تو مغز خودم هم مونده بودم که چرا با وجود این‌که هر دفعه بی نتیجه و بی اعصاب از این مطب میام بیرون بازم برمی‌گردم؟ ولی طبق معمول، شاید هنوز امیدی باشه! راستی که امید چه کلمه‌ی مسخره‌ای بود. همه‌ش یه سرکاری مضحک بود برای بازی دادن امثال من؛ ولی خب، من که حالا کاری نداشتم. پس بذار بازی بخورم! وقتی فهمید که من اصلاً متوجه نیستم چی داره میگه سعی نکرد کاری کنه که به خودم بیام. به این میگن هنر روان‌شناسی! بعضی وقت‌ها می‌فهمی که شاید واقعاً چاره‌ش حرف زدن نیست؛ ولی خب اگه روان‌شناس باشی! با خروج از مطب نمی‌دونستم کجا برم. بی اختیار راه افتادم به سمت خیابون شب. خیابون شب جایی بود که شب‌ها با شب‌رو وقت می‌گذروندم. الان تازه ساعت ۷ بود؛ ولی خب، چه می‌شد کرد؟ کاری برای انجام نداشتم. به نیمکت تکیه دادم و به فکر فرو رفتم. جمله‌ی معروفی هست که میگه، نتیجه‌ی تمام انتخاب های تو تو زندگی اینه که الان این‌جایی! یعنی اگه من انتخاب دیگه‌ای کرده بودم الان کجا بودم؟ اگه تک تک انتخاب‌های من تو زندگی تعیین کننده بوده، پس الان می‌شد خوش‌حال تر باشم؟ یعنی دست خودم بوده که کاری نکردم؟ یا شاید خودم کردم که لعنت بر خودم باد! مثلاً چه انتخابی تعیین کننده بود؟ یعنی روزی که دو تا پاهام رو کردم تو یه کفش که می‌خوام رشته‌ی ریاضی بخونم اشتباه کردم؟ باید تجربی می‌خوندم؟ یعنی اون‌موقع دکتر می‌شدم؟ یه دکتر موفق که از زندگیش راضی و خوش‌حاله؟ نه! بدون شک نمی‌تونست این باشه. دکتر یا مهندس کشاورزی، فرقی نمی‌کرد. موضوع رضایت از زندگی بود. یا اگه به جای نوشتن تصمیم می‌گرفتم روزی نقاشی بکشم یعنی به این‌جا می‌رسیدم؟ گوشه چشمی داشتم به نقاشی کردن. کارم بد نبود؛ ولی آیا اساس کار من این‌جا ایراد پیدا می‌کرد؟ یا شاید اگه اون روز واقعاً خودم رو خلاص کرده بودم این‌طوری می‌شد؟ از کجا کلمه‌ی خلاصی رو به کار می‌بردم؟ از کجا معلوم که گرفتاری بیش‌تری برام به وجود نمی‌آورد؟ نگاهم برگشت رو آفتابی که حالا دیگه نبود و آخرین شعله‌های نورش رو پس زمینه‌ی آسمون نارنجی پاشیده می‌شد. یا شاید اگه تصمیم بگیرم حالا به جای نگاه کردن به غروب، برم به جایی که طلوع دوباره‌ی من باشه چی؟
***
- نه. چیزی نیست. فقط پول لازمم.
یکم بهم نگاه کرد و گفت:
- چرا؟
- یه مسئله‌ای دارم. بیخیال. تو چه‌خبر؟
- احساس می‌کنم دارم به هدفم می‌رسم. چی میگی اگه بگم دارم...
سکوت کرد. برگشتم سمتش:
- داری چی؟
زیر لب گفت:
- هیچی!
بعد برگشت سمتم:
- تو تا حالا با کسی تو رابطه بودی؟
- آره. تو ۱۷-۱۸ ساله‌گی یه دوست دختر داشتم. جفت‌مون جوون و بی تجربه بودیم. کله‌هامون هم بوی قرمه سبزی می‌داد. باز خدا رو شکر حداقل اون یکی دو سال از من بزرگ تر بود زود تر عقل‌ش رسید که باید رابطه‌مون تموم بشه.
- بهش علاقه داشتی؟
- نه. فقط کنجکاو بودم.

@tish☆tar
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,134
امتیازها
123

  • #47
- بعد چی شد؟
- نمی‌دونم. همسایه‌مون بود. بعد از این‌که از اون‌جا اسباب کشی کردیم دیگه ندیدم‌ش.
- ساعت الان چنده؟
- سه و نیم بعد از نیمه شب.
- داره دیر میشه. من دیگه باید برم.
بلند شد و بی توجه به من دور شد. صداش خیلی بی‌روح نبود؟
***
- خب! ببین، الان تو سهم من رو خریدی. و من هنوز حدود ۱۵ میلیون کم دارم.
- همه چی رو جمع و جور کردی؟
دور خودم چرخی زدم و به خونه نگاهی انداختم. برگشتم سمت بابا و گفتم:
- آره. باید برم و یه وام بگیرم. فکر کنم این تنها راه باشه!
روی مبل نشست و پای چپ‌ش رو روی پای راست انداخت و گفت:
- چرا من بهت وام ندم؟ این مبلغ رو من بهت میدم، بعد هر ماه بهم خورد خورد پس میدی. نه؟
برگشتم سمت‌ش:
- مطمئن نیستم. نمی‌خوام برای کسی دردسر درست کنم.
به روزنامه‌ش زل زد و گفت:
- خب برای من که زحمت نیست.
رفتم بغل دستش و بغل‌ش کردم و با لحن پر از قدردانی‌ای گفتم:
- مرسی بابا! قول میدم جبران کنم.
سعی کرد خودش رو ازم جدا کنه و با لحن معترضی گفت:
- اه ولم کن بچه! پاشو برو گمشو خونه‌تون تا نزدم دندوناتو بشکونم! لوس!
ولش کردم و با خنده گفتم:
- باشه! خدافظ.
از خونه‌‌ی بابا که اومدم بیرون، حس عجیبی به مغزم می‌گفت که به شکل ناجوری دارم وارد دوره‌ی کهنسالی میشم. جالب نیست؟ تو بیست و پنج ساله‌گی! کاش قبل‌ش از بابا می‌پرسیدم چه‌طور با این مسئولیت کنار بیام. فکر کردم دارم زود پیر میشم. بیخود نیست که بعضی وقت‌ها میگم که زندگی مزخرفه!
***
به سمت پرورشگاه راه افتادم. فربد عزیزم! دلم براش تنگ شده بود. جداً کی این‌قدر مهم شد؟ با ورود به اتاق طبق معمول فربد رو دیدم که گوشه‌ی تخت جمع شده بود و کتاب می‌خوند. آخه فربد کجا، این آدم گوشه گیر درون‌گرا کجا؟ رفتم جلو:
- سلام کاپیتان!
با دیدنم سریع بلند شد:
- سلام دادا... آیییییی!
دلم ریش شد و صورتم مچاله. به‌خاطر بی دقتی سرش محکم خورد به تخت بالایی. رفتم جلو و روی سرش دست کشیدم:
- چی‌کار می‌کنی دیونه؟ همون یه‌ذره عقلی‌هم که داشتی پرید!
خندید. نشستم رو به روش و گفتم:
- می‌خوام حدس بزنی خبر خوبی که می‌خوام بهت بدم چیه!
با کنجکاوی نگاهم کرد و گفت:
- خبر خوب؟ چی شده؟
با شیطنت گفتم:
- نه دیگه نشد! حدس بزن!
- عه سیاوش اذیت نکن!
با صدای نسبتاً بلندی خندیدم:
- باشه. فربد تا حالا فکر کردی ممکنه یه نفر سرپرستی تو رو به عهده بگیره و از این‌جا بری؟
- خبریه؟
- اگه خبری باشه خوش‌حال نمیشی؟
رو تخت دراز کشید و گفت:
- نه.
صورتم بی حس شد:
- چرا؟
- حوصله‌ی آدم‌های جدید ندارم. تا همین‌جاشم کافیه!
به صورتش خیره شدم:
- اگه یه آدم جدید نباشه چی؟
سوالی نگام کرد:
- یعنی چی؟
موذیانه صحبتم رو کش دادم که جون به لب بشه:
- مثلاً یکی از آدم‌هایی که از قبل می‌شناختیش بخواد سرپرستت بشه!
پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
- اگه نمی‌خوای حرف بزنی کتابم مونده!
قیافه‌مو کج کردم:
- عجول! باشه، حالا که خیلی کنجکاوی میگم. مدارکم کامل شد. سرپرستیت رو بهم دادن. اومدم بگم وسایلت رو جمع کن عصر میام دنبالت.
یکم بهم خیره شد و خیلی آروم گفت:
- درست شنیدم؟
لبخند زدم. بلند شد و رو تخت نشست و مسخ شده بهم خیره شد. به نظرم هیچ اشرافی به محیط نداشت. همین‌طوری با تعجب نگاهم می‌کرد که بتونه تحلیل کنه الان چی از دهنم خارج شد. یه دفعه پرید طرفم و محکم بغلم کرد. دست‌هام رو دورش انداختم و محکم بغلش کردم.
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,134
امتیازها
123

  • #48
- دیدی وقتی که یه آهنگ قدیمی می‌شنوی و بهترین خاطرات بچه‌گیت میاد جلوی چشم‌ت چه حسی داره؟ دیدی وقتی بوی بنزین یا خاک بارون خورده می‌پیچه تو بینی‌ت چه حالی میشی؟ دیدی وقتی چشم‌ت می‌خوره به طراوت قطره‌های بارون پائیز تو شمال، لبخند میاد رو لب‌ت؟ دیدی وقتی طعم شکلات داغ پرز‌های چشایی زبون‌ت رو لمس می‌کنه چه‌قدر کیف میده؟ دیدی دست زدن به پوست بچه دوپامین خون‌ت رو چند برابر می‌کنه؟
کنارش زانو زدم و در حالی که دستم رو می‌کشیدم رو موهاش گفتم:
- البته که ندیدی! ولی من میگم نه برای تو؛ برای خودم.
بلند شدم و رفتم کنار پنجره ایستادم و به تابستون نگاه کردم:
- می‌دونی کاسپین؛ من الان بعد از غروب سیزده به‌در تو سال‌های دبیرستان وایسادم. غروبی که آهنگ‌های قدیمی زندگیم رو گم کرد، بوی بارون و بنزین رو محو کرد، از همه‌ی شکلات‌های جهان متنفرم کرد، از همه‌ی بچه‌ها گریزونم کرد، و از قطرات بارون شمالی منزجرم کرد. من الان بعد طی کردن اون دوره وایسادم.
بسته‌ی شکلات تلخ‌ رو از رو میز برداشتم:
- دیگه این موارد برام مهم نیست؛ ولی می‌دونی، بوی بهار نارنج هنوز زنده‌ست. آهنگ‌های زیادی قراره بشنوم. بزرگسال‌هایی هستن که باید ببینم‌شون.
یه گاز به شکلات تلخ زدم و تو دلم به حرف‌هام ادامه دادم. تو خونه می‌چرخیدم و وسایل کاسپین و کاتیا رو جمع می‌کردم. زیر لب دیوان حافظ می‌خوندم و سعی می‌کردم دیونه شدنم رو نادیده بگیرم.
کلی خجالت کشیدم وقتی پدربزرگ با اون‌همه اصرار، حاضر شد برای این‌که من بمونم فربد رو هم بیاره این‌جا. من بدبخت رو باش که با اون‌همه در به دری اون خونه رو خریدم! همین‌طوری برای خودم غر می‌زدم که پدربزرگ وارد شد:
- سیاوش؟ اون‌جایی؟
تا خواستم حرفی بزنم گفت:
- این‌که پرسیدن نداره! صدای غر زدنت تا سر کوچه میاد!
اخم کردم و گفتم:
- دیگه اقراق نکن بابابزرگ!
- پس فربد کجاست؟
برگشتم سمت‌ش و گفتم:
- فعلاً مشغول آماده شدنه! شام خوردی؟
- نه.
- چرا به این زودی برگشتی؟
با کلافه‌گی رفت تو آشپزخونه:
- به جای وراجی کردن بیا یه چیزی بده من بخورم!
صورتم از حرص جمع شد. اهمیتی ندادم و وارد آشپزخونه شدم تا غذا رو گرم کنم. همه‌ی آدم‌ها وقتی پیر میشن این‌طوری میشن؟ پوف کلافه‌ای کشیدم و بی صبرانه منتظر گرم شدن این کوفتی بودم. پدربزرگ از تمام روز خونه‌ی عمو سهراب بودن تعریف می‌کرد و من اصلاً گوش نمی‌دادم. مشغول به فکر و خیال ظاهراً این‌جا مهم تر بود. بعد یه مدت پدربزرگ هم انگار فهمید که گوش نمی‌کنم و بی‌خیال شد.
با خوابیدن رو تخت (اونم ساعت ۹ شب|: ) انگار یه دفعه تمام افکارم پاک شد. افکار؟ کدوم فکر؟ بله درسته همون افکاری که هیچ‌کس چیزی ازش نمی‌فهمید! ای خدا! حتی دیگه خوابیدنم سخت شده.
***
- شاهین حواست به اون‌طرف باشه.
- چشم استاد!
دور باشگاه چرخیدم و نگاهی به بچه‌ها انداختم. یکم طول کشید تا جا بیفتن؛ ولی حالا وضع‌مون بد نبود. با هم تمرین می‌کردیم و من تقریباً از این‌که اوایل نمی‌خواستم پیشنهاد بهروز رو قبول کنم پشیمون بودم. خوندن کتاب‌های زبان و آموزشی اونم با کلاس غیر حضوری حالم رو وحشتناک کرده بود. کلاً با زبون جدید جماعت مشکل داشتم. هنوز یادمه با چه بدبختی‌ای انگلیسی یاد گرفتم. حالا فکر کن سه تا زبون با هم! هر وقت به صفحه‌های کتاب نگاه می‌کردم سردرد می‌گرفتم؛ ولی، من نویسنده‌ام! پس ادامه میدم!
برگشتم سمت کیسه بوکس باشگاه و با یادآوری این‌که دیگه نویسنده نیستم غم عجیبی تو دلم نشست؛ ولی خب، چه میشه کرد؟ این جمله رو زیر لب زمزمه کردم و راه افتادم سمت گل‌خونه. از شدت بی حوصله‌گی داشتم می‌مردم. من باید بنویسم!
***
- بهروز دو ثانیه خفه شو ببینم چه غلطی می‌کنم.
- چه غلطی می‌کنی؟ داری با اون ریقو خودت ‌رو جـ×ر میدی دیگه.
با ضربه‌ی باربد پس زدمش و گفتم:
- تو که خودت کپیدی بایدم راحت باشه برات مسخره کردن من!
بهروز دیگه چیزی نگفت و من‌هم دست از کتک زدن باربد برداشتم و با خسته‌گی خودم‌ رو پرت کردم رو زمین. فربد بالاخره اومده بود خونه و من برای تمدد اعصاب و جبران سر رفتن حوصله‌م تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که نیاز دارم تا حد مرگ کتک بزنم. این شد که اومدم پیش این دو تا. به نظر می‌اومد که بهروز دیگه به فرناز فکر نمی‌کنه. عشق چیزی هست، به جز مزخرف؟ من که نمی‌دونستم؛ ولی شاید هنوز بهش فکر می‌کرد. خدا عالمه! نفس عمیقی کشیدم و افکارم رو خالی کردم. فردا جمعه بود. روز تمرین زبان! مشغول خوندن کتابم شدم که بهروز گفت:
- آخه تو با مایی که خیر سرمون باهات رفیق‌یم دو کلمه حرف درست و درمون نمی‌زنی! اون‌وقت داری سه تا زبون یاد می‌گیری واسه چی؟ خدا شانس بده!
کلافه پوف کشیدم و خیلی جدی گفتم:
- بهروز این درس خودش به اندازه‌ی کافی سخت هست! دیگه برای وراجی کردن بی‌رویهٔ تو وقت ندارم!
با غیض نگاهم کرد و چیزی نگفت.
@tish☆tar
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,134
امتیازها
123

  • #49
امیدوار بودم که فرهاد و سامان قصد نداشته باشن جای بهروز و باربد رو برای من بگیرن. به هر حال چه می‌خواستن و چه نه، نمی‌تونستن همچین کاری بکنن.
واقعاً فرهنگ تو کشورهای مختلف خیلی فرق می‌کنه. این‌جا وقتی دیدن من دارم برای ارتباط گرفتن تلاش می‌کنم، تصمیم گرفتن فارسی یاد بگیرن. و برای این کار، کی بهتر از سیاوش مادر مرده؟
تو کشورهای دیگه احتمالاً فرزند خونده‌ی یه خانواده بودن اون‌قدر بد جلوه داده نشده. البته این خوبه؛ ولی دلیل این قضیه اصلاً خوب نیست. چون دلیلش اینه؛ تو خارج از ایران اهمیت خانواده خیلی کم در نظر گرفته میشه. حقیقت‌ش زن عموهای من، اصلاً شبیه الگوهایی که تو ایران برای مادر در نظر گرفته شده نیستن.
به قدری تو فکر بودم که نشستن بابا بغل‌دستم رو حس نکردم. دست‌ش رو روی شونه‌م گذاشت و گفت:
- کجایی پسر؟ می‌شنوی؟
برگشتم سمت‌ش:
- چی؟ آره!
سرم رو انداختم پایین و ادامه دادم:
- ببخشید حواسم نبود.
به رو به روش زل زد و گفت:
- دارم میرم تبریز!
جوری سرم رو بلند کردم و نگاه‌ش کردم که کم مونده بود نخاعم استعفا بده! چند بار تحلیل کردم که چی گفته. تبریز؟ ولی آخه چرا؟ فکرم رو خوند:
- می‌خوام بشم فرمانده‌ی پادگان. نگهبانی مرزی!
چشم‌هام گرد شد و ناباور گفتم:
- رفتی... ارتش؟
لبخند زد:
- همیشه آرزوم بود. بالاخره دارم میرم.
دست‌هام سرد شد. سرم رو انداختم پایین و با سر خورده‌گی گفتم:
- ولی... ولی پس من چی؟
- خیالم از تو راحته! پیش پدربزرگت می‌مونی دیگه! بعدشم بچه که نیستی! نا سلامتی خودت الان بچه داری!
نگاهم برگشت رو فربد که با سامان حرف می‌زد. با نفس عمیق بغضم رو قورت دادم و سعی کردم به مرگ مادرش فکر نکنم. گفتم:
- کی میری؟
- چهارشنبه!
- ساعت چند؟
- صبح زود راه می‌افتم.
می‌دونستم که راهی برای منصرف کردن بابا وجود نداره. بنابراین حقیقت مزخرف جدید رو پذیرفتم: بابا داره میره و از این هم تنها تر میشم!
***
کاسه‌ی آب رو پشت ماشین که حالا راه افتاده بود ریختم و سعی کردم گریه نکنم. بابا گفت بزرگ شدم! اون زود برمی‌گرده! زود برمی‌گرده...
خواستم برگردم تو که یه نفر در گوشم گفت:
- خیلی مطمئن نباش!
خشکم زد. برگشتم سمتش؛ ولی کسی اون‌جا نبود. معلومه خب! ساعت پنج صبح کی می‌تونه این‌جا باشه؟ آخه من صداش رو خیلی واضح شنیدم. خیلی واضح...
دقیقاً هم‌زمان با چرخیدن عقربه‌ی دقیقه شمار روی عدد دوازده در خونه باز شد و نفس و سامان و فرهاد وارد خونه شدن. لبخند زدم و بلند شدم:
- به به! چه عجب! راه گم کردین؟
فرهاد گفت:
- چی؟ چرا گم کنیم؟
- بیاید بشینید!
در حالی که همراه باهاشون به سمت هال حرکت می‌کردم به فرهاد گفتم:
- راه گم کردی یه اصطلاحه! یه جور کنایه. یعنی وقتی یه نفر خیلی وقته بهت سر نزده مگه این‌که راه گم کنه تا گذرش به خونه‌ت بیفته!
نفس کوبید تو بازوم و گفت:
- ما که همه‌ش میام این‌جا بی انصاف! راستی داستان زندگی تو رو تو شاهنامه پیدا کردم؛ ولی ازش هیچی نمی‌فهمم!
خندیدم و گفتم:
- داستان زندگی سیاوش یکی از غم انگیز ترین داستان‌های شاهنامه‌ست؛ طولانیه ولی اگه بخوام خلاصه بگم، کیکاووس فرمان‌روای ایران با یکی از خدمت‌کارهای قصرش ازدواج می‌کنه. بعد چند ماه پسری به دنیا میاد که به گفته‌ی شاهنامه بین تمام آدم‌های دنیا بی همتا بود. که مو و ابرو و چشم مشکی و پوست سفید داشت. این‌طور که میگن خیلی زیبا بوده! پیشگوها و جادوگرهای قصر کاووس شاه، پیش‌بینی می‌کنن که این پسر تو زندگی‌ش خیلی سختی می‌کشه. اسم پسر رو می‌ذارن سیاوش. بعد، کاووس سیاوش رو می‌فرسته پیش رستم زندگی کنه تا ازش راه و رسم حکومت و همینطور خصلت‌های خوب جوان‌مردی رو یاد بگیره. چند سال بعد، سیاوش همون‌طور که پیش بینی می‌شد به یه پسر رشید و بلند بالا و زیبا تبدیل شد. در اثر آموزش‌های رستم اون‌قدر خوب شکار و تیر اندازی یاد گرفته بود که به گفته‌ی یکی از قسمت‌های شاهنامه، وقتی یه گورخر رو با تیر شکار می‌کرد گورخر از وسط نصف می‌شد؛ به طوری که دو نیمه‌ی بدنش قد یه دونه‌ی برنج با هم تفاوت نداشتن. از نظر مهارت‌های جنگی و مبارزه هم که نگم! و البته، یه نکته‌ی مهم این‌که، سیاوش یه اسب سیاه زیبا با یال بلند و بدن و پاهای کشیده داشت که اسم‌ش بود، بهزادِ شب‌رنگ. بگذریم؛ خلاصه روزی که سیاوش برگشت به قصر، سودابه ملکه‌ی کاووس شاه، که می‌شد نامادری خودش، چشم‌ش به چهره‌ی سیاوش افتاد و همون لحظه یک دل نه صد دل عاشق‌ش شد. یه روز سیاوش رو احضار کرد پیش خودش و حسابی به خودش رسید و آرایش کرد و از این‌جور شیوه‌ها به کار بست که سیاوش رو عاشق کنه. وقتی سیاوش رسید و موضوع رو فهمید بدون مکث گفت که به پدرش خیانت نمی‌کنه و خواست از اون‌جا بره بیرون که کاووس شاه سر رسید. سودابه که دید الان تشت رسوایی کارهاش می‌افته رو زمین شروع کرد به گریه کردن و به سیاوش تهمت زد. کاووس شاه دید که سودابه خودش رو با مشک و عنبر و این‌جور عطری‌جات معطر کرده؛ پس بدون معطلی دست‌های سیاوش رو گرفت و بو کرد. از بو کردن دست‌هاش فهمید که پسر بی‌چاره بی‌گناهه؛ ولی این پاسخ برای درباری‌هاش کافی نبود.

@tish☆tar
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,134
امتیازها
123

  • #50
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- پس کاووس شاه گفت که به رسم قدیمی، سیاوش و سودابه باید از هفت حلقه‌ی شعله ور آتیش رد بشن تا ثابت بشه که کدوم بی‌گناهه. سیاوش بدون تردید و درنگ قبول کرد؛ ولی سودابه که حسابی قالب تهی کرده بود بهونه آورد که حامله‌ست و به‌ خاطر بچه‌ نمی‌تونه این‌کار رو انجام بده. فردای اون روز،تو آخرین شب چهارشنبه‌ی سال، هفت تا آتیش بزرگ رو روشن کردن و سیاوش با لباس تمام سفیدی که به علامت پاکی کفن پوشیده بود، سوار بر اسب معروفش شبرنگ، از آزمایش عبور کرد و سربلند بیرون اومد. برای همینه که ما چهارشنبه سوری رو جشن می‌گیریم. تازه بعضی مردم معتقدن، وقتی تو شب چهارشنبه سوری یه آدم به دلیل آتیش سوزی می‌میره، این انتقام خون مظلوم و تهمت ناروای سیاوشه.
- مگه نگفتی سر بلند بیرون اومد؟ پس چرا مرد؟
- ماجرای مرگ‌ش فرق...
قبل از ادامه‌ی جمله‌م در باز شد و پدربزرگ وارد شد. وقتی با هم سلام و احوال‌پرسی کردیم نفس بلافاصله با ذوق گفت:
- بعد چی شد؟
خنده‌م گرفته بود. درست مثل بچه‌ها. نشستم و با لبخند گفتم:
- کجا بودیم؟
- وقتی که سیاوش از آزمون رد شد!
- آها! سیاوش که سربلند از این آزمایش بیرون اومد، همه به مدت خفت شب و هفت روز جشن گرفتن و کل شهر تو شادی و سرور فرو رفت. کاووس شاه هم می‌خواست سودابه رو بکشه که با میانجی‌گری سیاوش منصرف شد.
سامان گفت:
- چی شد که مرد؟
- از شر سودابه به توران فرار کرد. افراسیاب پادشاه تورانم کشتش. حالا من خیلی خلاصه براتون تعریف کردم اگر بخوام همه‌ش رو بگم باید تا فردا تعریف کنم.
نفس با لبخند گفت:
- این محشره! خیلی قشنگ بود!
و با نگاه روشن و شفافی بهم زل زد. به روشنایی مهتاب روی آب...
***
- میری؟
- آره!
- هیچ‌وقت برنمی‌گردی؟
- نه!
بازم به جلوم خیره شدم. گفت:
- اسمت رو میشه بدونم؟
- سیاوش. سیاوش کیانیان!
- من نیکام. نیکا شاهی.
بلند شد و آخرین نگاه‌ش رو بهم انداخت:
- اگر روزی یادم افتادی، حداقل با اسم خودم یادم بیفت. خدانگهدار رفیق شب!
و رفت. من حتی نگاه‌ش نکردم. رفت و آخرین باری بود که می‌دیدمش؛ مثل خیلی از آدم‌های توی کوچه و خیابون. دیگه شب‌رو وجود نداره. دیگه رفت. حالا دوباره من، بدون هیچ نور مهتابی، تنها شب‌گرد این‌جا هستم...
(یک سال و چند ماه بعد)
بلند شدم و خواستم برم بیرون که نگاهم به میز جلب شد. روی گرد و خاک شدیدی، که میز رو به رنگ خاکستری در آورده بود، یه چیزی نوشته شده بود. اصلاً این میز که این‌قدر گرد و خاک نداشت! زیر لب خوندمش:
- من رو بیار بیرون.
الان مدت‌ها بود که به این مزاحم لعنتی عادت کرده بودم. رفتم جلو و با اخم روی میز نوشتم:
- از جونم چی می‌خوای؟ دست از سرم بردار! بیا و بهم بگو چی می‌خوای وگرنه اتفاق‌های بدی می‌افته!
و رفتم بیرون. همیشه دمای هوا از اون چیزی که واقعاً هست برای من سرد تره. همیشه صداش رو می‌شنوم. کاسپین حضورش رو حس می‌کنه؛ ولی نمی‌تونم ببینم‌ش. فربد وارد خونه شد و کوله پشتی‌ش رو گذاشت روی مبل:
- سلام!
لبخند بزرگی زدم:
- سلام! چه‌طور بود؟
- بد نبود. پدربزرگ کجاست؟
دور خودم چرخی زدم و به طرف آشپزخونه رفتم:
- نمی‌دونم.
دیگه باشگاه نمی‌رفتم. بعد از این‌که بهروز رفت خارج باشگاه تعطیل شد. عوض‌ش گل‌خونه رو بزرگ تر کرده بودم. نگاهی به پنجره انداختم و آهی کشیدم. خیلی وقته که دیگه این‌طرف‌ها برف نمیاد. خوش‌ به حال بابا. حتماً الان تا زانو تو برفه! به آرزوش رسید و ما رو یادش رفت. الان تقریباً یک سال و نیم میشه که ندیدمش. غذای کاسپین رو ریختم توی ظرف‌ش و رفتم که بخوابم.
***
از اون موقع تا حالا همه چیز فرق کرده. همه چیز سرد شده. اون موقع افسرده بودم؛ الان دیگه همونم نیستم. دیگه واقعاً نمی‌دونم با این زندگی چی‌کار کنم. درمونده و زار و نزار. نمی‌دونم دیگه چرا زندگی می‌کنم! نشستم پشت کامپیوتر و شروع کردم. ترجمه‌ی متن مورد نظرم. به نظر سخت بود اما در واقع نه. با بی میلی دستم رو روی صفحه کلید حرکت می‌دادم. اگه من هم هنوز یه نویسنده بودم، یه نفر ممکن بود کتاب من رو ترجمه کنه؛ ولی خب چه میشه کرد؟ بی‌کاریه و هزار دردسر!

@tish☆tar
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
212
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین