. . .

در دست اقدام رمان ردی از یک رویا | مهدیه سادات شهیدی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام رمان: ردی از یک رویا
نام نویسنده: مهدیه سادات شهیدی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:گاهی یک تکه از وجودت را در روزگاری جای میگذاری، که جای خالی‌اش با هیچ چیز پر نمی‌شود، فقط حسرت و زخمی عمیق و قدیمی روی قلبت به‌جای می‌گذارد...
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
1,064
پسندها
7,731
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

مهدیه شهیدی

رمانیکی خلاق
ناظر
شناسه کاربر
8227
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-05
موضوعات
7
نوشته‌ها
159
پسندها
564
امتیازها
173

  • #3
آفتاب تیغ کشیده بود و صدای جیغ و خنده بچه‌ها از حیاط به گوش می‌رسید.
مهرسا و مانی ساکت باشین گوشمون کر شد.
-چیکارشون‌ داری بابا؟ بزار راحت باشن. یک ماه دیگه مدرسه ها باز میشه و دیگه باید بچسبند به درس.
-چه قدر هم بچه‌های الان درس میخونن. نه درس میخونن نه حساب میبرن.
-یادش بخیر زنگ‌های تفریح بچه‌ها که صداشون بلند میشد، یک تشر از تو دفتر کافی بود تا ساکت شن.
-بچه‌های قدیم خیلی احترام قائل بودند برای مدیر و معلم‌شون.
-من میرم پیششون تو حیاط میشینم، توهم برو کمک مادرت دست تنهاست.
مهرسا با خوشحالی دوید سمت منصور؛
-پدرجون، دایی یونس و دایی یوسف هم میان ناهار؟
-نه باباجان، دایی یونس تا شب سرکاره، یوسف هم خونه خودشونه.
-پدرجون راسته که میگن قاصدک‌ها صدامون رو میشنون و آرزوهامون و میبرن میدن به خدا؟
-آره، آرزوهاتو بهشون بگو بعد فوتشون کن، میرن تو آسمون پیش خدا، خدا هم آرزوهاتو میشنوه و برآورده میکنه.
یکتا و مه‌لقا پشت میزناهارخوری نشسته بودند و آروم باهم صحبت میکردن، منصور وارد شد و گفت:
-چی‌ پچ پچ میکنین مادر و دختر؟
لیوان چایش را روی میز گذاشت و با لبخند گفت:
-یکتا یک دختر خوب برای یونس پیدا کرده میخوایم بریم خواستگاری. یعنی میشه دومادی یونس و هم ببینم و بعد سرم و آروم بزارم زمین؟
-چی میگی مامان؟ باز حرف تلخ زدی؟
-حرف تلخ کجا بود؟ حقیقته دیگه. نشنیدی حرف‌های دکتر رو...
-دیگه لطفا ادامه نده. توکل کن بخدا. داروهاتو سروقت بخور هیچ مشکلی پیش نمیاد.
مه‌لقا پوزخندی زد و سر تکون داد.
 

مهدیه شهیدی

رمانیکی خلاق
ناظر
شناسه کاربر
8227
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-05
موضوعات
7
نوشته‌ها
159
پسندها
564
امتیازها
173

  • #4
با وجود بیماری هنوز چالاک بود.
و با اینکه صورت گردو سفیدش کمی لاغر شده بود اما قد کوتاهش باعث شده بود چاق تر از حدمعمول دیده شه.
منصور بحث رو عوض کرد و گفت:
-روده بزرگه کوچیکه رو خورد نمیخواین غذارو بیارین؟
برخلاف مه‌لقا که آرام و صبور بود منصور کمی عجول و تندخو بود. برای همین یکتا سریع دست به کار شد و میز رو چید، مه‌لقا هم برنج رو داخل دیس‌های گل سرخش می‌ریخت.
منصور بعد ناهار به اتاقش پناه برد، دستمال یزدی‌ نمدارش رو با دقت روی رادیو روی طاقچه می‌کشید، یادگار مادر خدابیامرزش بود، تمام وسایل قدیمی و یادگاری بودن.
طبقه بالای خونه اتاقی ساخته بود و به قول خودش دلخوشی‌ دوران پیری‌ش بود. و بیشتر اوقات اونجا بود.
یک ویترین شیشه‌ای بزرگ روبروی در گذاشته بود طبقه بالاش رو اختصاص داده بود به چندتا کتاب و قرآن و جانماز.
طبقه پایینش هم عینک و ذره‌بین و میکروسکوپ و جعبه کمک‌های اولیه.
پایین ویترین یک کمد بود که همیشه قفل بود و به گمان بقیه مدارک اونجا بودن. اما نه تنها مدارک بلکه صندوقچه‌کوچیکی هم اون بین دور از چشم دیگران جاخوش کرده بود. صندوقچه‌ای که حکم گاوصندوق رو براش داشت.
سمت راست هم یک تخت و صندلی چوبی که یادگار پدرش بود.
سمت دیگه هم یک میز کوچیک که روش سماور و چندتا استکان کمرباریک و نعلبکی چیده شده بود با یک قوطی سوهان.
وسط اتاق قالیچه پشمی پهن شده بود که هنر دست مادر خدابیامرزش بود.
و یک عکس بزرگ که به دیوار زده شده بود. تصویر حرم امام رضا بود که یک پسر نوجوون چشم رنگی با موهای خرمایی کنار پدرو مادرش ایستاده بود با یک دختر جوون.
به راحتی می‌شد تشخیص داد که تصویر منصور هست. فقط پیر و کمی تپل شده بود.
 

مهدیه شهیدی

رمانیکی خلاق
ناظر
شناسه کاربر
8227
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-05
موضوعات
7
نوشته‌ها
159
پسندها
564
امتیازها
173

  • #5
غروب بود که یکتا و بچه‌ها رفتن خونشون و مه‌لقا رفت حیاط روبشوره، گلدون های شمعدونی رو از رو پله‌ها جمع کرد و مرتب گوشه‌ حیاط چیدشون. بعد هم حسابی حیاط رو شست. بوی خاک بلند شده از تو باغچه وسط حیاط وشمعدونی‌های رنگارنگ اون و برده بود به قعر خاطرات اونقدر که متوجه حضور منصور نشد.
با قطع شدن آب به خودش اومد.
-دیگه مارو تحویل نمیگیری مه‌لقا خانم، چندبارصدات زدم جواب ندادی.
آهی کشید و گفت:
-آره حواسم اینجا نبود.
-به چی فکر می‌کردی؟
-هیچی.
-یکتا کجاست؟
-رفت خونش، گفت محمد بیاد شام نداره، فکر کرد خوابی نیومد ازت خداحافظی کنه‌.
-خیلی خب بیا تو، هوا داره سرد میشه استخون درد میگیری با این دست و پای خیس.
صدای اذان بلندشد، دست از کار کشیدو وضو گرفت و سجاده آبی‌رنگش رو پهن کرد و چادر نماز گل‌گلی شو رو سر انداخت و به نماز ایستاد. بعد نماز دست روی قلبش گذاشت و از خدا خواست تا وقتی که یونس رو سروسامان نداده به قلبش توان بده تا بتپه.
قلبی که معلوم نبود تا کی میتونه این حجم از درد و بیماری رو تحمل کنه و تاب بیاره.
اون‌قدر رازونیاز کرد و اشک ریخت که نفهمید کی خوابش برد.
 

مهدیه شهیدی

رمانیکی خلاق
ناظر
شناسه کاربر
8227
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-05
موضوعات
7
نوشته‌ها
159
پسندها
564
امتیازها
173

  • #6
-مامان، مامان!
هراسون از خواب پرید که با چشم‌های نگران یونس روبرو شد.
-خوبی؟ چرا اینجا خوابیدی؟ چه وقت خوابه؟
-خوبم مادر. کی اومدی؟ ساعت چنده؟
-الان رسیدم. نه و نیمه. بابا کجاست؟
-حتما تو اتاقشه. میرم شام بکشم.
-مامان مطمئنی حالت خوبه؟
-خوبم چطور؟
سری تکون داد و پلک‌هاش‌و به هم زد.
خواست بلند شه که یونس گوشه چادرش رو گرفت و کشید، وقتی مقابلش نشست متوجه چشم‌های نمناکش شد. که به سختی سعی در فرو رفتن بغضش داشت.
-میگم...
-چیزی شده مادر؟
دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و بغضش ترکید.
سرش رو پایین گرفت و لب زد:
-مامان توروخدا تنهامون نزار...دنیای بدون تو خیلی سخته. قلبم آتیش میگیره بهش فکر میکنم.
-آخرش که چی مادر؟ همه‌مون یک روز میریم دیر و زود داره سوخت و سوز نداره...مهم اینه چطور بریم و از خودمون چی باقی بزاریم...خداروشکر سه تا دسته گل دارم یکی از یکی بهتر دیگه چی میخوام.
-تو دیر برو. ماهنوز خیلی باهات کار داریم. نمیخوای بچه‌های من‌ و ببینی؟
-آدمیزاد سرشتش طوریه که خیلی زود میتونه با شرایط کنار بیاد...از الان خودتو اذیت نکن مادر...
برای تغییر جو موجود، بحث خواستگاری رو پیش کشید، خندید و گفت:
-تازه نمیدونی با یکتا برات آستین بالازدیم و میخوایم‌ رخت دومادی تنت کنیم.
آروم خندید و دستی به ریش‌های پرپشتش کشید.
-پس بالاخره رفتنی شدم...
 

مهدیه شهیدی

رمانیکی خلاق
ناظر
شناسه کاربر
8227
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-05
موضوعات
7
نوشته‌ها
159
پسندها
564
امتیازها
173

  • #7
پله‌هارو پایین می‌رفت که صدای یونس و‌ شنید.
-پس من برم کت و شلوارم و بدم خشکشویی تا فردا شب بهم بده.
-صبر کن کت و شلوار بابات هم بدم ببری.
از آشپزخانه بیرون اومد و به سمت اتاق می‌رفت که با صدای منصور برگشت.
-مه لقا کجا میری؟
-میرم لباساتو بدم به یونس ببره خشکشویی.
-که چی بشه؟
-وااا فراموش‌کردی منصور؟خب برای خواستگاری دیگه.
-لازم‌نیست بدی خشکشویی، من که قرار نیست بیام.
مه لقا با درموندگی نگاهی کرد و ادامه داد:
-آخه بگیم پدر داماد کجاست؟
-مهم دختر و پسرن که همدیگه‌رو بپسندن شما برین اگر همه چیز خوب پیش رفت من جلسه بعد میام.
مه لقا چرخی به چشم‌هاش داد و بی هیچ حرفی برگشت سمت آشپزخانه.
یونس با لبخندی تصنعی به دیوار تکیه داده بود و مادرش رو نگاه می‌کرد.
-بچه ته تغاری همینه دیگه، بی حوصله و بی شوروشوق میشی.
-هیچ هم اینطور نیست برای یوسف هم همینطور بود. تا آخرین جلسه نیومد. برو مادر تا خشک‌شویی نبسته.
منصور جلوی آینه مشغول مرتب کردن ریش و سبیل‌ جو گندمی‌اش بود و موهای پرپشتش رو به بالا شانه می‌زد، انگار تو عالم‌دیگه‌ای سیر می‌کرد که صدای مه‌لقا رو نمی‌شنوید.
با دیدن چهره مه‌لقا تو آینه به خودش اومد و به سمتش برگشت.
-خوبی؟ چرا جواب نمیدی؟ بیا غذا سرد شد.
-اومدم.
 

مهدیه شهیدی

رمانیکی خلاق
ناظر
شناسه کاربر
8227
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-05
موضوعات
7
نوشته‌ها
159
پسندها
564
امتیازها
173

  • #8
با وسواس کت و شلوار مشکی یونس رو چک کرد و با لبخندی گشاده چهارقل خواند و به پسر رشیدش فوت کرد. منصور با غرور روی صندلی نشسته بود و یونس رو برانداز می‌کرد، چشم‌های میشی‌ رنگش نمناک شده بود.
-برو بابا به سلامت، با لب خندون برگردی.
-زنده باشی بابا، خداحافظ.
یکتا گل‌های رز قرمز رو روی جعبه شیرینی گذاشت و به دست یونس داد و زنگ آیفون رو زد.
با قدم‌‌هایی لرزون پشت مادرش به راه افتاد، در بدو ورود با دیدن چهره‌ی مهربون مادر سوگند، کمی آروم گرفت و به خودش مسلط شد.
تعجب از دیدن خونه ساده اما گرم‌شون، تو چشماشون موج می‌زد. یک دست مبل قدیمی و تعدادی گلدون طبیعی که کنار پرده چیده‌شد با یک میز تلویزیون ‌کل اثاث خونه رو تشکیل میدادن. قشنگ‌تر از اون آرامش و متانت مادرش بود که از تک تک کلماتی که به زبون می‌آورد، مشخص بود. یونس خداخدا می‌کرد سوگند مثل مادرش باشه‌. دل تو دلش نبود که سوگند رو ببینه بالاخره با صدای سلامش از افکارش بیرون اومد و سرش رو بالا گرفت.
نگاهش خیره به او موند. قد و قواره‌اش مثل خودش بود کشیده و بلند. هر دو چشم و ابرو مشکی بودند. فقط سوگند سفیدتر و نمکین‌تر بود.
مه‌لقا نگاهی به سرتا بالای عروسش انداخت و با خنده گفت:
-سلام عزیزدلم، چای بخوریم یا خجالت؟
سوگند سر به زیر انداخت و به لبخندی اکتفا کرد.
سینی رو جلوی یونس گرفت و سعی کرد صورتش‌رو نبینه. وقتی دید حرکتی برای برداشتن چای نمیکنه سرش‌رو بالا گرفت که باعث شد نگاه‌هاشون به‌هم گره بخوره. با صدای بلند یکتا به خودشون اومدن.
-دست عروس‌ گلمون درد گرفت‌ها. بردار دیگه یونس جان.
با خجالت و دستپاچگی چای رو برداشت و لبخند شرمساری زد.
 

مهدیه شهیدی

رمانیکی خلاق
ناظر
شناسه کاربر
8227
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-05
موضوعات
7
نوشته‌ها
159
پسندها
564
امتیازها
173

  • #9
یکتا با مهربونی ذاتی که از مامانش به ارث برده بود سر صحبت رو با سوگند باز کرد تا معذب نباشه و استرسش کم شه.
مادرها هم با هم گپ و گفت می‌کردن‌.
یونس زیرچشمی به سوگند نگاه می‌کرد و گوش‌‌هاش رو تیز کرده بود و به حرف‌های یکتا گوش می‌داد.
مجلس گرمی شده بود و کمی بعد سوگند و یونس رفتن گوشه‌ای تا باهم صحبت کنن.
بعد از چند دقیقه یونس مهر سکوت و شکست.
-سکوت میکنم و عشق در دلم جاریست
که این شگفت‌ترین نوع خویشتن داری‌ست
-بهتون نمیاد اهل شعروشاعری باشین.
-چطور مگه؟
-بیشتر می‌خوره آدم جدی و مقرراتی باشین، لطافت و طبع شاعری به ظاهرتون نمیخوره.
از گوشه چشم نگاهش کرد و خندید، بعد گفت:
-نتیجه میگیریم از روی ظاهر نباید قضاوت کرد‌.
سوگند دست‌هایش را به‌هم گره کرد و گفت:
-چه قدر خوب، اولین وجه مشترکمون؛ منم عاشق شعرم و گه‌گاهی هم چند خط شعر میگم. رشته‌م هم ادبیاته و یک ترم دیگه درسم تموم میشه.
-واقعا؟! چه قدرعالی.
-از خودتون بگین، رشته تون، کارتون.
-منم مکانیک خوندم و درحال حاضر تو شرکت یکی از دوستان مشغول‌ به کارم.
یونس و سوگند مشغول صحبت شدن و یکتا هم اون‌طرف درمورد رسم و رسوم‌ها با مادرسوگند صحبت می‌کردن.
 

مهدیه شهیدی

رمانیکی خلاق
ناظر
شناسه کاربر
8227
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-05
موضوعات
7
نوشته‌ها
159
پسندها
564
امتیازها
173

  • #10
منصور بعد رفتن همسرش و بچه‌ها به سمت اتاقش رفت. کمی این پا و اون‌پا کرد و باتردید به سمت پله‌ها قدم برداشت. اما پشیمون شد و برگشت، یک راست رفت سراغ کمد ویترین، بازش کرد و صندوقچه رو بیرون آورد و قفلش رو باز کرد. وسایلش رو بیرون ریخت و پاکت ته صندوق رو بیرون آورد‌، کمی نگاهش کرد و عکس‌داخلش رو بیرون کشید.
مثل همیشه قلبش باشدت بیشتری شروع به تپیدن کرد و هجوم خون‌به گونه‌‌هاش رو حس کرد. انگشت‌هاش شروع به نوازش صورتش کرد.
دوباره حس سردرگمی به سراغش اومد، کلافه به چشم‌هاش خیره شد.
پاکت سیگار رو از پشت ویترین پیدا کرد و پشت پنجره‌ پک محکمی به آخرین سیگار زد.
دودهایی که تو هوا پخش میشدن اونو به پنجاه سال پیش برد. به روزهایی که فارغ از هیاهوی دنیا دلخوشیش دیدن او بود.
دختر مهربون و سربه زیری که صورت ظریفش و چشم‌های آبی رنگش معصومیت اونو دوچندان کرده بود.
صدای در اونو از افکارش بیرون کشید، با دستپاچگی سیگار رو بیرون انداخت و وسایل صندوقچه رو به سرعت جمع کرد.
یکتا داد زد:
-بابا بالایین؟
بادستپاچگی گفت:
-دارم میام.
ادکلنش رو به صورت و لباسش زد، آدامس نعنایی رو گوشه دهنش گذاشت و پایین رفت.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
51

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 0, کاربران: 0, مهمان‌ها: 0)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین