آفتاب تیغ کشیده بود و صدای جیغ و خنده بچهها از حیاط به گوش میرسید.
مهرسا و مانی ساکت باشین گوشمون کر شد.
-چیکارشون داری بابا؟ بزار راحت باشن. یک ماه دیگه مدرسه ها باز میشه و دیگه باید بچسبند به درس.
-چه قدر هم بچههای الان درس میخونن. نه درس میخونن نه حساب میبرن.
-یادش بخیر زنگهای تفریح بچهها که صداشون بلند میشد، یک تشر از تو دفتر کافی بود تا ساکت شن.
-بچههای قدیم خیلی احترام قائل بودند برای مدیر و معلمشون.
-من میرم پیششون تو حیاط میشینم، توهم برو کمک مادرت دست تنهاست.
مهرسا با خوشحالی دوید سمت منصور؛
-پدرجون، دایی یونس و دایی یوسف هم میان ناهار؟
-نه باباجان، دایی یونس تا شب سرکاره، یوسف هم خونه خودشونه.
-پدرجون راسته که میگن قاصدکها صدامون رو میشنون و آرزوهامون و میبرن میدن به خدا؟
-آره، آرزوهاتو بهشون بگو بعد فوتشون کن، میرن تو آسمون پیش خدا، خدا هم آرزوهاتو میشنوه و برآورده میکنه.
یکتا و مهلقا پشت میزناهارخوری نشسته بودند و آروم باهم صحبت میکردن، منصور وارد شد و گفت:
-چی پچ پچ میکنین مادر و دختر؟
لیوان چایش را روی میز گذاشت و با لبخند گفت:
-یکتا یک دختر خوب برای یونس پیدا کرده میخوایم بریم خواستگاری. یعنی میشه دومادی یونس و هم ببینم و بعد سرم و آروم بزارم زمین؟
-چی میگی مامان؟ باز حرف تلخ زدی؟
-حرف تلخ کجا بود؟ حقیقته دیگه. نشنیدی حرفهای دکتر رو...
-دیگه لطفا ادامه نده. توکل کن بخدا. داروهاتو سروقت بخور هیچ مشکلی پیش نمیاد.
مهلقا پوزخندی زد و سر تکون داد.