. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی خلاق
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
667
پسندها
4,704
امتیازها
168

  • #481
ابروهای علی بالا پرید و چشمانش گرد شد.
- خیانت؟ برای چی؟
- خب وقتی مأمورها اومده بودن پاسگاهتون، دیده بودن همه مردن، اما تو ناپدید شدی، بهت اتهام خیانت زدن، شدی متهم ردیف اول، گفتن تو با اینا همدست بودی و راهشون رو‌ برای گرفتن پاسگاه هموار کردی، بعد هم همراهشون در رفتی.
علی فقط با بهت و تعجب نگاهم کرد و بعد آرام گفت:
- واقعاً؟
سری تکان دادم و گفتم:
- مأمورها ریخته بودن توی خونه‌تون، همه وسایلاتو گشته بودن، کیس و گوشیت رو هم توقیف کردن، سر همین تهمت، مادرت از این و اون خیلی حرف شنید.
علی به وضوح ناراحت شد و گفت:
- بیچاره مادرم! بهش خیلی سخت گذشته.
- دیگه غصه نخور وقتی برگردیم همه می‌فهمن اشتباه کردن.
علی نگاهش را به روبه‌رو چرخاند.
- یعنی میشه برگردم و یه بار دیگه مامانو ببینم؟
غصه‌ی درون صدایش، صدایم را لرزاند.
- آره علی، برمی‌گردیم، بالاخره یه راه فرار پیدا می‌کنیم.
نگاهش را به طرفم چرخاند.
- خیلی خوش‌خیالی خانم‌گل!
- خوش‌خیال نیستم، امیدوارم! من به خدا و کمکش امیدوارم... نگو که تو امیدوار نیستی؟
لبخند تلخی زد.
- من هم فقط به خودش امید بستم، ولی... .
نگذاشتم حرفش تمام شود.
- علی! می‌دونی چقدر دلم لک‌زده بود برای حرف‌های امیدوارکننده‌ات؟ ناامیدم نکن!
علی در جوابم لبخندی زد و چند لحظه فقط به چشمان هم نگاه کردیم تا علی پرسید:
- پایان‌نامه رو‌ چیکار کردی؟ بردی برای دفاع؟
یک لحظه نگاهم را دزدیدم.
- نه... همه‌چیزو جمع کردم دادم دست دکتر فروتن، دکتر گفت یه مدت منتظر ما‌ می‌مونه، اگه برنگشتیم کار رو میده دست بقیه تموم کنن.
- حیف... اون پایان‌نامه پای کسایی نوشته میشه که براش زحمتی نکشیدن.
به طرفش چرخیدم.
-چه توقعی داشتی علی؟ توقع داشتی همه‌چیزها یادم بره، بعد مثل کسی که هیچ‌ اتفاقی براش نیفتاده برم دفاع کنم؟
کمی مکث کردم.
- اصلاً اگه حیف بود چرا خودت واینسادی تمومش کنیم بعد بذاری بری؟
علی روی‌اش را برگرداند.
- خواستم، نتونستم؛ باید زودتر ترکت می‌کردم، اگه می‌موندم دیگه نمی‌تونستم پای حرفم‌ بمونم؛ مجبور شدم زودتر برم، گفتم به خاطر زحمت‌هایی که کشیدی، خودت کارو‌ تموم می‌کنی.
- علی‌جان! نمی‌خوام گلایه کنم، اما واقعاً تو توقع داشتی توی اون موقعیت برم دنبال پایان نامه؟
- دلم می‌خواست فراموشم کنی، می‌خواستم فراموشت کنم؛ اما نشد. روزی که به هوای خبر گرفتن از تو زنگ زدم به سید فقط دوست داشتم بشنوم که تو‌ حالت خوبه و فراموشم کردی، اما‌ به جاش شنیدم که تو به خاطر من رگ زدی، خدارو‌شکر‌ که حالت خوب بود اما‌ می‌دونی توی همون چند ثانیه تا بگه حالت خوبه چی به من‌ گذشت؟
کمی سرم‌ را تکان دادم.
- تو همه‌ی زندگیمی علی! یه دفعه بدون هیچ توضیحی گذاشتی رفتی، توقع داشتی‌ چی بشه؟ نابودم کردی پسر! اصلاً نفهمیدی با من چیکار‌ کردی. فکر‌ می‌کنی کار سختو تو کردی که دل بریدی.... نه‌! من بودم که توی نبودنت نابود شدم.
علی همانطور‌که سرش زیر بود، آرام گفت:
- متأسفم عزیزم!
اشک‌هایم بی‌وقفه از‌ چشمانم می‌چکید و من حتی نمی‌توانستم آن‌ها‌ را پاک‌ کنم.
- اون روزها همه ازم‌ خواستن فراموشت کنم، خودمم خواستم، اما‌ نتونستم، می‌دونی‌ چرا؟ چون تو خودِ خودِ منی، تو یکی نیستی که از راه اومده باشه بتونه همین‌جوری راحت بره، تو جا گرفتی توی قلب من، من دیگه بخوام هم نمی‌تونم فراموشت‌ کنم.
علی سرش را بلند کرد و نگاهش‌ را به سقف دوخت.
- آخ... کاش فراموشم می‌کردی.
- علی؟ اصلا ممکنه؟ تو سه سال شوهر‌ من بودی، من داشتم برای یه عمر زندگی با تو برنامه می‌ریختم؛ اصلاً اینا هیچ، اونی که منو زنده کرد تو‌ بودی، من قبل تو هیچی‌ نبودم حالا چطور‌ می‌تونم‌ روی‌ همه‌ اینا چشم‌ ببندم؟... من تو رو می‌خوام، غیر زندگی با تو هیچی نمی‌خوام.
علی هیچ‌ به طرف من گریان نگاه نمی‌کرد، اما بغض صدایش کاملاً مشخص بود.
- عزیز دلم! چرا اصرار می‌کنی وقتی نمی‌تونیم باهم باشیم؟
آب دهانم را قورت دادم و کمی بر خودم مسلط شدم تا دیگر گریه نکنم.
- می‌تونیم علی... اگه تو بخوای می‌تونیم... من همه‌چی رو حل می‌کنم، من درست می‌کنم، فقط تو بخواه، اگه تو‌ بگی دوباره منو می‌خوای، من بابا رو‌ راضی می‌کنم، نشد، برای عقدمون حکم از دادگاه می‌گیرم، بعد می‌ریم‌ یه جایی که دست بابا بهمون نرسه.
علی همان‌طور‌ سر به زیر ماند و چیزی نگفت.
- علی‌جان! می‌دونم از بابا دل‌چرکینی، می‌دونم هرگز حرفاشو فراموش نمی‌کنی، ولی من حاضرم به خاطر تو با بابا قطع رابطه کنم، فقط کافیه تو بخوای.
- من هرگز اینو نمی‌خوام، من بین تو و پدرت قرار نمی‌گیرم.
- تو بین من و بابا نیستی، من خودم بابا رو کنار می‌ذارم، خواهش می‌کنم علی، بابا با من خیلی بد کرده، با ما بد کرده؛ از همون روز اول با همون شرط مسخره‌ای که گذاشت، نمی‌خواست ما به هم برسیم، در ظاهر رضایت داد؛ اما در باطن کاری کرد که من برای عقد گیر رضایتش بمونم. اصلاً از قصد اون حرف‌ها رو به تو زد، تا تو رو عصبی کنه... تو منو قبول کن من بابا رو‌ وادار می‌کنم ازت معذرت خواهی کنه.
علی سرش را بلند کرد و به طرف من برگشت. چشمانش دو کاسه‌ی خون شده بود. با صدای گرفته‌ای گفت:
- عزیزم! دیگه چیزی نگو! بذار الان که اینجایی، الان که بعد مدت‌ها دارم می‌بینمت، به چیزای بد فکر‌ نکنم.
چند لحظه در سکوت به او خیره شدم. او می‌خواست با این حرف آب پاکی را روی دستم بریزد، اما نمی‌دانست من هم به این راحتی کوتاه نمیایم.
 

دردانه

رمانیکی خلاق
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
667
پسندها
4,704
امتیازها
168

  • #482
فعلاً باید به طریقی خودم را کنارش نگه می‌داشتم؛ پس آرام گفتم:
- چشم عزیزم! دیگه حرفی نمی‌زنم ناراحتت کنم.
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
- به حرمت عشق بینمون، می‌خوام دوتا قول بهم بدی.
- چی عزیزم؟
- اول... قول بده تا آخرین روز عقدمون مثل قبل همسرم باشی و دوستم داشته باشی، قول میدی؟
- خانم‌گل؟ عزیزم؟ مطمئن باش من دوستت دارم، تا روزی که امکانش باشه همسرمی.
چراغی ته تاریک قلبم روشن شد. شاید تا آن روز می‌توانستم به طریقی رضایتش را جلب کنم. لبخندی زدم که جوابم لبخند او بود. حالا باید برای بعد از انقضای عقدمان هم شگردی اجرا می‌کردم که از او دور نشوم.
- یه قول دیگه هم باید بدی.
منتظر ماند تا حرفم را بزنم. گرچه گفتن این حرف سخت‌ترین کار دنیا بود، اما باید آن را می‌زدم.
- قول بده... وقتی از هم جدا شدیم، ازم دور نشی... به عنوان یه همکار، یه دوست، یه آشنای قدیمی باهام باش... خوب می‌شناسمت، می‌دونم وقتی این عقد از بینمون برداشته بشه باهات غریبه و نامحرم میشم و تو هم توی مرامت نیست با یه نامحرم گرم بگیری... ولی باور کن هیچ‌وقت از خط قرمزهات جلوتر نمیام، قول میدم خودم حد و حدود بینمون رو رعایت کنم؛ فقط اجازه بده هر روز ببینمت، شده سرد و رسمی، ولی باهام حرف بزن... اصلاً خیال نکن دخترم، قول میدم دخترانه باهات برخورد نکنم، همین که مثل دوتا همکار باشیم برام کافیه... قبول می‌کنی علی‌جان؟
لحظاتی نگاهش را به من دوخته بود و بعد گفت:
- فکر کردی شدنیه؟ اصلاً ممکنه من تو رو ببینم و برام عادی باشه؟ یه چیز ناممکن ازم می‌خوای خانم‌گل! علاج درد ما فقط دوریه، تا شاید بتونیم هم‌دیگه رو فراموش کنیم، نباید هی زخمی رو که می‌خواد دَلَمه ببنده با ناخن بخراشیم، نباید بعد از تموم شدن عقدمون دیگه هم‌دیگه رو ببینیم به هیچ دلیلی و به هیچ‌ روشی؛ چون می‌دونم من اگه بعدش ببینمت دیگه نمی‌تونم افسار قلبمو دستم بگیرم... آره می‌دونم دارم حماقت می‌کنم که ازت می‌گذرم، ولی باید این کارو بکنم. باور کن برای هر دومون بهتره که دیگه هم‌دیگه رو نبینیم.
تمام غم عالم به قلبم هجوم آورد.
- حق با توئه، راست میگی، ما نباید دیگه هم‌دیگه رو ببینیم، شاید تو بخوای بعد من زن بگیری و بودن من کنارت یه مانع بزرگه برات.
- عزیزم...!
نگذاشتم حرفی بزند و با بغض گفتم:
- اصلاً ازدواج کن، ایرادی نداره، بالاخره یه پسر مجردی، باید زن بگیری؛ منو کنار گذاشتی ولی دلیل نمی‌شه زندگی رو هم بذاری کنار. من که اون موقع کاره‌ای نیستم دخالت کنم؛ قول میدم بخوای زن بگیری مزاحمت نشم... فقط قول بده گهگاه ازم خبر بگیری، شده یه اس بزن بگو سلام، همین هم کافیه، بذار دل من هم خوش باشه. من فقط یه رفاقت خشک و خالی می‌خوام، یه احوالپرسی خالی، حتی از دور، منو از اینا محروم نکن!
اشک از گوشه‌ی چشم‌هایم پایین می‌غلطید. علی که نگران نگاهش به من بود گفت:
- گریه نکن خانم‌گل! خودتو عذاب نده! من اینقدر ارزش ندارم که به خاطرم گریه کنی.
گریه‌ام صدادار شد درحالی‌که هق می‌زدم گفتم:
- داری علی، داری، تو فقط قول بده فراموشم نکنی، قول بده وقتی بهت نامحرم شدم، باز هم باهام حرف بزنی، می‌دونم لیاقت داشتنت رو ندارم، اما بی تو هم نمی‌تونم، ازم دور نشو تا ببینمت، باشه محلم نذار! ولی بذار یه جایی نزدیکت باشم؛ اگر هم می‌ترسی بودنم نزدیکت باعث بشه نتونی دوباره زن بگیری، چون می‌دونم هیچ زنی نمی‌تونه وجود زن سابق شوهرشو تحمل کنه، باشه، قول میدم اگه دختری خواستی که لایقت بود ازت دور بشم، اما حداقل تا اون موقع منو دور ننداز، تا وقتی زن تازه بگیری منو به عنوان یه آشنای دور نگه دار، قول میدم مزاحم زن و زندگیت نشم، از دور دیدنت هم برام کافیه، خودم میرم دور میشم، ولی حداقل تا اون موقع از دیدنت محرومم نکن.
صدای لرزان علی بلند شد.
- عذابم نده خانم‌گل! زجرمو بیشتر نکن! همین عذاب که دارم از دستت میدم برام کافیه، همین که نتونستم اون آرامشی که بهت قول دادمو فراهم کنم، به اندازه‌ی کافی عذابم میده تو دیگه بیشترش نکن؛ جونم رسیده به لبم دختر! من تا آخرین روز عمرم دوستت دارم، تا آخرین نفسم فراموشت نمی‌کنم. یه تیکه از روح من برای همیشه پیش تو می‌مونه؛ مطمئن باش قلبم همیشه به بیاد تو می‌زنه؛ توی این دل بعد از تو هیچ‌کس وارد نمی‌شه.
با صدای جیغ‌مانند بلندی گفتم:
- پس چرا از تصمیمت کوتاه نمیایی؟
علی هم بلند جوابم را داد:
- نمی‌تونم خانم‌گل! نمی‌تونم... .
و بعد آرام‌تر ادامه داد:
- حرمت پدرم جلوی چشمام پرپر شد، اون روز یه بار دیگه از دست دادن پدرمو دیدم و نتونستم کاری بکنم، من نمی‌تونم چشممو ببندم به اون حرفا... قبول کن اگه برگردیم به هم، من از عذاب وجدان هلاک میشم... نمی‌خوام حرمت پدرم و امثال پدرم که جونشونو به خاطر من دادن بره زیر پاهام. من اینقدر بی‌شرف نیستم که چشم ببندم به اون حرفا.
علی مکثی کرد و نفس عمیقی کشید.
- من از خودمو دلمو زندگیم می‌گذرم برای اینکه به اونا بی‌حرمتی نشه، اونا از همه‌چی‌شون به خاطر من گذشتن، من هم باید از همه‌چیم به خاطر اونا بگذرم.
اشک که از چشمانش پایین غلطید رو از من گرفت. دلم به معنای واقعی کلمه شکست. فقط مبهوت به او چشم دوخته بودم و بی‌اختیار گریه می‌کردم. نمی‌خواستم باور کنم که هیچ امیدی برایم وجود ندارد. چند لحظه بعد که توانست بر خودش مسلط شود به طرفم برگشت:
- خانم‌گل! من نمی‌تونم پای قول دومت بمونم، من و تو فقط تا روز انقضای عقد باهمیم، بعدش اگه برگشته بودیم، نباید تحت هیچ شرایطی باهم باشیم.
علی مکث کرد من فکر کردم شاید نباید به برگشت فکر کنم، شاید بهتر بود اینجا بمانم تا علی را به اجبار کنارم نگه دارم. علی محکم‌تر از قبل ولی با لحنی آرام گفت:
- فقط از خدا می‌خوام، هم به تو، هم به من آرامش بده.
با گریه گفتم:
- آرامش من تویی علی‌جان! بدون تو دیگه آرامشی نیست.
علی مدتی در سکوت نگاهم کرد و وقتی از آرام شدنم مأیوس شد، گفت:
- آروم باش عزیزم! آروم باش...! آینده رو‌ ول کن، مهم فقط اینه که الان اینجایی و من می‌بینمت.
کلامش را به لبخندی ختم کرد، سعی کردم لبخندی در جوابش بزنم، اما ناممکن بود، فقط خطی روی لبم افتاد.
- راست میگی علی! نباید خوشی الانم رو با فکر به آینده‌ی تاریک خراب کنم.
لبخندش بیشتر شد.
- آفرین دختر خوب! بخند، دنیا با خنده‌های تو قشنگ میشه.
کنار من بودنش غنیمت بود. من وقت زیادی برای داشتنش نداشتم، پس نباید حالم را خراب می‌کردم. لبخندم عمیق‌تر شد. دیگر واقعی لبخند می‌زدم.
- خیلی خوشحالم که الان کنارتم علی‌جان!
آرام پلک زد.
- من هم همین‌طور عزیز دلم!
 

دردانه

رمانیکی خلاق
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
667
پسندها
4,704
امتیازها
168

  • #483
حق با علی بود. نباید خوشی باهم‌بودنمان را تلخ می‌کردم. پس خواستم جهت بحث را تغییر دهم. دستانم به‌خاطر آویزان بودن از درد گذشته و سِر شده بودند. کمی تکانشان دادم که درد بدی در بازویم پیچید.
- علی؟ دست‌های تو هم درد گرفته؟
- آره
- علی! واقعاً بی‌حس شدن.
- می‌دونم... ولی باید تحمل کنی.
نگاهی نگران به پنجره و آسمان بی‌ابر انداختم.
- یعنی پیدامون می‌کنن که نجاتمون بدن؟
- فکر نکنم.
رو به طرف علی چرخاندم و خواستم از رضا بگویم، اما زبان بستم چرا که امید کمی داشتم رضا پیدایمان کند، پس ترجیح دادم علی را بی‌خود امیدوار نکنم. سرم را زیر انداختم و با صدای علی دوباره سر بلند کردم.
- می‌دونی خانم‌گل عوض شدی؟
نگاهم را به لبخندش دوختم.
- چطور مگه؟
- خانم‌گلی که من می‌شناختم، الان توی این شرایط باید عصبی می‌شد و داد می‌زد.
کمی لب‌هایم کش آمد.
- بعنی می‌خوای بگی هر چی تا الان عصبی شدم اصلاً به چشمت نیومده؟
- چرا... ولی باز هم آروم‌تر از سابقی... می‌دونم الان کلافه‌ای، از دست من و حرفام ناراحتی، دستات هم درد می‌کنه، ولی هنوز مثل سابق عصبانی نشدی... این یعنی واقعاً عوض شدی.
لبخند تلخی در جوابش زدم.
- علی‌آقا! تنهایی منو عوض کرده، این چند وقت دیگه کسی رو نداشتم نازمو بکشه، وقتی عصبی‌م آرومم کنه و بگه اتفاقی نیفتاده، وقتی کنترلم از دستم در رفته و‌ داد می‌زنم فقط لبخند بزنه، وقتی درد دارم انگشتاشو بکشه توی موهامو نوازشم کنه تا آروم بشم.
کمی مکث کردم و به چهره‌ی او که لبخندش پر زده بود خیره شدم.
- باید خودمو برای بعد از تو آماده کنم، باید یاد بگیرم خودم خودمو آروم کنم، چون دیگه کسی رو ندارم آرومم کنه.
صدای غمگینش فقط برای گفتن «خانم‌گل» بلند شد.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را به روبه‌رو دادم.
- آخ که چقدر دلم تنگ شده برای اون وقتایی که درد داشتم و نوازشم می‌کردی؟
- دستاتو که باز کنن تا خون دوباره توشون بیاد یه خورده درد می‌گیره، اما‌ بعد‌ خوب میشه.
پوزخندی زدم و به طرفش برگشتم.
- دستامو باز کنن همین‌جا تمارض می‌کنم تا نوازشم کنی.
علی خنده‌ای کرد و گفت:
- از دست تو دختر! تمارض چیه؟ دستام که باز شد تا هر وقت بخوای نوازشت می‌کنم، کافیه فقط بخوای خانم‌گل!
از شنیدن «خانم‌گل» عصبی شدم و تشر زدم:
- تو چرا همش میگی خانم‌گل؟
لبخندی زد.
- باز داری میشی خانم‌گل خودم.
عصبی‌تر شدم.
- اینقدر اسم من ضایع‌اس که یه بار هم نمیگی سارینا؟
- مگه خانم‌گل چشه؟
کمی با حرص پلک‌هایم را فشردم.
- هیچیش نیست، ولی من دلم می‌خواد اسم خودمو بگی، اوایل فکر‌ می‌کردم توی جمع خوشت نمیاد بگی، اما توی خلوت هم هیچ‌وقت بهم نگفتی سارینا... می‌خوای باور کنم تو هم از اونایی که به زنشون میگن منزل؟
صدای خنده‌ی علی بلند شد.
- منزل چیه دختر؟
- نه دیگه همینه، وگرنه چرا نمی‌گی سارینا؟ از اسمم خجالت می‌کشی؟
- نه!
- قشنگ نیست؟
- اتفاقاً خیلی هم قشنگه.
- اگه بخوای عوضش می‌کنم.
- اصلاً لازم نیست.
با صدای کمی بلند گفتم:
- پس چرا منو سارینا صدا نمی‌کنی؟
- خانم‌گل یعنی گل‌ترین خانم دنیا.
- سرم شیره نمال! دلیل واقعی‌تو بگو،‌ چرا نمی‌گی سارینا؟
علی کمی در چهره‌ام مکث کرد و وقتی جدیت مرا دید گفت:
- نپرس دلیلشو! نمی‌خوام‌ ناراحتت کنم.
با صدای محکمی گفتم:
- بگو! من دلم می‌خواد ناراحت بشم، نگی بیشتر ازت دلخور میشم.
علی چیزی نگفت و فقط نگاهش‌ را به من دوخت با حالت تقریباً فریادگونه‌ای گفت:
- بگو علی!
- آروم... عصبی نشو عزیزم!
سرم را کج کردم و با لحن آرامی التماس کردم.
- خواهش می‌کنم.
علی نگاهش‌ را از من چرخاند و به روبه‌رو داد.
- راستش... خانم‌گل یه قراره با خودم که از همون شب عقد گذاشتم.
- قرار؟ با خودت؟
- آره! می‌خواستم هیچ‌وقت یادم نره که نمی‌تونم از یه جایی بیشتر بهت نزدیک بشم، می‌خواستم فقط وقتی اسمتو بگم که دیگه هیچ دیواری بینمون نباشه.
نگاهش را به طرف من چرخاند.
- خانم‌گل به من یادآوری می‌کنه که من اجازه‌ی بعضی چیزها رو ندارم.
از ناراحتی چشمانم را روی هم گذاشتم و صورتم را به طرف سقف چرخاندم.
- وای بابا بابا بابا! چرا اون شرطو گذاشتی؟
بعد به طرف علی چرخیدم.
- علی! چرا ما اون شرطو‌ قبول کردیم؟ بابا واقعاً بهمون ظلم کرده، من و تو همدیگه رو می‌خواستیم، اما‌ اون یه دیوار گذاشت بینمون، اگه از اول می‌دونستم بابا چرا داره این شرطو‌ می‌ذاره هرگز قبولش نمی‌کردم، علی! من همیشه شرمنده‌ی تو موندم.
- این حرفو نزن عزیزم! هر دومون قبول کردیم، گذشته‌ها گذشته، غصه‌شو نخور!
کمی مکث کرد و بعد لبخندی زد.
- مگه قرار نبود با هم بودنمون رو خراب نکنیم؟
لبخندی زدم.
- باشه باشه! دیگه حرفشو نمی‌زنم.
لبخند علی وسیع‌تر شد و سرش را به بازوی‌اش تکیه داد.
- فقط بذار یه دل سیر نگات کنم.
تا خواستم جوابی دهم. صدای باز شدن در فلزی بلند شد.
 

دردانه

رمانیکی خلاق
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
667
پسندها
4,704
امتیازها
168

  • #484
توجه هر دویمان به طرف در جلب شد. مرد درشت هیکلی که لباس آبی رنگی به تن داشت با کاسه‌ی فلزی بزرگی که در دست داشت، داخل شد. با دیدنش سریع گفتم:
- هی یارو! این دست‌های ما رو باز کن!
مرد با ابروهای درهم نزدیک شد و کاسه‌ی آب را مقابل دهانم گرفت. ابروهایم بالا پرید.
- مگه من گوسفندم؟ این یعنی چی؟
مرد بدون هیچ عکس‌العملی در چهره‌ی اخمویش به من زل زده و کاسه را به نشانه‌ی خوردن کمی تکان داد و علی گفت:
- بخور خانم! شاید دیگه آبی ندن.
به روزه بودن علی فکر کردم. نامردی بود اگر او‌ روزه باشد و من آب بخورم. رو به او کردم.
- روزه‌ای؟
- نه!
سری به تایید تکان دادم و سرم را به طرف کاسه نزدیک‌ کردم و مرد لبه‌ی کاسه را در دهانم گذاشت و خم کرد. به زور‌ مقداری از آب را خوردم و بیشتر از آن، از دو طرف دهانم سرریز شد و روی مقنعه و لباسم ریخت. مرد بعد از من به طرف علی رفت تا به او هم آب بخوراند و من مرد نگهبان را مخاطب قرار دادم.
- به اون رییست بگو بیاد کارش دارم.
مرد توجهی نکرد.
- یارو! نمی‌شنوی؟ به لطیف بگو دستامون درد گرفته، بیاد بازش کنه.
مرد بی‌توجه به من کارش که تمام شد راه بیرون را در پیش گرفت.
- آهای... کجا داری میری؟... با توام برج زهرمار... وایسا!
اما مرد از در خارج شد و در را محکم بست. ناامید شدم.
- این چرا گوش نداد؟
علی آرام گفت:
- تقلای بی‌خود نکن! زبون ما رو که نمی‌فهمه.
- نه! اینطوری نمی‌شه من باید این لطیف رو بکشم بیاد اینجا.
سرم را به طرف در چرخاندم و فریاد زدم.
- آهای کجایی لطیف؟ بیا اینجا!
علی معترض شد.
- چرا داد می‌زنی؟
به طرفش برگشتم.
- علی دستام الانه که قطع بشه... تو از من قد بلندتری کمتر از من دستات کشیده شده، نمی‌دونی چه عذابی دارم می‌کشم.
- فکر کنم فقط چند سانت اختلاف قد داریم ها؟
خود دستانم را دیگر حس نمی‌کردم، اما درد بدی در ریشه‌ی بازوهایم پیچیده بود.
- حالا هرچی... تو مردی زور‌ بازو‌ داری، می‌تونی تحمل کنی، من نمی تونم، لطیف باید بیاد دستای مارو باز منه.
- اون اگه بیاد هم اینقدر بی‌شرف هست که گوش نده.
- بذار بیاد وادارش می‌کنم دستامونو باز کنه.
- اصلاً نمیاد!
- مجبورش می‌کنم بیاد، فقط عقب وایسا صداش کنم.
-بفرما صداش کن!
سرم را به طرف در چرخاندم و با صدای بلند گفتم:
- آهای عمران عامری سابق کجایی؟... آهای عبداللطیف شه‌بخش... آهای لطیفِ خشن! یکی نیست تو رو صدا بزنه... کجایی؟... بیا یه دقیقه... لطیف!... کجا موندی پس.
به طرف علی برگشتم، با نگاهی عاقل اندر سفیه و لبخندی بر لب فقط به من نگاه می‌کرد. مصمم‌تر به طرف در برگشتم و باز لطیف را چند بار با نام‌های مختلفش صدا زدم تا بالاخره در با ضرب باز شد و لطیف به همراه همان مرد نگهبان که آب آورده بود، داخل شد. نگهبان لباس آبی، کنار در ایستاد و لطیف نزدیک ما شد و تشر زد.
-چه خبرته صداتو انداختی توی سرت؟
من هم اخم کردم.
- کجایی تو پس؟ ما رو بستی رفتی حاجی حاجی مکه، یه سر می‌زدی ببینی زنده‌ایم یا مرده.
- فقط بگو برای چی منو کشوندی اینجا؟
کمی آرام‌تر شدم.
- خب می‌خوام باهات مذاکره کنم.
- مذاکره؟ چی می‌خوای؟
- اول دستامونو باز کن، بعد هم گشنه‌مونه، بهمون ناهار بده، ظهر شده دیگه؟
علی هم در ادامه‌ی حرفم گفت:
- از وقت اذان هم گذشته.
لطیف نیم‌نگاهی به علی کرد و به طرف من برگشت.
- حالا چرا من باید به حرفت گوش بدم خانوم خانوما؟
نفسی از درون سینه‌ام بیرون دادم و جدی گفتم:
- چون من حاضرم برات کار کنم.
 

دردانه

رمانیکی خلاق
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
667
پسندها
4,704
امتیازها
168

  • #485
علی با غیظ و عصبانیت گفت:
- خانم؟!
با خونسردی به طرف علی برگشتم.
- علی‌جان! من تصمیم گرفتم برای لطیف کار کنم.
دوباره به طرف لطیف برگشتم.
- حاضرم برات کار کنم اما به دو شرط.
لطیف متفکر دستش را به کمرش زد، نگاهش را بین علیِ خشمگین و منِ خونسرد چرخاند و بعد گفت:
- خب شرطتت چیه؟
نیشخندی به او زدم.
- ولی خودمونیم عمران! قبول کن عبداللطیف اسم جالبی نیست، اصلاً بهت نمیاد.
ابروهایش درهم شد.
- خفه! شرطتت رو بگو.
- لطیف‌خان؟ چرا خشن شدی؟ میگم حالا.
کمی مکث کردم.
- عرضم به خدمتتون؛ اول اینکه من خوب پول می‌گیرم؛ خودت خبر داری من چقدر ثروت دارم پس با یه قرون دوزار راضی نمی‌شم، از یه طرف دیگه هم گرچه عین خودت شرف و حیثیت و کشور و وطن و اینا اصلاً برام ارزشی نداره و فقط پول مهمه... اما احمق هم نیستم، می‌دونم دارم روی جونم قمار می‌کنم، چون اگه گیر بیفتم سریع می‌کشنم بالا، پس باید یه پیشنهاد تپل بهم بدی، خوب توجه کن! یه پیشنهاد عالی که بتونه منو وسوسه کنه تا جونمو بذارم وسط.
شانه‌ای بالا انداختم.
- در اون صورت باهات همکاری می‌کنم.
علی عاجزانه گفت:
- خانم! این حرفا چیه؟ هیچ می‌فهمی داری چیکار می‌کنی؟
لطیف رو به طرف علی کرد.
- تو خفه شو!
و بعد به طرف من چرخید.
- مطمئن باش راضیت می‌کنم، شرط دومت چیه؟
- شرط دومم اینه که علی هم باید باشه، اون نباشه من هم نیستم.
- پس خودت راضیش کن دیگه.
ابروهایم را بالا انداختم.
- نه دیگه، اگه من برات مهمم خودت باید راضیش کنی.
علی فریاد کشید.
- خانم! بفهم داری با کیا هم‌دست میشی.
سرم را به طرفش برگرداندم و از ورای بازویم او را نگاه کردم. سرخ شده و عصبی نگاهم می‌کرد. با خونسردی جواب دادم:
- علی‌جان! من خوب می‌فهمم دارم چیکار می‌کنم، شما اجازه بده من کارمو بکنم.
- خانم؟!
- چیه علی‌جان؟ واقعاً خسته نشدی از این همه سگ‌دوزدن و هیچی نشدن؟ لطیف بتونه برامون یه زندگی رویایی فراهم کنه من حاضرم براش کار کنم.
علی خواست چیزی بگوید اما نگذاشتم.
- لطفاً هیچی نگو عزیزم! بذار من کارمو بکنم. من خسته شدم، هم از این وضع، هم از اینکه هر چی هم تلاش کنیم آخرش به اونجایی که لایقشیم نمی‌رسیم، ولی اگه لطیف پیشنهاد خوبی بده چه ایرادی داره؟ من می‌خوام یه زندگی بی‌دغدغه داشته باشم.
علی با عصبانیت روی از من برگرداند و من نگاهم را به طرف لطیف چرخاندم. نیشخندی روی لب‌های لطیف بود.
- پشیمون نمی‌شی دختر!
- درضمن لطیف‌خان! اگه دو کلام شیمی از چیزایی که توی دانشگاه خوندی هنوز یادت مونده باشه باید بدونی مهم‌ترین عضوهای بدن یه محقق چشما و دستاشه؛ اما با این وضعی که تو ما رو بستی به زودی جفت دستامون فلج میشه و دیگه به دردت نمی‌خوریم، حالا هرچی می‌خوای چاپلوسی رییس آمریکاییتو بکن، دیگه خبری از آسانسور و نردبون نیست.
لطیف لحظه‌ای مکث کرد و به مرد نگهبان که کنار در ایستاده بود، اشاره‌ای کرد. مرد پیش آمد و مشغول باز کردن دست‌هایم شد.
همین که دستانم باز شد، چون چوب خشک به پایین افتاد، همراه دستانم روی زمین زانو زدم و نشستم حتی نمی‌توانستم دو دستم را حرکت دهم. درحالی که لب‌هایم را به داخل دهان کشیده و می‌فشردم، به طرف زمین خم شدم تا دردی که با جریان خون در دستانم راه افتاده بود را تحمل کنم. در همان حالت نگاهم را به طرف علی چرخاندم که دستان او را هم باز کرده و او هم روی زانو خم شده و نشسته بود. دستانش چون چوب خشک می‌نمود، اما نگاه پر خشمش را به من دوخته بود. کمی حس به دستان دردناکم برگشت و توانستم درون شکمم جمعشان کنم و نگاهم را به طرف لطیف بچرخانم.
- مُهر هم برای نماز می‌خوام.
لطیف خنده‌ای کرد.
- خانوم خانوما نمازخون شده؟ عجب چیزایی می‌شنوم.
با نیشخندی ادامه داد:
- اینجا مهر پیدا نمی‌شه، اما برات سنگ میارم.
خون درون رگ‌های خشک جریان یافته و دستانم درد بدی را تجربه می‌کردند.
- آخ!... نری هر سنگی دستت اومد برداری بیاری ها! یه سنگ پاک بیار.
لطیف همان‌طور که به طرف در برمی‌گشت گفت:
- نترس! یه سنگ پاک برات میارم.
لطیف بیرون رفت. مردی که همراهش آمده و گویا نگهبان ما بود با فاصله کمی از ما ایستاده و نگاه خشکش را به ما دوخته بود. دستانم دیگر بهتر شده و می‌توانستم حرکتشان دهم. درست نشستم و به طرف علی چرخیدم.
- علی‌جان! دستات جون گرفت؟
علی که مچ یک دستش را با دیگری می‌مالید با غیظ بلند شد.
- دیگه نمی‌خوام حتی یه کلمه باهام حرف بزنی.
من هم بلند شدم و چندبار انگشتانم را باز و بسته کردم.
- علی‌جان! موقعیت خوبیه، من و تو شیمیستیم اونا هم بهمون آزمایشگاه میدن، هم کار می‌کنیم، هم پول خوب می‌گیریم، چی از این بهتر؟
- تو که خودت خوب پول داری، دیگه چرا بخاطر پول می‌خوای دستتو بکنی توی خون بقیه؟
نزدیک‌تر شدم.
- علی‌جان! این شعارها نون و آب نمی‌شه، تازه بد نیست من بیشتر بخوام، حالا هرچی هم مال پدری داشته باشم، دوست دارم پیشرفت کنم؛ با آمریکایی‌ها زودتر میشه پیشرفت کرد.
انگشتش را به نشانه‌ی تهدید به طرفم گرفت.
- باهام حرف نزن! دیگه نمی‌خوام صداتو بشنوم. با این کارت برای من تموم شدی، برای همیشه!
لطیف که برگشته بود به علی توپید.
- چته پسر؟ صداتو انداختی توی سرت، حسودیت شده زنت عاقل‌تر از توئه.
علی دستش را مشت کرد و نگاه خشمگینش را به لطیف دوخت. لطیف سنگ سفیدی را که به جای مهر برایم آورده بود، به طرفم گرفت.
- آب و غذا هم براتون میارن، فقط هم یک ساعت دستاتون بازه که نماز بخونید یا هر کار دیگه‌ای که دارید انجام بدین.
مهر را از دستش گرفتم و کنجکاو حرف‌هایش را گوش دادم. به اتاقک‌ گوشه‌ی دیوار اشاره کرد.
- اونجا توالته...
و‌ به گوشه‌ی دیگر اتاق که طرف پنجره‌ها بود انگشت دراز کرد.
- قبله هم اونوره.
همانطور که نگاهم به گوشه‌ی اتاق بود، گفتم:
- من که قبول کردم برات کار کنم دیگه چرا دوباره می‌خوای دستامونو ببندی؟
پوزخند روی لبش کش آمد و به طرفم چرخید.
- فکر کردی به کسایی که یه بار در رفتن به همین زودی اعتماد می‌کنم؟
مرد دیگری با یک سینی فلزی حاوی یک کاسه و لیوان فلزی داخل شد و سینی را روی میز گذاشت. لطیف نگاهی به ساعتش کرد.
- یه ساعتتون از همین الان شروع شد.
و بعد همراه دو نفر دیگر از اتاق خارج شد.
 

دردانه

رمانیکی خلاق
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
667
پسندها
4,704
امتیازها
168

  • #486
نزدیک علی شدم و سنگ را به طرفش گرفتم.
- می‌دونم اول نماز می‌خونی.
با غیظ سنگ را از دستم گرفت، به طرف توالت به راه افتاد و در میانه‌ی راه سنگ را روی یک صندلی شکسته قرار داد. به طرف میز رفتم تا به سینی غذا سر بزنم. فقط یک کاسه لوبیا، یک لیوان آب و دو قاشق در آن بود. رو برگرداندم و به میز تکیه دادم.
- هنر کرده با این غذا دادنش.
چند لحظه بعد علی از توالت خارج شد و جایی دورتر از من قامت بست و «الله اکبر» گفت. چند لحظه نگاهش کردم، بعد نفس حبس شده‌ی درون سینه‌ام را به بیرون فرستاده و به طرف توالت رفتم. چند دقیقه بعد آماده‌ی نمازخواندن بیرون آمدم. آستین‌هایم را روی دستان خیسم کشیده، کنار علی رفتم و درحالی‌که جوراب‌های بیرون آورده از پایم را ایستاده و با تکیه زدن به دیوار در پا می‌کردم، منتظر تمام شدن نمازش ماندم. همین که سلام داد کنارش ایستادم.
- مُهرو میدی من هم بخونم؟
تخس بدون هیچ حرفی خود را نشسته کنار کشید. جوراب‌های مچاله شده درون جیبش را بیرون آورد. به جای او ایستادم و به او که به دیوار تکیه داده بود و مشغول پوشیدن جوراب بود گفتم:
- تا من نمازمو می‌خونم تو هم بلند شو غذا بخور.
وقتی نمازم تمام شد. علی هنوز سرجایش نشسته بود. سرش را به دیوار تکیه داده، چشمانش را بسته و اخم درهمی بین دو ابرویش جاخوش کرده بود. درحالی‌ که مهر را برمی‌داشتم از سرجایم بلند شدم. مهر را روی میز گذاشتم و سینی غذا را برداشتم و کنار علی برگشتم. نشستم و سینی را مقابلش گذاشتم.
- چرا پس نخوردی؟
علی با همان چشمان بسته گفت:
- نمی‌خورم.
یکی از قاشق‌های درون سینی را برداشتم و با آن ضربه‌ای به بازویش زدم. چشمانش را باز کرد و با اندکی چرخاندن سرش عصبی به من نگاه کرد.
- برات بشورمش؟
چند لحظه فقط نگاه خشمگینش را به من دوخت و بعد گفت:
- واقعاً پول و پیشرفت اینقدر مهمه که چشماتو روی همه چیز بستی و می‌خوای براشون کار کنی؟
- من نمی‌خوام براشون کار کنم.
علی طرز نشستن را تغییر داد و چهار زانو نشست.
- خودت گفتی براش کار می‌کنی.
با خونسردی تمام جواب دادم:
- دروغ گفتم.
- چی؟
قاشق را که به طرفش گرفته بودم تکان دادم.
- اگه فکر کردی این لوبیاهای افتضاح رو تنهایی می‌خورم، کور خوندی، باید شریک خوردنش باشی.
علی قاشق را از دستم گرفت و من بی‌توجه به او که منتظر حرفی از طرف من بود قاشق را برداشته، از محتویات کاسه پر کرده و درون دهانم گذاشتم. ابروهایم از مزه‌ی آهنی که می‌داد درهم شد.
- جون لطیف که می‌خوام سر به تنش نباشه، نخوری از دستت رفته.
به زور لقمه‌ی دهانم را قورت دادم و علی با تردید قاشق را در لوبیاها کرده و کمی برداشت، اما قبل از اینکه در دهان بگذارد گفت:
- تو واقعاً نمی‌خوای برای لطیف کار کنی؟
قاشق بعدی را هم به اجبار در دهانم گذاشتم.
- باور کن علی بهش دروغ گفتم.
علی هم طعم بد غذا در چهره‌اش نمایان شد و پرسید:
- دروغ گفتی؟
- علی‌جان! برخلاف تو که نمی‌تونی دروغ بگی، من به راحتی و به صورت کاملاً حرفه‌ای می‌تونم دروغ بگم.
به چهره‌ی سوالی‌اش نگاه کردم.
- اینجوری نگام نکن! اگه دروغ نمی‌گفتم که دلش نرم نمی‌شد دستامونو باز کنه.
علی قاشقی از غذا را خورد.
- خیلی راحت دروغ میگی خانم! این اصلاً درست نیست.
- ببین! اینکه طوری دروغ بگی که طرفت نفهمه یه شگرده، هنره، مهارته، به این فکر کن که می‌تونیم با همین ترفند لطیفو بازی بدیم.
- چیکار می‌خوای بکنی؟
در میان خوردن گفتم:
- اون دوست داره بشنوه که ما براش کار می‌کنیم، خوب من هم بهش میگم، اما در اصل هیچ کاری براش نمی‌کنیم، اینجوری می‌تونیم ازش امتیاز بگیریم.
علی که درحال خوردن بود کمی مکث کرد.
- ولی با همه‌ی اینا، دروغگویی اصلاً صفت خوبی نیست، باعث میشه کسی به حرفات اطمینان نکنه.
- علی‌جان! شاید من به بقیه دروغ بگم، اما مطمئن باش به تو هرگز دروغ نمی‌گم، قول میدم.
- به من هم توی دخمه دروغ گفتی.
دست از غذا کشیدم و به او‌ که با آرامش‌ غذا می‌خورد نگاه‌ کردم.
- نه علی‌آقا دروغ‌ نگفتم، فقط حقیقتو نگفتم این دوتا باهم فرق می‌کنه.
 

دردانه

رمانیکی خلاق
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
667
پسندها
4,704
امتیازها
168

  • #487
علی هم دست از غذا کشید.
- اینکه صداتو تغییر دادی تا نشناسمت یعنی دروغگویی.
- نه اون فقط استتار بود.
ابروهایش بالا رفت.
- می‌دونی‌ خیلی رو داری؟ پس اینکه خودتو خبرنگار‌ جا زدی چی؟ دروغ نبود؟
دوباره قاشق را برداشتم تا بخورم.
- خب نه، چون واقعاً خبرنگار بودم، واقعاً برای خبرنگاری اومدم‌ زاهدان، یه فضولی بی‌مورد کردم، گیر افتادم، بعد باهاشون معامله کردم، همین.
قاشقی در دهان گذاشتم و به او که با لبخند نگاهم می‌کرد، منتظر نگاه کردم. تا سکوت را شکست.
- اینکه نگفتی کی هستی دروغ نیست؟
- نه، من فقط اسممو نگفتم، چون تو نپرسیدی، می‌پرسیدی بهت می‌گفتم.
علی خنده‌ای کرد.
- کم نمیاری ها دختر!... من چیکار به اسم یه دختر غریبه داشتم که بپرسم.
ابروهایم را بالا دادم.
- خب دیگه، این مشکل خودته، می‌پرسیدی می‌گفتم.
- منو بازی نده دختر!
با ابروهایم به غذا اشاره کردم.
- بازی چیه؟ غذاتو بخور گرسنه نمونی.
علی قاشق را داخل ظرف غذا برد و کمی با لوبیاها بازی کرد و بعد پوزخندی زد. به چهره‌ی متفکرش نگاه کردم.
- به چی فکر‌ می‌کنی؟
نگاهش را بالا آورد.
- به حال و روز اون شبم توی دخمه... من از دوری تو داشتم می‌سوختم، درحالی که فقط دو قدم باهات فاصله داشتم.
- ببخش‌ علی‌جان! باور کن نمی‌خواستم اذیتت کنم، فقط می‌خواستم بفهمم چرا رفتی.
علی قاشقی از لوبیاها را در دهانش گذاشت.
- موفق هم شدی زیر زبونمو کامل‌ بکشی.
- الان از دستم ناراحتی؟
علی نگاهش را به صورتم دوخت.
- چی بهت بگم عزیزم؟
- باور کن بعد که برگشتم کاروان‌سرا دنبالت و پیدات نکردم، خیلی از کارم پشیمون شدم، خیلی خودمو سرزنش کردم که چرا بهت نگفتم کی هستم، مطمئن باش خودم خیلی زود فهمیدم‌ چه حماقتی کردم، تو دیگه ازم دلخور نشو.
لبخندی شیرین روی‌ لب‌های علی آمد.
- من از دلیل زنده بودنم هیچ وقت دلخور نمی‌شم.
چند لحظه محو چشمان مهربانش شدم. چقدر این حرف‌های شیرین، دردناک بودند. مهر کلام و نگاهش برایم همانند دروغ بود. مهرش دروغ بود چرا که فقط چند روز دوام داشت تا انقضای عقدمان. برای اینکه کمتر از مهر دروغینش عذاب بکشم، قاشق را درون سینی انداختم.
- غذاش افتضاحه بقیه‌شو تو بخور.
اما او فقط با لبخند به من نگاهم می‌کرد. برای فرار از نگاهش دست به لیوان بزرگ فلزی بردم.
- ببین تحفه فقط یه لیوان آب آورده.
- تو بخور من آب نمی‌خوام.
ناچار نگاهم را به نگاه مشتاقش دادم.
- اصلاً فکر کردی که این غذای افتضاحو چطور باید بدی بره پایین؟... نصف آبو می‌ذارم برای تو.
لیوان آب را برداشتم و به او که هنوز میخ من بود گفتم:
- حالا منو نخور، غذاتو بخور!
علی خنده‌ی کوتاهی کرد و مشغول خوردن لوبیاهای ته کاسه شد. نصفی از آب لیوان را خوردم و آن را به درون سینی برگرداندم. خود را به کنار دیوار کشیده و تکیه دادم و به علی چشم دوختم. هرچه هم مغزم مهرش را دروغ می‌خواند، اما دلم خواستار عشقش بود حتی برای چند روز.
- علی! دلم لوبیا گرم‌های مامانتو خواست که زمستونا درست می‌کرد.
فقط لبخندی در جوابم زد.
- مامانت با شوید خشک درست می‌کنه یه مزه جالبی می‌گیره.
نگاهم را به کاسه‌ی خالی شده دادم.
- ایران توی لوبیا قارچ می‌ریزه مزه‌اش فرق می‌کنه.
علی آب درون لیوان را خورد و بعد از زمزمه‌ای زیر لب، سینی را دورتر هل داد. خود را به صورت نشسته به کنارم کشید و مثل من به دیوار تکیه داد. دستش را دور گردنم انداخت و مرا به خودش نزدیک کرد.
- یادته توی سرما دیروقت از دانشگاه برمی‌گشتیم مامان برای هر کدوممون یه کاسه می‌ریخت می‌رفتیم توی اتاق می‌چسبیدیم به بخاری لوبیا می‌خوردیم و حرف می‌زدیم؟
لبخندی زدم و سرم را به سینه‌ی او جایی نزدیک شانه‌اش تکیه دادم.
- دلم خواست علی!
- من هم... .
دستش را که دور گردنم بود را تا بازویم پایین برد و نوازش‌وار روی دستم کشید و بعد مرا بیشتر به خودش نزدیک کرد.
- چقدر دلتنگت بودم دختر...!
 

دردانه

رمانیکی خلاق
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
667
پسندها
4,704
امتیازها
168

  • #488
اشکی از غم در چشمانم جمع شد. دستم را بالا برده و با دکمه‌ی پیراهنش مشغول شدم و همزمان پرسیدم:
- دردت گرفت؟
- کِی؟
- وقتی به جای من کتک خوردی.
دست آزادش را بالا آورد و انگشتانم را که با دکمه‌ی لباسش بازی می‌کرد را گرفت.
-نه! فکرشو نکن!
- کاش می‌ذاشتی خودم بخورم.
دستم را بالا برد و روی انگشتانم را بوسید.
- من خوبم، بدنم دیگه عادت کرده.
- من زخماتو دیدم، حتماً خیلی درد گرفتن.
ب×و×س×ه‌ای روی سرم زد.
- از وقتی بهم گفتن چی می‌خوان و قبول نکردم، کار هر روزشون همینه، بی‌دلیل و بادلیل باید بزنن تا حرصشون خالی بشه.
- اون لطیف بی‌شرف از زدن تو لذت می‌بره، مثل همون دفعه‌ای که توی دانشگاه ریختن سرت و زدنت.
علی سرم را بلند کرد تا به چشمانم دقیق نگاه کند.
- منظورت کی هست؟
- همون سال اول کارشناسی، فکر کنم ترم دو بودیم، پشت سالن‌های ورزش انداختنت.
- آها... تو اونو یادته؟
- آره! چون اون موقع خیلی کیف کردم.
علی فقط خندید و سری تکان داد.
- چی شد زدنت؟
- خودمم نمی‌دونم، کلاس تربیت بدنی تموم شده بود، بچه‌ها رفتن، من موندم توپا رو جمع کردم دادم دست مربی، برد، بعد برگشتم لباس عوض کردم و‌ وسایلمو برداشتم، اما همین که پامو از سالن گذاشتم بیرون، نفهمیدم کیا یه چیزی کشیدن روی سرم و بردنم تا جایی، انداختنم زمین، تا به خودم بجنبم بفهمم چی به چیه؟ تا می‌خوردم زدنم، فکر کنم چند نفر بودن با مشت و لگد افتادن به جونم، بی‌حال که شدم ولم کردن، اون چیزی رو هم که کشیده بودن رو سرم برداشتن، اما‌ نا نداشتم ببینم کی هستن، یه کم که حالم جا اومد تازه فهمیدم پشت سالن انداختنم، فقط تونستم بلند شم تا جلوی سالن خودمو بکشم و همونجا کنار دیوار نشستم، آقای زارع که اومده بود در سالنو ببنده منو دید و به دادم رسید، رفاقتم با آقای زارع از همون‌جا شروع شد.
کمی جابه‌جا شدم و گفتم:
- با شهرزاد داشتیم از سالن غذاخوری برمی‌گشتیم بریم به کلاس ساعت دو برسیم، دیدیم آقای زارع زیر بغل تو رو که خونین و مالین شده بودی گرفته داره می‌بره، اینقدر خندیدم بهت که نگو.
علی کمی اخم کرد که با لبخندش در تضاد بود.
- دستت درد نکنه خانم! از اینکه کتک خورده بودم خوشحال بودی؟
- اصلاً یه وضعی... روزمو ساختی... تا یه مدت سوژه خندمون جور شد.
علی سری تکان داد و گفت:
- واقعاً که خانم!
خندیدم و سرم را دوباره به شانه او تکیه دادم.
- شما ببخشید ولی اون موقع خیلی دلم خنک شد.
علی هم خندید و دستش را از بازوی‌ام به سرم رساند و نوازش کرد.
- خوشحالم که گرچه کتک خوردم، اما روز تو رو ساختم.
خنده‌ام را جمع کردم.
- من مطمئنم اون موقع هم کار همین لطیف بوده.
- من که ندیدمشون، نمی‌تونم بگم کار کیا بوده.
- باور کن کار خودش بوده.
صدای باز شدن در فلزی باعث شد هر دوی ما از هم جدا شده و تمام حواسمان به سمت در جلب شود.
لطیف با همان مرد نگهبان وارد شد و درحالی که دستانش را پشت کمرش قفل کرده بود تا مقابل ما که کنار دیوار نشسته بودیم، قدم‌زنان خود را رساند. من و علی سر بلند کرده و به او چشم دوختیم. لطیف با اشاره ابرو به علی رو به من گفت:
- راضیش کردی؟
نگاهی به علی کردم.
- گفتم که راضی کردنش کار خودته.
ابروهایش را بیشتر درهم کرد.
- تو زنشی!
مستقیم به لطیف نگاه کردم.
- تو می‌خوای از مغزش سود کنی.
کمی مکث کرد، نگاهی به علی انداخت، علی رو از او گرفت و به دیوار نگاه کرد. لطیف لب زیرینش را به دندان گرفت و به طرف من برگشت.
- اگه راضیش کنی، توی آزمایشگاهم تو رو بالا دستش می‌ذارم.
پشت گردنم را دست کشیدم و با نگاهی به علی که هنوز به دیوار کنارش نگاه می‌کرد گفتم:
- حالا که چنین پیشنهاد خفنی دادی، باشه، بذار ببینم چیکار می‌تونم بکنم، ولی بگم راضی کردنش وقت می‌بره.
لطیف سری تکان داد و گفت:
- فقط بجنب!
رو از ما دو نفر برگرداند و به مرد نگهبان که در این فاصله سینی غذا را برده و برگشته بود، دستوری داد. مرد بست پلاستیکی را از جیبش بیرون آورد و ما دو نفر فهمیدیم زمان بستن دستانمان رسیده، پس هر دو از جا بلند شدیم. به لطیف گفتم:
- نمی‌شه بذاری دستامون باز بمونه؟
- نه! برگردید طرف دیوار از پشت ببنده.
علی خواست برگردد اما با حرفی که من به لطیف زدم ایستاد.
- خب پس حداقل از جلو ببندید.
لطیف کمی فکر کرد و گفت:
- ایرادی نداره، بیارید جلو.
مرد نگهبان مچ دست هر دو نفرمان را با بست‌های پلاستیکی به هم بست و به جایش که پشت سر لطیف بود برگشت. لطیف نگاهش را به من دوخت.
- عصر دوباره سر می‌زنم امیدوارم راضیش کرده باشی.
- من تلاشمو می‌کنم ولی قول نمیدم.
نگاه خصمانه‌اش را به علی که اخم کرده به زمین چشم دوخته بود، انداخت و گفت:
- آخرش مجبور‌ میشی برای من کار کنی آقای علی درویشیان!
به علی که سرش را بالا آورده بود و او هم خصمانه نگاهش می‌کرد، پوزخندی زد و راه بیرون را در پیش گرفت.
 

دردانه

رمانیکی خلاق
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
667
پسندها
4,704
امتیازها
168

  • #489
با رفتن لطیف، علی با غیظ زیرلب «بی‌شرفِ ع×و×ض×ی» را زمزمه کرد.
- حرص اونو نخور علی‌جان! اون یه بدبختیه که خدا زدتش، فکر می‌کنه خیلی آدمه.
علی نگاهش را از در بسته به طرف من چرخاند و دستان بسته‌اش را کمی بالا آورد.
- فرق جلو و عقب چی بود؟
با کج‌خندی روی لب نزدیکش شدم و درحالی که سرم به یک طرف خم بود شیطنت‌آمیز نگاهش کردم. علی با ابروی درهم سوالی نگاه کرد تا پی به منظورم ببرد. دستان بسته‌ام را بالا برده و به صورت حلقه دور گردن علی انداختم. کمی خود را بالا کشیدم و ب×و×س×ه‌ای عمیق روی گونه‌اش گذاشتم و بعد در همان نزدیکی به چشمان خندانش خیره شدم.
- فرقش اینه که می‌تونم بغلت کنم.
یکی از ابروهایش را بالا داد.
- اِ اینجوریاس؟ پس حالا دیگه نوبت منه، دستاتو بردار.
گره دستانم را از پشت گردنش برداشتم و کمی از او فاصله گرفتم.
دستانش را بالا آورد و دو آرنجش را از هم فاصله داد.
- حالا بیا داخل!
خنده‌ی شادی کردم. خم شدم و اول دستانم را از حلقه دستانش رد کرده و بعد سر و تنه‌ام را به سختی بالا کشیدم به طوری که ساعد دو دستش از زیر بغل‌هایم رد شد و دستان بسته‌اش بین دو کتفم قرار گرفت. من هم حلقه‌ی دستانم را که بالا نگه داشته بودم پشت گردنش انداختم.در حلقه‌ی تنگی قرار گرفته بود.
از هرم این نزدیکی که بعد از مدت‌ها نصیبم شده بود قلبم به تپش افتاد. نگاه مشتاقش صورتم را می‌کاوید. سرش را اندکی خم کرد. به اندازه‌ی تار موی کوچکی بین لب‌هایمان فاصله بود که همان را هم علی نگذاشت بماند. وقتی فاصله‌مان را به صفر رساند و تمام وجودم را به آتش کشید، تازه فهمیدم عطش خواستن او چه بوده؟ هر دو در یک همراهی لذت‌بخش و طولانی خود را غرق کردیم. طولانی‌تر از هر زمان دیگر، فقط چشمانم را بسته و جز او چیزی نمی‌خواستم، حتی زمانی که نفس کم آورده و رها کرد، من هنوز هم سیر نشده بودم.
آنقدر نزدیک هم بودیم که‌ نفس‌های مداومی که برای جبران می‌کشیدیم با هم یکی شده بود و مردمک‌هایمان جز یکدیگر چیزی نمی‌دید.
- ممنونم علی‌جان! نمی‌دونی چقدر دلتنگت بودم.
او هم که چون من از خلسه‌ی این عشق لذت برده بود، با لبخند نگاهم می‌کرد گفت:
- می‌دونی زیباترین دختر دنیایی؟
لبخندم وسیع شد.
- تو هم بهترین همسر دنیایی.
گرد غم را در نگاهش دیدم.
- حیف که... .
- نگو علی! هیچی نگو! بذار از بودن کنارت لذت ببرم، با فکر به آینده‌ی تاریک عذابم نده.
در همان حال مرا در آغوش کشید.
- هیچی نمی‌گم عزیزم! فقط الان مهمه، الان که اینجایی.
یک طرف صورتم را به گودی شانه‌اش چسباندم تا گرمای وجودش را بیشتر در بر بگیرم.
- علی‌جان! بیشتر فشارم بده.
در همان حال فشار دستانش را بیشتر کرد.
- آخ... اینقدر محکم فشارم بده که استخونام همه خرد بشن.
آرام کنار گوشم گفت:
- این چه حرفیه عمر علی؟
- محکم‌تر فشارم بده! می‌خوام همین‌جا همه‌چی تموم بشه، می‌خوام توی بغل تو بمیرم، نمی‌خوام از اینجا برم بیرون.
- تو زندگی منی دختر این حرفو نزن!
- چند ماه دیگه به یه دختر دیگه میگی زندگی من!
- بهت قول میدم بعد از تو به هیچ زنی نگاه نکنم.
- قولت چه ارزشی داره وقتی همیشه باید دلتنگت بمونم؟
- دلتنگی من هم دیگه هیچ‌وقت تمومی نداره.
سرم را بلند کردم و باعث شدم علی هم دستانش را شل کند. چشم در چشم او گفتم:
- علی‌جان! تا ابد منتظر برگشتنت می‌مونم، برگشتیم خونه هر جا بری دنبالت میام، هر کسی رو بگی واسطه می‌کنم تا بالاخره از تصمیمت برگردی، من از پا نمی‌شینم، دل تو دوباره باید مال من بشه.
- حتی اگه کنارت نباشم هم قلبم با توئه خانم‌گل!
اخم کردم.
- نگو خانم‌گل! دیگه از خانم‌گل متنفرم، خانم‌گل نشانه‌ی محرومیتمه، شنیدنش عذابم میده.
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
- اگه نمی‌خوای بگی سارینا، نگو! به جاش بگو خانم، بگو دختر، یه چیز دیگه بگو، نگو خانم‌گل!
پیشانی‌ام را بوسید.
- میگم عزیز دل، میگم جان علی، میگم عمرم، میگم همه‌ی زندگیم.
- با همه‌ی اینا می‌خوای ولم کنی بری؟
غم چشمانش را گرفت.
- بمونم با وجدانم چیکار کنم؟
- دل مهم‌تره یا وجدان؟
چشمانش را بست و پلک‌هایش را بهم فشرد.
- پا گذاشتن روی وجدانم، پا گذاشتن روی رضایت پدرته، روی حرمت پدرم، روی خون اونایی که بهشون توهین شد و من هیچی نگفتم.
چشمانش را باز کرد خیسی چشمانش از این فاصله اندک پنهان شدنی نبود.
- اما پا گذاشتن روی دلم، فقط شکستن خودمه، من حاضرم به خودم ضربه بزنم، اما به حرمت پدرم و آدمایی مثل اون نزنم.
یک آن خواستم بگویم «پس تکلیف دل من چه می‌شود؟» اما زبان بستم، من داشتم خودم را مقابل پدرش قرار می‌دادم و این مقایسه کاملاً خجالت‌آور بود. دیگر خوب می‌دانستم همه‌چیز علی پدرش است، همه‌ی زندگی اوست. برای او پدرش حتی از من هم مهم‌تر بود. دلم از این حقیقت شکست. کاملاً واضح بود که پدرم بی‌رحمانه مهم‌ترین بخش وجود علی را لگدمال کرده و من نیز آنقدر برایش مهم نبودم که بتوانم آن را بپوشانم. گرچه این حقیقت تلخ آزارم می‌داد اما بازهم من خودخواهانه می‌خواستم او با این شرایط همه چیز را فراموش کند و با من بماند؛ نمی‌توانستم دست از علی بکشم و برای همیشه از او‌ دور شوم. گرچه باید قبول می‌کردم همه‌چیز بین من و علی تمام شده است. چشمانم را بستم تا دیگر چشمانش که مرا از خود بی‌خود می‌کرد نبینم. من نمی‌توانستم دل از این چشمان عاشق بکشم. شاید هیچ‌گاه این قهوه‌ای‌های زیبا مال من نبوده و من فقط چند صباحی آن را غصب کردم؛ اکنون هم زمان بازستانی‌اش رسیده بود و دیگر باید به اجبار آن‌ها را رها می‌کردم تا به صاحب اصلی‌شان برسند. اشک پشت پلک‌های بسته‌ام جمع شده بود.
- جان علی! چشماتو باز کن ببینمت... از من نگیر این یاقوت‌های سیاه رو.
صدای زارش وادارم‌ کردم پلک‌هایم را باز کنم و چند بار پلک‌ بزنم تا اشک‌های جمع شده، پس بروند. همان‌طور که با قهوه‌ای‌های خیسش به چشمانم خیره شده بود گفت:
- می‌خوام اینقدر نگات کنم که چشمات توی روحم حک بشه، طوری که دیگه تا ابد فراموشت نکنم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی خلاق
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
667
پسندها
4,704
امتیازها
168

  • #490
بعد از چند لحظه علی پلکی زد و گفت:
- چی دوست داری؟
- بشینیم، موهامو نوازش کنی.
دستانش را از پشت کمرم بالا برد و من نیز دستم را از پشت گردنش برداشته و از همدیگر جدا شدیم. علی کنار دیوار چهارزانو نشست و به دیوار تکیه داد.
- من حاضرم!
کنارش نشستم، سرم را روی پاهایش گذاشت و دراز کشیدم. همزمان دست زیر گلویم بردم تا مقنعه‌ام را دربیاورم.
- نمی‌خواد!
سرم را چرخاندم و به علی نگاه کردم.
- چرا؟
- همین‌طوری از زیر مقنعه دست می‌کشم، هر آن ممکنه کسی بیاد داخل.
دوباره برگشتم، گونه‌ام را روی زانویش گذاشته و نگاهم را به کاشی‌های کف دادم.
- هرجور راحتی!
علی هر دو دست بهم بسته‌اش را زیر مقنعه برد، اما همین که دستش به موهایم رسید حس کردم مقنعه را بالا زد و بعد از چند لحظه متعجب گفت:
- موهاتو کوتاه کردی؟
بدون آنکه تکانی به سرم بدهم گفتم:
- آره، از لج رفتن تو.
تکخندی زد که بیشتر به پوزخند شبیه بود و بعد دستانش را به همان موهای کوتاه پشت سرم رساند، اما مگر نوازش دو سانت مو لذتی برایم داشت؟ کاش موهایم را کوتاه نمی‌کردم. با غصه گفتم:
- قول میدم تا زنده‌ام دیگه کوتاهشون نکنم.
علی همان‌طور که انگشتانش با آرامش درون همان موهای کوتاه می‌گشت گفت:
- موی بلند خیلی بهت میاد.
- از همون بچگی چون دلم می‌خواست مثل پسرها باشم کوتاهشون می‌کردم.
- چرا می‌خواستی شبیه پسرها باشی؟
- چون پسرها بهتر از دختران، قدرت بیشتری دارن.
- چی باعث می‌شد فکر کنی پسر بودن بهتره.
- همه‌اش برمی‌گرده به بچگی‌هام، اون سنی که بچه‌ها کسی جز مامان و باباشونو نمی‌شناسن، بابا عاشقم بود و ژاله‌ی مثلاً مادر منو نمی‌خواست، فکر می‌کردم زنا خوب نیستن و‌ مردا آدم‌های بهتریَن، مقصر هم نبودم؛ ژاله که زن بود منو ول کرده بود اما بابا که مرد بود پیشم مونده بود. یادمه بچه بودم یه بار مهنوش دختر عمه‌ام داشت می‌گفت که دوست داره بزرگ بشه چیکاره بشه، من هم گفتم:«دوست دارم بزرگ شدم بابا بشم.» اون بهم خندید و گفت:«تو مامان میشی نه بابا» اون‌موقع‌ها کلمه‌ی مامان برای من از فحش بدتر بود، برای همین از خودم متنفر شدم که من یکی مثل ژاله میشم نه یکی مثل بابا؛ پس دیگه هر کاری کردم که ظاهری شبیه بابا باشم.
علی بعد از کمی سکوت گفت:
- خب بعداً که بزرگ شدی و فهمیدی همه زن‌ها مثل مادرت نیستن چی؟ چرا بازم از زن بودن نفرت داشتی؟
- به خاطر محدودیت‌های زنا... درسته بابا هیچ وقت به‌خاطر دختر بودنم منو محدود نکرد، نگفت فلان کار دخترونه‌س فلان کار پسرونه، اما من خوب می‌فهمیدم که پسر براش بهتره، بارها از این‌ور و اون‌ور می‌شنیدم که به بابا می‌گفتن سارینا اگه پسر بود بهتر بود، خصوصاً از عمه فتانه زیاد شنیدم. بعد هم خودخوری می‌کردم که چرا من پسر نیستم؟ شاید اونا حق داشتن بالاخره من تک‌فرزند پدرم بودم و اگه پسر می‌شدم بهتر می‌تونستم وارثش باشم. بابا اون‌موقع‌ها هیچی نمی‌گفت، ولی همین چندوقت پیش ازش شنیدم اونم بیشتر دلش پسر می‌خواسته.
آهی کشیدم و ادامه دادم:
- حق داره، پسرها وارث پدرن، نه یه دختر ضعیف.
- تو‌ اصلاً ضعیف نیستی عزیزم! یکی از چیزهایی که باعث شد برام خاص بشی همین قدرت اراده‌ات بود.
- نه علی اینا همش پوسته‌س، حقیقت اینه زنا بدرد نخورن، هرچی هم بخوام قوی باشم آخرش یه زنم که نمی‌تونم از پس هیچ‌کاری بر بیام.
- این حرفا چیه؟ شروع کردی به خودزنی اون هم به غلط... دختری که من انتخابش کردم نه ضعیفه، نه یه پوسته‌ی توخالی، یه دختر بااراده‌‌س که سر نترسش اونو تا اینجا دنبال من کشوند، کدوم پسری اینقدر شجاعه؟
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
123
بازدیدها
2K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 6)

بالا پایین