. . .

متروکه رمان دلبر شیطان | melina.vampire

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
نام رمان : دلبر شیطان
ژانر: عاشقانه، تخیلی
نویسنده :melina.vampire
ناظر: @AYSA_H
ویراستار: @Ara.wr.o.O
خلاصه :
رمان درمورد دختریه که توی یه خانواده‌ی خوب و ثروتمند بزرگ شده تا اینکه بخاطر یه حادثه می‌میره و زنده میشه و وقتی به هوش میاد می‌فهمه قدرت دیدن موجودات ماورائی رو به دست آورده و این بین اتفاقاتی میفتن که با موجودی از جنس شیطان روبه‌‌‌رو می‌‌‌شه و با شانس بدی که داره دچار یه حس ممنوعه می‌‌‌شه... .

مقدمه:
طبق افسانه‌ها، خداوند همراه حضرت آدم بانویی از جنس خاک و انسان، به نام لیلیث آفرید و از او خواست همسر آدم شود. اما لیلیث خود را برابر آدم می‌دانست و این خواسته را قبول نکرد. سپس از بهشت گریخت و به دریای سرخ (جایگاه شیاطین و اهریمنان) پناه برد. او که شیطان را برتر از خود می‌دانست با او ازدواج کرد و هر روز صد فرزند شیطان (نوعی خون آشام) به دنیا آورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #21
- نه فریاد. من واقعاً نمی‌تونم بیام دانشگاه.
- چرا؟ توی دانشگاه مشکلی داری؟ هرچی هست خودم درستش می‌کنم.
یعنی دلم براش ضعف رفت.
- چرا کمکم می‌کنی؟
- چون می‌دونی من چی هستم.
اصلاً دلم نمی‌خواست در موردش حرف بزنم.
- باشه، پس من به سارا خبر می‌‌‌دم. بای.
- بای.
گوشی رو خاموش کردم و روی تخت خوابیدم.
ای بابا انقدر درگیر دانشگاه و فریاد بودم پنی رو یادم رفت.
- پنی، کجایی؟
مثل اینکه امشب اعصاب نداشت.
***
الان یک ساعته که سارا داره توضیح میده فرزاد یه داداش دوقلو داره.
- سارا جان خواهرم، من همه‌ی این‌ها رو می‌دونم.
سارا با شک پرسید:
- از کجا؟ نکنه با فریادی؟
چپ‌چپ بهش نگاه کردم.
-جدی میگم آدرینا. من حس خوبی نسبت به پسره ندارم.
- چرا؟
- دیشب من یه خوابی دیدم.
- درمورد فریاد؟
- نمی‌‌‌دونم فریاد بود یا فرزاد؛ اما نکته‌ی مهمش این بود که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #22
- که چی؟
- قیافه‌اش تغییر کرد. یه جورهایی شبیه گرگ شده بود.
مصنوعی خندیدم و با شوخی گفتم:
- بیخیال بابا! احتمالاً چون جشن هالووین بوده و تازه با فرزاد آشنا شده بودی، کابوس دیدی.
- اوهوم شاید اما... .
از کشدار کردن موضوع واقعاً عصبی بودم.
- بسه! بهتره بری بستی بخوری.
سارا با نگاه رنجیده، بدون هیچ حرفی گذاشت و رفت.
- خوب بود.
برگشتم و به فریادی که با کت و شلوار مشکی بین درخت‌ها بود نگاه کردم.
این بشر همیشه خونسرد و حق به جانب بود.
- اصلاً هم خوب نبود. ندیدی سارا چقدر ناراحت شد؟
- ناراحتیش خیلی طول نمی‌کشه. با فرزاد قرار دارن.
بدون توجه از روی نیمکت پارک جلوی دانشگاه بلند شدم. اصلاً احساس خوبی نداشتم.
دیشب پنی رو ناراحت کرده بودم، الان هم سارا رو. صدای تلبکار فریاد بلند شد.
- کجا؟
من با لحن کلافه و خسته‌ای گفتم:
- خونه.
- خیلی خوب، صبر کن می‌برمت.
- لازم نکرده، خودم می‌رم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #23
با لحن حرصی و خشمگینی گفت:
- گفتم خودم می‌برمت.
***
بالاخره به خونه رسیدیم.
- ممنون که رسوندیم.
بی‌‌‌جواب فقط سرش رو تکون داد. گونه‌اش رو بوسیدم و از ماشین ماشین پیاده شدم.
از حرکات خنگولانه‌اش خنده‌‌ام گرفته بود. با وسواس و چندش دستش رو روی گونه‌اش کشید.
وارد خونه شدم، مامان مثل همیشه روی مبل نشسته بود و فیلم ترکی می‌دید.
- سلام.
مامان درحالی که فین فین می‌کرد:
- سلام، شام آماده‌ ست، برو بخور.
ای بابا، من با فریاد شام خورده بودم.
- نمی‌خوام مامان، ممنون. بیرون شام خوردم.
در اتاقم رو باز کردم.
- پنی؟
حتی توی حموم هم نبود. نکنه برای پدر و مادرش اتفاقی افتاده؟!
دلم شور افتاد؛ ای کاش پیداش بشه.
***
توی کلاس نشسته بودیم و منتظر فریاد (استاد) بودیم. سارا خانوم هم قهر کرده، پیش آزیتا رفته.
در کلاس باز شد و فریاد با غرور وارد کلاس شد.
اصلاً از نگاه خیره‌ی آزیتا روی فریاد خوشم نمیاد. دلم می‌خواد کله‌اش رو با میز یکی کنم.
همون جوری که از فریاد انتظار می‌رفت، کلاس رو خیلی خشک و جدی به پایان رسوند. گرچه من انقدر تو فکر آزیتا و پنی و سارا بودم که هیچ چیزی رو نفهمیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #24
فریاد:
- خسته نباشید.
بی‌‌‌حوصله داشتم وسایلم رو جمع می‌کردم که با صدای فریاد متوقف شدم:
- شما نه خانوم آریا نژاد! شما لطفاً بمونید.
کلاس تقریباً خالی شده بود. خیلی کنجکاو بودم ببینم فریاد چیکارم داره.
سارا آخرین نفری بود که از کلاس بیرون رفت. لحظه‌‌ی آخر یه نگاه پر از نگرانی بهم انداخت و در کلاس رو بست.
- چی می‌خوای فریاد حوصله ندارم.
خیلی جدی بهم نگاه کرد و با لحن جدی‌تری گفت:
- تو چی هستی؟
- هان؟ یعنی چی که چی هستی؟ نمی‌بینی؟ آدم هستم دیگه... من رو این همه نگه داشتی که بگی چی هستی؟ پوف!
بی‌‌‌حوصله بلند شدم و به سمت در رفتم.
- پات از در بره بیرون من می‌دونم و تو.
این دیگه داره زیادی روی اعصاب من راه می‌ره! سمتش برگشتم و داد زدم:
- هر غلطی می‌خوای بکن.
تا در کلاس رو باز کردم که بیرون برم، دو نفر پرت توی کلاس پرت شدن.
فریاد با تعجب و دهن باز به سارا و آبتین نگاه می‌کرد.
با جیغ تو بغل آبتین پریدم.
- چرا انقدر دیر برگشتی؟ می‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
آرتین مردونه می‌خندید و هیچی نمی‌گفت.
آرتین دوست صمیمی من و سارا بود. از بچگی با هم بزرگ شدیم. اما آرتین یکسال پیش برای مراقبت از خاله‌اش به انگلستان رفت.
توی حال و هوای خودمون بودیم که با داد فریاد یه بار دیگه مردم و زنده شدم:
- می‌شه بگین دارین چه غلطی می‌کنین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #25
با ترس و تعجب به فریاد نگاه می‌کردیم.
سارا با صدای لرزونی گفت:
- استاد، ما... .
- ساکت! نمی‌خوام چیزی بشنوم.
ای بابا چرا اتصالی کرد؟
سعی کردم با لحن آروم و ملایمی باهاش حرف بزنم.
- فریاد!
چنان دادی زد که احساس کردم حنجره‌اش منفجر شد.
- تو یکی خفه شو. همه‌تون برین بیرون. زود!
***
با سارا و آبتین به کافی شاپ اومده بودیم تا به خاطر برگشتن آبتین یه جشن سه نفره بگیریم.
اما جشن اون‌جوری که من انتظار داشتم پیش نرفت. سارا که با من سرسنگین بود و فقط بستنی می‌خورد.
آبتین هم که سرش تو گوشیش بود و حرفی نمی‌زد.
- اَه، مثلا اومدیم جشن بگیریم ها! یکم ذوق داشته باشین دیگه، همه‌اش ساکتن!
آبتین: موافقم. با یه مهمونی چطورین؟
سارا درحالی که داشت کیفش رو برمی‌داشت گفت:
- من که نمی‌تونم بیام با فرزاد قرار دارم، بای.
بعد هم سریع از کافی شاپ بیرون زد. آبتین با صورت خنگولی و چشم‌‌های گرد گفت:
- این چش بود؟ فرزاد کیه؟
لبخندی به قیافه‌ی بی‌نقص بامزه‌اش زدم.
- تازه با هم آشنا شدن. برادر دوقلوی فریاده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #26
یک‌‌دفعه با لحن جدی که از آبتین همیشه شوخ بعید بود گفت:
- نکنه منظورت استادته؟
با یادآوری فریاد ناخودآگاه لبخندی زدم.
- اوهوم منظورم استادمه.
یک‌‌دفعه صورتش شروع کرد به قرمز شدن و رگ‌های گردن و سرش متورم شدن.
- آ...بتین؟ حالت خوبه؟
یه لحظه چشم‌هاش نارنجی شد. داشتم با چشم‌های گرد نگاهش می‌کردم که کم‌کم آروم شد و به حالت عادی برگشت.
شروع کرد الکی سرفه کردن و گفت:
- ببخشید...آبمیوه پرید تو گلوم.
سریع بلند شد و به سرویس بهداشتی پناه برد.
یعنی من اشتباه دیدم؟ اما مطمئنم که چشم‌‌هاش نارنجی شد. صبر کن ببینم، آبتین گفت آبمیوه پریده تو گلوش! خوب حتی اگه آبمیوه‌ی دست نخورد‌ه‌‌اش رو نادیده بگیریم، چه‌‌‌طوری آبتین در حالی که داشت با من صحبت می‌کرد و تمام مدت بهش نگاه می‌کردم، آبمیوه خورده و من هیچی، نفهمیدم؟
آبتین در حالی که دست‌هاش رو با دستمال خشک می‌کرد از سرویس بیرون اومد و روبه‌روم نشست.
- خوب، نظرت چیه بریم شهربازی جشن بگیریم؟
سعی کردم چشم‌های نارنجی و آبمیوه‌ی دست نخورده‌اش رو فراموش کنم.
- عالیه...مهمون تو!
مردونه اما نمکی خندید و گفت:
- باشه خسیس خانوم! مهمون من.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #27
***
شخص سوم:
دستان استخوانی و بلندش را همراه با ناخن‌های چرک و نامرتبش روی گوی کشید. دود‌های درون گوی به آرامی کنار می‌روند و تصویر دخترک شاد و زیبا نمایان می‌شود.
دندان‌های زرد و تیزش را که مدت‌هاست جز جویدن خون و گوشت موجودات بی‌گناه کاری نکرده است، با حرص روی هم می‌سایید؛ نفرت درون قلب سنگی‌اش چون مار می‌خزد و وجودش را به آتش می‌کشد.
- هه! تو می‌خوای با من بجنگی؟
صدای سخت و زمختش در تالار می‌پیچد. در تالاری از جنس اجساد موجودات بی‌گناه. تالاری که خدمتکارانش، شیک پوش و مرتب نیستند، بلکه لباس‌های کهنه و پوسیده‌ای که نماد بردگی‌‌‌شان است به تن دارند.
برده‌های با قد‌های کوتاه و اندامی استخوانی که نشانگر گرسنگی کشیدن‌شان است.
برده‌هایی، با گوش‌های نوک تیز و پوستی سبز چون برگ درختان.
خدمتکارانی، از جنس اجنه!
***
آبتین ماشین رو پارک کرد جلوی خونه و پیاده شد.
- کجا گل پسر؟
لبخند جذابی زد و گفت:
- به تو چه بچه؟ می‌خوام بیام خاله‌‌ام رو ببینم.
آبتین و سارا مثل خواهرزاده بودن برای مامانم.
- به شرطی که فردا هم ببریم شهربازی.
نوک بینیم رو بین انگشت وسط و اشاره‌اش گرفت و کشید.
- چشم، شهربازی هم می‌ریم. البته این‌بار با سارا و فرزاد.
با لبخند حرفش رو تایید کردم. اما قبل از اینکه بریم داخل متوجه چشم‌‌های قرمزی شدم، که هر لحظه آماده‌ی دریدن بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #28
دست آبتین رو گرفتم و پشتش پناه گرفتم.
- آدرینا؟ حالت خوبه؟
با انگشت اون دو گوی یاقوتی رو بهش نشون دادم.
- او...نجا... .
انگار آبتین هم متوجه اون چشم‌ها شده بود دستش رو گذاشت پشتم و توی خونه هلم داد.
- آبتین، اون چی بود؟
سمتم برگشت. دوباره چشم‌های لعنتیش نارنجی شده بودن.
- آبتین چته؟
با چشم‌‌‌های گرد شده گفت:
- من چیزیم نیست، فقط از دست یه سگ وحشی نجاتت دادم. تو چته؟
من توهم می‌زنم یا آبتین یه موجود دیگه‌ست؟
همون موقع در باز شد و مامان و بابا توی حیاط اومدن.
مامان: آدرینا کیه؟
چشم‌‌های آبتین به حالت اول برگشت و با خنده سمت مامان و بابا رفت.
- سلام زری خانوم، چه‌‌‌طوری؟
مامان و بابا آبتین رو با دلتنگی به آغوش کشیدن.
با صدای بلند گفتم:
- آهای نامردها من هم حساب کنید.
بابا با خنده من رو توی بغلش کشید. زبونم رو برای آبتین درآوردم که مامان با اخم گفت:
- نبینم پسر من رو اذیت کنی ها!
همه با خنده شب رو گذروندیم. غافل از فردا‌هایی که قراره گریه کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #29
***
با داد فریاد از خواب بیدار شدم!
- ب... بله استاد؟
وایی! باورم نمی‌شه سر کلاس خوابم برده. اون هم سر کلاس کی؟ فریاد!
استاد یا همون فریاد، با عصبانیتی غیرطبیعی سمت میزم اومد.
- کلاس من، خوابگاه شما نیست!
- بله استاد! ببخشید.
با یه چشم غره‌ی وحشتناک ازم فاصله گرفت و مشغول درس دادن شد.
دیگه واقعاً از دست غرغرهای فریاد کلافه شده بودم!
داشتم توی ذهنم غرغر می‌کردم، که یه چیز تیز گونه‌ام رو خراش داد. کاغذ مچاله‌ی روی پام رو باز کردم، همون موقع فریاد با لحن کلافه‌ای گفت:
- خسته نباشید. همه به‌‌‌جز خانم آریانژاد می‌تونن کلاش رو ترک کنن.
ای بابا دوباره غرغرهاش شروع شد. بی‌حوصله کاغذ مچاله رو روی میز پرت کردم.
***
شخص سوم:
خدمتگذار با ترس و لرزی آشکار که حس قدرت را در وجود اربابش بیدار می‌کند سر بر تعظیم فرود می‌آورد. ارباب با غرور و صدای زمختش فرمان سخن گفتن را صادر می‌کند.
- قربان! همه چیز آماده است.
لب‌های تیره‌اش که صادر کننده‌ی مرگ‌های بسیاری بوده، از هم سوا می‌شوند و پوزخندی از جنس رعب و وحشت بر چهره‌اش می‌نشاند.
فقط خداوند است که از نقشه‌های شومش آگاه است.
***
آدرینا:
فریاد با همون ژست جذابش در کلاس رو بست نگاه عمیقی بهم کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

melina.vampire

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
664
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
42
پسندها
350
امتیازها
88
محل سکونت
اصفهان

  • #30
کاغذ مچاله شده رو برداشت و روی میزم نشست. دستش رو آروم و نوازش‌گونه روی جایی که خراش خورده بود کشید و با لحنی مهربون و آروم‌تری گفت:
- به‌‌خاطر این کاغذ زخمی شدی؟
هنوز به‌‌خاطر صبح از دستش ناراحت بودم پس به تکون دادن سر اکتفا کردم.
بعد از یه مکث طولانی گفت:
- کی پرتش کرد؟
بلند شدم و رفتم کنارش روی میز نشستم. سرم رو گذاشتم روی سینه‌اش و گفتم:
- نمی‌دونم! کسی رو ندیدم.
دست‌هاش رو دورم حلقه کرد و محکم بغلم کرد.
- خوب... الان می‌فهمیم!
با هیجان به دست‌‌هاش نگاه کردم. با طمأنینه کاغذ مچاله رو باز کرد. اما با اتفاقی که برای کاغذ افتاد، خون توی تن جفتمون یخ زد.
- فر...یاد این... چی بود؟
فریاد هم انگار درک موضوع براش سخت بود، سرش رو به معنای ندونستن تکون داد.
البته طبیعیه هیچ کس، حتی یه گرگینه، نمی‌تونه ظاهر شدن یه اسکلت خونه روی کاغذ و بعد خاکستر شدنش رو درک کنه!
فریاد با نگرانی از روی میز پایین پرید. تا حالا انقدر آشفته ندیده بودمش.
- فریاد، حالت خوبه؟ اون چی بود؟ تو می‌دونی چی بود، مگه نه؟
با نگاهی که نگرانی توش موج می‌زد، محکم بغلم کرد؛ جوری که انگار قراره کسی من رو با خودش ببره!
- فریاد، اون کاغذ نشونه‌ی چی بود؟ چرا انقدر نگرانی؟
- هیس! نمی‌ذارم کسی تو رو ازم بگیره.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
342
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
82

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین