با عجله، هیجان و وسواس خاص خودش مقابل آینه قدی داخل اتاقش ایستاده بود، از نصب آینه اتاقش دو هفتهای میگذشت، هر چند اگر کسی وارد اتاقش میشد، این موضوع رو نمیفهمید.
انگار اون قسمت دیوار که خالی مونده بود، نیازمند این آینه بود و دیزاین اتاق رو تکمیل کرده بود.
روحیه کودکانه پسرک دور تادور آینه رو تزئین کرده بود. یازده سال بیشتر نداشت، برچسب های شخصیت های کارتونی در اندازههای بزرگ و کوچک خودنمایی میکرد.
اما در حال حاضر کت و شلواری که به تن کرده بود و کرواتی که داشت روی اون میبست، باعث میشد با روحیهش فرسخها فاصله پیدا کنه.
رنگ طوسی کت، برازنده صورت سرخ و سفید و نمکینش بود .کروات قرمز رنگ که دونه های سفید داشت، اونرو شبیه به دامادها کرده بود.
حالا وقت اون بود که باموهای سیاه رنگ پر کلاغیش ور بره، موهایی که چند دقیقه پیش غرق ژل شده بود، بوی ژل همیشه پسر رو سرشوق میآورد و باعث میشد از خوشی زیاد جیغ خفیفی رو از گلوی خودش خارج کنه و از اثراتش لذت ببره. وقتی از ظاهر خودش اطمینان پیدا کرد، دست آخر در اتاقش رو که همیشه خدا بسته بود و باز کرد و از پله های مقابلش که پیچ در پیچ بود، دوتا یکی پایین رفت.
جنس پلهها از سنگ مرمر بود. خونه ای که پسر همراه پدر و مادرش زندگی میکرد، دوطبقه بود. میشد گفت شبیه خونه های ویلایی بود تا یه خونه ی عادی.
در یه منطقه اعیونی نشین زندگی میکردن و از بابت هیچ چیز کم و کسر نداشتن.
سفر و گشت و گذار و خرید و تفریح همیشه به راه بود و نیاز نبود به خاطر پول نگران باشن.
مقابل اتاق پسرک، اتاق پدر و مادرش بود، با این حال یک اتاق خواب دیگه که عنوان اتاق خواب مهمان داشت، در طبقه اول بود و سرویس بهداشتی داخل اون تعبیه شده بود.
یک سرویس حموم و دستشویی هم برای خودشون در طبقه اول بود، که درست زیر پلههای مارپیچی بود.
اولین چیزی که توی اون لحظه نگاه پسر رو به خودش جذب کرد، درخت کریسمس بود، درختی که ارتفاعش تا سقف خونه میرسید، طبیعی بود. بوی خاص خودش رو داخل هال خونه پخش کرده بود. پدر و مادر چون میدونستن دردسر درخت طبیعی خیلی زیاده و باعث کثیفکاری خونه میشه، نمیخواستن سمت درخت مصنوعی برن. درخت مصنوعی میتونست همیشه ظاهرش رو حفظ کنه و همیشه تازگی داشته باشه و در سال های بعد هم ازش استفاده بشه.
گاها قیافه درخت های مصنوعی بهتر از طبیعی بود ولی درک این موضوع برای پدر و مادر پسرک سخت بود.
اما درک کردن یک طرف قضیه بود، اونها به خدمتکاری که برای خودشون استخدام کرده بودن، اصلا فکر نمیکردن. رنج تمیز کردن خاک و خل جدا شده از درخت یا برگهای سوزنی خشک شده که از هر جای خونه سر در میاوردن، بیشتر از شستن ظرف و ظروف ظرفشویی بود.
تزئین درخت همیشه بر عهده پسر بود، اون رو شبیه به وظیفه به عنوان تنها فرزند خانواده میدونست.
مادر و پدر هم با علاقه فراوون، هزاران هدیه کادو پیچ شده میخریدن و مثل یه بار سنگین اونو زیر درخت کریسمس خالی میکردن.
وسایل تزئیناتی که پسر از اونها استفاده میکرد، هرساله تغییر میکرد. هزینه هنگفتی خرج میشد. اما باز هم براشون اهمیتی نداشت، برقی که از تزئینات ساطع میشد، به حدی زیاد و خیره کننده بود، که حتی در تاریکی خونه قابل رویت بود و شبیه چراغ راهنما به اعضای اون خونه علامت میداد. بعد از نگاه پر تامل به ظاهر درخت سمت هدیه ها رفت و دوزانو مقابل همه اونها نشست. زرورق کادوها هم حتی خیره کننده بود و ناخودآگاه آدم رو به سمت خودشون جذب میکرد.
در خیال خودش کادوها، شبیه بچههایی بودن که اون باید همشون رو در یک آن و باهم بغل میکرد.
حوصله حدس زدن محتویات داخل کادوها رو نداشت. ماشین، موتور، تفنگ، حدس های اولیه و درست اون بود. لگوی شخصیت های ابر قهرمانها و لباس ابر قهرمانی شخصیت محبوبش دیگر کادو های اون بود که همه یک به یک و به سرعت باز شدن.
پشت سرش حالا الواری از کاغذکادوهای جمع شده بود.خوشحال بود و فریاد میزد، مادر و پدرش و البته عموش از خوشحالی پسر به خنده افتاده بودن.
دست آخر دو کادو براش موند، که یکی کوچیک و دیگری مثل بقیه کادوها ظاهری بزرگ داشت. به اون دست نزد. کادوی کوچیک توی دستاش بود و با تعجب به اون نگاه میکرد.