. . .

در دست اقدام رمان دروغ به وقت خوشبختی | شهرزاد باقری

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
inshot_۲۰۲۵۰۱۱۱_۰۱۰۵۳۱۲۲۵_cozp.jpg

عنوان: دروغ به وقت خوشبختی
نویسنده: شهرزاد باقری
ژانر: عاشقانه
ناظر: @مهدیه شهیدی

خلاصه: همراز دختری ساده دل و ایرانی که توسط پدرش وارد جامعه کاری میشه که اکثر افرادش و همچنین رؤساش رو مردهای ارمنی تبار تشکیل میدن. خسرو به واسطه دوستی با پدر همراز باهاش آشنا میشه و در طی ،جریانی زندگی خسرو توسط همراز نجات پیدا میکنه و سرنوشت دست دختر رو تو
دستاش میذاره... ولی به سختی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
1,013
پسندها
7,680
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

shahrzad

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
سرو همیشه سبز
شناسه کاربر
8699
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
88
پسندها
303
امتیازها
133
سن
21
محل سکونت
تهران

  • #3
با عجله، هیجان و وسواس خاص خودش مقابل آینه قدی داخل اتاقش ایستاده بود، از نصب آینه اتاقش دو هفته‌ای می‌گذشت، هر چند اگر کسی وارد اتاقش میشد، این موضوع رو نمیفهمید.
انگار اون قسمت دیوار که خالی مونده بود، نیازمند این آینه بود و دیزاین اتاق رو تکمیل کرده بود.
روحیه کودکانه پسرک دور تادور آینه رو تزئین کرده بود. یازده سال بیشتر نداشت، برچسب های شخصیت های کارتونی در اندازه‌های بزرگ و کوچک خودنمایی می‌کرد.
اما در حال حاضر کت و شلواری که به تن کرده بود و کرواتی که داشت روی اون می‌بست، باعث می‌شد با روحیه‌ش فرسخ‌ها فاصله پیدا کنه.
رنگ طوسی کت، برازنده صورت سرخ و سفید و نمکینش بود .کروات قرمز رنگ که دونه های سفید داشت، اون‌رو شبیه به دامادها کرده بود.
حالا وقت اون بود که باموهای سیاه رنگ پر کلاغیش ور بره، موهایی که چند دقیقه پیش غرق ژل شده بود، بوی ژل همیشه پسر رو سرشوق می‌آورد و باعث می‌شد از خوشی زیاد جیغ خفیفی رو از گلوی خودش خارج کنه و از اثراتش لذت ببره. وقتی از ظاهر خودش اطمینان پیدا کرد، دست آخر در اتاقش رو که همیشه خدا بسته بود و باز کرد و از پله های مقابلش که پیچ در پیچ بود، دوتا یکی پایین رفت.
جنس پله‌ها از سنگ مرمر بود. خونه ای که پسر همراه پدر و مادرش زندگی می‌کرد، دوطبقه بود. می‌شد گفت شبیه خونه های ویلایی بود تا یه خونه ی عادی.
در یه منطقه اعیونی نشین زندگی میکردن و از بابت هیچ چیز کم و کسر نداشتن.
سفر و گشت و گذار و خرید و تفریح همیشه به راه بود و نیاز نبود به خاطر پول نگران باشن.
مقابل اتاق پسرک، اتاق پدر و مادرش بود، با این حال یک اتاق خواب دیگه که عنوان اتاق خواب مهمان داشت، در طبقه اول بود و سرویس بهداشتی داخل اون تعبیه شده بود.
یک سرویس حموم و دستشویی هم برای خودشون در طبقه اول بود، که درست زیر پله‌های مارپیچی بود.
اولین چیزی که توی اون لحظه نگاه پسر رو به خودش جذب کرد، درخت کریسمس بود، درختی که ارتفاعش تا سقف خونه می‌رسید، طبیعی بود‌. بوی خاص خودش رو داخل هال خونه پخش کرده بود. پدر و مادر چون می‌دونستن دردسر درخت طبیعی خیلی زیاده و باعث کثیف‌کاری خونه میشه، نمی‌خواستن سمت درخت مصنوعی برن. درخت مصنوعی می‌تونست همیشه ظاهرش رو حفظ کنه و همیشه تازگی داشته باشه و در سال های بعد هم ازش استفاده بشه.
گاها قیافه درخت های مصنوعی بهتر از طبیعی بود ولی درک این موضوع برای پدر و مادر پسرک سخت بود.
اما درک کردن یک طرف قضیه بود، اونها به خدمتکاری که برای خودشون استخدام کرده بودن، اصلا فکر نمیکردن. رنج تمیز کردن خاک و خل جدا شده از درخت یا برگ‌های سوزنی خشک شده که از هر جای خونه سر در میاوردن، بیشتر از شستن ظرف و ظروف ظرفشویی بود.
تزئین درخت همیشه بر عهده پسر بود، اون رو شبیه به وظیفه به عنوان تنها فرزند خانواده می‌دونست.
مادر و پدر هم با علاقه فراوون، هزاران هدیه کادو پیچ شده میخریدن و مثل یه بار سنگین اونو زیر درخت کریسمس خالی میکردن.
وسایل تزئیناتی که پسر از اونها استفاده میکرد، هرساله تغییر میکرد. هزینه هنگفتی خرج می‌شد. اما باز هم براشون اهمیتی نداشت، برقی که از تزئینات ساطع میشد، به حدی زیاد و خیره کننده بود، که حتی در تاریکی خونه قابل رویت بود و شبیه چراغ راهنما به اعضای اون خونه علامت میداد. بعد از نگاه پر تامل به ظاهر درخت سمت هدیه ها رفت و دوزانو مقابل همه اون‌ها نشست. زرورق کادوها هم حتی خیره کننده بود و ناخودآگاه آدم رو به سمت خودشون جذب می‌کرد.
در خیال خودش کادوها، شبیه بچه‌هایی بودن که اون باید همشون رو در یک آن و باهم بغل می‌کرد.
حوصله حدس زدن محتویات داخل کادوها رو نداشت. ماشین، موتور، تفنگ، حدس های اولیه و درست اون بود. لگوی شخصیت های ابر قهرمان‌ها و لباس ابر قهرمانی شخصیت محبوبش دیگر کادو های اون بود که همه یک به یک و به سرعت باز شدن.
پشت سرش حالا الواری از کاغذکادوهای جمع شده بود.خوشحال بود و فریاد میزد، مادر و پدرش و البته عموش از خوشحالی پسر به خنده افتاده بودن.
دست آخر دو کادو براش موند، که یکی کوچیک و دیگری مثل بقیه کادوها ظاهری بزرگ داشت. به اون دست نزد. کادوی کوچیک توی دستاش بود و با تعجب به اون نگاه میکرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahrzad

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
سرو همیشه سبز
شناسه کاربر
8699
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
88
پسندها
303
امتیازها
133
سن
21
محل سکونت
تهران

  • #4
تاحالا هیچ وقت کادویی به اون کوچیکی هدیه نگرفته بود. هدیه دست نخورده، متاسفانه همون کادویی بود که عموش براش خریده بود و انتظار داشت بازش کنه. نه پسر خبر داشت و نه پدر و مادر. کادوها به دلیل تعداد زیادشون با هم قاطی شده بودن و پدر و مادر و پسر رو گیج کرده بودن، اونا ب۱ه راحتی مسئله رو فراموش کردن، ولی عموی پسر فراموش نکرد، به صورتی غیر مستقیم از برادر زادش پرسید....
_ برای چی بازش نمیکنی؟خسته شدی؟دوستش نداری؟
_ چرا دوستش دارم، خسته هم نشدم، کیه که از کادو گرفتن خسته بشه؟ من که محاله، ولی من برای اینکارم دلیل داشتم.من به دوست ایرانی زبونم خسرو فکر کردم سه ساله که من و اون باهم دوستیم اون مثل من داره از بابانوئل ما یاهمون خودم کادو میگیره. اشکالی داره من بازم بهش کادو بدم؟
سئوال عموی پسر، برای پدر و مادر عجیب بود ولی بهش توجه نکردن حرکت پسرشون براشون عادی بود. در ذهن کوچیک و تازه پسر قشر ارمنی که خودش هم جزوی از اونها محسوب میشد، مهربونی و صمیمت یک واقعیت تعریف شده بود. داستان کادوی عموی پسر به زودی فراموش شد، ظاهرا چیز مهم تری در حال حاظر وجود داشت که قرار بود آینده پسر رو بسازه، آینده ای که نه پسر ازش خبر داشت و نه خودش رو آماده کرده بود. درکی از آینده نداشت، ولی وقتی شور و شوق خانوادشو دید تصمیم گرفت بی تفاوت عمل نکنه.
_ میشه بهم بگین این کادو رو کی داده و چرا اینقدر کوچیکه؟نکنه شوخیه؟
پدر و عموش بعد از بوسیدن صورت پسر اونو روی مبل شاهانه سه نفره بین خودشون نشوندن، مبل درست سمت راست درخت کریسمس قرار داشت حالا این عموش بود که سر صحبت رو باز میکرد:
_ معطل نکن...بازش کن عموجان.
پدرش همون‌جور که داشت بازکردن گره پاپیون کادو رو توسط پسرش می‌دید با اضطراب پنهان، شاخه سوزنی جدا شده از درخت رو که روی لبه طلایی رنگ مبل افتاده بود، برداشت و دردست گرفت و شروع به بالا و پایین کردنش کرد.
این اضطراب معلوم نبود چه دلیلی داشت ولی نشون میداد چیزی این وسط درست نیست.
به هر حال راهی برای برگشت وجود نداشت. پشت این هدیه کوچک که در حال حاضر برای پسر بی ارزش به نظر میرسید، داستان طولانی خوابیده بود.
برنامه ریزی ها از قبل انجام شده بود. وقتی کادو باز شد، اونو با ناامیدی جلوی صورتش گرفت . کادو دارای حلقه طلایی ای رنگ بود، اونو وارد یکی از انگشت های کوچیکش کرد و تابش داد.
_ میشه حدس زد ربطی به ماشین مدل بالای آینده من داره؟...ولی نه...کلید ماشین قشنگ تر از این حرف هاست در ضمن من هنوز بلد نیستم رانندگی کنم.
عموی پسر از حدس هایی که زده شده بود خندش گرفت.در حین خندیدن چند ضربه کوتاه با کف دست به پشت کمر برادرزاده ش زد. پسرک سعی داشت با خنده عموش همکاری کنه ولی موفق نشد، لبخندی از روی زور به عموش زد و پدرش به خوبی از این تلاش آگاه شد. ظاهرا اون قدرها هم که عموش فکر می‌کرد بچه ساده ای نبود. کلید طلایی رنگ مثل تزئینات آویزون شده از درخت می‌درخشید. پسرک توی دل خودش، به کلید خندید، کلید اونو یاد درس کتاب ادبیات انداخته بود. کلاغی که توی داستان عاشق ابزارآلات براق بود. با خودش فکر میکرد اگر توی خونه کلاغ نگه داری می‌کردن، حتما تا به الان ده هزار دفعه کلاغ اونو از توی دستاش دزدیده و گوشه ای قایم کرده بود. پدر بالاخره به حرف دراومد:
_ اریس فکر نمیکنی که...
صدای جدی اریس که نام عموی پسرک بود، اونیک رو از ادامه حرفاش بازداشت، اونیک نام پدرش بود.
_ آه بیخیال...من که گفتم دلیلشو.هروس جان به من نگاه کن. شما به زودی صاحب یه کارگاه میشی. شغل تو از همین الان مشخص شده. نیاز نیست به چیزی فکر کنی فقط بدون وقتی بزرگ شدی باید در کنار من و پدرت کار کنی و پول دربیاری. من و پدرت بعد اون مشاورهای تو می‌شیم و چی بهتر از این؟ حالا بهم بگو نظرت چیه؟
اریس انتظار شنیدن تشکر داشت؟ انتظار درک ماجرارو داشت؟ مگه قرار نبود الان به این مسئله فکر نکنه؟ اگر هروس نمی‌خواست در آینده اون کارگاه رو اداره کنه، باید چیکار میکرد؟ اجازه داشت اعلام کنه مایل به همکاری نیست؟ آیا پدرش و عموش این مخالفت احتمالی رو در نظر گرفته بودن؟ اصلا این کارگاه چی‌کار انجام می‌داد؟توانایی مدیریتش رو داشت؟
سدیک همسر اونیک پنج دقیقه ای میشد که از حموم خارج شده بود، ولی هنوز حوله سفید رنگ و کوچیکش رو که به سفیدی برف بود دردست ظریفش داشت و اونو توی دستش جابه جا میکرد. موهای صاف و زرشکی رنگش لای حوله مدام در حرکت بود و پیچ می‌خورد. زن بسیار با حوصله و سرحالی بود. هرسال دو هفته قبل از شروع عید مسیح رنگ موهاش رو تغییر می‌داد. از نظر خودش که درست هم به نظر می‌رسید، این حرکت یه نوع تنوع بود. البته یه بار از رنگی استفاده کرد که باب میل هیچ کس حتی خودش هم نبود.یه رنگ سبز رنگ و البته تیره. این رنگ با چشم های آبی رنگش که مثل آب دریا زلال بود مغایرت داشت.کیفیت رنگ و موندگاری بالا داشت، چون از خارج سفارش میداد طول می‌کشید که به رنگ سیاه رنگش برگرده. داستان ظاهرا خنده داری راجب موهاش وجود داشت که اونیک نمی‌دونست، البته دونستنش خیلی مهم هم نبود. سدیک از سن ۱۸سالگی رنگ آمیزی موهاش رو شروع کرده بود، وقتی هم که ۲۳ ساله شد و ازدواج کرد، رنگ واقعی موهاش رو نداشت اونیک موقع انتخاب سدیک به رنگ موهاش و خوش حالت بودنش توجه نکرده بود. به اندام متناسب و ریز نقشش توجه نکرده بود. به طور قطع چیزهای مهم تری راجب سدیک وجود داشت که اونیک به اونها توجه کرده، درک کرده و انتخابش کرده بود.
حالا بعد از چند سال و اندی زندگی متوجه زیبایی های زنش شده بود و انتخاب خودش رو در دل تحسین میکرد. نگاه متفاوت اونیک به سدیک باعث ایجاد سئوال شده بود، این نگاه اینقدر عمیق بود که سدیک رو از کاری که داشت میکرد باز داشت. در ضمن سدیک علاوه بر نگاه همسرش از حرف اریس تعجب کرده بود، اولین بار بود که چنین حرفی رو از زبونش می‌شنید. هروس به چشم های مادرش نگاه کرد و متوجه قضیه شد، ظاهرا اون هم از تصمیم اریس و اونیک ناآگاه بود. هروس حالا به عموش نگاه کرد، عموش خیره به صورت مادرش بود و منتظر عکس العملش بود. مادرش رو به چالش کشیده بود.
سدیک به وضوح نمی‌دونست باید چیکار کنه، صورت تر و تازه ش حالت هیجان زده و خوشحال به خودش بگیره یا شوکه بشه و دهنش باز بمونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahrzad

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
سرو همیشه سبز
شناسه کاربر
8699
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
88
پسندها
303
امتیازها
133
سن
21
محل سکونت
تهران

  • #5
_ سدیک جان خوبی؟چرا ماتت برده؟
همسرش به این نگاه عذاب آور اریس پایان داد. سدیک سریعا عمل کرد، خوشحالی انتخابش بود.
_ خوب هروس تو باید خوشحال باشی و تشکر کنی. همون جور که عموت گفت قراره آینده درخشانی داشته باشی. این‌طور که معلومه پدرت و عموت در حال حاضر ازت میخوان به درس و مشقت برسی، مثل من. و تمام تمرکزت رو روی اونا بزاری. رشته خوب قبول شی و خیلی کارهای دیگه بکنی.
سدیک می‌دونست اتفاق های دیگه ای قراه در پس اون شغل بیفته. اتفاقی مثل ازدواج، مهاجرت و... ولی از گفتن این حرف‌ها صرف نظر کرد، چون زود بود.
ذهن پسرش گنجایش هضم این ماجرا رو نداشت. تا همین الانش هم کلی گیج شده بود. لگوی اسباب بازی ذهنی هروس داشت توسط پدرش عموش و مادرش روی هم گذاشته میشد و بالا میرفت. خیلی نامنظم بود و هر آن انتظار میرفت واژگون بشه. هروس به زور این چینش رو سراپا نگه داشته بود. دوست داشت خانوادش بهش افتخار کنن. پسر ناگهان سئوالی پرسید که تعجب همه رو برانگیخت.
_ پس چه اتفاقی برای خسرو میفته؟...بابا؟
اونیک که می‌دونست پسرش به زودی دستشو روی نقطه حساس این برنامه طولانی میزاره، هراسون شد. از جاش بلند شد تا برای خودش از آشپزخونه زیر سیگاری و سیگار بیاره. برای اونیک و دیگر مردان سیگار معنای آرامش داشت. دود سیگار حرف هاشون رو رمز آلود به نمایش می‌گذاشت و قادر نبود کسی از اون همه دود پخش شده در هوا چیزی بفهمه. سیگار با وجود این مزیت دردسر بزرگی برای اونیک به وجود آورد. پنج سال بعد بخاطر کلیه های آسیب دیدش در بیمارستان بستری شد و یک کلیه رو به سادگی از دست داد و حالا با یک کلیه که اون هم خیلی سالم نبود، زندگی می‌کرد. به دست آوردن سلامتیش خیلی براش آسون نبود و زجر زیادی کشید.
_ عموجان منظورت چیه ولی این خیلی خوبه که به فکرش هستی...میدونی اگه موافق باشی میتونی اونو به عنوان زیر دست خودت داشته باشی مثل بقیه زیر نظر تو کار بکنه و پول دربیاره، هم اون خوشحال میشه هم تو.
سدیک احساس میکرد اریس زده به سرش دیگه نتونست جلوی زبون خودش رو بگیره ،کار کردن با افراد غیر ارمنی رو درست نمی‌دونست. تنها و تنها به قوم خودش اعتماد داشت و غیر ارمنی هارو موجودی دردسر ساز تلقی میکرد. هم حرفش درست بود و هم نه. به حالتی پرخاشگرانه پسرش رو مخاطب قرار داد. هروس انتظار این عکس العمل رو نداشت و در پی اون ناراحت شد.
_ هروس!!!...زندگی و آینده خسرو هیچ ربطی به تو نداره.
_ اما مادر!
_ حرف منو قطع نکن...اریس میشه بهم بگی چطور تغییر عقیده دادی؟ذهنیت تو تا چندی پیش مثل اونیک بود...اونیک چرا لال شدی؟...چی توی سر تو و اریس میگذره که من ازش بیخبرم.
نگاه هروس بدون درک شرایط و گمانه‌زنی های مادرش بین سه‌نفر می‌چرخید و کم کم داشت کلافه می‌شد.کلاف موجود در مغزش مدام در حال گره خوردن بود، قبل از اینکه گره ها بیشتر بشه جلوی درخت کریسمس دوزانو نشست. جعبه کادویی که زرورق طوسی رنگ و براق داشت رو جلو کشید و ادامه بازکردنش رو از سر گرفت. ستاره های سفید رنگ روی زرورق طلایی به ذهنش آرامش دادن. مهم تر از اون شکلات های داخل کادو بود که باعث شد ذهنش کامل منحرف بشه. اهل شیرینی نبود. با ترشی‌جات سازگاری بیشتری داشت. پدر و مادرش هنوز این موضوع رو درک نکرده بودن ،که براش شکلات خریده بودن.
طعم اصلی شکلات شیری بود. دندون‌های سالمش، دوست نداشتن شکلات رو تشریح میکرد.
خوردن اونا در حال حاضر صرفا برای فرار از تنش ایجاد شده توسط خانوادش بود. اریس اسلحه قانع کردن رو بدست گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahrzad

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
سرو همیشه سبز
شناسه کاربر
8699
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
88
پسندها
303
امتیازها
133
سن
21
محل سکونت
تهران

  • #6
_ آره حق باتوئه ولی ببین ما بین اونا زندگی می‌کنیم، از کشور خودمون که هیچ شغلی توش نداره یا به زور پیدا میشه، زدیم بیرون و اومدیم اینجا که کار پیداکنیم، کاری که باید بکنیم تحمل کوتاه مدته بین اینایی که دارن عین عقب مونده ها دست و پا میزنن و به جایی نمی‌رسن. ما فقط باید در حال حاظر پول جمع کنیم، دلاری که بالا میره رو تماشا کنیم و بعد تموم...داستان به همین قشنگی تموم میشه. تو هم بهتره یکم مسیر ذهنیتو مثل ما تغییر بدی.
بزار یه چیزی هم به اونا بماسه تازه فقط ماجرا به همین جا ختم نمی‌شه...
اریس مکث کوتاهی کرد، نگاهشو از سدیک که هنوز متوجه حرفاش نشده بود به سمت هروس سر داد. حالا به هروس خیره مونده بود، حرفشو از سر گرفت:
_ اون نیاز به یک شریک برای یک مدت کوتاه داره، خسرو نقش یه حمایت کننده رو داره...هروس؟ماچند باره دوستتو از نزدیک دیدیم درسته؟ میدونی چیه؟ من تو نگاه خسرو قدرتی دیدم که با قدرت تو برابری میکنه. مشابه هم دیگست. حالا این دو قدرت با دوستی و صداقت روی هم گذاشته میشه و بازخورد خوبی داره چیزی که اصلا قابل تصور نیست.
_ عمو اریس؟...شرمنده اینو میگم ولی باور کنید هیچی از رویاهایی که برام دارین متوجه نشدم...خواهشا از دستم ناراحت نشید.
_ نه هروس، من اصلا ناراحت نشدم حرفای من در حال حاظر برای تو فقط جنبه آمادگی داشت...خب، خب دیگه کافیه از کار زیاد حرف زدم دهنم کف کرد...سدیک عزیز وسیله عیش و نوش ما چی شد؟ چرا از آهنگ خاطره انگیز پونزده سال پیش خبری نیست؟
دقیقه به دقیقه های ساعات اون روز داشت می‌گذشت و اونیک و سدیک داشتن به این واقعیت که هروس در ظاهر بچه ی اوناست ایمان می‌آوردند.
تنها مشخصه ای که ثابت می‌کرد، هروس بچه ی اون‌هاست، خون درون رگ هاش بود و الا شخصیت و تربیت اون همه در دست های قدرتمند اریس بود. زندگی هروس برای اریس حکم گل‌رس رو داشت. قرار بود بهش شکل بده و هیچ کس رو در ساختش شریک نکنه. با این حال وقتی هروس بزرگتر شد و درس و دانشگاه رو تموم کرد، به جوون بالغی تبدیل شد یه صفت اخلاقی و خاصش که خدا در وجودش نهادینه کرده بود هیچ وقت تغییر نکرد و همون صفت باعث شد عموش در رسیدن به خواسته ش ناکام بمونه.
••••
_ دختر بابا...همراز جان نمیخوای بیدار شی؟
_ با اجازتون من بیدار هستم.
_ خوبه پس هنوز سحر خیز هستی. بلندشو که باید راه بیفتیم. اولین برخورد خیلی مهمه البته تو خودت خوب بلد هستی فقط باید نشونش بدی بابا. من روی تو حساب کردم.
وقتی همراز نوازش پدرش رو احساس کرد، چشم‌های شکلاتی رنگش رو باز کرد و با قیافه جدی به پدرش نگاه کرد. ظاهرا آخرین حرف پدرش رو که مجتبی نام داشت قبول نداشت. حتی نمی‌دونست این احساس از کجا نشات میگیره.
پدرش یک بار به اون گفت که اعتماد به نفس نداره، ولی خودش فکر میکرد هیچ ربطی به اون موضوع نداره. اون واقعا قادر نیست اون کار رو انجام بده و دادن این پر و بال الکی کاملا بی فایده ست.
دست آخر پدر قبل اینکه اتاق رو ترک کنه بر اساس عادت همیشگی که داشت روی صورت دخترش خم شد و پیشونی خیس عرقش رو بوسید.
اواسط مرداد ماه بود و هوا به شدت گرم بود کولر خونه هنوز روشن نشده بود و همراز رو بی نهایت کلافه کرده بود. البته با تابستون میونه خوبی داشت و دوستش هم داشت ولی در حال حاضر تحمل گرمای موجود در اتاق رو نداشت تصمیم گرفت رختخواب رو ترک کنه. اول کامل روی تخت نشست و پاهاشو از اون آویزون کرد، دستشو سمت میز ساده و شیری رنگی که بغل تختش بود کش داد و شونه سرمه ای رنگی رو که حاشیه های سفید رنگ ساده داشت از روش برداشت.
میز گرد بود یه شیشه هم روش داشت و درست هم ارتفاع تختش بود. روی اون تنها یه گوشی لمسی باقی مونده بود که تصمیم گرفت فعلا سمتش نره. جایی که می‌خواست بره به اون نیاز داشت و از این بابت خوشحال بود.
میز داستانی قدیمی داشت، پدر و مادر به دلیل بدون استفاده بودنش میخواستن اونو دور بندازن ولی همراز اجازه نداده بود. باور داشت خونه‌ای که قرار بود، خریده شه ازش استفاده میشه و همین طور هم شد مالک اول و آخر میز همراز بود.
همونجور که داشت داستان میز رو با خودش مرور می‌کرد و به اون خیره شده بود، خودش رو از این رفتار عاصی کننده بیرون کشید. موهاش وقتی مرتب شد به خواهرش گلنار که در تخت مجاور به خواب رفته بود نگاه کرد. بنظر می‌رسید راحته و غرق در آرامشه. نفس های آروم و منظمی داشت و به همراز هم آرامش میداد. دلش میخواست وضعیتی مشابه گلنار داشته باشه. دختر آروم و صبوری بود، متولد فروردین و مملو از شور و هیجان. چیزهایی که برای دیگران ساده یا بی معنی بود، برای اون خاص و منحصر به فرد بنظر می‌رسید. از دیدن اونا و فکر کردن بهشون ذره ای خسته نمی‌شد و برعکس لذت هم می‌برد.
ظاهرا ساده تر از سرگرمی همراز سرگرمی دیگه ای توی این دنیا وجود نداشت. اما متاسفانه الان از این آرامش برخوردار نبود روبه رو شدن با بخش دیگه ای از زندگی براش سخت بود و ازش می‌ترسید. قرار بود با اشخاصی همکلام بشه که پدرش فقط اونهارو میشناخت و بهشون اعتماد داشت. آگاه بود که دخترش تا به حال پا در اجتماع نذاشته و حالا موقعش بود.
دختر اجتماعی نبود، توانایی پیدا کردن دوست رو نداشت و همیشه تنها بود.
این مسئله پدرش رو ناراحت کرده بود میخواست مشکلش رو حل کنه و اونو با کار سرگرم کنه و به نتیجه کار امیدوار بود. این تلاش باعث شد همراز بفهمه پدرش اون قدر‌ها هم که فکر می‌کرد نسبت به اون و خواهرش بی تفاوت نیست. این توجه نیاز مند رسیدن به زمان موعد بود. اما پدر واقعا مشکل داشت و دلیلش این بود که بیشتر وقت زندگی و عمرش رو صرف کار کرده بود. نحوه ارتباط گرفتن با دخترانش رو بلد نبود و مشکلاتشون رو درست نمی‌دونست. کار رو به معنای واقعی کلمه پرستش می‌کرد. دوستش داشت و بادقت انجامش میداد. مهارت بالایی داشت و رئیس اون تعمیرگاه رو تشنه قدرت خودش کرده بود، خستگی بعد اتمام کار واقعا وحشتناک بود. باتمام این حرف‌ها رئیس اونجا گاها مجتبی رو اذیت میکرد. رفتار خوبی نداشت و باهاش سر لج می افتاد.
تنها کاری که می‌شد در اون لحظات کرد،گذاشتن چوب پنبه در گوش بود. اگر نمیکرد، باید از اونجا فرار میکرد. چون این اذیت ها پایانی نداشت در رفتن مساوی بود با قبول حرف های بی منطق اون‌ها. و مجتبی از این نتیجه هراسون بود.
سال‌های بعدی این جنگ و جدال وضعیت بهتری پیدا کرد. برای اینکه سن رئیس اون تعمیرگاه بالا رفته بود و حوصله چک و چونه زدن با مجتبی رو نداشت. در ضمن نق زدن هیچ وقت نتونست حذف بشه. یکی از روزها که در آینده نزدیک بود وقتی به خونه برگشت نسرین قیافشو گرفته و ناراحت دید. خستگی چیزی بود که همیشه نسرین در صورتش دیده بود و به اون عادت داشت. تصمیم گرفت حالشو بپرسه چون قیافه گرفته حالت جدیدی بود که تاحالا نسرین ازش ندیده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahrzad

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
سرو همیشه سبز
شناسه کاربر
8699
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
88
پسندها
303
امتیازها
133
سن
21
محل سکونت
تهران

  • #7
_ نسرین شاید از حرف من خندت بگیره ولی مدیونی بخندی...من زیر دست یه رئیس بچه سال این همه سال کار کردم. دلم می‌خواد یه روز تا اونجایی که می‌خوره بزنمش. گاها درخواست مشتری‌هایی رو قبول می‌کنه که تهش بوی دردسر میده...خودش که درست نمی‌کنه، فقط دستور می‌ده تعمیرش کنیم، حتی اگه غیر ممکن باشه. وسیله تعمیری حتما باید توی تعمیرگاه بترکه تا قبول کنه بدرد تعمیر نمی‌خوره. با این کارهاش فقط می‌خواد منو دق بده. می‌دونی اون در اصل از من می‌خواد یه مرده رو که همون وسیله باشه به زور زندش کنم.
نسرین هیچ کاری جز لبخند زدن به صورت خسته و خواب آلود همسرش نداشت. می‌دونست مجتبی گاها فقط نیاز داره حرف‌هاش توسط کسی شنیده بشه. باید زبون غیبت باز کنه و خودش رو خالی کنه. چیزی بیشتر از این انتظار نداشت.
_ به زودی راحت‌ میشی. دیگه چیزی به باز نشسته شدنت نمونده عزیزم...تحمل کن. همون‌طور که تا الان تحمل کردی.
ظاهرا تعمیرات فقط یه بخش از بحث و جدل بود، بخش دیگه اش صرف مرخصی گرفتن میشد. انتظار داشتن اعلام مرخصی از خیلی وقت پیش انجام بشه و واقعا غیر منطقی بود. شبیه این بود که انگاری سیبی به هوا پرتاب بشه و تا وقتی که بخواد به زمین برسه هزار تا چرخ بخوره و اتفاق براش پیش بیاد. رئیس اونجا فقط به پول و مسافرت خارجه فکر می‌کرد. آرامش کارگر زیر دستش براش اهمیت نداشت و استراحت رو برای اونا در نظر نمی‌گرفت. همراز همین‌طور که داشت به میز صبحانه دو نفرشون نزدیک می‌شد و نسرین براشون چیده بود، شلوار نخی و راحتی خودش‌ رو که تا زانو بالا اومده بود مرتب کرد، بعد هم قبل نشستن به محتویات میز خیره شد. دوتا لیوان شیر که تاته خورده شده و داخلش هسته خرما دیده می‌شد، روی میز خودنمایی می‌کرد. پدر و مادرش به خوردن شیر قبل از صبحانه،عادت داشتن ولی همراز نه...اون دچار دلدرد شدید می‌شد و تا یک الی دوساعت تمام، از زندگی که داشت سیر می‌شد. نگاه همراز حالا روی لیوان‌های اختصاصی بود، لیوان‌هایی که همه بزرگ بودن، اما طرح و نقش متفاوتی داشتن و دیگران نباید از اون استفاده میکردن. مادر همراز براش لیوان جدید خریده بود و مناسبتش، استارت کارش بود. روحیه دختر رو خوب می‌شناخت و همیشه با اینکار‌ها خوشحالش می‌کرد. بعد از لیوان طرح دار ،دیگه چیز قابل توجهی وجود نداشت. فقط دست آخر باعث شد یاد مدرسه بیفته، چیزی که خیلی وقت بود ازش فرار کرده بود. سه سال تموم گذشته بود. دانشگاه قدم بعدی بود ولی همراز نمی‌خواست مشکل اجتماعی نبودنش حتی به تحصیل هم صدمه بزنه، البته براش مهم نبود. درس خوندن بیشتر رو بی فایده می‌دونست. دختر و پسر های هم سن و سال خودش در حال حاضر به جای اون درگیر تحصیل بودن و بی دلیل، بیشترشون درجا میزدن. بازار کار خیلی خراب بود، درست مثل گذشته و آینده اون ها رو نامعلوم کرده بود. به حدی که ممکن بود رشته دکتری و پرستاری هم براشون دون و آب نسازه. به عقیده همراز، مدرک هیچ معنایی نداشت و تاحدودی حرفش درست بود. توانایی اصل قضیه بود. دانشجو ها به جای پرورش استعداد کاری پشت کنکور نشسته بودن و امتحان میدادن. هزینه شهریه هایی که داده می‌شد، عملا دود می‌شد و میرفت هوا. هیچ نفع و سودی توش وجود نداشت. کم کم هرچی که گذشت ضرر پول تبدیل به فاجعه شد. فاجعه‌ای که اسمش مهاجرت شد و مملکت رو به هراس انداخت...وقتی همراز متوجه این واقعیت تلخ شد، با خودش عهد بست که حتی اگه میهنش درگیر جنگ شد و بدنش تیر بارون، کشورش رو ترک نکنه و با افتخار اجازه بده گل و گیاه باقی مونده از جنگ، از خون گرمش سیراب بشن. نسرین خیلی چیزی راجب تصورات دخترش نشنیده بود، ولی قصد داشت مدام راجب مهاجرت حرف بزنه و اون رو قانع کنه که ایران رو ترک کنه. همراز متوجه حرف‌های مادرش بود،ولی اعتقادش به قدری محکم بود که باعث زنده موندنش شده بود.
_ چاییت یخ کرده عزیزم بشین دیر میشه...ببینم آماده هستی؟
_ تا خدا برام چی بخواد، تو فقط برام دعا کن مثل همیشه.
_ ببینم دست سردت بخاطر استرسه، درسته؟
نسرین به سبب محبت عارفانه‌ش، دست دخترشو به دست گرفته بود و متوجه سردی شده بود. کبودی ناخن‌های انگشت رو نوازش و اونو به آرامش دعوت کرد. پدر هم با خنده نصیحتش کرد.
_ خوبه، چند روزه من راجب کارت باهات حرف زدم، .گفتم که همکار خوبی داری همه چیز رو باید و شاید بهت یاد می‌ده، اسمش آلنوشه. دختر قدرتمندیه. مورد تایید رئیس اونجاست.
_ معنی اسمش چیه؟
سئوال بی‌موردی بود که همراز بدموقع پرسید.
_ برو از خودش بپرس. فقط یادت باشه که اونم ارمنیه. از تو سه الی چهار سال تموم حتما بزرگ تره و مطمئنم از تو خوشش میاد، البته...
مجتبی می‌دونست ادامه دادن به حرفش کارو خراب می‌کنه. می‌خواست راجب حجاب چادرش حرف بزنه. همراز نمی‌دونست کسی اونجا اعتقادی به این داستان‌ها نداره. باید می‌فهمید در راه موئمنیت و نماز ، یکه و تنهاست. بازی با اعتقاداتش از همین الان شروع شده بود. این شروع براش گرون تموم شد. واکنش نهایی ناراحتی و حساس شدن بود، که ازش انتظار می‌رفت...تنها شانسی که توی این راه آورد، این بود که اعتقادات تا آخر دست نخورده باقی موند و حتی تقویت هم شد. اون از این بابت خداروشاکر بود. یک روز تونست جرعت کنه راجب اعتقاداتش به دفاع بایسته. اون گفته بود:
" _ من بیدی نیستم که به این بادها بلرزم. تا زمانی که خودم خودمو قبول داشته باشم، اتفاقی نمیفته. شکست و خوردن شدن توی زندگی من هیچ معنایی نداره"
_ بابا؟...چرا حرفتونو نصفه کاره گذاشتین؟
_ می‌دونی ،اون‌جا زن‌هاشون اعتقادی به روسری ندارن. همکارت هم نداره، ولی مجبوره به خاطر مشتری‌های پر رفت‌و‌آمد توی کانکس بزاره و به قول معروف تحمل کنه.
_ یه لحظه صبر کنین، شما گفتین کجا؟...کانکس دیگه کجاست؟
این حق مسلم همراز بود که از حرف پدرش تعجب کنه. هرکس دیگه ای هم اگه جاش بود، تعجب می‌کرد. از نگاه اون، کانکس فقط برای افراد سیل زده و آوار دیده استفاده می‌شد، نه محلی برای کسب‌و‌کار و درآمد. در آینده متوجه شد ایده ساخت کانکس از صاحبکارش بوده. شخصی که قرار بود اونو تا چند دقیقه کوتاه دیگه زیارتش کنه. در ضمن، چیز عجیبی نبود اتفاقا جالب و قشنگ بود.
ظاهر عادی داشت ولی داخلش تبدیل به یک دفتر شیک و باکلاس شده بود. در و پنجره داشت. پنجره هایی که همیشه خدا بسته و پرده های چوبی روی اون قرار داشت. عیب کار، تنها در نور پردازی بود. صاحبکارش قصد داشت در ورودی کانکس رو کاملا شیشه‌ای کنه، ولی هیچ وقت این اتفاق نیفتاد و احتمالا بخاطر امنیت بود. سیستم گرمایشی و سرمایشی یکی بود، اما خیلی قدرتمند و در تابستون برای همراز آزار‌دهنده می‌شد. سرمای سیستم اینقدر زیاد بود که اون رو مجبور می‌کرد حتی توی تابستون هم لباس گرم بپوشه. خنده و تمسخر، بعد از سرمای غیر عادی که شبیه به سرد خانه بود، چیزی بود که باید تحمل می‌کرد. خندیدن و همکاری کردن با اون‌ها، تنها راه گذروندن اون زمان‌ها بود. عکس العمل‌هاش باعث شد اوناهم کم‌کم از سرشون بیفته.
آلنوش، همون کسی که مجتبی اونو به عنوان همکارش معرفی کرده بود، بر خلاف خودش دختری گرمایی بود. این طبع سرد و گرم کار رو براش سخت‌تر کرده بود. با این حال علاقه ای که به آلنوش پیدا کرده بود، تحمل این شرایط رو راحت تر می‌کرد و اونو برای وفق دادن با وضعیت بدون تغییر و همیشگی، آماده می‌کرد. آلنوش طبق گفته پدر همراز، واقعا ازش خوشش اومده بود و با شخصیت پیچیده و خاصش، مشکلی نداشت. علاقش رو به دختر با خرید کادو یا آوردن سوغاتی از کشور زادگاهش، نشون می‌داد. البته همراز بعدا متوجه شد ارمنستان، در واقع زادگاه اصلی اون نبوده و فقط پدر و مادر اصالت اونجا رو دارن. جدای اون آلنوش مثل هر انسان دیگه ای، با کشور اصلی خودش مشکل داشت و علاقه ای به اون نشون نمی‌داد. علاقه واقعی اون، کشوری به نام اروپا بود و بخاطرش زبان انگلیسی می‌خوند. همراز دیر متوجه درس خوندن آلنوش شد، چون دیگه آخر های کلاس زبانش بود و نزدیک به امتحان. دختر سخت کوشی بنظر می‌رسید، چون حتی در زمان استراحت تعمیرگاه مشغول زبان می‌شد و جالب اینجا بود که به همه کارهای اونجا هم، می‌رسید. سخت کوشی، باعث ایجاد جرقه در ذهن همراز شد. سعی داشت از این به بعد مثل اون رفتارکنه. قبل ترها اون هم مشغول زبان بود، اما چون زورکی انجام می‌داد رها شده بود. حالا بعد از اون همه مدت تشویق‌های آلنوش و میل و رغبت خودش، باعث شد شرایطی مشابه اون پیدا کنه. با تمام اون همه تشویق، یه چیزی این وسط با عقل و منطق جور در نمی‌اومد. آلنوش اواسط کار،کم‌کم روی دیگه‌ای از خودش نشون داد. تشویق‌ها ظاهری بودن. علاقه همراز به اون رو بی‌معنی کردن. هیچ وقت کامل نشد و در حد دو همکار ساده، حفظ شد.
بعد از صرف صبحانه، پدر و دختر سوار بر ماشین کهنه و فرسوده ای که هاچبک بود و ظاهر اسفناکی داشت شدن. پدر اون ماشین رو به طرز عجیبی دوست داشت. شبیه یه دوست قدیمی بود که هنوز جون داشت و کار می‌کرد. چادر قجری تنش کرده بود. بیشتر به درد مهمونی می‌خورد و اینقدر پوشیدنش براش سخت بود که فقط یه هفته اول تحملش کرد و بعد قصد کرد، چادر دیگه‌ای بخره. مانتویی به رنگ خردلی تنش کرده بود. سه چهارتا دکمه روی آستین‌ها دوخته شده بود تا لباس رو از سادگی در بیاره.گرمای فضای ماشین و فضای بیرون، بیحالش کرد. ماشین کولر نداشت و فقط گرمایش اون بود که کار میکرد و به طرزی عجیب، تاثیر گذار بود.گرما روز اول عادی تلقی شد ولی بعدا باعث عذابش شد و مدام گلایه داشت‌. رسیدن به محل کار نیم ساعت زمان می‌برد. همراز داشت حساب میکرد پدرش مجموعا چندین ساعت رو توی کل سال های کاریش در راه بوده. قطعا کمتر از ساعت کاریش بود، ولی بازم نتیجه جالبی نداشت. ظاهرا در حال حاضر، زمان مناسبی برای حساب ساعات گذشته نبود. باید ذهنش رو درگیر راه‌های پیچ واپیچ می‌کرد. دهنش از تعجب باز مونده بود. دلیل این همه پیچش رو نمی‌دونست. قطعا راه بهتری وجود داشت، ولی این سختی رو کاری بیهوده تلقی می‌کرد. پدرش وقتی نگاه تعجب زده دخترشو از آینه ماشین دید گفت:
_ لب‌های خشکیده تو کاش چرب می‌کردی بابا. اگه با این وضع ببیننت، فکر می‌کنن از بیابون فرار کردی.
بعد هم شروع کرد به قهقهه زدن. حرف هاش برای همراز خیلی مهم نبود، یعنی اصلا مهم نبود. به جای خشکی پوست لب، اون تشنه بود و آب می‌خواست. فضای ماشین انگار داشت به سرعت، آب موجود توی بدنش رو تبخیر می‌کرد. پدر طنزی که شروع کرده بود رو، دوباره ادامه داد:
_ مگس توی دهنت نره...چرا اینطوری شدی؟
_ می‌شه بپرسم شما این همه راه رو چجوری از بر کردین؟ یعنی هیچ راه مستقیمی وجود نداره که اینطور خودتونو آزار می‌دین؟
_ همراز چراغ اولی رو که دو دقیقه پیش رد کردیم، یادت هست؟برای رسیدن نیاز بود هفت تا چراغ دیگه، همینجوری رد بشه. اونم مستقیم، ولی من مجبورم این‌جوری برم. اولا که حوصله موندن پشت چراغ رو ندارم، بعدشم ماشین حکم دزد فراری رو داره، باید از دست پلیس فرار کنم چون اگه بگیرنش، دیگه به من نمیدنش. نه بیمه داره، نه معاینه فنی و نه هیچ چیز دیگه‌ای...نهایت این ماشین اسقاط شدنشه.
_ بابا تو دقیقا چند تا بچه داری؟
همراز هم به طنز پردازی تن داد.
_ آفرین بابا، سئوال خوبی پرسیدی..‌.من دقیقا سه تا بچه دارم و همشونو هم دوست دارم...من این ماشینو درست پنج سال بعد از به دنیا اومدن تو خریدم. خرج تو هم بود، ولی تونستم چون حسابی کار کردم. از بلیط اتوبوس و شارژ کردنش خودم رو راحت کردم. از رو انداختن به بقیه کارگر‌ها که دوستم هستن هم راحت شدم...چقدر خوشحالم که سالمی بابا. داشتم دستی‌دستی از دستت می‌دادم. نسرین چقدر ترسید. دکتر آخر سر نفهمید دلیل تنفس ضعیفت چی بود. خیلی بدسنی بودی، از دست ماسک تنفسی کوچیک مخصوص بچه‌ها خسته و عصبی بودی. مادرت فقط مجبور بود مدام پیشونی تو که از زور گریه قرمز شده بود ببوسه، توی بغلش تکونت بده تا آروم بشی...همراز چرا نمی‌گی ادامه ندم. ببخش بابا، قصد آزارت رو نداشتم. تو از اون زمان هیچی یادت نیست و این خیلی خوبه. به من و مادرت بارها گفتی خاطرات گذشته، برات شبیه یه کاغذ کهنه‌ست که هنوز چیزی توش نوشته نشده. البته شده، ولی اینقدر کم‌رنگ و بی‌جون نوشته شده، که تو چروک و مچالگی کاغذ گم‌شده و قابل خوندن نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahrzad

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
سرو همیشه سبز
شناسه کاربر
8699
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
88
پسندها
303
امتیازها
133
سن
21
محل سکونت
تهران

  • #8
مجتبی از یادآوری اون لحظات بدنش لرزید. چشم هاشو بست. مژه هایی که زودتر از موعد به سپیدی گرائیده بود، خیس اشک شد و همراز رو ناراحت کرد. پدر همراز هرگز اینقدر به وضوح، اشک نریخته بود و جای حیرت داشت. دست روی شونه پدرش گذاشت و دوباره شوخی شو از سر گرفت:
_ بابا، الان دوتا دختر می‌خواستی چیکار؟ من نبودم گلنار میومد. اون شر و شیطونه، درست مثل خودت. فقط صورتش به تو نرفته، طبق گفته خانواده که اگه اونم می‌رفت، همه چی تکمیل بود. نباید تلاش می‌کردی چون رفتار من خیلی با تو فرق داره و باب میل تو نیست. باعث می‌شه سر این اختلاف باهم دعوا کنیم.
پدر اشک های باقی‌ مونده رو با پشت دست خشک کرد و خندید.
_ پدر سوخته، این چه حرفیه تو می‌زنی؟ درسته آرومی ولی برای من عزیزی، اونم همه جوره.
همینجور که حواسش به رانندگیش بود، نیم نگاهی به دخترش انداخت. همراز واقعا از اینکه زندگی به این قشنگی و آرومی داشت، خوشحال بود. وقتی رسیدن، همراز از دیدن منظره بی آب و علف محل کارش، شوکه شد. اونجا جایی بود که فرسخ‌ها با میوه و تره بار و مغازه و فروشگاه، فاصله داشت. در عوض به کوه‌های مرتفع که گله به گله روش خار و خاشاک و سبزه‌های بلا استفاده روییده بود، نزدیک بود و آب و هوای بهتری هم داشت. دور بودن از مغازه و میوه فروشی، یک معضل به حساب می‌اومد، ولی صاحبکارش مثل همیشه برای این مشکل هم، راه حل پیدا کرده بود. آقایی اونجا خارج از تعمیرگاه در کنارشون فعالیت می‌کرد و کمکشون می‌کرد. اسمش زارعی بود. سن پنجاه رو پشت سر گذاشته بود و حالا اواسط عمرش رو می‌گذروند. فرد مومنی بود و ازدواج کرده بود. گاه گاهی درگیر مشکلات همسرش می‌شد، چون مریض بود. این مشکلات رو، فقط صاحبکار همراز می‌دونست. راز دارش بود و مطمئن. رئیس اونجا عادت داشت به زیر دست هاش، هرساله بسته کمک معیشتی بده‌ .صاحبکارش هم با اجازه از رئیس، به زارعی هم بسته می‌داد. حتی وام هم بهش داده می‌شد. این کار باعث شده بود، وابسته اون‌جا بشه. فرد سخت کوشی بود. فقط در محل کاری که همراز توش قرار بود مشغول به کار بشه، کار نمی‌کرد. جاهای دیگه‌ای هم مدام در رفت و آمد بود. نهایت تا بعداز ظهر کار می‌کرد، بعد هم به سبب سنش خسته و از کار دست می‌کشید. از وسایل نقلیه ،تنها یه ماشین و یه موتور داشت.ولی بیشتر اوقات علی الخصوص برای کار، از موتور استفاده می‌کرد. چون کاربردی‌تر بود. رسیدن به مقاصد اونم در مدت کوتاه، براش مهم بود. ولی یه عیبی داشت. موتور باید عوض می‌شد. تقریبا به اندازه ماشین پدر همراز ، قدیمی بود. همسرش بارها و بارها، بهش گفته بود که باید اونو عوض کنه. تعمیرش آفتابه خرج لحیم بود، ولی زارعی گوش نمی‌کرد. یک‌بار در روزی از روزها ،ماموریت داشت، از صبح تا ظهر در خدمت محل کار همراز باشه. ولی به دلیل خرابی جدی و زیاد موتور، نتونسته بود بیاد. صابحکار همراز بهش اعتماد کرده بود و منتظرش بود. وقتی صاحبکار متوجه جریان شد، کلی عصبانی شد و زخم زبونش زد. زارعی فقط فراموش کرد. حق اعتراض نداشت. بدی هارو خوب به فراموشی می‌سپرد. البته اون دفعه، واقعا تقصیر کار بود. همراز توی اون روز، نمی‌دونست باید به صاحبکارش حق بده، یا برای زارعی دلسوزی کنه.
_ ببینم نیاز هست سفارشاتمو دوباره تکرار کنم؟
_ نه توروخدا...من دیگه بچه نیستم بخدا.
_ پس راه بیفت و لطفا اون عادت های خونه رو کامل به فراموشی بسپر. اینجا با خونه خیلی فرق داره.
همراز از سر استیصال، سر تایید تکون داد و هیچی نگفت. پدرش باید در اولین روز کاری همراهش می‌اومد تا اونو به افراد اونجا، معرفی کنه. البته به همه معرفی نکرد. افراد تعمیرگاه بعدا کم کم با اون آشنا شدن. البته باهاش حرف یا کاری نداشتن. صاحبکار همراز از بخت خوبش، ایرانی زبون بود و این یه نوع مزیت محسوب می‌شد که هیچ کس جز اون، متوجهش نبود. عادت های همیشگیش خیلی چیز عجیب و غریب و غیرعادی نبودن که آدم رو آزار بده، ولی بهتر بود مقابل یه صاحبکار دستور دهنده، انجام نشه و آداب رعایت بشه. با این حال اگر هم می‌خواست نمی‌تونست اینکارارو بکنه. چون جو اونجا باعث شد، حرکات رو کامل فراموش کنه. هم عجیب بود و هم جالب. پدرش بهش اجازه داده بود تا زمانی که در ماشینش رو می‌بنده، نگاهی به اطراف بندازه. نگاه های اولیه همراز به اطراف و اشخاص، معمولا دقیق و ریز بینانه بود. کوچه ای که محل کارش در اون قرار داشت پهن، طولانی و شیب دار بود. کمی هم سربالایی داشت،که فقط متوجه ورودی کوچه بود. درخت نداشت ولی اگر هم می‌داشت، قد بلند بود و برگ های کمی داشت. سایه نداشت و عملا به درد هیچ کاری نمی‌خورد. فقط بود. نزدیک در ورودی تعمیرگاه، یه درخت بود که اسم اون، عرعر بود. درختی بدبو که اسم خارجیشو نمی‌دونست. ولی هرچی بود، دوستش نداشت. اواخر بهار و اوایل تابستون، گل های بدبویی می‌داد که نفس آدم رو سخت و سنگین می‌کرد. در نگاه اول، اسم و رسم درخت براش مهم نبود. اصلا نفهمیده بود این درخت، همون درخته. زمانی می‌شد از شر بوی تند و زنندش خلاص شد، که گل هاش زرد رنگ و خشک بشه. زرد رنگ شدن درخت، براش مایه مباهات بود. تقریبا می‌شد گفت تعمیرگاه، درست اواسط کوچه قرار داشت. روبه روی تعمیرگاه، تعمیرگاه دیگه ای بود. سمت چپ و راست هر دو تعمیرگاه، تعمیرگاه های دیگری و زنجیر وار به هم متصل بودن. هر کس کار متفاوتی انجام می‌داد.کسی نمی‌تونست به دیگری کمک کنه، یا اگر هم می‌تونست،کمک ناچیزی بود. مشکل بعدی اونجا، دسترسی به بانک بود. فواصل کوچه ها از هم زیاد بود، عابر بانکی دو کوچه بعد از کوچه محل کار همراز، قرار داشت. نمی‌شد با پای پیاده رفت، حتی با ماشین. در صورت استفاده از ماشین، باید از دوربرگردون راه طی می‌شد. پس تنها راه چاره موتور بود که می‌تونست، از گوشه و کنار خیابون برعکس بره و کاری انجام بده.
_ دیگه کافیه. اینجا دوربین داره. درو برامون باز کردن. بیا اینجا.
همراز تقریبا ده قدمی از پدر و تعمیرگاه، دور شده بود. مجتبی درست دم در ورودی مشتری ایستاده بود. پشت سرش آیفون تصویری قرار داشت،که چهار چراغ سفید رنگش، روشن شده بود. وقتی وارد شدن، چادر روی سرش رو مرتب کرد. پدر در رو پشت سر خودش و دخترش بست. بعد هم جلوتر از خودش، اونو به راه انداخت. مجتبی قبل از هر چیز، اسم صاحبکارش رو به زبون آورد. بعد هم سلام کرد و با هم دست دادن. هم صمیمانه بود و هم نه. اونا هر روز همدیگه رو می‌دیدن، پس دلیلی نداشت، شدت هیجان حال و احوال پرسی شون از حد معمول، تجاور کنه. اون‌طور که پدرش می‌گفت، اونا با هم دوست بودن.
_ بابا جان این آقا خسرو، بالا دستی شماست. چطوری مرد مومن؟ همه چیز مرتبه؟ اینم دختر من همراز. یه کمک خوب برای آلنوش خانم...سلام. شما خوبین؟
متاسفانه خسرو جوری دم در ایستاده بود، که همراز قادر نبود آلنوش رو ببینه. علاوه بر اون آلنوش دم در نایستاده بود و در جای خودش، نشسته بود. درست در انتهای کانکس.نمی‌فهمید چجوری پدرش، موفق به دیدن این دختر ارمنی شده. اولین مشخصه ای که همراز از آلنوش متوجه شد، اجتماعی بودن و راحت بودنش بود. خسرو قد بلندی داشت. نیم سانت سرش با چارچوب در ورودی کانکس، فاصله داشت. مجتبی هم هم قدش بود. کس دیگه ای هم توی اون تعمیرگاه ،هم قد اون دو نفر نبود.کف هر دودستش رو دو طرف چارچوب در گذاشته بود و به اون و پدرش، با لبخند نگاه می‌کرد. بنظر نمی‌رسید آدم سخت گیری باشه.اهل گذاشتن سبیل نبود، اما ریش به اندازه ای داشت که کم بود. این کم نگه داشتن، حساب شده بود. به موهای سرش که اونم کوتاه و سیاه رنگ بود، می‌اومد. این تعادل یه امر اجباری بود. برای اینکه موهای سرش بخاطر مشکل عصبی، دچار ریزش شده بود. خودش این واقعیت رو انکار می‌کرد. شاید هم واقعا متوجه نبود، ولی همراز حرف خسرو رو قبول نداشت .کارگر های زیر دستش، گاها آلنوش و بعضا همراز ،دلیل این بیماری بودن. رنگ چشم های خسرو رنگ نادری بود. میشی رنگ و تیره. گاها به سبزی می‌زد. نه چاق بود و نه لاغر. ولی بعد همراز متوجه شد این لاغری مثل جریان مو، تحت کنترل دراومده. خسرو بر خلاف اون، آدمی بود که به سر و وضع خودش توجه ویژه‌ای داشت. اگر می‌خواست برای کسی این ماجرا رو تعریف کنه، مطمئنا اونو متوجه این موضوع می‌کرد که زندگی برای اون، چه معنی داره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahrzad

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
سرو همیشه سبز
شناسه کاربر
8699
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
88
پسندها
303
امتیازها
133
سن
21
محل سکونت
تهران

  • #9
_ خب همراز خانم پدرت که مارو از معرفی کردن راحت کرد. به جمع ما سینگل ها خوش اومدی ،صفا دادی. غریبی نکن و راحت باش. اینجا خجالت معنی نداره، پس بهتره از خجالت گریزون بشی.
بنظر می‌رسید خسرو متوجه بدن منقبض همراز زیر چادرش شده و این نکته سنجی برای اون، تحسین برانگیز بود. کلمه سینگل به مرحمت خواهرش گلنار، به گوشش آشنا می اومد. ماجرای ازدواج نکردن قرار نبود اینقدر واضح عنوان بشه. همراز در گذشت زمان، می‌تونست به راحتی این موضوع رو متوجه بشه. تفریحات این دونفر همه چیز رو در همون اول، لو داد. دلیل این اعلام ایجاد آرامش برای همراز بود و باعث شد اونو بخندونه، بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه. خسرو بالافاصله بعد زدن حرفش، راه رو برای اون باز کرد. دوباره حرفشو از سر گرفت و بعد بدون نگاه به همراز، روی صندلی چرخ‌ دارش که پشت میز چوبی و بزرگی بود، نشست. میز خسرو اولین چیزی بود که خیلی جلوی چشم بود. خسرو از قصد میز خودشو در اون قسمت گذاشته بود. از پنجره دید خوبی نسبت به حیاط داشت. مقابل میز خسرو، میز دیگه‌ای وجود داشت که شبیه به هم بود و متعلق به آلنوش بود. البته جایگاه فعلی. چون قرار بود همراز بعد مدتی کوتاه، جای اون بشینه. میز سوم هم مشابه دو میز قبلی، تقریبا انتهای کانکس گذاشته شده بود که آلنوش، روی اون نشسته بود. صندلی و میزی که آلنوش روش نشسته بود، خیلی نو و دست نخورده بنظر می‌رسید. تازه داشت مورد استفاده قرار می‌گرفت. ذهن همراز کم کم پر سئوالات جور واجور شد.
" _ اونجا جای کی بوده؟اگه کسی نبوده، پس چرا منو استخدام کردن"
این سئوال اینقدر روی ذهنش فشار وارد کرده بود که دلش می‌خواست بیانش کنه. براش مهم نبود کی جواب بده. هر دوشون قطع به یقین می‌تونستن جواب بدن. سئوال همراز حالا شکل دیگه‌ای پیدا کرد و در جهت منفی چرخید. احساس بدی توی وجودش ریشه کرد و از اومدن به اونجا، پشیمون شد.
" _ من با پارتی بازی اومدم...درسته؟...حالا باید چیکار کنم؟"
همراز هیچ وقت درباره احساس خودش، با کسی صحبت نکرد.کرد اما شخص درستی نبود و همراز قبل حرف زدن، متوجه این موضوع بود. خسرو شخص اصلی بود که باید باهاش حرف می‌زد و از اون، کمک می‌خواست. شناختی که خسرو از اون پیدا کرده بود رو، اون شخص ازش پیدا نکرده بود.
_ ببینم واقعا نیاز بود اینجوری مارو معرفی کنی خسرو؟همراز من دوست ایرانی مثل تو زیاد دارم. شاید باورت نشه ولی اسماشون به قشنگی اسم تو نیست. تاحالا اسمتو نشنیده بودم...ببینم بهم بگو قدرت تایپ کردنت در چه حده؟ تاحالا تمرینشو داشتی؟ اینجا مخصوصا حالا که تابستونه، نیاز به سرعت داره و الا همه چیز عقب می‌افته. اینجوری درمونده نگام نکن دختر، به زودی همه چیزو یاد می‌گیری.
گونه های کک و مک دار همراز از این تعریف قشنگ و ساده، سرخ شد. سرشو پایین گرفت و زیر لب، تشکر کرد.
_ آهان یه چیز دیگه، باید بلند صحبت کنی. در کانکس بیشتر اوقات بازه. بیرون سر و صدای تعمیرگاه‌های دیگه هست و وقتی شروع به کار کنن، کمی اینجا شنیدن صدا سخت می‌شه...حالا بهم بگو با قهوه چطوری؟ خسرو تو هم می‌خوای؟
_ نه ممنونم. فعلا حواست رو به مهمونمون بده...همراز من اینجا چیزی به تو یاد نمیدم، اوکی؟این آلنوش خانمه که به شما یاد می‌ده. کارشو خوب بلده. مثل یه معلم و تو یه دانش آموزی هستی که هر وقت خواستی، می‌تونی ازش سئوال بپرسی. گاها من اگه بتونم و بدونم، جوابتو می‌دم ولی روی من حساب باز نکن.
همراز از کلمات ادا شده ساده خسرو، خرسند شد و با لبخند شیرین چند بار سر تایید تکون داد. ظاهرا راحتی دختر ارمنی، بیشتر از یه حجاب بود. لحن حرف زدنش با خسرو و بعضا با دیگران جوری بود،که انگار داره با همسرش یا برادرش صحبت می‌کنه. از کلمه آقا هیچ وقت استفاده نمی‌کرد. نگاه های آلنوش به خسرو تقریبا غیر عادی و از روی علاقه بود. خسرو هم گاهی این نگاه رو داشت و نشون می‌داد، هم دیگر رو دوست دارن. مطمئنا اگر مذهب هاشون یکسان بود، تاحالا ازدواج کرده بودن. شناخت خوبشون و درکشون از احساسات هم دیگه، کامل بود ولی نمی‌شد. خسرو یه بار غیر مستقیم حرفی زد که سخت همراز رو ناراحت کرد.
" _ ننگ مسلمون بودن روی پیشونی ما چسبیده"
اجتماعی نبودن همراز همون اول کاری، ضربشو زد مجبور شد قهوه ای رو بخوره،که دوست نداشت. خیلی تلخ بود و طبق گفته اون، ترک بود. بغل قهوه البته سه تا قالب شکلات مربعی شکل طرح دار،گذاشته شده بود ولی بازهم هیچ تاثیری در همراز، نکرد. آلنوش در زمان آماده شدن قهوه که خیلی طول نکشید، تصمیم گرفت راجب ویژگی های شخصیتی مردم دیار خودش، حرف بزنه.
_ می‌دونی چیه؟ ما ارمنی ها فکر کنم به جای جمله شما که می‌گه آب مایه حیاته، می‌گیم قهوه مایه حیاته. چون واقعا عاشقش هستیم و فکر کنم گاها به جای حضرت مسیح و مریم، قهوه رو می‌پرستیم. شاید باورت نشه ولی اگه من یه روز قهوه نخورم، نمی‌تونم شب رو به صبح برسونم. اینو باور کن. مثل مسواک برام مهمه و باید هر روز ،تکرار شه.
بعد از صرف قهوه، آلنوش یه زوم کن بزرگ و سرمه‌ای رنگ رو که درونش هزار تا برگه، اون هم به صورت فشرده روی هم قرار داده شده بود، از کمد برداشت و جلوی همراز قرارش داد.
_ نمی‌دونم پدر شما دقیقا چه چیز هایی راجب اینجا گفته. نمی‌دونم گفته عملکرد اینجا دقیقا چیه یا نه ولی به هر حال، موظف هستم که بهت بگم. این صفحه رو ببین سه تا قسمت داره اولیش اسم محصول و صاحب اونه. قسمت وسط وسایل های مورد نیازشه و قسمت آخر، توضیح ایراداتشه. ما داریم سیستم های سخت افزاری و نرم افزاری مردم رو تعمیر می‌کنیم. دست خط‌ها متعلق به دو نفره. البته فعلا. هم دست نوشته اینا هست هم تایپیش. شما باید نوشته‌های کارگر هارو تایپ کنی و بعد به صورت گزارش، به دفتر بالا بفرستی. ممکنه افراد نویسنده چیزی رو توی توضیحات یا لوازم مورد نیاز، اشتباه بنویسن. وظیفه ما تشخیص و تصحیح اونه. بعضی هاش هم قابل فهمیدن نیست و ما جریان رو، نمی‌دونیم. یا باید بریم داخل بپرسیم یا آقا خسرو بهمون، کمک می‌کنه. اینا رو بدون چون حساسیت کار بالاست و یه اشتباه، همه چی رو بهم می‌ریزه.
آلنوش هر حرف جدیدی که می‌زد، با انگشت اشاره روی کاغذ جلو روش ضربه می‌زد. حواس شنیداری و تمرکز همراز به طرز عجیبی، تقویت می‌شد. اینطور که بنظر می‌رسید، این حرکت عمدی و براساس سیاست تعریف شده بود. خسرو هم از چنین سیاست خاصی پیروی می‌کرد. هم جالب بود، هم بار اول بود که می‌دید. روز اول به خنده و شوخی گذشت.همراز اون روز کاری جز تمرین تایپ ،کار دیگه‌ای انجام نداد. خوندن دست خط کارگرها براش مشکل ایجاد کرده بود و با اون درگیر بود. مجبور بود کلمه به کلمه از آلنوش بپرسه و اگه معنی خاصی داشت، براش توضیح بده. اونم با صبوری تموم براش توضیح می‌داد. وقتی از سرکار برگشتن که هوا هنوز روشن بود و خورشید، خیال رفتن رو اونم در حال حاضر رو، نداشت. مدام از آلنوش تعریف می‌کرد و حتی داخل رختخواب، بهش فکر می‌کرد و دوست داشت بیشتر از قبل اونو ببینه و باهاش، هم کلام بشه. افکاراتش تا قبل اینکه پودر جادوی خواب روی پلک های خستش بشینه، رهاش نکردن. طبق گفته های زمان قدیم اگه کسی در بیداری به شخصی بیش از حد فکر می‌کرد، بدون شک خوابش رو می‌دید. نسرین هم این حرف رو باور داشت و سعی داشت همراز رو هم، مجاب کنه ولی موفق نشد اون شب واقعا خواب همکارش رو ندید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahrzad

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
سرو همیشه سبز
شناسه کاربر
8699
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
88
پسندها
303
امتیازها
133
سن
21
محل سکونت
تهران

  • #10
سیستمی که همراز باید پشتش می‌نشست و کار انجام می‌داد، دارای چهار برنامه ثابت بود. هر کدوم از اون‌ها هزاران فایل داشت و براش،گیج کننده بنظر می‌رسیدن. خسرو هم تصمیم گرفت در این بین، راجب تلویزیونی که درست پشت سر همراز به دیوار پیچ شده بود، حرف بزنه. تلویزیون درست اندازه تلویزیون خونه خودشون بود و البته، جدید تر. برندش هم متفاوت بود ولی هر دو یه کار بیشتر بلد نبودن انجام بدن که همون، نمایش تصاویر بود. ظاهرا از همون اول کاری صرف دوربین‌ها شده بود. صفحه تلویزیون، به ده قسمت نامساوی تقسیم، و جاهای مختلف تعمیرگاه، حیاط و البته در ورودی مشتری رو نشون می‌داد. هزینه زیادی برای هر کدوم از دوربین‌ها، پرداخت شده بود. تنظیماتی داشت که همراز به خوبی از نحوه عملکردش، آگاه بود و براش جالب بود. این دانش رو مدیون پدرش بود. پدرش هم تصمیم گرفته بود توی ساختمون خونه خودشون، دوربین کار بزاره. هر چند خیلی فایده نداشت و باعث دستگیری دزد، نمی‌شد. در حرکتی سریع، رفت و آمد کارگرها و مکان‌ها رو از نظر گذرونده بود. اون‌ها در لباس کار طوسی رنگ، مشغول به کار بودن و داشتن با اجزای کیس و مانیتور، ور می‌رفتن یا سیستم رو رفع مشکل می‌کردن. بیشتر توجه خسرو، روی دوربین ورود مشتری بود. بعضی از مشتری ها که برای بار ده هزارم می‌اومدن و آشنا بودن، قبل اینکه دستشون به کلید زنگ بخوره و صدای کر کننده‌ش داخل کانکس بپیچه، در براشون توسط این سه نفر، باز می‌شد.
_ تو هم باید مثل آلنوش گاها حواستو به دوربین ها جمع کنی، البته فقط اونی که من دارم الان نشانه گر موس رو روش تکون می‌دم...درسته همراز...بقیه دوربین هارو نگاه هم نکردی، نکردی. مهم نیست.
همراز وقتی به طور رسمی توی جای اصلی خودش مستقر شد، با مشکل گردن مواجه شد. نگاه کردن به تلویزیون، نیاز مند به چرخش ۹۰درجه ای سر بود. نمی‌تونست گلایه کنه، چون تلویزیون جای دیگه ای برای نصب، نداشت. بعد از ظهر روز دوم کاری بود که از خسرو، جهت قبله رو برای نماز پرسید. همراز می‌دونست یک ارمنی، اعتقادی به نماز نداره و معنا و مفهومش برای اون‌ها، تا حالا تعریف نشده. خسرو بلافاصله همون طور که ایستاده بود و قصد داشت وارد تعمیرگاه بشه، سمت قبله چرخید و جهت رو به همراز، نشون داد نتونست جلوی زبونش رو بگیره و به همراز، کنایه زد. همراز هم متوجه شد ولی ناراحت نشد.
_ پدرتو واقعا با تو فرق داره. هم از نظر عقل، هم سن. بیست و خورده‌ای ساله که اینجا کار می‌کنه مثل من اهل مشروبات الکلیه. تا دلت بخواد زیاد خورده. درست مثل من...ببینم مادرت درست مثل خودت چادری و با خداست؟ فقط قبل اینکه جوابم رو بدی یه چیزی باید بهت راجب خودم و دینم بگم...خدا از نظر من هیچ وجود خارجی نداره. همین و بس. یادت باشه نمی‌تونی با من بخاطرش بحث کنی.
_ چادر سر نمی‌کنه ولی بله. خدارو قبول داره.
_ پس چادر رو کی بهت یاد داده؟ دلیلش چیه؟
همراز با توجه به افکارات و عقاید خسرو، فهمیده بود حرف نزدن بهترین گزینه ست. مطمئنا دلیلش برای خسرو بی معنی، یا شاید مسخره تلقی می‌شد. تهش به دعوا و ناسزا هم ممکن بود برسه.
_ همینجوری. دلیل خاصی نداره. دوستش دارم، همین.
خسرو لباس متفاوتی نسبت به بقیه داشت و باید هم این‌جوری می‌بود. معلوم بود تابحال‌، دست به سیاه و سفید نزده. دستش به بزرگی دست پدرش بود و البته،گوشتی. یه شلوار لی آبی روشن و کفشی اسپرت به پا داشت. لباس تنش هم یه تیشرت بنفش رنگ ساده بود. خداحافظی سریعی دم رفتن انجام شد و حالا در راه برگشت به منزل بود. پدرش مثل روزهای قبل خسته ولی خودش همچین احساسی، نداشت. مادرش فکر می‌کرد وقتی دخترش از سرکار برگرده، بخاطر خستگی زیاد بدنش روی شونه هاش می‌افته ،ولی نشد. اون بیشتر از روز های دیگه سر حال و مملو از حرف‌های ریز و درشت بود. پدرش دلش می‌خواست، اون اولین نفری باشه که حرفاشو می‌شنوه و البته جداگونه داخل ماشین، ولی همراز موافق حرفش نبود.
_ حقیقا ترجیح می‌‌دم بیشتر از یک نفر شنونده حرف هام باشن. خداوکیلی نمی‌تونم یک ماجرا رو ده هزار مرتبه تعریف کنم.
منظور همراز، نسرین و گلنار بودن. وقتی رسیدن، مادر منتظرش بود.
_ خسته نباشی منشی کوچولوی من.
_ وای نه توروخدا...مثل بچه ها باهام صحبت نکنید. منشی که کار بچه نیست. در ضمن فعلا کلمه خسته نباشی شایسته من نیست. مثل روز قبل که روز اولم بود، کار خاصی نکردم.بیشتر این دو روز شبیه جلسه معارفه بود تا روز فعالیت.
_ باشه. به هر حال تو از خونه دور بودی و اونقدر هم بیکار نبودی...بهم بگو فکر می‌کنی از کار اونجا خوشت اومده؟
_ هیچی معلوم نیست. فعلا ازم راجبش نپرسین چون نظری ندارم.
_ دیروز راجب همکارت درست حرف نزدی. بگو همونجوری که بابات تعریف می‌کرد بود؟
_ آره بود. ورزشکار هم هست. لاغر و خوش خنده. قدش از من کوتاه‌‌تر و مانتو شلوار اداری تنش بود. مقنعه روی سرش مثل برگی نزدیک به جشدن از درخت بود که به مو بند باشه. همه‌ش آقا خسرو بهش هشدار می‌داد به محض ورود مشتری مقنعه رو سرش کنه. مدام ازم پذیرایی می‌کنه و امروز.....
قرار بود نیم ساعت دیگه، خونه غرق خاموشی محض بشه. همراز درباره مسئله ای کنجکاو بود و می‌خواست از پدرش، راجبش بپرسه. به این خاطر که اون تنها کسی بود که می‌دونست. پدر توی دستشویی بود و داشت، مسواک می‌زد.
_ بابا می‌شه درباره آقا خسرو یکم حرف بزنی؟اون چجوری دوست شماست.نکنه اون...
همراز با دیدن قیافه عجیب پدرش، از ادامه حرفش دست کشید و سکوت کرد. در کسری از ثانیه از سئوالی که پرسیده بود، پشیمون شد.
_ ببینم... تو رفتی کار یاد بگیری یا دور و اطرافیانت رو آنالیز کنی؟
_ نه بخدا. من فقط...
_ خیلی خب همراز...داستان خسرو یکم با همه مون فرق داره. یه آدم عادی نیست. دست رئیس اونجا و برادرش روی سرش بوده. علاوه بر اون این پسر یه جورایی دوست پسر رئیس بزرگتر بوده. حالا اون پسر داره از ایران خارج می‌شه. می‌ره که در کشور دیگه ای زندگی کنه و عشق و کیفشو بکنه.
همچنان که داشت درباره خسرو حرف می‌زد، همراز رو متوجه حسرت خودش کرد. حسرتی که خیلی هم مهم بنظر، نمی‌رسید. پدرش دوست داشت به خارج از کشور بره و حداقل یه هفته از تمام بدبختی‌های دنیا و کار، دور باشه ولی به جیبش که نگاه می‌کرد، پشیمون می‌شد. ناگفته نماند درباره رئیس های اونجا، بیشتر از پیش شاکی بود و این حس به همراز هم، انتقال پیدا کرد.به نوعی در اونجا رسم بود که حق تمامی کارگرها، اعم از ایرانی و ارمنی خورده بشه.اوایل فکر می‌کرد این مشکل، تنها گریبان گیر ایرانی هاست ولی بعدا تونست پای درد و دل ارمنی های اونجا هم، بشینه و قضیه رو تاته ماجرا، بخونه. در اونجا کسی غر نمی‌زد یا اعتراض، نمی‌کرد. در مقابل دو رئیس، کارگر ها شبیه آدمان بی‌دستی بودن که برای گذران زندگی، به کمک اونها احتیاج داشتن. سر به زیر انداختن و عمل کردن به دستورات، تنها کار مجاز اونجا بود.پدر دوباره حرفش رو،ادامه داد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
57

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 0, کاربران: 0, مهمان‌ها: 0)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین