پارت1:
تشویش
شلوغی
ترس
استرس
و
.
.
.
مرگ
-هانیه بدو زود باش دیگه خیلی وقته اینجا منتظرت موندمها
-اوه بیبی چقد غر میزنی خب یکم صبر کن من این رژم رو پیدا کنم!
-هانیه بیا پایین بخدا خسته شدم زیر پام علف دراومدها
-هوف محیا اگه گذاشتی من به آرایش کردنم برسم
-باشه باشه به آرایش کردنت برس منم میرم خونمون آماده شدی بیا دنبالم
-هوف مرده شور ریختت رو ببرن محیا اومدم بابا اومدم پس بچه ها کجان؟!
-اونا عقل دارن مثل من نمیان خودشون رو علاف تو کنن
-اصلا میدونی چیه مرده شور خودشون و عقلشون و تو رو باهم ببرن
-زکی بزن به چاک بزا باد بیاد
-با این حرفش شروع کردم به خندیدن ما عضو انجمن هیئت علمی دانشکده هستیم امسال هم قرار شده بریم به یک مسافرت علمی گروهمون یا همون اکیپمون متشکل از هفتتا دختر خل و چل نفهمه به اسامیه
عصل،هانیه،حنانه،مبینا،نسیم،
آیدا ومحیا که خودمم؛ ولی رفیقام صدام میکنند محی آره خب دیگه چه میشه کرد هعی امروز اولین روزیه که میخوایم راه بیوفتیم که به لطف هانیه خانم دقیقا یازده دقیقست که دیر کردیم!
-اوف بابا خانم ریز بین خودتو کشتیها همش یازده دقیقست تازشم نزاشتی یک رژ بزنم
-پس اون کوفتی چیه رو لبات هان؟!
-کدوم کوفتی؟! این که اصلا رژ نیست این یک نیمچه رژه میفهمی؟!
بیخیال حرف زدن با هانیه شدم حرف زدن باهاش مثل این بود که فک مفت ومجانی داری و همین جوری بیخودی به هانیه عرضش میکنی دهنم رو بستم و تا رسیدن به مقصد دیگه حرفی نزدم به بچهها که رسیدیم براشون دست تکون دادیم آیدا و نسیم باهم
حنانه و مبین هم باهم اومده بودن میموند عسل که بله مثل همیشه خودش تنها اومده بود بعد از مرور کردن نقشههامون سوار ماشین شدیم و راه افتادیم قرار بود به یکی از مناطق جنگلیه ساری بریم بعد از کلی وقت که سوار ماشین بودیم خسته کنار یک رستوران توقف کردیم؛ اما اسم رستوران داخل نقشه نبود حتی، اشارهای هم نشده بود؛ ولی این قدر خسته بودیم که حتی بهش فکر هم نکردیم! از ماشین پیاده شدیم و وارد رستوران شدیم از این دختر تیتیش مامانیها نبودیم؛ ولی ده ساعت رانندگی اون هم بدون استراحت و بدون دستشویی رفتن واقعا خیلی سخته!
دیزاین رستوران واقعا خیلی جالب بود سقف آبی رنگ بود و دیوارهها قرمز رنگ بودن یک جور قرمز خیلی خوشگل حالت رنگ خون رو داشت!
قرمزش واقعا جذاب و خواستنی بود یک قرمز شفاف بینقص حتی؛ پارکتهام قرمز بودن با اینکه خیلی قشنگ بود؛ اما چشمهام از این رنگ قرمز جلف درد گرفته بودن همراه بچهها سر یک میز نشستیم گارسون رو صدا زدیم که یک پسر قد بلند با پوستی بسیار سفید چشم های مشکی و بینی صاف و کشیده بهمون نزدیک شد
-بفرمایید چی میل دارید؟!
با گفتن این حرفش همه سفارشاتمون رو دادیم و منتظر موندیم تاسفارشاتمون رو برامون بیاره