. . .

تمام شده داستان دراگون | Mhya

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. تخیلی
اسم داستان:‌‌دراگون
نویسنده: Mhya
ناظر: @mahi1390
ژانر‌‌:‌‌ترسناک‌‌، علمی تخیلی
خلاصه: سرنوشت هفت دختر‌،‌ یک دنیای‌ غریب‌،‌ وحشت، تشویش‌،‌ ترس و در آخر مرگ! آره مرگ؛ بخون تا بفهمی درد یعنی چی؟! بخون تا بفهمی چی به سر اون دخترها اومده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #2
پارت1:
تشویش
شلوغی
ترس
استرس
و
.
.
.
مرگ



-‌هانیه بدو زود باش دیگه خیلی وقته این‌جا منتظرت موندم‌ها
-‌اوه بیبی چقد غر می‌زنی خب یکم صبر کن من این رژم رو پیدا کنم!
-هانیه بیا پایین بخدا خسته شدم زیر پام علف دراومدها
-هوف محیا اگه گذاشتی من به آرایش کردنم برسم
-‌باشه‌ باشه‌ به آرایش کردنت برس منم میرم خونمون آماده شدی بیا دنبالم
-‌هوف مرده شور ریختت رو ببرن محیا اومدم بابا اومدم پس بچه ها کجان؟!
-اونا عقل دارن مثل من نمیان خودشون رو علاف تو کنن
-‌اصلا می‌دونی چیه مرده شور خودشون و عقلشون و تو رو باهم ببرن
-‌زکی بزن به چاک بزا باد بیاد
-‌با این حرفش شروع کردم به خندیدن ما عضو انجمن هیئت علمی دانشکده هستیم امسال هم قرار شده بریم به یک مسافرت علمی گروهمون یا همون اکیپمون متشکل از هفت‌تا دختر خل و چل نفهمه به اسامیه‌
عصل،‌هانیه‌،‌حنانه،‌مبینا‌،نسیم‌‌،‌
آیدا‌ ومحیا که خودمم؛ ولی رفیقام صدام می‌کنند محی آره خب دیگه چه میشه کرد هعی امروز اولین روزیه که می‌خوایم راه بیوفتیم که به لطف هانیه خانم دقیقا یازده دقیقست که دیر کردیم!
-‌اوف بابا خانم ریز بین خودتو کشتی‌ها همش یازده دقیقست تازشم نزاشتی یک رژ بزنم
-‌پس اون کوفتی چیه رو لبات هان؟!
-‌کدوم کوفتی‌؟! این که اصلا رژ نیست این یک نیمچه رژه می‌فهمی؟!
بی‌خیال حرف زدن با هانیه شدم حرف زدن باهاش مثل این بود که فک مفت ومجانی داری و همین جوری بی‌خودی به هانیه عرضش می‌کنی دهنم رو بستم و تا رسیدن به مقصد دیگه حرفی نزدم به بچه‌ها که رسیدیم براشون دست تکون دادیم آیدا و نسیم باهم
حنانه و مبین هم باهم اومده بودن می‌موند عسل که بله مثل همیشه خودش تنها اومده بود بعد از مرور کردن نقشه‌هامون سوار ماشین شدیم و راه افتادیم قرار بود به یکی از مناطق جنگلیه ساری بریم بعد از کلی وقت که سوار ماشین بودیم خسته کنار یک رستوران توقف کردیم؛ اما اسم رستوران داخل نقشه نبود حتی‌، اشاره‌ای هم نشده بود؛ ولی‌ این قدر خسته بودیم که حتی بهش فکر هم نکردیم‌!‌‌ از ماشین پیاده شدیم و وارد رستوران شدیم از این دختر تی‌تیش مامانی‌ها نبودیم؛ ولی‌ ده ساعت رانندگی اون هم بدون استراحت و بدون دست‌شویی رفتن واقعا خیلی سخته‌!
دیزاین رستوران واقعا خیلی جالب بود سقف آبی رنگ بود و دیواره‌ها قرمز رنگ بودن یک جور قرمز خیلی خوشگل حالت رنگ خون رو داشت‌!‌
قرمزش واقعا جذاب و خواستنی بود یک قرمز شفاف بی‌نقص حتی‌؛‌ پارکت‌هام قرمز بودن با این‌که خیلی قشنگ بود‌؛ اما‌ چشم‌هام از این رنگ قرمز جلف درد گرفته بودن همراه بچه‌ها سر یک میز نشستیم گارسون رو صدا زدیم که یک پسر قد بلند با پوستی بسیار سفید چشم های مشکی و بینی صاف و کشیده بهمون نزدیک شد
-‌‌بفرمایید چی میل دارید؟!
با گفتن این حرفش همه سفارشاتمون رو دادیم و منتظر موندیم تاسفارشاتمون رو برامون بیاره
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #3
پارت2:
بعد از تحویل گرفتن سفارش هامون‌،‌ مشغول خوردن شدیم
وشروع کردیم به مسخره بازی کلا عادت داشتیم گند بزنیم به همه چی‌!
و هر دفعه‌‌ام کلی صاحب رستوران باهامون دعوا راه می‌انداخت و خلاصه می‌انداختمون بیرون‌!‌
همین جور که تو فکر بودم دیدم یک چیزی خورد به صورتم از ترس جیغ خفیفی کشیدم وتند تند دستم رو به صورتم کشیدم‌!
که صدای هانی خره بلند شد و شروع کرد به کِرکِر خندیدن‌، اه گندش بزنن این الان با من چی‌کار کرد به اسپاگتی‌هایی که از سرو کولم آویزون بودن نگاهی انداختم و بعد به ظرف سوپ خودم‌، نگاهم رو بین اسپاگتی و ظرف سوپ و صورت خندون هانی چرخوندم‌!
و طی یک حرکت و زمان خیلی کوتاه ظرف سوپم رو روی هانی خالی کردم
اخیش دلم خنک شد جیگرم حال اومد‌!
و بعد هم پا شدم و شروع کردم به دویدن می‌دونستم،‌ وقتی از شک در بیاد میدوه دنبالم پس همون جوری که می‌خندیدم و می‌گفتم‌:‌
_ حالا خوردیش‌!‌تاتوباشی دیگه رو سر من اسپاگتی نریزی
می‌دویدم که هانی‌ام شروع کرد به دویدن دنبالم‌،‌ دقیقا نمی‌دونم چقد دویده بودم؛ ولی به نفس‌نفس افتاده بودم‌،‌ محوطه رستوران خیلی عجیب و غریب بود دوباره یک نگاه دیگه به محوطه انداختم این‌،‌ این‌جا کجاست‌؟‌من،‌ من کجام‌؟!
-‌ بالاخره گیرت آوردم دختره چشم سفید فکر کردی ولت می‌کنم باید تقاص پس بدی
جیغ بلندی کشیدم که هانی بغلم کرد
- نترس محیا من این‌جام بخدا نمی‌خواستم بترسونمت
حرفش رو قبول داشتم‌ و می‌دونستم این کار رو از قصد انجام نداده کلا فکم قفل کرده بود و نمی‌تونستم حرف بزنم همیشه همین بود‌،‌ وقتی می‌ترسیدم نمی‌تونستم عکس العملی از خودم نشون بدم پس‌ فقط چشم‌هام رو،‌ رو هم گذاشتم و این کار رو چند بار پشت سر هم تکرار کردم‌،‌ تا هانیه رو از نگرانی در بیارم‌!
هانیه که از نگرانی دراومد شروع کرد به صحبت کردن و اون هم مثل من متوجه شده بود که این‌جا زیادی عجیبه‌!
- میگم‌ها محیا محوطه رو نگاه چرا این‌جا این جوریه آسمونش قرمزه و خورشیدش آبیه به نظرت پوستره‌؟!
معلوم بود ترسیده چون داشت ناخون‌هاش رو داخل دستش فرو می‌کرد و عمیق و پی‌درپی نفس می‌کشید‌،‌‌ بالاخره فکم باز شد البته اونم به لطف دستام از بس مالیدم فکم رو‌،‌ هانیه: پس توام متوجه شدی؟
- آره به نظرم این‌جا مشکوکه
دست‌هام رو گرفت و از رو زمین بلندم کرد‌،‌ به تبعیت از حرفش سرم رو تکون دادم و همراهیش کردم
وقتی که برگشتیم بچه‌ها هم‌چنان مشغول خوردن و مسخره بازی بودن‌،‌ با دیدنمون دستاشون رو تکون دادن و ازمون خواستن که بریم سر میز‌ منتظر موندیم تا بچه‌هام غذاشون رو تموم کنن تو این خراب شده حتی یک ساعت هم نبود‌!
وعجیب این بود گوشی هامون آنتن نداشتن‌، در حالی که وقتی اومدیم داخل آنتن بود و حالا آنتن نیست و جالب تر این‌که کسی نیومد بهمون گیر بده که چرا کل رستوران رو بهم ریختید!
که چرا پارکت‌ها و حتی روی میز های دیگه غذا ریخته‌!
حتی‌ پول خراب کاری کردن این‌جا رو هم ازمون نگرفتن و فقط پول غذا رو ازمون گرفتن به همراه بچه ها از رستوران خارج شدیم،‌ این بیرون همه چی عادی بود و همین باعث میشد حس خوبی بهم دست بده‌!
باز هم به همون ترتیب سوار ماشین هامون شدیم و راه افتادیم به سمت مقصدمون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • شیطانی
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #4
پارت سوم:
توی مسیر همش کورس می‌زاشتیم اخه جاده خالی خالی بود
وخلاصه کسی نبود که مزاحممون بشه قرین به 00ساعته که داریم
رانندگی می‌کنیم؛ اما هنوز کسی پیدا نشده که بهمون چیزی بگه!
یا اخطاری بده یا حتی جریممون کنه نه دوربینی نه پلیسی
نه حتی مردم عادی انگار حیوونم این‌جا نیست تا چشم کار می‌کرد
بیابون بود بازم عجیبه چرا جاده مازندران این‌قدر خلوته!
چرا یه شهر شمالی خالی از سکنه است همین جوری تو فکر بودم
و به نقشه تو دستم خیره بودم که دستی جلوی صورتم به حرکت در اومد
همین جوری به حرکت دست خیره شده بودم که یه دست دیگه رو شونم قرار گرفت این، این جا کجاست من کجام چه اتفاقی افتاده؟!
اما کسی نبود هیچکی، هیچکی ترسیده بودم برعکس همیشه که، فکم قفل می‌کرد و نمی‌تونستم حرفی بزنم این بار بلند بلند داد می‌زدم
و می‌گفتم اون مرده توروخدا یکی بیاد کمکم کنه
و بعد صدای پی در پیه حروفی که تو مغزم تکرار میشد؛ امانمی‌فهمیدم صداها خیلی گنگ بود خیلی خیلی مبهم!
با پاشیده شدن آب تو صورتم از بهت در اومدم برگشتم سمت دستی که، رو شونم قرار گرفته بود این که دست مبین بود نفس آرومی کشیدم
- هوی دخی کجا بودی می‌دونی چقدر گذشته و دارم همین جور یه سر تکونت میدم
سرم رو به نشونه منفی تکون دادم و گفتم: - - ببخشید تو حس و حال خودم نبودم
-هه ما داشتیم می‌مردیم از نگرانی خانوم فقط تو حس و حال خودش نبوده از این به بعد خواستی تو حس و حال خودت نباشی به بقیه هم اطلاعی بده که از نگرانی نمیرن اوک؟!
- عسل ول کن این‌جوری باهاش صحبت نکن نگاه رنگ صورتش چقدر پریده!
به گفت و گوی عسل و هانی گوش می‌کردم؛ اما نه حوصله داشتم جوابشون رو بدم نه قدرت این رو داشتم از رو صندلی ماشین تکون بخورم
نمی‌دونم اصلا کی ماشین‌ها توقف کرده بودن کی بچه‌ها اومده بودن پیش من!
تنها چیزی که یادمه فقط نقشهو کلمات مبهمی بود که تو مغزم گفته میشد
دوباره نگاهی به نقشه تو دستم انداختم عجیبه ما داریم راه درست رو میریم؛ ولی هیچ آدمی این جا نیست! بعد از کمی استراحت و پی بردن به این‌که،‌ من حالم خوبه دوباره سوار ماشین هامون شدیم و به سمت مقصدحرکت کردیم حدودا بعد از سه الی چهار ساعت رسیدیم جون دیگه تو تنم نمونده بود
خیلی خسته شده بودم پس فقط کولم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم
- بچه‌ها مطمئنید باید بیایم این‌جا؟!

-اره خب نقشه همین جا رو نشون میده

- ولی کلبه ی جوریه‌ها

- اه باز محی تو خرافاتی شدی ول کن بینم بابا

با گفتن این حرف عسل چمدونش رو ک کنار پاش گذاشته بود، برداشت و رفت داخل کلبه بچه‌هام به تبعیت از اون وارد کلبه شدن
خب اخه تقصیر من چیه مثل این‌که همه چی داره دست ب دست هم میده که من دیونه به نظر بیام یک نگاه به دور و اطراف کلبه انداختم؛ دورتادورمون رو درختای کاج سوزنی پر کرده بودن اسمون دیگه همون رنگ آبی ملایم رو نداشت تیره شده بود انگار که سیاهه اره رنگش سیاه بود حتی شباهم اسمون این‌قدر سیاه نبود هر چی بود حس خوبی ب این جنگل و این کلبه نداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #5
پارت چهارم:
آخرین نفری که وارد کلبه میشد من بودم بی حال کوله‌ام رو، رو شونه‌ام جابه‌جا کردم و وارد اتاقی که واسم تعیین شده بود، شدم کولم رو به یک سمت پرت کردم و روی تخت زَوار در رفته، پریدم و از خستگی زیاد خوابم برد صبح که از خواب بیدار شدم، مستقیم رفتم دست‌شویی؛ آخیش راحت شدم ها دست شویی داشتن هم بد دردیه به سمت کولم رفتم و مسواکم رو ازش بیرون کشیدم
بعد از انجام دادن تمامی این کارها با همون مانتو شلوار که حالا روش پر شده بود از خطوط چین و چروک رفتم پایین و به بقیه بچه‌ها پیوستم بعد از خوردن صبحونه و برداشتن چمدونم رفتم توی اتاقم تا آماده بشم که همراه بچه‌ها بریم بیرون و خلاصه به کارهای علمی‌مون بپردازیم آره دیگه ما این‌قدر خوبیم!
هنوز یه روز هم نشده داریم دنبال درسمون رو می‌گیریم. حوصله آرایش کردن رو که اصلا نداشتم پس فقط یه مانتوی چهار خونه
قرمز مشکی پوشیدم موهای بلند مشکیم رو هم دم اسبی بستم و کلاه‌ام رو هم سرم گذاشتم خب بزارید قبل از این‌که از اتاقم بزنم
بیرون مشخصات همه‌مون رو بهتون بگم!
خودم که موهام بلنده و تقریبا تا زیر کمرمه!چشم‌هام قهوه‌ایه تیرست و تا وقتی که
نور به چشمام نتابه با مشکی هیچ فرقی نداره و کسی اگه از دور چشم‌هام رو ببینه، فکر می‌کنه که چشم و ابرو مشکی‌ام هیکلم کلاً خوبه نه لاغرم نه چاق!
میشه گفت تو کل بدنم هیکلم رو بیشتر از همه دوست دارم!‌رنگ پوستم گندمیه نه خیلی تیرست نه خیلی روشن وجه تشابهه رو داری دیگه! کلاً من میانه‌ام صاف و ساده، لب‌هام قلوه‌ایه و بینی متوسط و خوش فرمی دارم. حالا مبین موهاش از من کوتاه‌تره و دقیقا تا کمرش میرسن و مشکی‌ان؛ چشم و ابرو مشکیه و یه خورده تپله هانی قد بلندی داره فک کنم حدود صد و شصت و چهار البته قدش نسبت به من بلندتره چون من قدم
صد و پنجاه و هفت هست، هانی خیلی خیلی لاغره و این کلاً خانوادگیه فکر کنم ارثی باشه
حنا چشم‌هاش قهوه‌ایه روشنن و بینی کوچولوی خوشگلی داره، قدش تقریباً نزدیک به منه شاید دو سانت کوتاه‌تر موهاش تا رو شونه هاشن نسیم و آیدام همین‌طور با این تفاوت که اون‌ها رنگ چشم‌هاشون مثل منه
قهوه‌ای و می‌مونه عسل، عسل یه دختر تو دار خیلی خیلی تودار! الان دوساله که میشناسیمش؛ اما هیچی ازش نمی‌دونیم
فقط می‌دونیم خانوادش رو از دست داده و الان پیش مامان بزرگش زندگی می‌کنه مامان بزرگ که میگم نه این‌که فکر کنین از این مامان بزرگ‌های پیر نه‌ها از اون خوشگل مانکن‌ها. یک مامان بزرگ جذابی داره که ماها اوایل فک می‌کردیم مامان عسله نه مادر بزرگش! خب بگذریم دفترم رو همراه با یه خورکار برداشتم و از اتاق خارج شدم
بچه‌هام همه آماده بودن جز آیدا با گفتن این‌که آیدا ما رفتیم خودت بیا حرکت کردیم نزدیک به یه ساعتی میشه که تو جنگلیم؛
اما هنوز خبری از آیدا نشده قلبم بی تاب شده همه جا هاله‌‌های سیاه هستن انگار که دور تا دورمون رو هاله سیاه پر کرده باشه
تاریکی، چیزی جز تاریکی وجود نداره همه مشغول کار خودشون بودن که ناگهان صدای جیغی بلند شد همه‌مون به سمت صدا حرکت کردیم.
- اوه اوه لعنت بهت خدا لعنتت کنه
صدا مال آیدا بود یعنی چی، چه اتفاقی رخ داده
هر چی بیش‌تر به صدا نزدیک می‌شدیم بیش‌تر می‌ترسیدیم ۷هفت تا دختر تنها بدون تکیه‌گاه بدون هیچ پشتوانه‌ای این‌جا توی جنگل نفرین شده که همه‌جاش رو هاله‌های سیاه پوشونده شده واقعا ترسناک بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #6
پارت پنجم:
به سمت صدا حرکت کردیم هر چقدر که به صدا نزدیک تر می‌شدیم
ترسم بیشتر میشد نمی‌دونم چرا؛‌ولی یه چیزای رو حس می‌کردم
انگار که بهم الهام میشه! نفس حبس شدم رو با صدا فوت کردم بیرون
و قدم بعدی صدا نزدیک تر ضربان قلب بالاتر رفت که یهو
- پخ!
خاک تو سرت،‌نفهم! دختره اُزگل خاک بر سر این چ کاری بود
- هه مارو باش فکر می‌کردیم اتفاقی براش افتاده؛ ولی‌حالا سرو مرو گنده اینجا وایساده
با این حرف هانی همه مون زدیم زیر خنده و فارغ از ترسی که تا همین چند ثانیه قبل تو اعماق وجودمون بود می‌خندیدم دوباره همراه با آیدا به سمت جنگل برگشتیم و شروع کردیم به تحقیق کردن نمی‌دونم چه سریه که هر چی بیشتر غرق تحقیق میشم بیشتر لذت می‌برم تا اینکه خسته شم!
به درخت ها و گل هایی که کناره های جاده خاکی وسط جنگل بودن چشم دوختم! چرا گلبرگ‌هاش این‌جوری‌ هستند به سمت گلبرگ‌ها حرکت کردم
خم شدم و کنارشون نشستم گلبرگ‌ها مثلثی بودن تا حالا این‌جور گلبرگی ندیده بودم،نارنجی رنگ بودن و تقریباً میشد گفت: وسطشون
حالته صبر کن ببینم حالته چشمه؟!
چشم این وسط چه غلطی میکنه دستم رو به سمت گل دراز کردم
می‌خواستم گلبرگ رو لمس کنم خیلی واقعی به نظر میومد!
دستم رو که به لبه خار دارش رسوندم دوباره رفتم همون جا؛‌امااین بار دیگه اون دیالوگ تکراری من کجام این جا کجاست رو نگفتم
به دور و برم نگاهی انداختم بازم تاریکی بازم همون هاله های سیاه!
حس بدی تموم وجودم رو فرا گرفته بود دویدم آخرش که چی
باید می‌فهمیدم این‌جا کجاست؟چرا بهم الهام میشه؟‌اصلا چرا وایب انجام میشه!

(بچه ها منظور از وایب این هست که:وقتی شماها دست به چیزی می‌زنید اتفاق های گذشته و یا آینده براتون شکل می‌گیره و شماها می‌تونید اون‌ها رو به شکل تصویر یا صدا ببینید و بشنوید)


؛اماهر چی که می‌دویدم هیچی جز سیاهی و تاریکی نبود
بازم همون آهنگ خوش صدا همون کلمات نامفهوم مبهم!
در حال پخش شدن بود سعی کردم بیشتر به مخ نداشتم فشار بیارم
تا بتونم لاقل یه چیزی از آهنگ خوش صدا رو بفهمم پس تمرکز کردم
اون می‌میره!‌همه شما می‌میرید!‌تنها برگزیده انتخاب خواهد شد!
برگزیده؟! منظورش چیه هنوز داشتم به حرفاش که راجع به مردن بود
فکر می‌ کردم که دیدم برگشتم سر جای قبلیم! به گلی که توی دستم بود
و درحال فشردنش بودم نگاه گردم گله صورتی رنگ بود
و هیچ چیز عجیبی نداشت گلبرگ هاشم درست بود این بار واقعا ترسیدم
این جنگل نفرین شده بود پاشدم و بچه ها رو صدا زدم
کمی که جلوتر رفتم بهشون رسیدم بعد از کمی تحقیق و جست و جو برای پیدا کردن گیاهانی که دنبالشون اومده بودیم راه افتادیم
سمت کلبه،هیچ چیز اینجا تغییر نکرده بود همه چی سر جاش بود
وارد کلبه که شدیم همه مون خسته یه گوشه نشستیم
بعد از اینکه نفسم بالا اومد شروع کردم به صحبت کردن
اِهم چیزه بچه ها میگم! اینجا یه چیزی عجیب و غریبه مثلاً
خالی از سکنه هست پارسال یادتونه رفتیم جنگل حداقل یه جنگل بان رو می‌دیدیم؛
اما‌ امسال حتی‌ تو راهم کسی نبود هیچ کسی نبود! یا؛‌حتی
اگه توجه کنید آسمون خیلی سیاهه فرقی‌ام نمیکنه صبح باشه یا شب
سیاهه یا سایه های سیاه رنگی که دور مونن؛‌ حتی‌این کلبه چوبی که دیشب انگار تموم تکه چوب هاش زنده شده بودن و قیژ و ویژ میکردن!
- هه تو باز خیالاتی شدی محی
- ولش کنین باو خیالات برش داشتن؛‌
اما
- اما بی اما از بس اون کتاب های خرافاتی و ترسناک مسخره رو خوندی که مخت رو کلا از دست دادی به جای اینکه بقیه رو بترسونی! برو یه چیز آماده کن بیار بخوریم
بعد از این حرف آیدا همه سرهاشون رو به علامت مثبت تکون دادن
هه مگه من نوکرتونم هر کی هر چی میخاد خودشم بره کوفت کنه
هانی‌ام پشت منو گرفت و پاشد و اومد دنبالم!
- محی،‌محی صبر کن یه لحظه
بدون اینکه برگردم عقب و نگاش کنم وایسادم و گفتم می‌شنوم
- راستش رو بخوای اَوایل که می‌گفتی اینجا عجیب و غریبه باور نداشتم؛‌اما منم تازه فهمیدم اینجا یه چیزیش با عقل جور در نمیاد
و بعد در حالی که انگشتاش رو کف دستاش فرو می‌برد
اومد جلو و تقریبا سرش رو به لاله گوشم نزدیک کرد و گفت:
- اینجا داره اتفاقاتی رخ میده که هیچ کدوممون ازش خبری نداریم پس لطفا بیا مراقب هم باشیم
خوشحال شدم!‌نه بخاطر این‌که ترسیده،‌بخاطر این خوشحال شدم
که بالاخره یکی حرفام رو باور کرده دستای سرد هانی رو تو دستام گرفتم و گفتم:
باشه هرچی تو بگی!
هانی خندید و بعد بغلم کرد و با گفتن اجی خودمی رفت ب سمت اتاقش
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #7
پارت ششم:
نمی‌دونم چه قدر خوابیده بودم که با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم سرم بدجور درد می‌کرد اه گندش بزنن پا شدم و کل اتاق رو دنبال قرص گشتم تا بالاخره پیداش کردم مشغول درآوردنش از توی جلدش بودم که افتاد زمین هوف قرص مسخره، مسخره، مسخرهه حالم از همتون بهم میخوره و شروع کردم ب گریه کردن نمی‌دونم بخاطر حرف های بچه‌ها بود یا این سردرد مفت که گریه هام راهشون رو پیدا کردن و ریختن رو گونه هام‌ اشک هامو پاک کردم و سعی کردم بگردم دنبال قرصی که افتاده بود رو زمین هر چی با چشم دنبالش گشتم ندیدم! هعی فک کنم افتاده زیر تخت ب سختی نشستم روی سطح چوبی و زیر تخت رو نگا کردم آهان این‌جاست دستم و دراز کردم دیگه کم‌کم داشت دستم به قرصه می‌رسید که حس کردم دستم توسط یه چیزی لمس شد پیش خودم فکر کردم حتما یه چیزی افتاده زیر تخت ولی؛ من که هنوز وسایلم تو چمدونه و حتی چیزی ننداختم! که بخواد از زیر تخت سر در بیاره پس جریان چیه؟ چشم‌هامو ریز کردم دوباره به زیر تخت نگاه کردم با چشم‌هام داشتم دنبال چیزی که دستم توسطش لمس شده بود میگشتم که یه چیزی دستم رو گرفت و به زور کشوندم به سمت تخت یا خدا نفسم حبس شده بود نفس کشیدن یادم رفته بود استرس تموم وجودم رو پر کرده بود تنها کاری که می‌تونستم بکنم این بود بچه ها تو رو خدا بیاین بچه ها همین! چند بار پشت سر هم تکرار کردم ولی؛ بازم داشت منو می‌کشید اون موجود هر چیزی که بود خیلی قدرت داشت با اینکه پایه های تخت رو چسپیده بودم اما؛ بازم کشوندم داخل تا کمر زیر تخت بودم و فقط پاهام مونده بود که در با شدت بدی باز شد و بچه ها اومدن داخل هوف فشاری که به دستم وارد میشد کم شده بود و بعد از چند ثانیه انگار هیچ چیزی نبود پاهام رو نسیم و ایدا گرفتن و از زیر تخت درم آوردند
- شوخی خوبی نبود امیدوارم برای جیغ جیغ کردنت دلیل قانع کننده‌ای داشته باشی! به صورت غرق در اخم حنا نگاه کردم وشروع کردم به حرف زدن باید جوابش رو می‌دادم بچه ها من یعنی اونجا به تخت اشاره کردم اونجا زیر اون تخت یه چیزی بود که داشت منو می‌کشید من ترسیده بودم من
- اه بس کن محی اینقدر حرف مفت نزن خودت بهتر از همه ما میدونی هیچی اونجا نیست
- بهتره دست از تخیلاتت برداری دیگه داری خستمون میکنی بعد از حرف مبین و حنا، عصل هم ب موافقت با اونا سرش رو تکون داد و گفت: - بچه ها راست میگن محی با این کارات فقط مارو میترسونی! به نظرم بهتره که این بچه بازی هارو در نیاری و بعد همشون رفتن بیرون نگاهی به دستم انداختم متورم شده بود و کبودی روش جا خوش کرده بود اگه من تخیلی ام، من دیونه ام! پس این جای کبودی نشون‌گر چیه؟! گیج شده بودم اخه چطور امکان داره بچه ها متوجه این مشکلات نشده باشن تو فکر بودم که هانی دستم رو لمس کرد سرم رو بالا گرفتم که - میدونم می‌خوای بپرسی چرا منم نرفتم همراشون! خب ببین من متوجه کبودی دستت شدم هنوزم میگم محیا منم باهات موافقم اینجا بدجور عجیب و غریب میزنه حالام پاشو برات پماد بزنم که ردش زودتر خوب شه لبخندی ب هانی زدم اگ هانی نبود فکر می‌کردم واقعا دیوونم! بعد از زدن پماد رفتیم تا یه چیزی بخوریم بچه هام رفته بودن داخل جنگل چون هیچ سر و صدای از کلبه نمی یومد بزارید یکم از دیزاین کلبه بهتون بگم خب طبیعیه وقتی که از کلبه حرف میزنن همه مون یه کلبه کوچیک خوشگل نقلی رو تصور می‌کنیم که داخلش هم دوتا قاب عکس و یه اتاق و یه تخت کوچول موچولو هست ولی خب این کلبه با تصور شما خیلی فرق داره! اینجا اصلا اون حس ارامش رو نداره! یه کلبه است با چندین اتاق تخت های زوار در رفته در های پوسیده و چوب های سیاه انگار که آتیش گرفته این کلبه بعد از اینکه غذامون تموم شد به همراه هانی رفتیم بیرون و مشغول نگاه کردن ب نمایه بیرونی کلبه شدیم اگ این هاله های سیاه و آسمون تاریک و در نظر نگیریم جای قشنگیه قشنگ که میگم منظورم از خوشگلی نیست منظورم از ترسه آره ترس یه جای قشنگیه که آدم سنگ کوب میکنه والا به همراه هانی راه می‌رفتیم تا رسیدیم به بچه ها انگار که همه چیز عادی بود همه بودیم جز آیدا معلوم نیست دخترک سر ب هوا دوباره کجا غیبش زده! هر چی منتظرش موندیم تا بیاد یا لاقل مثل دفعه قبل صدامون کنه نیومد که نیومد پس شروع کردیم ب صدا زدنش آیدا آیدا کجایی تو - آیدا اگه صدامون رو می‌شنوی جواب بده - آیدا بیا دیگه می‌خوایم برگردیم - آیدا دستم بهت برسه باید فاتحه‌ات رو بخونی هوف خسته شدم یه سنگ رو پیدا کردم و روش نشستم لاقل بهتر از این بود که وایسم و از نگرانی بمیرم! همون جور که نشسته بودم چند تا سنگ رو از روی زمین برداشتم و گذاشتم کف دستم و شروع کردم دستم رو حرکت دادن هر وقت کاری از دستم بر نمیومد این کار رو انجام میدم معمولا میگن که برای استرس خیلی خوبه! ولی ؛شماها باور نکنید هوم بعد از نیم الی چهل و پنج دقیقه‌ای که وقت گشتن و صدا زدن آیدا شد تصمیم گرفتیم که برگردیم کلبه،شاید آیدا برگشته بود! زمان زیادی تا کلبه نبود پس بعد از کمی پیاده روی بالاخره رسیدیم من که کلا اعتراف می‌کنم اگه آیدا رو پیدا کنم با همین دستام خاکش می‌کنم دختره خل و چل وارد کلبه شدیم همگی نشستیم بعد از این‌که نفسی تازه کردیم بلند شدیم و راه افتادیم به سمت اتاق آیدا بدون در زدن وارد اتاقش شدیم اما؛چیزی که می‌دیدیم قابل توصیف نبود آیدا تموم بدنش زخمی شده بود! انگار که یه موجود بهش حمله کرده بود تموم تنش رو چنگ انداخته بود و دقیقا روی سینش جای قلبش رد پنج ناخن بود و به واضح دیده میشد که قلبش دیگه سر جای خودش نبود با صدای جیغ بچه ها به حال برگشتم! تازه متوجه اشکام شدم من کی گریه کردم؟ آیدا با جسم بی جون و بدون قلب روی تخت خوابیده بود! کی فکرشو می‌کرد آخه؟! دوباره دستم رو روی صورتم کشیدم تا اشکامو پاک کنم اما؛ با چیزی که به عقب هولم داد تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم به عصل نگا کردم که غرید - اگه تو لعنتی نبودی الان آیدا سالم بود می‌فهمی اون بخاطر تو مرد از بس نیروی منفی دادی تا بالاخره گریبان گیرمون شد
- چی،چی میگی عصل تو که این حرف ها رو جدی نمیزنی؟
- هه من کاملا جدی‌ام ! دهنم بسته شد اخه چه جوری می‌تونست راجع بهم همچین فکری بکنه؟!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #8
پارت هفتم:
من نباید ضعیف باشم با پشت دستم اشکام رو پاک کردم و بلند شدم و رو به روی عصل ایستادم و شروع کردم به صحبت کردن دهنت رو ببند عصل من از همون روز اول گفتم این جا عجیبه و غریبه اما؛ هیچ کدومتون بهم توجهی نکردید هیچ کدومتون حرفم و جدی نگرفتید دستم رو گرفتم بالا و جای کبودی رو دستم رو نشون دادم و به بچه ها که با تعجب و حالت گنگی بهم نگاه می‌کردن گفتم یادتونه امروز گفتم بیاین داخل اتاقم ولی؛ گفتین این مسخره بازیا و بچه بازیا رو تموم کنم؟! یادتونه لعنتیا اگه فقط بهم مهلت حرف زدن می‌دادین می‌فهمیدین که اینجا ب جز ما یه نفر یا چه می‌دونم یه موجود دیگه‌ام زندگی می‌کنه به ایدا اشاره کردم و گفتم حتما باید یکی مون می‌مرد تا باورتون بشه همه حرفام راست بود هان دیگه نمی‌تونم من که اینجا نمی‌مونم ترس رو تو چشمای بقیه می‌دیدم حتی؛ عصلی که می‌خواست‌ خودش رو محکم نشون بده! به سمت در اتاق رفتم و گفتم من میخوام از این خراب شده برم هرکسی موافقه وسایلش رو جمع کنه و پشت سرم بیاد اول از همه خودم از اتاق آیدا زدم بیرون و به سمت اتاقم رفتم خدارو شکر وسایلی زیادی رو از چمدون خارج نکرده بودم پس همون وسایل کم رو جا دادم تو چمدون و بعد از یه نگاه اجمالی از اتاق خارج شدم و بدون مکث از کلبه زدم بیرون
- پ ، پس آیدا چی اونو نمی بریم؟ نه وقتی از این خراب شده زدیم بیرون پلیس رو می‌فرستیم تا پیداش کنه فعلا جون خودمون مهم تره! درضمن اگه بهش دست بزنیم اثر انگشت مون می‌مونه روی جسدش و خودمون رو به جرم قتل دستگیر می‌کنن پس چاره ای جز نبردنش نداریم حالا راه بیوفتین، سوار ماشینامون شدیم نسیم که اول با آیدا بود حالا سوار ماشین عصل شد هانی نمی دونم بخاطر مرگ آیدا بود یا اتفاقات این دو روز که حالش خراب شد و نتونست بشینه پشت فرمون درکش می‌کردم هیچ کدوممون حالمون خوب نبود نشستم پشت رول و پدال گاز رو فشردم بازم تاریکی چرا این همه هاله سیاه محو نمیشن خدایا چرا هر چی می‌رفتیم بازم ب کلبه می‌رسیدیم یه دور ، دو دور ، سه دور بازم کلبه کلبه کلبه اه گندش بزنن ماشین رو نگه داشتم و پیاده شدم سرم رو بین دوتا دستام گرفتم و تا جایی که می‌تونستم داد زدم خدا این قدر بلند داد زدم که نمی‌دونم دوباره چی شد که برگشتم به همون جای تاریک همون جای بی روح دوباره همون کلمات گنگ به سمت صدا حرکت کردم هرچی نزدیک تر می‌رفتم صدا واضح تر می شد شما همتون محکوم ب مرگید فقط برگزیده انتخاب می شود و زمانی که ترتیبتان بهم بخورد دو نفر از شما به قعر تاریکی کشانده می‌شوید! و تمام همین یعنی چی چرا نمی تونم حرفاش رو درک کنم چشم هام رو که باز کردم دیدم بچه ها دورم جمع شدن و چشماشون اشکیه ملتمس بهم خیره شده بودن بچه ها باید یه چیزی رو بهتون بگم من بهم وحی میشه یعنی چه جوری بگم بهم الهام میشه من حس می‌کنم یکی می‌خواد بهمون یه چیزی رو بگه حالا یا می‌خواد کمکمون کنه یا می‌خواد به کلبه اشاره کردم و گفتم: می‌خواد ناقوص مرگ رو ب صدا در بیاره
- یعنی چی محی من نمی‌فهمم
ببینین بچه ها از همون اول که اومدیم اینجا خیلی اتفاقا افتاده و من بهم وایب شده اون ، اون صدا
- اون صدا چی
ولش چیز مهمی نیست
- هست محی بهمون بگو لاقل بدونیم چه خبره با ، باشه هر بار که وایب میشم به یه جای عجیب که کاملا تاریکه و ترسناکه میرم هیچی نیست جز یه صدای گنگ که هربار تکرار میشه ش ، شما
- خب همه محکوم به مر ، مرگید فقط برگزیده انتخاب می‌شود تا چند دیقه همه تو فکر بودن صدا از هیچ کس در نمی‌اومد تا اینکه یهو همه شون باهم زدن زیر گریه هر کار می‌کردم نمی‌تونستم ساکتشون کنم خودمم دلم هوای گریه کرده بود حتی؛ فکرشم سخت بود بدونی به زودی می‌میری!
- هه
با این حرف نسیم به طرفش برگشتم چیزی شده نسیم!؟
- یعنی نمی‌دونی از کجا معلوم اینا همه نقشه تو لعنتی نباشه هه حتما خودتم برگزیده‌ای!
چه ربطی داره نسیم!
- هه خانوم تازه می‌پرسه چه ربطی داره ربطش اینه که چرا به تو فقط وایب میشه هان چرا تو فقط دونستی اینجا عجیب و غریبه هان
- منم فهمیدم! با این حرف عصل به طرفش برگشتم از هانی توقع داشتم این حرف و بزنه ولی؛ عصل رو ن!
- چیه خب منم متوجه شدم ولی؛ بخاطر این که نترسین چیزی نگفتم! حالام دعوا رو بس کنید اگ قراره اینجا بمونیم باید حواسمون به خودمون باشه بعد از این حرفش راه رو به سمت کلبه کج کرد و رفت! مام پشت سرش رفتیم اما؛ نسیم نیومد و گفت میره تا اعصابش بیاد سرجاش رفتم داخل اتاقم و سعی کردم بدون فکر کردن به اینکه تو اون اتاق آیدا با بدنی پاره و تنی بدون قلب و بدون نبض خوابیده بخوابم! هرچندم که هنوز که هنوزه می‌ترسم این اتفاق ها چیزی نبود که بخوام یا بتونم فراموشش کنم! هر جوری که بود بالاخره خوابم برد بعد از اینکه خوابیدم پاشدم و به سرویس رفتم دست هام رو خشک کردم و از سرویس زدم بیرون فکر کن کلبه ب این درب و داغونی ولی؛ سرویس داره! وان داره! بی خیال بابا حوصله اینکه به این چیزا فکر کنم رو نداشتم اگه در مواقع عادی بود می‌گفتم اره خب عجیبه اما؛ الان که ساعت شنی عمرم شروع ب کار کردن کرده و اون موجود دنبالمه نمی‌تونم به این چیز های به نظر کلیشه‌ای و بی اهمیت فکر کنم بعد از تعویض لباسام با یه شومیز و شلوار گلبهی کلاه قرمزم رو سرم کردم و از اتاقم زدم بیرون همه بچه ها پایین نشسته بودن و مشغول تماشای تلویزیون بودند هه اخه اینجا چش به تلویزیون! این کلبه واقعاً آدم رو به تعجب وا می‌داره بی خیال بچه ها شدم! دوباره به سمت اتاق خودم برگشتم تو راه برگشت بودم که صدای قیژی شنیدم برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم اما؛ چیزی نبود بی خیال شدم و دوباره به راه افتادم پیش خودم فکر کردم صدا حتما مال تخته چوب های کف کلبه‌ است اما؛ هنوز چهار قدم دیگه برنداشته بودم که دوباره همون صدا تکرار شد باز هم برگشتم اما چیزی نبود با صدای جیغی که اومد فوری خودم رو برگردوندم پیش بچه ها که حنا رو دیدم درست جلوی در ورودی روی پاهاش خم شده بود و مشغول نفس نفس زدن بود! همه با تعجب بهش خیره شده بودیم که مبین زودتر از توی شک در اومد و شروع کرد به صحبت کردن
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #9
پارت هشتم:
- چته تو پس نسیم کجاست؟! چرا داری نفس نفس میزنی
حنا : بَ ، بَ ، بچه ها یه اتفاقی افتاده سوالی نگاش کردیم! دوباره چی شده
حنا : من رفتم که نسیم رو پیدا کنم اما ؛ هر چی که صداش زدم جوابم رو نداد اول می‌خواستم بیام دنبال شما که باهم بریم اما ؛ گفتم شاید دور بشه برای همین اول رفتم به سمت پشت کلبه ولی ؛ اون جا نبود پس کلبه رو دور زدم و به راه افتادم همین جور مستقیم داشتم می‌رفتم و روی درختای که پوسته‌ شون سیاه بود علامت می‌زدم! پوست سیاه ؟ چرا باید تنه یه درخت سیاه باشه سوالی که برام پیش اومده بود رو مطرح کردم حنا اون درختا سوخته بودن که تنه‌شون سیاه بود؟ حنا : نه اونا نسوخته بودن برگ هاشون کاملا سبز بود و مثلثی شکل
مثلی؟! اه مثل گلبرگ های اون گله آره خودشه حنا : من روی اون درختا علامت می‌زاشتم و می‌رفتم جلو تا به یه رودخونه رسیدم! اون جا نسیم رو پیدا کردم ! اما ؛ چیزی که من دیدم قابل توصیف نبوده و نیست بعد قطره اشکی که از گوشه چشمش چکیده بود رو پاک کرد و ادامه داد - بعد از اینکه نسیم رو پیدا کردم اون هم با اون صورت تصمیم گرفتم تا بیام پیش شما اما ؛ وقتی که داشتم بر می‌گشتم درخت ها دیگه سیاه نبودن و اگه نشونه نمی‌زاشتم روشون ! هیچ وقت راه کلبه رو پیدا نمی‌کردم می‌تونی اون‌جا رو بهمون نشون بدی !
- اره به راه افتادیم حدود یه ساعتی تو راه بودیم بدبخت حنا چقد راه رفته بود از چهرش خستگی می‌بارید بطری آبم رو به طرفش گرفتم از خدا خواسته بطری رو گرفت و یه نفس سر کشید و بعد ازم تشکر کرد وقتی به رودخونه رسیدیم نسیم رو دیدیم اوه خدای من واقعا قابل توصیف نبود ! تمامی لباس های تنش پاره شده بود ! به جرئت می‌تونم بگم بهش اونم باحالت وحشیانه ای ت×جـ×ـا×و×ز× شده بود به قیافه معصومش نگاه کردم صورتش از ماده لجز سبز رنگی پر شده بود ! تموم بدنش کبود بود انگار یه حیون خیلی بزرگ بهش ت×جـ×ـا×و×ز× کرده بود ! اشک تو چشم هام حلقه زد بلند داد زدم آخه لعنتی ها شما ها کی هستید که دست از سرمون بر نمی‌دارید لعنت به همتون لعنت به این زندگی این حق نسیم و آیدا نبود هانی : هیس آروم باش محی فعلا باید یه فکری برای جنازه نسیم بکنیم ! نمیشه که اینجا اونم با این وضع ولش کنیم که ! سرم رو تکون دادم با بچه ها به سختی کالبد خالی از روح نسیم رو بلند کردیم و تا کالبه اونم به سختی کشیدیم ! وقتی که به کلبه رسیدیم با هزار جون کندنی که بود چندتا وسایل پیدا کردیم و آیدا و نسیم رو خاک کردیم و بعد رفتیم داخل کلبه همه چی بد بهم ریخته شده بود حالا دو نفرمون رو از دست داده بودیم آیدا و نسیم ! نمی‌دونم چه جوری می‌تونم فراموششون کنم آخه اون ها رو چند ساله که می‌شناسم هعی پا شدم به سمت اتاقم برم که - محی کجا داری میری اتاقم ، واضح نیست !
- نه واضح نیست تنها کسی که تو این اتاق به تو شک داست نسیم بود و اون حالا نیست لعنتی چیکارش کردی هان یعنی چی حنا من نمی‌فهمم حرفت رو منم مثل شما اومدم داخل کلبه و رفتم داخل اتاقم و خوابیدم !
- هه نه بزار من بگم وقتی که نسیم در مورد شکش به تو حرف زد و رفت همه ما اومدیم داخل کلبه اما تو تنهایی رفتی تو اتاقت تا بخوابی ! واضح تر از این که تو توی قتل نسیم دست داری؟
هانی : بس کن حنا خودتم بهتر از هرکس دیگه ای میدونی محی بی گناهه اونجوری که به نسیم تعرض شده انگار کار چند نفره ! محی هم دیدین وقتی تو اومدی تازه از اتاقش خارج شده بود نمی تونست این راه رو این قدر زود بیاد و بره ! اگه بهم شک دارید می‌تونید اتاق محی رو برسی کنید همون طور که دیدید کنار رودخونه زمین مرطوب بود پس گِل ب تهه کفشامون چسپیده ! اگه می‌خواید بریم اتاق محی رو ببینیم اگه داخلش گِل بود که یعنی محی تو قتل نسیم نقش داره ولی اگه نه و چیزی پیدا نکردید دیگه حق ندارید به محی تهمت بزنید
با موافقت بچه ها همه به سمت کلبه راه افتادیم وقتی دیدن کف اتاقم تمیزه و خالی از گِل و لای موجود در کناره آبشاره از حرفی که زده شده بود پشیمون شدن و به ترتیب ازم معذرت خواهی کردن
 
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #10
پارت نهم:
تو این وضع لبخند زدن خیلی صورت خوشایندی نداشت و همچنین کار آسونی هم نبود پس به سختی لبخندی زدم و دستم رو روی شونه هاشون گذاشتم و با گفتن میرم بیرون تا هوایی بخورم جمعشون رو ترک کردم! از زبون عصل: واقعا نمی‌دونم چرا اتفاقایی که دارن میوفتن این‌قدر گنگ و عجیبن از همون اول‌ هم محیا شک داشت به این‌جا اومدنمون اما من با تخسی به حرفاش گوش نکردم نمی‌دونم چرا ولی خوشم نمیاد کسی قبل از من از حوادث و اتفاق های پیرامونمون بویی ببره هه من یه بچه مرفه پولدار تخس مغرورم که هیچ کس و آدم حساب نمی‌کنم اونوقت بیام حرف محیا رو راجع به کلبه نفرین شده و موجود یا چه می‌دونم موجودات داخلش باور کنم؟! ولی با حرف امروز هانی وقتی که اونجوری بی گناهی محیارو ثابت کرد فهمیدم که محیا گناهکار نیست و واقعا یه موجودی داره جون تک تکمون رو میگیره! به گفته محیا به ترتیب داریم کشته میشیم تا زمانی که برگزیده انتخاب شه یعنی ممکنه برگزیده همون محیا بوده باشه؟هه کاملا واضحه خود لعنتیشه! وگرنه چرا به ماها وحی و الهام نمیشه؟! با صدای جیغی که از اتاق کنازی میومد فوری از روی تخت پا شدم دمپایی های ابریم رو پوشیدم و از اتاق خارج شدم یعنی چی شده نه خدای من این‌،این امکان نداره! داری چه غلطی میکنی حنا اون رو از روی دستت بردار لعنتی
- نه ، نه ، نمی‌تونم بچه ها تورو خدا یکی کمکم کنه
یعنی چی که نمیتونی زودباش حنا زودباش اون تیغ لعنتی رو از روی دستت بردار اشکاش میریخت ؛ ولی نمیتونست کاری کنه زجه میزد ناله میکرد ؛ اما کسی کمکش نمیرفت به دور و برم نگاه کردم حتی محی ام خشک شده بود! بی خیال بقیه شدم و خودم رو به حنا رسوندم دستش رو که باهاش تیغ رو گرفته بود گرفتم که از زبون محی : نه بلندی کشیدم عسل نرو یادت نیست بهتون چی گفتم نباید بزاری ترتیب بهم بخوره برگرد توروخدا ؛ اما دیگه دیر شده بود داشت با دستش ، دست قفل کرده حنا رو باز میکرد که یهو نمیدونم چه جوری شد که حنا دستش رو آزاد کرد و با تیغ جوری زد تو صورت و چشم های عصل که تخم چشمش بیرون پرید و بعد تیغ رو جلوی چشمای خودش گرفت با لهجه ای و تن صدایی که عوض شده بود گفت:گفته بودم زمانی که ترتیبتان بهم بخورد دو نفر از شما به قعر تاریکی کشانده میشوید!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین