. . .

متروکه رمان داستان کلیشه| فاطمه فریادرس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تخیلی
  4. پلیسی
  5. فانتزی
  6. تراژدی
نام: داستان کلیشه
نام نویسنده: فاطمه فریادرس
ژانر:تراژدی،اجتماعی،عاشقانه،پلیسی،فانتزی،تخیلی
خلاصه ای از رمان:
باید از رمان خودم می‌نوشتم. تمام چیزهایی که از این پس اتفاق می‌افتد،نه تمام چیزهایی که تا به حال اتفاق افتاده است. در هر صورت من یک نویسنده هستم.اول داستان آن ساعت مچی عجیب و بعد هم داستان آن که «نباید نام ببرم».
خیلی مانده که نامش اشکار شود،خیلی مانده تا عموم بشناسندش. البته فقط او را نه و شاید آنها ``را``. باید اینگونه توصیف کنم:«دختری که دنبال رازیست،دنبال جواب سوالی از ناکجاآباد.البته که ماجرا مرموز است.»
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Fatemef1389

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3528
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
2
پسندها
17
امتیازها
28

  • #2
باید می‌خندیدم ،باید لبخند می زدم،اما می دانی، اخر مگر این تونل سیاه می‌گذارد؟ راستش را بخواهی از بیرون آبی بود،یک چیزی توی مایه های سفید. می توانستی روی آن شناور بشوی. اما الان،الان فقط به اعماقش سقوط می‌کنی و غرق درون او می‌شوی. درونش انقدراهم قشنگ نیست.سیاه سیاه و ترسناک.درست یادم نمی آید. دیروز صبح،در حال نوشتن `` توت فرنگی شیرین`` بودم. ماه قبل مادرم مرد.ساله قبلش هم پدرم.از آنجایی که من صلاحیت نگه داشتن برادر هفت ساله ام ``الفرد``را نداشتم،او به پرورشگاه فرستاده شد و بعد من ماندم و یک خانه کوچک که هر ماه حدود سی میلیون دلار اجاره خانه اش را باید پرداخت می کردم . من حتی توان پرداخت چنین مبلغی هم نداشتم . وقتی در حال نوشتن رمانم بودم آقای توماس از راه رسیدن و درحالی که دندان قروچه می رفتند با دستانی که رگشان باد کرده بود دفترم را از زیر دستم کشیدند و آن را از وسط پاره کردند. همان جا خشکم زده بود.من برای آن انجمن رمان نویسی رمانیک سال کامل وقت گذاشته بودم.گاه شب ها از خواب خود می‌گذشتم تا فصل جدیدش را به پایان برسانم. توی صورتم خیره شد و آرام گفت:«این جوری می‌خوای پول اجاره خونه رو بپردازی؟با یک تیکه کاغذ زباله بدرد نخور؟
ناگهان تن صدایش بالا رفت و ادامه داد:«دختری روانی من کم از دست آدمایی بی عرضه مثل تو زجر نکشیدم؛یا همین الان پول منو میدی یا آواره کوچه خیابون ها میشی.»
با صدایی لرزان گفتم:«من،من فقط یک هفته دیگه کتابم به چاپ می‌رسه. لطفاً فقط یک هفته بهم فرصت بدید.
طوری توی تخم چشم هایم نگاه میکرد که فهمیدم دیگر وقتی برایم نمانده. سرم را پایین انداختم و لب زدم:«تا شب بهم فرصت بدید وسایلمو جمع کنم.»
بدون آنکه چیزی بگوید رفت. از قدیم گفته‌اند سکون نشانه رضایت است. وسایلم را جمع کردم.چیز زیادی نداشتم.چند دست لباس کهنه و پاره،دستی پتو و بالشت،چند تا مداد و خودکار و دفتر و مسواک.
دونه دونه می شمردمشان. روی هم به سی تا هم نمی‌رسیدند.
در نهایت تصمیم گرفتم به کیل¹نقل مکان کنم. حداقل آنجا می‌توانستم خانه ای درست حسابی اجاره کنم. در آنجا یک صاحب خانه خوب پیدا کردم . بیشتر دنبال یک صاحبخانه خوب میگشتم تا خانه خوب.به قول مادربزرگم،شیرینی خانه به صاحبش است . شهر کیل جای قشنگی است. جولوی در خانه مان یک درخت همیشه بهار وجود دارد و در واقع تنها چیزی که باعث می‌شود نمای خانه قشنگ شود،همان درخت است.
برای خرید چند چیزی‌ از ساختمان خارج شدم.هوا سرد و ابری بود.چند قدمی نرفته بودم که برف شروع به باریدن کرد. آسمان می‌درخشید. دستم را رو به ابرهای آسمان گرفتم. به ندرت اتفاق می‌افتد که دانه ای برف در دست کسی بیفتد.همین که میرفتم به کف دستم خیره شده بودم.دانه ای برف روی دستکش مشکی رنگم افتاد. نمیدان چرا،ولی لبخندی روی صورتم باز شد. طولی نکشید که آن لبخند بسته و غمی سنگین بر دلم شد. چرا ناگهان غمگین شدم؟
سردرد به سراغم آمد.چشمانم می‌سوخت. ناگهان تصاویری مانند تیتراژ فیلم ها در حافظه ام پخش شد.تصویر دستی کوچک با دستکشی صورتی رنگ که دانه ای برف در آن افتاده بود.هرچه سعی میکردم ادامه اش را به خاطر نمی‌آوردم.سرم به شدت سنگین شده بود و بدنم می‌لرزید.ناگهان پهن زمین شدم. مانند پیله ای به خود می پیچیدم.تصویر نصفه نیمه میرفت و می‌آمد. آهی بلند سر دادم. بعدش را دیگر به خاطر ندارم.بعدش،بعدششاید سفیدی برف بود؟یا شاید هم سیاهی مطلق کف دریا.
از خواب بیدار شدم روی تخت بودم.از آن پایین امدم و دستی به موهایم کشیدم.انها کاملا به هم ریخته بودند. صدایی توجه مرا به خود جلب کرد.
_وقتی افتاده بودی زمین آوردمت خونه خودم.مردم تقریباً بی حس از کنارت رد میشدن.
به او خیره شدم.زنی جوان با کودکی زیبا در چهارچوب در اتاق ایستاده بود. بعد ادامه داد:من رو که از یاد نبردی؟
به سمتم آمد و گفت:«همسایه بغلیت هستم،خانم``مگی اسکارلت``. از آشنایی ...»
هنوز ادامه حرفش را نزده بود گفتم:« از کمکت ممنونم.باید برم»
چند قدمی که رفتم گفت: حداقل نمیخوای خودت رو معرفی کنی ،تو خیلی جوونی چند سالته؟
برگشتم و گفتم:«اوه ببخشید -شانزده سالمه و خداحافظ »
+باشه فقط اسمت رو هر وقت خواستی بهم بگو
او داشت سخن می‌گفت و من دیگر صدایش را نمیشنیدم. از او خیلی دور شده بودم.بدون آنکه مقصد را بدانم،راهی خیابان شدم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
132

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین