. . .

در دست اقدام رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: غبار کافه
نام نویسنده: زهرا وحیدی نکو
ژانر: ماجراجویی
ناظر: @لیلا پارسا
خلاصه:
درست وقتی که همه درگیر جنگ و ویرانی هستند، ارتش به علتی نامعلوم پدرومادر ترِزا را با خود می‌برد؛ اما تا بازگشت و دیدار دوباره پدرومادرش، ترِزا حتی مرگ را هم لمس می‌کند!
مقدمه:
گرد و غبار همه جا را پوشانده بود و با سماجت در جای خود سال‌ها ثابت مانده بود، هیچکس جرعت از بین بردن آن‌ها را نداشت چرا که در پس افکارشان آن را تنها نابودی خود می‌دانستند‌.

اما بلاخره یک نفر آلوده شدن را به جان خریده و تکه‌ای از آن سیاهی‌ها را پس زده تا نور بلاخره از بین هزاران مولکول غبار به بیرون بتابد و دنیای کوچک ذهن‌هایشان را روشن کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,698
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #11
(پارت 9)

تند تند قدم برمی‌داشتم و وادار می‌شدم مدام بدوم تا از او عقب نمانم، موهای سیاه و پرپشتش با هر قدم به بالا پرت می‌شد و کت و شلوارش در تنش کشیده میشد.
لبه‌های دامنم را به دست گرفته بودم تا بتوانم سریع‌تر حرکت کنم، نفسم را حبس کردم و در راهروی طبقه اول که بسیار ساکت بود و فقط صدای قدم‌های سریع ما در آن به گوش می‌رسید، دویدم و شانه به شانه پسر قدم برداشتم.
نگاهی به من کرد و با لبخند پت و پهنی گفت:
_ راستی اسمت رو بهم نگفتی؟
موقع حرف زدن نفس نفس میزد.
به پاگرد طبقه دوم رسیدیم، مثل او نفس نفس زنان و با صورتی که از دویدن زیاد سرخ شده بود گفتم:
_ ترزا!
می‌خواستم اسمش را بپرسم؛ اما نفسی برایم نمانده بود بنابراین سوالم را به بعد موکول کردم.
در راه طبقات دوم و سوم هیچ حرفی بینمان ردوبدل نشد و تنها قدم‌ها و صدای نفس‌هایمان که محکم تو و بیرون می‌دادیم به گوش می‌رسید.
پسر جلوتر از من افتاد و قبل از این‌که از پله‌های طبقه چهارم هم بالا برود، خسته گفتم:
_ صبر کن...
برگشت و به من که خم شده بودم و نفس نفس می‌زدم نگاه کرد، خندید و گفت:
_ فکر می‌کردم بعد از این همه وقت این‌جا بودن‌ راحت می‌تونی همه طبقه‌ها رو یه ظرب بالا بری.
با حرص نگاه‌اش کردم و گفتم:
_ اگه تو هم جای من تو این حال بودی نمی‌تونستی...
ابرویی بالا داد و چند پله را موقرانه پایین آمد و آرام گفت:
_ چه حالی؟
از لحنش خوشم نیامد، مرا یاد کسی می‌انداخت که اصلاً دلم نمی‌خواست به آن فکر کنم. ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم و با لرزی که ناگهان به صدایم افتاده بود لب باز کردم و گفتم:
_ بیخیال می‌تونم بیام‌
نگاه جدی‌اش خیلی سریع محو شد و دوباره همان برق شادی در چشمانش نمایان شد، لبخندی زد و گفت:
_ پس بیا.
آب دهانم را قورت دادم و بعد از کمی تامل به دنبالش رفتم، نمی‌دانم به خاطر کندی من بود یا خودش خسته شده بود؛ اما قدم‌هایش را آرام‌تر و برابر با من برمی‌داشت و خیلی رسمی راه می‌رفت.
همان‌طور که لبم را می‌جویدم و دست‌هایم را از استرس به هم می‌پیچیدم نگاهی به او کردم و کنجکاوانه سعی کردم بدانم بلاخره مقصد او کجاست، یکی از کارکنان ارشد به محض دیدن ما اول تعضیمی به پسر کرد و بعد روبه من با عصبانیت گفت:
_ تو حق نداری این‌جا باشی!
مردی قوی هیکل بود که لباس سیاه و سفید‌ش برایش تنگ بود و به نظر می‌رسید هر لحظه ممکن است در آن لباس بترکد!
ابروهای پرپشت و کلفت مشکی‌اش درهم شد و چشمان ریز و گود رفته‌اش حتی ریزتر از قبل هم شد.
کمی ترس برم داشت، راست می‌گفت و من این را می‌دانستم؛ اما اتفاقی که چند دقیقه پیش برای خانواده‌ام افتاده بود ذهنم را کاملاً خالی کرده بود.
من من کنان سعی کردم بهانه‌ای بتراشم که پسر خیلی خشک و جدی گفت:
_ این دختر با منه.
مرد که با چهره اخمویش به من زل زده بود سریع به پسر نگاه کرد و گفت:
_ اوه بله قربان جسارت من رو ببخشید.
کم مانده بود از رفتار دستپاچه‌ی مردی به این گنده‌بکی با یک الف بچه خنده‌ام بگیرد؛ اما به زور جلوی خودم را گرفتم و بعد از این‌که پسر، مرد را مرخص کرد پرسیدم:
_ نمیگی کجا داریم می‌ریم؟ دو ساعته همین‌‌طوری داریم راه می‌ریم.
همان موقع جلوی دری ایستاد و گفت:
_ همین‌جا!
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,698
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #12
(پارت 10)
به در چوبی و قدیمی نگاه کردم و منتظر واکنشی از طرف او شدم، پسر قدمی به جلو برداشت و آرام دستش را بالا برد و چند ضربه به در زد.
صدای خش‌داری گفت:
- بیا تو.
این صدا برایم آشنا بود، خیلی آشنا!
در را باز کرد و خودش عقب ایستاد تا اول من وارد شوم، پا به درون اتاق گذاشتم و خیلی سریع از بوی تنباکو جلوی بینی‌ام را با دست پوشاندم و از میان هاله‌ای از دود به مردی که روی صندلی‌ای پشت میز قدیمی‌اش نشسته بود نگاه کردم. حدسم درست بود، او مارکون بود!
پیرمردی عجیب و البته بسیار مورد احترام؛ اما چیزی که از همه عجیب‌تر بود، بودن ما یا حداقل من در حضور این مرد بود.
نگاهم مدام در چرخش بود و سعی می‌کرد در کسری از ثانیه همه‌جا را خوب از نظر بگذراند، اتاق کلاً از چوب درست شده بود، از کف و سقف گرفته تا صندلی‌ها و حتی لیوان روی میز!

تنها یک میز و صندلی و یک فرش قرمز رنگ که به نظر دست‌باف بود و وسط اتاق قرار داشت به چشم می‌آمد و یک تابلوی کج شده هم روی یکی از دیوارها نصب شده بود که بیشتر فضا را عجیب می‌کرد به جای آنکه زیبا کند.
نور اتاق تنها با یک شمع کم‌سو که روی میز قرار داشت تامین میشد و هیچ پنجره‌ای هم وجود نداشت. ترکیب بوی تنباکو و قهوه هم در اتاق به مشام می‌رسید، حتی فضای اتاق هم عجیب بود.
حضور پسر را در کنار خود حس کردم و سریع سرم را به طرفش برگرداندم تا دلیل این‌جا آمدن را از او بپرسم؛ اما پسر قبل از این‌که دهان باز کنم به حرف آمد و مودبانه رو به پیرمرد که هنوز در میان توده‌ای از دودها گم شده بود، گفت:
- عصر بخیر مارکون! امیدوارم مزاحم نشده باشیم.
پیرمرد سرفه‌ای خشک کرد و سعی کرد با دست دودها را کنار بزند بلکه بتواند مهمانانش را ببیند، روی صندلی‌اش کمی جابه‌جا شد و با همان صدای خش‌دار گفت:
- مزاحم که شدید اما حالا کارتون چیه...
می‌توانستم ریش‌های پرپشت و سفیدرنگ مارکون را از پشت مهی که از دود برای خود ساخته بود ببینم، قبلاً هم مارکون را دیده بودم؛ اما او زیاد در جمع حاضر نمیشد.
- ما رو ببخشید امر مهمی بود وگرنه مزاحم...
مارکون دستش را در هوا تکان داد و با بی‌حوصلگی گفت:
- باشه باشه! کارِت رو بگو...

پسر سرش را پایین انداخت و بعد زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:
- مطمئنم قضیه چند دقیقه پیش به گوشتون خورده. ما این‌جاییم که جواب چندتا سوال رو ازتون بگیریم.
مارکون ازجاییش بلند شد، هردو بی‌اختیار قدمی به عقب برداشتیم و من سریع دست لرزانم را پشت سرم مخفی کردم.
از میان دود بیرون آمد و چهره‌اش نمایان شد. کل اجزای صورتش را ریش‌هایش پوشانده بودند و تنها چشمان ریزش که برخلاف مو و ریش سفیدرنگش، به سیاهی غیر بود دیده میشد.
لباسی ساده و عجیب و بسیار بلند که تا پایین پایش می‌رسید به تن داشت و گردنبندی با مهره‌های چوبی که از اشکال هندسی متفاوتی درست شده بودند به گردن داشت که بر روی لباس سیاه‌رنگش خودنمایی می‌کرد.
مارکون قد بسیار بلند و جثه‌ی بزرگی داشت، بنابراین عجیب نبود که دربرابرش احساس یک مورچه بی‌پناه را داشتم.
- بهتره وقت خودتون رو تلف نکنید و بیشتر از این مزاحم من هم نشید.
پسر که معلوم بود کمی آزرده‌خاطر شده، با اعتراض گفت:
- اما مارکون...
چشمان تیز مارکون سریع قفل پسر شد، بی‌اختیار آستین پسر را کشیدم تا متوجه‌اش کنم بهتر است بزنیم به چاک! پسر که متوجه اضطراب من شده بود سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
- بله مارکون، بهتره ما دیگه بریم.
مارکون غرولندی کرد و دوباره پشت میزش قرار گرفت؛ اما به نظر نمی‌رسید پسر هنوز تمایلی برای رفتن داشته باشد.
پس از گذشت مدت کوتاهی که برایم خفقان آور بود مارکون دستش را درهوا به نشانه بیرون کردنمان تکان داد و این‌بار به اجبار پسر راضی شد و سرش را به نشانه احترام خم کرد و هر دو سریع از اتاق خارج شدیم.
وقتی در پشت سرم بسته شد احساس کردم از تابوت درآمده‌ام و حالا می‌توانم نفسی عمیق بکشم، کم مانده بود از بوی دود زیاد و نمور بودن اتاق و البته حضور سنگین مارکون پس بیفتم!
دستم را روی سینه‌ام گذاشتم و همان‌طور که نفسی تازه می‌کردم به پسر که کمی عصبی به نظر می‌رسید نگاه کردم، صاف ایستادم و به طرفش رفتم.
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,698
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #13
(پارت 11)
- خوبی؟
ناگهان از حالت عصبی درآمد و کمی بهت زده خیره‌ام شد:
- آ... آره خوبم!
دوباره به زمین خیره شد و آرام گفت:
- متاسفم فکر نمی‌کردم...
حرفش را بریدم و گفتم:
- چرا فکر کردی مارکون ممکنه چیزی بدونه؟
سرش را بالا آورد و با چشمان طوسی درشتش نگاهم کرد و بعد به گوشه‌ای دیگر خیره شد و گفت:
- خب مارکون خیلی باهوش و دقیقه، البته نفوذ و احترام بالایی هم داره پس بعید نیست همه چیز رو بدونه!
موقع گفتن کلمات آخر شانه‌هایش را بالا انداخت و آهی کشید.
کمی این پا و آن پا کردم و مدام به پسر خیره می‌شدم، نمی‌دانستم حالا باید چه کار کنم به نظر می‌رسید او هم نمی‌داند.
یکدفعه بی‌مقدمه گفت:
- تو این چند وقت چیز عجیبی ندیدی چیزی که به نظرت ممکنه به این قضیه مربوط باشه... یا چه می‌دونم! رفتار عجیبی چیزی...
ناگهان چیزی را به یاد آوردم و رو هوا بشکنی زدم و گفتم:
- امروز قبل از این‌که ببرنشون با یکی از سرهنگ‌های درجه بالا گفت‌و‌گوی عجیبی داشتن... درواقع عجیب که نه، خیلی کنایه‌آمیز...
به شدت به فکر فرو رفته بودم و تقریباً کلمات آخر را با خود زمزمه می‌کردم.
پسر دوباره تلاش کرد:
- خب؟ منظورت از کنایه‌آمیز چیه؟
نگاهی به چهره منتظرش کردم و گفتم:
- یه سری چیزا درمورد انتقام یا این‌که بهتره تو کار هم دخالت نکنن گفتن...
- اون سرهنگ رو می‌شناختی؟
سرم را تکان کوچکی دادم و گفتم:
- مشتری ثابته، هرروز هم میاد اما به نظر می‌رسید اون‌ها از قبل هم رو می‌شناختن...
پسر دوباره پرسید:
- اسمش چیه؟
سریع گفتم:
- سرهنگ هرمان، آدم ترسناکیه ولی...
حرفم را خوردم و به چهره بهت زده پسر خیره شدم.
- چیزی شده؟
با گیجی سرش را بالا آورد و گفت:
- ها؟ یعنی... نه... نه چیزی نشده.
با شک پرسیدم:
- پس چرا...
دستپاچه و سریع گفت:
- فقط به نظرم آشنا اومد... همین.
اما هنوز قانع نشده بودم، انگار ترسیده بود...
- من دیگه باید برم
قبل از این‌که حتی بتوانم پاسخی بدهم، از کنارم رد شد و خیلی سریع در پیچ پله‌ها گم شد. خیلی طول نکشید که صدای پاهایش هم محو شد.
درحالی که هزاران فکر و سوال در ذهنم می‌لولیدند، تنها وسط راهرو درازی ایستاده بودم و فقط به جایی که چند دقیقه پیش آن پسر ایستاده بود نگاه می‌کردم. با اینکه خیلی ناگهانی پیدایش شده بود و می‌خواست به من کمک کند توقع نداشتم این‌طور ولم کند و برود، نمی‌دانستم چرا حس می‌کردم بدون او نمی‌توانم جواب سوال‌هایم را بگیرم. احساس می‌کردم نیاز دارم او هم به من کمک کند! با این‌که شناختی هم از او نداشتم؛ اما فعلاً تنها امید من محسوب میشد.
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,698
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #14
(پارت 12)

آرام از پله‌ها پایین آمدم و به شلوغی همیشگی کافه چشم دوختم.
همه‌چیز عادی بود و انگار نه انگار چند دقیقه پیش این‌جا هرج‌و‌مرجی شکل داده. خانم وودرا که داشت با فنجان‌های خالی از سر میز مشتریان برمی‌گشت نگاهش به من افتاد و سریع به طرفم آمد، دستی به شانه‌ام کشید و با چشمان غمگینش نگاهی به چهره گیجم کرد و گفت:
- آه... ترزا عزیزم خوبی؟
چشمانم را به اجبار از همهمه کافه گرفتم و به او دوختم و سعی کردم با مطمئن‌ترین لحن ممکن حرفم را بزنم:
- بله خانم وودرا من خوبم.
اما مشخص بود خانم وودرا باور نکرده است. با چهره‌ای که ترحم درونش موج میزد، لبخندی کوچک به من زد و گفت:
- حتماً خسته‌ای بیا با ما یکم استراحت کن و یه چیزی بخور...
با بی‌حوصلگی گفتم:
- ممنون خانم وودرا من خوبم، میرم اتاق‌هارو مرتب کنم.
برگشتم بروم که خانم وودرا دستم را گرفت و با اصرار گفت:
- حالا بعداً وقت هست... فعلاً بیا بریم.
همان‌طور که حرف میزد دستم را می‌کشید و همراه خود به سمت آشپزخانه می‌کشاند، اصلاً حوصله‌ی حرف‌های بقیه را نداشتم و تنها دلم می‌خواست به طرف اتاقم پناه ببرم و تا وقتی که پدر و مادرم برنگشته‌اند بیرون نیایم؛ اما مثل این‌که چاره‌ای جز این‌که همراه خانم وودرا بروم نداشتم.
وارد آشپزخانه شدیم و خیلی سریع خانم وودرا مرا پشت میز و در کنار چندی از خانم‌های آشپزخانه نشاند و با مهربانی و البته دلسوزی فنجان چای داغی را به دستم داد و گفت:
- بخور عزیزم.
به محتویات فنجانم چشم دوختم و با حرص و بغضی که به گلویم فشار می‌آورد جرعه‌ای را پایین دادم.
- بیشتر بخور...
خانم وودرا به فنجانم اشاره کرد و با چشمان منتظرش نگاهم کرد.
دندان‌هایم را به روی هم ساییدم، از لحن ترحم برانگیزش هیچ خوشم نمی‌آمد، دستانم می‌لرزید و نفس‌هایم را مدام محکم، تو و بیرون می‌دادم، از آن همه چشم‌های منتظر و به ظاهر غمگین که بر رویم قفل شده بود متنفر بودم. حالا بیشتر از هر زمان دیگری دلم می‌خواست محو بشوم.
- ترزا عزیزم بهتره...
با عصبانیت گفتم:
- به من نگو عزیزم!
خانم وودرا شوک زده به من خیره شد، خودم هم از لحن عصبانی و صدای فریادم شوک زده شده بودم.
یکی از زن‌ها زیرلب گفت:
- چه بی‌ادب!
نفسم را با آشفتگی بیرون دادم و سریع ازجایم بلند شدم و به سمت اتاقم دویدم، احساساتم چنان درهم پیچیده بود که خودم هم حال خودم را نمی‌فهمیدم.
نگاهم به در اتاق پدر و مادرم افتاد و متوقف شدم، آرام آرام به طرفش رفتم و دستم را به سمت دستیگره اتاق دراز کردم؛ اما دوباره از حرکت ایستادم و مردد به دستگیره خیره شدم. نفسی عمیق کشیدم و این‌بار مطمئن در را باز کردم و داخل شدم.
به در تکیه دادم و بلافاصله چشمانم پر از اشک شد. بوی عطر ملایم مادر در اتاق پیچیده بود و مرا بیشتر از قبل دلشکسته می‌کرد.
آرام آرام به طرف پایین سر خوردم و اجازه دادم اشک‌هایم سرریز شوند. دستانم را دور خودم حلقه کردم و سرم را میان پاهایم گذاشتم.
جای خالی هردویشان بر روی قلبم سنگینی می‌کرد و باتمام وجود احساس تنهایی می‌کردم، حالا من خیلی تنها و بی‌کس شده بودم.
صدایم کم کم بالا می‌گرفت و یک لحظه چشمانم آرام نمی‌گرفتند؛ اما برایم مهم نبود، نیاز داشتم برای بیچارگی پدر و مادرم و تنهایی خودم اشک بریزم! شاید که کمی آرام می‌گرفتم.
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,698
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #15
(پارت 13)
چشمانم را باز کردم و به دوروبر نگاهی انداختم، سعی کردم از جایم بلند شوم. بدنم به خاطر این‌که روی زمین خوابم برده بود حسابی کوفته شده بود و نمی‌توانستم پاهایم را حس کنم.
همان‌جا پشت به در نشستم و با دستان قرمز شده‌ام پاهایم را مالش دادم، هوا تاریک شده بود و احتمالاً الان کافه خیلی شلوغ میشد.
سریع از جا بلند شدم و سعی کردم سر و وضعم را مرتب کنم، هنوز کمی لنگ می‌زدم؛ اما باید کمی راه می‌رفتم تا پاهایم به وضع عادی برگردند.
در اتاق را باز کردم و بیرون رفتم، به محض خروجم باد خنکی به صورتم خورد و صدای همهمه مردم به گوش‌هایم هجوم آورد.
با سرعت وارد آشپزخانه شدم و خیلی سریع کارم را شروع کردم، خانم آنولا که سرپرست کارکنان بود از غیبتم به شدت عصبانی شده و مدام غر میزد.
با چهره‌ای اخمو داد زد:
- تا الان کجا بودی؟
سرم را به زیر انداختم و آرام گفتم:
- خوابم برده بود خانم...
هنوز جمله‌ام را تمام نکرده بودم که کفری‌تر از قبل فریاد زد:
- خوابیده بودی؟ اونم این موقع؟ حالا چون اون پدر و مادر گستاخت رو بردن فکر نکن دلم به حالت می‌سوزه و می‌زارم هرکاری دلت خواست بکنی!
از این حرفش به شدت عصبانی شدم، دلم می‌خواست سرش فریاد بکشم و تا می‌توانم به او مشت بزنم که دیگر نتواند لب از لب باز کند؛ اما تنها کاری که از دستم برمی‌آمد، سکوت کردن و از درون سوختن بود.
خانم آنولا با چهره‌ای که کاملاً مشخص بود دارد از عصبانیت می‌ترکد مرا به سمت ظرف‌ها هل داد و دوباره فریاد کشید:
- همه اینارو تا آخر شب تموم می‌کنی، فهمیدی؟
منتظر پاسخی از طرف من نماند و با قدم‌های محکم آشپزخانه را ترک کرد و قبل از رفتن هم برای بقیه خط و نشان کشید که اگر به من نزدیک شوند و یا بخواهند کمکی کنند اخراج می‌شوند.
با خشم به کوهی از ظرف‌های کثیف خیره شدم و با تمام وجود سعی داشتم بغض و کینه را درون سینه‌ام خفه کنم، به نگاه‌های پر از تاسف دیگران محلی نگذاشتم و آستین‌هایم را بالا زدم تا کار را شروع کنم.
آشپزخانه از آن سکوت خفقان‌آوری که خانم آنولا با فریادهایش به وجود آورده بود درآمد و خیلی سریع دوباره صدای تلق و تلوق ماهیتابه‌ها و جلز و ولز گوشت و دیگر مواد غذایی بلند شد.
آب سرد که بر روی دستانم می‌ریخت تمام بدنم را می‌لرزاند؛ اما چندان اهمیتی نمی‌دادم، افکارم خارج از این محیط پر سروصدا بود و مدام به سمت پدر و مادرم سوق برمی‌داشت.
این‌طور نمی‌توانستم دوام بیاورم، حتماً باید از آن قضیه سردرمی‌آوردم، حالا هرطور که شده بود!
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,698
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #16
(پارت 14)
همان‌طور که با مشت بر روی دست چپم ضربه می‌زدم به سمت ستون چوبی‌ای که در کافه قرار داشت رفتم و پشتش پنهان شدم. از این‌جا می‌توانستی همه جا را به خوبی ببینی و البته کسی هم موقع دید زدن تو را نبیند!
در کافه با صدای جیرینگ جیرینگی باز شد و چند نفر دیگر وارد کافه شدند و پشت میزی نشستند، همه‌ی افراد را از نظر گذراندم تا بالاخره او را پشت میزی با یکی از سرهنگ‌ها و همسرش دیدم که باهم خوش و بش می‌کردند و قهوه می‌خوردند.
سرهنگ هرمان قهقهه بلندی سر داد و چیزهایی گفت که در همهمه موجود در کافه گم شد، با حرص به او چشم دوخته بودم و تمام حرکاتش را زیر نظر داشتم. هرچه بود مطمئن بودم زیر سر اوست؛ اما چطور باید می‌فهمیدم او چه از جان پدر و مادرم می‌خواهد؟!
- هی داری چی‌کار می‌کنی؟
به سرعت و با ترس به سمت صاحب صدا برگشتم و بعد از دیدن پسر کمی آرام گرفتم؛ اما هنوز کمی دستپاچه بودم و جوابی برای سوالش نداشتم.
تک خنده‌ای کرد و چند قدم جلو آمد و از پشت ستون به کافه خیره شد.
- فکر نکنم از دید زدن سرهنگ هرمان چیزی نصیبت بشه.
کمی هول شدم و با حرص از این‌که توانسته بود مچم را بگیرد گفتم:
- کی گفته داشتم اونو دید می‌زدم؟!
با قیافه‌ای حق به جانب، دست به سینه شدم و به آن طرف کافه خیره شدم. پسر برگشت و روبه‌روی من قرار گرفت و ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- پس میشه بگی قایمکی این پشت چی‌کار می‌کردی؟
بدون این‌که به او نگاه کنم گفتم:
- به خودم مربوطه!
پسر کمی سرش را تکان داد و بعد شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- خیلی خب فکر کردم بهتره بهت کمک کنم ولی از اون‌جایی که به خودت مربوطه پس...
سریع روبه او برگشتم و هول شده گفتم:
- نه نه... منظورم این بود که... امم... البته که به تو هم مربوطه... خب...
دستم را بین موهایم بردم و همان‌طور که سرم را می‌خاراندم دنبال جوابی قانع کننده برای او بودم؛ اما انگار ذهنم قفل کرده بود و خوب می‌دانستم داشتم چرت و پرت تحویلش می‌دادم!
پسر خنده ریزی کرد و بعد قیافه‌ای جدی گرفت و گفت:
- درسته، ولی...
مکث کرد و کمی این پا و آن پا کرد؛ اما چیزی به زبان نیاورد.
با بی‌قراری منتظر بودم ادامه دهد؛ اما انگار دیگر نمی‌خواست حرفی بزند، بلاخره زبان باز کرد و با لحنی نامطمئن گفت:
- ببین ترزا به نظرم بهتره بیخیال این قضیه بشی.
شوکه شدم و با گیجی گفتم:
- منظورت چیه؟
باز هم مکث کرد و پس از چند دقیقه ملال‌آور گفت:
- سرهنگ هرمان آدم خطرناکیه، اگه بفهمه داری دنباله این قضیه رو می‌گیری معلوم نیست چه بلایی سرت میاره!
عصبی شدم و به چشمانش که مدام از من می‌زدید زل زدم و گفتم:
- دیگه چه بلایی بدتر از این... برام مهم نیست چه اتفاقی میفته من باید پدر و مادرم رو نجات بدم. تو هم اگه ترسیدی کسی مجبورت نکرده کمکم کنی...
از او رو برگرداندم، با این‌که گفته بودم نیازی به کمکش ندارم؛ اما احساس می‌کردم به شدت به کمکش احتیاج دارم!
صدای قدم‌های با عجله‌اش را از پشت سرم می‌شنیدم.
- ترزا من اینو به خاطر این‌که ترسیدم یا نمی‌خوام کمکت کنم نگفتم، من... من فقط نگرانتم.
به سرعت برگشتم که باعث شد او هم متوقف شود و به من چشم بدوزد، نگرانی را به وضوح در چشمانش می‌دیدم و این بیش از هرچیزی برایم عجیب بود.
- پس کمکم کن... من نمی‌تونم همین‌طوری یه جا بشینم و بی‌خبر از اتفاقاتی که برای پدر و مادرم میفته باشم. می‌دونم ممکنه خطرناک باشه؛ اما الان هیچی برام مهم‌تر از سالم بودن پدر و مادرم نیست.
احساس می‌کردم کم کم لحنم روبه التماس می‌رود، راستش واقعاً داشتم عاجزانه از او طلب کمک می‌کردم چون خوب می‌دانستم جز او کسی را ندارم و خودم هم تنهایی موفق نمی‌شدم.
به عمق چشمان طوسی‌اش که حالا مانند دو گوی لرزان شده بودند خیره شده بودم و امیدوار بودم درخواستم را رد نکند.
آهی کشید و گفت:
- باشه.. باشه ولی از الان بهت میگم باید خیلی مواظب باشی، سرهنگ هرمان به این راحتی از کسانی که تو کارش دخالت می‌کنن نمی‌گذره!
لبخند پت و پهنی زدم و با خوشحالی مانند بچه‌ی دو ساله‌ای که انگار به او قول گردش را داده‌اند بالا پایین می‌پریدم و از او تشکر می‌کردم!
او هم بلاخره از این‌همه اشتیاق من به خنده افتاد و گفت:
- حالا بهتره به جای این‌که مثل دزدها این‌جا وایسیم بریم دنبال کارمون!
آرام گرفتم و لبخندی زدم و گفتم:
- منظورت اینه که برم به کارای کافه برسم؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نظرت چیه پرس و جو مون رو از سر بگیریم؟
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,698
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #17
(پارت 15)
خیلی طول نکشید که منظورش از این سوال را بفهمم. چند دقیقه بعد دوتایی در راهروها راه می‌رفتیم و با چشم به دنبال خانم کَندی یکی از سرآشپزان قدیمی می‌گشتیم.
 این‌بار سوالی از پسر نکردم چون می‌دانستم احتمالاً خانم کَندی هم مانند مارکون از چیزهایی خبر دارد که حالا داشتیم با نهایت تلاش به دنبالش می‌گشتیم.
همان‌طور که با کلافگی هوفی می‌کشیدم چشمم به زنی کوتاه قد و تپل افتاد و بلافاصله متوجه شدم او خانم کَندی، همان کسی است که به نظر می‌رسد پاسخ تمام پرسش‌هایم پیش اوست.
ایستادم و با دست به او اشاره کردم و گفتم:
- اونجاست.
پسر به سمت من برگشت و رد انگشتم را دنبال کرد تا که او هم خانم کَندی را که داشت از اتاقش بیرون و به سمت ما می‌آمد را دید.
زودتر از من پا تند کرد و به طرفش رفت، من هم پشت سرش به راه افتادم.
فاصله بینمان طی شد که بلاخره خانم کَندی هم ما که به طرفش می‌آمدیم را دید. احساس کردم کمی تعجب کرد، شاید هم اشتباه کرده بودم.
- روز بخیر خانم کَندی!
بازهم پسر با آن لحن مودبانه‌اش شروع به صحبت کرده بود.
خانم کَندی لبخند کم‌رنگی زد و با نگاهی به هردویمان گفت:
- روز شما هم بخیر! کاری داشتین؟
مثل این‌که قرار بود خیلی سریع بریم سر اصل مطلب. با نگاهی به پسر منتظر ماندم اول او شروع کند.
- بله... ما دنبال یه سری سوالیم که فکر می‌کنم جوابش باید پیش شما باشه.
ابروهای کَندی بالا پرید؛ اما دوباره با همان لبخند گفت:
- خب چه سوالایی ذهنتون رو درگیر کرده؟
بیشتر لحنش شبیه معلم کودکستانی‌هایی شده بود که می‌خواست به شاگردانش درس یاد بدهد!
این‌بار من به حرف آمدم و گفتم:
- درمورد پدر و مادرم...
لبخند کم‌رنگش را که تا حالا حفظ کرده بود یکدفعه فرو خورد و با قیافه‌ای جدی پرسید:
- چه چیزی رو می‌خوای درمورد پدر و مادرت بدونی؟
آب دهانم را قورت دادم و به پسر نگاه کردم، او هم به من چشم دوخته بود و انگار با نگاهش تشویقم می‌کرد حرفم را ادامه دهم. چشم از او گرفتم و همان‌طور که با ناخن‌هایم بازی می‌کردم، با صدایی زیر گفتم:
- این‌که چه اتفاقی براشون افتاده و چرا...
خانم کَندی حرفم را قطع کرد و به تندی راهرو را بررسی کرد و پس از این‌که مطمئن شد کسی این دوروبرا نیست گفت:
- بهتره بریم اتاق من و اون‌جا ادامه حرف‌هامون رو بزنیم.
نگاهی جدی نثار هردویمان کرد که انگار با زبان بی‌زبانی می‌گفت باید بیشتر مراقب حرف زدنمان باشیم!
هردو پشت سر آن زن کوتاه قد که لباس سفید مخصوص سرآشپزان را به تن داشت و موهای سیاهش را به سفتی جمع کرده و زیر کلاهش قرار داده بود به راه افتادیم و او خیلی سریع در اتاقش را باز کرد و بعد ما را به داخل راهنمایی کرد و بعد از این‌که دوباره نگاهی به راهرو انداخت و از خالی بودن راهرو مطمئن شد، در را پشت سرمان بست و به سمت ما که وسط اتاق ایستاده و به او زل زده بودیم برگشت و گفت:
- سوالات شیطنت باری رو برای پرسیدن انتخاب کردین!
درست نمی‌دانستم منظورش از شیطنت بار چیست؛ اما می‌توانستم حدس‌هایی بزنم.
پسر کمی جلوتر آمد و گفت:
- می‌تونید کمکمون کنید و هرچیزی رو که می‌دونید به ما بگید؟
خانم کَندی اتاق را دور زد و روی صندلی‌ای نشست و گفت:
- چرا می‌خواین همچین چیزایی رو بدونید؟
- برای این‌که بتونم به پدرومادرم کمک کنم.
با ترکیبی از بی‌قراری و قاطعیت به خانم کَندی چشم دوخته بودم و مصمم بودم این‌بار جواب سوال‌هایم را بگیرم.
چهره خانم کَندی صد درجه با چیزی که تابه‌حال از او می‌شناختم تغییر کرد و گفت:
- خب چی می‌خوای از رابرت و سارا بدونی؟
در ذهنم گفتم"یک قدم نزدیک‌تر" و همان‌طور با لحنی مطمئن گفتم:
- هرچیزی که به دردم بخوره... .
خانم کَندی چندبار سرش را به تایید تکان داد و همان‌طور که به طرح‌های قالی کف اتاقش نگاه می‌کرد گفت:
- خب پدرت رابرت، جزوی از ارتشه یعنی درواقع جزوی از مامورهای مخفی ارتشه که کارش سخت‌تر و سری‌تر از بقیه‌ست، سارا هم جزوی از این گروه بود که همون موقع باهم آشنا شدن... مادرت دختر یکی از فرمانده‌های بزرگ ارتش بود که بعد از کشته شدن پدرش توی یه اتفاق (رویش را برگرداند و ادامه داد) قدرت و نفوذ خانواده اون‌ها از بین رفت و به یکی از خانواده‌های عادی مثل خیلی‌های دیگه، از مردم تبدیل شدن... .
با دقت تمام به حرف‌هایش گوش می‌دادم و سعی داشتم پردازش این اطلاعات را که پدرومادرم هردو جزو مامورهای مخفی بودند را به بعد موکول کنم!
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- پس چیزی که پدرمادرم رو به سرهنگ هرمان وصل می‌کنه...
- یه کینه‌اس!
سرم را بالا آوردم و به چشم‌های خانم کَندی که در چشم‌هایم قفل شده بود نگاه کردم، منتظر بودم خودش منظورش از این حرف را بگوید؛ اما انگار او قصد نداشت بیشتر از این چیزی بگوید.
بی‌قراری و کنجکاوی پسر را به وضوح احساس می‌کردم خودم هم دست کمی از او نداشتم.
- منظورتون چیه؟
خانم کَندی از جواب دادن طفره رفت و گفت:
- ببین دختر جون چیزی که می‌خوای بدونی به نفعت نیست. تا همین‌جا هم که هرچی گفتم ممکنه برات دردسر ساز بشه پس...
- خانم کَندی من باید همه‌چیز رو بدونم مهم نیست چقدر خطرناک یا به قول شما دردسر ساز، من هرطور شده باید به پدر و مادرم کمک کنم...
با نگاهی به پسر جمله‌ام را تصیح کردم:
- درواقع ما می‌خوایم هرطور شده اون‌ها رو نجات بدیم.
خانم کَندی نگاهی به پسر کرد و با نیشخندی که از او بعید بود گفت:
- و تو نیل! چرا می‌خوای به این دختر کمک کنی؟
این اولین بار بود که اسم او را می‌شنیدم، و از اینکه خانم کَندی او را می‌شناخت کمی تعجب کردم.
پسر کمی جابه‌جا شد و گفت:
- خب ترزا دوستمه، بهش قول دادم تا آخرش باهاش باشم.
می‌توانستم لرزش خفیفی را در صدایش احساس کنم.
خانم کَندی سرش را تکان داد و با لحنی شکاک گفت:
- و چرا باید این حرفت‌رو باور کنم؟ از کجا معلوم هرمان تو رو به عنوان یه موش کوچولو وارد بازی نکرده باشه؟!
از حرف‌های کَندی به شدت گیج و هول شده بودم، به نظر می‌رسید پسر یا همان نیل هم کمی دستپاچه شده؛ اما با جدیت و البته ناراحتی‌ای که در صدایش موج میزد گفت:
- من برای اون کار نمی‌کنم، من طرف کسیم که بیشتر از هرکسی احتیاج به کمک داره و از خیلی خطرات راهش بی‌خبره.
به نظر می‌رسید حالا کَندی راضی و خوشنود است چون با خنده مدام سرش را به بالا و پایین تکان می‌داد؛ اما من اصلاً راضی یا خوشنود نبودم! چرا که متوجه ربط نیل به این قضیه نمی‌شدم.
خانم کَندی نگاهی طولانی و با دقت به ما کرد و بعد با لحنی مرموز گفت:
- خیلی خب به نظرم حالا وقتشه همه چیز رو بهتون بگم... بهتره بنشینین!
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,698
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #18
(پارت 16)
طبق دستورش هر دو روی صندلی‌ای روبه‌روی او نشستیم و حتی یک لحظه هم چشم از او برنداشتیم، ضربان قلبم بالا گرفته بود و حس می‌کردم ممکن است قبل از این‌که کَندی زبان باز کند همان‌جا غش کنم؛ اما حالا وقت غش کردن نبود باید هوشیار می‌ماندم!
- قضیه به خیلی سال پیش برمی‌گرده، وقتی پدر و مادرت خیلی جوون بودن. تقریباً بیست سال پیش بود که شورش بزرگی شهرمون رو درگیر خودش کرد، اون موقع کارن میلر و جورج هرمان که رفیق‌های چندساله هم بودن کنترل و سرکوب اون شورش رو به دست گرفتن.
خودم را جلو کشیدم و پرسیدم:
- این... این دونفر...
- درسته، پدربزرگت کارن و همین‌طور جورج پدر لوئیس هرمان!
جمله آخرش را رو به نیل گفت، صدای حبس کردن نفسش را در کنارم شنیدم. خودم هم کمی شوکه شده بودم، همه چیز هر لحظه عجیب و عجیب‌تر میشد.
دستانش را در هم قلاب کرد و بی‌تفاوت به ما مانند راوی داستانی ادامه داد:
- متاسفانه جورج جونش رو در اون حادثه از دست داد...
آثار غم نامحسوسی در چهره‌اش نمایان شد‌.
- راستش جورج خودش، خودش رو کشت!
نیل با صدایی که از هیجان و تعجب بالا گرفته بود پرسید:
- یعنی خودکشی کرد؟
نگاهم بین نیل که تقریباً از جایش بلند شده بود و خانم کَندی که با تأسف و ناراحتی سر تکان می‌داد در چرخش بود و سیل سوالات بیشتر از قبل در ذهنم به جریان درآمده بود.
- درسته...
- اما چرا؟
خانم کندی مکثی کرد و آهی کشید و بعد گفت:
- جورج خودش رو مقصر می‌دونست و عذاوجدان داشت... اون در چشم همه یه فرمانده قوی و با اراده بود؛ اما در تمام عمرش به خاطر تمام کارهایی که کرده بود احساس گناه می‌کرد.
با بی‌صبری پرسیدم:
- اما این چه ربطی به پدر و مادرم داره؟
خانم کَندی دستش را به طرف کلاهش برد و آن را از سرش برداشت و همان‌طور که موهایش را صاف می‌کرد گفت:
- اون روز به اتفاق لوئیس هم در اون صحنه حاضر بود... وقتی که پدرش خودش رو با اسلحه‌اش کشت، و همین‌طور کارن.
آب دهانم را قورت دادم و ع×ر×ق دستانم را با دامنم پاک کردم.
- همه چیز از یه اشتباه شروع شد... بهتر بگم، یه خطای دید!
سرش را تکان داد و جوری که انگار می‌خواهد آن‌ها را فراموش کند گفت:
- مارکون بهتر از من می‌دونه چی شد؛ اما باید بگم لوئیس هنوز هم فکر می‌کنه قاتل پدرش کارنه یعنی پدربزرگ تو(و به من اشاره کرد) و البته پدر رابرت!
حسابی گیج شده بودم، سرهنگ هرمان چرا فکر می‌کرد کارن پدرش را کشته؟ یعنی می‌خواست انتقام بگیرد، آن هم انتقام کاری را که کارن هیچوقت مرتکبش نشده بود؟
ناگهان به خودم آمدم و خانم کَندی را دیدم که داشت بلند میشد و همان‌طور که کلاهش را به سرش می‌گذاشت لبخند همیشگیش را تحویلمان داد و گفت:
- خیلی خب من دیگه باید برم بچه‌ها... روز خوش.
دستپاچه سریع از جا بلند شدم و با تته پته گفتم:
- اما... ک... کجا؟ من هنوز جواب سوالام رو نگرفتم.
کندی جلوتر آمد و دستش را بر روی شانه‌ام گذاشت و مهربانانه گفت:
- بعداً وقت زیاده و قصه طولانی؛ اما فعلاً وقت من تنگه، پس بهتره عجله نکنیم هوم؟
با چشمانش به چهره درمانده‌ام خیره شد و لبخندی زد و شانه‌ام را فشرد و بعد بیرون رفت و ما را در اتاقش تنها گذاشت‌.
- یعنی به خاطر گناه نکرده کارن می‌خواد از پدرت انتقام بگیره؟
تمام افکارم ناگهان محو شدند و به نیل خیره شدم، نیل سرش را پایین انداخته بود و انگار این سوال را بیشتر از خودش کرده بود تا من! من هم سرم را پایین انداختم و آه آرامی کشیدم. باید مارکون و کَندی را یک‌جا گیر می‌آوردم، مثل اینکه این دونفر چیزهای زیادی از گذشته می‌دانستند؛ اما به این راحتی‌ها چیزی بروز نمی‌دادند.
هنوز به شنیدن ادامه قصه احتیاج داشتم‌!
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,698
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #19
(پارت 17)
همان‌طور که در فکر بودم گفتم:
- می‌خوای بریم پایین یه شیرکاکائو داغ بخوریم؟
نیل بی‌تفاوت سری تکان داد و دوباره به کفش‌هایش خیره شد.
من هم بی‌حوصله راه آشپزخانه را در پیش گرفتم، نیل از پشت سرم می‌آمد. بازهم هر دو سکوتی طولانی؛ اما پرمعنایی کرده بودیم و قصد نداشتیم به این زودی آن را بشکنیم.
جلوی در آشپزخانه ایستادم و با اشاره به نیل فهماندم که همان‌جا منتظر بماند، بدون این‌که به کسی نگاه کنم یا حرفی بزنم یک راست به طرف لیوان‌ها رفتم و دو لیوان شیشه‌ای برداشتم و بعد از این‌که آن‌ها را با شیرکاکائو داغ که از آن بخار خوشبویی بلند میشد پر کردم، دوباره به سمت جایی که نیل ایستاده بود، رفتم و لیوانش را به دستش دادم.
چیزی نگفت و فقط به محتویات قهوه‌ای رنگ داخل لیوانش خیره شد. کم کم داشتم از این سکوت که به نظر بی‌پایان بود کلافه می‌شدم، به نظر او هم کلافه بود، شاید او هم زیادی درگیر ماجرایی که به او مربوط نبود شده بود! حرف‌ها و سوالات زیادی داشتم که هر لحظه ممکن بود مانند بمبی بر سر نیل بترکد؛ اما به زور خودم را کنترل کرده بودم!
نگاهم به مبل‌های انتظار،گره خورد، همان‌جایی که آخرین بار سه تایی نشسته بودیم و داشتیم با آرامش و لذت غذایمان را می‌خوردیم، تصویر آن صحنه مثل برق و باد از جلوی چشمانم کنار رفت و مرا در کافه‌ای پر از سر و صدا و عطر و بوهای مختلف که همگی برایم گنگ بودند، تنها گذاشت. بی‌اختیار به طرفشان کشیده شدم و درست همان‌جایی که آن موقع سرهنگ هرمان ایستاده بود، ایستادم. نیل کنارم ایستاد، نگاهی به مبل‌ها و بعد به من کرد و آرام گفت:
- حالت خوبه؟
- فکر کنم.
آرام روی مبل‌ها نشستم و خودم را جمع کردم، چقدر این‌جا برایم غریبه می‌آمد. احساس غربت و تنهایی تمام وجودم را پر کرده بود.
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,698
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #20
(پارت 18)
- ترزا! هی ترزا!
با صدای نیل و دستی که مدام در جلوی چشمانم تکان می‌خورد به خودم آمدم و به نیل چشم دوختم.
- کجایی؟
- باید بفهمم پدر و مادرم رو کجا بردن.
- هن؟!
سرم را پایین انداختم و مصمم گفتم:
- اگه نفهمم کجان چطوری می‌تونم کمکشون کنم. حالا هرچقدر هم در مورد گذشته بفهمم به آزادی اون‌ها کمکی نمی‌کنه.
- اصلاً می‌فهمی چی داری میگی؟
- مطمئنم یکی از این نگهبان‌هایی که همراه سرهنگ هرمانن یه چیزایی می‌دونن...
- ترزا!
- فکر نکنم به حرف اوردنشون زیاد سخت...
- باتوام!
سرم را بالا رفتم و به قیافه پر از اضطراب نیل نگاه کردم، حدس زدن حرف‌هایی که پشت لب‌های لرزانش پنهان شده بود و قرار بود تا چند دقیقه دیگر بر سرم بریزد، چندان مشکل نبود. بنابراین قبل از این‌که بتواند چیزی بگوید، تند تند گفتم:
- ببین نیل خودتم تو این مدت کمی که با هم آشنا شدیم، خوب می‌دونی که من این‌کارو می‌کنم پس سعی نکن جلوم رو بگیری. تازه این کار، ما رو یه قدم به نجات پدر و مادرم نزدیک‌تر می‌کنه.
نیل درمانده دهانش را باز و بسته کرد؛ اما چیزی از آن بیرون نیامد و در آخر تسلیم شد و شانه‌هایش پایین افتاد.
- خب حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
- پول داری؟
نیل متعجب پرسید:
- چی؟
کلافه هوفی کشیدم.
- پول، تا حالا اسم پول به گوشت خورده؟!
نیل دستش را در هوا تکان داد و گفت:
- آره بابا منظورم اینه که واسه چیته؟
- داری یا نه؟
نیل چشمانش را در حدقه چرخاند و با حرص چند سکه کف دستانم گذاشت، با چشم حسابش کردم و گفتم:
- بیشتر!
نیل با اعتراض گفت:
- هی من بابام فرماندار کل که نیست... این تمام چیزیه که از ماهیانه‌ام مونده.
اتفاقاً بچه مایه‌دار به نظر می‌رسید‌! به چشمانش نگاه کردم و همان‌طور منتظر ماندم.
نیل که نگاهم را دید با حرص بیشتری دست در جیبش کرد و هرچه سکه داشت به من داد و زیر لب غر غر کنان گفت:
- حالا از کجا پول شنا و کافه‌ام رو بیارم.
با هیجان به سکه‌های کف دستم نگاه کردم، همه را سریع داخل جیب دامنم ریختم و همان‌طور که بلند می‌شدم، گفتم:
- بهتره تفریحات این ماهت رو به من تو کافه کمک کنی!
نیل با ترکیبی از حالت‌های حرص و عصبانیت، زیر چشمی به من خیره شد.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
86
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
203
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین