. . .

در دست اقدام رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: غبار کافه
نام نویسنده: زهرا وحیدی نکو
ژانر: ماجراجویی
ناظر: @لیلا پارسا
خلاصه:
درست وقتی که همه درگیر جنگ و ویرانی هستند، ارتش به علتی نامعلوم پدرومادر ترِزا را با خود می‌برد؛ اما تا بازگشت و دیدار دوباره پدرومادرش، ترِزا حتی مرگ را هم لمس می‌کند!
مقدمه:
گرد و غبار همه جا را پوشانده بود و با سماجت در جای خود سال‌ها ثابت مانده بود، هیچکس جرعت از بین بردن آن‌ها را نداشت چرا که در پس افکارشان آن را تنها نابودی خود می‌دانستند‌.

اما بلاخره یک نفر آلوده شدن را به جان خریده و تکه‌ای از آن سیاهی‌ها را پس زده تا نور بلاخره از بین هزاران مولکول غبار به بیرون بتابد و دنیای کوچک ذهن‌هایشان را روشن کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #81
(پارت 78)
آرام روی صندلی سفت و ناراحتم کز کرده و مانند روح‌زده‌ها به گوشه‌ای می‌نگریستم.

احساس می‌کردم وجودم تکه تکه شده، یکی از تکه‌ها هنوز درون آن راهرو و زنی بود که در تاریکی پشت میله‌ها با غمی عمیق به من نگاه می‌کرد. و تکه‌ای دیگر پیش دوستانی که بی‌خبر از چیزی که قرار بود بر سرشان بیاید به کمکم آمده بودند و حالا تنها چیزی که وقتی به آن‌ها فکر می‌کردم به ذهنم می‌آمد آن راهرو خالی و پر از رد خون بود که هر لحظه بیشتر مرا به وحشت می‌انداخت؛ و احساس می‌کردم تکه‌های دیگر در خاطرات دور گذشته گم و محو شده‌اند.
با آهی آرام و دردناک دستم را بر روی پیشانی‌ام فشردم و سرم را پایین انداختم. انگار افکار پریشانم بر هم فشار می‌آوردند و می‌خواستند از مغزم بیرون بزنند.
همان‌طور که خم شده بودم گردن‌آویز مادرم را از جیب بیرون آوردم و انگشتم را بر نقش‌های صفحه‌ی نقره‌ای رنگش کشیدم و بعد آن‌قدر سفت بر روی قلبم فشردمش که ممکن بود درون قلبم حل شود و برای همیشه همان‌جا بماند.
یکدفعه حس کردم صدای باز شدن آرام در را شنیدم، نور کمی که از بیرون می‌تابید لحظه‌ای بر روی من افتاد و بعد سریع در میان تاریکی کم اتاق گم شد.
گردن‌آویز را سریع در جیبم سراندم و سرم را بالا گرفتم و برخلاف انتظارم جا خوردم.

پسری سراسیمه جلوی در ایستاده و جوری که انگار صدها ولت برق به او وصل کرده باشد با دیدنم از جا پرید.
قلبم لحظه‌ای آرام گرفت و ناخودآگاه لبخندی بر لبانم نشست:
- نیل!
بعد از آن شب که مجبور شدم خیلی سریع هتل را ترک و فرار کنم دیگر هرگز فکر نمی‌کردم او را دوباره ببینم؛ اما خوشحالی دیدن او خیلی سریع جای خودش را به نگرانی همیشگی داد و تند گفتم:
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
نیل آهسته جلوتر آمد و گفت:
- خودت این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
چشم‌هایش بر رویم می‌چرخید و هنوز با قیافه‌ای جا خورده مرا نگاه می‌کرد.
به او حق می‌دادم، احتمالن اگر خودم هم خودم را درون آیینه می‌دیدم دست کمی از او نداشتم. زیر آن موهای پریشان و کثیف و چشم‌های گود افتاده و صورتی که از رنگ‌پریدگی زیاد به زردی میزد به سختی میشد تشخیص داد که آیا جنی هستم که تازه ظهور کرده یا دختری به نام ترزا!
از جایم بلند شدم و بعد از مدت‌هایی که خیلی طولانی به نظر می‌آمدند، در برابر آن چشم‌های طوسی رنگ قرار گرفتم و گفتم:
- می‌دونی چی‌کار می‌کنم‌. تو کمکم کردی تا بتونم فرار کنم و بیام این‌جا.
نیل با عصبانیت و صدایی که می‌لرزید گفت:
- ترزا من کمکت کردم چون می‌خواستم از خطر دور بمونی نه اینکه یه راست بیای تو دل مرگ.
مردمک‌هایم بر روی اجزای صورتش جا به جا میشد و حس می‌کردم بغض گلویم را گرفته:
- نیل! مادرمو دیدم، خیلی شکسته به نظر می‌رسید...
چهره نیل آرام‌تر شد و با افسوس مرا نگاه کرد.
- اون... اونایی‌ام که باهام اومده بودن چی؟ حالشون خوبه؟
نیل دهان باز کرد که چیزی بگویید اما درست همان لحظه در با شدت باز شد و سرهنگ هرمان و دو نگهبان دو طرفش در چارچوب در نمایان شدند‌.
من و نیل هر دو از جا پریدیم و با ترسی آشکارا به سرهنگ هرمان که با چهره‌ای خالی از احساس دستش را در پشت سر، در هم قفل کرده بود و با چشمانی تیز به من نگاه می‌کرد، زل زدیم.
هر چقدر هم که چهره‌اش را خالی از احساس نشان می‌داد باز هم می‌توانستم از چشم‌هایش برق خشم و شرارت را بخوانم.
با صدایی به سردی چهره‌اش گفت:
- نیل، برو بیرون!
طنین صدایش ما را لرزاند. نیل گناهکارانه، زیر چشمی نگاهی به پدرش که هنوز به من خیره بود انداخت و با صدایی ضعیف گفت:
- پدر می‌خوای چی‌کار کنی؟
سرهنگ هرمان نگاهش را از من گرفت و با خشم به پسرش دوخت.
- قبلن هم بهت گفته بودم تو حق نداری در کارهای من دخالت کنی، هیچ‌کس حق نداره!
جمله آخر را تقریبن با فریاد رو به من گفت. دست‌های لرزانم را مشت کردم و سعی کردم خودم را نبازم.
- حالا برو بیرون، بعدا در این مورد باهم صحبت می‌کنیم.
- نه، اجازه نمیدم بلایی سرشون بیاری!
چشم‌های هرمان بر روی پسرش ثابت ماند و چند دقیقه‌ای همان‌طور به او خیره شد.
اما نیل سرسختانه و تمام قد در برابر هرمان ایستاده و جم نمی‌خورد. هر دو در سکوتی تنش‌زا بهم خیره شده و کلمه‌ای حرف نمی‌زدند.
چشم‌هایم بین هرمان و نیل در گردش بود و هر لحظه بیشتر از قبل بی‌قرار می‌شدم، این لحظه آن‌قدر کش پیدا کرد که به وضوح نگهبان‌ها که در تمام مدت تنها آن‌جا ایستاده و آماده باش منتظر دستور بودند هم مضطرب شده و به اربابشان نگاه می‌کردند.
بلاخره هرمان زبان باز کرد و با لحنی آرام که رعشه به تنم می‌انداخت، گفت:
- بیشتر از این مایه‌ی سرافکندگی من نشو نیل... برو بیرون.
نیل می‌خواست اعتراض کند که هرمان فریاد زد:
- همین حالا!
سیخ ایستادم و به زمین چشم دوختم، نیمی از وجودم می‌خواست نیل از این‌جا برود اما نیم دیگرم به شدت نیاز داشت او در کنارم بماند و مرا با این مرد تنها نگذارد. انگار خودش هم این را می‌دانست که نگاهی غمناک و ماُیوسانه به من انداخت و زیرلب گفت:
- نترس!
آرام آرام از من فاصله گرفت و بعد رو برگرداند و با نگاهی سرد از کنار هرمان گذشت و بیرون رفت‌.
سرهنگ هرمان لحظه‌ای همان‌طور بی‌حرکت ایستاد و بعد با اشاره دست دستور داد در را پشت سر او ببندند.
با صدای بسته شدن در بیشتر از جا پریدم و دندان‌هایم که چیلیک چیلیک بر روی هم می‌خوردند را سفت بر هم فشردم.
لبخند چندش‌آور هرمان به صورتش بازگشت و قدمی به سمت من برداشت و با خشرویی ظاهریی گفت:
- ترزا میلر، دختر رابرت میلر! فکر نمی‌کردم خودت با پای خودت بیای این‌جا.
سرم را بالا نیاوردم، نمی‌خواستم با او چشم تو چشم شوم.
اما هرمان ادامه داد:
- داشتم فکر می‌کردم این کله‌شقی و بی‌پروایی احمقانه تو خانواده‌ی میلرها موروثیه.
نیشخندی به حرف خودش زد و سرش را تکان داد.
آب‌دهانم را قورت دادم و ناخن‌هایم را در کف دستم فرو کردم؛ اما چیزی نگفتم.
- اما خب درست به موقع رسیدی...
چند قدم دیگر نزدیک شد و رو به روی من قرار گرفت، بوی عطر گران قیمتش بینی‌ام را پر کرد.
زمزمه کنان گفت:
- پدر و مادرت از دیدنت خوشحال میشن.
این جمله را جوری بیان کرد که انگار قصد داشت مرا تحریک و وادار به حرف زدن کند که البته موفق هم شد!
با تنفر در چشم‌هایش زل زدم و گفتم:
- چه بلایی سرشون اوردی؟
هرمان به طرز اعصاب خوردکنی پلکی زد و بعد گفت:
- مطمئنم بعد از اون دردسر کوچولویی که درست کردی دیدیشون، پس می‌دونی که زیادم بهشون سخت نگذشته.
و سنگدلانه پوزخند زد.
اگر یکم دیگر همین‌طور این‌جا می‌ایستاد و با لبخندهای مسخره‌اش چرت و پرت می‌گفت ممکن بود عقلم را از دست بدهم و بپرم و موهایش را از آن کله بیضی شکلش بکنم!
اما خودم را وادار کردم همان‌طور در چشم‌های ظالمش نگاه کنم، دوباره پرسیدم:
- دوستام چی؟ باهاشون چی‌کار کردی؟
هرمان با حالتی نمایشی پرسید:
- دوستات؟
تظاهر کرد که در حال فکر کردن است و بعد ناگهان گفت:
- آها یادم اومد، نگران نباش سپردم قبر‌هاشون رو کنار هم بکنن...

چشمکی زد و ادامه داد:
- تنها نمی‌مونن!
و بعد سرخوشانه به عقب خم شد و قهقهه زد.

ناباورانه و با چشمانی سوزناک به او خیره شده و سرم را به طرفین تکان می‌دادم. دیگر نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم و برایم هم مهم نبود که او چقدر از دیدن ضعف و ترس من خوشحال میشد. زیر گریه زدم و از میان هق هق‌هایم فریاد زدم:
- تو کشتیشون!
هرمان که حالا دست از خنده برداشته بود، جوری که انگار این حرف به او برخورده باشد چهره‌ای درهم کشید و گفت:
- من؟ مثل اینکه خیلی زود فراموش کردی اونا به خاطر تو این‌جا اومدن و به خاطر تو هم مردن!
حالم از او بهم می‌خورد و دلم می‌خواست خفه شود؛ اما حالم از خودم هم بهم می‌خورد. او راست می‌گفت خودم آن‌ها را به این‌جا کشانده و خواهش کرده بودم کمکم کنند و حالا یک‌بار دیگر افرادی برای کمک به من جانشان را از دست داده بودند.
اما بازهم نمی‌خواستم قبول کنم یا حداقل جلوی او به آن اعتراف کنم، دوباره با نفرت فریاد زدم:
- تو یه آدم مریضی!
هرمان از من رو برگرداند و گفت:
- مثل اینکه چیز دیگه‌ای هم تو خانواده میلرها موروثیه که هر کار کثیفی که می‌کنن می‌ندازن گردن بقیه.
خشم بر تمام احساساتم غلبه کرده بود و حالا آرام‌تر از قبل گفتم:
- شاید، اما انگار برای امثال تو هم پذیرش اشتباهات خیلی سخت باشه.
هرمان از بالای شانه‌اش نیم‌نگاهی به من انداخت، چهره‌اش چیزی را بروز نمی‌داد.
برای همین موهایم که بر اثر خیسی زیاد به صورتم چسبیده بود را کنار زدم و ادامه دادم:
- درست مثل اینکه هیچوقت نتونستی بپذیری پدربزرگم هرگز پدرت رو نکشت و تو فقط از روی یه کینه‌توزی احمقانه سال‌هاست دنبال انتقام از پدر و مادرمی!
چشمانش گشاد شدند و کامل به طرف من برگشت و وحشیانه به من زل زد. ع×ر×ق سردی بر بدنم نشست و مرا لرزاند، با دیدن آن چهره خفه‌خون گرفتم و خودم را کمی جمع و جور کردم.
هرمان به وضوح از خشم می‌لرزید.
- تو هیچی نمی‌دونی!
محتاطانه گفتم:
- اون‌قدری می‌دونم که بفهمم تو سال‌هاست به دنبال چیزی هستی که خودتم می‌دونی درست نیست؛ اما نمی‌خوای قبول کنی چون اونوقت همه‌ی کارهات بیهوده میشه و همش از سر یه لجبازیه...
هرمان فریادی زد که اتاق و تمام افراد آن را لرزاند.
گلدانی که بر روی گوشه‌ای از میز بود بر اثر برخورد صدا به زمین افتاد و هزار تکه شد.
با چشمانی که از ترس از حدقه بیرون زده بود به تکه‌های گلدان و گلبرگ‌های پراکنده گل که بر روی زمین پخش شده بودند، خیره شدم و احساس می‌کردم هر لحظه ممکن است مانند آن گل و گلدان فرو بریزم و تکه تکه شوم.
هرمان دستش را به سمت من نشانه رفت و تند تند گفت:
- من برای تک تک کارهام دلایل موجه دارم. پدر و پدربزرگت هم خیلی وقتی پیش باید به خاطر کارهایی که کردن می‌مردن؛ اما حالا هم خیلی دیر نشده، من اونو به سزای عملش می‌رسونم‌!
موقع گفتن این کلمات آب‌دهانش به اطراف می‌پاشید و مشخص بود این حرف‌ها او را کامل بهم ریخته است.
مدت کوتاهی سکوت کرد و دوباره ماسک بی‌تفاوتی‌اش را بر چهره نشاند و رو به نگهبان‌ها که نزدیک بود پس بیفتند، گفت:
- ببریدش بیرون، مهمونی‌ای که خیلی وقته منتظرش بودیم داره شروع میشه!
نگهبان‌ها سریع دو طرفم قرار گرفتند و مجبورم کردند راه بیوفتم.
با دلهره چشم از آن صحنه‌ی دلخراش گلبرگ‌ها گرفتم و به راه افتادم، وقتی که داشتیم از راهرو‌ها عبور می‌کردیم می‌توانستم صدای خند‌ه‌های وحشیانه او را از درون اتاق بشنوم!
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #82
(پارت 79)
دو نگهبان مرا از تمام آن راهروهایی که درونشان دویده بودیم تا جانمان را از دست همین‌هایی که حالا مرا هل می‌دادند و به جلو می‌راندند نجات دهیم رد می‌کردند؛ اما سر آخر انگار نمیشد بدون برخورد و کمی مسالمت‌آمیزتر این‌جا را ترک کنیم. مخصوصن حالا که دیگر دوستانم هم نبودند!
نمی‌خواستم تا وقتی که هنوز مشکلات بزرگتری وجود داشتند به آن‌ها فکر کنم، نه تنها آن‌ها بلکه تمام کسانی که در گذشته به گذاشته و به جلو آمده بودم. سوگواری هم نیاز به زمان مناسبی داشت!
در تمام مدت چشم به کف سفید و درخشان راهرو دوخته بودم و تند تند قدم بر‌می‌داشتم، لیزی سرامیک‌ها و بوی شویینده‌ای که در هوا پخش شده بود همه نشانه‌های چیزی بودند که می‌خواستم نادیده‌اشان بگیرم اما اشک‌هایم بیخیال نمی‌شدند.
با عصبانیت دستم را محکم روی گونه‌ام کشیدم و پلک‌هایم را چندبار برهم زدم تا بیشتر از این آزارم ندهند.
یکی از نگهبان‌ها درِ ساختمان را باز کرد و بعد پا به محوطه گذاشتیم. آسمان به سرخی خون درآمده و هاله‌اش همه‌ جا را فرا گرفته بود و خورشید هم کم کم داشت غروب می‌کرد و از ما رو برمی‌گرداند.
باد خشک و سوزناک پاییزی برگ‌ها را در آسمان پراکنده کرده و در لای موها و لباس‌هایم می‌پیچید.
نگهبان تشر زد:
- راه بیفت‌.
نمی‌دانستم بلاخره مقصدمان کجاست؛ اما همین‌طور با آن‌ها همقدم به جلو می‌رفتم و هیچ تلاشی هم برای فهمیدنش نمی‌کردم.
دوباره به بالای سرم نگاه کردم، هر لحظه بیشتر از قبل به سرخی میزد و باد شدیدتر میشد. حس عجیبی در بدنم پیچید.
محوطه ساکت بود و یا حداقل تا آن‌جایی که می‌شنیدم صدایی جز هوهوی باد نبود، به نظر نمی‌رسید کس دیگری هم آن‌جا باشد اما اشتباه می‌کردم، همان‌طور که نزدیک‌تر می‌شدیم می‌توانستم از دور تیرکی را ببینم که در وسط قرار داشت و رو به روی آن دو نفری دست بسته بر زمین زانو زده و نگهبانانی هم با اسلحه بالای سرشان سیخ ایستاده و اسلحه‌ها را به سرشان نشانه رفته‌اند.
نمی‌توانستم کسانی که زانو زده بودند را از این فاصله به خوبی تشخیص دهم. موهایم هم مدام بر چشم‌هایم تازیانه میزد و انگار می‌خواست هشدار دهد که نباید آن صحنه را ببینم.
اما کاش می‌توانستم و به هشدارش گوش می‌کردم و موهایم را از جلوی چشم‌هایم کنار نمی‌زدم و نمی‌دیدم.
قلبم یخ کرد و بار دیگر هجوم غم مرا درهم فرو ریخت.
آن دو نفر پدر و مادرم بودند!
مادرم به محض دیدنم جیغی از نگرانی کشید و پدرم با واکنشی سریع سعی کرد بلند شود و به سمت من بدود؛ اما نگهبان بالای سرش ضربه‌ای به او زد و او را دوباره دو زانو بر زمین سفت نشاند‌.
با دیدنشان اشک در چشم‌هایم جمع شد و می‌خواستم من هم به طرفشان بدوم که یکی از نگهبان‌ها مرا گرفت و به سمت تیرکی که بر بالای تخته سنگی قرار داشت برد و هر دوی آن‌ها سریع دست‌هایم را با طناب به دو طرف تیرک بستند.
پدرم فریاد زد:
- معلوم هست چه غلطی می‌کنید؟ اون فقط یه بچه‌اس!
چیزی در درونم فرو ریخت، تازه می‌فهمیدم که چقدر دلم برای صدایش هم تنگ شده بود.
نگهبان‌ها بی‌توجه، طناب‌ها را سفت کردند و بعد کنار کشیدندو در پشت من ایستادند. نمی‌توانستم تکان بخورم و حس می‌کردم کم کم جریان خون در دستانم بند می‌آید.
داد و فریادهای پدرم دوباره باعث شد دوباره ضربه‌ای با قنداقه اسلحه به شانه‌اش بخورد و به جلو پرت شود و آهی از درد بکشد.
نمی‌توانستم این صحنه را تحمل کنم برای همین در چشم‌های هردویشان نگاه کردم و سعی کردم مطمئن به نظر برسم.
- پدر، مادر! من خوبم... نگران نباشید.
مادرم که به سمت پدرم رفته تا کمکش کند نگاهی به من کرد و بعد گریه‌اش گرفت و آرام صدایم زد:
- ترزا! عزیزکم...
لبخندی بغض آلود بر لبانم نشست و می‌خواستم چیزی بگویم که صدای هرمان از پشت سر بلند شد، او قطره اشکی خیالی را از گونه‌اش پاک کرد و با لحنی تمسخرآمیز گفت:
- آه چقدر احساساتی شدم...
نگاهی به من و بعد به پدر و مادرم انداخت و خشک و سرد گفت:
- حالم رو بهم می‌زنین!
پدرم با انزجار رو به هرمان کرد و گفت:
- تو اصلن چیزی از احساس سرت میشه لوئیس؟!
لحظه‌ای باد ما را به سکوت وادار کرد و بعد هرمان همان‌طور که کت مشکی‌رنگش را مرتب می‌کرد زیر لب ناسزایی گفت و بعد به طرف پدرم رفت و جدی‌تر از هر موقعی‌ای که او را دیده بودم گفت:
- فکر می‌کنی اگه سرم نمیشد الان این‌جا بودم؟!
پدرم لحظه‌ای چهره‌ی رفیق قدیمی‌اش لوئیس هرمان را دید و بعد سرهنگ هرمان از او رو برگرداند و دست‌هایش را به دو طرف باز کرد و با شادمانی فریاد زد:
- حالا امروز همه کارهایی که کردم نتیجه میده و همه‌ی شما به خاطر کارهایی که کردید تقاص پس می‌دید!
تند تند نفس می‌کشیدم و تنها به پدر و مادرم نگاه می‌کردم، این‌بار من در این احساس ترس و خفقان تنها نبودم، پدر و مادرم هم شریک بودند که این قلبم را می‌شکست.
- کدومتون آماده‌اس اول از همه خدافظی کنه؟
هرمان زیادی سرخوش بود و این باعث میشد همگی ما عصبی‌تر شویم.
مادرم این بار به حرف آمد و گفت:
- هرمان تو یه آدم احمق و خودبینی که هیچوقت نخواستی حقیقت رو ببینی...
اما این‌بار این حرف‌ها تاثیری بر هرمان نگذاشتند، انگار خودش را برایشان آماده کرده بود.
با خنده‌ای مصنوعی دستش را در هوا تکان داد و گفت:
- ان‌قدر حرف‌های تکراری نزنید، خودتونم خوب می‌دونید که پدر من به خاطر پدر این مرد، مُرد.
این کلمات را آن‌قدر آرام و بی‌احساس بیان کرد که شک کردم اصلن برایش مهم باشد پدرش سال‌ها پیش مرده و یا به خاطر چه چیزی می‌خواهد ما را مجازات کند.
تازه می‌فهمیدم که او به خاطر پدرش یا هر کس دیگری نمی‌خواست از ما انتقام بگیرد، این کارها تنها برای خودش بود؛ اما برای چه؟ می‌خواست با این کارها چه چیزی را ثابت کند؟
پدرم سعی می‌کرد حالا آرام‌تر از قبل با او صحبت کند.
- لوئیس، قرار نیست با این کارها به آرامش برسی...
هرمان فریاد زد:
- آرامش؟!
تمام قد بالای سر پدرم ایستاد و سایه‌ی سرد و تاریکش را بر سر او انداخت.
- اتفاقن پدرم تنها با این کار بلاخره به آرامش می‌رسه!
- لوئیس...
لحن پدرم رو به التماس می‌رفت اما سرهنگ هرمان رو برگرداند و دستور داد:
- بهشون دهان‌بند بزنید نمی‌خوام بیشتر از این صداشون رو بشنوم.
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #83
(پارت 80)
دو نگهبان سریع پارچه‌هایی سیاه‌رنگ را به دور دهانشان محکم گره کردند و بعد عقب کشیدند.
مادرم از کشیده شدن پارچه بر روی صورتش چهره درهم کشید؛ اما آثاری از ناراحتی در چهره پدرم دیده نمیشد.
هرمان به دوردست‌ها خیره شده بود و انگار سعی می‌کرد حدس بزند ابر بزرگ و سیاهی که آسمان را پوشانده چه چیزی را نشان می‌دهد.
به آن ابر نگاه کردم، شبیه پرنده‌ای خشمگین بود که انگار قصد داشت همه‌ی ما را در سیاهی‌اش غرق کند.
بعد هرمان به خنده افتاد و آن‌قدر با شدت خندید که کم کم خنده‌هایش به سرفه‌هایی طولانی تبدیل شد، میان خنده و سرفه‌هایش گفت:
- همیشه این روز در نظرم ترسناک بود اما حالا ببین...
دستانش را به دو طرف باز کرد و ادامه داد:
- شماها همتون در بندین و زندگیتون تو دستای منه!
اما کاش می‌توانستیم این حقیقت را انکار کنیم.
هرمان صاف در چشم‌های پدرم زل زد و گفت:
- تو باید تمام زجری که پدرت باعث شد خانواده‌ام بکشه رو بکشی، باید تاوان همه روزهایی که به خاطر تو احساس ترس و حماقت می‌کردم رو بدی‌‌‌..‌.
تمام احساسات هرمان غلیان کرده بود و این بیش از چهره بی‌احساسش ترسناک بود.
هرمان نجوا کرد:
- باید بکشمت تا عدالت برقرار بشه.
قلبم در دهانم می‌کوبید و مطمئن بودم همه جای بدنم تیر می‌کشد.
او ناگهان ساکت شد و بعد با پوزخندی رو به من برگشت و گفت:
- ولی نه.‌‌.. این‌جوری بیشتر از چیزی که حقته بهت لطف میشه.
نزدیک‌تر آمد و مرا اسیر در وسط تیرک برانداز کرد.
- باید درد از دست دادن عزیزت اون هم جلوی چشم‌های خودت رو بچشی!
نفسم بند آمد، از تقلاها و فریادهای خفه پدر و مادرم فهمیدم که درست حدس زده‌ام.
هرمان نمی‌خواست پدر و مادرم را بکشد، می‌خواست مرا بکشد!
لبخند هرمان بیشتر کش آمد و با مظلومیت گفت:
- چیه از این ایده خوشتون نیومد؟
از سکوی تیرک بالا آمد و به من نزدیک‌تر شد، انگشتش را بر روی گونه‌ام کشید و گفت:
- ولی من عاشقشم!
سرم را سریع برگرداندم و با صدایی که به زور درمی‌آمد گفتم:
- لعنت بهت.
او یا حرفم را نشنید یا خودش را به نشنیدن زد که رو به نگهبانی گفت:
- هی موریس میشه با اون اسلحه خوشگلت بیای این‌جا...
نگهبان سریع خودش را به او رساند و آماده باش ایستاد.
هرمان با سر تایید کرد و گفت:
- خوبه، حالا می‌خوام اسلحه‌ات رو به سر این دختر نشونه بری و آماده دستور باشی.
نگهبان سریع و محکم گفت:
- بله قربان.
هرمان خندید و کنار رفت و زیرلب گفت:
- درسته... بله قربان... درسته!
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #84
(پارت 81)
پاهایم دیگر توان نگه داشتنم را نداشتند و اگر این طناب‌ها به بازوانم بسته نبودند ممکن بود به زمين بیوفتم. فکر نمی‌کنم تا به حال ذهنم در یک لحظه به این حد به جنب و جوش افتاده باشد تا راهی را برای خروج از یک مخمصه مرگبار پیدا کند، حتی بدن بی‌حس‌ام هم تمایل به گریختن هرچه سریع‌تر داشت اما حتی اگر می‌توانستم این بندها را باز کنم هم هیچ شانسی برای گذشتن از جلوی این همه نگهبان آماده به شلیک نداشتم؛ در ضمن چطور می‌توانستم پدر و مادرم را میان چنگال‌های بی‌رحم این مرد رها کنم و در بروم، آن هم بعد از اتفاق‌هایی که پشت سر گذاشته بودم تا به آن‌ها برسم.
همه چیز داشت فریاد میزد که هیچ راه گریزی از سرنوشتی که هرمان برایمان در نظر گرفته بود نیست.
به تنها راهی که به نظرم می‌رسید متوسل شدم و با التماس رو به نگهبانی که اسلحه‌اش را مستقیم به طرف من گرفته بود، گفتم:
- خواهش می‌کنم... مجبور نیستی این‌کارو بکنی!
نگهبان تنها نیم نگاهی به من انداخت و بعد جای انگشتش را بر روی ماشه محکم‌تر کرد. انگار قصد داشت در سکوت عذاب‌آوری به من بفهماند که مجبور است.
نزدیک بود بغضم بترکد. امکان نداشت این‌طور تمام شود، نباید این‌طور میشد.
هرمان گفت:
- هی رابرت می‌خوای با دخترت خداحافظی کنی... تو چی سارا؟
و جوری که انگار واقعن منتظر جواب است به آن‌ها خیره شد و کمی بعد دوباره یکی از آن حرکات‌های نمایشی مسخره‌اش را اجرا کرد و گفت:
- آخ یادم نبود! شماها دهنتون بستس...
و دوباره زیر خنده زد و از اینکه آن‌ها در برابرش آن‌قدر ضعیف و ناتوان بودند که نمی‌توانستند حتی اعتراض کنند به طرز وقیحانه‌ای لذت می‌برد و سعی‌ نداشت این را پنهان کند.
یکدفعه صدایی پر از خشم و بغض‌ فریاد زد:
- بسه دیگه!
خنده بر روی لبان هرمان ماسید و به نیل که با چشمان طوسی لرزانش او را نگاه می‌کرد، خیره شد.
آهی راهش را از درونم به بیرون پیدا کرد و کلماتی را که نمی‌توانستم به زبان بیاورم در جلوی چشمانم پدید آورد. او نباید این‌جا می‌بود.
چند قدم جلوتر آمد و گفت:
- تا کی می‌خوای به این کارات ادامه بدی؟
لحظه‌ای احساس کردم سایه‌ای از شرم و پشیمانی بر روی هرمان نقش می‌بندد اما نه، او رو به نگهبان‌ها برگشت و فریاد زد:
- مگه نگفته بودم تا کارم تموم نشده نزارید بیاد بیرون!
نیل هم فریاد زد:
- جواب منو بده! چطور می‌تونی بعد از همه این‌کارا با خودت کنار بیای؟
حتی از دور هم می‌توانستم برق چشم‌هایش را ببینم که شبیه به گردبادی خاکستری‌رنگ مملو از سرافکندگی و رنج بودند. رنجی که به خاطر کارهایی بود که او مصببشان نبود اما گمان می‌کنم وقتی یکی از اعضای خانواده‌ات کارهای وحشتناکی می‌کند و احساس پشیمانی‌ای ندارد و تو هم هیچ کاری نمی‌توانی انجام دهی که جلویش را بگیری، حتما احساسات دوگانه‌ای را در درونت به وجود می‌آورد‌.
صدایی از هرمان درنمی‌آمد و پشتش هم به من بود؛ اما مطمئن بودم از حرف‌های پسرش جا خورده.
- من همیشه می‌دیدم، می‌دیدم که چطور مردم بی‌گناه رو فقط به خاطر اینکه طبق خواسته‌هات عمل نمی‌کردن، اذیت می‌کردی یا حتی می‌کشتیشون! اما همیشه به خودم می‌گفتم شاید لازم بوده شاید اون‌ها اونقدرا‌م که فکر می‌کردم آدمای خوبی نبودن شاید اون‌ها هم اشتباهاتی می‌کردن، درست مثل تو...
بغض نیل ترکید و بیشتر فریاد زد:
- ولی پدر اشتباهات تو اون‌قدر زیاد شدن که دیگه نمی‌تونم خودمو قانع کنم...
نیل به تندی اشک‌هایش را پاک کرد اما اشک‌های جدیدی به سرعت جای آن‌ها را می‌گرفتند.
- دیگه نمی‌تونم خودمو قانع کنم که شاید تو هم آدم خوبی باشی!
پشت هرمان به وضوح لرزید و جوری که انگار محکوم شده تا به گریه‌های بی‌امان و درهم شکستگی پسرش نگاه کند، به او چشم دوخته بود و به نظر می‌رسید برای چند لحظه هرچه در سرش می‌گذشت را فراموش کرده تا برای اولین‌بار غم پسرش را ببیند.
در سینه‌ام احساس گرفتگی می‌کردم و بدون آنکه متوجه شوم گونه‌هایم خیس شده بودند و من نمی‌توانستم پاکشان کنم. دلم می‌خواست می‌توانستم به طرف نیل که حالا شبیه به پسر بچه‌ای تنها و بی‌پناه آن‌جا ایستاده بود بروم و آن‌قدر در آغوشش بگیرم که همه‌ی این ماجراها تمام شود و شاید می‌توانستیم به آن روز در کافه برگردیم که بهم برخورده و هنوز هیچ‌کداممان نمی‌دانستیم قرار است چه روزهایی را پشت سر بگذاریم.
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #85
(پارت 82)
هرمان بریده بریده گفت:
- نه پسرم! تو هنوز معنای بد بودن رو نفهمیدی...
و همان‌طور که پشت به من ایستاده بود فریاد زد:
- موریس!
همه‌ی امیدواریم به یک‌باره پر کشید و در سیاهی آسمان گم شد، خون در رگ‌هایم منجمد شده بود و نفسم به سختی بالا می‌آمد.
می‌توانستم ببینم پدر و مادرم از تقلاهای زیاد نفس کم آورده‌اند. به هیچ‌وجه دلم نمی‌خواست آن‌ها را در این حال ببینم اما صدایی لعنتی در ذهنم می‌گفت که این آخرین‌بار است که می‌توانم در چشم‌هایشان نگاه کنم و درد این موضوع بیشتر از اتفاق پیش رویم بود.
- حالا!
انگار سال‌ها طول کشید تا هرمان این کلمه را به زبان بیاورد، شاید هم همین‌طور بود. شاید لحظات آخر عمرت کش پیدا می‌کردند تا تو تک تک ثانیه‌هایش را حس کنی بفهمی که چقدر همه‌چیز زود به پایان می‌رسد.
باد در گوش‌هایم جیغ می‌کشید و هر صدایی را دور از این زمان و مکان می‌کرد و تنها چیزی که می‌توانستم بشنوم صدای ضربان‌های نامنظم قلبم و نفس نفس زدن‌هایم بود.
نیل داشت فریاد میزد و به پدرش التماس می‌کرد که ما را رها کند، نمی‌دانم خودش هم می‌دانست که همه اشک‌هایش بی‌فایده است و دیگر چیزی جلوی هرمان را نمی‌گرفت یا نه؟!
پدرم با چند نگهبان درگیر شده بود و مادرم سعی می‌کرد به کمکم بیاید؛ اما تعداد نگهبان‌ها از آن‌ها بیشتر بود.
موریس، نگهبانی که کنار من ایستاده بود، اسلحه را صاف به طرف سرم نشانه رفت و دستش را بر روی ماشه سفت کرد‌.
وحشت مثل شاخه‌ای رونده تمام بدنم را پوشانده بود و هر لحظه تنگ و تنگ‌تر میشد.
هنوز برای این لحظه آماده نبودم و شاید هیچوقت هم آماده نمی‌شدم، سرم را به طرفین تکان دادم و زیر لب گفتم:
- نه!
همان موقع سربازی دوان دوان به طرف هرمان آمد و با سر و صدای زیادی مدام داد میزد:
- قربان... قربان
هرمان دستش را بالا آورد و با اخم به طرف سرباز برگشت. سرباز که پریشان به نظر می‌رسید گفت:
- قربان... همین الان خبر حمله موشکی بهمون رسیده، تا چند دقیقه دیگه موشک‌های دشمن به این‌جا هم می‌رسن... باید همین الان تخلیه کنیم!
هرمان که از به تاخیر افتادن برنامه‌اش عصبی شده بود، گفت:
- کار ما هم تا چند دقیقه دیگه تمومه.
و جوری که انگار مکالمه‌اش با او تمام شده رویش را از سرباز برگرداند.
سرباز سعی کرد اعتراض کند اما هرمان با حواس پرتی داد زد:
- همین که گفتم! من این‌همه سال منتظر این لحظه بودم، حالا نمی‌ذارم اینا به این راحتیا قسر در برن.
سرباز به ناچار اطاعت کرد و دوان دوان دور شد.
نیل هشدارگونه گفت:
- پدر...
- لازم نیست چیزی بگی، قبل از اینکه دشمن برسه از این‌جا می‌ریم البته بعد از اینکه کارمون تموم شد.
رو به من برگشت و دندان‌هایش را به هم سایید.
- کارشو تموم کن.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
164
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
223

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین