(پارت 78)
آرام روی صندلی سفت و ناراحتم کز کرده و مانند روحزدهها به گوشهای مینگریستم.
احساس میکردم وجودم تکه تکه شده، یکی از تکهها هنوز درون آن راهرو و زنی بود که در تاریکی پشت میلهها با غمی عمیق به من نگاه میکرد. و تکهای دیگر پیش دوستانی که بیخبر از چیزی که قرار بود بر سرشان بیاید به کمکم آمده بودند و حالا تنها چیزی که وقتی به آنها فکر میکردم به ذهنم میآمد آن راهرو خالی و پر از رد خون بود که هر لحظه بیشتر مرا به وحشت میانداخت؛ و احساس میکردم تکههای دیگر در خاطرات دور گذشته گم و محو شدهاند.
با آهی آرام و دردناک دستم را بر روی پیشانیام فشردم و سرم را پایین انداختم. انگار افکار پریشانم بر هم فشار میآوردند و میخواستند از مغزم بیرون بزنند.
همانطور که خم شده بودم گردنآویز مادرم را از جیب بیرون آوردم و انگشتم را بر نقشهای صفحهی نقرهای رنگش کشیدم و بعد آنقدر سفت بر روی قلبم فشردمش که ممکن بود درون قلبم حل شود و برای همیشه همانجا بماند.
یکدفعه حس کردم صدای باز شدن آرام در را شنیدم، نور کمی که از بیرون میتابید لحظهای بر روی من افتاد و بعد سریع در میان تاریکی کم اتاق گم شد.
گردنآویز را سریع در جیبم سراندم و سرم را بالا گرفتم و برخلاف انتظارم جا خوردم.
پسری سراسیمه جلوی در ایستاده و جوری که انگار صدها ولت برق به او وصل کرده باشد با دیدنم از جا پرید.
قلبم لحظهای آرام گرفت و ناخودآگاه لبخندی بر لبانم نشست:
- نیل!
بعد از آن شب که مجبور شدم خیلی سریع هتل را ترک و فرار کنم دیگر هرگز فکر نمیکردم او را دوباره ببینم؛ اما خوشحالی دیدن او خیلی سریع جای خودش را به نگرانی همیشگی داد و تند گفتم:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
نیل آهسته جلوتر آمد و گفت:
- خودت اینجا چیکار میکنی؟
چشمهایش بر رویم میچرخید و هنوز با قیافهای جا خورده مرا نگاه میکرد.
به او حق میدادم، احتمالن اگر خودم هم خودم را درون آیینه میدیدم دست کمی از او نداشتم. زیر آن موهای پریشان و کثیف و چشمهای گود افتاده و صورتی که از رنگپریدگی زیاد به زردی میزد به سختی میشد تشخیص داد که آیا جنی هستم که تازه ظهور کرده یا دختری به نام ترزا!
از جایم بلند شدم و بعد از مدتهایی که خیلی طولانی به نظر میآمدند، در برابر آن چشمهای طوسی رنگ قرار گرفتم و گفتم:
- میدونی چیکار میکنم. تو کمکم کردی تا بتونم فرار کنم و بیام اینجا.
نیل با عصبانیت و صدایی که میلرزید گفت:
- ترزا من کمکت کردم چون میخواستم از خطر دور بمونی نه اینکه یه راست بیای تو دل مرگ.
مردمکهایم بر روی اجزای صورتش جا به جا میشد و حس میکردم بغض گلویم را گرفته:
- نیل! مادرمو دیدم، خیلی شکسته به نظر میرسید...
چهره نیل آرامتر شد و با افسوس مرا نگاه کرد.
- اون... اوناییام که باهام اومده بودن چی؟ حالشون خوبه؟
نیل دهان باز کرد که چیزی بگویید اما درست همان لحظه در با شدت باز شد و سرهنگ هرمان و دو نگهبان دو طرفش در چارچوب در نمایان شدند.
من و نیل هر دو از جا پریدیم و با ترسی آشکارا به سرهنگ هرمان که با چهرهای خالی از احساس دستش را در پشت سر، در هم قفل کرده بود و با چشمانی تیز به من نگاه میکرد، زل زدیم.
هر چقدر هم که چهرهاش را خالی از احساس نشان میداد باز هم میتوانستم از چشمهایش برق خشم و شرارت را بخوانم.
با صدایی به سردی چهرهاش گفت:
- نیل، برو بیرون!
طنین صدایش ما را لرزاند. نیل گناهکارانه، زیر چشمی نگاهی به پدرش که هنوز به من خیره بود انداخت و با صدایی ضعیف گفت:
- پدر میخوای چیکار کنی؟
سرهنگ هرمان نگاهش را از من گرفت و با خشم به پسرش دوخت.
- قبلن هم بهت گفته بودم تو حق نداری در کارهای من دخالت کنی، هیچکس حق نداره!
جمله آخر را تقریبن با فریاد رو به من گفت. دستهای لرزانم را مشت کردم و سعی کردم خودم را نبازم.
- حالا برو بیرون، بعدا در این مورد باهم صحبت میکنیم.
- نه، اجازه نمیدم بلایی سرشون بیاری!
چشمهای هرمان بر روی پسرش ثابت ماند و چند دقیقهای همانطور به او خیره شد.
اما نیل سرسختانه و تمام قد در برابر هرمان ایستاده و جم نمیخورد. هر دو در سکوتی تنشزا بهم خیره شده و کلمهای حرف نمیزدند.
چشمهایم بین هرمان و نیل در گردش بود و هر لحظه بیشتر از قبل بیقرار میشدم، این لحظه آنقدر کش پیدا کرد که به وضوح نگهبانها که در تمام مدت تنها آنجا ایستاده و آماده باش منتظر دستور بودند هم مضطرب شده و به اربابشان نگاه میکردند.
بلاخره هرمان زبان باز کرد و با لحنی آرام که رعشه به تنم میانداخت، گفت:
- بیشتر از این مایهی سرافکندگی من نشو نیل... برو بیرون.
نیل میخواست اعتراض کند که هرمان فریاد زد:
- همین حالا!
سیخ ایستادم و به زمین چشم دوختم، نیمی از وجودم میخواست نیل از اینجا برود اما نیم دیگرم به شدت نیاز داشت او در کنارم بماند و مرا با این مرد تنها نگذارد. انگار خودش هم این را میدانست که نگاهی غمناک و ماُیوسانه به من انداخت و زیرلب گفت:
- نترس!
آرام آرام از من فاصله گرفت و بعد رو برگرداند و با نگاهی سرد از کنار هرمان گذشت و بیرون رفت.
سرهنگ هرمان لحظهای همانطور بیحرکت ایستاد و بعد با اشاره دست دستور داد در را پشت سر او ببندند.
با صدای بسته شدن در بیشتر از جا پریدم و دندانهایم که چیلیک چیلیک بر روی هم میخوردند را سفت بر هم فشردم.
لبخند چندشآور هرمان به صورتش بازگشت و قدمی به سمت من برداشت و با خشرویی ظاهریی گفت:
- ترزا میلر، دختر رابرت میلر! فکر نمیکردم خودت با پای خودت بیای اینجا.
سرم را بالا نیاوردم، نمیخواستم با او چشم تو چشم شوم.
اما هرمان ادامه داد:
- داشتم فکر میکردم این کلهشقی و بیپروایی احمقانه تو خانوادهی میلرها موروثیه.
نیشخندی به حرف خودش زد و سرش را تکان داد.
آبدهانم را قورت دادم و ناخنهایم را در کف دستم فرو کردم؛ اما چیزی نگفتم.
- اما خب درست به موقع رسیدی...
چند قدم دیگر نزدیک شد و رو به روی من قرار گرفت، بوی عطر گران قیمتش بینیام را پر کرد.
زمزمه کنان گفت:
- پدر و مادرت از دیدنت خوشحال میشن.
این جمله را جوری بیان کرد که انگار قصد داشت مرا تحریک و وادار به حرف زدن کند که البته موفق هم شد!
با تنفر در چشمهایش زل زدم و گفتم:
- چه بلایی سرشون اوردی؟
هرمان به طرز اعصاب خوردکنی پلکی زد و بعد گفت:
- مطمئنم بعد از اون دردسر کوچولویی که درست کردی دیدیشون، پس میدونی که زیادم بهشون سخت نگذشته.
و سنگدلانه پوزخند زد.
اگر یکم دیگر همینطور اینجا میایستاد و با لبخندهای مسخرهاش چرت و پرت میگفت ممکن بود عقلم را از دست بدهم و بپرم و موهایش را از آن کله بیضی شکلش بکنم!
اما خودم را وادار کردم همانطور در چشمهای ظالمش نگاه کنم، دوباره پرسیدم:
- دوستام چی؟ باهاشون چیکار کردی؟
هرمان با حالتی نمایشی پرسید:
- دوستات؟
تظاهر کرد که در حال فکر کردن است و بعد ناگهان گفت:
- آها یادم اومد، نگران نباش سپردم قبرهاشون رو کنار هم بکنن...
چشمکی زد و ادامه داد:
- تنها نمیمونن!
و بعد سرخوشانه به عقب خم شد و قهقهه زد.
ناباورانه و با چشمانی سوزناک به او خیره شده و سرم را به طرفین تکان میدادم. دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم و برایم هم مهم نبود که او چقدر از دیدن ضعف و ترس من خوشحال میشد. زیر گریه زدم و از میان هق هقهایم فریاد زدم:
- تو کشتیشون!
هرمان که حالا دست از خنده برداشته بود، جوری که انگار این حرف به او برخورده باشد چهرهای درهم کشید و گفت:
- من؟ مثل اینکه خیلی زود فراموش کردی اونا به خاطر تو اینجا اومدن و به خاطر تو هم مردن!
حالم از او بهم میخورد و دلم میخواست خفه شود؛ اما حالم از خودم هم بهم میخورد. او راست میگفت خودم آنها را به اینجا کشانده و خواهش کرده بودم کمکم کنند و حالا یکبار دیگر افرادی برای کمک به من جانشان را از دست داده بودند.
اما بازهم نمیخواستم قبول کنم یا حداقل جلوی او به آن اعتراف کنم، دوباره با نفرت فریاد زدم:
- تو یه آدم مریضی!
هرمان از من رو برگرداند و گفت:
- مثل اینکه چیز دیگهای هم تو خانواده میلرها موروثیه که هر کار کثیفی که میکنن میندازن گردن بقیه.
خشم بر تمام احساساتم غلبه کرده بود و حالا آرامتر از قبل گفتم:
- شاید، اما انگار برای امثال تو هم پذیرش اشتباهات خیلی سخت باشه.
هرمان از بالای شانهاش نیمنگاهی به من انداخت، چهرهاش چیزی را بروز نمیداد.
برای همین موهایم که بر اثر خیسی زیاد به صورتم چسبیده بود را کنار زدم و ادامه دادم:
- درست مثل اینکه هیچوقت نتونستی بپذیری پدربزرگم هرگز پدرت رو نکشت و تو فقط از روی یه کینهتوزی احمقانه سالهاست دنبال انتقام از پدر و مادرمی!
چشمانش گشاد شدند و کامل به طرف من برگشت و وحشیانه به من زل زد. ع×ر×ق سردی بر بدنم نشست و مرا لرزاند، با دیدن آن چهره خفهخون گرفتم و خودم را کمی جمع و جور کردم.
هرمان به وضوح از خشم میلرزید.
- تو هیچی نمیدونی!
محتاطانه گفتم:
- اونقدری میدونم که بفهمم تو سالهاست به دنبال چیزی هستی که خودتم میدونی درست نیست؛ اما نمیخوای قبول کنی چون اونوقت همهی کارهات بیهوده میشه و همش از سر یه لجبازیه...
هرمان فریادی زد که اتاق و تمام افراد آن را لرزاند.
گلدانی که بر روی گوشهای از میز بود بر اثر برخورد صدا به زمین افتاد و هزار تکه شد.
با چشمانی که از ترس از حدقه بیرون زده بود به تکههای گلدان و گلبرگهای پراکنده گل که بر روی زمین پخش شده بودند، خیره شدم و احساس میکردم هر لحظه ممکن است مانند آن گل و گلدان فرو بریزم و تکه تکه شوم.
هرمان دستش را به سمت من نشانه رفت و تند تند گفت:
- من برای تک تک کارهام دلایل موجه دارم. پدر و پدربزرگت هم خیلی وقتی پیش باید به خاطر کارهایی که کردن میمردن؛ اما حالا هم خیلی دیر نشده، من اونو به سزای عملش میرسونم!
موقع گفتن این کلمات آبدهانش به اطراف میپاشید و مشخص بود این حرفها او را کامل بهم ریخته است.
مدت کوتاهی سکوت کرد و دوباره ماسک بیتفاوتیاش را بر چهره نشاند و رو به نگهبانها که نزدیک بود پس بیفتند، گفت:
- ببریدش بیرون، مهمونیای که خیلی وقته منتظرش بودیم داره شروع میشه!
نگهبانها سریع دو طرفم قرار گرفتند و مجبورم کردند راه بیوفتم.
با دلهره چشم از آن صحنهی دلخراش گلبرگها گرفتم و به راه افتادم، وقتی که داشتیم از راهروها عبور میکردیم میتوانستم صدای خندههای وحشیانه او را از درون اتاق بشنوم!