آخ لعنت به این قلب بیقرار! کلافه نفسی کشید و با صدای مرتعش زمزمه کرد.
- پریا تو زن منی! منم مَردم خب چیکار کنم؟! بشینم ببینم زنم به کسی چشم برادری داره که یک زمانی اون فرد عاشقش بوده؟! نمیتونم بهخدا قسم! تو متوجه نمیشی ولی با هر گوشه چشمی که به تو میاندازه، من میمیرم و زنده میشم!
صدایش از زور بغض خش دار شده بود و چشمانش از سردرد، بغض و خشم، سرخ شده بود. حق را به خود میداد و اما طاقت ناراحتی و بغض پریا را هم نداشت. پریا مغموم بغضش را قورت داد و زمزمه کرد:
- میدونی اگه حسام نبود الان آنیسا رو نداشتیم؟ باید یادآوری کنم روزی که درگیر نجات بچههای بقیه بودی، اگه حسام نبود من آنیسا رو نداشتم!
دست مشت شدهاش را چندین بار بر زانویش کوبید و آن لحظات مرگآور را دوباره در خاطرش تداعی کرد. چهارسال قبل، پریا خسته از مدرسه بازگشته بود و درحالی که چادرش را از سر بر میداشت؛ فندک گاز را فشرد و آن را روشن کرد. کتری پر آب سیاه رنگ را بر روی گاز قرار داد و به سمت اتاقشان راه افتاد. آنیسا که با قدمهای کوچک و کودکانه درون آشپزخانه راه میرفت با کنجکاوی درون کابینتها را میگشت. ده دقیقه بعد آنیسا با چشمانی براق به سمت کتری که لبهی گاز بود قدم برداشت و دستهای تپلش را به سمت آن کشید. ناگهان صدای جیغ آنیسا در واحد نود متری اجارهای آنها پیچید.
پریا نگران با لباسهایی که کاملاً نپوشیده بود از اتاقشان بیرون آمد. با دیدن آنیسا فریادی از دره عمیق گلویش خارج شد. به سرعت لباسهای آنیسا را از تنش خارج کرد و همزمان با شماره راستین تماس گرفت. جواب ندادن راستین و امیر پارسا، تماس با حسام را به او تحمیل کرد. آنیسای دو ساله از درد به خود میپیچید و پریا وحشتزده اشک میریخت. آنقدر شوکه شده بود که نمیدانست که باید با اورژانس تماس بگیرد. تا زمانی که حسام خود را به او رساند؛ تمام بدن آنیسا در اثر سوختگی با آب جوش آبله زده بود.
با قرار گرفتن دست راستین بر روی پایش از آن کابوس وحشتاک بیرون آمد. راستین نگران او را برانداز کرد و با صدایی که از خشم و غم میلرزید گفت:
- بچههای بقیه هم بچهی من هستن. من از حسام بابت اون روز ممنونم ولی دلیل نمیشه بزارم وقتی هنوز بهت نگاه دیگهای داره پاش رو توی خونه من بزاره.
خودش از جملهی آخر حرفش مطمئن نبود اما نمیخواست در مقابل پریا کوتاه بیاید. سیبک گلویش بالا و پایین شد و قطره اشکی که در گوشه چشمش لانه کرده بود را با دست پاک کرد. خم شد و ب×و×س×های آرام بر روی موهای فر دلبرکش نشاند. بدون حرف بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت.
***
(دوماه بعد)
- استوار رستگار!
رستگار استوار بیست چهار یا پنج ساله نوک پوتینهای مشکیاش را بر زمین کوبید. نگاهش را از پنجره باز اتاق گرفت و به چشمان قهوهای او دوخت. با دست اشاره کرد تا پرونده را بگیرد. لبهایش را از هم گشود:
- این پرونده رو به سروان رادمنش بده و از سمت من بگو که میخوام تا پس فردا این خرابکارها دست بسته جلوم باشن.
رستگار با «چشم»ای از اتاق خارج شد. دوباره چشمانش را به درختان که رخت برگ را با ورود به فصل پاییز آرام- آرام در میآوردند، دوخت. کلافه، نفسش را پر صدا بیرون فرستاد. باید خدا را برای اینکه هیچ پروندهای نیست شکر میکرد و یا شاکی میشد؟! هوا کم- کم رو به سردی میرفت و دیگر از آن گرمای آزاردهنده تابستان خبری نبود. عقربههای ساعت حول هفت میچرخید و آسمان رو به ظلمات میرفت. در اتاق کوبیده شد و سرباز در چهارچوب آن دیده شد. نفس زنان با صدایی که از کمبود اکسیژن میلرزید، گفت:
- قربان، یک قتل توی محله صادقیه مشاهده شده!
بدون هیچ حرف و درخواست توضیحی کلاه سبزش را از روی میز برداشت و از چهارچوب در خارج شد. با قدمهای بلند خود را به ماشین رساند. محمدیان با سوار شدن راستین استارت زد و به سرعت به سمت صحنه جرم رفت. در راه از طریق بیسیم درخواست تیم تجسس داد.
بعد از بیست دقیقه مقابل آپارتمانی هشت طبقه ایستادند. نمای رومی ساختمان زیر گرد و خاک پنهان شده و کمی کدر شده بود. آمبولانس پزشک قانونی و سه ماشین پلیس مقابل خانه ایستاده بودند. دورتادور خانه نوار زرد رنگ کشیده و اجازه ورود و خروج را نمیدادند. صدای گریه و شیون دختر جوان تمام کوچه بن بست را پر کرده بود.
از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمان به راه افتاد. خانم سروانی درحالی که زیر بازوی دختر جوان را گرفته بود، او را به سمت پلهای مرمری برد. راستین با قدمهای محکم و پر صلابت خود را به آسانسور رساند. سروانی سی ساله مشغول پرس و جو از همسایهها بود. با انگشت اشاره کلید طبقه هشتم را فشار داد. دیوارهای سفید و چراغهای پر نور آسانسور، فضای آسانسور را بزرگتر نشان میداد. نوای پیانو پرده گوشش را نوازش کرد. بعد از پنج دقیقه آسانسور ایستاد و درب اتوماتیک آن باز شد. سرباز جوان پشت سرش از آسانسور خارج شد. راهرو پر از مأموران پزشکی قانونی پوشیده در لباسهای استریل و مأموران پلیس بود. از میان افراد حاضر گذشت و خود را به واحد شانزدهم رساند. پزشک سپند رستمی دستکشهای لاتکسش را از دست درآورد و به سمت او آمد. بوی خون باعث درهم رفتن ابروان پهن مشکی رنگش شد. قدمی جلو آمد و خود را به دکتر رساند. بعد از احوال پرسی پزشک وضعیت را شرح داد:
- تقریباً بیست و پنج سالش بوده! روی گردنش رد طناب هست ولی خب وقتی پیداش کردیم طناب توی گردنش نبود. آثار ضرب و شتم به خوبی روی بدنش دیده میشه و به طرز وحشیانهای انگشتان شصت پاهاش قطع شده. همچنین هیچ اثر انگشت تازهای هم پیدا نکردیم.
کلاهاش را از سر خارج کرد و در جواب حرف سپند گفت:
- خیلی ممنون! درخواست کالبد شکافی رو از سمت خانوادهاش میگیرم. مدارک رو برای تیم شواهد بفرست!
با قدمهای بلند از سپند دور و وارد سالن هشتاد متری شد. بر روی سرامیکها تا ورودی آشپز خانه رد قطرات خون به چشم میآمد. کاناپههای خردلی و طوسی دورتادور واحد را پر کرده بودند. با نگاهی کنجکاو اطراف را میگشت که ناگه چشمانش به جنازه دختری جوان برخورد. جنازه در کیسهی مشکی رنگ پزشکی قانونی قرار گرفته بود و تنها صورت و گردن آن قابل رویت بود. پیش از همه، پوست سفید و رنگ پریده جنازه توجهاش را جلب کرد. نگاهش کمی پایینتر آمد و در رد طناب بر دور گردن او خیره شد.
ناظر:
@Laluosh