. . .

متروکه رمان جامعه ستیز|کیمیا کاظمی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
  4. تراژدی
  5. جنایی
نام: جامعه ستیز
نویسنده: کیمیا کاظمی
ناظر @Laluosh
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، پلیسی
جلد اول مجموعه [او زنده است]
•خلاصه•
مردی جوان، در پانزدهمین سال خدمتش، در اوایل میانسالی، پرونده‌ای عجیب را در دست می‌گیرد. پرونده‌ای که بر پایه‌ی حسادت نوشته شده است. این پرونده هر آن‌چه هست و نیست را در برگرفته! پلیس جوان از پس حل این معمای تیره برخواهد آمد؟ چه رازی پشت این قتل‌های پی‌در‌پی در انتظار اوست؟
•مقدمه•
رسوایی این بیماری دامان همه را خواهد گرفت. آتشی که جان دختران جوان را در میان تلی از خشم و حسد می‌سوزاند و کسی نیست که حق این غنچه‌های پژمرده را بگیرد. در خاک‌های وطنی که غیرت مردمانش زبان زد است؛ بر سر عشقی دانه-دانه جوانانش بر زیر خاک سرد می‌خوابند. چه کسی به دنبال رویای دست نیافته آنان می‌رود. چه کسی جواب‌گوی جنازه‌های امیدوار آنها خواهد بود.
***
تمام وقایع و مکان‌ها، زاده‌ی ذهن نویسنده بوده و وجود خارجی ندارند. هرگونه شباهت، تنها بر حسب اتفاق بوده است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
866
پسندها
7,348
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

دختر ایران

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2922
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
15
پسندها
89
امتیازها
63

  • #3
فصل یک: پایان همان آغاز است.
سرش را به فرمان تکیه داد. عصبی از ترافیک آزاردهنده و کسل کننده تهران، دست به سمت ضبط برد و رادیو را روشن کرد. آفتاب تابستان، روی شهر پردهٔ گرما انداخته بود. صدای پر شور و شوق گوینده، پوزخندی محو بر روی لبش به وجود آورد. دو سه روز از رفتن دخترش گذشته بود و تنهایی بیش از همیشه به چشمش می‌آمد. موهای جوگندمی رها شده بر روی پیشانی‌اش را بالا برد و با دقت به اخبار ظهرگاهی گوش سپرد. بوق‌های متعدد ماشین‌های پشت سر، باعث شد حرکت کند. بعد از صد متر دوباره ایستاد. با شنیدن خبر آخر، خون در رگ‌هایش یخ بست. سر انگشتانش از ترس گز- گز می‌کرد و پوست سفیدش به قرمزی می‌زد. لحن غمگین و ادبی گوینده در گوشش پیچید.
- توجه شما را به خبری که هم‌اکنون به دستمون رسید جلب می‌کنم. متأسفانه در پی فیلمبرداری سریال «عمارت خونین» یکی از بدلکاران عزیز کشورمون، طی سانحهٔ آتیش سوزی از دنیا رفتند. شوکه شده، آب دهانش را با صدا بلعید. تلفن همراه لمسی‌اش را از روی صندلی کنارش برداشت. نام سرگروه دخترش که نشان از تماس‌های متوالی در ساعاتی گذشته بود؛ بر روی صفحه موبایلش خودنمایی می‌کرد. توجه‌ای به تماس‌ها نکرده و با دستانی لرزان مکرر شماره دخترش را گرفت. نوای« مشترک مورد نظر قادر به پاسخگویی نمی‌باشد لطفاً بعداً تماس بگیرید» بر روی اعصابش ناخن کشید. قلبش از درد و ضعف به کندی می‌زد و دانه‌های ع×ر×ق از شقیقه‌اش پایین آمد.
درد دست چپش، باعث به‌هم رفتن چهره‌اش شده بود. با سختی دست خود را به داشبورد ماشین رساند و قرص قلبش را همراه با شیشه آبی نصفه از آن خارج کرد. سردی کولر ماشین، باعث یخ زدن اندامش شد. از قوطی قرص، کپسولی آبی رنگ را بیرون آورد و با مقداری آب بلعید. با دست راست، قلب و دست چپش را ماساژ می‌داد. چشمانش را بست و سر خود را به پشتی صندلی تکیه داد. تصویر جنازه‌ی همسرش، در جلوی پرده پلک‌هایش نقش بست. با وحشت چشمان خود را باز کرد تا کابوس را از خود دور کند. دست برد و درجه کولر را کم کرد. دوباره شماره دخترش را گرفت و امید داشت تا صدای پر شوق و شور دخترش در پشت گوشی بپیچد و مجرای گوشش را نوازش کند اما پاسخی نیافت و این‌بار مایوس‌تر از قبل، به ترافیک چشم دوخت.
بعد از نیم ساعتی که هر دقیقه‌اش ده ساعت می‌گذشت، راه باز شد. پا بر گاز نهاد و با سرعت صد کیلومتر بر ساعت به سمت محل فیلم‌برداری به راه افتاد. در طول دوساعت مسیر، دائماً تصویر دخترک عزیزش که بی‌شباهت به همسر خدابیامرزش نبود؛ در ذهنش نقش می‌بست. پس از دو ساعت، خود را به محل فیلمبرداری رساند و با دیدن ماشین پلیس جلوی کاروانسرای عباسی، ماهیچه قلبش گرفت. عسلی نگاهش به دنبال ردی از دخترش بود. خود را کشان- کشان به در ورودی رساند. نگاه آقای محمودی، کارگردان فیلم، به او خورد. چشمان اشک‌بار و شرمگینش را به زمین دوخت تا شکستن یک پدر را به چشم نبیند.
خود را با قدم‌هایی لرزان و خسته به سایبان و کارگردان رساند. ترحم و غم لابه‌لای نگاهشان آزارش می‌داد. پلیس احاطه‌شان کرده بود و مکرر سوال‌های متفاوتی از همه می‌پرسید. سربازی که سرش را تراشیده بود و سنش به بیست سال می‌خورد، اجازه ورودش را نداد. دستش را در جیب کت طوسی‌اش کرد و کمی جیبش را کنکاش کرد تا بالاخره کارت شناسایی‌اش را بیرون آورد. سرباز جوان با دیدن کارت او احترامی نظامی داد و از مسیرش کنار رفت. دانه‌های ع×ر×ق از تیغه کمرش به پایین می‌لغزید و پوست خشکش را تر می‌کرد. به سمت پلیس‌ها رفت. سرگردی که درحال پرس‌وجو از افراد بود، با دیدن او گفت:
- محمدیان، چرا ایشون وارد شدن؟! شما کی هستید؟
قبل از آن‌که با آن احوال ناخوش دهان باز کند، سرباز دست و پاچه شد و با لکنت زمزمه کرد:
- قربان… پلیس هستن.
سرگرد منتظر نگاهش کرد. کارتش را نشان داد. سرگرد احترامی نظامی گذاشت. دختری مو مشکی،، با دیدن او قدمی به جلو آمد و به همراه بغض زمزمه کرد:
- آقای احمدی! من... من...
چشمان شکلاتی‌اش شروع به باریدن کرد و سخنش نصف کار رها شد.
صدای هق- هق‌اش، اشک از چشمان هر شنونده‌ای جاری می‌کرد. ناگهان نفس در سینه‌اش حبس شد. با سختی لب زد:
- ریحانه‌ام، کجاست رزا جان؟
با دست راستش قلب مریض‌اش را ماساژ می‌داد و منتظر بود ریحانه، دختر یکی یکدانه‌اش با شور و شوق همیشگی، از یکی از اتاقک‌های کاهگلی این‌جا بیرون بیاید و خود را در آغوش او رها کند. بیاید تا با عشق پیشانی دخترش را ببوسد و تصویر پنهان شده‌ی همسرش را در چهره‌ی او تماشا کند. دنیا دور سرش به گردش درآمده بود و سر انگشتانش گز-گز کرد. لب‌هایش به آرامی کبود شد و صورتش بی‌حس شده بود. دست چپش از درد، قفل کرده و ضربان قلبش به حدی پایین آمده بود که احساس می‌کرد؛ به سبکی پر پرنده‌های در هواست.
آفتاب بر فرق سر کم مویش می‌تابید و مغزش را به جوشش درآورده بود. دیدگانش به سیاهی رفت و پاهایش از زیر نگه داری وزنش، شانه خالی کردند. با زانو بر زمین خاکی فرود آمد. می‌کوشید تا اکسیژن پاک ده نمک گرمسار را وارد ریه‌های خسته‌اش بکند. سرگرد جوان با نگرانی کنارش زانو زد و دستش را بر روی نبض او قرار داد. سرعت نبضش بسیار پایین بود. با چشمانی که در نگرانی غوطه‌ور بودند خطاب به سرباز جوان فریاد زد:
- محمدیان، سریع آمبولانس خبر کن؛ زود!
طبق آموزش‌های هلال احمر، به او کمک کرد تا روی زمین دراز بکشد. خسته از تقلا برای یافتن اکسیژن، آرام پلک‌های خسته‌اش، روی هم افتادند و او را به خوابی عمیق کشاندند.
***
 
  • قلب شکسته
  • جذاب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

دختر ایران

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2922
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
15
پسندها
89
امتیازها
63

  • #4
صدای دستگاه‌های که به قلبش متصل بود و هر از گاهی صدای سوت مانندی می‌داد؛ بر روی اعصاب ضعیف و متشنجش، با کفش آهنین قدم برمی‌داشت. سیم‌های متصل به بینی و سمت چپ بدنش، توانایی هر حرکتی را از او سلب کرده بودند. شش روزی بود که در بیمارستان بستری بود. ریحانه‌اش بدون حضور پدر به خاک سپرده شد و این دل او را بیشتر به درد می‌آورد. هق-هق غمگین و مردانه‌اش، در اتاق خصوصی، تک تخته بیمارستان پیچید.
کاش هرگز اجازه رفتن را به ریحانه نمی‌داد. کاش نمی‌گذاشت وارد این حرفه شود. هزاران کاش و افسوس در مغز خسته و فرسوده‌اش نشسته بودند و بدبختی‌اش را جلوی چشمانش به نمایش گذاشته بودند. بعد از مردن حنانه، همسر عزیزش، تنها همدم و یادگار او، ریحانه‌ای بود که، همچون غنچهٔ رز سرخی، پر-پر شد. نگاهش را به پنجره سمت راست اتاق داد. آفتاب همچنان پر نور می‌تابید و آسمان آبی تهران، هنوز هم زیر انبوهی از دود پنهان شده بود. هیچ چیز در این شش روز تغییر نکرده بود، تنها متغیر این روزها، ضربان قلب ضعیف او بوددکه منتظر تلنگری بود تا از زندگی او پا پس بکشد. بغض مهمان در گلویش تیغ شده بود و با هر دم و بازدم، گلویش را می‌خراشد. با چشمان نیمه باز سقف سفید اتاق را زیر نظر داشت.
با صدای در رو برگرداند و پرستار جوانی را دید. چتری‌ بلوندش را از مقنعه مشکی رنگ بیرون ریخته بود. دختر با قدم‌های آرام به سمتش آمد و دستگاه‌ها را چک کرد. بوی الکل معده‌اش را آزرده بود و هجوم مواد مذاب معده‌اش به سمت بالا را احساس می‌کرد. سرش را به سمت پنجره چرخاند تا دستگاه‌های متصل به قلبش را نبیند. پرستار از اتاق خارج شد و او دوباره اجازه بارش را به عسلی چشمانش داد.
در جایی دیگر، سرگرد جوان عصبی پرونده شواهد را بر روی میز چوبی رها کرد و مشت محکم بر روی میز کوبید. هیچ چیز مشکوکی به چشم نمی‌آمد و همه چیز فقط و فقط یک حادثه بود؛ اما خوی پلیسی او چیز دیگری را، حس کرد. بی‌سیم و اسلحه‌اش را از داخل کشوی میز برداشت و به بیرون قدم برداشت. سرباز جوان با دیدن او احترامی نظامی داد. سری تکان داد و «آزاد»ای زمزمه کرد. محکم و پر صلابت گفت:
- محمدیان، ماشین رو آماده کن میریم تا یک سر به سرهنگ احمدی بزنیم.
به سمت حیاط قدم بر می‌داشت و در جواب احترام نظامی افراد حاضر در پایگاه، تنها سری تکان می‌داد. در شیشه‌ای را هول داد و وارد حیاط شد. دورتادور حیاط را ماشین‌های پلیس احاطه کرده بودند و در بین آن‌ها چهار یا پنج تا ماشین شخصی به چشم می‌خورد. بوته‌های کوتاه نوعی کاج، جلوی در ورودی کاشته شده بودند. دستی به درجه‌های روی شانه‌اش کشید و مرتبشان کرد.از جیب لباسش عینک آفتابی‌اش را بیرون آورد و بر روی آسمان سیاه چشمانش قرار داد. بنز مشکی رنگ مخصوص پلیس، جلوی پایش ترمز کرد. در سمت کمک راننده را باز کرد و در ماشین نشست.
تا بیمارستان ارتش، اگر به ترافیک ملال‌آور تهران برخورد نمی‌کردند؛ حدود یک ساعت و نیم فاصله داشتند. دست برد و کولر ماشین را روشن کرد. به لطف شیشه‌های دودی ماشین نور خورشید حضور کم‌رنگی داشت. محمدیان را خطاب قرار داد و کنجکاو پرسید:
- چه اطلاعاتی از ریحانه احمدی و خانواده‌اش به‌دست آوردی؟
سرباز لب‌هایش را تر کرد و شروع به بیان اطلاعات کسب کرده‌اش کرد.
- خودش توی دانشگاه حقوق خونده و عاشق وکالت بود. ولی بعدش که با امیر جابری آشنا شده، بی‌خیال حقوق و آزمون وکالت به بدلکاری علاقه‌مند میشه! مادرش رو توی پرونده قتل سریالی سال هشتاد از دست داده و از هشت سالگی فقط با پدرش که کارآگاه احمدی باشه بزرگ شده. البته یک‌سری شایعه‌ها هست مبنی بر وجود یک فرزند دوم برای سرهنگ اما تا حالا هیچ‌کس اون رو ندیده.
زیر لب اسم رییس گروه را تکرار کرد. هرچه فکر کرد چهره پسر را یادش نیامد. با ترمز کردن ماشین دست از کوشش برداشت و نگاهی به سر در بیمارستان کرد. از داشبورد ماشین دفترچه و خودکاری برداشت و در جیب روی سینه‌اش گذاشت. از ماشین پیاده شد و به سمت ایستگاه پرستاری راهی شد. از ایستگاه پرستاری، شماره اتاق را پرسید. از دو راهروی پی‌درپی گذشت و در راهرو سوم، دومین درب سمت راست را باز کرد. قامت خسته مرد زیر انبوهی از سیم خوابیده بود. پوست گندمی‌اش، از ضعف به سفیدی می‌زد. آرام وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. بر روی مبل مشکی کنار تخت نشست و منتظر باز شدن چشمان مرد شد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دختر ایران

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2922
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
15
پسندها
89
امتیازها
63

  • #5
چندی بعد با صدای سرفه‌های خشک و پی‌درپی پیر‌مرد نگران از جای برخاست و به سمت او رفت. از روی میز کنار تخت، از پارچ شیشه‌ای درون لیوان آب ریخت و به دست او داد. تند- تند آب درون لیوان را بلعید و ع×ر×ق‌های روی پیشانی‌اش را با پشت دست پاک کرد. چشمان عسلی‌اش به جوانی رشید و رعنا که آن روز در کاروانسرای دیده بود، برخورد کرد. لبخندی بی‌رمق بر روی لب‌هایش شکل گرفت. رفتار‌های این جوان، او را یاد سال‌های جوانی‌اش می‌انداخت. پسر لیوان کاغذی را از دستش گرفت و شروع به حرف زدن کرد.
- سرهنگ احمدی درسته؟
در جواب سوالش تنها به حرکت سر بسنده کرد. نگاهش به چشمان سیاه مرد جوان کوک خورد. مژه برهم زد. جوان ادامه داد:
- میشه کمی بیشتر از دخترتون بگید! با کسی دشمنی نداشت؟ کسی تهدیدش نکرده بود؟! خودتون به کسی مشکوک نیستید.
با پایان جمله‌اش نفسی عمیق گرفت. لب‌هایش را تر کرد و به پیرمرد چشم دوخت. کمی به ذهن خسته‌اش فشار وارد کرد ولی هرچه فکر کرد چیزی به یاد نیاورد. با بغضی مشهود که هیچ تلاشی برای پنهان کردنش نداشت، گفت:
- دخترم، بچه بی‌آزاری بود. می‌رفت سر کار و بر می‌گشت. به خاطر شغلم، بعضی وقت‌ها تا دیر وقت بیرون بودم. نمی‌دونم کی می‌اومد و کی می‌رفت اما می‌دونم عادت نداشت تا دیروقت بیرون باشه! تهدید؟! آه نه با این‌که به خاطر شغلش معروف بود، اما کسی تهدیدش، نکرده بود. اگه کرده بودن، به من می‌گفت.
هر آنچه او می‌گفت، تند- تند بر روی دفترچه‌اش می‌نوشت. دستی به ته ریش مشکی‌اش که به تازگی پذیرای چندین لاخه سفید بود؛ کشید و گفت:
- خب، با چه کسایی بیشتر رفت و آمد داشت؟
نگاهش را به آنژیوکت روی دستش داد و زمزمه کرد.
- وقتی دانشگاه می‌رفت با خیلی‌ها دوست بود. یک شب که برگشت گفت نمی‌خوام آزمون وکالت بدم. می‌خوام برم بدلکار بشم. درباره‌ی این شغل شنیده بودم. می‌دونستم، خطرهاش خیلی زیاده و ریسکش زیادتر، ولی راضی کردن یک دختر جوون خیلی سخته! هرچی تلاش کردم، نشد و آخرش هم کار خودش رو کرد و وارد گروه همین پسرِ، امیر جابری شد. بعد از وارد شدن به گروه تمام زمانش رو با کارش و وقت گذروندن با این پسره می‌کرد.
وقتی درباره دخترش صحبت می‌کرد؛ پلک‌هایش بر روی هم قرار می‌گرفت، گویا در تلاش بود چهره دخترش را در خاطرش نگه دارد. در میان صحبت‌هایش هر از گاهی چندین سرفه خشک می‌کرد. سرگرد نام «امیر جابری» را با خطی زیر اسمش نوشت و با خداحافظی کوتاه و آرزو برای بازیابی سلامتش، اتاق را ترک کرد.
***
با دقت به حرف مافوق خود گوش می‌داد و در جواب توضیحاتش سری تکان می‌داد. با پایان حرف سرهنگ احترامی نظامی داد و بدون حرف از اتاق مرتب و روشن سرهنگ خارج شد. شاید حق با سرهنگ بود، باید بی‌خیال این پرونده می‌شد. حرف‌های سرهنگ در گوشش تکرار می‌شد و او در همان حین راه اتاقش را در پیش گرفت.
- سرگرد مصطفوی به عنوان مافوقت بهت میگم یک‌سری پرونده‌ها دنبال گرفتن نداره پسر. ازت می‌خوام ولش کنی. من از این خودکشی‌ها و مرگ‌ها زیاد دیدم. چه بسا آدم‌هایی که مرگشون کاملاً شبیه به قتل بوده اما در نهایت فهمیدیم که با یک سهل‌انگاری از بین رفتن.
نفسی عمیق کشید و دستش را بر روی دستگیره سرد استیل اتاقش قرار داد. با یک حرکت، در مشکی رنگ را به داخل اتاق هل داد. امیر پارسا با قدی که پنج سانت از او بلندتر بود؛ پا بر زمین کوبید و نسبت به مافوق خود ادای احترام کرد. آرام در را پشت سرش بست و بدون هیچ حرفی امیر را در آغوش گرفت. صدای پر خنده امیر، لبخندی میان لب‌های متوسطش به وجود آورد:
- دادا، دارم له می‌شم ولم کن.
با خنده از رفیق دوران کودکی‌اش جدا شد و با چشمانش قامتش را کامل برانداز کرد تا خیالش از سلامتی او کامل شود. از صورت گرد تا نوک کفش‌های اسپرت مشکی امیر را از نظر گذراند. مشتی محکم به شانه پارسا، رفیق تازه از مأموریت برگشته‌اش زد. با خنده‌ای زیر پوستی گفت:
- چه خبرا؟! تعریف کن.
امیر با برخود مشت محکم او به شانه‌اش، کنی به عقب سر خورد. همان‌طور که با یک دست شانه‌اش را ماساژ می‌داد، به رفتار او چشم دوخت. خودش را با قدم‌های بلند و مسکوت به میز چوبی‌اش رساند. امیر پارسا به طبع خود را روی صندلی پارچه‌ای اداره رها کرد و از داخل شکلات خوری، شکلات تلخ هشتاد درصد را برداشت. شکلاتی چشمانش را به او سوق داد و با ذوق و هیجان از خاطرات دوماهی که در پی پیدا کردن مفسدین اقتصادی بود؛ تعریف کرد. هرچند جمله‌ای که می‌گفت، کمی طنز و مزاح را به جملاتش می‌افزود تا مخاطب سخنش، کسل نشود.
بعد از دو ساعت و نیم، سر بلند کرد و نگاهی به ساعت خاکستری روی دیوار انداخت. امیر پارسا، اتاق را مدتی پیش ترک کرده بود تا دیداری با باقی همکارانش داشته باشد. سوئیچ سمندش را از درون کشوی میز برداشت. بدون حرف به سمت ماشین نقره‌ای‌اش راه افتاد. آسمان به رنگ چشمانش شبیه شده بود. امیر پارسا تکیه داده به بدنه براق ماشین برایش دستی تکان داد. در ته دل خنده‌ای به سرخوشی این مرد کرد و با قدم‌هایی کوتاه به سمتش رفت. پارسا با لحنی مرموز که از او بعید بود، گفت:
- راستین، بگو ببینم پرونده جدید توی دست و بالت نیست؟!
بدون این‌که چیزی درباره پرونده ریحانه احمدی بروز دهد؛ سری به معنای خیر تکان داد. به هرحال که این پرونده به زودی بسته می‌شد، پس در نتیجه ترجیح داد سکوت کند. پارسا در صورت کشیده راستین دقیق شد و منتظر عکس‌العملی نشان بر شوخی بودن حرفش بود. با نیافتن نشانی کلافه پوفی کشید و بدون حرف در صندلی ماشین فرو رفت. دستی در موهای دوسانتی‌اش کشید و سوار ماشین شد. لب‌های متوسطش را به سختی گشود:
- خب کجا می‌ری؟!
کمربند ایمنی‌اش را محکم کرده و با صدایی که هنوز هم رنگی از دلخوری داشت، با چاشنی شیطنت لب باز کرد.
- خونه شما! خواهرم دعوتم کرده شام خونه‌اش!
 
  • لایک
  • غمگین
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دختر ایران

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2922
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
15
پسندها
89
امتیازها
63

  • #6
کلافه از بی‌هماهنگی پریا، همسر عزیزش، نفسی کشید و کنار گل‌فروشی نزدیک اداره، ترمز کرد. از ماشین پیاده شد. در مغازه را باز کرد و در همان حین از هوای مطبوع و خنک گلفروشی وارد ریه‌هایش کرد. بوی خوش گل‌های رنگارنگ به همراه سرمای داخل مغازه، به جانش نفوذ کرده و ساز حالش را کوک کردن. همزمان با گرفتن شماره پریا دسته گلی از رز سفید برای همسر عزیز‌تر از جانش خرید. صدای پر ناز و گوش‌نواز پریا، پرده گوشش را نوازش کرد.
- جانم؟
صدای برخورد در قابله با بدنه فلزی گاز و هم‌زدن غذا به گوشش رسید. لب‌هایش از هم به لطف لبخندی باز شد. دست در جیب لباس فرمش فرو برد و کارتش را به دست فروشنده داد.
- جانت سلامت! مهمون دعوت کردی! چیزی نیاز نداری؟
پریا با عشق چشمان قهوه‌ای‌اش را برهم فشرد و سپس باز کرد. با مهربانی لب‌های نازکش را که با رژ لبی کالباسی زینت داده بود؛ از هم گشود:
- نه جانم! هرچی نیاز بود خریدم. کی میای؟
آرام رمز کارتش را به مرد فروشنده گفت و بعد از تحویل گرفتن رسید خرید، دست گل را برداشت و از مغازه پنجاه متری بیرون رفت. با لحنی سرشار از عشق گفت:
- تو راهیم!
با خداحافظی کوتاه، به تماس سرشار از احساسشان پایان داد. از عرض طویل خیابان گذشت و خود را به ماشین رساند. هوای خنک ماشین طرح صورتش را به شادی رسم کرد. پارسا بدون حرف درحال پیدا کردن آهنگ موردعلاقه‌اش در ضبط ماشین بود.
پشت ترافیک ملال‌آور تهران ایستاده بودند و هر از گاهی با یاد خاطرات قدیمی سکوت را می‌شکستند. با باز شدن راه، نفسش را کلافه بیرون فرستاد و با جابجایی دنده و فشار گاز به راه افتاد. با گذر یک ساعت جلوی در آهنی سفیدی ترمز کرد. با ریموت در حیاط را باز کرد و با سرعتی پایین در آن ایستاد. از صندلی عقب دسته گل را برداشت و از ماشین پیاده شد.
بر خلاف زمان‌هایی که در اداره به خشکی و جدیت رفتار می‌کرد؛ در فامیل و دوستان به عشق و شوخ طبعی معروف بود. با تمام خستگی‌اش، لبخندی بر روی چهره خسته‌اش نشاند و از پله‌های سنگی خانه ویلایی بالا رفت. امیر پارسا عروسکی را که برای خواهرزاده کوچکش خریده بود؛ پشتش قایم کرد و منتظر صدای پر شوق و شور او شد. در با شدت باز شد و چهره خندان آنیسا که در چهارچوب در ایستاده بود؛ چهره‌اش به شادی رنگ گرفت. آنیسا با ذوق خود را در آغوش گرم پدرش رها کرد و در گوشش با لحنی کودکانه زمزمه کرد:
- خسته نباشی بابایی!
ب×و×س×ه‌ای بر روی موهای فر دخترش نشاند و سپس او را روی زمین گذاشت. همراه با لبخندی روی لب، به سمت همسرش رفت. مانند هر روز این هفت سالی که عاشقانه کنار هم زندگی می‌کردند؛ با دسته گلی به خانه آمده بود. خودش معتقد بود که عشقی که بین پدر و مادرش وجود داشته است؛ به او یاد داده بود که چگونه همسرش را دوست بدارد.
ب×و×س×ه‌ای از سر عشق بر پیشانی بلند همسرش نشاند. گل رز را به پریا داد بعد به سمت اتاقشان راه افتاد. در قهوه‌ای سوخته را با آرامش باز کرد و با قدم‌های مسکوت پا بر پارکت‌های قهوه‌ای اتاق گذاشت. با دمی عمیق ، بوی عطر پریا را که در اتاق بیست متری پیچیده بود، را بلعید. لباس‌هایش را با یک دست لباس راحتی عوض کرد و لباس فرمش را بر روی جالباسی داخل کمد قرار داد.
در سفید کمد را بست. نگاهی به چهره خسته خود در آیینه انداخت. عطرش را در زیر گردنش زد. موهای کوتاهش را مرتب کرد و با برداشتن تلفن لمسی همراهش از کشوی اول میز، با قدم‌های بلند و مسکوت از اتاق خارج شد. آنیسا کنار امیر پارسا نشسته و با شیرین زبانی چیزهایی را که امروز در مهدکودکش تجربه کرده بود، تعریف می‌کرد. امیر با روی گشاده به حرف‌های آنیسا گوش سپرده بود و هر از گاهی دست در موهای قهوه‌ای‌اش می‌کشید.
خستگی در تمام وجودش زبانه می‌کشید ولی وظیفه‌اش به عنوان همسر او را به همکاری با همسرش دعوت می‌کرد. با تمام توان مقابل خستگی ایستاد و به جای کاناپه کرم رنگی که روبه‌روی تلویزیون بود؛ به سمت آشپزخانه حرکت کرد. طول هال مستطیلی پهناور را گذر کرد و همزمان لبخندی مصنوعی روی صورتش نشاند. دمپایی روفرشی قهوه‌ای‌اش در اثر برخورد با سرامیک سفید آشپزخانه صدای تق- تقی ایجاد کرد. پریا با شنیدن صدای پای راستین با لبخندی دندان‌های کامپوزیت شده‌اش را به نمایش گذاشت.
موهای فر قهوه‌ای‌اش را از روی پیشانی کوتاهش کنار زد و پشت گوش فرستاد. منتظر راستین را تماشا کرد. راستین دستش را مشت کرده بر روی میز قرار داد و زمزمه کرد:
- کیا دعوتن؟!
پریا هول شد. کمی این‌سو و آن سو را با چشمانش جست و جو کرد و با دست‌پاچگی جواب راستین را داد.
- مامان بابام.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دختر ایران

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2922
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
15
پسندها
89
امتیازها
63

  • #7
کلافه نفسش را بیرون فرستاد. یک دستش را در موهایش فرو برد و گفت:
- یعنی می‌خوای قبول کنم اون مرتیکه نمیاد؟!
می‌دانست این موضوع پریا را می‌آزارد ولی نمی‌توانست در مقابل آن بایستد. پریا سکوت کرد و با دو گوی شکلاتی سراسر از خواهش در کهکشان چشمان همسرش گم گشت. چند قدمی جلو آمد و مقابل راستین ایستاد. از هر دو مردمک چشمانش، تمنا مخلوط با عشق لبریز شده بود. راستین زیر لب زمزمه‌ای عاشقانه برای این چشمان کرد و درحالی که موهای فر پریا را می‌بوسید؛ گفت:
- باشه پری دریایی من. امروز چطور بود؟!
آرام به صدای تپش‌های قلب او گوش سپرد و با آرامش مانند همیشه تمام وقایع را مو به مو تعریف کرد. راستین با ذاتی آرام که ارثیه پدرش بود؛ به حرف‌های همسر خود گوش سپرده بود و هر از گاهی یک یا دو کلمه در جواب حرفش می‌گفت. با نوای آرام آیفون از آغوش هم جدا شدند.
امیر پارسا چشم از خواهرک عزیزش و رفیق کودکی‌اش گرفت و به تلویزیون دوخت. موهای نرم آنیسا را نوازش می‌کرد و در همان حین به اخبار ساعت بیست و یک گوش می‌داد. پشت در خانه مادر، پدر و پریسا خواهر پریا همراه با فرزندخوانده‌ای که عموزادهٔ آن‌ها بود، ایستاده بودند. بودن حسام پسر عموی پریا، آن هم در خانه‌ی آن‌ها، فقط باعث عصبی شدنش شده بود. کوشید خود را با چندین نفس طولانی و عمیق خود را آرام کند و مسبب ناراحتی پریا نشود. در خانه را باز کرد و با یک قامت خوش پوش مواجه شد. تصنعی لبخند زد و «خوش آمدی» گفت. محمد امین، پدر زنش را، در آغوش گرفت. بعد از احوال‌پرسی‌های تکراری همیشه در را بست و همراه با مهمان‌ها به سمت مبل‌های استیل کرمی رفت.
پس از پذیرایی بر روی مبل دونفره‌ای کنار پریا نشست. با تمام وجود رد نگاه‌های عاشقانه حسام را دنبال می‌کرد و منتظر بود تا فقط گوشه چشمی به پریا بی‌اندازد بلکه با همان چاقوی نقره‌ای که درحال پوست کردن هلو بود؛ چشمانش را از کاسه بیرون بیاورد. آن چشمان زاغ با هر نگاه به پریا، تبر به اعصاب او می‌زد. هرچند دیگر در چشمان حسام عشقی نمیافت اما مغزش فریاد می‌زد که همین نگاه‌های عادی را نیز جدی بگیرد. نگاهی به بلیز و شلوارپریا انداخت. چهره‌اش درهم شد. از جای برخواست به دلیل تماس کاری از جمع دور شد. با گوشی‌اش پیامی به پریایی داد که صدای خنده‌اش در تمام خانه دویست متری پیچیده بود. پریا با دیدن پیام راستین با عذرخواهی کوتاهی به اتاق مشترکشان رفت.
راستین سرش را میان دستانش گرفت و بر لبه‌ی تخت چوبی مشترکشان نشست. پریا خشمگین از رفتار او در مقابل خانواده‌اش، در را بست و مقابلش ایستاد. با چشمانی که از خشم ریز شده بود به آرامی گفت:
- معلوم هست چته؟! راستین بعد از چند ماه داداشم اومده بعد این‌جوری همش به حسام چشم غره میری و قیافه گرفتی! داری زهر تنم می‌کنی شبی که می‌تونه با شادی کنار خانواده‌ام بگذره.
خستگی پرونده‌‌ی جدیدش و حالا هم بازی کردن حسام با غیرت او، کلافه‌اش کرده بود. با صدایی که می‌کوشید تن آن از حدی بالاتر نرود؛ گفت:
- فعلاً تو داری این شب رو زهر من می‌کنی! پریا با اعصاب من بازی نکن. من بی‌غیرت نیستم که اون این‌جوری نگاهت بکنه و منم هیچی نگم! این چه لباسیِ پوشیدی؟! پاشو یک لباس پوشیده‌تر بپوش. یک چیزی هم روی اون موهات بنداز.
پریا با پایان حرف او اخمی میان ابرو‌های پهن لیفت شده‌اش تشکیل داد. می‌کوشید تا با آرامش به جدال بینشان پایان دهد مبادا که صدای گفت‌وگوی میانشان به گوش خانواده‌اش برسد. این بهانه گیری‌های راستین را پای خستگی‌اش گذاشت. با قدم‌های کوتاه خود را به او رساند و بدون توجه به نگاه‌های دلخور راستین سرش را در آغوش گرفت. ب×و×س×ه‌ای با آرامش بر روی موهای کوتاه همسرش نشاند و به صدای نامنظم ضربان قلب او گوش سپرد. چشمانش را بست و عطر خنک او را میان سینه‌اش ذخیره کرد. وقتی از آرامش خیال راستین راحت شد. به آرامی ازش جدا شد و با خنده‌ای مصنوعی زمزمه کرد.
- پاشو زشته تنهاشون گذاشتیم.
راستین حالا که کمی از آتش درونش کاسته شده بود از جای برخاست و دستی به لباسش کشید. شانه به شانه‌ی پریا از اتاق خارج شدند و به جمع پیوستند. خانواده پریا آن شب را با همه تلخی‌ها و شیرینی‌ها با «شب خوش»ای به پایان بردند و به خانه خودشان رفتند.
خود را خسته بر روی صندلی میزبان کنار آشپزخانه رها کرد و با چشمانش رفتارهای حاکی از کلافگی راستین را دنبال کرد. راستین درحالی که با دست چپش گیج‌گاهش را می‌فشرد؛ وسایل شام را از روی میز ناهارخوری درون آشپزخانه گذاشت. پریا از جای برخاست و قامت کوچک آنیسا را که روی کاناپه خوابیده بود؛ بغل کرد و به اتاقش برد. از راهرو طویل و تاریک گذشت و در سفید رنگ را با یک دست باز کرد. آنیسای دردانه‌اش را بر روی تخت قرار داد و آرام ملحفه را بر روی دختر کوچکش مرتب کرد و با خاموش کردن لوستر بنفش اتاق، از آن خارج شد.
باید با راستین حرف می‌زد و برای همیشه این قضیه را تمام می‌کرد. با قدم‌های بلند خود را به هال رساند. راستین سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود و در خیالش هزاران بار بر دهان حسام کوبیده بود. اگر از علاقه خواهرانه پریا نسبت به حسام مطلع نبود؛ حتماً پایش را از زندگی‌شان قطع کرده بود. پریا آرام کنارش نشست و خود را مشغول دکمه‌های شومیز طوسی رنگش کرد. دستی به شلوار پارچه‌ای مشکی رنگش کشید. سنگینی نگاه‌ راستین اذیتش می‌کرد. با نوای راستین که مانند همیشه او را «خانوم گل» می‌کرد؛ چشمانش را به کهکشان مشکی رنگ چشمان او کوک زد‌.
راستین در دل اعتراف کرد شاید اولش همه‌چی به خواست خانواده‌اش پیش رفت ولی حالا اگر یک روز از این چشمان و صدای صاحب آن‌ها دور باشد؛ آن روز خواهد مرد. از چشمان شکلاتی‌ پریا که هم رنگ چشمان پارسا بود؛ دلخوری می‌بارید. باید کوتاه می‌آمد و کار اشتباهش را قبول می‌کرد؟ اما به تصور خودش هیچ اشتباهی نکرده بود همان‌طور که پریا، تصور داشت حق با او است! پریا با خشمی که سعی در پنهان کردنش داشت،
گفت:
- راستین جدی دارم می‌گم. من نمی‌خوام هر سری سر دعوت کردن حسام بحث کنیم! حسام پسر عموی منه. پسر بابام حساب میشه. ما هزار بار سر این موضوع بحث کردیم.

ناظر: @Laluosh
 
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

دختر ایران

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2922
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
15
پسندها
89
امتیازها
63

  • #8
آخ لعنت به این قلب بی‌قرار! کلافه نفسی کشید و با صدای مرتعش زمزمه کرد.
- پریا تو زن منی! منم مَردم خب چی‌کار کنم؟! بشینم ببینم زنم به کسی چشم برادری داره که یک زمانی اون فرد عاشقش بوده؟! نمی‌تونم به‌خدا قسم! تو متوجه نمیشی ولی با هر گوشه چشمی که به تو می‌اندازه، من می‌میرم و زنده میشم!
صدایش از زور بغض خش دار شده بود و چشمانش از سردرد، بغض و خشم، سرخ شده بود. حق را به خود می‌داد و اما طاقت ناراحتی و بغض پریا را هم نداشت. پریا مغموم بغضش را قورت داد و زمزمه کرد:
- می‌دونی اگه حسام نبود الان آنیسا رو نداشتیم؟ باید یادآوری کنم روزی که درگیر نجات بچه‌های بقیه بودی، اگه حسام نبود من آنیسا رو نداشتم!
دست مشت شده‌اش را چندین بار بر زانویش کوبید و آن لحظات مرگ‌آور را دوباره در خاطرش تداعی کرد. چهارسال قبل، پریا خسته از مدرسه بازگشته بود و درحالی که چادرش را از سر بر می‌داشت؛ فندک گاز را فشرد و آن را روشن کرد. کتری پر آب سیاه رنگ را بر روی گاز قرار داد و به سمت اتاقشان راه افتاد. آنیسا که با قدم‌های کوچک و کودکانه درون آشپزخانه راه می‌رفت با کنجکاوی درون کابینت‌ها را می‌گشت. ده دقیقه بعد آنیسا با چشمانی براق به سمت کتری که لبه‌ی گاز بود قدم برداشت و دست‌های تپلش را به سمت آن کشید. ناگهان صدای جیغ آنیسا در واحد نود متری‌ اجاره‌ای آن‌ها پیچید‌.
پریا نگران با لباس‌هایی که کاملاً نپوشیده بود از اتاقشان بیرون آمد‌. با دیدن آنیسا فریادی از دره عمیق گلویش خارج شد. به سرعت لباس‌های آنیسا را از تنش خارج کرد و همزمان با شماره راستین تماس گرفت. جواب ندادن راستین و امیر پارسا، تماس با حسام را به او تحمیل کرد. آنیسای دو ساله از درد به خود می‌پیچید و پریا وحشت‌زده اشک‌ می‌ریخت. آنقدر شوکه شده بود که نمی‌دانست که باید با اورژانس تماس بگیرد‌. تا زمانی که حسام خود را به او رساند؛ تمام بدن آنیسا در اثر سوختگی با آب جوش آبله زده بود.
با قرار گرفتن دست راستین بر روی پایش از آن کابوس وحشتاک بیرون آمد. راستین نگران او را برانداز کرد و با صدایی که از خشم و غم می‌لرزید گفت:
- بچه‌های بقیه هم بچه‌ی من هستن. من از حسام بابت اون‌ روز ممنونم ولی دلیل نمی‌شه بزارم وقتی هنوز بهت نگاه دیگه‌ای داره پاش رو توی خونه من بزاره.
خودش از جمله‌ی آخر حرفش مطمئن نبود اما نمی‌خواست در مقابل پریا کوتاه بیاید. سیبک گلویش بالا و پایین شد و قطره اشکی که در گوشه چشمش لانه کرده بود را با دست پاک کرد. خم شد و ب×و×س×ه‌ای آرام بر روی موهای فر دلبرکش نشاند. بدون حرف بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت.
***
(دوماه بعد)
- استوار رستگار!
رستگار استوار بیست چهار یا پنج ساله نوک پوتین‌های مشکی‌اش را بر زمین کوبید. نگاهش را از پنجره باز اتاق گرفت و به چشمان قهوه‌ای او دوخت. با دست اشاره کرد تا پرونده را بگیرد. لب‌هایش را از هم گشود:
- این پرونده رو به سروان رادمنش بده و از سمت من بگو که می‌خوام تا پس فردا این خرابکار‌ها دست بسته جلوم باشن.
رستگار با «چشم»ای از اتاق خارج شد. دوباره چشمانش را به درختان که رخت برگ را با ورود به فصل پاییز آرام- آرام در می‌آوردند، دوخت. کلافه، نفسش را پر صدا بیرون فرستاد. باید خدا را برای اینکه هیچ پرونده‌ای نیست شکر می‌کرد و یا شاکی می‌شد؟! هوا کم- کم رو به سردی می‌رفت و دیگر از آن گرمای آزاردهنده تابستان خبری نبود. عقربه‌های ساعت حول هفت می‌چرخید و آسمان رو به ظلمات می‌رفت. در اتاق کوبیده شد و سرباز در چهارچوب آن دیده شد. نفس زنان با صدایی که از کمبود اکسیژن می‌لرزید، گفت:
- قربان، یک قتل توی محله صادقیه مشاهده شده!
بدون هیچ حرف و درخواست توضیحی کلاه سبزش را از روی میز برداشت و از چهارچوب در خارج شد. با قدم‌های بلند خود را به ماشین رساند. محمدیان با سوار شدن راستین استارت زد و به سرعت به سمت صحنه جرم رفت. در راه از طریق بی‌سیم درخواست تیم تجسس داد.
بعد از بیست دقیقه مقابل آپارتمانی هشت طبقه ایستادند. نمای رومی ساختمان زیر گرد و خاک پنهان شده و کمی کدر شده بود. آمبولانس پزشک قانونی و سه ماشین پلیس مقابل خانه ایستاده بودند. دورتادور خانه نوار زرد رنگ کشیده و اجازه ورود و خروج را نمی‌دادند. صدای گریه و شیون دختر جوان تمام کوچه بن بست را پر کرده بود.
از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمان به راه افتاد. خانم سروانی درحالی که زیر بازوی دختر جوان را گرفته بود، او را به سمت پله‌ای مرمری برد. راستین با قدم‌های محکم و پر صلابت خود را به آسانسور رساند. سروانی سی ساله مشغول پرس و جو از همسایه‌ها بود. با انگشت اشاره کلید طبقه هشتم را فشار داد. دیوار‌های سفید و چراغ‌های پر نور آسانسور، فضای آسانسور را بزرگ‌تر نشان می‌داد. نوای پیانو پرده گوشش را نوازش کرد. بعد از پنج دقیقه آسانسور ایستاد و درب اتوماتیک آن باز شد. سرباز جوان پشت سرش از آسانسور خارج شد‌. راهرو پر از مأموران پزشکی قانونی پوشیده در لباس‌های استریل و مأموران پلیس بود. از میان افراد حاضر گذشت و خود را به واحد شانزدهم رساند. پزشک سپند رستمی دستکش‌های لاتکسش را از دست درآورد و به سمت او آمد. بوی خون باعث درهم رفتن ابروان پهن مشکی رنگش شد. قدمی جلو آمد و خود را به دکتر رساند. بعد از احوال پرسی پزشک وضعیت را شرح داد:
- تقریباً بیست و پنج سالش بوده! روی گردنش رد طناب هست ولی خب وقتی پیداش کردیم طناب توی گردنش نبود. آثار ضرب و شتم به خوبی روی بدنش دیده میشه و به طرز وحشیانه‌ای انگشتان شصت پا‌هاش قطع شده. همچنین هیچ اثر انگشت تازه‌ای هم پیدا نکردیم.
کلاه‌اش را از سر خارج کرد و در جواب حرف سپند گفت:
- خیلی ممنون! درخواست کالبد شکافی رو از سمت خانواده‌اش می‌گیرم. مدارک رو برای تیم شواهد بفرست!
با قدم‌های بلند از سپند دور و وارد سالن هشتاد متری شد. بر روی سرامیک‌ها تا ورودی آشپز خانه رد قطرات خون به چشم می‌آمد. کاناپه‌های خردلی و طوسی دور‌تادور واحد را پر کرده بودند. با نگاهی کنجکاو اطراف را می‌گشت که ناگه چشمانش به جنازه‌ دختری جوان برخورد. جنازه در کیسه‌ی مشکی رنگ پزشکی قانونی قرار گرفته بود و تنها صورت و گردن آن قابل رویت بود. پیش از همه، پوست سفید و رنگ پریده جنازه توجه‌اش را جلب کرد. نگاهش کمی پایین‌تر آمد و در رد طناب بر دور گردن او خیره شد.
ناظر: @Laluosh
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
166
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین