. . .

متروکه رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
_۱۳۲۷۳۲_jm2j_kup3_6iw.jpg

نام رمان: ثانیه های گریزپا
نویسنده: Ara (هستی همتی)
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
ویراستار: @Nafas.h
*_هدف: ترسیم تلخی‌‌های محبوس در روزمرگی...
*_خلاصه:
در میان سر سپردگی دقایق زندگانی هر فرد، روزمرگی‌‌هایی حضور دارند که در ظاهر بی‌‌اهمیت و باطناً، در آمیخته با دلخوشی‌‌ها و دلشکستگی‌‌های بسیار هستند. چه بسا آدمیانی که در همین دقایق به دنبال ثانیه‌‌هایی دویدند که مدام می‌‌گریختند و درست زمانی که گمان می‌‌کردند نیک بختی را به دام انداخته‌‌اند، از پرتگاه متزلزل امید، درون مرداب راکد احساسات سقوط کرده‌اند؛ اما شاید این‌بار، اقبال معنای جدیدی بدهد و میان کوبش امواج شکننده، آسودگی معنا یابد... .


۸ خرداد ۱۴۰۰
ساعت یک ظهر

 
آخرین ویرایش:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #11
*_پارت هشت_*


با فریادی که زد، گریه‌‌ی مردانه‌‌اش شدت گرفت و اوج همان ناامیدی‌‌ای که نمی‌‌بایست باشد، در چشمانش هویدا شد و درست میان دو چشم مرا با نگاه تیزش هدف گرفت. از همان دور دستش را به گونه‌‌ای تکان داد که گویا چند تار موی بیرون زده از زیر مقنعه‌‌ام را را لمس می‌‌کند و با صدایی تهی از هر احساسی، حتی تنفر، لب زد.

- کاش یه ذره به پاکی عشقم توجه می‌‌کردی هانا، پشیمون میشی از از دست دادنم. آرزوم خوشبختی توعه، مگه یه دلباخته چی جز لبخند لب معشوقش می‌‌خواد؟ فقط کاش می‌‌فهمیدی از ته دل خندیدن‌‌هات و پیدا شدن چال گونه‌‌ی دیوونه کننده‌‌ات جلوی این لعنتی، چه‌‌طور آتیشم می‌‌زد... .

دهانم خشک شد و صدایی ازم در نیامد. درست مقابل نگاهم، زمانی که در اوج ناباوری عقلانی‌‌ام فرهاد به جلو تمایل پیدا کرد و چشمانم سیاهی رفتند، فریاد دردمند فرهودی که جلو دوید، با صدای گوش خراش برخورد جسم مستحکم فرهاد به کف آسفالت کوچه درهم آمیختند و به گونه‌‌ای در سرم پیچیدند که دیوانه شدم!

- نه فرهاد!

گویی پاهایم تحت اراده‌‌ی من نبودند که توان از کف دادم و کم نمانده بود روی آسفالت رها شوم که بازوهای ستبر ماهان اسیرم کردند و نگهم داشتند. درست پیش از آنکه خون صورت فرهاد را غرق کند و آن چهره‌‌ی متلاشی شده با مردمک‌‌هایی که به شکل هراس انگیزی به کناره‌‌ی حدقه غلتیده بودند در ذهنم حک و به کابوس شبانه بدل شوند، دست تنومند ماهان صورتم را به سوی خود چرخاند و به سینه‌‌ی ستبرش چسباند که چیزی نبینم و در آغوش آتشینش، از ته دل بگریم.

***

صدای آژیر آمبولانس لعنتی در سرم زنگ می‌‌زد و میان جمعیت مردم بی‌‌احساسی که برای تماشا و همهمه از سر کنجکاوی آمده بودند، امداد رسان‌‌ها اوضاع حیاتی فرهاد را چک می‌‌کردند. فرهود، عجیب خودش را سرپا نگاه داشته بود و به سوالات بی‌‌امان جلیقه پوش‌‌های اورژانس پاسخ می‌‌داد. اثری از درد و غم در نگاهش پیدا نبود؛ تیله‌‌های تاریک مشکی‌‌اش تنها با انزجاری نفرت انگیز در آمیخته بودند. گویی در شوک فاجعه مانده بود که هنوز به ضجه زدن روی نیاورده بود.

زانوان سستم را بیش از پیش در آغوش کشیدم و درحالی که روی زمین سرد کوچه، مقابل دیوار یکی از خانه‌‌ها، بی‌‌جان افتاده بودم، مویه‌‌وار می‌‌گریستم. احساس می‌‌کردم در داغی کشنده‌‌ای می‌‌سوزم و سرخی خونی که روی زمین زیر پای تجمع یافتگان جمع شده بود، دلم را درهم می‌‌پیچاند. هنوز باور نداشتم که لحظات مرگ فرهاد را به عینه دیده بودم و جسم بی‌‌جان میان آن لعنتی‌‌ها، به او تعلق داشت. آن بیست دقیقه پس از سقوط فرهاد تا آمدن آمبولانسی که مشخص نبود چه کس شماره‌‌اش را گرفته، یا نیمه بیهوش بودم، یا آن‌‌قدر با ضجه به سر و صورتم می‌‌کوبیدم که از حال بروم. عذاب وجدان چون ریسمانی دست و بالم را بسته بود و دیوانه‌‌ام کرده بود! اما کم کم که ثانیه‌‌های عجول پیش رفتند و انعطاف زمان را نشانم دادند، آرام آرام هوشیاری‌‌ام بازگشت و وجودم عاری از احساس شد. زمان را قافله‌‌ای پوچ تلقی کردم و به یقین آن‌‌قدر در حالت تهی فرو رفته بودم که نای گریستن نداشتم. به نظر می‌‌آمد روحم درحال پر کشیدن از کالبدم بود که بنا باشد قالبی بی‌‌حس برایم بماند و به انگار همین موضوع، ماهان را ترساند.
 

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #12
*_پارت نُه_*


چند قطره از لیوان آبی که در دست داشت و از درون ماشینش آورده بود، روی صورت داغ کرده‌‌ام پاشید که تکان ضعیفی خوردم؛ اما این برای بیرون کشاندن من از خلاء بی‌‌حالتی کفایت نمی‌‌کرد. پراسترس، کنارم زانو زد و دستان ملتهبش را روی زخم و خراش‌‌های گونه‌‌هایم کشاند که در اثر چنگ انداختنم از حرص و دیوانگی به صورتم، پدید آمده بودند. می‌‌سوختند؛ سوزش افتضاحی داشتند؛ اما نمی‌‌توانستم کنشی در برابر این درد از خودم نشان بدهم.

ماهان، ترسیده دستانم را گرفت و با ترحم، بازویم را نوازش کرد. صدای آرام و ملایمش برای منی که وجودم را خالی می‌‌‌دیدم، به ناخن کشیدن روی دیوار می‌‌‌مانست. حتی صدای همهمه‌‌ی جمعیت و بال زدن کبوترهای بالای سرم نیز چنان آزار دهنده بودند و دلم می‌‌خواست از اعماق وجودم فریادی بکشم که تمامشان در سکوتی مرگبار فرو بروند.

- هانا! خواهش می‌‌کنم گریه کن، جیغ بزن، ولی ساکت و بی‌‌حس نشین به خدا نگرانم می‌‌کنی!

برایم سر سوزنی نگرانی‌‌اش ارزش داشت مگر؟ چنان تهی شده بودم که با صفر مطلق، فاصله‌‌ای نداشتم؛ فاقد احساس بودم و گویا این مورد، واقعاً هراس انگیز محسوب می‌‌شد که خود متوجه بخش نگران کننده‌‌اش نبودم! ظاهراً، به یک تلنگر قوی نیازمند بودم که روح خسته و رسته‌‌ام به کالبدم بازگردد؛ اما هیچ چیز مهمی برایم وجود نداشت و همه‌‌چیز تنها مبهم و مبهم‌‌تر می‌‌شدند. شاید نزدیک بود که روحم، برای همیشه بمیرد... .

همچنان نگاه تارم، میان پای ازدحام آن لعنتی‌‌ها را هدف گرفته بود و حرکات امدادگران را دنبال می‌‌کرد. عجولانه از سویی به سوی دیگر می‌‌رفتند، مردم را با حرص متفرق می‌‌کردند و در تلاش برای احیای نبض فرهادی بودند که به دورش، هاله‌‌ی شوم خون تجمع یافته بود. دستان کذایی‌‌شان، چنان سینه‌‌های عضله‌‌ای فرهاد را که این اواخر نحیف شده بود، می‌‌فشردند که دلم خواست برخیزم و عربده بکشم رهایش کنند؛ استخوان‌‌هایش را می‌‌شکستند! اما جانی برای تکان خوردن نداشتم.

چشم از آن امدادرسانی که با ساعدش جمعیت را به عقب هل می‌‌داد، برداشتم و بی‌‌توجه به صدا زدن‌‌های حال بهم زن ماهان، حرکات آن دویی را دنبال کردم که بالای سر فرهاد، بی‌‌هدف می‌‌چرخیدند. با تمنا می‌‌خواستم ابلهانه رفتار نکنند و کار مفیدی برای جان از دست رفته‌‌ی آن انسان بخت برگشته انجام دهند، اما این التماس گویی متعلق به روان پریشانی بود که رختش را می‌‌بست. حالت بدی از تهوع داشتم؛ به مانند گرمازدگی‌ بود و این تشنج را با گوشت و خونم لمس می‌‌کردم. به نظر می‌‌آمد علائم پیش از بیهوش شدنم بودند.

چشمانم سنگین شدند و برای بار صدم به بسته شدند روی آوردند که پیش از افتادن پلک‌‌‌هایم، یکی از آن دو امداد رسان را دیدم که پارچه‌‌ی بزرگ سفیدرنگی از درون آمبولانس بیرون کشاند. تصور کردم می‌‌خواهند بدن فرهاد را در آن بپیچند که گرم شود، اما ابتدا روی پاهایش، سپس شکمش و بعد روی صورت خونینش کشید؛ روی موهای خوش حالت پریشانش. روی آن دو تیله‌‌های بی‌‌فروغ و خاموشش.

مغزم از حالت ارور دادن مداوم بیرون آمد و ناگاه گویی سطل آب یخی رویش ریخته باشند، تکان شدیدی خورد و تنها یک مفهوم را فریاد زد؛ فرهاد مرده بود! آن ع×و×ض×ی‌‌ها می‌‌خواستند فرهاد را مرده بنامند، درون کفن بپیچانندش و در گور بخوابانندش! نه، امکان نداشت. آن‌‌ها اجازه‌‌ی این را نداشتند!

@آلباتروس
@tor.anj.o.o
 

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #13
*_پارت ده_*


درحالی که گویی به یک تشنج آنی دچار شده‌‌ام، از جایم به شکلی نامتعادل بالا جستم و انگار روح درمانده‌‌ام به کالبد سردش بازگشته باشد و احساس غم و درد را یادم آورده باشد، فریاد گوش خراشی از اعماق قلب آتش گرفته‌‌ام زدم و ناخن‌‌هایم را روی پوست گونه‌‌‌‌های زخم خورده‌‌ام کشیدم. حرکتم چنان ناگهانی و دور از انتظار بود که تمام حضار گرداگرد فرهاد و امدادرسان‌‌های بهت زده، خیره‌‌ام ماندند. طفلک ماهان که در برابرم احساس مسئولیت می‌‌کرد! چشمانش در حدقه دو-دو زدند و دستش در هوا خشکیده ماند. در نگاهش می‌‌خواندم حس می‌‌کند مرا نمی‌‌شناسد و چنان هراس به جانش رخنه کرده که توان تکان خوردن ندارد. شاید برایم بهتر بود همانطور مبهوت همانجا بنشیند.

لبان خشکم را برای بار دوم از هم گشودم و درحالی که گلویم از شدت جیغ بلندی که کشیده بودم می‌‌سوخت، نفرت را به صدایم تزریق کردم و غضبناک جلو دویدم. سوی همان امدادرسان لعنتی رفتم که پارچه‌‌ی سفید کذایی را روی فرهاد کشیده بود؛ تقصیر آن ع×و×ض×ی بود که نام مرده بر پیشانی فرهادم مهر شد!

مطلقاً دیوانه شده بودم؛ فاصله‌‌ای با مرز جنون نداشتم که آن‌‌طور احمقانه به دنبال مقصر برای مرگ فرهاد می‌‌گشتم و عطش انتقام پوچی را داشتم که بی‌‌دلیل بود! تنها می‌‌خواستم بانی‌‌ای برای حماقت فرهاد بیابم و تمام نفرت بی‌‌موردم را بر سرش ویران کنم.

با خشمی بی‌‌سابقه، جمعیت متحیر را کنار زدم و خودم را به میان آن‌‌ها رساندم. به بالای سر جسم درهم شکسته و غرق در خون فرهاد که به زیر آن پارچه‌‌ی نحس سفید رنگ مدفون گشته بود، ایستادم. مادامی که اشک‌‌های داغ، بی‌‌محابا روی گونه‌‌های سردم می‌‌لغزیدند و حال آشوبم در بلندی صدای دیوانه‌‌وارم مشهود بود، چنان بر تخت سینه‌‌ی امداد رسان کوفتم که از پشت به بدنه‌‌ی آمبولانس برخورد کرد و ابروهایش درهم پیچیدند؛ مردی بود با قامت متوسط و نگاهی خشک.

- هی خانم، چی کار می‌‌کنی؟

بی‌‌‌توجه به لحن عصبی‌‌اش، حین هق زدن و شیون کردن‌‌هایی که روانم را ریش ریش می‌‌‌کردند، کنار بدن خونین فرهاد، روی آن آسفالت سفت و داغ از گرمای آفتاب، با دو زانو فرود آمدم. درد بدی درون استخوان‌‌های جفت ساق پایم پیچید، اما خدشه‌‌هایی که بر پیکر روانم نشسته بود، بانی نادیده گرفتنشان می‌‌شدند.

با صدای بلند، گریستنم را شدت دادم و تمام وزنم را روی سینه‌‌های فرهاد رها کردم. واضحاً می‌‌توانستم تکان بخش‌‌هایی از دنده‌‌هایش را احساس کنم که شکسته بودند! نه، فرهاد نمی‌‌توانست ترکم کرده باشد. او هنوز کنارم نفس می‌‌کشید و من احساسش می‌‌کردم!

نشستن گرمی دستان مردانه‌‌ای روی بازوهایم که سعی در جدا کردن من از فرهاد داشتند، مرا دیوانه‌‌تر کردند و صدای بغض‌‌آلود ماهان برای عربده کشیدنم کافی بود.

- هانا، تمومش کن! بیا... بیا بریم عقب بذار این‌‌ها کارشون رو بکنن... .

مشتم صورت بی‌‌دفاع ماهان را هدف قرار داد؛ چنان که صورتش به ضرب سوی مخالف چرخید و قطرات خون، با شدت از دهانش بیرون پاشیدند. مشخصاً دهانش از داخل پاره شده بود؛ اما بیشتر از این درد و سرخی خون، گویی از حرکت من جا خورده بود که با گرد شدگی چشمان مرتعشش، مرا نظاره می‌‌کرد. با حرص دستانم را به سر و صورتم کوبیدم و با در آغوش کشیدن هر چه بیشتر جسم خُرد شده‌‌ی فرهاد که عجیب ضعیف جثه می‌‌نمود، جیغ کشیدم.

- دست به من نزن! برو عقب... همه‌‌تون گمشین از جلوی چشم‌‌‌هام! همه‌‌تون برید فرهادم رو تنها بذارین ع×و×ض×ی‌‌ها! شما آشغال‌‌ها می‌‌خواین کاری کنین که بگین فرهاد مرده! دروغ می‌‌گین، اون زنده ست! قراره باز هم دیوونه بازی در بیاره، اون من رو تنها نذاشته!
 

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #14
*_پارت یازده_*


و سرم را در گودی گردنش فرو بردم؛ احمقانه او را به خود می‌‌فشردم و عاجزانه طالب گشوده شدن چشمانش بودم، اما دریغ از یک تکان. جنون، جانم را غرق کرده بود که متوجه سکون فرهاد و بالا و پایین نجهیدن سینه‌‌اش، سردی جسم خونینش نمی‌‌شدم و او را زنده می‌‌پنداشتم. دچار به تب داغی شده بودم و تمام آن اعمال، هذیانی بودند که در پی‌‌اش می‌‌آمدند.

سکسکه به حالات متشنجم افزوده شد. از زور فشاری که به خود می‌‌آوردم این حالت به من دست داده بود. اینبار هم به تلنگر دیگری نیاز داشتم، برای بینش حقیقت و پذیرش مرگی که ابلهانه سعی می‌‌کردم انکارش کنم، درحالی که فرهاد قصد رها کردن زندگی در دنیای دیگر را نداشت. دستم را محکم‌‌تر از پیش حلقه دور بازوانش کردم که سرمای شدید آن، رعشه‌‌ی بدی به جانم انداخت. سرما، از اویی که طبعاً همواره بدنش داغی عجیبی داشت، بعید بود.

سست شدم و ناگاه دردی میان قفسه‌‌ی سینه‌‌ام پیچید. درمانده و نالان، ضجه زدم.

- بدنش سرده ماهان... چرا؟!

انتظارم به گوش شنیدن صدای مردانه‌‌ی ماهان در اوج ترحمش بود، اما خیال خامی که دود شد؛ درست بلافاصله پس از آنچه احمقانه پرسیدم، گویی انبار باروت را برای آتشِ خشمِ پنهان شده‌‌ی فرهود فراهم کرده باشم، منفجر شد و حینی که درخشندگی اشک در حدقه‌‌هایش خودنمایی می‌‌کرد، سویم یورش آورد. با نفرت بازوهایم را اسیر دستان تنومندش کرد و درست درون صورت یخ زده‌‌ام، عربده کشید.

- سرده چون مرده احمق! اون مرده فقط به خاطر تویِ بی‌‌لیاقت! تو قاتل فرهادی، تو، دختره‌‌ی ع×و×ض×ی، برادر معصوم من رو کشتی! گمشو ازش فاصله بگیر لجن‌‌گرد، تو حق نداری بالای سر برادر من بشینی و بهش دست بزنی و ادای آدم‌‌های عاشق و پشیمون رو در بیاری هفت خط هرجایی!

لرزی که با بیانش وجودم را تکاند، گویی از شدت آن تب بالا کاست. انگار به یکباره تمام آن حصارهای بلندی که حول خود کشیده بودم بلکه انکار کنم فرهاد به دیار فانی رفته است، خاکستر شدند و شوک عظیمی، جایشان را گرفت که ترس از نفرت صدای فرهود بودند. ناخواسته و به طرز ناهنجاری، با خارج کردن بازوی دردمندم از دستان قوی پنجه‌‌‌ی فرهود، خودم را از فرهاد جدا کردم و هراسان عقب رفتم. اینبار دگر برایم هضم شده بود او، مرده است. جانی در بدنش نیست که آن گرمای همیشگی شریان‌‌هایش را برایم القا کند.

بهت زده، به جسم درهم شکسته‌‌اش خیره ماندم و به عمق فاجعه، برای بار دوم رسیدم. مرگ او، اینبار به شکلی دردناک؛ اما منطقی، برایم پذیرفته و مقبول شده بود و تنها چیزی که از آن هذیان و دردمندی برایم مانده بود، قعر غمی بود که انتها نداشت و احساس تاریک عذاب وجدان که به مانند خوره، جانم را ذره ذره زیر دندان‌‌های تیزش، خُرد می‌‌کرد. قدم‌‌های درهمم، رو به عقب برداشته شدند و تلو تلو خوران چیزی نمانده بود نقش بر زمین شوم که در حصار بازوان ماهان اسیر شدم. با صدایی که از زور بغض می‌‌لرزید، خودم را به وجود ملتهبش فشردم. گرمای قطرات خونی که از کنار لبش به روی گردنم شره می‌‌کردند را احساس می‌‌کردم و عاجز بودم از ابراز شرمندگی برای رفتار بچه‌‌گانه‌‌ای که مقابلش از من سر زده بود. تیشرتش را در مشت خود اسیر کردم و هق زدم.

- اون... اون مرده ماهان! فرهاد... اون مرد! مرده... مرده!

و گریه‌‌ام شدت گرفت که دستان ماهان نیز حولم محکم‌‌تر شدند. سیلی در گوشش خوابانده بودم و باز چه برادرانه محبتش را خرجم می‌‌کرد.

مادامی که بغض مردانه‌‌اش صدایش را اسیر کرده بود، گونه‌‌هایم را نوازش کرد.

- آروم بگیر دختر!

و منِ نامتعادل را سوی ماشینش هدایت کرد. جانی برای مخالفت نداشتم؛ بی‌‌حس همراهش شدم و با نشستنم به روی صندلی کمک راننده و بسته شدن در به دست ماهان، در فضای خفقان‌‌آور اتومبیل حبس شدم. بی‌‌جان‌‌تر از آن بودم که حتی بگریم و تنها با حالتی آشوب، سرم را روی دستانم که بر داشبورد حائل کرده بودم، نهادم. ماهان را می‌‌دیدم که عصبی جملاتی سوی فرهود می‌‌گوید و او نیز با حرص جواب‌‌هایی دندان‌‌شکن می‌‌دهد؛ اما گوش‌‌هایم قادر به شنود واژه به واژه‌‌ی آن جدل نبودند. جداً نیازمند تنهایی مطلق و به فرو رفتن درون خوابی فاقد بیداری محتاج بودم.
 

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #15
*_پارت دوازده_*


پلک کوتاهی زدم و از ورای تاری دید نگاهم، ماهان را دیدم که تفی بر زمین انداخت و با تکان دستش سوی فرهود به معنای «برو بابا»، روی چرخاند و گام‌‌های تندش را سوی ماشینش راند. با حرص، درب راننده را گشوده، پشت فرمان جای گرفت و با بستنش، نگاهی به چهره‌‌ی رنگ پریده‌‌ام انداخت که حتم داشتم به مردگان می‌‌مانست.

با دیدنم، کلافگی در حرکاتش مشهود شد و ترحم، در نگاهش پیدا. دستش، تره‌‌ی موهای پریشانم را که به قسمت خیس از ع×ر×ق پیشانی‌‌ام چسبیده بود، کنار زد و با لحن ملایمی، آرام زمزمه کرد.

- هانا، قبول دارم اتفاق تلخی بوده، اما تو داری به خودت آسیب می‌‌زنی! یادت رفته امروز خودت به هیراد چی می‌‌گفتی؟ غم زده بودن تو، فرهاد رو بر نمی‌‌گردونه! حماقت خودش چنین بلایی به سرش آورد.

لحن برادرانه‌‌اش و تک به تک واژگانی که بیان کرد، بغض گلویم را سنگین و سنگین‌‌تر ساخت و درحالی که خفگی خودش را به گلویم آویخته بود، لب زدم.

- اون... اون فرق داشت ماهان! مقصر مرگ تارا، هیراد نبود. اما توی مرگ فرهاد، من نقش داشتم... من هم مقصرم! اگه یه ذره زودتر فهمیده بودم، اگه گوشی لعنتیم رو سایلنت نکرده بودم، اگه... .

ماهان، عصبی مشتی نه چندان محکم روی فرمان کوبید و حرفم را برید.

- ابداً این اتفاق تفاوتی با مرگ تارا نداره! این‌‌هایی که می‌‌گی تقصیرکار بودنِ تو نیستن، همه اگه‌‌های پوچی هستن که بخش منفی باف ذهنت درونت شکل می‌‌ده. هیراد هم همینطور فکر می‌‌کنه که اگه زودتر متوجه باز بودن گاز می‌‌شد، اگه زودتر برای خاموش کردن آتیش اقدام می‌‌کرد و خیلی اگه‌‌های دیگه، الان تارا زنده بود یا درصد کمتری از بدنش می‌‌سوخت و می‌‌شد زنده نگهش داشت! اما خودت هم می‌‌‌دونی هیچکدوم شما دو نفر مقصر این دو مرگ شوم نبودید.

- این یکی فرق داره ماهان!

با فریاد بغض آلودم، اتومبیل در سکوت مرگباری فرو رفت. آخر ماهان چه می‌‌خواست از جانم که به زور سعی داشت به من بقبولاند من تقصیری نداشته‌‌ام؟ شاید اگر در حالت عادی‌‌تری بودم، نگرانی‌‌‌اش را بابت حالم و علت تلاشش را که آرام کردن آشوب ذهنم بود، می‌‌‌فهمیدم؛ اما آن لحظه، تنها دنبال پتکی می‌‌‌گشتم که علت فاجعه را خودم بدانم و بر سر خود بکوبانمش.

ماهان که لبانش باز مانده بودند، با چکیدن قطره اشکی از کنار نگاهم، به خود آمد و دهانش را بست. مشخص بود می‌‌‌خواهد چیزی بگوید، اما گویا جلوی خود را گرفت و با فوت کردن عصبی هوای محبوس ریه‌‌هایش، استارت را فشرد.

به ابتدای خیابان که رسید، تازه متوجه دور شدنمان از خانه‌‌ی فرهاد و فرهود شدم. حیران، به عقب نگاه انداختم و ماهان را تکان دادم.

- هی، چرا داریم می‌‌ریم؟ پس‌‌‌... فرهاد چی میشه؟

ماهان اخمی چاشنی ظاهرش کرد و دنده را جا به جا نمود.

- کاری از من و تو بر میومد؟ اون فرهود ع×و×ض×ی احمق هم که ظاهراً ترجیح می‌‌‌داد جفتمون نباشیم، چه بهتر! خودشون می‌‌برنش پزشک قانونی، بعد احتمالاً کفن و دفنه. فقط نمی‌‌‌دونم چطور می‌‌خوان به مادرش بگن؟!

خفگی گلویم تجدید شد. بینی‌‌ام را بالا کشیدم و زیر لب، زمزمه وار گفتم:

- ولی رفتن‌‌مون زشت بود... شاید هم فرهود در مورد حرف‌‌هایی که بهم زد، حق داشت... .

طاقت ماهان طاق شد که اینبار جداً فریاد زد.

- هانا، جون من بس کن! فرهود غلط کرد اونطور درمورد تو حرف زد، این موضوع هیچ ارتباطی با تو نداره! فرهاد خودش بی‌‌‌عقلی کرد و بلایی سرش اومد که جبران نمی‌‌شه! ضمناً، فرهاد مگه چه صنم نزدیکی با تو داره که اینطور عذادارش شدی آخه؟ فقط معلم ریاضیت بود و شاید یه دوست. بسه هانا، جفت‌‌مون رو عذاب نده!

فریاد سرد ماهان و بیانش که نشانم می‌‌‌داد متوجه عذاب وجدانم نیست و آن را بی‌‌مورد می‌‌داند، بانی از سر گرفته شدن دوباره‌‌ی جوشش اشک‌‌هایم شد. منتها، اینبار دگر نگذاشتم ماهان متوجه شود و همان حرف‌‌های تکراری را بزند؛ درکش می‌‌کردم، نگرانم بود و طالب زود گذشتنم از چنین فاجعه‌‌ای؛ اما نمی‌‌فهمید این بحبوحه‌‌ی عذاب چه اندازه برایم غیرقابل تحمل است و کاش به جای نگرانی، کمی درکم می‌‌کرد. کاش می‌‌گذاشت درد عذابم را با او تقسیم کنم و بشنود، بی‌‌سرزنش، سر تکان دهد بلکه کمی آرام شوم.

رویم را سوی شیشه چرخانده، سرم را به لبه‌‌اش تکیه دادم و اجازه دادم قطرات ریز و درشت نم اشک، دردمند، گونه‌‌هایم را خیس کنند. در باتلاقِ حس بدی به دام افتاده بودم که هر لحظه بیش از پیش گسترده می‌‌شد و شاید تاوان درک نکردن هیراد، برایم بود و چه تلخ!

***
 
آخرین ویرایش:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #16
*_پارت سیزده_*


بغض کرده و با سر پایین افتاده، داخل رفتم. حتی نمی‌‌خواستم به هیرادی توجه کنم که با موهای خیسِ تازه بیرون آمده از زیر دوش، متعجب ما را نگاه می‌‌کرد. انگار دهانش را باز کرد چیزی بپرسد که ماهان با بلند کردن دستش، او را به سکوت دعوت کرد. مرا به اتاقم برد و ناگزیر، با درآوردن مانتو و مقنعه‌‌ام، با ب×و×س×ه‌‌ی برادرانه‌‌ای که روی پیشانی‌‌ام نشاند، اتاق را ترک کرد. نگذاشتم بغضم بشکند و روی تخت خودم را انداخته، دست و پاهایم را در شکمم جمع کردم. سعی داشتم صدای ماهان را به خوبی بشنوم که چه بهانه‌‌ای برای هیراد می‌‌آورد.

- چیزی نیست هیراد حالش خوب میشه شوکه شده!

- شوکه چی؟

حس می‌‌کردم ماهان بین گفتن و نگفتن حقیقت دو دل است؛ اما سرانجام دندان روی هم فشرد و لب زد.

- فرهاد بهش پیام داده بود و به عشقش اعتراف کرده بود... .

هیراد مجال نداد ماهان توضیحش را ادامه دهد. هنوز برایش آنقدر مهم بودم که حتی در زمان سوگ عشقش، رگ غیرتش برایم باد کند.

- غلط کرده! هیراد نیستم مادرش رو به عزاش نشونم که...

ماهان انگار با حرص شانه‌‌ی هیراد را گرفت و دندان قروچه کرد.

- تو زحمت نکش همین الان هم مادرش به عزاش نشسته!

برای ثانیه‌‌هایی طولانی، سکوت حاکم شد و هیراد، ناباور زمزمه کرد.

- یع... یعنی چی؟

- یعنی سر لج و لجبازی با هانا وقتی از عشقش گفت و هانا نپذیرفتش، جلوی چشم‌‌هامون خودش رو از بالای ساختمونشون پرت کرد پایین و... .

دیگر ادامه نداد. همینجا بود که به خود آمدم و دیدم اشک‌‌هایم بالشم را خیس کرده‌‍‌اند. فرهاد مرد؛ برای آن‌‌که من ندیدمش، نفهمیدمش، کاش زودتر متوجه می‌‌شدم خدایا!

هق هقم را در بالش خفه کردم و پتو را روی سرم کشیدم. دیگر نمی‌‌کشیدم، باید دوایی بر دردم پیدا می‌‌کردم. فرهاد، چرا؟!

احساس کردم چیزی درب اتاقم را لمس کرد که کمی صدای قیژ لولایش بلند شد. شاید ماهان یا هیراد می‌‌خواستند ببینند خوبم یا نه. لرزش شانه‌‌هایم نشان خوبی بودند یا بدحالی؟

دست گرمی روی شانه‌‌ام نشست. سر نچرخاندم؛ اما از پهنی‌‌اش می‌‌توانستم با جرئت بگویم هیراد است. زمزمه‌‌اش، گوشم را پر کرد.

- تو انسانی و حق انتخاب داری هانا، پس مقصر مرگ اون نبودی. قرار نیست از خواسته‌‌ی خودت فقط برای زنده نگه داشتن آدم‌‌هایی که نفس ضعیفی دارن، بگذری.

حوصله سر تکان دادنم هم نداشتم، او هم دیگر چیزی نگفت و بیرون رفت. خدایا، اصلاً می‌‌شد از شوک این اتفاق خارج شوم؟

***

با وحشت دست روی گوشم گذاشتم و جیغ کشیدم. صدای توبیخ‌‌های فرهاد رهایم نمی‌‌کرد و داشتم دیوانه می‌‌شدم. صداها چنان بلند بودند که نمی‌‌توانستم در جوابشان چیزی بگویم و فقط گریه می‌‌کردم.

- چی برات کم گذاشتم هانا چرا من رو نخواستی؟ تو باعث مرگ منی! تو من رو توی این عذاب اسیر کردی دختر لعنتی!

چشمانم را روی هم فشردم تا از درد سرم کم شود و وقتی باز کردم تا با جیغ و گریه بگویم من تقصیری نداشتم، صورتک خونی و له شده‌‌ی فرهاد که نصف فکش شکسته بود و دهانش له شده بود، روی صورتم افتاد و من از ترس، جیغی کشیدم و از خواب پریدم. در طول این یک هفته و اندی روز، این احتمالاً بار هزارم بود که با قرص‌‌های خواب حال بهم زن می‌‌خوابیدم تا کمی آرامش پیدا کنم و بدتر، با کابوس صورت از هم پاشیده‌‌ی فرهاد و نفرین‌‌هایش، چنان از خواب می‌‌پریدم که می‌‌خواستم فقط بمیرم و همه‌‌ی این عذاب کشیدن تمام شود!

با گریه و صورتی خیس از ع×ر×ق، لیوان روی پاتختی‌‌ام را از آب داخل پارچ کنارش پر کردم و یک نفس سر کشیدم. این اواخر ماهان فهمیده بود اوضاع کابوس‌‌هایم چقدر وخیم است و مدام کنار تختم نوشیدنی و خوراکی می‌‌گذاشت.

در آن تاریکی کور کورانه دنبال موبایلم گشتم و آن را زیر بالشتم پیدا کردم. در مشتم فشردمش و از لای چشمان تارم، ساعت را خواندم. ساعت هفت و نیم شب بود و تمام خانه، تاریک. سکوت حاکم، خبر از نبودن هیچ کسی در خانه می‌‌داد. با اشک‌‌هایی که بی‌‌مهابا می‌‌ریختند، شماره ماهان را گرفتم که پس از یکی-دوتا بوق، جواب داد. صدایش آرام بود و با صدای نوحه و مداحی و شیون زنان قاطی شده بود.

- جانم؟

@آلباتروس
@Mabuchi__Kou
 

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #17
*_پارت چهارده_*


شنیدن صدایش، هق هقم را بیشتر کرد. در خودم جمع شدم و لب زدم.

- ماهان... من می‌‌ترسم!

حس کردم صدای خش خش آمد. احتمالاً بلند شده بود تا از جمع بیرون برود. اصلاً کجا بود؟

چند ثانیه بعد، صدایش با تن کمی بلندتر به گوشم رسید.

- جانم؟ ترس چرا؟ باز کابوس دیدی؟

فین فینی کردم و موهایم را با حرص کشیدم. خسته شده بودم از این عذاب و نفرینی که فرهاد به سرم آورده بود و رهایم نمی‌‌کرد!

- اوهوم. خیلی... خیلی بد بود... باز... باز هم صورت... خونی!

می‌‌دانستم آن‌‌قدر صدایم کودکانه و مظلومانه شده که دلش برایم جزغاله خواهد شد! آهی کشید و زمزمه کرد:

- آروم بگیر کوچولو همه‌‌اش یه خوابه... .

خدایا، تمام آدم‌‌های اطرافم فقط دلداری‌‌ام می‌‌دادند و مدام می‌‌خواستند بگویند هیچ چیز نشده! چرا کسی نمی‌‌نشست به جای آرام کردنم بگوید: تو حق داری بترسی!

و یک گوش شنوا بشود برایم.

بحث را سریع عوض کردم و سعی کردم گریه‌‌ام را کم کنم.

- باشه خوبم... کجایی؟ هیراد هم خونه نیست!

و توجهم جلب بوق پشت خطی و روشن و خاموش شدن نام مامان روی ال سی دی گوشی، شد.

- بیرون... .

- می‌‌دونم بیرون! کجایی که صدای عزا میاد؟!

کمی مکث کرد و کلافه نفسش را بیرون داد.

- هفتمِ فرهاد!

نمی‌دانم چرا وجودم تیر کشید. به "باشه"ای آرام بسنده کردم که لب زد.

- مراقب خواهر کوچولوم باش فسقلی، استحراحت کن ما زود میایم.

بی خداحافظی، قطع کردم. حالم حتی بدتر از قبل شده بود و این، چندان خوب نبود. آهی کشیدم و خواستم زیر پتو بروم که دوباره موبایلم شروع به زنگ خوردن کرد. حدس می‌‌زدم باید مامان باشد! باز می‌‌خواست غر بزند کدام گورستانی رفته‌‌ام و چرا بیخیال هیراد نمی‌‌شوم تا به خانه بیایم و تکلیف گندی که در کنکورم زده بودم را مشخص کنم، کاش حالم را می‌‌فهمید! کاش، حتی شده کمی!

بدون نگاه انداختن به صفحه موبایل، با حرص دکمه اتصال را زدم و غرولند کنان گفتم:

- مامان به خدا الان اصلاً حالم خوب نیست سرم هم شلوغه، بذار یه وقت دیگه صحبت کنیم!

اما برخلاف انتظارم برای شنیدن صدای مامان، یک صدای مردانه و بم به شدت آشنا در گوش‌‌هایم طنین انداخت.

- واقعاً من رو مامان می‌‌بینی هانا؟!

هین خفه‌‌ای کشیدم و موبایل را از گوشم فاصله دادم تا نام رویش را بخوانم؛ امیر سام! آخ خدا گند زده بودم!

به تته پته افتادم و غم یادم رفت که هیچ، خودم را لعنت کردم و شرم به وجودم چنگ انداخت.

- آخ... آقا امیر ببخشید واقعاً شرمنده‌‌ام، اشتباه گرفتمتون!

صدای خنده‌‌ی آرامش را شنیدم. امیرسام، از همکلاسی‌‌های دوران دبیرستان هیراد بود و پدرش، همکار بابا. رفت و آمد خانوادگی زیادی داشتیم!

- فدای سرت، صدات چرا گرفته؟ به نظر میاد داشتی کارهای بد می‌‌کردی!

خوب، باشد! صدای این بشر به اندازه کافی بم بود که ته دلم خالی شود و بدتر، این‌‌که آن‌‌قدر راحت مرا شخص دوم خطاب می‌‌کرد، باعث سرخ‌‌تر شدنم شد!

- آخ... نه راستش! کار بد چرا؟

- کار بد مثل گریه!

هدف را زده بود دیگر! تپش قلبم شدید شد و حس کردم تنم از ع×ر×ق خیس می‌‌شود. از این بشر چرا آن‌‌قدر خجالت می‌‌کشیدم؟ شاید چون با او راحت نبودم و برعکس، او با من درست مثل خواهر کوچکترش رفتار می‌‌کرد!

- نه... چیزی نیست آقا امیر. اتفاقی افتاده به من زنگ زدید؟

صدایش همچنان معمولی بود؛ همان معمولی‌‌اش هم عجیب به نظر می‌‌رسید. شاید توصیف بهتری جز "عجیب" نداشتم!

- نه واقعاً، زنگ زدم تسلیت بگم برای فوت زن داداشت، غم آخرت باشه. لطف می‌‌کنی از طرف من به هیراد هم تسلیت عرض کنی؟ راستش زنگ زدم گویا موبایلش سایلنت بوده جوابم رو نداده، من هم شمال نیستم بخوام بیام برای عرض ادب.

با لبه‌‌ی پتو ور رفتم و آرام جواب دادم.

- حتماً، لطف کردید. به خانواده سلام برسونید.

- فعلاً که دم دست نیستن، برگردم پیششون سعی می‌‌کنم یادم بمونه این دختر کوچولو سلام رسونده!

و به مزاحش خندید. باشد لعنتی آن‌‌‌قدر نخند دیگر!

@آلباتروس
@Mabuchi__Kou
 

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #18
*_پارت پانزده_*


طبیعتاً، گونه‌‌هایم برافروخته شد و درحالی که کنار ناخن‌‌هایم را می‌‌جویدم، منتظر ماندم تا خنده‌‌اش بند بیاید. سپس با حالتی دستپاچه، تند گفتم:

- مرسی، لطف می‌‌کنید. امر دیگه‌‌ای نیست؟

- امر چیه، تو که تاج سر مایی!

و باز هم خندید. آه خدایا! دیگر داشتم به کوره‌‌ی آتش از شرم بدل می‌‌شدم که کمی جدی‌‌تر شد و آرام گفت:

- به هرحال، مجدد تسلیت می‌‌گم. انشالله غم آخرتون باشه، مراقب خودت هم باش دختر!

"باشه"ی خفه‌‌ای زیر لب گفتم و اصلاً یادم نمی‌‌آید چه‌‌طور خداحافظی کردیم و من، کِی زیر پتو خزیدم. ذهنم بی‌‌آنکه خودم حواسم باشد، درگیر چیزهایی شد که اصلاً یادم نمی‌‌آید چه چیزی بودند. شاید امیرسام، شاید فرهاد و شاید، هیچ؛ اما زمانی به خودم آمدم که ناگاه احساس کردم نور خیلی زیادی در فضای بیرون از پتو پخش شده و کمی از آن به زیر پتو رسیده. محکم چشمانم را گرفتم و تا مغزم به حالت عادی برگردد، کسی پتو را از رویم کنار زد. از آن‌‌جایی که زمان احتمالاً طویلی را زیر پتو در تاریکی مطلق گذرانده بودم، اصلاً نمی‌‌توانستم چشمانم را باز کنم! کفری با صدای بلندی ناله کردم.

- اه خدا! هر کسی هستی جون مرده‌‌هات لامپ بی‌‌صاحب رو خاموش کن، کور شدم!

بلافاصله، صدای خنده‌‌ی آرام ماهان آمد و درحالی که می‌‌شنیدم به سوی لامپ می‌‌رود تا خاموشش کند، جوابم را داد.

- دخترک دیوونه! اولاً مرده‌‌هام مرده‌‌ان که داری جونشون رو قسم می‌‌خوری. دوماً، شما از کِی تا الان زیر پتویی؟ اون هم در حالی که اصلاً نخوابیدی!

لامپ که خاموش شد، دستم را از روی چشمم برداشتم. نگاهی به تیپ مشکی ماهان انداختم و در دل اعتراف کردم، مشکی به شدت لاغرترش می‌‌کرد.

موهای نامرتبم را پشت گوش‌‌هایم دادم و کلافه جواب دادم.

- مگه چندساعت از وقتی که بهت زنگ زدم گذشته؟

نگاهی به ساعت مچی روی دستش کرد.

- یکی دو ساعتی میشه! اومدم دیدم همه‌‌جا تاریکه، فکر کردم خوابیدی.

دستی به پیشانی‌‌ام کشیدم و متعجب از اینکه چه‌‌طور یکی دو ساعت تمام را بدون آن‌‌که حتی بدانم به چه چیزی فکر می‌‌کردم، مشغول فکر کردن بودم، فکم را خاراندم.

- حالا چرا اومدی اصلاً پتوم رو برداشتی بشر؟ اگه واقعاً خواب بودم لامپ رو روشن می‌‌کردی که چشم‌‌هام به دیار ابدی می‌‌رفتن!

- خب حس کردم داری زیر پتو از گرما می‌‌میری بچه. همین طوری هم هوا خیلی گرمه!

بی‌‌تفاوت، به تاج تخت تکیه زدم و سرم را روی زانوانم گذاشتم.

- هوم، نوچ. یه چیزی بین خواب و بیدار بودم، بیشتر توی فکر.

- چه فکری؟

- آه ماهان بیخیال! به خدا خودم هم الان اصلاً یادم نمیاد داشتم به چی فکر می‌‌کردم!

به بالا رفتن ابروهایش توجهی نکردم و از همان بالای تخت، سعی کردم از لای در، درون هال را ببینم.

- هیراد کوش؟

- حموم.

و خودش هم بلند شد تا برود و لباس‌‌هایش را عوض کند. در همان حین که دکمه‌‌های پیراهنش را باز می‌‌کرد و گوشه‌‌ی سفید رنگ زیرپوش مردانه‌‌اش را می‌‌دیدم، صدایش را کمی بالاتر برد.

- تو هم بهتره دختر خوبی باشی و از تخت جدا شی!

- نمی‌‌خوام.

چرا باز هم روی مود لجبازی با چاشنی بغض رفته بودم؟

بلافاصله پس از این حرفم، سر ماهان در چهارچوب درب اتاقم پیدا شد و به منی نگریست که با حالت تخسی، به مقابلم نگاه می‌‌کردم و تمام تلاشم را برای نشکستن بغضم، به کار می‌‌گرفتم. اخمی بین ابروهایش نشست و سمتم آمد. پیراهن مردانه‌‌اش را در آورده بود و با این رکابی آبی رنگ، عضله‌‌های نه چندان برجسته‌‌اش، مشخص بود.

کنارم نشست و سعی کرد دستم را بگیرد که نگذاشتم و بیشتر اخم کردم. لحن او نیز ترحم آمیزتر شد و سرش را پایین‌‌تر آورد تا با گوش‌‌هایم، در یک راستا باشد.

- هانا، نمی‌‌خوای از این حال و هوا در بیای؟ بیا قبول کن... فرهاد مرده.

شاید تقریباً جیغ کشیدم.

- می‌‌دونم!

- پس چرا غمبرک زدی؟

بغضم تشدید یافت. چرا مدام اصرار داشتند از این حال و هوای غمگینم دور شوم؟ عجیب بود مگر؟ همین مرگ فرهاد را پذیرفتن عاقبتش اندوه می‌‌شود دیگر! کاش فقط یک کدامشان کمی درکم می‌‌کردند و جای نهیب زدن برای فراموش کردن همه چیز، همدردی می‌‌کردند تا دردم کمتر شود و بتوانم با این موضوع، کامل کنار بیایم.

@آلباتروس
@Mabuchi__Kou
@tor.anj.o.o
 

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #19
*_پارت شانزده_*


- هانا!

جوابی ندادم. سعی کرد لحنش را نرم‌‌تر کند که فقط، باعث به گریه افتادنم شد.

- دختر، خودت رو عذاب نده. تو دو ماه از فرهاد خبر نداشتی و اصلاً برات مهم نبود، پس یعنی اون آدم از اهمیت خیلی بالاتری از زنِ برادرت در نگاهت برخوردار نبود که بخوای این‌‌طور افسرده بشی! تو سر مرگ تارا خیلی قوی‌‌تر بودی!

دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. جیغی کشیدم و با کشیدن موهایم، فریاد زدم.

- آره ولی همه‌‌اش برای این بود که مرگ تارا هیچ ربطی به من نداشت! اما توی مرگ فرهاد من خیلی مقصر بودم و این عذاب وجدانه که راحتم نمی‌‌ذاره، نه اهمیت داشتن و نداشتن فردی که مُرده! می‌‌تونی این رو بفهمی لعنتی؟!

و گریه‌‌ام شدیدتر شد و ماهان، بهت زده نگاهم کرد. چرا، واقعاً چرا مرا نمی‌‌فهمیدند؟ چرا به زور می‌‌خواستند بگویند فرهاد اهمیتی نداشته و من هم در مرگش بی‌‌تقصیر بودم و باید همه چیز را فراموش کنم؟! بودم، خیلی بیشتر از چیزی که بشود فکر رد مقصر بودم یا لااقل، آن لحظه آن‌‌قدر درگیر این احساس عذاب وجدان بودم که متوجه حقیقت نمی‌‌شدم. شاید اگر می‌‌نشستند و جای امر و نهی، در غمی که داشتم، همراهی‌‌ام می‌‌کردند، زودتر می‌‌توانستم از آن سیاه چاله خلاص شوم. هرچند سر هیراد هم، من ننشستم پای دردش. چه زود دست تقدیر تلافی رفتار احتمالاً اشتباهم را سر خودم در آورد که بدون درک کردن برادرم، تنها می‌‌خواستم مرگ همسرش را بپذیرد. هرچند، او قوی بود و خودش با دردش کنار آمد؛ اما آیا من هم آن‌‌قدر شجاعت داشتم که با حقیقت مواجه شوم، به جای آن‌‌که دو دستی روی سر خودم، همه چیز را بکوبم؟

هق هقم، با دیدن سکوت ماهان بند آمد و تنها، فین فینش ماند. ماهان هم کلافه، دستی درون موهایش کشید و درحالی که بلند می‌‌شد تا برود، با جدیت سردی جوابم را داد که تقریباً یخ کردم! ماهان، هیچ وقت جز با ملایمت با من حرف نزده بود و می‌‌دانستم اگر روزی چنین جدی شود، یعنی دیگر برایش مهم نیست چه می‌‌کنم!

- باشه، لااقل یکم تلاش کن!

و رفت. خوب، شاید لازم نیست که بگویم کماکان حالم منقلب‌‌تر نیز شد. بدترین چیزی که آزارم می‌‌داد، ابراز غم‌‌هایم مقابل عزیزانم بود و اینکه درکم نکنند و آخرش نیز از من سرد شوند! کم نمانده بود از خودم هم متنفر شوم! شاید احساس یک احمق بیچاره را داشتم که نمی‌‌تواند به شکلی درست با اندوه‌‌هایش مواجه شود و یا با نزدیکانش، درست ارتباط برقرار کند.

دست از ور رفتن با موهایم کشیدم. دلم می‌‌خواست بیشتر و بیشتر گریه کنم و یا حتی از حرص و نفرت و خشم، تمام وسایلی که دم دستم می‌‌آمدند را، به گوشه‌‌ای پرتاب کنم؛ اما نمی‌‌دانم چه شد که جلوی خودم را گرفتم و همانطور همان‌‌جا نشستم. شاید می‌‌خواستم کمی خوددارتر باشم، شاید هم حرصی که از آخرین جمله‌‌ی ماهان با آن لحن به درونم تزریق شده بود و احساس حقارت به من داده بود، باعث میشد کمی برای بهتر به نظر آمدن، تلاش یا دست کم، تظاهر کنم.

کش مویم را از روی میز کنار تخت قاپیدم و درحالی که سمت آینه‌‌ی دیواری می‌‌رفتم تا موهایم را شانه کنم، به تندی بینی‌‌ام را بالا کشیدم تا شاید آب ریزشش بند بیاید. شانه را با اندکی حرص، تند و عصبی روی موهایم کشیدم تا از آن گره خوردگی در بیایند و با کش، بالای سرم جمع کردم. حقیقتاً در این دو هفته با مرگ تارا و فرهاد، خیلی بیشتر از حد تصورم، بد چهره شده بودم. دیگر حتی ذره‌‌ای هم آرایش نمی‌‌کردم و گودی زیر چشمانم، زیادی پیشرفت کرده بود.

از اتاق بیرون آمدم و سمت آشپزخانه رفتم. ماهان با تیشرت گشاد قدیمی‌‌ای که خیلی دوستش داشت و شلوار ورزشی مچ دار، روی کاناپه ولو شده و با موبایلش کار می‌‌کرد. انتظار داشتم حداقل با بیرون آمدنم، سرش را بلند کند و شاید یک لبخند از سر تحسین یا رضایت بزند؛ اما نه! جدی جدی دیگر از من بریده بود!

خوب؛ شاید همان اوایل به نظرم می‌‌آمد اگر تمام کسانی که درکم نمی‌‌کردند، رهایم می‌‌کردند و می‌‌گذاشتند در درد خودم، با خودم کنار بیایم، برایم بهتر می‌‌شد؛ اما آن لحظه به اشتباه تصورم پی برده بودم! من تحمل طرد شدن از نگاه چنین کسانی را نداشتم؛ کسانی که دوستشان دارم! نفس ضعیف یا وابستگی شدید؟

سرم را به طرفین تکان دادم و سعی کردم اصلاً نشان ندهم از این بی‌‌توجهی‌‌ها دارد کفرم می‌‌گیرد. با خونسردی ساختگی و بغضی که هنوز درون گلویم خودش را نشان می‌‌داد، به سمت یخچال رفتم. بطری آب یخ را بیرون کشیدم و خواستم درون لیوان بریزم که صدای موبایلم از اتاق بلند شد.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
737
پاسخ‌ها
8
بازدیدها
504
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین