. . .

متروکه رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
_۱۳۲۷۳۲_jm2j_kup3_6iw.jpg

نام رمان: ثانیه های گریزپا
نویسنده: Ara (هستی همتی)
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
ویراستار: @Nafas.h
*_هدف: ترسیم تلخی‌‌های محبوس در روزمرگی...
*_خلاصه:
در میان سر سپردگی دقایق زندگانی هر فرد، روزمرگی‌‌هایی حضور دارند که در ظاهر بی‌‌اهمیت و باطناً، در آمیخته با دلخوشی‌‌ها و دلشکستگی‌‌های بسیار هستند. چه بسا آدمیانی که در همین دقایق به دنبال ثانیه‌‌هایی دویدند که مدام می‌‌گریختند و درست زمانی که گمان می‌‌کردند نیک بختی را به دام انداخته‌‌اند، از پرتگاه متزلزل امید، درون مرداب راکد احساسات سقوط کرده‌اند؛ اما شاید این‌بار، اقبال معنای جدیدی بدهد و میان کوبش امواج شکننده، آسودگی معنا یابد... .


۸ خرداد ۱۴۰۰
ساعت یک ظهر

 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,280
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #2
*_مقدمه_*

احوال آشوبم، در میان تقلای ثانیه‌‌هایم اسیراند.
منجلابی که آفریده‌ام، زندان اسارت احساسی خواهد بود
که محبوسش خواهم داشت.
اعتماد، نتیجه‌‌ی اسفناک و مفتضحانه‌‌ی سرسپردگی ست
و کردگارا! حکمت این %%%%% راست و دروغ، در چیست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #3
*_پارت یک_*


کفری شده بودم و بغض خفه کننده‌‌ای به حنجره‌‌ی خسته‌‌ام چنگ می‌‌انداخت. عظمت فشارهای روحی اخیر، دیوانه‌‌ای از من به عنوان یک دختر هفده ساله ساخته بودند که تنها یک تلنگر برای ریزش اشک‌‌هایش کافی بود.

دست ماهان را پس زدم و به سوی اتاق هیراد پا تند کردم. زمزمه‌‌ی در آمیخته با حیرت ماهان را نزدیک گوش‌‌هایم می‌‌شنیدم که به گونه‌‌ای اصرار بر بیخیال شدنم داشت.

- هی هانا، داری چیکار می‌‌کنی؟

مادامی که قطره اشک سمج کنار چشمم را مهار می‌‌کردم، دستانم مشت شدند و صدای خفه‌‌ام، با حرص بی‌‌سابقه‌‌ای در آمیخت.

- دارم میرم که از اون اتاق لعنتی بیرون بکشمش! عین کبک، سرش رو کرده توی برف که چی؟ اینجوری تارا زنده میشه؟

- نه هانا!

توبیخ ماهان همان تلنگری شد که برای فوران خشم سرکوب شده‌‌ام ، کفایت می‌‌کرد. جیغی کشیدم و تهدیدوار، انگشتم را جلوی نگاهش تکاندم.

- شماها هم درست مثل هیراد سعی می‌‌کنین چشم‌تون رو روی همه چیز ببندین! تا کی قراره بی‌‌تفاوت باشین و اصطلاحاً بهش فرصت بدین تا با خودش کنار بیاد؟ ماهان! داداش بیچاره‌‌ی من ده روزه جز برای رفتن سر مزار اون دختره، از اتاقش بیرون نیومده! ده روزه هیچی نخورده. کم نمونده غش کنه!

ماهان، ماتم زده و درمانده، تکیه‌‌اش را به دیوار راهرو داد. او هم آن‌‌قدر این اواخر برای من و هیراد خودش را به آب و آتش زده بود که شانه‌‌های ستبرش، خمیده و اندام ورزیده‌‌اش، تکیده به نظر می‌‌آمدند. آن پیرهن مشکی لعنتی، در تنش زار زار می‌‌گریست و حق بود اگر می‌‌گفتم آن ته ریش، به صورت استخوانی جو گندمی‌‌اش نمی‌‌آمد. من عادت به آن داشتم او را با صورت شش تیغ شده‌‌اش ببینم. با آن ظاهر، به سی ساله‌‌های کمر خمیده می‌‌مانست، درحالی که پسرعموی خوش قلب من، بیست و سه سال سن بیشتر نداشت.

دستی به چشمان خیسم کشیدم و از زور درد سرم، بی‌‌تابانه پلک‌‌هایم را روی یکدیگر فشردم. همدم من در آن روزها، گریستن‌‌های گاه و بیگاه و سردردهای کشنده‌‌ای بودند که چون کنه، به جانم افتاده بودند.

عقب نشینی ماهان خسته را که دیدم، تردید را کناری راندم و قدم مستحکم پاهایم را سوی درب اتاق هیراد راندم. ایستادم و گوش سپردم. جز صدای نفس نفس زدن‌‌های تندش و نجواهای جنون‌‌آمیز با معشوقه‌‌ی ناپیدایش، چیزی نمی‌‌شنیدم. مشتی بر درب کوفتم و مادامی که فشار بغض نفسم را می‌‌برید، با لطافات آمیخته با اندوه زمزمه کردم.

- هیراد... .

@Nafas.h
 
آخرین ویرایش:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #5
*_پارت دو_*


پاسخی نداد که قلبم فشرده شد و مشت محکم دیگری بر درب کوبیدم، اما باز هم سکوت. خشم و درد با یک‌‌دیگر به جانم رخنه کردند و برگشته، به در تکیه دادم. خط به خط دیوار خانه و اجسامش، بوی غم و ماتم سوگ مرگ می‌‌دادند، درحالی که چیدمان خانه هنوز مثل سابق بود. تنها وصله‌‌ی ناسازگار، خرما و حلوای روی میز بودند که جهت پذیرایی از مهمانان تسلیت گوی استفاده می‌‌شدند و عجیب به من و احوالم دهان کجی می‌‌کردند. کاش می‌‌شد به چند ماه پیش و همان خانه‌‌ای بازگشت که صدای خنده‌‌ی هیراد با غر زدن‌‌های تارا درهم می‌‌آمیخت و آن دو، یک دل و صد سودا بودند. چه فارغ، برای آینده و فرزندانی که قرار بود به دنیا بیاورند، رویابافی می‌‌کردند. غافل از وصالی که قرار نبود بشود!

تاب نیاوردم و بغض کذایی‌‌ام، سر باز کرد. دیوانه‌‌وار به در کوبیدم و با عجز، نام هیراد را خواندم. دیگر نمی‌‌توانستم از کنار احوال آشوبش، ساده بگذرم.

- هیراد! این در لعنتی رو باز کن. با یه جا نشستن تارا زنده نمی‌‌شه، می‌‌فهمی؟ نکنه یادت رفته روزهای آخر چه قولی به تارا دادی، نه؟

برخلاف انتظارم، ناگاه درب با شدت باز شد و قامت خمیده‌‌ی برادرم، نمودار. با آمدن نام قولی که به معشوق رسته‌‌اش داده بود، تکانی خورد و یادش آمد هنوز راه درازی در پیش دارد. برای او، آینده‌‌ای قطع به یقین متفاوت در پیش بود و سوگ ماتم، ارزشی نداشت! آخر او که سنی نداشت... .

گود رفتگی چشمانش و انبوه ریشش، حالم را منقلب می‌‌کرد. لبان سرخش ترک گرفته بودند و چشمان خرمایی‌‌اش دیگر آن فروغ سابق را نداشتند. آن موهای مواج لخت و مشکین، درهم لولیده و نامرتب بودند که جمیعاً، ظاهری آشفته به او می‌‌دادند.

گویی انتظار سخنی از سوی من می‌‌کشید، اما مات شدنم را بر ظواهرش که دید، خودش با آن صدای دورگه‌‌ی ناآشنا لب زد.

- نه، ابداً یادم نرفته هانا!

خفگی گلویم آزاردهنده‌‌تر شد و جسم بی‌‌تاب سینه‌‌ام چه عاجزانه آغوشش را طلب کرد، اما خودم را نگه داشتم تا شاید استقامت من، تکانی به او بدهد.

- خوب هیراد، نکنه می‌‌خوای زیر قولت بزنی؟ قرار بود خودت رو از نو بسازی! پس کو؟ هیراد، تارا رفته و دیگه بر نمی‌‌گرده. همه‌‌ی ما و حتی خودت ماه آخر می‌‌دونستیم دیگه امیدی به زنده بودنش نیست؛ حالا تو باید دوباره از صفر شروع کنی. دنیا، به برادر شوخ و سر زنده‌‌ی من نیاز داره هیراد!

گیجی مردمک‌‌های هیراد را در حدقه‌‌های گود رفته‌‌شان می‌‌دیدم که وراندازم می‌‌کردند. گویی درونم، پی آدم دیگری می‌‌گشت و آرام آرام، حالت چهره‌‌اش نرم شد. تا به خود بیایم، وجودم در حصار استحکام بازوهای مردانه‌‌اش گم شده بود. خیسی ضعیفی را ناشی از سقوط قطرات پی در پی اشک برادرم، در گردنم احساس می‌‌کردم و خوش حال بودم سرانجام با یک تلنگر گریسته است.

شدت گریه‌‌اش که کمی آرام گرفت، از خودم جدایش کردم و در حدقه‌‌ی سرخ نگاه خرمایی‌‌اش، خیره شدم. بینی‌‌اش را بالا کشید و با صدای مردانه‌‌ی دورگه‌‌اش، متاسف زمزمه کرد.

- هانا!

دستش را به گرمی فشردم و لبخند تسلی بخشی به رویش زدم. حقیقتاً پیرهن مشکی مردانه به او نمی‌‌آمد و تکیده نشانش می‌‌داد.

- جان دل هانا؟

- واقعاً متاسفم برای این چند روزی که به خاطر من اذیت شدید؛ جفتتون.
 

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #6
*_پارت سه_*


- نباش هیراد. تو به سوگ یه غم بزرگ نشستی، خوب می‌‌فهمم چه عذابی روی شونه‌‌هات سنگینی می‌‌کنه و برای ماتم‌‌زده بودن، سرزنشت نمی‌‌کنم. اما خوش زیستن تو، بیشتر از دامن زدن به غم می‌‌تونه روح تارا رو شاد کنه. تو برای نحوه‌‌ی زندگیت حق انتخاب داری، اما اگه قراره ناراحتی تو برای تارا باشه، باید بدونی اون دیگه بر نمی‌‌گرده. ازت انتظار قهقهه ندارم، ولی توقع دارم برادر قوی من، مقابل این رنج نشکنه.

در برابر حرف‌‌هایم، از زور خستگی لبخند بی‌‌جانی زد که می‌‌توانستم پس از ده روز حبس کردن خودش در اتاق کذایی‌‌اش، نشانه‌‌ای مثبت بدانمش. پس بی‌‌تردید من هم اطمینان بخش نگاهش کردم و اولین قدم محکم را برای شروع، نشانش دادم.

- هیراد، بهتره قبل از هر چیزی، بری و یه چیز سرهمی بخوری تا ضعف نکنی! بعدش قطعاً به یه استراحت چند ساعته نیاز داری.

تمایل قطعی به جدایی از اتاق ماتم زده‌‌اش نداشت، اما بی‌‌رغبت هم نبود. در حرکاتش می‌‌دیدم تلنگر خورده و می‌‌خواهد کاری جدی بکند. شاید مسیری را در پیش بگیرد که منجر به تغییر حصار بسته‌‌ی اطرافش باشد. برایش بهتر بود کم کم از پیله‌‌‌ی تنهایی و خلوت با خودش، جدا شود، پیش از آنکه از خودش یک دیوانه بسازد.

دستش را روی دیوار، حائل اندام بی‌‌جانش کرد و آرام، سوی آشپزخانه قدم برداشت. با این حرکت، ماهانِ حیرت زده که کنار ورودی راهرو تکیه زده بود، به خود آمد و با اشاره‌‌ام دنبال هیراد رفت تا چیزی برای خوردنش پیدا کند. جداً احساس می‌‌کردم شانه‌‌هایم از زیر بار مسئولیت عظیمی رها شده‌‌اند و گویی کار سختی به انجام رسانده باشم، بدنم کوفته و درمانده بود. در این چند شب، من هم خواب راحتی نداشتم و جدای از دل آشوبی‌‌ام برای هیراد، در این میان نتیجه‌‌ی کنکورم هم قوز بالای قوز شده بود و بس! با آن رتبه‌‌ی مطلقاً افتضاح، دانشگاه مناطق دور افتاده هم نمی‌‌توانستند رشته‌‌ی تحصیلی خوبی برایم داشته باشند. اگر دست پدر و مادر بود که مرا دو نیم می‌‌کردند و شاید تنها دلیلی که هنوز زنده بودم، آمدن نتیجه‌‌ی کنکور در گیر و دار مراسمات تارا تلقی میشد و آن دو، کوتاه آمدند. هرچند مادر از آن روز، دیگر سراغی از من نگرفت و پدر هم در طی مجالس عزا، به شدت سر و سنگین برخورد کرد. کاش می‌‌فهمیدند انتظاری که از من دارند، دشوار و متفاوت با خواسته‌‌ی ذاتی خودم است.

به اتاق کناری اتاق هیراد رفتم که این چند روزه، حکم اتاق مرا یافته بود. به من بود ترجیح می‌‌دادم خانه‌‌ی هیراد بمانم و نزد پدر و مادر بازنگردم، اما دیر یا زود مجبور به پذیرش بازگشت و مواجه شدن با عواقب درس نخواندن، می‌‌شدم.

از ورای درب نیمه باز اتاق، ماهان را می‌‌دیدم که مقابل هیراد پشت میز نشسته بود و ناشیانه سعی در عوض کردن حال و هوای مغمومش داشت. در را بیش از پیش بستم و آزرده، از پشت خودم را روی تخت انداختم. زمان چیزی حوالی ظهر بود، اما پرده‌‌های بادمجانی رنگ اتاق را چنان کشیده بودم که درزی برای ورود نور نمی‌‌ماند و فضا در تاریکی مطلق غرق بود. آن سکوت و سیاهی، حس خوبی به من القا می‌‍‌کرد. باورم نمی‌‌شد از ترس کودکی‌‌هایم در اتاق تاریک، به آرامش در آن رسیده بودم! شاید هم فرصتی بود برای دیدن خودم که گاهاً به یاد بیاورم روانم را جایی میان سیلاب احوال آدمیان دیگر، جا گذاشته‌‌ام. مدت‌‌ها بود خودم را خوب ندیده بودم!
 

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #7
*_پارت چهار_*


ساعدم را روی پیشانی‌‌ام گذاشتم و با دست مخالف، موبایلم را به شکلی کورکورانه از روی میز تحریر کنارم قاپ زدم. مقابل صورتم گرفتم و روشنش کردم. روی ال سی دی، اعلان پیامی از جانب فرهاد که دو ساعت پیش برایم ارسال شده بود و تعداد بی‌‌شماری تماس بی‌‌پاسخ از جانب خودش، خودنمایی می‌‌کردند. چند ساعتی می‌‌گذشت که به موبایلم سر نزده بودم و بی‌‌صدا بودنش هم نگذاشته بود متوجه تماس فرهاد بشوم. این اواخر خبر زیادی از او نمی‌‌گرفتم و اکثر اوقاتم پیش و پس از مرگ تارا پس از آن آتش سوزی شوم، صرف دلداری دادن به هیراد می‌‌شد. یادم هست آخرین کلاسی که با فرهاد داشتم، متعلق به سه ماه پیش بود و پس از آن، از احوالش بی‌‌اطلاع ماندم. هر از گاهی پیام‌‌های عجیب می‌‌فرستاد و طی تماس‌‌های کوتاهش، حرف‌‌های غیر منطقی‌‌ای می‌‌زد که من نادیده می‌‌گرفتمشان. عموماً مفهوم بیانش را درک نمی‌‌کردم.

فرهاد، پسرعموی پدرم بود. چند سالی در شهر دیگری زندگی می‌‌کردند که شغل پدرش ایجاب می‌‌کرد و با بازنشسته شدنش، به این‌‌جا برگشتند. صمیمیت من و فرهاد از لحظه‌‌ای شروع شد که فهمیدم استعداد و تبحر زبان‌‌زدی در ریاضی دارد و بدبختانه، من هم برای ریاضی کنکور دچار مشکل بودم. فرهاد سخاوتمندانه پذیرفته بود تدریس ریاضی‌‌ام را به عهده بگیرد و طی دوران کلاس‌‌ها، شخصیتش را بیشتر شناختم. انسان خوش قلب و متینی بود، اما در مقابل نقات مثبت اخلاقی‌‌اش، با وجود بیست و چهار سال سن، اعتماد به نفس و قدرت نفسانی ضعیفی داشت؛ مستقل هم نبود. عادت نداشت مشکلاتش را به تنهایی حل کند و همواره متکی به دیگری، مادر یا برادرش بود. مطلقاً به این معنی می‌‌شد، که هر سدی در زندگی‌‌اش می‌‌توانست از پا درش آورد.

بی‌‌تردید، پیامش را باز کردم و دو سطر مقابلم را از نظر گذراندم که در معنای حقیقی واژه، مات ماندم.

- هانا، ظاهراً انقدر سرت با اون عاشق پیشه‌‌ی لعنتی گرمه که حاضر به جواب دادن تماس‌‌هام نیستی. تا دو ساعت دیگه منتظرت می‌‌مونم تا بیای و بگی حس من یک طرفه نیست، اما اگه نیای جوابم رو می‌‌گیرم و می‌‌فهمم اون رو به من ترجیح دادی. بعد باید منتظر خبر مرگم بمونی.

چنان دستم لرزید که موبایل با صدای ناهنجاری روی زمین فرود آمد و با جیغ خفه‌‌ای که از حنجره‌‌ام در آمد، تکان شدیدی خوردم. خودم را درون خلاء می‌‌دیدم و به نظرم می‌‌آمد حواس پنجگانه‌‌ام مختل شده‌‌اند که نه چیزی می‌‌شنوم و نه جز سیاهی، مقابل خود چیزی می‌‌بینم. فرهاد، آن پسر ابله به من حسی داشت؟ از چه شخص سومی صحبت می‌‌کرد آخر؟ من چه کس را به او ترجیح داده بودم؟ از یک رقیب عشقی سخن می‌‌گفت؟

با به یاد آوردن حرفی که از مرگش زده بود، احساس کردم هوا برای نفس کشیدن ندارم. او دو ساعت زمان به من داده بود و آن لحظه، دقیقاً دو ساعت و سه دقیقه از پیامش گذشته بود! باور نمی‌‌کردم او آن‌‌قدر کودن باشد که بدون پرسیدن نظرم، برای خودش ببرد و بدوزد و آنقدر نفس ضعیفی داشته باشد که دست به خودکشی بزند. این واکنش از یک بچه‌‌ی کم عقل هم بعید بود!

بغض بدی به گلویم راه یافت و سراسیمه از تخت پایین جستم. آن لحظه، آن‌‌که چقدر به علت رفتار بچه‌‌گانه‌‌اش و احساس مضحکش از او عصبی بودم، اهمیت نداشت و تنها نگرانی‌‌ای کشنده از تصمیم مرگش، دلم را بدجور درهم می‌‌پیچاند. فقط می‌‌خواستم مطمئن باشم جانش در امان است تا دو مشت جانانه روی گونه‌‌هایش بکوبانم.

با بی‌‌فکری، یک مانتوی نخی سفید و شلوار کتان مشکی از کمدم بیرون آوردم. حتی یادم نبود برای سوگ زنِ برادرم ماتم زده‌‌ام و لباس سفید، می‌‌تواند از سوی آشنایان، به نوعی توهین تلقی شود.

@Mabuchi__Kou
@tor.anj.o.o
@آلباتروس
 

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #8
*_پارت پنج_*


به جلوی باز مانتو اهمیتی ندادم و روی همان تیشرت گشاد مشکی تنم، پوشیدمش. بی‌‌حوصله برای گشتن دنبال شال، مقنعه‌‌ی مشکی‌‌ام را روی سر کشیدم و توجهی نکردم با آن مقنعه، در هوای گرم تابستانی آب خواهم شد. عجولانه جوراب‌‌ها و موبایلم را در دست گرفتم و با بیشترین سرعتی که می‌‌توانستم، از اتاق بیرون دویدم. تند، نگاهم را حول هال خالی چرخاندم که با ندیدن ماهان، کم نماند به گریه بیفتم. اما بلافاصله، صدایش از پشت سرم شنیده شد. گیج بود و نگران.

- هی هانا، کجا داری می‌‌ری؟

اجازه‌‌ی حرف دیگری را به او ندادم و درحالی که چیزی به غش کردنم نمانده بود، آن‌‌قدر تند کلمات را کنار یکدیگر چیدم که باهم قاطی شدند.

- توروخدا بیا، باید بریم یه جایی. توی راه برات توضیح میدم.

حال منقلبم را که دید، آشفته شد، اما چیزی نپرسید و فوراً، سوئیچش را از روی اوپن قاپید. او هم بی‌‌توجه به لباس‌‌های نامناسبش که شامل یک تیشرت نخی بدشکل و شلوار ورزشی‌‌ای کهنه میشد، به سوی در رفت و از پله‌‌ها سوی پارکینگ دوید. پشت سرش از خانه بیرون رفتم و درحالی که کتانی به دست، پله‌‌ها را دوتا یکی می‌‌کردم، نگرانی بابت هیراد را جایی پس ذهنم نگه داشتم. حداقل جان او در امان بود، اما فرهاد نه. اگر بلایی سرش می‌‌آمد، من به پوچی محض می‌‌رسیدم!

ماهان پشت فرمان نشسته و درب کرکره‌‌ای پارکینگ را بالا داده بود. هراسان روی صندلی کمک راننده نشستم و هنوز در را کامل نبسته، فریاد زدم.

- بدو، برو خونه‌‌ی فرهاد و فرهود!

ماهان هم بی‌‌معطلی، پا روی گاز گذاشت و از کوچه درون خیابان پیچید. مطمئن بودم فرهاد درون خانه‌‌ای ست که مشترکاً با برادر بزرگترش، فرهود، خریده بودند. خانه‌‌ی کوچکی بود، اما چند ماهی میشد که ترجیح داده بودند مستقل از والدینشان زندگی کنند.

ماهان درحالی که یک پیچ را دور می‌‌زد، لب باز کرد تا چیزی بپرسد که امانش ندادم و با روشن کردن موبایلم، تند پرسیدم:

- هیراد کجا بود؟

کلافه، بوقی برای راننده‌‌ی بی‌‌احتیاط شاسی بلند جلویش زد و آرام جواب داد.

- یه چیزی که خورد، وادارش کردم بره بعد از ده-دوازده روز یه دوش بگیره. توی حموم بود.

عجولانه صفحه‌‌ی چتم با هیراد را باز کردم و برای ماهان توضیح دادم تا خیالش از بابت هیراد راحت باشد.

- پس من یه پی ام بهش میدم که نگران ما نشه. میگم یه کار فوری برامون پیش اومد، حالا بعداً یه دروغی برای اینکه دقیقاً چه کاری بوده، دست و پا می‌‌کنم... .

- باشه، ولی نمی‌‌خوای بگی دقیقاً برای چی با این عجله داریم می‌‌ریم خونه‌‌ی فرهاد و فرهود؟

با یاد آوری فرهاد، بغض مجدداً مهمان حنجره‌‌ام شد و مادامی که سعی داشتم قطره اشک سمج گوشه‌‌ی چشمم مهار کنم، لب زدم.

- به خاطر یه کاهلی احمقانه، ممکنه فرهاد بمیره. می‌‌خوام متوجه اشتباه بزرگی که مرتکب شده بکنمش، قبل از اینکه خیلی دیر بشه!

ماهان، واضحاً دل آشوب‌‌تر و در آن واحد، گیج‌‌تر شده بود. این حجم از سردرگمی عصبی‌‌اش کرد که با غیض، دستی میان موهایش برد.

- هانا درست توضیح بده! یعنی چی جون فرهاد در خطره؟
 

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #9
*_پارت شش_*


- لعنتی، فرهاد دو ساعت پیش نزدیک بیست بار به من زنگ زده، ولی موبایلم سایلنت بود و ما هم درگیر پذیرایی از خاله خانم و شوهرش، اصلاً متوجه نشدم. ولی فرهاد فکر کرده من عمداً جواب ندادم و پیامی بهم داده که نزدیکه به خاطرش قلبم بزنه بیرون!

دیگر گریه‌‌ام گرفته بود و با همان چشمان خیس، دوباره پیام فرهاد را باز کردم و برای ماهان خواندمش. با روشن شدن موضوع برای ماهان، او فقط دچار شوکه شدگی بیشتری شد و درحالی که با حرص زیر لب لعنت حواله‌‌ی آن پسر روانی می‌‌کرد، پایش را بیشتر روی گاز فشرد. من هم آن‌‌قدر بی‌‌حوصله بودم و از زور استرس‌‌های تنها همان چند ساعت، توانی در جانم نمی‌‌دیدم، که بی‌‌هیچ حرفی رویم را سوی مخالف ماهان گرداندم. احساس می‌‌کردم چیزی نمانده بغض و درد، جانم را بستانند.

تا رسیدن به ابتدای کوچه‌‌ای که انتهایش خانه‌‌ی دو برادر واقع بود، حرفی میان من و ماهان رد و بدل نشد. به نظرم می‌‌آمد هردو در سکوت، پی جواب این سوالات می‌‌گردیم که اولاً مقصود فرهاد از شخص سوم ناآشنا کیست و ثانیاً، چطور توانست این‎‎قدر ابلهانه و بچه‌‌گانه رفتار کند؟

هنوز کاملاً مقابل درب خانه‌‌شان نرسیده بودیم که با دیدن فرهادِ ایستاده لبه‌‌ی پشت بام، قلبم تپیدن را از یاد برد و پیش از آنکه ماهان ترمز کند، نامتعادل پایین پریدم. بدون دقتی به فرهود که کمی عقب‌‌تر، درمانده ایستاده بود و برادرش را می‌‌نگریست، جلو دویدم. حتی در آن شرایط بغرنج هم فرهود خوب می‌‌توانست چهره‌‌ی جدی‌‌اش را حفظ کند. آدمی ساکت و خوددار بود، اما مشخصاً وابسته‌‌ی برادرش.

با پاهای سستم، کمی جلوتر رفتم و لرزان، فرهادی را صدا زدم که سرش پایین بود و از آن ارتفاع سه طبقه‌‌ای، پایین را می‌‌نگریست. کمابیش، اهالی و ساکنین کوچه از مقابل درب یا کنار پنجره‌‌هایشان، نظاره‌‌گر بازی کودکانه‌‌ی فرهاد بودند.

- فرهاد!

درست زمانی سرش بالا آمد که حضور گرم ماهان را پشت سرم احساس کردم. نفس‌‌های گرمش به گونه‌‌ام می‌‌خوردند و دستش، آرنجم را گرفته بود که نقش حامی‌‌ام را ایفا کند.

فرهاد، از آن فاصله شکسته و درهم به نظر می‌‌آمد. ناامید و افسرده، غم در نگاه‌‌های به رنگ شبش موج می‌‌زد و موهای نسبتاً کوتاه تیره‌‌اش، درهم پیچیده بودند. پیشانی‌‌اش از ع×ر×ق اضطراب خیس بود و رد اشک، روی گونه‌‌هایش خودنمایی می‌‌کرد.

باورم نمی‌‌شد خودش باشد. در عرض مدت سه ماه آن‌‌قدر استخوانی و شکسته شده بود که نمی‌‌شناختمش. آخر این پسر کله شق چه‌‌طور به من دلبسته بود و چه‌‌طور به شکلی احمقانه برای خودش اظهار نظر کرده بود؟!

گویی با شنیدن صدایم، کورسوی امیدی در دلش تابیده شد، اما با دیدنم، ناگاه همان میزان اندک امید هم رنگ باخت و دستانش مشت شدند. چانه‌‌اش لرزید و روی لبه‌‌ی بام، به عقب تلو خورد.

- هانا!
 

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #10
*_پارت هفت_*


صدا زده شدنم توسطش، تلنگری شد برایم که بغض کنم و جلوتر بروم.

- فرهاد، احمق نباش! خواهش می‌‌‌کنم بیا پایین، بذار حرف بزنیم.

گویی حرف خنده‌‌داری زده‌‌ام، هیستریک و عصبی قهقهه‌‌ای زد و صدای دورگه‌‌اش از زور بغض، با حرص در آمیخت، درحالی که انگشت اشاره‌‌اش ماهان را نشانه رفته بود.

- احمق؟ آره، احمق بودم که دل به تو باختم و انتظار یه علاقه‌‌ی دوطرفه داشتم، ولی تو هیچ وقت من رو ندیدی! حالا هم که اومدی، باز این ع×و×ض×ی همراهته! بهت گفتم اگه نیای هم جوابم رو می‌‌گیرم؛ اگه نمی‌‌اومدی هم می‌‌فهمیدم این لعنتی رو به من ترجیح دادی، ولی لازم نبود قبل مردنم، یکبار دیگه غرورم رو خورد کنی!

با فریادی که زد، گوش‌‌هایم سوت کشیدند و دهانم باز ماند. حبس شدن نفس ماهان را هم در سینه، احساس می‌‌کردم و مشت شدگی دستش را روی آرنجم. باور نمی‌‌کردم؛ فرهاد مطلقاً یک کودن بود! چطور توانست برای رابطه‌‌ی من و ماهان این طور بی‌‌ربط قضاوت کند؟ فرهاد، دقیقاً در آن لحظه، میان منجلاب سردرگمی و تصورات اشتباهی که برای خودش ساخته بود، دست و پا می‌‌زد.

صدایم در نمی‌‌آمد و از زور بهت، جرئت تکان خوردن نداشتم. او در لبه‌‌ی تیغه‌‌ی مرگ و گیجی و من میان عظمتی از هراس، ایستاده بودم. حداقل آن لحظه با خطری که تهدیدش می‌‌کرد، ابداً برایم مهم نبود با رفتار بچه‌‌گانه‌‌اش مستحق چه چیزی است. نجات جانش و رها شدنش از این گمراهی، اولویت‌‌های مهم‌‌تری برایم بودند. پس به هر سختی که بود، زبانم را در دهانم چرخاندم که صدایم به گوشش برسد.

- نه فرهاد، داری اشتباه می‌‌کنی... .

مجال نداد و باغیض، سخنم را برید؛ بیش از حد به لبه‌‌ی بام نزدیک شده بود و مرا می‌‌ترساند.

- چه اشتباهی هانا؟ مثل روز برام روشنه که اون شازده انتخاب توعه؛ نه فقط برای من، برای هر کسی که دقیق به رابطه‌‌تون نگاه کنه و تظاهر کردن‌‌هاتون رو نادیده بگیره... .

- بسه فرهاد! دو دقیقه به حرف‌‌هام گوش بده! قضاوتت اشتباهه لعنتی، من توی هیچ رابطه‌‌ی عاشقانه‌‌ای نیستم. ماهان برام مثل هیراده، نه بیشتر و نه کمتر!

برخلاف تصورم که انتظار داشتم فرهاد با فهمیدن حقیقت محض رفتار ابلهانه‌‌اش شوکه شود، پوزخند تمسخرآمیزی روی لبانش نشست که روحم را درهم شکاند. چرا حرفم را باور نمی‌‌کرد آخر؟!

- آره هانا، خوب بلدی فریب بدی. با همین رفتارهای هوشمندانه‌‌ات من رو شیفته‌‌ی خودت کردی؛ چه‌‌طور می‌‌تونی اینقدر با صراحت بگی این بشر برات بیشتر از هیراد نیست، درحالی که رابطه‌‌تون باهم تا این حد نزدیکه؟ همیشه و همه‌‌جا با همین! اینقدر صمیمی و نزدیکین، ادعای نبود رابطه‌‌ی عاشقانه داری؟

تحمل بغض گلویم غیر ممکن به نظر می‌‌آمد. فریادهای فرهاد حالم را منقلب می‌‌کرد و ناامیدی صدایش، ویرانی توانم می‌‌شد. دیگر نای ایستادن نداشتم و پاهایم می‌‌لرزیدند. گویی ماهان هم این را فهمیده بود که محکم بازویم را گرفت و با تشر، نگاهی اخم آلود به فرهادِ دیوانه انداخت. صدایش مرتعش شده بود و مشخصاً می‌‌خواست هرچه زودتر به مهلکه خاتمه دهد، بلکه هم این رسوایی تمام شود و هم، همه‌‌مان از بند اضطراب خودکشی فرهاد رها شویم.

- فرهاد، چرا بیخودی کشش می‌‌دی؟ چرا نمی‌‌خوای قبول کنی تمام این مدت فکر اشتباهی توی سرت پروروندی؟ اصلاً چه دلیلی داره هانا فریبت بده و به دروغ زیر رابطه‌‌ای بزنه که واقعاً هم وجود نداره!

خنده‌‌ی عصبی فرهاد درحالی که قطرات اشک، پی در پی از چشمانش روی گونه‌‌هاش روان بودند، گوشم را آزرد و مرا هم به گریه انداخت.

- آره، داره دروغ می‌‌گه! زیر رابطه‌‌اش با توی ع×و×ض×ی می‌‌زنه تا فقط من رو از این‌‌جا پایین بکشه، ولی واقعاً قراره بعدش تو رو به خاطر منِ بخت برگشته پس بزنه؟ ابداً!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
735
پاسخ‌ها
8
بازدیدها
503
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین