. . .

متروکه رمان تو یک شیطانی | نازگل

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ترسناک
  3. معمایی
  4. طنز
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
نام رمان:
تو یک شیطانی
نام نویسنده: نازگل
نام ناظر: @(*A-M-A*)
ژانر: عاشقانه،ترسناک، معمایی
خلاصه رمان:
قرار بود یک سفر برنامه‌ریزی شده باشد، فقط تحقیقی برای پایان‌نامه و تمام. همه چیز باید عادی پیش می‌رفت. تحقیقم را می‌کردم و پایان نامه‌ام را تحویل داده، مدرک را می‌گرفتم. چه خوش خیال بودم! هیچ چیز آن طور که من فکر می‌کردم پیش نرفت. هیچ چیز!
آن خانه، آن روستا، آن مردم، هیچ کدام عادی نبودند. تا به حدی شک کردم که نکند من عادی نباشم؟
در چرخه‌ی سرنوشت حل شده بودم و سرانجام، من، به اجبار راهی را انتخاب کردم که حکم ورودم را به دنیای دیگری، صادر می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2_ilm8.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

atanaz

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
918
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-11
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
107
پسندها
1,382
امتیازها
138
سن
19
محل سکونت
خونه شمسی خانم

  • #2
«مقدمه»
صدایش نزدم؛ ولیکن او با لبخند پاسخم داد.
رویتش نکردم؛ منتها با دستان دراز شده در انتظارم بود!
دستانم را در دستان سرنوشت نهادم. او مرا در خود بلعید و وادار به جنبشم کرد.
کوه‌های عظیم را نظر کردم. گل‌های گوناگون را با عطر و رنگ متفاوت شان رویت کردم، رودهایی از آب جاری را نگریستم و به جایی رسیدم که زندگی مرا دگرگون کرد‌...
ترس را تجربه کردم، معنی عشق را درک کردم و فهمیدم در این جهان پررمز و راز همه چیز ممکن است!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

atanaz

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
918
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-11
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
107
پسندها
1,382
امتیازها
138
سن
19
محل سکونت
خونه شمسی خانم

  • #3
'پارت اول
تو خیال قدم زدن با نادر، همسایه سرکوچمون بودم. دست تو دست، چشم تو چشم، که با صدای استاد، تکون خفیفی خوردم.
- خانم امیری حواستون به درس هست؟
با منگی، مِن مِنی کردم که با حس سوزش کمرم، با چهره درهم رفته، نگاه قایمکی به پشت سرم انداختم. یک موجود بسیار وحشی ، که با چشمانش سعی در خفه کردنم داشت. همون طور که زمزمه وار به حوا القاب بد هدیه میدادم، مجددا با شنیدن صدای استاد، از جا پریدم و با قورت دادن آب دهنم، نگاهم رو به سمت استاد سوق دادم. نمی دونستم ذهن خرابی داشتم یا نه، اما می دونستم که اگه بخوام واسه بهانه جور کردن معطلش کنم، بهای سنگینی قرار هست بپردازم؛ چون قبلا از کلاس بیرونم کرده بود و پس از کلی خواهش و التماس، دلش کمی برام سوخت و اجازه داد سر کلاسش حاضر بشم. استاد با چهره برزخی، و با قدم های آروم به سمتم اومد. پس از اون که مقابلم ایستاد، نگاهم رو سریع به کاشی های زیر پام دوختم و با صدای لرزون گفتم:
- ببخشید استاد تکرار نمیشه!
هر چی بیشتر به کاشی ها نگاه میکردم، قلبم بیشتر تند تند می زد و از شانس بد یا خوبی که همیشه همراهم بود، با شنیدن صدای استاد، انگار از جهنم نجات پیدا کرده بودم.
- خانم امیری، یک بار دیگه همچین بی حواسی ببینم، دیگه کلاس نمی‌یاین!
با شنیدن حرف استاد، نگاهی به همه انداختم. صدا از هیچ کسی در نمیاومد و از تعلیمات بسیار خوبی بود، که استاد به افراد داده بود. با آسودگی نفس عمیقی کشیدم و با صدایی رسا که هیچ گونه لرزشی نداشت گفتم:
- چشم استاد. دیگه تکرار نمیشه!
پس از اتمام حرف‌های استاد که مثل سوحان، روح و روان خسته آدم رو خراش می داد، خسته نباشیدی حواله بچه‌ها کرد و همگی با برداشتن وسایل شون، یک به یک از کلاس خارج شدن. که یهو با حس کشیده شدن دستم، با تعجب نگاهی به کسی که دستم رو گرفته بود انداختم. کسی نبود جز حوای خشن و وحشی، که جزو محالات بود با روحیات من سازگار بشه. با عصبانیت دستم رو از توی دستش کشیدم، و با قدم های تند که نشون دهنده خشم انکار نشدنیم بود، به سمت سلف دانشگاه تغییر جهت دادم. هرچی بیشتر نزدیک سلف میشدم، صدای بلند حوا بیشتر کلافم میکرد. که یهو با برگشتنم به سمت حوا، با چشمای گرد شده گفتم:
- چرا دنبالم مییای؟! مگه کار و زندگی نداری؟
حوا با نفس عمیقی که کشید، با عصبانیت نگاهم کرد و با چهره ای که سرخ شده بود، آروم غرید:
- دختر چرا یهو طوفانی میشی؟!
با نگاه چپ چپی، دستام تو هم گره زدم و با ابروهای بالا رفته گفتم:
- یعنی تو نمیدونی؟
حوا با بستن چشماش، پوفی کشید و با گرفتن دست بیچارم گفت:
- بیا بریم بعد هر چقدر خواستی حرف حوالم کن باشه؟
با شنیدن حرفش، کم کم نیشم باز شد و با چشمای چراغونی، سرم رو به نشونه تایید تکون دادم . حوا با دیدن حالت چهرم، با چشمای گرد شده نگاهی به بالای سرش انداخت و گفت:
-خدایا شفاهش بده!
و با کشیدن دستم، به سمت راهرو دانشگاه کشوندم. با رسیدن به اونجا دهنم اندازه غار علیصدر باز موند.
دانشجو ها مثل مور و ملخ، تو هم می لولیدن. با کنجکاوی که ذاتی بود، نگاهم رو به حوا دوختم.
- اینجا چه خبره حوا؟!
حوا با هیجانی که بیشتر شبیه بچه ها میکردش، گفت:
- برای پایان ناممون میخوان بفرستمون جاهای دور افتاده ایران؛ اما جاهایی که میفرستن برای هر کسی متفاوت هست!
با تعجب نگاهش کردم. اثری از شیطنت یا شوخی، تو چهرش پیدا نمیشد. با خاروندن سرم که بیشتر شبیه به نوازش مقنعه بود، گفتم:
- حالا چرا همین تهران نمیگن بریم؟
حوا با چشم غرهای که بهم کرد، نگاهش رو به سمت تابلو اعلانات دوخت و گفت:
- چون جاهای دیگه، چیزای درون زمین بیشتره خنگول!
با چهره ای که خستگی و کلافگی درش بیداد میکرد، سری تکون دادم و پس از خداحافظی با حوا، از دانشگاه خارج شدم. خیابون خلوت بود و تعداد کمی، در حال خرید کردن یا قدم زدن بودن. البته همیشه خلوت بود و از خوش شانسی من، بادی به سرم میخورد. پس از چند ثانیه فکر کردن، بالاخره تصمیم گرفتم باد منو به رقص دربیاره و گردباد بزرگی رو به وجود بیاد. با همین فکر، قهقه بلندی سر دادم. دو پسری که مشغول حرف زدن با هم بودن، با شنیدن صدام نگاه چپکی بهم انداختن، که با خنده تار موی بیرون افتاده از مقنعم رو دادم تو نفس عمیقی کشیدم شروع به دویدن کردم. پس از چند دقیقه، مقابل خونه ایستادم، و با نفس نفس تکیهای به درخت پشت سرم دادم که با شنیدن صدایی از پشت سرم، با جیغ خفه ای از جا پریدم.
- آلما خانم؟
با حرص چشمام رو برای لحظه ای کوتاه بستم، و با حرص آروم گفتم:
- بله آقا نادر؟!
چشمام رو که باز کردم، با ابروهای بالا رفته نگاهم رو به پشت سرم دوختم. نادر با لبخند مزخرفش، که من رو یاد گوریل مینداخت، بهم نگاه می کرد، با ژست جفنگی که گرفته بود، گفت:
- به درخت تکیه دادید، خدایی نکرده فکر کردم چیزیتون شده!
با شنیدن حرفش، با چهره ای پکر نگاهش کردم. هر چی میگذشت، حالت صورتش به سرخی می زد و از شانس خیلی خوبم، سریع گفت:
- شرمنده مزاحمتون شدم با اجازه!
و با قدم های آهسته، از دیدم دور و دور تر شد. با پوفی که کشیدم، به سمت درب خونه رفتم و با فشردن دکمه زنگ خونه، منتظر باز شدنش موندم. پس از چند ثانیه که برای من شامل چند سال، چند ماه و چند روز شده بود، درب با صدای تیکی باز شد و صدای دلنشینم، سکوت مظلومانهای که برای مدتی از دستم راحت بود بهم زد.
- آهای! من اومدم!
پس از در اوردن کفشام و جای دادنشون تو کمد، وارد خونه شدم و با قدم های تند به سمت آشپزخونه حرکت کردم. مامان که برای خودش داشت آواز قناری می خوند، و هر از گاهی قری به خودش می داد، به سمت یخچال رفت و گفت:
_ خوش اومدی زلزله!
لبامو ورچیدم، مقنعمو از سرم بیرون آوردم و با نق نق گفتم:
_ دستتون درد نکنه مامان، خسته نباشید که نمیگی تیکه هم به دختر مظلومت میگی؟!
مامان زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
_ بخوای غر بزنی، همونجا بمونی دیگه خبری از ناهارم نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

atanaz

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
918
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-11
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
107
پسندها
1,382
امتیازها
138
سن
19
محل سکونت
خونه شمسی خانم

  • #4
پارت دوم
با مظلومیت سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- ببخشید!
پس از چند ثانیه، با شنیدن خنده مامان، با چهره ای که تعجب و شادی درش پیدا بود، نگاهش کردم.
- میبخشم؛ اونم از روی بزرگواریم.
با نیش باز سری تکون دادم وبه سمت قابلمه ها که حاوی غذاهای خوشمزه بودن رفتم؛با کمی کنجکاوی که از بوی خوب غذاها نشأت گرفته بود، گفتم:
- چی داریم ناهار؟
مامان با بیحالی، نگاهی به ساعت روی دیوار آشپزخونه انداخت و گفت:
- هر وقت اومدی برای ناهار، میفهمی. حالا هم برو لباسات عوض کن و دوش بگیر، که بوی عرقت کل خونه رو مسموم کرده!
با حرص سری تکون دادم و با شونه های افتاده که خبر از شکست خوردنم داده بود، به سمت اتاقم رفتم. وقتی وارد اتاق شدم، بوی خوش گل محمدی، ریه هام رو از عطر خوبش پر کرد. چقدر این عطر رو دوس داشتم! لامصب روح و روان آدم رو سرجاش می اورد. با خستگی نگاهی به ساعت روی میز انداختم. خیلی گرسنم بود و نمی تونستم یک ساعت تو حموم با شکم گرسنه بمونم؛ پس با در اوردن لباسای دانشگاهم، لباس زیتونی رنگی که مامان از کیش برام خریده بود، از کمد در اوردم و پس از پوشیدنش، نگاهی از تو آیینه به خودم انداختم. سفید بودم و رنگ زیتونی بهم می اومد، و چون رنگ چشمام زیتونی پررنگ بود، سازگاری جالبی رو به وجود اورده بود. پس از اتمام کار، از اتاق بیرون رفتم و به سمت میز غذا خوری که در انتظارم بود به راه افتادم . بابا و دو برادرم عماد، مهزاد و مامان نشسته بودند و برای غذا، منتظرم بودن. پس از کلی احوالپرسی، روی صندلی نشستم و با بسم الله، غذا خوردن رو شروع کردیم. پس از خوردن غذای خوشمزه مامان، بابا با نگاهی که بهم انداخت گفت:
- آلما؟ از عمو رجب شنیدم برای پایان نامتون میخوان بفرستنتون روستا های دور افتاده! درسته؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره بابا جون! نمیدونم شهر مگه چشه؟
بابا با تک خنده ای که کرد گفت:
- شهر چیزای باستانی نداره. بیشتر جاهایی که دور افتاده هستن، اون جور جاها دارن.
مهزاد با چشمای سبز رنگش، نگاهش رو بهم دوخت و گفت:
- آلما باید مواظب خودت باشیا! اگه میخوای من و عماد بیایم پیشت؟
با شنیدن حرف مهزاد، خندهای سر دادم و گفتم:
- لازم نیست برادر من! من بزرگ هستم و میتونم از خودم مراقبت کنم!
بابا با چشمایی که مهربونی درشون شنا میکرد، گفت:
- دختر اگه تو پیرم بشی، بازم برای من همون دختر کوچولو میمونی!
مامان با خنده ای که حسادت پشتش پنهون بود، تار موی رقصونش رو پشت گوشش حواله کرد و گفت:
- سجاد دخترم لوس نکن! بذار بره و مطمئنم چیزی پیدا میکنه که خیلی به نفعش باشه.
با حرف مامان موافق بودم؛ چون من اون قدر فضول بودم که هیچ چیزی از دستم قایم نمی موند. بابا با خنده نگاهی به مامان کرد و گفت:
- چشم خانمم!
پس از جمع کردن سفره، همگی به سمت اتاق هامون رفتیم. فردا باید می فهمیدم کجا می فرستنم. امیدوارم که اتفاق های بدی پیش نیاد. روی مبل نشستم و با هزاران افکار رنگارنگ که سعی در بلعیدن ذهنم داشتن، خمیازهای کشیدم و با گرم شدن چشمام، دیدم به مقابل تیره شد.
***
با صدای آواز آزار دهندهای که معلوم نبود متعلق به چه موجودی بود، چشمام باز شدن. اطرافم تار دیده می شد و همزمان با مالش چشمام، از جا بلند شدم که یهو با حس تیر کشیدن گردنم، جیغ خفه ای سردادم. ای خدا! بازم خوابم برد؟! همیشه وقتی رو این مبل می خوابیدم، سریع خوابم می برد. لامصب انگار گهواره بود. با چهره در هم رفته، گردنم رو ماساژ دادم و با دید واضح، به اطرافم خیره شدم. صبح شده بود و نورخورشید، از پشت پرده هم به اتاق نفوذ کرده بود؛ که به یک بارگی، با شنیدن صدای قوقولی قوقولی خروس همسایه، آقای تعجب، من رو تو خودش حل کرد. عجب گیری کرده بودما! صد بار گفتم این خروس بفروشن. گوش ندادن که ندادن! با یاد حرف مهزاد که می گفت، هر وقت صبح ها بیدار می شه، فقط و فقط با صدای اون چشماش باز می شه و هر دفعه هم صداش تغییر می کنه. من که بهش می گم خروس چند حرفه! از بس که دوبلر قهاریه، خندم گرفت. پس ازانجام کار در توالت، روی صندلی میز آرایشیم نشستم و به خودم خیره شدم. صبح ها صورتم رنگ میت می شد و رنگ چشمام رو به قرمزی می زد. هزار بار وقتی عماد یا مهزاد من رو این جوری می دیدن، برای چند دقیقه مبهوت، سرجاشون خشکشون می زد؛ ولی برای مامان و بابا، عادی شده بود.با برداشتن شونه سیاه رنگی که عکس خفاش پشتش درج شده بود، موهای طلاییم رو آروم آروم شونه زدم و پس از بستن موهام، از اتاق خارج شدم. سکوت سرتاسر خونه رو به نام خودش زده بود و هیچ صدایی نمی اومد. بنظر می اومد که همه خواب باشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

atanaz

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
918
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-11
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
107
پسندها
1,382
امتیازها
138
سن
19
محل سکونت
خونه شمسی خانم

  • #5
پارت سوم
با خمیازهای که کشیدم، از پله ها پایین رفتم و با رسیدن به اشپزخونه، مستقیم به سمت یخچال رفتم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم. در یخچال که باز کردم، چیزی برای خوردن نبود. عملا خالی بود؛ اما وقتی که خواستم دربش رو ببندم، با دیدن چیزی که ته طبقه سوم یخچال بود، با تعجب سرم رو نزدیک بردم و با دراز کردن دستم به سمتش، حس منفوری، سرتاسر قلبم رو اسیر خودش کرد. انگار اون حس بد، داشت قلبمو زیر فشارش له می کرد. با درد دستم روی قلبم گذاشتم و همزمان با ماساژش، تکیه ای به دیوار دادم تا شاید دردی که ناگهانی به سراغم اومده بود، کم بشه. هر لحظه که میگذشت، انگاری قلبم بیشتر زجر می کشید و همزمان با صدای تیک و تاک ساعت، دونه های ع×ر×ق یک به یک از صورتم سرازیر شدن. درب یخچال باز مونده بود و تصویر مقابلم هر لحظه تارتر می شد. کیسه هنوز همون جا بود و حس می کردم جو آشپزخونه هی سنگین تر می شد. که یهو با صدای زنگ تلفن خونه، همه اون توهمات و احساسات بد از بین رفتن. با قورت دادن آب دهنم، با بیحالی از جا بلند شدم و با پناه گرفتن به میز آشپزخونه، نگاهی به توی یخچال انداختم. اون کیسه اونجا نبود! چطور می شد نباشه؟! من خودم با چشمام دیدمش! با ترس و نگرانی اطرافم رو نگاه کردم؛ اما نبود که نبود. که به یک بارگی با دیدن چیزی پشت شیشهی پنجره، با وحشت جیغ بلندی کشیدم و با دو از آشپزخونه بیرون رفتم. خدایا اینجا چه خبر بود؟! با سکسکهای که تازه به سراغم اومده بود، نفس عمیقی کشیدم و با فکری که تو ذهنم جون گرفت، به سمت حیاط حرکت کردم. همه جا ساکت و آروم بود و فقط حس خنکی وزش باد، تونسته بود حال پریشونم رو کمی خوب کنه. اون چیزی که پشت پنجره دیده بودم، بدون شک نمی تونست توهم باشه، با پاهایی لرزون به سمت پنجرهای که مال آشپزخونه بود رفتم. پس از چند ثانیه، با رسیدن به مکان مورد نظر، وحشت تمام جسم و روحم رو تحت سلطه خودش در اورد. اون، اون عروسک همین چند دقیقه پیش از پشت پنجره با اون خنده شیطانیش بهم زل زده بود! چطور الان نبودش؟!
تصمیم گرفته بودم دنبالش بگردم؛ اما اگه فقط یه توهم بود؟ یه ندایی همش تو ذهنم بهم اخطار می داد که اون کار رو انجام ندم؛ اما یه حسی هم من رو وادار به پیدا کردنش می کرد. انگار جسمم فقط اون جا بود و روحم برای زمانی کوتاه، زندانی شده بود. یه چیزی که بیشتر شبیه به چشمای اون بود، از میون چمنای سبز رنگ که حسابی بلند شده بودن، بهم چشمک زد. با ترس یه قدم به سمت برداشتم و با خم شدنم به طرف اون،، با شنیدن صدای کسی جیغ بلندی کشیدم.
- آلما این جا چیکار میکنی؟
با دستپاچگی نفس حبس شدم رو بیرون دادم و با رو کردن به سمتش گفتم:
- اومده بودم کمی هوا بخورم!
عماد با چشمایی که پف کرده بودن و موهای طلایی رنگش که زیر نور آفتاب براق تر دیده می شدن، خمیازه ای کشید و با بیحالی گفت:
- صدای جیغ شنیدم اومدم ببینم مال کیه!
با شنیدن حرفش، ترس مهمون چشمام شد.
- هیچی یه سوسک دیدم جیغ زدم!
انگاری حرفم رو باور کرده بود؛ چون با مالیدن چشماش سری تکون داد و سلانه سلانه به سمت داخل رفت.
بعد از این که وارد خونه شد، با ترس نگاهی به اون قسمت انداختم که با دیدن نبود اون عروسک، زمزمه وار گفتم:
- اینجا چه خبره؟!
پس از کلی فکر کردن که درصد بیشترشون هیچ جوابی نداشتن، به سمت خونه رفتم تا زود تر به دانشگاه برم و بهونهای دست استاد ندم. وقتی که به اتاق رسیدم، با عجله لباسای مربوط به دانشگاهم رو پوشیدم و بدون این که چیزی بخورم، با ترس از خونه خارج شدم. پس از دویدن زیاد، نفسم بالا نمیاومد. با خستگی کمی ایستادم تانفسی تازه کنم. پس از چند دقیقه، وارد دانشگاه شدم. حوا که مشغول دید زدن اطراف بود با دیدنم، از دور برام دست تکون داد. با لبخند به سمتش رفتم و وقتی که بهش رسیدم، حوا با هیجان گفت:
- سلام آلما چه خبرا؟
با چشمایی که مطمئنا قرمز شده بودن، بی حوصله گفتم:
- سلام حوا خبری نیست چطور مگه؟
حوا با دیدن حالت چهرم، لبخندش کم کم از روی صورتش محو شد و با نگرانی گفت:
- چیزی شده آلما؟
با خمیازهای که کشیدم، روی صندلی دونفره آهنی که زنگ زده بود نشستم و برای این که دست از سرم برداره گفتم:
- هیچی نشده. فقط کمی خوابم می یاد!
انگاری حوا با شنیدن حرفم قانع شده بود؛ چون با شور و اشتیاق گفت:
- آلما؟ امروز مشخص میشه کجا میفرستنمون!
با شنیدن حرفش، کنجکاوی بر ذهن پریشونم جا گرفت و با سرعت گفتم:
- باشه! پس بریم ببینیم کجا میفرستنمون.
حوا دستم رو تو دستش جا داد و با قدم های تند به سمت داخل دانشگاه حرکت کردیم. پس از ورودمون به دانشگاه، چشمام اندازه نلبعکی شد. مثل دیروز، دانشجو ها سرشون تو هم بود و با کنجکاوی به تابلو اعلانات خیره شده بودن. حوا با خنده نگاهم کرد و گفت:
- آلما؟ نگاه چه دانشجو های زرنگی داریم!
با شنیدن حرفش، خندیدم و هر دو به سمت دفتر دانشگاه حرکت کردیم. پس از چند دقیقه، جلوی دفتر ایستادیم. حوا با چند تقه حضورمون رو پشت در اعلام کردکه صدای عمو رجب بلند شد.
- بفرمایین داخل.
حوا سلقمه ای بهم زد و با چشم غرهای که بهش رفتم، در رو باز کردم. عمو رجب که از دیدنمون خوشحال شده بود، از جا بلند شد و گفت:
- سلام دخترا! چه عجب ما شماهارو اینجا دیدیم.
حوا با خنده گفت:
- اره دیگه! سعادت نداشتیم بیایم خدمتتون.
عمو رجب با لبخند محوی گفت:
- این چه حرفیه دختر بیاید بشینید.
با شنیدن حرف عمو رجب، هر دو روی صندلی های چرم نشستیم و گفتم:
- عمو، میخواستیم بپرسیم برای پایان ناممون کجا میریم؟
عمو رجب دستاشه تو هم گره کرد و گفت:
- حوا تو میری شهر کرمانشاه و تو آلما، باید بگم تو میری روستای اقا دَدِه.
من و حوا، نگاه تعجب آوری به همدیگه انداختیم وگفتم:
- حالا این روستا کجا هست؟
عمو رجب با نگاه جدی که ته دل آدمو می ترسوند، گفت:
- اطراف شهر شمال.
با گریه مصنوعی که حوا خندش گرفته بود گفتم:
- ای خدا! چرا این حوا باید بره شهر من روستا!
عمو رجب با تک خندهای که کرد، گفت:
- حالا برید سر کلاستون، وقت باارزش منم نگیرید.
با خنده از جا بلند شدیم و با خداحافظی که از عمو رجب کردیم، از دفتر بیرون اومدیم. با نیشگونی که از حوا گرفتم گفتم:
_ ای دختر موذی! چرا تو میری شهر اون وقت من روستا؟
حوا با خشم، نگاه چپکی بهم انداخت و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

atanaz

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
918
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-11
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
107
پسندها
1,382
امتیازها
138
سن
19
محل سکونت
خونه شمسی خانم

  • #6
پارت چهارم
- نمی دونم والا!
پس از چند دقیقه، به کلاس رسیدیم. هنوز استاد نیومده بود و بیشتر بچه ها، سرشون تو هم بود و مشغول حرف زدن بودن. شرط میبستم درصد زیادشون غیبت میکردن. بیتا که یکی از همکلاسی های زرنگمون بود، وارد کلاس شد و با نفس نفس، گفت:
- بچه ها! امروز اقای صفری نمیاد.
همه با شنیدن حرف بیتا، بدون اینکه چیزی بگن از جاشون بلند، و از کلاس خارج شدن. حوا با چهرهای که انگار چیزی یادش اومده باشه، سریع گفت:
- آلما من باید زود برم خونه مامانم مریضه! شرمنده عزیزم.
با لبخند سری تکون دادم و پس از خداحافظی کوتاهی که کردیم، از هم جدا شدیم. بیشتر بچه ها رفته بودن و تعداد خیلی کمی، تو راهرو ایستاده بودن. با قدم های آهسته از دانشگاه خارج شدم و اطرافم رو دید زدم. خیابون خلوت بود و تعداد کمی در حال رفت و آمد بودن. برای این که سرم باد بخوره و از اون حال پریشونم در بیام، تصمیم گرفتم مثل همیشه با دو به سوی خونه پرواز کنم. هر کسی که منو میدید، فکر می کرد از تیمارستان فرار کردم. قیافه هاشون خیلی باحال شده بود. یکیش مشغول نگاه کردن به اطرافش بود که با دیدنم، با خنده سلقمه ای به کنار دستیش زد. نمی دونستم به دویدن ادامه بدم، یا به طرز نگاه کردنشون بخندم. وقتی به خونه رسیدم، همسایمون خانم جعفری که یک خانم خیلی محترمی بود و من بهش می گفتم مهسا خانم، با دیدنم سریع خودش رو بهم رسوند.
- سلام آلما جون خوبی؟
با لبخند گفتم:
- سلام مهسا خانم، خداروشکر منم خوبم شما چطورید؟
مهسا خانم با مهربونی گفت:
- منم خوبم از مامان جان شنیدم برای پایان نامت میخوای بری جایی؟
با لبخند سری تکون دادم و گفتم:
- همینطوره! چطور مگه؟
مهسا خانم با لبخندی که تظاهری بودنش رو میشد حس کرد، گفت:
-هیچی آلما جون. همینجوری! پس رفتی مواظب خودت باش دخترم.
پس از گفتن حرفش با یک خداحافظی کوتاه، از دیدم دور و دور تر شد. همه یه تختشون کم شده. خدا بهشون شفای عقل بده! با قدم های آروم به سمت خونه رفتم. پس از چند ثانیه، درب حیاط خونه به آرومی باز شد. بعد از در آوردن کفشام وارد خونه شدم. کسی تو پذیرایی نبود. حتما مامان داشت تو آشپرخونه، آشپزی میکرد. با همین فکر، سلام بلندی نثار مامان کردم، به سمت اتاقم رفتم. پس از عوض کردن لباسام، تصمیم گرفتم برم پیش مامان و کمی سربه سرش بذارم؛ اما وقتی که خواستم درب اتاق رو باز کنم، با دیدن برگه ای که زیر میز کامپیوترم جا خوش کرده بود، با کنجکاوی به سمتش رفتم. بعد از این که برداشتمش، با خوندن هر کلمهای از اون دنیا رو سرم خراب و خراب تر میشد.
- آلمای عزیزم! امروز روزی هست که می فهمی برای پایان نامه دانشگاهت کجا بری. اون روستا، روستای خوبی نیست و آدماش هم آدمای خوبی نیستن. مواظب خودت و افکارت باش.
پس از خوندن کلمه به کلمهی نامه، کلی سوال تو ذهنم نقش بست. این نوشته ها چی بودن؟! وای خدای من! نکنه با رفتنم به روستا اتفاقات بدی برام میافتاد؟ باید هر چه سریع تر به مامان میگفتم! با همین فکر، با دو خودم رو به اشپزخونه رسوندم؛ اما با دیدن خالی بودن آشپزخونه، با ترس دستی به پیشونیم کشیدم و بقیه جاهای خونه رو گشتم. انگاری اصلا مامان خونه نبود. پس کی در رو برام باز کرده بود؟ با وحشت خودم رو به اتاق رسوندم و با برداشتن موبایل اخرین مارک ایفون، شماره مامان رو گرفتم. با هر بوقی که به گوشم می رسید، دلشورم بیشتر می شد. پس از چند بوق، صدای مامان به گوشم خورد.
- سلام دخترم! کلید دادم دست مهسا خانم ازش بگیر. دخترم من یه کار فوری برام پیش اومده باید برم. فعلا.
با کلافگی چشمام بستم و گفتم:
- اما مامان...
که با شنیدن صدای قطع شدن تماس، با تعجب موبایل رو از کنار گوشم برداشتم و با جیغ خفه ای
ای که کشیدم گفتم:
- مامان!
با چشمای اشکی، سریع لباسام تعویض کردم و با عجله از خونه خارج شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
218
پاسخ‌ها
4
بازدیدها
316
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
226
پاسخ‌ها
8
بازدیدها
525
پاسخ‌ها
7
بازدیدها
380

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین