. . .

در دست اقدام رمان تنها خیال من | اسما

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تخیلی
  4. ماجراجویی
عنوان رمان: تنها خیال من
نویسنده: اسما
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، ماجراجویی

خلاصه: راجب یه دختر ۱۸ساله که اتفاقی گم میشه و گیر یه فرقه شیطانی میفته و همش سعی میکنه فرار کنه اما موفق نمیشه و این وسط متوجه میشه عاشق یکی از اونا شده...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,281
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

دختر شعر

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5342
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
6
امتیازها
43
محل سکونت
اردبیل

  • #3
به نام معبود جهان♡

..شروع کنیم؟
رخصت یا الله..
بزن بریم 🤍


(تنها خیال من)

به قلم : شیرموز(asma)
#ar
#p1

درِ کلبه ی چوبی قدیمی را باز میکند و دوباره مرور میکند ..
مرور میکند جان دادن خواهرکوچک ۵ ساله اش را ؛همینجا !وسط همین کلبه ی کوچک قدیمی..

آن روز فقط قرار بود یک گردش ساده باشد!
حس میکرد به این گردش به ظاهر ساده نیاز دارند تا حال و هوایی عوض کنند ..اما

دوباره تصور میکند جای چنگال های گرگی زخمی و وحشی را ،روی بازو و چهره ی زیبای دخترک ۵ ساله ..
چشمانش را میبندد ؛قطره ی اشکی میروید کنار پلکش و قصد جاری شدن دارد که با آستینِ بارانی مشکی اش مانع میشود!

چند قدم به جلو میرود ،تا برسد گرگ زخمی کار خود را کرده بودو خواهر کوچک و زیبایش را غرقِ خون کرده بود ؛باران میباریدو زخمهای دخترک را با شدت شست و شو میداد ..
بغلش میکندو هراسان میدود ؛تمرکزش را به کل از دست داده و ناچار به طرف کلبه چوبی که جلوی رویش میبیند میدود ؛ناله های دخترک همه جای کلبه را پر کرده ..
صورتش را جلو میبرد و غرق چشمان آبی خواهرش میشود!
و ان لحظه هزاران بار به خود لعنت میفرستد که چرا او را با خودش اوردو چرا تنهایش گذاشت که چنین اتفاقی بیفتد؟!

کمی بعد تن مُرده و بی روح دخترک بود که در دستهای برادر ۱۶ ساله اش جان داده بود؛سراسیمه از کلبه بیرون شتافت و به طرف جنگل دوید دوباره پیمان و حامد را صدا زد بلند و بلندتر مثل چند ساعت قبل اما هیچ اثری از ان دو نفر که به نظرش ترسو بودند و رفیق نیمه راه شدند؛نیافت!
...
دستانش را مشت میکندو چند لحظه بعد کلاه بارانی را روی سرش میکشد ؛دیگر طاقت ندارد پس میگذارد که اشکها قدم بزنند روی گونه های سردش تا شاید تسکینی باشد بر این درد اما نه ..
روبه روی اینه ی خاکی که بر دیوار چوبی کلبه نصب شده ؛می ایستد چشمان خود را میبیند !
یکی ابی و یکی مشکی ..
چشم راستش دریای خون است و چشم چپ دریای اشک!
بغضش میشکند ولی هق نمیزند و به جایش میخندد ..

دوست دارد دوباره چشمان خواهرش را ببیند اما افسوس که سرنوشت جانِ خواهرش (تیلی)را گرفت..
 

دختر شعر

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5342
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
6
امتیازها
43
محل سکونت
اردبیل

  • #4
#ar
#p2

...
(ارام)


روبه روی درخت برومندی می ایستم!
اشکانم را پاک میکنم و میگویم: من نباید اینقدر ضعیف باشم! نباید جا بزنم!
در میان انبوه اشک سعی میکنم نفس عمیقی بکشم..
پشتم را به درخت میکنم و مینشینم، تکیه ام را به درخت میدهم و دوباره نفس میکشمـــ..
با خود زمزمه وار میگویم:
+من کار بدی انجام ندادم، من فقط از دست اون دزدا فرار کردم و دوییدم اینجا الانم نمیدونم چطور باید برگردم؟!

...
کم کم هوا تاریک میشود و سیاهی در کمین آفتاب سوزان و زرد رنگ استـــ.
هنوز به درخت تکیه داده ام اما باید فکری کنم، بلند میشومــــ
از هر طرف جنگل صداهای مختلفی می آید، چشمانم را میبندم و به صداها گوش میسپارمــــــ
صدای کلاغ، صدای تکان خوردن شاخ و برگ پریشان درختان توسط باد، صدای جوش و خروش رود!!

چشمانم را باز می کنم باید به کدام سمت بروم؟؟
لبخند میزنم کوله پشتی آبی رنگم را روی شانه ام مرتب میکنم و پیش میروم...

به سمت رودی که سعی دارد به نوعی با من سخن بگوید میروم!
کمی بعد به رود زلال و زیبایی میرسم؛ سریع کوله را کناری می اندازم و به طرف رود میدومـــــ

دستانم را میشویم و خنکای آب حس آرامشی را برایم به همراه می آورد!
لبخند میزنم، از آن آب زلال یک مشت مینوشم...

دانای کل:

چشمانش را باز میکند و بلند میشود همه جا تاریک است، متوجه میشود که داخل کلبه خوابیده بوده، می ایستد و به طرف در کلبه میرود..
دستگیره در را میچرخاند و از کلبه بیرون میرود!
امشب! مهمانی مخصوصی دارند و برای همین است که دوروزی میشود به همراه چند تن از افراد فرقه به عمارت آمده اند تا تدارک لازم را ببینند..
اینجا، دورو بر آن عمارت بزرگ و خوفناک هیچ خانه ای وجود ندارد و فقط این کلبه چوبی و یک جنگل پر از درختان بلند وجود دارد که عمارت را به طور کامل از دید مردم مخفی نگه داشته!
با به یاد اوردن آن جنگل نحس که جان خواهرش را گرفت اخمی بر صورتش مینشیند و دستانش را مشت میکند.
با به یادآوری زمان مهمانی، به راه می افتد و اول تصمیم میگیرد به طرف رود برود و دستو صورتش را بشوید و بعد هم باید میکاپ مخصوص را روی صورتش انجام بدهد و خود را به محل مهمانی برساند.
 

دختر شعر

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5342
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
6
امتیازها
43
محل سکونت
اردبیل

  • #5
#ar
#p3

قدمهایش را تند تر بر میدارد و دنباله بارانی مشکی و بلندش بر روی چمن های سرسبز و تر کشیده میشود..
همان جای همیشگی مینشیند و دستانش را داخل آب زلال فرو میکند.. وقت نکرده نگاهی به اطراف بیندازد و بلافاصله مشتی آب به صورت بی روحش میپاشد که دقیقا همان لحظه دختری زیبا و غریبه را روی چمن های سرسبز میبیند که دراز کشیده و چشمانش را بسته استــــــــ.
با احتیاط بلند میشود و آرام آرام به سمت دختر قدم بر میدارد! با خود احتمال میدهد که دخترک مرده است!
اگر مرده باشد کارش راحت تر است و اگر زنده باشد... مجبور میشود او را با خود ببرد!
بالای سر دخترک می ایستد، خم میشود دستش را روی بازوی دخترک میگذاردو چند باری تکان میدهد..
پلکهای بلند دخترک تکان میخورد و کمی بعد چشمانش را باز میکند..
 

دختر شعر

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5342
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
6
امتیازها
43
محل سکونت
اردبیل

  • #6
#p4
#ar

(آرام)

چشمانم را باز میکنم با دیدن مرد جوانی فورا سر جایم مینشینم، با ترس و وحشت به چهره ی خیسش نگاه میکنمـــ، به یاد می آورم !آری من گم شده بودم!!
ولی این مرد ...
با فکر اینکه شاید همان آدم ربا ها او را فرستاده باشند تا مرا دستگیر کند سریع خود را به عقب میکشم و با تته پته به سختی زمزمه میکنم:
+خا. خواهش میکنم.. لطفا کاریم نداشته باش....بابام خیلی پولداره قول میدم اگه منو تحویل اون ادم ربا ها.. ندی و بزاری برم خونم یه عالمه پ.. ول بهت بدم!

چانه ام میلرزد، دستانم را تکیه گاه بدنم میکنم و منتظر میشوم تا جوابی از سوی مرد جوان بشنوم ..
نگاه حیرت زده اش محو میشود و حالا با سردی و جدیت خاصی نگاهم میکند، با دقت و ترس به اجزای صورتش چشم دوخته ام؛ صورت قلبی شکل و سفید و بینی قلمی، لبانی. که به اجزای صورتش می آمد و از همه جالبتر چشمانشـــ...
با وجود تاریکی جنگل چیز زیادی معلوم نبود اما میتوانستم تشخیص دهم که یکی مشکی است و یکی روشنـــــ...
کمی بعد پوز خندی زد و گفت:
_میخوای بری خونتون؟؟؟
بلافاصله سرم را تکان دادم و ادامه داد:
_نمیدونستی اگه به این جنگل پا بزاری دیگه نمیتونی برگردی خونه؟!

اشک از گوشه ی چشمانم جاری شد، حرفی نداشتم که بگویم!
جلو آمد روی سبزه ها سُر خوردم و خود را عقبتر کشیدم ،مکث کرد با قدمهای نسبتا بلند به سمتم آمد و بازویم را گرفت، بلندم کرد و با لبخند تمسخر آمیزی که داشتــ به چشمانم خیره شد؛ از شدت نزدیکی اش صدای تپشهای قلبم را که از ترس و هیجان بسیار خود را با بی قراریِ تمام به قفسه ی سینه ام میکوبید میشنیدم!
مردمک چشمانش با شتاب بسیارو برق عجیبی که داشتند حرکت میکردند..
ترسیده بودم بیش از پیش !
شدت ریزش اشکهایم بیشتر شدند، قدش خیلی از من بلندتر بود طوری که حس میکردم یک غول بی شاخ و دم کنارم ایستاده...
کمی بعد دستش را پایین تر برد و مچ دست چپم را گرفت و به دنبال خود کشید! هرچقدر سعی میکردم در برابرش مقاومت کنم اثری نداشت .
فریاد زدم:
+هییییی!
فریادم پر بود از بغض و ترس! و این باعث میشد قدرت تکلمم را از دست بدهم ...
به طرفم برگشت و نگاهی به چهره ام انداخت، فرصتی پیدا کردم و با پشت دست راستم اشکهایم را پاک کردم.
+حداقل بزار برم وسایلمو بردارم !لطفا.
برخلاف تصورم ،دستم را رها کردو به طرف شال و کوله پشتی ام که چند قدمی آنورتر افتاده بودند رفتم ، همانطور که اشک میریختم شال صورتی ام را سرم کردم و کوله ام را روی دوش هایم انداختمــــ ، حدس میزدم که دماغم حسابی قرمز شده است و زشت شده ام افکار مزاحم را در یک آن از خود دور کردم ،نباید وقت را تلف میکردم قطرات باران را روی صورتم حس کردم؛ در یک لحظه تصمیم به فرار گرفتم و به سمت مخالف با شتاب دویدم!

همان لحظات اول که شروع به دویدن کرده بودم ، حس میکردم که مرد جوان به دنبالم میدود اما بسیار بی سروصدا !چیزی نمیگفت و همین باعث میشد که کمی شک کنم!
با سرعت بسیار زیادی میدویدم و نگاهی به پشت سرم نمی انداختمــ
لحظه ای کنجکاو شدم و پشت سر را نگاه کردم هیچ اثری از او نبود!
با تعجب ایستادم و نگاه کلی ای به اطراف انداختم، با صدایی به جلو نگاه کردمــ
_بهتره تسلیم بشی چون من وقت برای این بچه بازیا ندارم دخترجون!

با تعجب نگاهش کردم، روی تخته سنگی نشسته بودو دستش را تکیه گاه بدنش کرده بود، با صدایی، که هم بغض داشت هم استرس پرسیدم:

+چطور انقدر زود رسیدی؟

خنده ی مسخره ای کردو به طرفم آمد، درست روبه رویم ایستاد؛ باز همان صحنه باز هم تند شدن ضربان قلبم از شدت استرس ..
چشمانش را ریز کردو کمی عقب رفت.
 

دختر شعر

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5342
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
6
امتیازها
43
محل سکونت
اردبیل

  • #7
#ar
#p5

_زیاد تند نمیدوئی! پس به خودت مغرور نشو! و درزم اگه یبار دیگه بخوای در بری تضمین نمیدم که زنده بمونی دختر کوچولو!

دستم را گرفت و مرا به دنبال خودش کشید!

+هی اقاهه!! ببخشیدد من نمیدونستم که نباید به جنگل شما بیام! من ندونسته وارد جنگلتون شدم!
با حالت التماسی ای دستش را گرفتم و گفتم :

+خواهش میکنم لطفا بزارید من برم !

بر خلاف تصورم تک خنده ای کردو گفت:
_این جنگل مال من نیست ولی وقتی کسی میاد اینجا دیگه نجات پیدا کردنش مشکله..
حرفش برایم عجیب بود ! لحظاتی مکث کردم و بعد دوباره التماس کردم ..

+ببخشید خیلی معذرت میخوام!بخدا اشتباهی شده بزارید من برم .

با عصبانیت غرید:
_گفتم که نمیشه بری! ما اینجا یه قانونی داریم اونم اینه که اگه اطراف عمارت کسی به پستمون خورد میتونیم واسه خودمون برش داریم!

چشمانم گرد شدند و با صدای بلندی گفتم..

+چی؟؟؟ این چه معنی ای میده؟
پوز خندی زدو صورتش را جلوتر آوردو گفت:

_یعنی تو دیگه برای منی!

سر جایم میخکوب شدم ،عصبانی شده بودم ؛دستم را محکم تر فشرد و لبخندش را پررنگتر کرد دیگر طاقت نداشتم !با پای راستم ضربه ای محکم به پایش زدم،کمی عقب تر رفت و نگاهی به لباسش انداخت ...

+من مال کسی نیستم! شنیدی!! شنیدی یا نه؟

با آستین بارانی، قسمتی از شلوارش که با لگدم کثیف کرده بودم را پاک کرد ،ایستاد و دستانش را در جیب بارانی اش فرو برد و با چشمان عجیبی که بی تفاوت تر از قبل بودند به تماشا ایستاد .
ترسیده بودم اما بر ترسم غلبه کردم و چشم غره ای رفتم ..
بندهای کوله پشتی ام را محکم تر گرفتم و در جهت مخالفش با حرص قدم برداشتمـــ
هنوز قدم از قدم بر نداشته بودم که یک آن کوله ام از عقب کشیده شد و به طرفش چرخیدم؛ سیلی محکمی به صورتم زد، لحظاتی بعد وحشت زده نگاهی به چهره اش انداختمــــ...با عصبانیت فریاد زد

_ تو میدونی من کیم که داری اینجوری پررو بازی درمیاری؟! اگه یبار دیگه لجبازی کنی قول میدم که بعدش بشدت پشیمون بشی!!

ساکت شده بودم و فقط اشک هایم بودند که به گرمی گونه هایم را نوازش میکردند ، ناچارا سرم را به نشانه تایید تکان دادم و به دنبالش رفتم!
باران شدت گرفته بود و همانند تازیانه ای هر بار محکم ترو نیرومند تر از قبل بر سروصورت سبزه ها و درختانِ جنگل میبارید..
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
398
پاسخ‌ها
3
بازدیدها
325
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
690
پاسخ‌ها
9
بازدیدها
487
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین