. . .

تمام شده رمان تاوان‌های سُرخش| لبخند زمستان

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
img_20230929_185646_408_nle6_spmd.jpg




عنوان: تاوان‌های سُرخش
نویسنده: لبخند زمستان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
ناظر: @Sevda19

خلاصه:
در این داستان با دختری از جنس سکوت به اسم فرزانه روبه رو می‌شویم که عشق تا فرجام او باعث می‌شود که او بهای سنگینی در تلافی آن بپردازد، طوری که حتی پاره‌های تنش هم تا خواسته گرفتار این تاوانی که سرخی آتش آن ممکن است همه جا را فرا بگیرد شده‌اند!
آیا آنها می‌توانند در آغوش عشق و تسکینی بی‌نهایت آرام بگیرند و یا تاوان‌های سرخ فرزانه، او و فرزاندانش را هم‌چون تابوتی تاریک و نا‌پیدا در بر خواهد گرفت؟

مقدمه:
در جهانی پر از عشق و جنگ، تاوان‌های سرخی پراکنده شدند که شاهدان داستان‌هایی هستند که دل‌ها را به لرزه در می‌آورند. هر تاوان یک قطره از درد و شکستگی را در خود نهفته دارد و هر دلشکسته در جست‌وجوی تاوانی‌ است که به آن آرامش و شفافیت ببخشد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #81
هفتاد و هفت

برادر کوچکش حرف‌های بزرگتری می‌زد. پدرام با‌‌مهربانی دستش را دور گردن او انداخت.
- امشب عسل رو دیدم، بهم گفت که دو روز دیگه مامان این‌ها رو برای گرفتن جواب بله بفرستم!
چشم‌های عسلی پویا برق زد.
- جدی میگی داداش؟
پدرام بلند خندید و سرش را بالا و پایین کرد.
این‌بار پویا بازوهای نسبتاً ضعیفش را دور گردن او حلقه کرد و برادرش را بغل کرد و بعد از آن استکان را دست پدرام داد.
- بخور تا سرد نشده.
پدرام تکه بیسکویت را در دهانش با چای خیس کرد و بعد از قورت دادن آن گفت: پویا می‌خوام فردا برم سر کار، دلم نمی‌خواد عسل از روی احساساتش تصمیم بگیره یه چند روزی ازش دور میشم تا بهتر فکر کنه با این‌که می‌دونم دلتنگش میشم.
پویا جدی کمی ابروهای کم پشت و بلندش را به هم نزدیک کرد.
- اما داداش تو که...
حرفش را برید.
- به من گوش کن، تو مدتی که نیستم عسل رو دست تو می‌سپارم تمام حواست بهش باشه و این رو هیچ وقت یادت نره که جون پدرام به جون اون وابسته است. نمی‌خوام آب تو دلش تکون بخوره و غم رو چهره‌اش بشینه. همیشه چه حالا و چه بعدها خیر خواه اون باش، حتی اجازه داری اون رو به من ترجیح بدی.
پویا مبهوت به برادرش گوش می‌داد؛ برادری که دلش را باخته بود و بدجوری شیدایی می‌کرد.
- خیالت راحت داداشم تا وقتی تو بیایی حواسم بهش هست.
خواب به چشم هیچ کدام نیامد هر دو به آینده فکر می‌کردند به دوتا بودنشان!
پدرام با یاد آوری لحظه‌ی زمین خوردن عسل و گرفتن او حس مالکیت عجیبی در وجودش رخنه می‌کرد و لبخند برای لحظه‌ای از صورتش محو نمی‌شد. آن‌قدر این طرف و آن طرف کرد که بالاخره نور کم جان خورشید خودش را به اتاقش رساند. ساعت پنج صبح بود و فعلاً نماز صبح را می‌شد خواند، لحافش را کنار زد و سمت سرویس بهداشتی رفت سریع وضو گرفت و سمت قبله قامت بست.
بندگی کردن بنده برای خدا عجیب لذت بخش و دیدنی می‌شد به‌خصوص هیبت مردانه‌ای با تمام غرورش مقابل پروردگارش چندین بار سر خم می‌کرد و با شرمندگی نمازش را به پایان می‌رساند!
هر دو دستش را از مقابل صورتش بالا برد و سرش را هم سوی آن‌ها گرفت با صدای رسا و دل نشین معبودش را صدا زد.
- بار الهی! خودت عاقبت زندگی‌ام رو درست بنویس و میون همه‌ی جوونا، ما رو هم مورد عنایت خود قرار بده.
ب×و×س×ه‌ای روی مُهرش زد و سجاده‌ی کوچک ترمه‌اش را روی میز کامپیوترش گذاشت. حوله را از کمدش برداشت و سمت حمام رفت آب ولرم حالش را جا می‌‌آورد و به آرامشش کمک می‌کرد. پسر خونسردی بود اما مثل تمام انسان‌ها کمی به تنهایی نیاز داشت.
در حالی که دکمه‌های آستین پیراهن چهار خانه‌ی زرشکی رنگش را می‌بست از اتاقش خارج شد و سمت میز غذا خوری که مادرش مشغول چیدن صبحانه بود رفت.
- سلام مامان جون، صبحت بخیر.
ثریا که روی میز خم شده بود و ظرف پنیر را جابه جا می‌کرد با شنیدن صدای پدرامش راست ایستاد و مهربان نگاهش کرد.
- سلام پسرم، قربونت بشم چرا زود بیدار شدی؟
چند قدم برداشت و نزدیک او ایستاد. دستش را روی گونه‌ی پسرش گذاشت، مادر بود و نگران حال پسر عاشقش!
قدش از پدرام کوتاه‌تر بود با این حال کمی سرش را بالا گرفت تا بتواند صورت پسرش را ببیند. پدرام به چشم‌های عسلی مادرش که چین خوردگی‌های کنار آن‌ها نشان از گذشت سنش را می‌داد، خیره شده بود.
- الهی دورت بگردم فکر و خیال نذاشته که بخوابی؟ نمی‌دونم با عسل چی حرف زدی، دروغ چرا دختر خوبی بود به دلم نشست و هزاران بار به انتخابت احسنت گفتم.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #82
هفتاد و هشت

لبخند محوی به چهره‌ی پسرش آمد و او غمگین خندید و ادامه داد.
- اما پسرم اگه به هر نحوی جوابش نه بود؛ باید بهم قول بدی خودت رو اذیت نکنی.
پدرام دستش را بلند کرد و روی دست مادرش که هنوز روی صورتش بود گذاشت.
- مامان قرار نیست اتفاقی بیافته، اون دختر مال منه! چند روز دیگه هم عقدش می‌کنم عسل به من جواب مثبتش رو داده!
دست مادرش را در دستش گرفت و ب×و×س×ه‌ای روی آن نشاند.
- حالا هم یه صبحونه‌ی حسابی بهم بده که باید سر کار برم.
ثریا فقط سرش را تکان داد.
پدرام پشت میز نشست و برای صبحانه‌اش عسل و کره را انتخاب کرد یک ربع بعد کاپشن‌ خود را از رخت آویز برداشت و از جا کلیدی کنارش دسته کلیدها را هم بیرون کشید.
- پسرم داری میری؟
سمت مادرش چرخید.
- بله مامان جان.
- اما جواب خواستگاری چی میشه؟
پدرام دستش را روی شانه‌ی افتاده‌ی مادرش گذاشت.
- گفت چند روز دیگه باید بریم برای جواب بله گرفتن من هم که عجله‌ای ندارم تا اون موقع میرم و میام.
رضا از اتاقش خارج شد و آن دو را در حال صحبت دید و سرفه‌ی مصلحتی کرد.
- به به، می‌بینم مادر و پسری خوب خلوت کردین.
پدرام از شانه‌ی مادرش به پدرش نگاه کرد و ثریا هم سمت او چرخید برخلاف مادرش از پدرش خجالت می‌کشید و به او احترام خاصی قائل بود.
- کجا شال کلاه کردی آقا دوماد؟
پدرام سرش را پایین انداخت و با کلید‌های در دستش بازی کرد.
- اگه اجازه بدین می‌خوام سر کار برم!
رضا با تعجب ابروهایش را بالا انداخت و چند قدم جلو آمد.
- اون وقت تنهایی؟
پدرام من منی کرد و آخرش حرف دلش را زد.
- بابا اگه اجازه بدین این سفر رو تنهایی برم، نیاز به تنهایی دارم.
- اما پسرم..
پدرام می‌دانست پدرش مخالفت خواهد کرد چون گواهی‌نامه نداشت و در همه‌ی سفرها سعید راننده‌ی کار بلدی که عرفان برایش گرفته بود کنارش می‌رفت.
مستاسل گفت: بابا خواهش می‌کنم!
برخلاف میل باطنی‌اش گفت: خوب پس بگو پسر عاشقم می‌خواد تنها باشه. پدرام جان خیلی مراقب باش بچه بازی نیست پسرم احتیاط کن.
خوشحالی را می‌شد از تک تک اجزای صورتش خواند.
عسل شاد و شنگول پله‌ها را دو تا یکی پایین آمد. امیر و لیلا در آشپز‌خانه بودند و صدای پچ‌پچ هر دو به گوش می‌رسید عسل از کنجکاوی به دیوار تکیه زد.
- لیلا من مخالف این ازدواجم.
لیلا چایی را داخل استکان ریخت و روبه روی او نشست.
- امیر بس کن ار دیشب همش داری تکرار می‌کنی. چه بخوایم چه نخوایم عسل روزی از این خونه میره اما به عنوان دختر ما!
امیر کلافه دستی به موهای یک دست مشکی‌اش کشید و این کار را چند بار تکرار کرد.
- لیلا عسل هنوز کوچیکه! من به جهنم مهران که کلاً سکوت کرده و عرفان هم مشغول نامزد بازی خودشه، برام خیلی سخته.
لیلا چشمان بادامی‌اش را لوچ کرد و آرام نجوا کرد.
- بسه دیگه الان عسل میاد می‌شنوه! بزار خودش تصمیم بگیره. پدرام هم پسر بدی نبود دیدی که عرفان چه‌قدر تعریفش رو می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #83
هفتاد و نه

از حرف‌های بی سر و ته آن‌ها چیزی نفهمیده بود اما برایش جای سوال بود که ازدواج او چه ربطی به مهران و عرفان دارد! سعی کرد با لبخند وارد آشپزخانه بشود اما موفق نشده بود.
- سلام
امیر باید به رفتار و حرکاتش مسلط می‌شد، کف هر دو دستش را روی صورتش که ته ریش داشت کشید و صندلی کناری‌اش را بیرون کشید.
- سلام دختر بابا، بیا بشین.
عسل کنار پدرش جای گرفت که لیلا فنجان چایی را جلویش گذاشت.
لیلا پلک‌های بلند اما کم پشتش را چند بار باز و بسته کرد.
- حالا عسل خانوم جواب این مهمون‌مون چی شد؟
موضوع هر چه که بود نمی‌توانست حال خوش عسل را با اتفاقات دیشب به هم بزند.
- مامان بهشون گفتم چند روز دیگه برا گرفتن جواب تشریف بیارند اما همون شب خواستگاری فکرهام رو کرده بودم، دروغ چرا پسر خوب و دوست داشتنی بود.
غم در قاب چشم‌های قهوه‌ای امیر رخنه بست، چایی‌ نیمه‌اش را روی میز گذاشت و از جایش بلند شد. بدون هیچ حرفی بیرون رفت، عسل که مسیر رفتن او را نشانه گرفته بود صدای لیلا را شنید.
- بهش حق بده‌، نمی‌خواد دختر تک تغاریش ازش جدا بشه.
عسل شانه‌هایش را بالا انداخت.
- حالا کی گفته من تنهاتون میزارم؟ بیست و چهار ساعته بیخ گوش‌تون هستم، چه خیال‌ها!
لیلا از ته دلش خندید و با خنده گفت: خوب می‌کنی دخترم در این خونه همیشه برات بازه.
در جمع کردن سفره به لیلا کمک کرد و بعد به پذیرایی رفت، نیم ساعت بعد لیلا آماده و در حالی که چادر صورت گردش را احاطه کرده بود روبه رویش ظاهر شد.
- من دارم میرم خرید تو هم بیا.
- نه مامان حوصله ندارم فقط برام پفک و لواشک بخر.
لیلا چادر مشکی‌اش را زیر فکش محکم گرفت و راه افتاد.
- یادت نره یک ساعت بعد زیر گاز رو خاموش کنی، ناهار قرمه سبزی گذاشتم.
موبایلش را از کنارش برداشت تا آهنگی پلی کند.
- چشم مامان خیالت راحت.
لیلا از خانه خارج شد، برف سنگینی می‌بارید و هوا سرد بود؛ سوز بدی در بدنش افتاد اما چاره‌ای نداشت. آژانس دم در منتظرش بود سوار شد و آدرس فروشگاه را داد.
زنگ موبایلش روی سایلنت بود و یک شماره‌ی نا‌شناس چند بار با او تماس گرفته بود، زنگ گوشی را زیاد کرد و آهنگش را پلی کرد.
سرش را به کاناپه تکیه زده و پلک‌های پرپشتش را روی هم گذاشت. همراه آهنگ زمزمه می‌کرد که زنگ موبایلش او را از عالم رویا بیرون کشید. باز هم همان شماره‌ی ناشناس بود. دکمه‌ی اتصال را زد و جدی گفت: بله بفرمایین؟
- سلام خانوم کوچولو!
چشم‌هایش چهار تا شد صدای پر انرژی پدرام بود. دروغ چرا دلش از حالا برای این پسر تنگ شده بود.
- س...سل... سلام.
صدای عسل که لرزید پدرام با صدا خندید.
- چی شد تو که داشتی بلبل زبونی می‌کردی؟
سکوت کرده بود هنوز در شوک این صدا بود.
- عسل!
چه زیبا اسمش را با احساس زمزمه می‌کرد بی‌اختیار گفت: جانم.
پدرام روی ابرها بود.
- ای به قربونت! آفرین این‌طوری حرف بزن.
عسل از خودش عصبانی بود که چرا نمی‌توانست برای چند لحظه هم شده خوددار باشد.
- بفرمایین؟
پدرام دنده را عوض کرد.
- زنگ زدم که بگم دلم برات تنگ شده! دلم هی بهونه‌ات رو میگیره به‌خاطر تو باورت میشه حتی نتونستم تو مشهد بمونم!
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #84
هشتاد

عسل رفت و روبه روی پنجره‌ی قدی ایستاد و با لحنی که بوی دلخوری می‌داد پرسید: مگه الان کجایی؟
- دارم میرم سمنان تا تو خوب فکرهات رو بکنی.
آهی کشید.
- اما مگه تو از حس من نسبت به خودت خبر نداری؟
جاده را پیچید و از آیینه، ماشین‌های در حال عبور را کنترل کرد.
- چرا عزیزم اما می‌خوام که از خودت مطمئن باشی عسل من دوستت دارم این رو که دیگه می‌دونی؟
عسل کنار پنجره نشست و سرش را به شیشه‌ی سرد آن تکیه زد اما باز هم چیزی از التهاب درونی‌اش را کم نکرد.
- می‌دونم، من هم دوستت دارم! کاش نمی‌رفتی؛ این شهر بدون تو جایی برای نفس کشیدن من نداره!
پدرام جدی شد.
- عسل اجازه هست یک سری حرف‌ها رو باهات بزنم.
عسل که منظور او را خوب فهمیده بود گفت: اوهم.
پدرام ماشین را در جای پارکی کنار تابلوی اتمام عراضی مشهد پارک کرد. بخاری در جای آن را روشن کرد و پرده‌ها را کشید به پشت رفت و روی تخت دراز کشید.
- می‌دونی که همه چیز رو در مورد تو می‌دونم، ازت جواب نمی‌خوام فقط می‌خوام گوش کنی. تو برام از عرفان گفتی از حست به اون گفتی تو برام از عشق و عاشقی حرف زدی و من هر بار گفتم عاشقتم با این‌که می‌دونستم عاشق یکی دیگه هستی باز هم اومدم خواستگاری تو چون دلم رو بدجور بهت باختم! فقط ازت یک سوال دارم.
دانه‌های اشک‌هایش با دانه‌های شیشه‌ی بخار گرفته تلفیق شده بود. آرام و بی‌صدا گوش می‌کرد. فکر می‌کرد پدرام می‌خواهد به او بگوید که پا پس کشیده است که دیگر او را نمی‌خواهد.
- الو عسل گوشت با منه؟
ناله کنان و با صدای ضعیفی جواب داد.
- بله بفرمایید.
پدرام متوجه صدای گرفته‌ی او شد اما ادامه داد.
- پرسیدن این سوال برای یه مرد مثل مردن و زنده شدن است اما اگه ازت نپرسم تا آخر عمرم خودخوری می‌کنم.
- بپرس پدرام، جوابش رو راست و حسینی میدم.
پدرام لب‌های قلوه‌ای رنگش را با زبانش تر کرد و چشم‌های بی‌خوابش را محکم روی هم فشار داد.
- حست به من قوی‌تره یا به اون؟ یعنی کدوم‌مون رو بیشتر دوست داری؟ چون می‌دونم نسبت بهم یه حس‌هایی داری این رو ازت می‌پرسم.
عسل به زور بغضش را قورت داد.
- عرفان یک گذر تو زندگی‌ام بود، اومد روم غیرتی شد و هر بار موبایل و لب‌تابم رو چک کرد و رفت. از بچگی با اون بزرگ شدم اما راستش رو اگه بخوای حسم نسبت به اون یه جور دیگه بود و نسبت به تو جور دیگه است. فکر کنم حسم نسبت به عرفان یک عادت بود اما این رو مطمئنم که عشقم به تو خیلی قوی‌تر از اونه.
هق‌هق می‌زد و اشک می‌ریخت.
پدرام دوباره جلوی فرمان جای گرفت.
- عسل داری گریه می‌کنی؟
با هق هق و بریده بریده گفت: من دوستت دارم‌ نمی دونم تو این چند ماه چی‌کار با من کردی که این‌قدر عاشقت شدم. نامرد داری بی من کجا میری؟
پدرام که متوجه شد عسل منظور او را بد برداشت کرده با خنده گفت: بچه جون من جایی که نمیرم، دارم سمت سمنان بار می‌برم. دو روز دیگه هم خودت رو برا بله برون و عقد آماده کن چون عقل از سرم پریده.
عسل با بهت گفت: بار می‌بری؟
پدرام که تازه فهمید چیزی از شغلش به او نگفته است با آرامش خاصی ادامه داد.
- شرمنده یادم رفته بود که نمی‌دونی چه کاره‌ هستم؛ من راننده هستم، البته برا کسی رانندگی نمی کنم‌ها بابام تو بار بری شرکت عرفان این‌ها کار می‌کنه. من هم چون خیلی به کامیون علاقه داشتم سال پیش با این قرار که کمک راننده همراه من میاد و پویا تو باربری بهش کمک کنه یک کامیون هجده چرخ هر چند مدل پایین برام خرید.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #85
هشتاد و یک

تو الان داری پیش کمک راننده‌ات حرف می‌زنی؟
مردانه و شیرین نیم خندی زد.
- نه دیوونه، امروز سعید رو به زور قانع کردم با من نیاد و من هم از عشق تو به دل جاده‌ها زدم.
عسل آرام نجوا کرد.
- اصلاً بهت نمیاد.
- خخخخ... پس چی فکر کردی با همان استایلی که دیدی من رو پشت فرمون تصور کن.
عسل لحظه‌ای غرق رویایی که پدرام گفته بود شد و دلش برای او ضعف رفت.
- تو غیرقابل تصوری! آقای راننده داره برف میاد مواظب خودت باش.
پدرام ماشین را روشن کرد، دیگر توان دوری از او را نداشت چه برسد به دو روز دیگر، دور زد.
- همین که تو به فکرمی برای من یه دنیاست. راستی کجایی؟
- تو خونه تنهام.
پدرام حرفش را مزمزه کرد، می‌دانست درخواست او غیر معقول است اما عشق بود و دل!
- عسل می‌تونی تا یه جایی بیای ببینمت؟
عسل با این حرفش دلش پر زد. چه‌قدر از دیرشب آرزو کرده بود که دوباره او را ببیند.
- خانوم کوچولو چرا ساکت شدی؟ ببین اگه می‌تونی بیا اگه که نه ناراحت نمیشم.
عسل مکثی کرد و گفت: من عادت ندارم بدون اجازه‌ی خونوادم جایی برم.
پدرام وا رفت.
- پس میگی که برگردم؟
- مگه کجایی؟
- سر خیابون اصلی تا جایی که می‌شد کامیون رو آورد، اومدم.
- میشه چند لحظه قطع کنی خودم خبر میدم.
پدرام با گفتن باشه‌ای قطع کرد. بلافاصله شماره‌ی پدرش را گرفت و بعد از چند بوق صدای پر جذبه‌ی امیر آمد.
- جانم دخترم.
- سلام بابا خوبی؟ میشه چند لحظه برم بیرون و بیام مامان خونه نیست رفته خرید.
امیر کارمند یک شرکت اداری بود سرش آن‌قدر کار ریخته بود که با عجله گفت: باشه برو.
- بابا راستش می‌خوام برم سر خیابون، پدرام منتظرم هستش.
برگه‌ی در دستش را روی پوشه گذاشت و جدی شد.
- عسل از تصمیمت مطمئنی؟
کمی خجالت چاشنی صدایش کرد
- اون‌قدر که بتونم بهش اعتماد کنم.
- باشه پس تا تو حاضر میشی عرفان رو دنبالت می‌فرستم. هوا برفی هستش؛ نمی‌تونی ماشین پیدا کنی.
عسل علارغم مخالفت چیزی نگفت چون ممکن بود امیر منصرف بشود. فقط مانده بودم پدرش چرا این همه به خواهر زاده‌اش اعتماد داشت؟
پالتوی چرم قهوه‌ای عروسکی تا روی زانو با بوت‌های هم رنگ ساق بلندش پوشید و طبق معمول شال و کلاه سفیدش را از روی شال نازک روی سرش انداخت که گوشی‌اش تک زنگ خورد. با دیدن اسم عرفان گوشی را برداشت و از خانه خارج شد. پا تند کرد و سوار ماشین شد.
- حالا این وقت واجب بود بری سر قرار؟
- اولاً سلام، دوماً بله چون پدرام داره سر کار میره! عرفان ماشین را به حرکت در آورد و چیزی نگفت. پنج دقیقه بعد پشت سر یک تریلی پارک کرد.
- می‌تونی بری، زود بیا که منتظرتم.
عسل به اطرافش نگاه کرد.
- من باید کجا برم؟
عرفان ابروهای تمیز شده‌اش را بالا انداخت و با خنده گفت: والا پدرام برا اولین قرارش عجب سورپرایزی کرده.
با دستش به کامیون اشاره کرد.
- آقا زاده اون‌جا منتظرته.
عسل انتظار نداشت که پدرام او را به کامیونش ببرد. آرام پیاده شد و مسیر را تا رسیدن به کنار در راننده طی کرد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #86
هشتاد و دو

چشمش به آیینه بود با دیدن عسل بلند شد و در را برایش باز کرد.
عسل را با آن تیپ و قیافه که دید دوباره دست و دلش لرزید، هر دو منتظر ایستاده بودند. عسل منتظر کمک پدرام و پدرام منتظر سوار شدن عسل بود.
عسل نگاهی به پله‌های روبه رویش و یک نگاه به پدرام انداخت.
- فقط فکر کنم باید نردبان بزارم برا سوار شدن.
پدرام که دنبال بهانه‌ای برای خندیدن بود با صدای بلند خندید، خم شد و دستش را سمت عسل دراز کرد.
- نه خانوم کوچولو دستم رو محکم بگیر بیا بالا!
رنگ نگاهش عوض شد.
- مطمئنی می‌تونم دستت رو بگیرم؟ پدرام اگه الان این دستت رو بگیرم دیگه نباید تا آخر عمر رهاش کنی!
پدرام در سیاهی چشمان نافذ او گم شده بود.
- من چند ماه پیش مطمئن شدم در ضمن می‌دونم کسی رو انتخاب کردم که اگه یه روزی مجبور شدم دستش رو رها کنم اون دستش رو از دستم پس نمیکشه!
دنیا خیلی عجیب است، ممکنه حرفی را کائنات بر زبانت جاری کند که خودت ندانی اما کائنات آن را خوب می‌دانند. شاید حرفی‌هایی باید زده بشود که در آینده به دردت بخورد.
عسل دست کوچک و سفیدش را با لبخند محو روی لب‌هایش در دستان قوی و مردانه‌ی پدرام گذاشت و پدرام محکم دستش را گرفت.
- بیا بالا خانوم کوچولو
عسل خودش را بالا کشید و رخ به رخ پدرام که به‌خاطر سقف ماشین قدش را خم کرده بود شد.
- تو چرا روز به روز خوشگل‌تر میشی؟
خجالت کشید و لپ‌هایش سرخ شد به یک باره یاد عرفان افتاد و کمی خودش را از پدرام دور کرد.
- راستی با عرفان اومدم، بهت که گفته بودم بابام فقط به اون اعتماد داره و...
حرفش را برید.
- عیبی نداره عسل راحت باش من به عرفان اعتماد دارم‌ اون دوست چندین ساله‌ی منه، من بیشتر از همه اون رو می‌شناسم فقط می‌خواستم تو به حس درونیت پی ببری! حس تو به عرفان عشق نیست و من این رو خوب می‌دونم!
نفس راحتی کشید، پدرام سمت صندلی راننده رفت و عسل هم در صندلی کمک راننده نشست.
ماشین را روشن کرد و دستش را روی دنده گذاشت.
- بزار کمی این عرفان خان رو سر به سرش بزاریم.
عسل خواست مخالفت کند که حرکت ماشین به او این اجازه را نداد.
عرفان زیر لب چیزی گفت و ماشینش را روشن کرد و پشت سر آن‌ها آرام رانندگی کرد.
پدرام به خیابان که پر از برف و یخ‌بندان بود دقت می‌کرد. عسل فارغ از دنیا محو او شده بود. چه‌قدر رانندگی به او می‌آمد. یک دستش را روی فرمان گذاشته بود که رگ‌های بر جسته‌اش دستانش را کشیده‌تر نشان می‌داد. دست دیگرش هم روی دنده که مدل سرخ پوستی بود گذاشته بود. در این سرما پیراهن چهار خانه به تن داشت و عسل حالا می‌فهمید که رنگ زرشکی چه‌قدر به پوست سبزه‌ی او می‌آید. ته ریش که خط هم نداشت؛ جذابیت صورتش را بیشتر می‌کرد. چشمانش عسلی بود اما پلک‌های افتاده‌اش به هر کسی اجازه تشخیص رنگ چشمان او را نمی‌داد. دوباره برق زنجیر روی گردن کشیده‌اش به چشمش خورد.
کمی که دقت کرد متوجه موهای بلند او شد که پدرام نصف آن‌ها را با کشی مشکی جمع کرده بود.
بی اختیار دستش سمت موهای او رفت و کش مو را از بین انبوه موهایش بیرون کشید و در دست خودش انداخت.
پدرام لحظه‌ای چشم از خیابان گرفت و مبهوت او شد.
عسل لب زد.
- این جوری بیشتر بهت میاد!
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #87
هشتاد و سه

پدرام با خوش رویی نگاهش کرد و دوباره حواسش پی رانندگی خودش رفت.
- وقتی رانندگی می‌کنم موهام رو می‌بندم که تو چشمم نره.
- اوهوم بهت حسودیم شد.
کامیون را متوقف کرد و سمت او برگشت.
- چه‌طور مگه؟
- با وجود سن کمت، همه‌ی این ویژگی‌هات رو لایق هستی، رانندگی انگار جزئی از وجودت شده. استایل خودت رو داری. هم جوونیت رو می‌کنی و هم رانندگی می‌کنی این برا من خیلی باارزشه.
پدرام دستی به گردنش کشید و چشم‌هایش را لحظه‌ای بست.
- گفتم بیای که ببینی تصور من هم سخت نیست. گفتم بیایی که برا دو روز رفع دلتنگی کنم که تصویر صورت خوشگلت رو تو ذهنم هک کنم. مطمئن بشم که دیگه مال منی، مال خود خودم!
گوشی‌اش که زنگ خورد او از عسل چشم برداشت.
- جانم عرفان جان؟
عرفان با حرص توپید.
- اگه رفع دلتنگی کردی عسل رو بفرست بیاد. آخه تو که مدام نیشت بازه، موندم ابراز احساسات رو هم بلدی؟
با چشم‌هایش دوباره عسل را شکار کرد و آرام طوری که او نشنود گفت: این‌جاش به تو ربطی نداره از تو یاد گرفتم ابراز احساسات رو کوه یخ!
- پدرام تو به من گفتی؟
با تک خنده گوشی را زمین گذاشت.
کمی خودش را سمت عسل کشید و نیم خیز شد از جا کمدی بالای سرش جعبه طلایی کادویی را بیرون کشید و با دو دستش سمت عسل گرفت.
- این رو همون شب تولد عرفان گرفتم. همون روز خاطره انگیزی که برای اولین بار تو رو دیدم و از آن به موقع خواب به چشمم نیومد. دوست دارم همیشه تو گردنت ببینمش اما چون عجولم میشه دستت رو جلو بیاری؟
چشم‌های عسل برق خاصی داشت. پسری که همیشه در چت‌هایش همه چیز را به مسخره می‌گرفت حالا دیگر با تمام احساسات و مردانگی‌هایش به او هدیه خریده بود! دستش را پیش برد.
پدرام حلقه‌ی نقره‌ای رنگ ساده‌ای را در انگشت ظریف او جا داد.
- چه‌قدر بهت میاد! این نقره است چون دوست ندارم کسی چپ نگات کنه فعلاً تا عقد این‌ رو داشته باش.
عسل سرش را به بالا و پایین کرد و جعبه را از دستش گرفت.
- ممنونم این برام اندازه‌ی کل دنیا ارزش داره.
- حالا بازش کن ببین بد سلیقه نیستم.
عسل با ناز و احتیاط، طوری که به جعبه آسیبی نزند، در آن را برداشت.
وسایل‌های داخل جعبه مثل ستاره می‌درخشیدند. یک ست کامل با ساعت و دست‌بند و نیم ست که حلقه‌اش را پدرام دستش انداخته بود و گردن بندش اسم کامل پدرام به لاتین بود با نگین‌های ریز و درشت که به زیباییش افزوده بودند.
- وای آدم دلش نمیاد از این‌هاچشم برداره!
- خوش‌حالم که پسندیدی حالا باید بری تا عرفان هر دو‌مون رو نکشته!
هر دو زیر خنده زدند و عسل به این فکر می‌کرد که حتی خنده هم برای این پسر می‌آید! عزم رفتن کرد که پدرام صدایش زد.
- عسل خانوم اجازه‌ی یه سلفی رو دارم؟
عسل سرش را تکان داد.
- از اون‌جا که من قدم بلنده، ایستاده عکسم بد میشه لطفاً تو کمی نزدیک‌تر بیا!
عسل سمت فضای خالی یک متری که بین دو صندلی بود رفت و دستش را ستون صندلی پدرام کرد؛ پدرام صاف نشست و عسل سرش کنار سر او برد‌ پدرام که گردنش را خم کرد دکمه‌ی فلاش را هم زد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #88
هشتاد و چهار

عسل با لبخند محوی به برف‌ها چشم دوخته بود. سفیدی برف چشم‌های مشکی‌اش را می‌زد اما روحیه‌‌ی انسان را تجدید می‌کرد. حیاط کوچک‌شان سفید پوش شده بود و دو درخت کاج بزرگ در هر طرف ساختمان مثل عروسی قد علم کرده بودند با تصور چند ساعت پیش گاهی لبخند می‌زد و گاهی دلتنگش می‌شد. تصویر زمینه‌ی موبایلش را بروز رسانی کرد با عکس دو نفره که گوشه‌ی عکس یه قلب قرمز گذاشته بود.
رفته رفته برف سنگین‌تر می‌شد و ماشین در سرا شیبی بود، راننده‌ی ماهری بود اما نمی‌توانست که با قضاء و قدر مبارزه کند! نمی‌توانست جلوی خداوندگار خودش در بیاید که برایش بندگی می‌کند.
سگی همراه توله‌اش قصد عبور از خیابان را کردند.کم مانده بود آن‌ها را زیر بگیرد که در یک لحظه کل فرمان را سمت راستش چرخاند. همه‌ جا کولاک بود و هیچ چیز قابل دید نبود. ماشین با سرعت از جدول کنار خیابان گذشت و انگار در هوا پرواز کرد. کمر بندش را بسته بود یا نه را خدا می‌دانست‌! صدای مهیبی کل خیابان را در بر گرفت.
خنده‌ی عسل جلوی چشمان خون گرفته‌اش نقش بست. لبخند محوی به او زد و دنیا جلوی چشم‌هایش سیاه شد.
عزیز مادرش، پسر عاشق در حسرت یار، چشم‌های پاکش را در لحظه‌ای روی هم گذاشت.
عسل بی‌تابی شدیدی گرفت، درست هفت ساعت پیش با او حرف زده بود اما دلتنگی امانش را بریده بود. شال و کلاه کرده و پالتو چرم سفیدش را پوشید و پوتین‌های مشکی را به پا کشید.
- کجا میری بابا جان؟ هوا سرده.
کلاهش را از روی شالش در سرش مرتب کرد.
- بابا کمی دلم گرفته میرم قدم بزنم، زودی میام.
امیر دوباره کتابش را مقابل صورتش گرفت. دم غروب بود اما حرفی که برای عسل نداشت اصلاً قانونی برای دخترش نداشت.
- زود بیا!
عسل دستش را به دستگیره گرفت و آن را رو به پایین فشرد.
موبایل امیر زنگ خورد. آن را روی گوشش گذاشت.
- بله بفرمایید؟
چند لحظه سکوت کرد. عسل از خانه خارج شد و خواست در را ببندد که لحن نگران و مضطرب امیر توجه‌اش را جلب کرد.
- چی؟
کتاب از دستش افتاد و عسل در را رها کرد و با پوتین‌هایش تا وسط سالن با قدم‌های کم جانی آمد و دستش را لحظه‌ای روی قلب بی‌تابش گذاشت.
امیر موبایلش را رو کاناپه انداخت و تند بلند شد.
- لیلا کجایی اون سویج و کت من رو بیار!
لیلا که امیر را آشفته دید هر دو را برداشت و سمت او دوید و به دستش داد.
- زود چادرت رو سر کن باید بیمارستان بریم. آقا رضا زنگ زده بود!
گویا عسل منتظر همین یک کلمه بود که پس بیافتد، امیر و لیلا به سمتش دویدند.
با سوزش دستش چشم‌هایش را نیمه باز کرد. همه چیز را محو می‌دید اما کم‌کم اطرافش را درک کرد.
پیج کردن پرستار در بلندگوی بیمارستان به او هشدار می‌داد که در بیمارستان هست. سرش را سمت در چرخاند که عرفان را بالای سرش دید.
عرفان همیشه مرتب و شیک پوش چرا این‌قدر آشفته بود؟ چرا او به این روز افتاده بود؟ موهایش در هم و پیراهن چروکی با شلوار اسلش به تن داشت. چه چیز ی باعث شده بود عرفان به این روز بیافتد؟
ابروهایش را در هم کشید و با بی‌جونی لب زد.
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ چرا این شکلی شدی؟
عرفان که دو ساعت تمام بالای سرش بود متوجه به هوش آمدن او شد. چند قدم تا تخت را پیمود و با نگرانی دستش را روی دست او گذاشت و فشرد.
- خوبی عسل؟
صدایش گرفته بود و انگار از درون چاه حرف می‌زد. عرفان بغض داشت و مدام سیبک گلویش بالا و پایین می‌شد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #89
هشتاد و پنج

عسل نگاهش بین دست عرفان و صورت خودش در تردد بود. سعی کرد دستش را کنار بکشد که تا حدودی موفق شد. عرفان کلافه از این همه مخفی کاری بدون فکری غرید.
- پدرام این‌قدر برات مهمه که خودت رو به کشتن میدی؟
تازه ذهن عسل شروع به کار کرد، اشک‌هایش دوباره روانه صورتش شدند.
- عرفان خواهش می‌کنم من رو از این اتاق بیرون ببر!
عرفان ملتسمانه نگاهش می‌کرد. دوباره سیبک گلویش بالا و پایین شد، نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشود.
- باید سرمت تموم بشه.
آستین پیراهنش را در مشتش گرفت و تکان داد.
- تو رو خدا بهم بگو پدرام حالش خوبه، بهم بگو الان از این در میاد داخل، بهم بگو چون خبر نداره بیمارستانم نیومده مگه نه میاد!
عرفان نمی‌دانست چه کاری باید بکند با تمام دارایی که پدرش در اختیارش قرار داده بود پیش خدا سر خم کرده بود کاری از دستش بر نمی‌آمد، دنبال بهانه‌ای بود تا بغض گیر کرده در گلویش را بشکند! پشتش را به عسل کرد و چشم‌هایش نمناک شد او با رفیقش خاطره‌ها داشت که زخم آن خاطره روی پهلو و دست رفیقش جا خوش کرده بود و حالا چه‌طور می‌توانست به عشق همان رفیقش که برای او رگ داده بود بگوید که ...
دستش را با حرص روی صورتش کشید و از اتاق خارج شد.
امیر روی صندلی نشسته بود.
- عرفان، عسل به هوش اومد؟
صدایش خسته تر از چهره‌اش بود. عرفان سرش را تکان داد و خواست از او دور شود.
- پس چرا کنارش نموندی؟
عرفان که کلی سنگینی روی دوشش بود با عصبانی‌ات چند قدم رفته را برگشت و انگشت اشاره‌اش را جلوی امیری که فقط پانزده سال از او بزرگ‌تر بود گرفت.
- ببین من رو، به لطف تو و اون بابای خودخواهم، حتی نمی‌تونم دست خواهرم رو بگیرم؛ پس هی چپ و راست به من دستور ندین.
حرفش را گفت و با قدم‌های بلند از آن‌جا دور شد.
امیر داخل رفت، دختر تک تغاریش به پهنای صورتش اشک می‌ریخت.
امیر سریع سمتش رفت و او را در آغوش پدرانه‌‌ی خود جای داد.
- دخترم چی شده؟
عسل چشمان اشک آلودش را بست.
- بابا پدرام کجاست؟ پس چرا این‌جا نمی‌یاد؟
امیر که درد دخترش را فهمید ناتوان لب برچید.
- بابا چه اتفاقی براش افتاده؟
امیر سرش را سمت در چرخاند، بیشتر از این نمی‌توانست غم دخترش را تاب بیاورد.
- پرستار... پرستار...
چند لحظه بعد پرستار در چهار چوب در ظاهر شد.
- چه خبرتونه؟ کل بیمارستان رو گذاشتین رو سرتون!
- این سرم رو در بیار!
پرستار طلب کارانه دست به کمرش زد.
- نه خیرم آقا این سرم هنوز تموم نشده.
امیر که اخم‌هایش در هم بود با صدای بلند و عصبی فریاد زد.
- گفتم این لعنتی رو در بیار، مگه حال دخترم رو نمی‌بینی؟
پرستار دست و پایش را گم کرد و بدون هیچ حرفی سرم را از دست عسل بیرون کشید و از اتاق بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #90
هشتاد و شش

امیر سمت کمد موجود در اتاق رفت و لباس‌های عسل را آورد. روی تخت انداخت‌ با حوصله کمک کرد عسل یکی یکی آن‌ها را پوشید. روی سرامیک زمین زانو زد تا پوتین‌های او را به پایش کند.
عرفان به چهار چوب در تکیه زده و پدرانه‌های او را به نظاره نشسته بود.
- عسل خوش به حالت! بعید می‌دونم بابام این‌طوری بهت پدری می‌کرد.
پوتین‌هایش را که پایش کرد شال و کلاه او را هم به سرش کرد و دستش را گرفت.
- مراقب باش عزیزم.
پاهای لرزانش را پایین تخت گذاشت.
- بابا، مامانم کجاست؟
امیر کتش را از رخت آویز برداشت و روی شانه‌هایش انداخت و زیر بازوی او را گرفت.
- بیا الان پیشش می‌برمت.
عسل ناتوان‌تر از آن بود که سوال بعدی را بپرسد. امیر یک سالن بالاتر رفت و سمت چپ که پیچید چشم عسل به حاضرین توی سالن افتاد.
آقا رضا با کمری خمیده و شانه‌های افتاده به دیوار سرد تکیه داده بود. لیلا و ثریا کنار هم نشسته بودند و ثریا چادرش را روی سرش کشیده بود از دور هم می‌شد شانه‌هایش که تکان می‌خورد گریه کردنش را فهمید این طرف سالن پویا روی زمین و سرامیک‌های سفید نشسته و سرش را میان زانوهایش پنهان کرده بود با قدم‌های ناهماهنگ نزدیک شد و روبه روی او ایستاد و ناباور لب زد.
- پویا پدرام کجاست؟
پویا سرش را بلند کرد، چشم‌هایش به قرمزی می‌زد بدون حرفی سمت اتاق آی سی یو برگشت که دل عسل پایین ریخت و ویران شد! جسور و قدرت‌مند سمت پویا حمله ور شد که پویا از جایش برخواست.
یقه‌ی هودی زرد پویا را در دستش گرفت و او را تکان داد.
- با تواَم، مگه لالی؟ میگم برادرت کجاست؟ پدرام من کجاست؟
ناله‌ی لیلا و ثریا شدید‌تر شد. طوری که او را متوجه خود کردند. رضا که به خودش تلقین می‌کرد قوی باشد سمت او رفت.
- دخترم بیا بشین.
عسل نایی برای مخالفت کردن نداشت، نشست و منتظر به رضا چشم دوخت.
- پدرام رانندگی‌اش حرف نداشت! بهتر از من رانندگی می‌کرد و من هم به داشتنش افتخار می‌کردم‌. صبح گفت می‌خواد تنها بره من هم نتونستم رو حرفش نه بیارم که چند ساعت پیش خبر تصادفش رو دادند!
هر دو دستش را روی صورتش گذاشت و زار زار و با صدای بلندی گریه کرد.
- اون خودش... بهم گفت که... عاشق رانندگی بود، دم ظهری زنگ زده بود...
گریه می‌کرد و بریده بریده حرف می‌زد. دست‌هایش را از صورتش برداشت و رضا را مخاطب قرار داد.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
82
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
190
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
51

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین