. . .

تمام شده رمان تاوان‌های سُرخش| لبخند زمستان

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
img_20230929_185646_408_nle6_spmd.jpg




عنوان: تاوان‌های سُرخش
نویسنده: لبخند زمستان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
ناظر: @Sevda19

خلاصه:
در این داستان با دختری از جنس سکوت به اسم فرزانه روبه رو می‌شویم که عشق تا فرجام او باعث می‌شود که او بهای سنگینی در تلافی آن بپردازد، طوری که حتی پاره‌های تنش هم تا خواسته گرفتار این تاوانی که سرخی آتش آن ممکن است همه جا را فرا بگیرد شده‌اند!
آیا آنها می‌توانند در آغوش عشق و تسکینی بی‌نهایت آرام بگیرند و یا تاوان‌های سرخ فرزانه، او و فرزاندانش را هم‌چون تابوتی تاریک و نا‌پیدا در بر خواهد گرفت؟

مقدمه:
در جهانی پر از عشق و جنگ، تاوان‌های سرخی پراکنده شدند که شاهدان داستان‌هایی هستند که دل‌ها را به لرزه در می‌آورند. هر تاوان یک قطره از درد و شکستگی را در خود نهفته دارد و هر دلشکسته در جست‌وجوی تاوانی‌ است که به آن آرامش و شفافیت ببخشد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #61
پنجاه و نه

غمگین و با هزاران حرف نگاهش کرد.
- عسل تو پاکی، معصومی این کارا رو نکن!
عسل وا رفت، عرفان چرا این طوری با او رفتار می‌کرد؟ تا به خودش بیاید عرفان رفته بود.
با ماشین آخرین مدلش در اتوبان پرواز می‌کرد. هر چی از زمانه دلخور بود سر دنده و فرمان در می‌آورد و با آخرین سرعت رانندگی می‌کرد این همه سرعت برای راننده‌ی که تازه گواهینامه گرفته بود حکم مرگ را داشت و او هم همین را می‌خواست.
ماشینی از روبه رو با آخرین سرعت به طرفش می‌آمد، انگار قصد جان او را کرده بود انگاری نداشت که! هنوز یک سال پیش را فراموش نکرده بود که پدرام جلوی چاقوی فرد سیاه پوش را گرفت و دستش ده تا بخیه خورد، نه نباید خودش را تسلیم دشمنان پدر و پدر بزرگش می‌کرد.
آرام فرمان را چرخاند و ماشین سفید چند متر آن طرف‌تر واژگون شد.
تلخندی زد.
- برو به درک!
مهران گفته بود که می‌خواهند او را بکشند تا وارثی برای اموال خانواده‌ی مردی نماند به او گوش زد کرده بود که باید هر قدمش را با احتیاط بردارد. نیم ساعت بعد ماشین را نگه داشت و سرش را روی فرمان گذاشت، فکر کرد و فکر کرد. هر طوری که شده بود باید عسل را از این مخمصه نجات می‌داد و راهی نداشت جزء ازدواج!
موبایلش را به زور از جیب شلوارش بیرون کشید و شماره‌ی پدرام را گرفت.
خیلی وقت بود که از او بی‌خبر بود، دلش کمی رفیقانه حرف زدن می‌خواست.
- جانم کاکا؟
پدرام بر عکس او زیادی سر خوش بود با این که مثل او زندگی آن چنانی نداشت اما همیشه شاد و راضی بود و عرفان به این غبطه می‌خورد.
- کجایی؟ باید حرف بزنیم.
پدرام خیلی جدی بدون هیچ لرزش صدایی گفت: والا اومدیم یه سری به ویلای لواستون بزنیم.
او که حواسش نبود گفت: آهان پس مزاحم نشم. خداحاف...
- پسر کجایی تو؟ ما ویلامون کجا بود؟ اما خداییش اگه بخوای می‌تونم نگهبان ویلاتون باشم، دنبال کار می‌گردم.
ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
- من تو چه حالم و تو چی داری سر هم می‌بافی؟ کجایی بگو تا بیام پیشت.
- تو خونه‌ام.
فرمان را چرخاند و وارد خیابان فرعی شد.
- راستش جلو در خونه هستم تو ماشین بابام نشستم.
- پدرام چیزی زدی؟
پدرام گفت: بزار فکر کنم!
بعد از مکثی دوباره با لحن معمولی گفت: والا کمی مایع شیشه پاک کن و کمی هم ریکا زدم.
ماشین را پشت سر بنز ده چرخ سبز رنگ پارک کرد و پیاده شد و سمت کابین رفت. صدای پدرام را شنید که هنوز داشت به مزخرفاتش ادامه می‌داد.
- گفتم ما مثل بچه پولدار که نمی‌تونیم از اون آب‌میوه گاز دارهای تلخ مزه‌ی بزنیم. اومدم تو ماشین شیشه پاک کن زدم.
کفش ورنی براقش را در پله‌ی اول گذاشت و خودش را بالا کشید.
پدرام یک لنگ تازه به گردنش انداخته بود و یک لنگه کهنه به شیشه و سینه‌ی کامیون می‌کشید و گاهی از شیشه پاک کن به شیشه می‌زد.
- خلاصه که داداش عرض کنم به خدمت‌تون که...
چند تقه به شیشه زد تا پدرام را متوجه خود کن.
پدرام با دیدنش یک نگاه به گوشی ساده تو دستش و یک نگاه هم به عرفان پشت شیشه انداخت، در را باز کرد.
- من رو باش یه ساعته دارم برا تو از فلسفه‌ی آب‌میوه میگم.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #62
پارت شصت

عرفان سرش را با تاسف تکان داد و خودش را بالا کشید وقتی دید پدرام به کفش‌هایش زل زده است بی‌هیچ حرفی آن‌ها را از پایش در آورد و دوباره روی پله قرار داد.
- داری چی‌کار می‌کنی؟
- والا یکی مثل تو علاقه به پشت میز نشستن داره و یکی مثل من می‌خواد که شوفر بشه.
روی صندلی کمک راننده جابه جا شد.
- والا من به این هم راضی‌ام این صندلی از مال مدیریت راحت‌تره.
پدرام دست از کار کشید و پشت فرمان لم داد با دو دستش فرمان بزرگ را در دستش گرفت.
- بابام دیگه خسته شده از طرفی نه کار دیگه داره که انجام بده و نه من رو تنها عازم جاده‌ها می‌کنه.
- بابات چند سال داره؟
- بابام چهل سالش بیشتره، بیست ساله رانندگی می‌کنه.
عرفان لبش را با زبانش خیس کرد. در گفتن پیشنهادش تردید داشت اما ضرری که نداشت.
- پدرام، پدرت اگه یه کار آبرومند دیگه داشته باشه قبول می‌کنه؟
پدرام که همیشه شوخ طبع و لبخند به لب داشت کمی لبخندش کم رنگ شد و سمت عرفان بر گشت.
- والا بابام هم مثل من عاشق رانندگی و جاده است، نمی‌دونم اگه پیشنهادت باب ملش باشه شاید قبول کنه.
عرفان یکی از پاهایش را جمع کرد و کامل سمت او برگشت.
- ببین ما تو شرکت برای بخش باربری و حمل‌و‌نقل کالاها به یک شخص مورد اعتماد نیاز داریم و چه کسی بهتر از بابات، ماشین رو عوضش می‌کنی و یه ماشین باب میلت می‌خری من هم کمکت می‌کنم و بعد از اون به کمک یه راننده مورد اعتماد به آرزوت میرسی و با کار کردن قرض من هم رو میدی، نظرت چیه؟
پدرام با دستش روی فرمان ضرب گرفته بود و عمیق فکر می‌کرد این جور که معلوم بود عرفان فکر همه چیز را کرده بود.
- نمی‌دونم چی بگم باید بابام موافقت کنه.
عرفان از آن که می‌توانست یک کار هر چند کوچک در حق رفیقش انجام بدهد لبخند محوی روی لبش نشست.
- راستی می‌گفتی باهام حرف داری؟
با جمله‌ی رفیقش لبخند روی لبش ماسید. کتش را در آورد و به کابین پشت انداخت از روز تولدش حس می‌کرد بزرگ شده برای همین همیشه تیپش را با کت کامل می‌کرد ولی بر عکس او، پدرام این طوری نبود. خوش‌پوش بود اما بیشتر اسپرت می‌پوشید.
به روبه رو خیره شد به کوچه‌ای که بوی محبت می‌داد و با غروب خورشید خلوت‌تر شده بود. چراغ‌های بلند در اطراف کوچه آن را روشن کرده بودند و او می‌خواست ساعت‌ها بدون پلک زدنی این کوچه‌ را که آرامش می‌کرد را نگاه کند.
- اتفاق‌های زیادی افتاده دیگه خودم رو هم گم کردم گاهی به خودم میگم من کی هستم؟
پدرام که نگاه او و عسل را در تولد دیده بود در دنیا به بزرگ‌ترین ترسش غلبه کرد، حدسش را به زبانش آورد.
- نکنه عاشق شدی؟
پوزخند باصدایی زد.
- هه عشق؟
دوباره لحنش شوخ شد.
-والا اگه عاشق نیستی از حالا بگم که چشمم او دختر رو گرفته، اسمش چی بود؟
متفکر فکر می‌کرد.
- عسل رو میگی؟
ابروهای گره خورده‌‌ی عرفان را ندید و گفت: آفرین آره همون.
خودکار را از روی داشبورد برداشت و سمتش پرت کرد.
- زهر مار بزار حرفم تموم بشه بعد ببین چه حرفی رو باید کجا بزنی!
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #63
پارت شصت و یک

پدرام جاخالی داد.
- نه داداش تو حرفت رو کامل کن اصلاً شتر دیدی ندیدی.
عرفان در اوج غم دلش، می‌خندید.
- خدا لعنتت کنه که نمیزاری آدم چند کلمه باهات جدی حرف بزنه.
پدرام از کابین سبدی را بیرون آورد و دو استکان و یک فلاکس از آن بیرون کشید. عرفان همه‌ی حرکاتش را زیر نظر داشت.
- چای تازه دم هستش مامان دم کرد که بیام این‌جا کیفش رو ببرم.
- دنیای شماها هم عجیب شیرینه.
آهی کشید و پدرام استکان چای را دستش داد.
- پدرام شب تولدم بابام یه حرف‌هایی بهم زد که اگه می‌مردم و نمی‌شنیدم بهتر بود.
پدرام که غم نهفته در صورت او را دید آرام پرسید: معلوم هست بهت سخت گذشته تعریف کن ببینم.
- حوصله‌ی تعریف کردن ندارم اما ختم کلام اینه که عسل خواهر تنی منه!
قندش را که روی زبانش گذاشته بود دیگر دهانش را نبست. چند بار پلک‌های فر مانندش را به هم زد و چندین بار جمله‌ی‌ او را در ذهنش حلاجی کرد.
- ببند دهنت رو چندشم شد.
در همان حال گفت: یعنی اون نگاه‌ها، اون حس‌ها همش از نسبت خونی‌تون سر گرفته بود؟
قند را دوباره به کف دستش انداخت ولب‌هایش را که روی هم گذاشت با صورتی که شبیه علامت سوال شده بود گفت: جون من راست میگی؟ اما... آخه...
چشمانش را بست و با دو انگشت سبابه‌اش شقیقه‌هایش را ماساژ داد
- پدرام هیچی نپرس که مغزم داره میترکه، آره و من احمق چون تا حالا برادری نکرده بودم فکر کردم حسم یه چیز دیگه است.
با چشمش داخل کامیون را نشان داد.
- اما یه روز که به قول خودت شوفر شدی من رو هم با خودت چند سفر می‌بری؟ از دنیات خوشم اومد.
- رو چشمم داداش تو دعا کن به آرزوم برسم بقیه‌اش کاری نداره.
چند جرعه از چایی‌اش را نوشید و در حالی که به بخار آن زل زده بود گفت: پدرام تو برادری کردی برا پویایی که ازت کوچیک‌تره؛ برادری کردن رو یادم بده، هر چند عسل نمی‌دونه داداشش هستم و این بیشتر از هر چیزی عذابم میده.
پدرام کمی خم شد و به شانه‌ی او زد.
- اخم نکن، همه چیز رو بسپار دست زمان خود به خود حل میشه من هم که همیشه کنارتم.
.......
مهران در کافه‌ای شیک منتظر او نشسته بود. بر خلاف میل درونی‌اش حالا یک ساعت می‌شد که منتظر یک دختر نشسته بود تا شاید سوی امیدی به پسرش پیدا کند.
با ناز صندلی را بیرون کشید و آهسته در آن جای گرفت.
- سلام عمو، شرمنده دیر شد خیلی ترافیک بود.
مهران به او نگاه کرد، شال نازک طوسی رنگ به سرش داشت از هر طرف صورتش خیلی منظم دو تل از موهای نازک و بلندش را بیرون گذاشته بود و مانتوی بلند صورتی رنگ با شلوار طوسی او را قد بلند‌تر نشان می‌داد. آرایش تقریباً غلیظی هم در صورتش جا خوش کرده بود.
- بدون مقدمه‌ای صاف و پوست کنده باهات حرف میزنم، چون می‌دونم بابات همه چی رو گفته.
سرش را با خجالت پایین انداخت، مهران سرش را تکان داد و ادامه داد.
- من آدمی نیستم که به هر کسی اعتماد کنم اما خسرو از همان جوانی رفیقم بود و تو هم که دخترشی برای من حجت تمومه. عرفان دنبال یک مدیر روابط عمومی هست! فردا با روزمه دانشگاهی و کاری‌ات شرکت میری هر کاری که از دستت بر میاد انجام میدی تا استخدامت کنه. بعد از اون دلش رو به دست میاری و میشی عزیز کرده‌ی طایفه‌ی مردی‌ها!
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #64
شصت و دو

الهه نی را در دهانش گذاشت و بی‌صدا نصفی از آن را خورد.
- اما عمو اگه از پسش بر نیومدم چی؟
مهران فنجان قهوه را روی میز قرار داد و دوباره به پشت صندلی تکیه زد.
- اگه نتونستی من عرفان رو هیچ وقت مجبور به ازدواج زوری نمی‌کنم، من فقط یه وسیله‌ام که شما دو تا رو با هم آشنا کنم اما دوست دارم پسرم با یک عشق ابدی زندگی‌اش رو شروع کند.
الهه چشم‌هایش را در کاسه چرخاند.
- حالا چرا من؟
مهران ابروهایش را بالا انداخت و با مسخرگی خندید.
- واقعاً می‌خوای جواب این سوال رو بدونی؟
الهه که او را می‌شناخت می‌دانست که هیچ کارش بدون منطق و برنامه ریزی نیست، سرش را تکان داد.
- من می‌دونم تو عرفان رو دوست داری، روز تولدش حتی یک لحظه هم از اون چشم برنداشتی. طوری با حسرت نگاش می‌کردی که انگار برات دست نیافتنی بود.
الهه خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. نفس بلندی کشید این عشق یک سال بود که او را به آتش کشیده بود. مهران این بار پیروزمندانه خندید.
- این هم برات فرصت، ببینم چه‌طور از آن استفاده می‌کنی.
.......
کت شیری رنگ با پیراهن و شلوار مشکی رنگش را به تن کرد و موهایش را روبه بالا شانه کرد. ادکلن مخصوصش را از دور چند پاف به لباس‌هایش زد و سمت شرکت رفت و وارد سالن که شد منشی با دیدنش از صندلی برخواست.
- خسته نباشین.
در جواب او فقط سرش را تکان داد و وارد دفتر شد. چند دقیقه بعد گوشی روی میز به صدا در آمد و صدای منشی در آن پیچید.
- شرمنده آقای مردی، خانومی که قرار بود برای مصاحبه کاری روابط عمومی شرکت بیان این‌جا هستند. دستور چیه؟
با این‌که حوصله نداشت اما باید ذهنش را مشغول می‌کرد.
- بفرستش داخل!
انتظار یک خانم بیست و پنج ساله را داشت اما یک دختر قد بلند و ظریف اندام و ساده با چهره‌ای دلنشین وارد اتاق شد.
- سلام.
عرفان محو این همه زیبایی شده بود در تک تک حرکات او ظرافت به چشم می‌خورد بی‌اختیار از جایش بلند شد و با دستش به صندلی اشاره کرد.
او لبخند محوی زد که نهایتاً به صورتش می‌آمد. کاغذ در دستش را روی میز گذاشت و با اعتماد به نفس روی یکی از مبل‌ها نشست و پا روی پا انداخت و مانتوی بلندش را مرتب کرد.
عرفان هم متقابلاً نشست با دستش موهایش را یک طرفه کرد و سعی کرد شخصیت خود‌خواه خودش را حفظ کند. کاغذ را با طمانینه جلوی صورتش گرفت و نوشته‌هایش را بلند خواند.
- خانوم الهه یاری؛ تحصیلات، در حال تحصیل و دیپلم، مجرد و هفده ساله!
به سنش که رسید ابروهایش بالا پرید و چند چین به پیشانی‌اش افتاد. برگه را دوباره روی میز قرار داد، دست‌هایش را روی میز در هم قلّاب کرد و به جلو خم شد.
- فکر نمی‌کنی برای این کار کمی زیادی سنت کمه!
الهه انتظار این برخورد را از او داشت.
- چرا! اما پدرتون گفتند می‌تونم این‌جا کار کنم. من به حقوق احتیاجی ندارم فقط می‌خوام تجربه کسب کنم و می‌دونم این‌جا بودنم برای هر دو طرف سود داره و در کارم موفق میشم.
عرفان کنجکاوانه پرسید: پدرم؟
سرش را تکان داد.
- من دختر دوست پدرتون هستم تو تولدتون هم حضور داشتم.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #65
شصث و سه

عرفان این بار لبخند محوی زد.
- عجب! داره جالب میشه.
الهه که به هر قیمتی بود می‌خواست خودش را به عرفان نزدیک کند دوباره با اعتماد کامل حرف زد.
- آقای مردی، من در این زمینه استعداد کافی رو دارم ناامیدتون نمی‌کنم لطفاً بهم اعتماد کنید.
عرفان که در همان نگاه اول این دختر چشمش را گرفته بود گفت: نمی‌تونم ریسک کنم اما اگه دلتون بخواد می‌تونید چند ماهی به صورت آزمایشی این‌جا کار کنید اگه موفق شدین قرار داد می‌بندیم.
الهه از این پیشنهاد در دلش عروسی به پا شده بود. لبخند کم رنگی که زد باعث شد عرفان این بار محو چین‌های گوشه‌ی چشم‌های او بشود که موقع خندیدن او را خاص نشان می‌داد.
همه چیز طبق روال پیش می‌رفت با این تفاوت که عرفان داشت حس جدید و نابی را تجربه می‌کرد. این روز ها قلبش با دیدن الهه ریتم برمی‌داشت و او فقط می‌خواست کنار آن دختر باشد این بار واقعاً عاشق شده بود! چند ماهی می‌گذشت و بیشتر وقت‌ها بابهانه و بی‌بهانه کنار الهه بود.
- خانوم یاری می‌تونم ایمیلی که نوشتین رو ببینم.
الهه پشت لب‌تاب نشسته بود. کار هر روزش دید زدن عرفان و به چشم او آمدن بود. وقتی عرفان خیره نگاهش می‌کرد کیلو کیلو قند در دلش آب می‌شد.
بالای سرش ایستاده بود بعد از فشردن چند دکمه، سرش را بالا گرفت.
- تموم شد می‌تونید ببینید.
عرفان میز را دور زد و روی میز کنار سر الهه خم شد تا ایمیل را بررسی کند. الهه نفس عمیقی کشید و عطر سرد و تلخ او را به ریه‌هایش فرستاد. عرفان انگشتش را روی متنی گذاشت و سرش را برگرداند تا چیزی به او بگوید. فاصله‌ی چند میلی متری بین هر دو، هرم نفس‌های او همراه با ادکلن تلخش، الهه را دیوانه کرده بود.
عرفان نکته به نکته صورت او را از زیر نظر گذراند و در آخر نگاهش روی لب‌های رژ قرمز زده‌ی او ثابت ماند، الهه دلبری کردن را خوب بلد بود. او این پسر دست نیافتنی را می‌خواست. لب پایینش را به دندانش گرفت که باعث شد عرفان مردمک چشمانش بلرزد. قلبش میان قفسه‌ی سینه‌اش بی‌تابی می‌کرد و سرش سنگین شده بود. انگشت شصتش را نزدیک لب او برد و لبش را از زیر دندانش بیرون کشید، هر دو مسخ یک دیگر شده بودند. سرش کم‌کم داشت نزدیک می‌شد و الهه هم‌چون بیدی می‌لرزید؛ با این‌که تماس دست عرفان کل وجودش را به آتش گرفته بود.
بی اختیار و ناباورانه در یک حرکت آنی اولین ب×و×س×ه‌ی عاشقانه‌ی زندگیش را روی لب‌های دختری که چند ماه او را حیران کرده بود، کاشت. با سرفه‌ی شخص سومی تند کمرش را صاف کرد.
باورش نمی‌شد باز هم پدرش مچش را گرفته باشد در کل زندگی‌اش برای اولین بار خجالت کشید و چشم‌هایش را دزدید. بدون هیچ حرفی با قدم‌های بلند از اتاق بیرون رفت.
مهران سرش را با خنده تکان داد و قهقه زد.
- پس پسر کوچولوم هم دلش رو باخته.
الهه مانده بود که چه کاری باید بکند. عرفان خودش را در سرویس بهداشتی ملامت می‌کرد که چرا او را در آن مخمصه تنهایش گذاشته است.
- دختر جون با بابات حرف می‌زنم یه قرار برا آشنایی خونواده‌ها می‌زاریم هر چند من و خسرو هم‌دیگه رو می‌شناسیم و تو و عرفان هم چند ثانیه پیش، هم‌دیگه رو شناختین!
با این که لحن مهران شوخ طبع بود اما الهه دوست داشت زمین دهان باز کند و او را ببلعد‌.
عرفان چند مشت آب سرد به صورتش زد تا از التهاب درونیش بکاهد. مثل دیوانه‌ها با یاد آوری چند ثانیه پیش با صدای بلند می‌خندید.
بدون وجود عرفان دنیا برایش جهنم بود. بی هدف شبکه‌ی اجتماعی را می‌کشت که پیامی نظرش را جلب کرد.
پسری که بار ها برایش پیام داده بود و او بی‌جواب گذاشته بود. حالا که از فرط بی‌کاری دیوانه شده بود چه بسا که خودش را سر گرم می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #66
شصت و چهار

بیش از پنجاه پیام را نخوانده پایین آمد و آخرین پیام را خواند.
- خانوم کوچولو کمی ما رو تحویل بگیری به جایی بر نمی‌خوره‌ها!
دستش روی لمسی کیبورد گوشیش لغزید.
- اگه به عنوان یه دوستی بی‌حیله پیله هستی من هم هستم.
آنلاین بود، هر روز پیام‌هایش را چک می‌کرد اما دریغ از یک کلمه جواب هر چند کوتاهی! باز هم نا‌امید خواست برنامه را ترک کند که مسیجی برایش آمد و اسم خانوم کوچولو جلوی چشمش رژه رفت.
با شادی غیر قابل وصفی آن را باز کرد و پیام او را خواند و بلافاصله تایپ کرد.
- هر چند بهت دل باختم ولی باشه پای یه دوستی بی کلک رو هستم.
گوشی در دستش از میان هفت رنگ لاکش لاک پیازی را برداشت و دوباره جلوی آیینه نشست.
- تو کی من رو دیدی که به من دل باختی؟
- حالا اینجاش بماند اما همین عکست بد جوری آدم رو از خود بی‌خود می‌کنه.
لاک را با احتیاط کامل روی ناخن بزرگش کشید و آرام فوت کرد تا خشک شود.
- عجب آدمی هستی‌ها!
با شوق خودش را روی تخت انداخت و به تاج ساده‌ی آن تکیه زد.
- حالا کجاش رو دیدی، چند سال داری؟ چرا بعد از اون همه پیام، حالا جوابم رو میدی؟
زخم دلش باز شد. در لاک را محکم بست تا خراب نشود و آن را روی میز گذاشت. چه چیزی بهتر از آن که با یک غریبه درد و دل کند.
- عشق، درد غریبی هست که فقط عاشق‌ها می‌فهمند، من هم عاشق شدم اون‌قدر بی‌تجربه بودم که خیلی زود بهش گفتم دوسش دارم. اون هم از آن روز رفته و تا حالا ندیدمش آخه قبلاً زیاد می‌اومد اما سه ماهه که نیست. هر وقت هم بهش زنگ میزنم با چند کلمه‌ی تکراری سر قضیه رو هم میاره و قطع می‌کنه. به‌نظر تو دارم قصه میگم اما باور کن این حرف‌ها صد تن روی دلم سنگینی کردند.
غریبه آهی‌کشبد و در جوابش تایپ کرد.
- نیاز نیست بگی از اون‌جا که خودم هم عاشق شدم درک می‌کنم که چی میگی! کمی صبور باش، هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست.
نفس پر دردی کشید.
- شانزده سالم رو تموم کردم؛ تو رشته‌ی انسانی درس می‌خونم، تک فرزندم و هیچ دوست و رفیقی ندارم جزء همون یه نفری که گفتم!
احساس ناراحتی و تنگی نفس می‌کرد. خیلی سخت بود از کسی که دوستش داری این حرف‌ها را بشنوی از تخت بلند شد و یک دور چشم‌هایش را چرخاند. جز ء یک کمد کوچک دو در قهوه‌ای و میز کامپیوتر با لب‌تابش، فرش قهوه‌ای کوچک که روی زمین پهن شده بود چیزی در اتاقش نبود. بلند شد و سمت پنجره‌ی کوچک رفت و آن را باز کرد. نفس عمیقی کشید و کمی که سر حال شد دوباره نوشت.
- سنت خیلی کمه، فکر نمی‌کنی برا ابراز عشق هنوز خیلی چیزها رو باید بدونی؟ اصلاً شاید این حسی رو که داری عشق نیست. نمی‌دونم شاید یه عادت از بچگی‌ات هست یا یه مهر و محبت قلبی دیگه!
عسل با حرف‌های این غریبه به فکر فرو رفت. شاید حق با او بود از این دوست ناشناس خوشش آمد. هر کسی که بود سنجیده و با فکر حرف میزد و از طرفی او را درک می‌کرد.
- نمی‌دونم، شاید همین طور که تو گفتی باشه. شاید زمان که بگذره همه چیز فرق کنه. شاید از یکی عشق و عاشقی رو یاد گرفتم. فعلاً باید برم درس دارم.
این پسر تازه او را پیدا کرده بود نمی‌خواست او برود. حرف زدن با این دختر را دوست داشت.
- نری باز دوباره پیدات نشه‌ها.
عسل کتاب تاریخش را جلوی خود باز کرد و با خواند حرف او لبخند محوی زد.
- نترس، اون‌قدر تنهام که هر وقت بی‌کار شدم جزء تو کسی رو برای حرف زدن ندارم.
- والا، در ضمن از کجا می‌تونی پسری به خوشتیپی من پیدا کنی، پس منتظرتم خانوم کوچولو.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #67
شصت و پنج

عسل که تازه چیزی یادش آمد تند تند تایپ کرد.
- راستی تو من رو هم می‌‌شناسی هم عکسم رو دیدی. عکست رو بفرست می‌خوام ببینمت هنوز که تو رو ندیدم ببینم چه‌قدر خوشتیپی در ضمن هر چه‌قدر هم بهتر باشی نمی‌تونی از بابام بهتر باشی بابای من بهترین مرد جهانه!
ترس عجیبی به دلش رخنه کرد با انگشت شصتش کنار لبش را چند بار کشید. می‌ترسید از آن که این دختر او را پس بزند، از ترد شدن می‌ترسید!
- الان سر و وضعم مناسب نیست. یه وقت دیگه شاید فرصتی شد برات فرستادم یا شاید از نزدیک هم رو دیدیم. اون وقت من و بابات رو مقایسه می‌کنی و بهم میگی.
عسل اصرار نکرد.
- باشه هر طور راحتی.
پاییز بود و فصل خزان، برگ‌های رنگارنگ که زیر پاهای عابرین جان می‌دادند و صدای فریادشان در هم گم می‌شد. حیرت از آن که این صدای خش‌خش به گوش عالمیان عجیب خوش می‌آمد!
پاییز؛ فصل عاشقی و شرشر باران و زیر چتر، دوتا عاشق در حال زمزمه‌های عاشقانه‌ چه‌قدر دیدنی بود. به خصوص دختر و پسری که عاشقانه از محضر بیرون آمدند و به دور از دیگران در آن خیابان خلوت زیر چتر قرمز با نگاه‌های خاص قدم می‌زدند.
هر دو در سکوت و شر‌شر باران قدم می‌زدند بدون رد و بدل کردن کلمه‌ای در کنار هم خوش بودند. موبایلش که زنگ خورد حس شیرینش را از بین برد. دستش را به جیبش برد و گوشی را بیرون کشید.
- جانم بابا؟
مهران که پاهایش در زمین بند نمی‌شد گفت: کجایی؟ پدر بزرگت به روستا دعوت‌مون کرده. الهه رو هم بردار بیا اون‌جا من هم تو راهم.
روی حرف پدرش که نه نمی‌آورد.
- چشم بابا.
سمت الهه برگشت با لبخند خاص خودش گفت: تا اسمت تو شناسنامه‌ام افتاد من رو تا روستا کشوندی. بابا بود باید روستا بریم انگار پدر بزرگم برا ما سور گرفته.
باران که می‌بارد دل بعضی‌ها هم می‌گیرد. باران با بی‌رحمی به شیشه‌ی اتاقش می‌کوبد و خاطرات کودکی‌اش را برایش زنده می‌کند. همان روزهایی که با عرفان علارغم حرص خوردن‌های لیلا خیس آب شده بودن و در دنیای کودکانه‌ی خود شادی واقعی را تجربه می‌کردند.
- عسل بیا داخل مامان جون، سرما می‌خورین‌ها.
در حالی که دور استخر پشت سر عرفان می‌دوید، نفس زنان گفت: مامان یه کم دیگه، تو رو خدا.
لیلا این بار عرفان را صدا کرد.
- پسرم تو دیگه بزرگ شدی تو بیا تو بزار عسل هم بی‌خیال بشه. ببینید تو رو خدا خیس آب شدین.
عرفان قهقه می‌زد و مراقب بود تا عسل به او نرسد.
- زن دایی الان میایی...
حرفش کامل نشده بود که عسل به او خورد و پای عرفان لرزید و دست عسل را گرفت هر دو داخل استخری که قطره‌های باران در آن بالا و پایین می‌پریدند افتادند.
لیلا هر دو دستش را با جیغ به صورتش که زد امیر از خانه بیرون دوید با دیدن بچه‌ها داخل آب خودش را با دو به استخر انداخت.
با یاد آوری خاطرات لبخند تلخی گوشه‌ی لبش نشست و زمزمه کرد.
- عرفان بزرگ شدن چه‌قدر آدما رو بی‌معرفت می‌کنه!
صدای تیک گوشی‌اش آمد. نگاهش که به صفحه‌ی آن افتاد لبخند تلخش تبدیل به لبخند واقعی شد.
دوباره رفیق این روزهایش بود. کسی که شش ماه با او حرف می‌زد و درد و دل می‌کرد. پسری که چندین بار ابراز عاشقی کرده بود و به عسل عشق را یاد داده بود. کسی که او را تا حالا ندیده بود و برای شناختن او مشتاق بود. محبت عرفان باز هم در دلش بود اما نه به پر رنگی‌های قبل!
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #68
شصت و شش

تکیه‌اش را به مبل زده بود، انتظار این همه تدارک را نداشت از پدر بزرگش شاکی بود که او را این گونه غافلگیر کرده بود. کل عمارت چل‌چراغ و چراغانی شده بود و می‌درخشید، حجم مهمان‌ها هم نسبتاً زیاد بود. کت و شلوار سرمه‌ای خوش دوختش که از ظهر در تنش بود را عوض نکرده بود حتی از وقتی که به این‌جا رسیده بود الهه را هم از کنارش برده بودند و او رفته رفته بی‌حوصله‌تر می‌شد.
دلش عسل را می‌خواست امروز بیشتر از همیشه جای خالی مادر و خواهرش را حس کرده بود. مطمئناً اگر عسل بود امروزش خیلی متفاوت‌تر از این می‌شد، دلش تنگ شده بود به اندازه‌ی خواهر و برادری‌های پشت در مانده‌اش!
-عرفان بلند شو کمی خوش بگذرون.
پدرش بود که بالای سرش ایستاده بود، نفس عمیقی کشید تا برخورد بدی با او نداشته باشد.
- به نظرت این همه ریخت و پاش لازم بود؟
مهران با چشمش اطراف را کاوید.
- پدر بزرگت رو که می‌شناسی، میگه برا وصلت دو روستا باید جشن گرفت.
با درماندگی سرش را به طرفین تکان داد.
- زیاد بی‌تابی نکن الان که عشقت رو بیارند حالت خوب میشه.
لبخند محوی زد و سرش را با شرم پایین انداخت.
مهران رفته بود و او به مرد‌های که با لباس‌های محلی مشغول رقص محلی بودند نگاه می‌کرد. همه چیز این روستا با شهر فرق داشت، زن‌ها حجاب داشتند و لباس‌های رنگارنگ خاصی پوشیده بودند و مرد‌ها هم اکثراً لباس محلی به تن داشتند غیر از خودش حتی پدرش هم نایب ارباب بود لباس محلی به تن داشت و هر کس با محرم خودش می‌رقصید. چه‌قدر طرز پوشش خانم‌ها به دلش نشست.
یکی دستش را جلوی او دراز کرد، نگاهش را بالا کشید یکی از آن دخترها بود که او را برای رقص فرا می‌خواند دوباره از او چشم گرفت.
- شرمنده خانوم من منتظر نامزدم هستم.
دختر خنده‌ی نازی کرد و گفت: حالا این بار رو بهم افتخار بدین!
این صدا برایش آشنا بود، دوباره نگاهش را از کفش‌های او که نوعی پاپوش منجوق کاری شده قرمز رنگ بود بالا کشید. شلوار گشادی که در مچ‌هایش با کش جمع شده بود با پیراهن چین دار کوتاه که رویش جلیقه‌ی طلایی داشت و در آخر شالی که ماهرانه دور گردنش پیچیده شده بود و سکه‌هایی که از پیشانی‌اش آویزان بودند با لبخند به او نگاه می‌کرد.
- الهه؟
الهه سرش را تکان داد و آرام بلند شد. نمی‌توانست از او چشم بردارد.
- چه‌قدر زیبا شدی!
دست او را گرفت و دنبال خودش سمت رقصاننده‌ها رفتند و در وسط جای گرفتند.
الهه زیر گوشش گفت: چرا میون این‌ها اومدی الان ضایع میشیم.
لبخند جذابی زد و کمی از الهه فاصله گرفت از یکی، دو تا چوپ کوچک را گرفت و با مرد‌های دیگر همراه شد.
با آن کت و شلوار میان آن جمع سفید پوش زیادی توی چشم بود. مقابل الهه قرار گرفت گاهی قدم‌های بلندی بر می‌داشت و دور میزد و دوباره چوب‌ها را به هم می‌زد. آن‌قدر قشنگ می‌رقصید که وسط سالن را خالی کردند. فقط الهه مانده بود و عرفانی که با هر چرخشش دور او می‌چرخید.
شاهرخ دهانش باز مانده بود و مهرانی که دیگر به چشم‌هایش اعتماد نداشت. الهه‌ای که با غرور او را به نظاره نشسته بود و هیچ وقت فکرش را نمی‌کرد به مردی با کت و شلوار این رقص این‌قدر بیاید. اصلاً شهری‌ها هیچ کدام این رقص را بلد نبودند چه برسد به عرفانی که سالی یک بار هم گذرش به روستا نمی‌افتاد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #69
شصت و هفت

رقصش را آرام کرد و در نهایت ایستاد با چوب در دستش به نوازنده‌ها اشاره کرد که آهنگ را عوض کنند. سمت الهه قدم کوتاهی برداشت و دستش را با ژست خاصی مقابل او گرفت. الهه مثل مسخ شده‌ها دستش را در دست او گذاشت و عرفان در یک حرکت او را به خودش نزدیک کرد. چشمکی زد و گفت: ناسلامتی من نوه‌ی شاهرخ خان‌ هستم‌ها!
الهه لب باز کرد.
- هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم این رقص رو بلد باشی چه برسد به این‌که این طور ماهرانه اجرا کنی و از همه مهم‌تر با این لباس‌ها این‌قدر بهت بیاد.
عرفان لبخند بدجنسی زد.
- به‌نظر من به تو هم با این لباس‌ها تانگو خیلی میاد!
چشم‌هایش گرد شد تا خواست مخالفت کند چراغ‌ها خاموش شد و آهنگ ملایمی پخش شد. فقط نور صورتی رنگ کمی سالن را روشن کرده بود. سالن با آن همه مهمان در سکوت مطلق فرو رفته بود.
عرفان الهه را روی دستش می‌رقصاند و با هر حرکت او را هم حرکت می‌داد. همه‌ی دخترها با حسرت به آن دو چشم دوخته بودند.
رقص را که تمام کرد الهه را دست دختر‌های روستا سپرد و خلوت‌ترین نقطه را برای نشستن انتخاب کرد. رقص محلی خسته‌اش کرده بود چند نفس عمیق کشید و گوشی را در دستش گرفت.
چند تماس بی پاسخ از پدرام داشت.
شماره پدرام را گرفت بعد از دو بوق صدای پدرام در گوشی پیچید.
- هیچ معلوم هست که کجایی؟
به وسط سالن خیره شد که الهه با دختر‌ها در حال رقص بود.
- بزار بگم کجا بود و هستم. عرضم به حضورت صبح تو محضر بودیم و حالا هم اومدیم روستا پدر بزرگم برامون جشن نامزدی گرفته.
پدرام بلند خندید.
- پس بالاخره دختر نردم رو بدبخت کردی! مبارکه داداش.
الهه با دیدن نگاه خیره‌ی عرفان که دستش را به دسته‌ی مبل تکیه داده بود و با موبایل حرف نیزد از دور چشمکی به او زد که باعث شد عرفان لبخند جذابی به او بزند.
- وا پدرام این چه حرفیه. کاری داشتی؟
پدرام بعد از کلی وراجی تازه حرف اصلی‌اش یادش افتاد.
- آره راستی می‌تونی از خونواده‌ی عسل برا خواستگاری اجازه بگیری.
عرفان صاف نشست.
- اوه پس تو هم می‌خوای قاطی مرغ‌ها بشی؟
- دیدم تو قاطی شدی گفتم اون‌جا هم تنهات نزارم!
عرفان بلند شد و سمت خروجی رفت.
- پدرام گوشی رو قطع کن شماره‌ی لیلا رو برات می‌فرستم من خودم که حرف زدم بعدش به مامانت بگو تماس بگیره هر چیزی اصولی داره.
پدرام با شادی گفت: پدرام قربونت بره داداش منتظر خبرت هستم. فعلاً یا علی
عرفان رفت حیاط و به ستون عمارت تکیه زد و تین‌ببار شماره‌ی لیلا را گرفت.
موبایلش زنگ خورد، باز هم اسم او در صفحه ظاهر شد. نمی‌خواست جواب بدهد اما به‌خاطر عسل مجبور بود.
- بله.
- سلام لیلا خانوم، عسل خوبه؟
لیلا با بی‌حوصلگی گفت: عسل پیش ما همیشه خوبه. اینه رسم برادری؟ چند ماهه عسل داره خود خوری می‌کنه که چرا عرفان نیست.
عرفان دستی به پیشانی‌اش کشید.
- حق با شماست سرم شلوغ بود خواستم بگم یکی باهات تماس میگیره که شمارتون رو من بهش دادم. یه جورهایی آشناست لطفاً با احترام برخورد کنید ممنون.
سر و صدای زیاد نمی‌گذاشت بهتر حرف بزند. پدرام وقتی خبر ازدواج او را شنیده بود روی پایش بند نبود با عرفان تماس گرفت و از او خواست که برادری در حقش بکند و شماره‌ی لیلا را به او بدهد تا مادرش با او صحبت کند.
هر چند غیرت برادرانه‌‌ی او به غلیان افتاده بود اما این را به پدرام بدهکار بود و بقیه‌اش را به خود عسل و خانواده‌اش واگذار می‌کرد.
- عرفان اون‌جا چه خبره؟ چه‌قدر سر و صداست؟
چشمش را از در باز سالن یک دور در سالن چرخاند و گفت: امروز مراسم عقدم بود، بابا بزرگم تدارک جشن کوچیکی رو دیده الان اون‌جا هستم فقط نمی‌خوام فعلاً عسل چیزی بدونه خودم هفته‌ی دیگه که برگشتم میام بهش توضیح میدم.
تلفن را قطع کرد، لیلا گوشی در دستش خشکش زده بود. باورش نمی‌شد عرفان ازدواج کرده باشد. یاد دوستش افتاد فرزانه‌ای که آخرین بار چه با حسرت این پسر را نگاه می‌کرد و حالا او دارد داماد می‌شود!
دوباره زنگ گوشی به صدا در آمد. عاصی شد و با حرص از این که دوباره عرفان هست جواب داد.
- باز چی مونده که نگفتی؟
- سلام لیلا خانوم خوب هستین انگار بد موقع مزاحم شدم.
با شنیدن صدای زنی از پشت گوشی کمی لحنش را آرام کرده.
- ببخشید به جا نیاوردم!
زن پشت گوشی با نهایت احترام گفت: ثریا هستم شمارتون رو از آقا عرفان گرفتم.
یاد حرف‌های عرفان افتاد.
- بله در خدمتم.
زن پشت گوشی حرف می‌زد و او با حیرت فقط گوش می‌داد. نفهمید گوشی کی قطع شده و امیر کی آمده بود که حالا کنارش نشده بود.
- عزیزم چیزی شده؟
لیلا با حواس پرتی گفت: هااا!
امیر کمی نگران شد، لیلا سمتش برگشت. اول باید کدام را می‌گفت تا امیر ناراحت نشود.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #70
شصت و هشت

امیر منتظر به او چشم دوخته بود
-عرفان زنگ زده بود. عقد کرده امشب هم جشنش بود!
امیر در حالی که لبش را می‌جوید دستی به موهای پر پشت و کوتاهش کشید. زیر لب نجوا کرد.
- بالاخره این مهران مغرور کار خودش رو کرد.
لیلا که در حال تجزیه کردن حرف‌های آن زن بود من منی کرد.
- فقط... این نیست، راستش... یکی زنگ زد گفت که اگه اجازه بدیم خواستگاری عسل بیان! پسرِ دوست عرفان هست!
این بار مردمک چشم‌های امیر لرزید. نمی‌دانست چه بگوید و چه واکنشی نشان بدهد، عسل کی بزرگ شده بود که حالا پسرها عاشقش باشند.
قبل از امیر صدای عسل در حالی که سمت آشپزخانه می‌رفت در آمد.
با بی خیالی گفت: هر کی که هست من هنوز قصد ازدواج ندارم.
امیر کمی راحت شد و ابروهایش را بالا انداخت.
- جوابت رو گرفتی خانوم؟
چند روزی از آن ماجراها می‌گذشت. عسل مثل دیوانه‌ها طول و عرض سالن را می‌پیمود، چیزی که شنیده بود برایش قابل باور نبود.
- مامان تو شاید اشتباه شنیدی، امکان نداره عرفان بدون من سر سفره‌ی عقد بشینه.
لیلا خسته از آن همه توضیح، پرتقالی را دستش گرفت و مشغول پوست کندن آن شد.
- ای بابا میگم چند روز پیش عرفان زنگ زد به من خبرش رو داد دیگه.
عسل کنار پای لیلا نشست.
- مامان خواهش می‌کنم با من شوخی نکن، بگو دروغه.
لیلا از آن همه اصرار دخترش خسته شده بود.
- عسل دست از سرم بردار دیگه، مگه تو و عرفان دوست نیستین؟ خوب زنگ بزن از خودش بپرس دیگه.
لب‌هایش لرزید.
- چند ماهه جوابم رو نمیده.
لیلا ناراحت شد دستی به سر دخترش کشید.
- بلند شو عزیزم، تو دیگه بزرگ شدی چند روز دیگه باید کنکور بدی برو درست رو بخون به هیچی هم فکر نکن.
عسل سمت اتاقش رفت اما سر راهش ایستاد.
- مامان!
لیلا چرخید به پشت و از بالای مبل جوابش را داد.
- جانم؟
- اون خواستگاری که چند روز پیش گفتی رو بگو بیان برا آشنایی!
لیلا انتظار هر چیزی را داشت جزء این.
- دخترم تو که گفتی نمی‌خ....
دوباره مسیرش را ادامه داد.
- حالا دیگه می‌خوام.
دختر بود و ظریف‌، دلش از پسری که عاشقانه او را می‌پرستید شکسته بود. دانه‌های اشک مثل مروارید از چشمانش سر می‌خورد و بعد از گذشتن از گونه‌هایش زیر چانه‌اش جان می‌دادند. وارد اتاقش شد و موبایلش را دستش گرفت به صفحه‌ی گالری‌ها رفت و یکی پس از دیگری عکس های دو نفره و یا تنهایی عرفان را نگاه کرد و اشک ریخت.
عرفانی که از بس برایش غیرتی شده بود که دل او را هم برده بود. عرفانی که بعد از آن همه سال دوستی، حتی او را به مراسم عقد کنانش دعوتش نکرده بود و حالا او فقط از سر لج بازی می‌خواست ازدواج کند با پسری که چند روز پیش مادرش به لیلا زنگ زده بود و او مخالفت کرده بود. حالا که نتوانسته بود با کسی که خودش دوستش دارد ازدواج کند چه بهتر که با کسی ازدواج کند که به او مهر می‌ورزد.
پدرام سر از پا نمی‌شناخت و استرس کل وجودش را فرا گرفته بود از حمام بیرون آمد و با حوله‌ی آبی سرش را خشک کرد. مادرش پیراهنش را اتو کرده و بالا کمد انداخته بود. پیراهن سفیدی که به قول معروف قرار بود برایش خوش یمن باشد!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
159
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
34
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
219

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین