. . .

تمام شده رمان تاوان‌های سُرخش| لبخند زمستان

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
img_20230929_185646_408_nle6_spmd.jpg




عنوان: تاوان‌های سُرخش
نویسنده: لبخند زمستان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
ناظر: @Sevda19

خلاصه:
در این داستان با دختری از جنس سکوت به اسم فرزانه روبه رو می‌شویم که عشق تا فرجام او باعث می‌شود که او بهای سنگینی در تلافی آن بپردازد، طوری که حتی پاره‌های تنش هم تا خواسته گرفتار این تاوانی که سرخی آتش آن ممکن است همه جا را فرا بگیرد شده‌اند!
آیا آنها می‌توانند در آغوش عشق و تسکینی بی‌نهایت آرام بگیرند و یا تاوان‌های سرخ فرزانه، او و فرزاندانش را هم‌چون تابوتی تاریک و نا‌پیدا در بر خواهد گرفت؟

مقدمه:
در جهانی پر از عشق و جنگ، تاوان‌های سرخی پراکنده شدند که شاهدان داستان‌هایی هستند که دل‌ها را به لرزه در می‌آورند. هر تاوان یک قطره از درد و شکستگی را در خود نهفته دارد و هر دلشکسته در جست‌وجوی تاوانی‌ است که به آن آرامش و شفافیت ببخشد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #131
صد و بیست و هفت

پدرام متین خندید.
- بگیم که روزگار من رو این‌جا انداخته. راستش به‌خاطر یه عزیزی تا این‌جاها اومدم.
سهیل سمت کارکنان برگشت که مشغول بارکد زدن بسته ها بودند و دو دستگاه کوچک مخصوص بار زدن هم منتظر دستور او ایستاده بودند.
- می‌تونید بار رو بزنید مشکلی نیست.
رفت و به دیوار تکیه زد، سیگاری از جیبش در آورد و آتشش زد. چشمانش را جمع کرد و در حالی که با چشم‌های ریز شده پدرام را زیر نظر داشت سیگار را سمت او گرفت.
- می‌کشی؟
پدرام کنار او ایستاد و کف کفشش را به دیوار تکیه داد و یک دستش را داخل جیبش گذاشت. بدون هیچ حرفی سیگار را از دست سهیل گرفت و خیلی ماهرانه آن را گوشه‌ی لبش گذاشت. کامی از آن سیگار تلخ گرفت و سرش را بالا گرفت، دود سیگار را در هوا رها کرد، دست خالی سهیل در هوا مانده بود و به سیگار کشیدن جوان روبه رویش زل زده بود.
- فکر کردم حالا دستت رو جلو میاری، اخم‌هات رو در هم می‌کنی و میگی نه بابا اهل دود و دم نیستم.
لبش به سمت چپ کمی بالا پرید.
- مگه خودت نگفتی بهم میاد اهل دل باشم؟
سهیل انگشتانش را مشت کرد و سیگار دوم را از جعبه‌ی طلایی‌اش بیرون کشید و آتش زد آن را میان لبش گذاشت.
- من نبودم اما جوونی کاری باهام کرد که غمم رو باهاش شریک بشم.
پکی به سیگار زد که صدای فرزانه آمد.
- آقا سهیل!
سهیل صاف ایستاد و با سیگار در دستش به فرزانه که از دور می‌آمد اشاره کرد.
- بیا باعث و بانیش هم اومد، این‌جام خانوم.
پدرام به خانمی که از دور می‌آمد نگاه کرد. زنی با موهای کوتاه که حتی گردنش را هم نپوشانده بود اما به طرز باور نکردنی آن‌ها را شانه کرده بود زنی که حتی از دور هم می‌شد با صلابت راه رفتن و قوی بودنش را تشخیص داد.
فرزانه با قدم‌های محکم رفت و کنار سهیل ایستاد.
- اگه جواب هم نمی‌دادی می‌شد از بوی سیگارت فهمید که این‌جایی، راستی پدر جان گفت برا انتقال لباس‌ها به ایران کامیون فرستاده!
سهیل به ماشین پدرام که ده متر دورتر از آن‌ها قرار گرفته بود، اشاره کرد.
- آره اون‌جاست.
فرزانه سمت پدرام برگشت و با دیدنش به مهربانی گفت: سلام خیلی خوش اومدین.
پدرام به احترامش تکیه‌اش را از دیوار گرفت و دست به سینه ایستاد.
- سلام خانوم خیلی ممنون باز به مرام شما که از همون اول فارسی حرف زدین.
فرزانه چشمانش را سمت سهیل سر داد.
- فکر کنم اقا سهیل اذیت‌تون کرده اما من تیزتر از ایشونم؛ مرد ایرانی رو از صد متری هم می‌تونم بشناسم.
پدرام لحن دوستانه‌ای به خود گرفت و سمت آن‌ها قدم برداشت.
- آفرین به اصالت شما.
روبه روی آن دو ایستاد.
- پدرام هستم؛ پدرام مالکی.
- خوشبختم.
فرزانه کت و شلوار مشکی که تا زانوهایش بود بر تن داشت با شال نازک دور گردنش و کفش‌های پنج سانتی؛ زنی شیک پوش و زیبا اما ته چهره‌ی او خیلی برای پدرام آشنا می‌زد.
سهیل که قصد خوش گذرانی و هم صحبتی با این راننده‌ی کم سن و سال را داشت دوباره با کجکاوی پرسید: داشتی می‌گفتی؟
پدرام با افسوس گفت: می‌خواستم یکی رو خوش‌حال کنم، دوری از اون رو به جون خریدم تا از این کشور دست پر برگردم ولی نشد که نشد.
فرزانه این‌بار با لب‌های جمع شده گفت: چرا این قدر ناامیدی؟ جریان چیه؟ شاید تونستیم برات کاری کنیم هر چی که نباشه چندین ساله این‌جا زندگی می‌کنیم.
نور امیدی در قلب پدرام تابید و لب باز کرد.
- دنبال یه نفر هستم که زندگی خواهر و برادری رو زیر و رو خواهد کرد.
سهیل سیگار به نیم رسیده‌اش را زمین انداخت. آن را با کفش ورنی‌اش له کرد با خون‌سردی ذاتی پرسید: اسمش رو بده اگه واقعاً این‌جا باشه سه سوته برات پیداش می‌کنم.
پدرام خیره نگاهش کرد به این مرد اطمینان داشت چون می‌توانست صحت تمام حرف‌هایش را از چشمان مشکی اما زلال او بخواند.
- عاشق دختری شدم و چند روز بعدش طی اتفاقی به کما رفتم. اون دختر با هزار بدبختی دو سال بالای سرم منتظر من بود. بالاخره تونستیم نامزد کنیم اما هر چه‌قدر برا عقد اسرار می‌کردم‌ قبول نمی‌کرد تا این‌که چند روز پیش گفت دنبال خونواده واقعیش هست. داداشش رو پیدا کرده اما حقیقت‌ها رو می‌خواد که فقط یه نفر می‌دونه!
فرزانه جانش را در جسمش حس نمی‌کرد. چشمان پر شده‌اش آماده‌ی باریدن بود. دستش را تکیه گاه جسمش کرد و کف آن را به دیوار گذاشت. سهیل که به فکر فرو رفته بود، دوباره تکرار کرد.
- اسمش؟
پدرام بی‌خبر از همه جا با تمام بی‌خبری‌هایش، فقط یک اسم را روی لبش جاری کرد.
- اسمش فرزانه است...
فرزانه که موبایل از دستش روی زمین افتاد. خودش هم نزدیک افتادن بود که سهیل متوجه شد و دستانش را دور شانه‌های او حلقه کرد در بغل سهیل از هوش رفت.
همه در اتاق مدیریت جمع شده بودند. هاجر که به فرزانه قند آب می‌داد، سهیلی که فرزانه به سینه‌اش تکیه زده بود. فرزاد که بی‌خبر از همه جا فقط با حیرت نگاه می‌کرد. پدرام و سعید بلاتکلیف کنار در ورودی ایستاده بودند. هیچ کس حتی سهیل از ماجرا خبری نداشتند
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #132
صد و بیست و هشت

پدرام هنوز هم متوجه نشده بود که چرا باید این خانم این طور خودش را ببازد.
- عزیزم بهتری؟
فرزانه ناله کنان از میان لب‌های نیمه بازش نالید.
- کجا رفت؟
سهیل سرش را بالا گرفت و در حالی که به صورت مردانه‌ی پدرام نگاه می‌کرد گفت: هیچ جا نرفته. همین جاست، تو سعی کن به خودت بیایی، حرف می‌زنیم.
به فرزاد اشاره کرد و فرزاد مهمان‌ها را مخاطب قرار داد.
- بفرمایید بشینید فکر کنم حالا حالاها باهاتون کار داریم.
سهیل بازوی فرزانه را گرفت و بلندش کرد به سمت تنها در چوبی موجود در اتاق برد که پدرام گفت: اجازه بدین بیشتر از این مزاحم‌تون نشیم. من کار مهم‌تری دارم باید تا فردا یکی رو پیدا کنم.
سهیل ایستاد و بدون برگشتن، در جواب او با لحن سردی گفت: لازم نیست دنبال کسی بگردی. همین جا باش تا خانوم کمی استراحت کنند بعدش حرف می‌زنیم.
فرزاد پهلوی هاجر نشست. این‌بار هاجر که کنجکاو ماجرا بود پرسید: میشه کمی حرف بزنیم، لطفاً بفرمایید.
سعید در گوش پدرام زمزمه کرد.
- من میرم که کنار ماشین باشم تو هم هر وقت کارت تموم شد بیا.
پدرام با تکان دادن سرش کاناپه روبه روی آن‌ها را برای نشستن انتخاب کرد.
هاجر برای پرسیدن سوال‌هایش تردید داشت اما از طرفی باید می‌دانست که این پسر چه ربطی به فرزانه دارد. اول فکر کرد او پسر فرزانه است اما با شنیدن اسمش آن احتمال را خط زد.
- می‌تونم بپرسم اهل کدوم شهرین؟
پدرام تکیه‌اش را به کاناپه داد.
- من اهل مشهدم.
ابروهای هاجر بالا پرید و کنجکاوتر از قبل دوباره پرسید: فکر کنم راننده کامیون هستین به این کشور زیاد رفت و آمد می‌کنید؟
پدرام با خون‌سردی جوابش را داد.
- نه بابا از قضای روزگار، عاشق و شیدای دختری شدم حالا هم از من یه چیزی خواسته که من هم تا امروز نتونستم کاری کنم.
چشم‌هایش را ریز کرد.
- چی خواسته؟
پدرام که نمی‌دانست این دختر سر چی آن همه سوال می‌کند از این همه پرسش و پاسخ خسته شده بود اما باز هم مجبور به پاسخ بود.
- باید کسی به اسم فرزانه رو براش پیدا کنم.
هاجر که کم کم به عمق ماجرا می‌رسید، دوباره لب‌هایش را از هم تکان داد که فرزاد پیش دستی کرد.
- عزیزم بهتره مهمون‌مون رو بیشتر از این اذیت نکنی.
هاجر که در تمام سال‌ها شاهد دلتنگی‌های فرزانه برای بچه‌هایش بود اما دستش به هیچ جایی بند نبود. سر سختانه حرفش را ادامه داد.
- فرزانه چه نسبتی با نامزدت داره؟
صدای در اتاق آمد و پشت بند آن سهیل و فرزانه‌ای که رنگ به رخ نداشت، خارج شدند. پدرام دستی به لباسش کشید و صاف نشست.
- اون ممکنه مادر همسرم باشه!
فرزانه تکیه‌اش را از سهیل گرفت و سهیل شکایت کرد.
- فرزانه جان میافتی!
همین اسم از دهان سهیل کافی بود تا پدرام صد و هشتاد درجه به پشت برگردد. طوری که رگ‌های گردنش رگ به رگ شد با تمام حیرتی که در صدایش هویدا بود زمزمه کرد.
- فرزانه! باورم نمیشه، هی با خودم میگم این چهره چرا برام آشناست؟ شما ته چهره‌ی عسل رو دارین دیگه مطمئنم شما همون آدمی هستین که دنبالشم.
فرزانه که نزدیکش شد؛ فرزاد جایش را به او داد. آرام بدون این که از فرد روبه رویش و پیک خوش خبرش چشم بردارد نشست با صدای تحلیل رفته‌ای زمزمه کرد.
- عسل! دختر کوچولویی خوشگلم.
پدرام دستی دور دهانش کشید و لبخند محوی زد. گوشی‌اش را از جیبش در آورد. چند حرکت انگشتش را تکان داد گوشی را سمت فرزانه گرفت.
لبخندی از جنس دلتنگی زد.
- اون دختر کوچیک شما قراره عروس بشه اما من رو سر می‌دوند که آخرش چند روز پیش گفت دنبال مامانش هست، یه بلایی هست برا خودش!
فرزانه با چشمان به اشک نشسته و دستان لرزانی گوشی را در دستش گرفت و به صفحه‌ی گوشی زل زده بود. دختری با پوست سفید و چشمان کشیده بادامی، لب‌های گوشتی غنچه و گونه‌های برجسته، صورت تو پر، انگار که به او نگاه می‌کرد. دستش را به صفحه‌ی گوشی کشید.
- الهی قربونش برم، چه‌قدر خانوم شده!
پدرام سر پا ایستاد.
- وقت‌مون خیلی کمه ولی اومدم این‌جا که ازتون یه خواهشی کنم.
فرزانه هم به تبعیت از او ایستاد و سهیل هم سمت چپش ایستاد.
پدرام به سهیل اشاره کرد.
- می‌دونم و درک می‌کنم. حالا به هر دلایلی بچه‌ها رو رها کردی و اومدی این‌جا، زندگی خودت رو داری. مهران به بچه‌هاتون گفته که شما دور از جون شما، مردین! هنوز به عسل نگفته که پدرش هست اما عسل خودش فهمیده. عرفان هم فقط سه سال پیش فهمید که عسل خواهرش و عسل دو سال پیش فهمیده که دختر امیر و لیلا نیست!
سهیل سیگار دومش را هم کنار لبش گذاشت و با فندک طلایی‌اش آن را روشن کرد در همان حال پدرام صدایش را شنید.
- خوب؟
پدرام در همان نگاه اول فهمیده بود که این مرد خوش پوش در حین راست گویی بیش از حد مغرور و خون‌سرد است.
- خوبش که؛ ببینید فرزانه خانوم من بهتون که گفتم دو سالی رو که تو کما بودم و عسل دو سال تموم رو منتظرم نشسته بود. حالا شبیه دختری شده که کلاً هویتش رو گم کرده. از شما خواهش می‌کنم به‌خاطر بچه‌هاتون بیایید ایران و اون‌ها رو از نزدیک ببینید تا خیال اون‌ها هم راحت بشه.
فرزانه بی‌هوا پرسید: عرفان چی؟ اون چی‌کار می‌کنه؟
پدرام با شرمندگی سرش را پایین انداخت.
- شرمنده نباید مدام این حرف رو تکرار کنم. عرفان هنوز هم فکر می‌کنه شما مردین!
سرش را ناباورانه به طرفین تکان داد.
- نه مهران نمی‌تونست این همه بی‌وجدان و بی‌رحم باشه. اون کل زندگی من و بچه‌هام رو زیر رو کرد.
سهیل نزدیکش شد و دستش را گرفت.
- حالا چه تصمیمی دارین؟ من عجله دارم باید فردا راه بیافتم چون باید تا عروسی عرفان برسم.
- عروسی عرفان؟
- بله چند روز دیگه عروسی‌اش هست. عسل می‌خواست تو اون عروسی با شما باشه. من اگه فردا راه بیافتم سه روز دیگه اون‌جا هستم. شما هم اگه قصد اومدن دارین بلیط رو برا سه روز دیگه بگیرین و اون‌جا هم‌دیگه رو ببینیم.
فرزانه با نگاه عاجزی به چشم‌های نافذ سهیل چشم دوخت، سهیل لبخند مهربانی زد.
- فرزانه هر تصمیمی که بگیری من حمایتت می‌کنم.
هاجر همراه فرید سمت راستش ایستاد.
_ من هم میام دلم برا ایران تنگ شده.
فرزانه با لحن تشکر آمیزی گفت: از همه‌تون ممنونم.
سمت پدرام برگشت.
- حداقل برا عسل خوش‌حالم که بر عکس بخت مادرش مردی سر راهش قرار گرفته که او را عاشقانه می‌پرستد. ما اون‌جا هم‌دیگه رو می‌بینیم.
پدرام در کل زندگی‌اش این همه خوش‌حال نشده بود. کارتی را از جیب کتش در آورد و برحسب احترام سمت سهیل گرفت.
- شماره تلفن و آدرس شرکت بابام این‌جاست، منتظر تماس‌تون هستم به محض رسیدن به فرودگاه، با من تماس بگیرین.
سهیل این بار از این حرکت پسر جوان خوشش آمد، لبخندی تحویل او داد.
- حتماً مزاحم می‌شیم.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #133
صد و بیست و نه

چهار روز بعد

- عسل جون لباس پوشیدنت تموم نشد. امیر آقا این‌ها هم رفتند فقط ما دوتا موندیم. خوب فقط چند ساعت رو تو آرایش‌گاه موندی.
صدایش را از پشت در بسته‌ی اتاق شنید.
- الان میام، ای بابا پدرام تو چه‌قدر غر میزنی.
پدرام به ساعت مچی‌اش نگاه کرد دیگر واقعاً داشت دیر می‌شد. با گوشی‌اش برای یکی پیام فرستاد که در اتاق باز شد به عقب برگشت و با دیدن عسل دست به دهان ماند.
- پدرام بریم دیگه.
- ها.... آهان... باشه!
این بار تشرّ زد.
- پدرام!
پدرام به زحمت از او چشم برداشت و از پله‌ها سرازیر شد.
عسل کنارش قدم برداشت در حالی که از چند پله‌ی تالار بالا می‌رفتند عسل گفت: چه فایده! کاش تونسته بودم مادرم رو هم پیدا کنم ولی چه مامان بود و چه نبود امشب همه چیز رو روشن می‌کنم. کاری می‌کنم مهران و شاهرخ هیچ وقت فراموشش نکنند.
پدرام که ترسی نداشت او را دل‌داری می‌داد.
- آفرین کاری کن حساب همه به دست‌شون بیاد.
وقتی به ورودی تالار رسیدند، چند نفر آدم خوش‌پوش کنار آن‌ها ایستاد و عسل بی‌توجه به آن‌ها وارد شد. پدرام چند کارت عبور دست فرزاد داد و خودش وارد شد برای امشب چه برنامه‌هایی ریخته بودند؟
تالار شلوغ بود و این برای مهران و شاهرخ خیلی طبیعی بود. بدی ماجرا این‌جا بود که مراسم را مختلط گرفته بودند. عسل پالتوی چرم صورتی رنگش را در آورد و پدرام آن را روی صندلی انداخت و قبل از هر چیزی نگاهی به لباس او انداخت.
دلش نمی‌خواست همسر آینده‌اش در تیرس نگاه‌های نامحرم‌ها باشد و عسل پدرام را خوب شناخته بود این را می‌شد از طرز لباس پوشیدنش فهمید.
با این که در جایگاه مهمان ویژه بودند با فرزانه خیلی فاصله نداشتند. جایی را برای نشستن انتخاب کرده بود که بتواند دخترش را ببیند، کاری جزء نگاه کردن او نداشت.
دختری با توربان حجاب نقره‌ای و لباس پرنسسی آستین دار نقره‌ای که او را واقعاً شبیه سیندرلا کرده بود. آرایش محوی داشت و جلوی موهایش را ماهرانه کمی از توربان بیرون گذاشته بود. پسر همراه دخترش یا دامادش تیپ اسپورت داشت. بلوز صورتی کم رنگ اندامی که دکمه‌هایش تا تخت سینه‌اش باز بود، بازوهای پر عضله‌اش، یقه‌اش را باز‌تر نشان می‌داد و چیزی روی گردنش می‌درخشید با شلوار نقره‌ای گلوله تفنگی با رنگ پوستش سازگاری عجیبی داشت.
عسل محو جذابیت پدرام بود. برای اولین بار نگاهش سمت نیمی از قلبی که اسم اول خودش روی آن هک شده بود، کشیده شد که از زنجیری که همیشه در گردن پدرام می‌دید آویزان شده بود.
دستش را پیش برد و پدرام دست او را با چشمان عسلی‌ رنگش دنبال کرد. نوک انگشتانش که به سینه‌ی او خورد پدرام لحظه‌ای لرزید و کمی عقب کشید.
- نکن دختر!
عسل مستانه نگاهش کرد.
- راستی تو از کی این گردن بند رو تو گردنت انداختی؟ آخه موقع تصادف هم انگار گردنت بود که تو اتاقت کنار وسایلت گذاشته بودند.
عاشقانه محو زیبایی او شده بود. تک تک اجزای صورتش را از زیر نگاهش گذراند سرش را نزدیک برد و کنار گوش او نجوا کرد.
- از وقتی که این همه زیبایی رو در تولد عرفان دیدم از این‌که با همه گپ می‌زدی به غیر از من، حسودی‌ام شد. همون شب قسم خوردم به هر قیمتی مال من باشی!
عسل آویز خودش را که حرفP روی آن هک شده بود، در دست دیگرش گرفت و پدرام ادامه داد.
- هر دو نصف قلب یه قلب کامل میشه. آهن ربا دارند که هم‌دیگه رو جذب می‌کنند. مثل چشم‌های تو که من رو مجذوب می‌کنه!
از این که دخترش شبیه او بود لبخند محوی روی صورتش نشست، هنوز هم باورش نمی‌شد که در عروسی پسرش نشسته است اما طولی نکشید که دیجی ورود عروس و داماد را اعلام کرد. نیمی از مهمان‌ها به پیشواز رفتند و این برای فرزانه فرصت خوبی بود تا در میان آن‌ها گم بشود.
شاهرخ و مهران جلوی در ورودی با غرور و تکبر ایستاده بودند و خبری از عسل، خواهر داماد نبود.
عرفان دست الهه را محکم در دستان مردانه‌اش گرفته بود، وارد سالن که شدند مهران هر دو دستش را از هم باز کرد برای دیدن این روزها حق داشت او در تمام زندگی‌اش همین یک پسر را داشت؛ پسری که برای او هم مادری و هم پدری کرده بود.
عرفان قدم جلو گذاشت و خود را در آغوش پدر جا داد. خم شد و قصد بوسیدن دست مهران را کرد که او چند قدم به عقب برداشت.
- این کارها چیه پسر؟
با لحن تحسین آمیزی گفت: به‌خاطر تموم زحماتت ممنونم بابا.
مهران چند ضربه به شانه‌ی او زد.
- بهت افتخار می‌کنم!
این بار سمت پدر بزرگش رفت. خم شد و دست چپ او را در دست گرفت و ب×و×س×ه‌ای روی دست‌های پینه بسته‌ی او زد.
شاهرخ دستی به سرش کشید.
- برات آرزوی خوشبختی می‌کنم.
سرش را تکان داد و دوباره کنار الهه ایستاد، دور تا دور سالن را از زیر نظرش گذراند.
در تمام مدت فرزانه از دور نظارگر آن‌ها ایستاده بود. مهران و شاهرخ برایش مهم نبودند او فقط داماد این مجلس را می‌دید.
پسری قد بلند و رعنا؛ ابهت از سر و رویش می‌بارید، صورت دلنشینی داشت در آن کت و شلوار عسلی رنگ می‌درخشید درست مثل روز‌های کودکی‌اش زیادی شبیه پدرش بود و دختر کنار او هم چیزی از او کم نداشت.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #134
صد و سی

عرفان کنار گوش الهه پچ زد.
- عسل رو دیدی؟
الهه آرام از میان لب‌های نیمه بازش گفت: نه ندیدم.
- اگه نیاد چ...
عسل از میان جماعت گذشت و از حرص با شانه‌اش مهران و شاهرخ را کنار زد.
عرفان ریز خندید.
- چشم حسودا، بد خواها، چشم بد نظر و کسی که رو شما چشم داره...
اسپند را دوباره روی منقل کوچک طلایی که زغال‌هایش سرخ بود ریخت و سر عرفان چرخاند. دوباره رویش را سمت مهران برگرداند و از قصد درست روی صورت او گفت: اون‌هایی که خوشبختی تو رو رو می‌بینند و می‌سوزند، چشم حسودای عروس داماد بترکه بگو انشاءاللّه!
مهران خون خونش را می‌خورد و عرفان به خواهری مثل او افتخار می‌کرد. سهیل همه را زیر نگاه تیز بینش می‌گذراند و فرزانه با دیدن دو خواهر و برادر در کنار هم دلش آب می‌شد.
یکی بازویش را کشید.
- فرزانه جان بهتره زیاد تو دید نباشیم، فرزاد صدامون می‌کنه.
به هاجر نگاه کرد.
- پاره‌های دلم رو دیدی؟
هاجر با نگاه خریدارانه‌ای دوباره به آن‌ها نگاه کرد.
- ماشاءاللّه حق داشتی به‌خاطر دوری از اون‌ها خودت رو به آب و آتیش بزنی واقعاً بچه‌های نازی داری، خدا حفظ‌شون کنه.
فرزانه لبخند غمگینی زد و با او همراه شد.
عروسی شروع شده بود و همه مشغول خوش گذرانی بودند.
مهران میزها را یکی یکی بررسی می‌کرد تا که به میز آن‌ها رسید.
سهیل با خون‌سردی همیشگی‌اش پا روی پا انداخت و به صحنه نگاه کرد. هاجر و فرید هم مشغول صحبت با یک‌دیگر بودند و فرزانه سرش را پایین انداخته و خود را مشغول میوه خوردن نشان می‌داد.
- سلام خیلی خوش اومدین.
سهیل لبخند گجی زد.
- ممنون.
- چیزی کم و کسری ندارین؟
دوباره سهیل جواب داد.
- نه.
مهران به خانمی که کنار سهیل نشسته بود با ابرو‌های گره خورده نگاه کرد و وقتی چهره‌ی او را ندید در ظاهر بی‌خیال او شد و از کنار میز آن‌ها گذشت ولی در این میان چیزی برایش عجیب بود آن هم این بود که او در تمام این سال‌ها طوری از زن‌ها متنفر بود که حتی به صورت یک زن هم نگاه نکرده بود اما حالا نگاه سرکشش کنجکاو صورت آن زنی بور که چیزی از چهره‌اش معلوم نبود.
- فرزانه جان بلند شو کمی برقصیم بعدش حسرت این روز رو می‌خوری‌ها؟
سهیل این‌بار با اخم‌های در هم واکنش نشان داد.
- بشین سر جات هاجر؛ مسخره بازی در نیار تا همین جا هم خیلی ریسک کردیم.
- سهیل جان خواهش می‌کنم.
فرزانه بود که تمام تمنایش را در نگاهش ریخته بود.
کمی در سکوت به او خیره شد به دست آوردنش چندان برای او راحت نبود و حالا با تمام نارضایتی و به‌خاطر او درآن‌جا نشسته بود.
- فرزانه برو اما زیاد تو چشم بعضی‌ها نباش. دوست ندارم...
حرفش را ناتمام گذاشت و فرزانه که منظور او را فهمید با اطمینان و اطاعت سرش را تکان داد.
هاجر دستش را کشید و او را با خود برد.
مهران به میزی تکیه زده بود و به مهمانان در حال رقص نگاه می‌کرد، وسط شلوغ بود و نمی‌شد کسی را تشخیص داد ول دوباره آن زن را دید زنی که موهای کوتاه شده‌اش و چهره‌اش که حدود بیست سال گذر زمان باز هم زیبا و دلنشین بود زنی که اندامش را در آن لباس مجلسی بادمجانی رنگ ملیله کاری شده به نمایش گذاشته بود همه‌ی این‌ها برایش ساد آور یک نفر بود! پدرام و عسل درست وسط پیست بودند و هماهنگ و روبه روی هم می‌رقصیدند.
چشم سهیل روی مهران بود، مهران که تکیه‌اش را از میز گرفت و سمت پیست رقص رفت، سهیل به طور ناگهانی دست فرزاد را گرفت و پشت سر خودش سمت پیست کشید.
- سهیل داری چی‌کار می‌کنی؟ دستم شکست.
عصبی از میان دندان‌های جفت شده‌اش غرید.
- خفه شو فرزاد فقط باهام بیا، باید ده دقیقه نزاری مهران نزدیک فرزانه بشه تا پدرام بتونه نقشه رو عملی کنه. فکر کنم فرزانه رو دیده که با چشم‌های ریز شده سمت اون‌ها میره.
فرزاد اخم‌هایش را در هم کشید چشم‌های آبی رنگش یاقوتی رنگ شد و این‌بار از سهیل جلو زد. خودش را مقابل مهران انداخت و با دستش به سهیل اشاره کرد.
- آقای مردی خوب هستین؟ بهتون تبریک میگم.
مهران که سعی می‌کرد از شانه‌های پهن او دو زن در حال رقص را ببیند اما قد بلند فرزاد مانع او شده بود با بی‌حوصلگی گفت: خیلی ممنون.
فرزاد خودش را بی‌تفاوت نشان داد و با دکمه‌ی سر آستین لباسش سر گرم شد و ادامه داد.
- واقعاً جای تحسین داره، مردی مثل شما برای عرفان هم پدری و هم مادری کردین؛ بهتون افتخار می‌کنم.
مهران این‌بار از کنار بازوی او فقط موفق شد برای یک لحظه‌ چهره‌ی فرزانه را ببیند.
دست‌هایش را مشت کرد.
- بله، ممنون.
می‌خواست هر چه سریع‌تر از آن مخمصه خلاص بشود تا چهره‌ی آن زن که برایش آشنا می‌آمد را از نزدیک ببیند.
سهیل به اجبار در حالی که به شخصیت خشک و مغرورش نمی‌خورد; به طور مختصر دست و پایش را تکان می‌داد و پشت به پشت پدرام که ایستاد با آرنجش به پهلوی پدرام زد تا او را متوجه خود بکند. پدرام با تلنگر او اطراف را از زیر نظر گذراند و با دیدن موقعیت فرزانه، فرزاد و مهران خودش را به عسل نزدیک‌تر کرد.
- پدرام جان چه زود خسته شدی؟
پدرام لبخند مصنوعی زد چون اوضاع داشت به هم می‌خورد و هنوز عسل از چیزی خبر نداشت.
دست عسل را محکم گرفت و کمی فشرد.
- عسل ببین چی میگم!
عسل با چشم‌های درشت و میشی‌اش منتظر بقیه‌ی حرف او شد.
- اگه می‌خوای با عرفان حرف بزنی حالا وقتشه.
مردمک چشم‌هایش لرزید و استرس کل وجودش را فرا گرفت.
- پدرام من می‌ترسم!
هر دو شانه‌اش را محکم گرفت و گفت: به چشم‌هام نگاه کن.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #135
صد و سی و یک

عسل سرش را بالا گرفت به دو جام عسلی خیره شد.
- به من اعتماد داری؟
بدون این‌که چشم از چشمش بردارد زمزمه کرد.
- آره اما من تنهام.
بغض کردو پدرام دلش برای تنهایی عشقش سوخت.
- تو تنها نیستی، به‌خصوص امشب رو اصلاً تنها نیستی! برو جلو هر حرفی رو دلت مونده رو بریز بیرون ما حواس‌مون بهت هست.
چشمانش را که بااطمینان خاطر روی هم گذاشت، همین برای جمع کردن دل و جرات عسل کافی بود. هم چون باد از حصار دست‌های پدرام رها شد و خود را به گروه دیجی رساند. فرزاد پوزخندی به روی مهران زد و کنار کشید.
- برو ببینم کجا می‌خوای بری.
مهران مات و مبهوت از حرف او چند بار پلک زد اما بدون حرفی، سمت فرزانه و هاجر رفت.
دیگر زمان آن رسیده بود که همه چیز برای همه کس آشکار بشود.
فرزانه صاف ایستاد، دردهایی که در تمام مدت کشیده بود از او مادر فولاد زره ساخته بود با وجود سهیل، مردی هم‌چون مهران نمی‌توانست به او ضرری برساند.
مهران مقابل آن دو ایستاد و چشم‌هایش را ریز کرد به زنی که لباس بادمجانی خاصی به تن داشت و به پوست سفید و تپلش می‌آمد خیره شده بود. بدون این‌که از این همه زیبایی روبه رویش پلک بزند گفت: من شما رو می‌شناسم؟
فرزانه از این مرد خیلی کشیده بود، تمام نفرتش را در صدایش ریخت و لبخند تلخی زد.
- خودت چی فکر می‌کنی؟
این تن صدا، این چشم‌های آشنا و این زیبایی مقابل که قلب چند سال خوابیده‌اش را بیدار کرده بود و خودش را به در و دیوار قفسه‌ی سینه‌اش می‌زد فقط می‌توانست متعلق به یک نفر باشد! زبانش نمی‌چرخید تا اسمش را به زبانش بیاورد.
- ف... فرز... فرزانه؟ تو این‌جا چه می‌کنی؟
ابرو‌هایش را بالا انداخت.
- فکر کنم اومدم عروسی پسرم!
خون جلوی چشمانش را گرفت برخلاف قلبش، عقلش نهیب زد.
- خفه شو! تو هیچ پسری نداری.
دست مشت شده‌اش را بالا آورد و قصد سیلی زدن به او را کرد که در وسط راه دستش توسط دست قوی گرفته شد.
- می‌شکنم دستی که بخواد به زن من بخوره!
مهران یک نگاه به دستش و یک نگاه به فرد مقابلش که جلوی او قد علم کرده بود انداخت.
با دیدن سهیل می‌خواست زمین و زمان را به هم بدوزد غرید.
- ع×و×ض×ی با چه جراتی...
صدای عسل باعث شد همه سکوت کنند.
- مهمون‌های عزیز شرمنده وقت‌تون رو می‌گیرم اگه زحمتی نیست می‌خواستم یه داستان براتون بگم.
میکروفون دیجی را در دستش گرفته بود و پدرام با جسارت تمام مثل بادیکارد‌ها سمت راستش و فرزاد سمت چپ او ایستاده بود.
- این داره چه بلوفی می‌زنه؟ جلوش رو بگیرین.
سهیل دستش را رها کرد و سرش را به گوشش نزدیک کرد.
- ببین مهران خان بهتره این بازی مسخره‌ات رو تموم کنی. همه چیز برنامه ریزی شده‌است، پس یه گوشه بشین و تماشا کن. سعی نکن مانع بچه‌ها بشی که بد میبینی!
به عقب برگشت.
- بریم خانومم.
کلمه‌ی خانومم رو با غیض گفت تا دل مهرانی که زمانی دلش را سوزانده بود را بسوزاند.
سهیل شانه به شانه‌ی فرزاد ایستاد و فرزانه و هاجر هم کمی دورتر از آن‌ها نشستند.
عسل متوجه چیزی نبود جزء مهرانی که وسط سالن خشکش زده بود.
صدایش غمگینش در کل سالن تنین انداخت.
- وقتی از پدر و مادر بحث میشه همیشه از دو فرشته یاد می‌کنیم، فرشته‌هایی که کل وجودشان را نثار ما می‌کنند؛ مادری که با گریه‌هایت گریه می‌کند و با خنده‌هایت می‌خندد! پدری که دوست ندارد غم در چشمانت ببیند و چیزی در زندگی کم داشته باشی.
نگاهش را از صورت مهران به امیر و لیلا سوگ داد که امیر لیلا را به خودش تکیه داده بود و گوش‌شان با او بود.
خدا رو شکر که من هم از این محبت الهی بهره‌مند بودم. مامان و بابام عمرشون رو به پای من گذاشتند و تا آخر عمرم مدیون اون‌ها هستم.
بغض کرد و با صدای تحلیل رفته‌ای ادامه داد.
- مامان لیلا، بابا امیر؛ حرف‌هایی که می‌زنم به شما‌ها ربطی نداره، شما تا آخر عمرتون پدر و مادر من می‌مونید.
اشک‌های لیلا جاری شد و سرش را روی سینه‌ی امیر قایم کرد، فرزانه به داشتن چنین دوستی افتخار می‌کرد الحق که لیلا مرام دوستی را در حقش تمام کرده بود.
عرفان در جایگاه عروس و داماد بود، هنوز هم احتمال نمی‌داد که عسل چیزی را فهمیده باشد. منتظر بود تا ببیند حرف‌های او به کجا ختم خواهد شد.
- می‌خوام براتون از یه مردی بگم که کل زندگی‌اش رو به نابودی کشید، نمی‌دونم چرا اما نه برای فرزندانش صاحب در اومد و نه برای همسرش مرد خوبی شد.
حالا دیگر عرفان وسط پیست و روبه روی او ایستاده بود، حتماً عسل قاطی کرده بود!
- عسل داری از چی حرف می‌زنی؟ پدرم به من دروغ نمیگه، اون هیچ وقت دروغ نگفت!
بغضش شکست و اشک‌هایش یکی پس از دیگری سرا زیر شد، سر عرفان فریاد زد.
- دارم از مردی میگم که باتمام بی‌رحمی کاری کرد که خواهر عاشق برادر بشه! از مردی میگم که حیا رو قورت داده و دیگ بی‌غیرتی را سر کشیده. دخترش رو دست دیگران سپرد بعدش باعث و بانی تمام اتفاقات ناخوشایند شد، دارم از تو میگم؛ از تویی که خاطرات کودکی‌ام رو به عنوان یه دوست خط زدی در حالی که همیشه آرزوی داشتن یک داداش رو دلم داشتم! برادری که برام غیرتی بشه اما تو هر وقت بحث از غیرت زدی منه احمق پای عشق و عاشقی گذاشتم! تو می‌دونستی داداشمی و من نمی‌دونستم خواهرتم، عجب بازی باهام کردین، دست خوش.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #136
صد و سی و دو

شاهرخ دستش را روی قلبش گذاشت و صورتش جمع شد، مهران به خودش آمد و کمی آن طرف‌تر از عرفان ایستاد.
- این مسخره بازی‌ها رو تمومش کنید. این اراجیف همه‌اش دروغه!
عسل به هق هق افتاده بود در عالم گریه تلخ خندید.
- هه هنوز دروغ اصلی رو نگفتم!
عرفان به معنی چی سرش را به طرفین تکان داد.
- عرفان مامان کجاست؟
سوالش درد داشت، سوز داشت، زخمی می‌کرد. عرفان آرام چند قدم به سمتش برداشت و دوباره ایستاد.
- دور چشم‌هات بگردم، من تاب اشک‌هات رو ندارم از اون‌جا بیا پایین حرف می‌زنیم.
عسل انگار نشنید که سوالش را محکم‌تر از قبل با سوز دل پرسید: عرفان میگم تا حالا پرسیدی مامان‌مون کجاست؟
عرفان خودداری می‌کرد با غرور جواب داد.
- مامان مرده با این که بابا مهران می‌گفت بدکاره بود اما هر چی که بود مامان‌مون بود ولی مرده! تو هم این رو قبول کن.
عسل این بار محکم و با صدا در حالی که سمتش می‌رفت کف زد.
- آفرین بهت مهران مردی، تو دروغ گفتن حریف نداری!
فرزانه از خشم به خودش می‌لرزید. با قدم‌های بلند به آن‌ها رسید و بلافاصله سیلی محکمی به صورت مهران کوبید. مهران که توقع این حرکت از سمت او را نداشت چند قدم عقب رفت و سرش گج شد.
عسل به زن ناشناسی که در مقابل مهران کارد گرفته بود مات نگاه می‌کرد از نظر او وجود این زن ناشناس، در این زمان بی‌ربط‌ترین جریان بود.
فرزانه با صدای گرفته و سر تا سر غم نالید.
- نامرد تو با بچه‌های من چی‌کار کردی؟ چه بلای سر این‌ها آوردی؟ اون‌ها هم خون تو بودند! پاره‌های تنت بودند، هیچ از خدا نترسیدی؟ هیچ عذاب وجدان نگرفتی؟
عرفان با وجود مردانگی‌اش تمام شده بود چه برسد به عسلی که دلش از پر قو نازک‌تر بود. یک دفعه فرو ریخت و تا پدرام خودش را برساند عرفان به خودش آمد و او را گرفت، سرش را روی سینه‌اش گذاشت. مهران که تا آن زمان سکوت کرده بود گفت: زنی که من رو نخواست برای چی باید بچه‌هاش رو می‌خواستم؟ من بهت گفتم، فراموش کردی؟
مهران هم می‌سوخت و هم می‌خواست بسوزاند، فرزانه هم کم از او نداشت.
- تو نمی‌تونی این حرف‌ها رو بزنی از همون روز اول می‌دونستی دلم با یکی دیگه است. می‌دونستی عاشق سهیل هستم اما باز سرسختانه مقاومت کردی. تو خودت باعث همه‌ی این ماجرا شدی.
در حالی که عرفان با یک دستش عسل را گرفته بود آرام و با صدای بم، پدرش را صدا زد.
- بابا! باورم نمیشه تا این‌جا پیش رفته باشی.
مهران خودش را باخته بود در این محکمه که عسل پابر جا کرده بود چیزی برای دفاع از خودش نداشت.
- پسرم حرف این‌ها رو باور نکن، من تو زندگی‌ات هیچی کم نذاشتم.
عرفان عسل را به پدرام سپرد و سهیل دستش را پیش روی او دراز کرد تا بلندش کند.
مهران ناباورانه سرش را به طرفین تکان داد.
- نه تو نمی‌تونی دست اون رو بگیری.
سرد نگاهش کرد، دستش را در دست سهیل گذاشت.
- حتی دستش را گرفتم و رفت. درسته تا حالا تو برام پدری کردی اما می‌خوام مهر مادری که همیشه حسرتش رو کشیدم رو هم بچشم. می‌دونی چیه بابا؟ همیشه به عسل حسودیم شد! اون هم بابا داشت هم مامان اما من هیچ کدوم رو نداشتم!
صدای خنده‌ی هیستریک مهران با افتادن پدرش کل سالن را برداشته بود. فرزانه دست لیلا را گرفته بود و امیر و سهیل شانه به شانه‌ی هم قدم بر می‌داشتند. عسل روی دست‌های پدرام بی‌حال افتاده بود. عروس و داماد با لبخندی ماندگار و کف و سوت و شوخی‌های هاجر و فرزاد از تالار خارج شدند.
عسل لای چشم‌هایش را باز کرد، پدرام محکم روی دو دستش گرفته بود.
- پدرام همش کار تو بود؟
پدرام با نگاهی پر عشق سرش را بالا و پایین کرد.
- من و بزار زمین می‌خوام مادرم رو ببینم.
پدرام نوچی زیر لب کرد و گفت: اول باید بهم یه قولی بدی!
منتظر نگاهش کرد.
باید قول بدی بعد از برگشتن پویا از ایتالیا تو اولین فرصت، عقد و عروسی کنیم.
- می‌دونی که اگه الان دنیا رو هم بخوای بهت نه نمیگم.
باران با تمام قدرتش شروع به باریدن کرده بود پدرام با لبخند جذاب او را آرام زمین گذاشت و پالتویش را به تنش کرد. فرزانه به سمتش دوید و عرفان تاب نیاورد. مادر و دختر در بغل هم‌دیگر دلتنگی‌های چندین ساله‌یشان را با گریه رفع می‌کردندو عجیب بود که دل آسمان برای این آواز های سرخ فرزانه می‌سوخت و عرفان گلش را زمین انداخت با چند قدم بلند هر دوی آن‌ها را در میان بازو‌های مردانه‌اش جا داد. گریه‌های بی‌امان از درد بی‌مادری عرفان مغرور از همه چیز تماشایی‌تر بود.
فرزانه کنار گوش جگر گوشه‌هایش با لحنی خسته نجوا کرد.
- اکنون تاوان سرخم به پایان رسید، اما تاوان‌های سرخ برای همیشه در خاطرم می‌مونند. اون‌ها یاد آوری می‌کنن که هر زمان که ما به خودمون اجازه دهیم تا از اشتباهاتمون درس بگیریم، می‌تونیم از بند گناه آزاد بشیم و به سوی یه زندگی بهتر حرکت کنیم.

سخن نویسنده

همه‌ی ما لحظه‌های تلخ و شیرین زیادی در زندگی داریم اما هیچ کدام نمی‌توانیم در مقابل سرنوشت مقابله کنیم. آواز و آهنگ‌هایی را گوش می‌دهیم و گاهی با آن‌ها هم خوانی می‌کنیم اما گاهی وقت ها که دل‌مان خیلی می‌گیرد آواز هایمان تبدیل به فریادهای می‌شود که فقط درون دل می‌ماند. دنیا عجیب است و عجیب‌تر از آن ما انسان‌ها هستیم!

رمانی که خواندید بر حسب واقعیت برای شما عزیزان نوشته شده است. امیدوارم لحظات خوشی را با آن سپری کرده باشین. شاید سر فرصتی فصل دوم رمان هم نوشته بشه که مطمئنم ماه ها طول خواهد کشید اما اگه نوشته بشه با همین اسم تلافی دلدادگی ۲ منتشر خواهد شد.

منتظر ((رمان یارگیلاما)) قضاوت شده ، باشید.

تقدیم به تمام مادرانی که سوختن و ساختن را یاد گرفتند.

۱۴۰۲/۱/۸

به قلم: لبخند زمستان
ایمیل: [email protected]
 
آخرین ویرایش:

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
106
نوشته‌ها
1,549
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,489
امتیازها
650

  • #137
bs56_nwdn_file_temp_16146097490625ee7bd7e871a51fb04c9f32cadbd9bdf_vhgu_2qdi.jpg




عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|​
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
166
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
224

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین