صد و سی و دو
شاهرخ دستش را روی قلبش گذاشت و صورتش جمع شد، مهران به خودش آمد و کمی آن طرفتر از عرفان ایستاد.
- این مسخره بازیها رو تمومش کنید. این اراجیف همهاش دروغه!
عسل به هق هق افتاده بود در عالم گریه تلخ خندید.
- هه هنوز دروغ اصلی رو نگفتم!
عرفان به معنی چی سرش را به طرفین تکان داد.
- عرفان مامان کجاست؟
سوالش درد داشت، سوز داشت، زخمی میکرد. عرفان آرام چند قدم به سمتش برداشت و دوباره ایستاد.
- دور چشمهات بگردم، من تاب اشکهات رو ندارم از اونجا بیا پایین حرف میزنیم.
عسل انگار نشنید که سوالش را محکمتر از قبل با سوز دل پرسید: عرفان میگم تا حالا پرسیدی مامانمون کجاست؟
عرفان خودداری میکرد با غرور جواب داد.
- مامان مرده با این که بابا مهران میگفت بدکاره بود اما هر چی که بود مامانمون بود ولی مرده! تو هم این رو قبول کن.
عسل این بار محکم و با صدا در حالی که سمتش میرفت کف زد.
- آفرین بهت مهران مردی، تو دروغ گفتن حریف نداری!
فرزانه از خشم به خودش میلرزید. با قدمهای بلند به آنها رسید و بلافاصله سیلی محکمی به صورت مهران کوبید. مهران که توقع این حرکت از سمت او را نداشت چند قدم عقب رفت و سرش گج شد.
عسل به زن ناشناسی که در مقابل مهران کارد گرفته بود مات نگاه میکرد از نظر او وجود این زن ناشناس، در این زمان بیربطترین جریان بود.
فرزانه با صدای گرفته و سر تا سر غم نالید.
- نامرد تو با بچههای من چیکار کردی؟ چه بلای سر اینها آوردی؟ اونها هم خون تو بودند! پارههای تنت بودند، هیچ از خدا نترسیدی؟ هیچ عذاب وجدان نگرفتی؟
عرفان با وجود مردانگیاش تمام شده بود چه برسد به عسلی که دلش از پر قو نازکتر بود. یک دفعه فرو ریخت و تا پدرام خودش را برساند عرفان به خودش آمد و او را گرفت، سرش را روی سینهاش گذاشت. مهران که تا آن زمان سکوت کرده بود گفت: زنی که من رو نخواست برای چی باید بچههاش رو میخواستم؟ من بهت گفتم، فراموش کردی؟
مهران هم میسوخت و هم میخواست بسوزاند، فرزانه هم کم از او نداشت.
- تو نمیتونی این حرفها رو بزنی از همون روز اول میدونستی دلم با یکی دیگه است. میدونستی عاشق سهیل هستم اما باز سرسختانه مقاومت کردی. تو خودت باعث همهی این ماجرا شدی.
در حالی که عرفان با یک دستش عسل را گرفته بود آرام و با صدای بم، پدرش را صدا زد.
- بابا! باورم نمیشه تا اینجا پیش رفته باشی.
مهران خودش را باخته بود در این محکمه که عسل پابر جا کرده بود چیزی برای دفاع از خودش نداشت.
- پسرم حرف اینها رو باور نکن، من تو زندگیات هیچی کم نذاشتم.
عرفان عسل را به پدرام سپرد و سهیل دستش را پیش روی او دراز کرد تا بلندش کند.
مهران ناباورانه سرش را به طرفین تکان داد.
- نه تو نمیتونی دست اون رو بگیری.
سرد نگاهش کرد، دستش را در دست سهیل گذاشت.
- حتی دستش را گرفتم و رفت. درسته تا حالا تو برام پدری کردی اما میخوام مهر مادری که همیشه حسرتش رو کشیدم رو هم بچشم. میدونی چیه بابا؟ همیشه به عسل حسودیم شد! اون هم بابا داشت هم مامان اما من هیچ کدوم رو نداشتم!
صدای خندهی هیستریک مهران با افتادن پدرش کل سالن را برداشته بود. فرزانه دست لیلا را گرفته بود و امیر و سهیل شانه به شانهی هم قدم بر میداشتند. عسل روی دستهای پدرام بیحال افتاده بود. عروس و داماد با لبخندی ماندگار و کف و سوت و شوخیهای هاجر و فرزاد از تالار خارج شدند.
عسل لای چشمهایش را باز کرد، پدرام محکم روی دو دستش گرفته بود.
- پدرام همش کار تو بود؟
پدرام با نگاهی پر عشق سرش را بالا و پایین کرد.
- من و بزار زمین میخوام مادرم رو ببینم.
پدرام نوچی زیر لب کرد و گفت: اول باید بهم یه قولی بدی!
منتظر نگاهش کرد.
باید قول بدی بعد از برگشتن پویا از ایتالیا تو اولین فرصت، عقد و عروسی کنیم.
- میدونی که اگه الان دنیا رو هم بخوای بهت نه نمیگم.
باران با تمام قدرتش شروع به باریدن کرده بود پدرام با لبخند جذاب او را آرام زمین گذاشت و پالتویش را به تنش کرد. فرزانه به سمتش دوید و عرفان تاب نیاورد. مادر و دختر در بغل همدیگر دلتنگیهای چندین سالهیشان را با گریه رفع میکردندو عجیب بود که دل آسمان برای این آواز های سرخ فرزانه میسوخت و عرفان گلش را زمین انداخت با چند قدم بلند هر دوی آنها را در میان بازوهای مردانهاش جا داد. گریههای بیامان از درد بیمادری عرفان مغرور از همه چیز تماشاییتر بود.
فرزانه کنار گوش جگر گوشههایش با لحنی خسته نجوا کرد.
- اکنون تاوان سرخم به پایان رسید، اما تاوانهای سرخ برای همیشه در خاطرم میمونند. اونها یاد آوری میکنن که هر زمان که ما به خودمون اجازه دهیم تا از اشتباهاتمون درس بگیریم، میتونیم از بند گناه آزاد بشیم و به سوی یه زندگی بهتر حرکت کنیم.
سخن نویسنده
همهی ما لحظههای تلخ و شیرین زیادی در زندگی داریم اما هیچ کدام نمیتوانیم در مقابل سرنوشت مقابله کنیم. آواز و آهنگهایی را گوش میدهیم و گاهی با آنها هم خوانی میکنیم اما گاهی وقت ها که دلمان خیلی میگیرد آواز هایمان تبدیل به فریادهای میشود که فقط درون دل میماند. دنیا عجیب است و عجیبتر از آن ما انسانها هستیم!
رمانی که خواندید بر حسب واقعیت برای شما عزیزان نوشته شده است. امیدوارم لحظات خوشی را با آن سپری کرده باشین. شاید سر فرصتی فصل دوم رمان هم نوشته بشه که مطمئنم ماه ها طول خواهد کشید اما اگه نوشته بشه با همین اسم تلافی دلدادگی ۲ منتشر خواهد شد.
منتظر ((رمان یارگیلاما)) قضاوت شده ، باشید.
تقدیم به تمام مادرانی که سوختن و ساختن را یاد گرفتند.
۱۴۰۲/۱/۸
به قلم: لبخند زمستان
ایمیل:
[email protected]