. . .

تمام شده رمان تاوان‌های سُرخش| لبخند زمستان

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
img_20230929_185646_408_nle6_spmd.jpg




عنوان: تاوان‌های سُرخش
نویسنده: لبخند زمستان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
ناظر: @Sevda19

خلاصه:
در این داستان با دختری از جنس سکوت به اسم فرزانه روبه رو می‌شویم که عشق تا فرجام او باعث می‌شود که او بهای سنگینی در تلافی آن بپردازد، طوری که حتی پاره‌های تنش هم تا خواسته گرفتار این تاوانی که سرخی آتش آن ممکن است همه جا را فرا بگیرد شده‌اند!
آیا آنها می‌توانند در آغوش عشق و تسکینی بی‌نهایت آرام بگیرند و یا تاوان‌های سرخ فرزانه، او و فرزاندانش را هم‌چون تابوتی تاریک و نا‌پیدا در بر خواهد گرفت؟

مقدمه:
در جهانی پر از عشق و جنگ، تاوان‌های سرخی پراکنده شدند که شاهدان داستان‌هایی هستند که دل‌ها را به لرزه در می‌آورند. هر تاوان یک قطره از درد و شکستگی را در خود نهفته دارد و هر دلشکسته در جست‌وجوی تاوانی‌ است که به آن آرامش و شفافیت ببخشد.
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
862
پسندها
7,343
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #3
پارت اول

فضای این سالن بزرگ برایش زیادی خفقان آور شده با این‌که دور تا دور اتاق شیشه و پنجره‌های قدی فرا گرفته‌ اما پرده‌های ضخیم قهوه‌ای رنگی آن‌ها را پوشانده. نمی‌خواست زیاد روز و شب را ببیند. مبل‌های سلطنتی زرشکی تیره در جلوی پرده‌ها قرار گرفته‌اند با چند میز کوچک و بزرگ در گوشه کنار که روی هر کدام دکور مختلفی به چشم می‌خورد و وسط سالن، فرش دست بافت هریس پهن شده. سالن صد و بیست متری مربع شکل با وجود داشتن چهار لوستر بزرگ، باز هم تاریک به نظر می‌آید و فرزانه این را دوست دارد.
آهی از روی حسرت می‌کشد. باز دلش تنگ شده. دلتنگ پاره‌های تنش که چندین سال است از او جدایشان کرده‌اند‌. حالا در این مملکت غریب به دور از همه‌ی وابستگی‌هایش، فقط مجبور به نفس کشیدن است.
زندگی برایش معنی ندارد و فقط نفس می‌کشد تا شاید روزی پاره‌های تنش را ببیند. آهی می‌کشد و از جلوی پنجره قدی کنار می‌رود.
- هاجر... کجایی دختر؟
هاجر که از آشپزخانه صدایش را می‌شنود سراسیمه بیرون می‌آید و به بالا نگاه می‌کند. از همان جا به صدایش جواب می‌دهد.
- بله فرزانه جان؟ کاری داری؟
آرام چند قدم بر می‌دارد و روی صندلی می‌نشیند در حالی که با نوک انگشتانش شقیقه‌هایش را ماساژ می‌دهد؛ دوباره هاجر را مخاطب قرار می‌دهد.
- یه قهوه برام بیار، همون همیشگی!
هاجر با تاسف سرش را به طرفین تکان می‌دهد. دلش برای رفیقش که فقط چند سال از او بزرگ‌تر است، می‌سوزد. گاهی از خود می‌پرسد که مگر او چه گناهی کرده است؟
هاجر سمت آشپزخانه می‌رود و با تعلل بسته‌ی قهوه را بر می‌دارد و به نوشته‌ی روی آن خیره می‌شود.
قهوه‌ای Black Insomnia نوشیدنی که این روز ها مرحم درد‌های عزیزش شده. تحصیل کرده بود و خوب می‌دانست این نوشیدنی روزی او را از پا در خواهد آورد.
با بیچارگی تمام آن را در فنجان ریخت و داخا قهوه ساز گذاشت. بعد از گذشت یک ربع همراه با کاکائویی مخصوص هر دو را در سینی طلائی قرار داد و از پله‌ها بالا رفت.
فرزانه که سرش را به دستش تکیه داده بود حتی با شنیدن صدای تق تق کفش‌هایش سرش را بالا نگرفت.
هاجر بی‌هیچ حرفی، سینی را روی میز گذاشت و خواست دوباره برگردد که احساس سرما کرد. دوباره برگشت، به فرزانه نگاه کرد که فقط یک تیشرت مشکی تا زانوهایش بر تن داشت. لبش را گاز گرفت. اول سمت پنجره رفت و بعد از بستن آن از روی کاناپه پتوی زرشکی رنگ را برداشت و سمت او رفت. آرام پتو را بر روی بازو‌های او انداخت که این‌بار فرزانه سرش را بلند کرد و با نگاه نافذش به او چشم دوخت.
- هوا سرده، خدایی نکرده سرما می‌خوری.
چیزی نمی‌گوید، مخالفت هم نمی‌کند.
هاجر دوباره سمت پله‌ها را در پیش می‌گیرد که با شنیدن صدای تحلیل رفته‌ی فرزانه می‌ایستد.
- همین که رفتی پایین برو دانشگاه، دیرت نشه!
هاجر برگشت.
- اما نمی‌تونم تو رو با این حالت تنها...
حرفش را قطع کرد.
- موقع برگشت یه سری هم به شرکت بزن. حال امروز من رو که می‌بینی؛ نمی‌تونم برم.
- چشم، غذا روی گاز حاضره. قرص‌هات هم که کنارت روی میز هست. یه وقت فراموش نکنی!
فقط چشمانش را برای اطمینان خاطر هاجر روی هم گذاشت.
هاجر کت و شلوار یاسی رنگی را پوشید و بعد از برداشتن ریموت ماشین از خانه خارج شد.
پنج سالی می‌شد که با فرزانه آشنا شده بود. اختلاف سنی چندانی با او نداشت. فقط چهار سال از او کوچک‌تر بود اما تمام زندگی‌اش را مدیون این خانوم بود در واقع هر دو به نوعی زخم خورده‌ این روزگار بودند اما جنس دردهای‌شان فرق داشت.
آن روز را به خاطر آورد.
....
دو روزی می‌شد که به ترکیه آمده بود و در هتل می‌ماند با پولی که پدرش به او داده بود برای چند ماهی می‌توانست کمک خرجش باشد از فروشگاه بیرون آمد. وقتی صبح با یخچال خالی روبه رو شده بود تصمیم گرفته بود که کمی خرید بکند. پایش را که بیرون گذاشت سوز سردی به صورتش خورد. کلاه کاپشن مشکی کوتاهش را روی سرش کشید و دستش را در جیبش قرار داد از شانس بدش برف هم شروع به باریدن کرده بود. سرش را بالا گرفته بود و دانه‌های برف یکی پس از دیگری روی صورتش سر می‌خوردند.
در فکر بود که با دیدن زنی که گوشه‌ای از مغازه بسته گز کرده بود به خودش آمد. به‌نظر می‌رسید زن جوانی باشد. غیر از یک بلوز نازک و مانتوی کوتاه جلو باز چیزی بر تن نداشت.
تعلل را کنار گذاشت و آهسته به او نزدیک شد.
- خانوم خوبی؟
زن جوان سرش را به سختی بالا گرفت. چه‌قدر رنجوده به نظر می‌رسید. هاجر با دیدن چشمان کم فروغ او جا خورد. دستش را روی شانه‌ی او گذاشت.
- چرا این‌جا وایسادی؟
وقتی جوابی نشنید با خودش فکر کرد که شاید او ترک زبان باشد، او هم که ترکی بلد نبود.
- خانوم شما ترکی؟ تو رو خدا یه چیزی بگو! هوا سرده این‌جا بمونید خدای نکرده بلایی سرت میاد.
زن جوان سعی کرد لب‌هایش را تکان بدهد.
- من این‌جا غریبم!
هاجر با شنیدن صدای او لبخندی روی لبش نشست. کاپشنش را در آورد و روی دوش او انداخت.
- تو که هم وطن خودمی!
بی اختیار اشکی از گوشه‌ی چشمش سرا زیر شد و سرش را بالا و پایین کرد.
چشم هاجر به چمدان کوچکی که کنار دست او بود افتاد. دسته‌ی چمدان را گرفت و با دست دیگر دست زن جوان را گرفت.
- بیا بریم.
زن جوان که چاره‌ای نداشت همراه او شد.
...
از آن موقع به بعد هر دو به هم دیگر کمک کردند تا به این‌جا رسیدند.
ماشین را پشت چراغ قرمز متوقف کرد و چشمش به آینه‌ی ماشین افتاد.
چشمان عسلی رنگ و بادامی کشیده‌اش بیشتر از همه‌ چشم بیننده را به خود خیره می‌کرد. موهای خرمایی تیره رنگ حالت دارش را اطرافش ریخته و لب‌های کوچک با دماغ عقابی، یک چهره‌ی بی نقض از او به نمایش گذاشته بود.
از آیینه متنفر بود چون هر وقت خودش را می‌دید او را به‌خاطر می‌آورد! آه جگر سوزی کشید و ماشین را به حرکت در آورد.
یکی از قرص‌هایش را از پاکت در آورد و با دستان لرزانش در دهانش قرار داد. آن قدر خسته بود که حتی نای برداشتن لیوان آب را هم نداشت، زیر لب زمزمه کرد.
- کاش این قرص بتونه یک خواب راحت برام مهیا کنه.
از گفته‌ی خودش تلخ خندی زد.
- هه! فراموش کردم خواب برام حرومه!
دوباره کنار پنجره ایستاد به دور دست‌ها چشم دوخت. دوباره هجوم خاطره‌هایش دلش را میان قفسه‌ی سینه‌اش لرزاند.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #4
پارت دوم

# بیست سال قبل
کیفش را روی دوشش انداخت و خودش را به لیلا رساند. هر دو باهم از حیاط مدرسه خارج شدند. لیلا زرنگ‌تر از او بود؛ دختر تیز و دقیقی بود. دوباره همان پسر که از چند روز پیش پیداش شده بود را دید. چشمانش را ریز کرد و آرام کنار او قدم برداشت. گاهی به پشت سرش نگاه می‌کرد و قدم‌هایش را تندتر می‌کرد.
- لیلا چیزی شده؟
مانده بود به فرزانه بگوید یا نگوید. در حالی که با گوشه چشمش به پشت سرش اشاره می‌کرد.
- چیزه، فرزانه اون پسره داره پشت سرمون میاد. چند روز هست که همین جوری با فاصله ما رو تعقیب می‌کنه.
فرزانه گردنش را چرخاند. پسری که یک تیشرت کوتاه قهوه‌ای رنگ با شلوار کتان شیری به تن داشت. یک پسر حدود هفده، هجده ساله‌ی لاغر اندام که حتی آستین‌های تیشرتش با حرکت به لرزه می‌افتادند. هر دو دستش را داخل جیبش گذاشته بود و با چند متر فاصله از آن‌ها گام بر می‌داشت.
پسرک که سرش در گریبانش بود، سنگینی نگاهی را حس کرد. سرش را کمی بالا کشید و با دیدن چشمان درشت دختری که او را دید می‌زد لبخند یک طرفه‌ای زد که باعث شد فرزانه دست و پایش را گم کند. دستی به مقنه‌اش کشید و به قدم‌هایش سرعت داد.
- لیلا کمی تندتر راه بیا دیرمون شده!
لیلا چیزی نگفت، برایش عجیب بود این پسر از آن‌ها چه می‌خواست؟
چیزی در دلش ول می‌خورد و او را قلقلک می‌داد. موهای بلند و آشفته‌ی خرمایی رنگی که زیر نور خورشید برق می‌زدند و روی چشمانش را پوشانده بودند اما نمی‌دانست که چرا حتی شده برای لحظه‌ای آن لبخند محوی که به او زده بود را به دست فراموشی بسپارد.
- مامان میرم بیرون چیزی لازم نداری؟
مهسا از در چوبی آشپز خانه گذشت و در حالی که قاشق استیلی در دستش بود پرسید: کجا میری؟
تنها کیفش که کیف مدرسه‌اش بود را روی دوشش انداخت.
- فردا برا کتاب حرفه و فن کار عملی داریم. چند تا وسیله باید بخرم.
مهسا گفت: صبر کن الان میام.
دوباره به آشپز خانه برگشت و این بار با چند اسکناس رنگ و رو رفته جلویش ایستاد. دستش را سمت او گرفت.
- این‌ها رو تو کیفت بزار، لازم میشه.
با شرمندگی یکی از اسکناس‌ها را از دست مادرش بیرون کشید.
- همین برام بسه.
خانواده‌اش وضع مالی خوبی نداشت و او هم تا جایی که می‌توانست در خرج و مخارج مدرسه صرفه جویی می‌کرد.
پدرش از چهار صبح تا دوازده شب با چرخ مخصوص، کوچه به کوچه‌های شهر را می‌گشت و فقط پول خورد و خوراک‌شان فراهم می‌شد. مهسا هم با ترشی گرفتن و درست کردن سبزی خور شت قور مه به او کمک می‌کرد.
به کتانی‌های مشکی که در خود مچاله شده بودند زل زده بود. پاهایش را اذیت می‌کردند اما نمی‌توانست به پدرو مادرش که هزارتا دردسر داشتند چیزی بگوید. آهی کشید پاکت در دستش را جابه جا کرد و وارد کوچه شد.
دم عصری بود و کوچه برخلاف خلوتی همیشگی، شلوغ و پر رفت و آمد بود. پسری به دیوار تکیه زده بود و به دور از جمع پسر های دیگر به فکر فرو رفته بود با دیدن فرزانه دوباره سرش را بالا گرفت.
فرزانه لحظه‌ای با دیدنش از حرکت ایستاد. دوباره همان پسر بود. هر چه‌قدر دوستانش او را مسخره می‌کردند او محل نمی‌گذاشت و فقط به یک نقطه زل زده بود. دوباره معشوق دلش را می‌دید؛ دختری که فقط با یک نگاه دلش را به او باخته بود.
برای امروز لحظه شماری کرده بود. خانه‌ی فرزانه را خوب بلد بود و می‌دانست همسایه‌ی عمویش هستند. حالا تر گل و پرگل کرده بود تا دوباره آن دختر را با آن چشمان فریبنده‌اش ببیند.
فرزانه ترسید، قدم‌های لرزانش را برداشت. برای رسیدن به خانه باید از جلوی آن‌ها عبور می‌کرد.
صدای ساز و دهل کوچه را پر کرده بود. سرش را پایین انداخت و گام‌های بلندی برداشت. به کنار دسته جمعی از نوجوانان تازه به دوران رسیده، رسید با این‌که مانتوی سرمه‌ای مدرسه‌اش را پوشیده بود اما اندامش به خوبی و چهره‌ی زیبایش به قشنگی برای همه آشکار بود. دختری که هنوز پانزده سالش نشده بود بدون خبر خودش تمام پسرها برایش دست و پا می‌شکستند.
- خاک کف پاتیم!
فرزانه مقنه‌اش را جلو کشید.
- آره آبجی به پا ما رو لگد نکنی!
دسته‌ی کیفش را محکم چنگ زد. توی عجب مخمصه‌ای افتاده بود.
پسر آشنا تکیه‌اش را از دیوار گرفت. دست راستش را مشت کرد و به پاهایش حرکت داد. نزدیک فرزانه که رسید فرزانه با خود فکر کرد این پسر توی این زمانه با این همه پز، حتماً یکی بدتر از آن‌ها را بارش می‌کند.
همیشه قرار نیست نظریه‌ی‌های ما اتفاق بیافتد.
خونش به قلیان افتاده بود. ابروهای پر و بلندش را به هم نزدیک کرد. رنگ چشم‌هایش خاص بود. خاص‌ترین رنگی که فرزانه تا آن زمان دیده بود. مگر می‌شود چشم آبی برای یک پسر این همه جذاب باشد؟ دو گوی کبود در پوست سفید و ته ریش‌های هم رنگ موهایش می‌درخشید. ته ریش که چه عرض کنم کاملاً معلوم بود تازه به سن بلوغ رسیده است. پیراهن سرمه‌ای اما براقی به تن داشت و تا بازوهایش را تا کرده بود. خیلی خوب می‌دانست که شلوار سفید چه‌قدر به پیراهنش می‌آید!
نیم نگاهی به دوستانش انداخت که حساب کار دست‌شان آمد‌. سمت فرزانه برگشت بدون هیچ حیایی به چشمان میشی او زل زد و با ابرو‌هایش و تکان مختصر سرش راه را به فرزانه نشان داد و خودش را کنار کشید.
فرزانه در طول این یک سال فقط به این فکر می‌کرد که این پسر نکند کر و لال باشد! چون هیچ وقت صدای او را نشنیده بود. با دو دلی راهش را ادامه داد که صدای فریاد یکی را از پشت سرش شنید.
- مگه میشه یه پسر این همه حقیر باشه که به یه دختر تنها تیکه بندازه هیچ خجالت نکشیدین؟
چند قدم را که رفته بود دوباره به پشت سرش نگاه کرد. همان پسر بود صورت سفیدش به قرمزی می‌زد و این را از نور چراغ برق که به صورتش افتاده بود می‌شد فهمید.
- سهیل چی میگی؟ به تو چه ربطی داره؟ این‌جا محله‌ی خودمونه. پسر عموم هستی درست اما تو این‌جا مهمونی!
با پسر هم قد خودش یقه به یقه شد. لحظه‌ای سمت فرزانه برگشت. وقتی دید هنوز ایستاده بلندتر از قبل نعره کشید.
- دِ بهت گفتم برو تو!
فرزانه با پاهای لرزان سمت خانه حرکت کرد و خودش را داخل حیاط انداخت. از کوچه سر و صدا می‌آمد و گاهی صدای آخ گفتن‌های سهیل را می‌شنید. با درماندگی تمام پشت در چنبره زده و در خودش مچاله شده بود. دلش می‌خواست برود و به او کمک کند. دلش می‌خواست بلایی سر آن غریبه‌ی آشنا نیاید ولی چاره‌ای جز ء ریختن اشک‌هایش برای او را نداشت.
- دخترم اومدی؟
با صدای مادرش سریع سر پا ایستاد و با آستین مانتویش چشمانش را پاک کرد و لبخند مصنوعی زد.
- آره مامان اومدم.
- چرا دیر کردی؟ زود بیا شام رو حاضر کن الان بابات هم می‌رسه.
وسایلش را داخل اتاق کوچکش گذاشت و بعد از شستن دست‌هایش سفره را روی فرش ماشینی کهنه انداخت.
صدای باز و بسته شدن در و بعد صدای خرسند پدرش را شنید.
- دختر بابا بیا ببین برات چی خریدم!
هر چند حالش خوب نبود ولی باید تظاهر به خوب بودن می‌کرد.
به پیشواز پدرش رفت. پدری که بر خلاف همیشه لبخند از روی لبش کم نمی‌شد. لحظه‌ای همه‌ی درد‌هایش را فراموش کرد.
- سلام بابا خسته نباشی.
- سلام دختر بابا.
پاکت سفیدی را سمتش گرفت.
- این ها رو برا تو خریدم.
با شادی پاکت را گشود با دیدن محتوای پاکت چشمانش برق زد. از گردن پدرش آویزان شد و از روی ریش‌های پر پشتش ب×و×س×ه‌ای به گونه‌ی او نشاند.
- ممنونم بابا‌.
پدرش از شادی دخترش سرشار از خوشی شد در حالی که سمت همسرش می‌رفت پاکتی هم سمت او گرفت و گفت: خدا رو شکر امروز کاسبی خوبی داشتم. فردا تو خونه‌ی همسایه عروسی با شکوهی برگزار میشه. دلم نمی‌خواد از کسی کم داشته باشین.
همسرش پاکت را گرفت.
- مرسی برا فرزانه می‌گرفتی کافی بود من همه چیز دارم.
او عاشق این زن بود؛ زنی که ندیده و نشناخته مادرش برای او گرفته بود و از قضای روزگار در طول عمرش برایش بهترین همسری را کرده بود و به پای نداریش نشسته بود.
آرام طوری که فرزانه نشنود گفت: می‌دونم خانوم، لازم نیست بیشتر از این سر افکندم کنی!
مادر فرزانه بر خلاف بقیه‌ی زن‌های اطرافش، زنی آرام و کم حرفی بود و صد البته به همه چیز قانع بود و از زندگی توقع چندانی نداشت. همه‌ی آرزو‌های مادر برای دختری است که در این زندگی دار و ندارش بود.
امشب بر خلاف دل فرزانه، خانواده در کنار هم خوش‌حال بودند. بوی قرمه‌سبزی مامان پز کل خانه را برداشته بود. سفره‌ی کوچک سه نفره اما پر از مهر و محبت برای آن‌ها قد یک دنیا ارزش داشت.
- به به خانوم چه کردی این بو آدم رو دیوونه می‌کنه. مگه نه دخترم؟
فرزانه پارچ آب را در سفره گذاشت و کنار پدرش نشست.
- آره بابا حق با توست.
مادرش قابلمه را کنار دستش گذاشت و بشقاب‌ها را یکی یکی پر کرد، در دنیای زنانه‌ی خودش رویا بافی می‌کرد. یک هفته پیش داشت به این فکر می‌کرد که چگونه و با چه بهانه‌ای باید به این عروسی نرود اما امشب برا رفتن مشتاق‌تر بود.
تا صبح در تختش جابه جا شد از فکر بلاهایی که ممکن بود بر سر آن پسر بیاید دیوانه شده بود اما شده برای دو سه ساعت هم باید می‌خوابید تا فردا که جمعه بود می‌توانست در عروسی شرکت کند. ساعت هشت صبح یاد خرید‌های پدرش افتاد. کل پاکت را زمین ریخت. پدرش برای او همه چیز خریده بود. کفش‌های یشمی رنگ با پیراهن توری سبز و دامن سفیدی که تا زانوهایش می‌آمد با تل سفید و جوراب رنگ پایش، چشمانش برق زد. برای اولین بار دخترانگی می‌کرد.
- دخترم دیر شد؛ نمی‌خوای بیایی؟
حرکت شانه روی موهای بلندش ثابت ماند و صدایش را بلند کرد.
- مامان هنوز کارم تموم نشده.
صدای پدرش را شنید.
- خانوم بیا ما بریم اون هم میاد، زشته دیر بریم! یه گوشه از کارشون رو بگیریم.
مادرش چند تقه به در زد و بدون باز کردن در گفت: ما رفتیم، راهی نیست که تو هم بعد از یکی دو ساعت بیا. من برم کمک دست‌شون باشم. ناسلامتی همسایه هستیم.
- باشه مامان شما برین منم بعداً میام.
موهایش را شانه کشید. مثل آبشار روی دوشش جای گرفتند. تل سفیدش روی موهای مشکی‌اش درخشید. لباس‌هایش هم اندازه‌ی تنش بود. خودش را پرنسس حس می‌کرد. کفش‌هایش را هم پوشید و سمت اتاق مادرش رفت. کشوی کمد مادرش را باز کرد. رژ قرمز را برداشت و ملایم روی لب‌های خوش فرمش کشید. جعبه‌ی کوچک طلایی رنگ را باز کرد با چند رنگ پودر روبه رو شد. از هم کلاسی‌هایش چند چیز در مورد لوازم آرایشی شنیده بود. انگشتش را رنگی کرد و پشت چشم‌هایش را قهوه‌ای کرد و پودر سرمه را که کشید چشمان درشتش بزرگ‌تر از حد معمول شد.
سمت ساعت نگاهی انداخت. هنوز برای عروسی یک ساعتی مانده بود. ضبط را باز کرد و آهنگ شادی از اندی در آن پخش شد.
دستانش را تکان می‌داد و خیلی قشنگ و ماهرانه، هماهنگ با آهنگ می‌رقصید. گاهی جلوی آیینه می‌رفت و با دیدن دختر داخل آیینه لبش به لبخند باز می‌شد.
دیگر وقت رفتن بود. چادر رنگی را سرش کرد و بعد از قفل کردن خانه سمت خانه‌ی همسایه رفت. کنار در حسابی شلوغ بود و بیشتر آقایان جلوی در بودند. او باید به این عروسی می‌رفت و عقده‌های چند ساله‌اش را خالی می‌کرد.
کنار در ایستاده بود از وقتی آمده بود دختری که منتظرش بود را ندیده بود با دیدن سایه‌ای در تاریکی چشمانش را ریز کرد. نمی‌توانست صورتش را ببیند با تردید طوری که توجه کسی را جلب نکند سمت سایه رفت. با نزدیک شدنش او را واضح‌تر می‌دید، خودش بود! دختری که منتظرش بود تا فقط نگاهش کند.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #5
پارت سوم

فرزانه با دیدن او سمت کوچه‌ی بن بست پیچید و خودش را پشت چراغ برقی قایم کرد. نمی‌خواست با او روبه رو بشود غافل از این‌که آن پسر به‌خاطر او به آن سمت می‌آمد.
تبسمی کرد. آهوی گریز پایش پا به فرار گذاشته بود و او از این دختر دست نیافتنی که نزدیک دو سال بود لحظه به لحظه بزرگ شدن و قد کشیدنش را به چشم دیده بود خوشش می‌آمد. بعد از این‌که اطرافش را از زیر نظرش گذراند به داخل کوچه پیچید اما کسی را ندید‌. مطمئن بود که خودش بود، اطمینان داشت که به این کوچه پیچید. کمی که تیز شد صدای نفس نفس زدن یکی توجه‌اش را جلب کرد؛ آرام سمت صدا حرکت کرد.
فرزانه بود که رو به دیوار و پشت به او با لرز پنهان شده بود.
کنار لبش بالا پرید دستانش را داخل جیب شلوار لی تنگش جای داد و یک طرف گردنش را کج کرده و به او خیره شده بود.
- کارت به جایی رسیده که از من فرار می‌کنی؟
حالا دیگر حتی نفس هم نمی‌کشید‌. کم مانده بود پس بیافتد! حالا او باید چه کار می‌کرد در این وقت شب کسی هم نبود کمکش کند اگر بلایی به سرش می‌آمد چه باید می‌کرد؟ در دلش خدا را صدا می‌کرد.
پسر کناریش لرز او و ترس او را کاملاً حس می‌کرد. باید کاری می‌کرد یا چیزی می‌گفت با لحن و آرام و دلنشینی کنار گوش او نجوا کرد.
- فرزانه از من نترس! این‌ رو بدون هر کجا که من هستم تو در امانی.
گنده‌تر از سنش حرف می‌زد اما کلماتش شیرین بود.
- برگرد ببینم صورت ماهت رو!
فرزانه برگشت اما نگاهش به کفش‌های جدیدش بود. سهیل دو قدم آهسته برداشت و در چند سانتی متری او ایستاد.
- میشه خواهش کنم سرت رو بالا بگیری؟
این تن صدا، این آرامشی که در جملاتش نهفته بود، چه آهنگ دلنشینی داشت! فرزانه را به خلسه می‌برد.
بی اختیار سرش را بالا گرفت.
- می‌دونی چه‌قدر بی‌تاب نگاهت بودم.
- خواهش می‌کنم! اجازه بدین من برم‌.
دست راستش را از جیبش بیرون کشید.
- چرا می‌خوای از من فرار کنی؟
فرزانه هر دو طرف چادرش را در یک دستش گرفت تا از سرش نیافتد.
- اگه یکی ما رو ببینه در مورد ما فکرهای خوبی نمی‌کنه.
این پسر دست بردار نبود حالا که خدا خودش فرصتش را داده بود چرا از ان استفاده نکند.
- تا نگاهم نکنی که نمی‌زارم بری!
چشمانش سمت چشم‌های او کشیده شد از روز اولی که جلوی در مدرسه دیده بود کلی تغییر کرده بود. قدش بلند شده بود و ته ریش به صورتش می‌آمد. پیراهن اندامی مشکی با شلوار هم رنگش استایلش را کامل کرده بود. دیگر مثل قبل لاغر نبود اندام رو فرمی داشت. موهای بلندش را رو به بالا شانه زده و ژل زده بود یه پسر شهری که ساعت طلایی‌ در دستش می‌درخشید. دست دیگرش باند پیچی شده بود و این می‌توانست از دعوای دیروزی باشد. چند جای صورتش هم کبود شده بود و وسط لبش پاره شده بود.
گردنش را کج کرده بود و لبخند یک طرفه‌ای به لب داشت.
- چرا خوشگل‌تر از همیشه شدی؟ رنگ سبز چه‌قدر بهت میاد!
عشق انسان را به بازی می‌گیرد. اختیار را از قلب و عقل آدمی خلع می‌کند و تنها خودش فرمانروایی می‌کند.
لب زد.
- همون‌طور که رنگ مشکی به تو میاد! چه بلایی سر خودت آوردی؟
حرف معشوقه حرفی بود که آویزه‌ی گوشش کرد.
- عشق دردسر داره خوشگل خانوم.
لبش را به دندان گرفت از این‌که او باعث این اتفاقات شده بود ناراحت شد و غم در چشمانش نشست.
- من شرمنده‌ام، همه‌ی این بلاها به‌خاطر من سرت اومده.
سوالی که ذهنش را درگیر کرده بود بر زبانش جاری کرد.
- نبینم غمت رو! فرزانه من تو رو دوست دارم. وقتی اولین بار دیدمت فکر کردم یه حس زود گذره اما حالا نزدیک بیست سالم شده. نمی‌تونم فراموشت کنم اگه یه روز نبینمت آرام و قرار ندارم و اون روز برام جهنم میشه! می‌خوام بدونم تو هم به من حسی داری؟
مات و مبهوت غرق حرف‌های او بود. اصلاً به چهره‌ی مغرورش نمی‌آمد که این‌قدر احساساتی بر خورد کند. وقتی سکوت او را دید ادامه داد.
- من پسر بی‌غیرت یا بی‌ناموسی نیستم که مزاحم دختر مردم باشم. حالا که می‌بینی این‌جا هستم به‌خاطر اینه که بعداً مدیون دلم نباشم. این اولین و آخرین بار من هست که باهات حرف می‌زنم. همیشه از دور دوستت خواهم داشت اما هیچ وقت مزاحمت نمیشم. حالا میشه به سوالم جواب بدی؟
فرزانه نه می‌توانست به خودش و نه می‌توانست به شخص مقابلش دروغ بگوید.
- بله!
صدایش خیلی آرام بود طوری که سهیل متوجه نشد.
- چیزی گفتی؟
این‌بار چشمان درشتش را به چشمان رنگی او دوخت و کمی بلندتر گفت: گفتم بله!
سهیل وسط آن کوچه‌ی کوچک رفت و دور خودش چرخید و سرش را بالا گرفت.
- خدایا ممنونتم، نوکرتم!
فرزانه با حیرت او را نگاه می‌کرد لب‌هایش را تر کرد و حرفش را ادامه داد.
- اما هنوز هر دو کم سن و سالیم. عشق شیرینه اما برا تصمیم‌های بزرگ‌تر باید خودمون بزرگ بشیم‌.
سهیل حرفش را تائید کرد.
- نمی‌دونم تا کی می‌تونم دوری ازت رو تحمل کنم اما تمام سعی‌ام رو می‌کنم. نا‌سلامتی عروسی پسر عموم هست الان همه دنبالم هستند. قشنگ سر و روت رو بپوشون و پشت سرم بیا تا از جلوی در عبورت بدم.
فرزانه چادر را به پیشانیش کشید و پشت سر او حرکت کرد.
سهیل با تمام بی‌تجربه بودنش سر قولش مانده بود؛ بی‌صدا دوست داشت، حرف‌هایش را با نگاهش می‌گفت و فرزانه‌ای که امروز بیشتر از دیروز عاشقش می‌شد. هر دو به این راضی بودند اما یه جایی باید طاقت یکی طاق می‌شد.
پدرش با حرص چرخ را سمت خانه هدایت می‌کرد، گاهی سنکی زیر چرخش گیر می‌کرد و او که با تمام قوا چرخ دستی را هل می‌داد چرخ با چند تکه لوازم داخلش بالا می‌پرید. حرف های مغازه دار مدام در سرش اکو می‌شد و او نمی‌توانست هیچ کدام را هضم کند.
در را با حرص هل داد و در فلزی به دیوار خورد و صدای گوش خراشی ایجاد کرد. فرزانه که مشغول درسش بود کتاب از دستش افتاد و همراه مهسا بیرون دویدند.
پدرش در را هل داد و در که جفت شد با دیدن فرزانه چشمانش گلوله‌ی آتش شد و به سمتش که قدم برداشت فرزانه از ترسش داخل دوید.
با سیلی پدرش، کنار ستون خانه دمل افتاده بود. پدرش درست کار بود و کارش سمساری بود و از این طریق خورد و خوراک خانواده را تامین می‌کرد. خانه‌ی نقلی تمیز اما قدیمی که از پدر بزرگش برای آن‌ها به ارث مانده بود؛ سر پناه زندگی‌شان شده بود.
- ای دختر پست، کارت به جایی رسیده که از پشت به بابات خنجر می‌زنی!
صدای پدرش بیش از حد بلند بود به طوری که چهار ستون خانه می‌لرزید. فقط هجده سالش بود. گناهش عاشقی بود و بس. تنها دل خوشی زندگی‌اش عاشقی کردن بودن اما نمی‌دانست این هم برایش حرام است.
دست پدرش سمت کمر بندش رفت. همین کافی بود کل وجودش به لرزه در بیاید. التماسش کرد.
- بابا تو رو خدا! من که کاری نکردم. من فقط از دور دوسش دارم همین. اونم هیچ وقت بیشتر از دومتری من نیامده!
پدرش با شنیدن این حرف‌ها کور و کر شد. کمر بند را بی‌مهابا بر تن نهیف دخترک بی‌پناه فرود می‌آورد و صدای آه و ناله‌ی او به گوش هیچ کس جزء مادر ناتوانش نمی‌رسید.
- بابا غلط کردم. اشتباه کردم. آی... بابا... نزن بابا... بخدا درد می‌کنه بابا!
پدرش مثلاً مرد بود با تمام قدرتش مردانگی‌اش را به رخ دختر خودش می‌کشید.
کمر بند را کنار انداخت و با خشم از میان دندان‌های قفل شده‌اش غرید.
- منو باش به خیال خودم می‌خواستم دخترم سری از سرها در بیاره، درس بخونه، هر کسی اومد در خونه رو زد؛ گفتم دخترم باید درسش رو تموم کنه.
صدای ناله‌های فرزانه با شنیدن این حرف‌ها بلندتر شد‌ هق می‌زد و با درد ناله سر می‌داد.
- نگو دخترم دنبال پسرهای مردم هستش. اومدن بهم میگن آقا علی کلاهت رو بالا‌تر بنداز فلان کس دنبال دخترت بوده! من چی دارم به این مردم بگم، ها؟
کلمه‌ی آخر را چنان بلند نعره کشید که چهار ستون خانه لرزید.
مهسا؛ مادر بدبخت‌تر از خودش چند متر دورتر ایستاده بود و از ترسش نامحسوس و آرام اشک‌هایش را پاک می‌کرد.
علی چند قدم جلوتر آمد که باعث شد فرزانه از ترس در خودش جمع شود. لبخند تمسخر آمیزی زد و انگشت اشاره‌اش را سمت او نشانه گرفت.
- گوش‌هات رو باز کن ببین چی میگم. پسر پدرم نیستم اگه تو رو به اولین خواستگاری که از این در اومد تو ندهم!
سرش را بالا گرفت و ناباورانه به صورت کبود شده و چشمان قرمز پدرش نگاه کرد و سرش را به طرفین تکان داد.
- نه، نه. پدر من این کار رو باهام نمی‌کنه.
این بار با صدای بلند اما عصبی خندید.
- هه پدر؟ کدوم پدر؟ تو اگه پدر می‌فهمیدی این جوری آبروم رو پیش عالم و آدم نمی بردی.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #6
پارت چهارم
با خیسی که روی گونه‌هایش نشست به خودش آمد و دستش را به روی گونه‌هایش کشید. کی گریه کرده بود که خودش نفهمیده بود؟ چشمانش انگار خسته شده بودند. خودش را به اتاقش که به کل تم سیاه و بنفش داشت، رساند و روی تخت خوابش دراز کشید. چشمانش را خواب ربود.
هاجر سمت منشی برگشت.
- به آقا یاز بگین این‌ها رو امروز به تایلند صادر کنه، مشتری پیگیر هست.
منشی سرش را تکان داد و چند برگه جلوی او گذاشت.
- خانوم ارغوان بی‌زحمت این کالاها رو هم تائید کنید تا کارمون انجام بشه.
هاجر با دقت یکی یکی برگه‌ها را مطالعه کرد و بعد امضا زد. منشی آن‌ها را برداشت و از دفتر خارج شد. با رفتن منشی، کش و قوسی به بدنش داد و با برداشتن کیف دستی کوچک نقره‌ای رنگش از شرکت خارج شد.
دلش کمی پیاده روی در این خیابان‌های بی‌در و پیکر را می‌خواست. خیالش از بابت ماشین راحت بود چون نگهبان شرکت حواسش بود. کیف را روی دوشش انداخت. این خیابان‌ها خیلی بی‌رحم بودند اما برایش یه یادگاری با ارزشی داده بود.
جلوی فست فودی نگه داشت. می‌دانست هیچ وقت فرزانه آشپزی نمی‌کند و اگر چیزی نگیرد امشب بدون شام می‌خوابند. داخل رفت به ترکی سلام داد و بعد گرفتن دو پیتزا با مخلّفات به سمت خانه راند.
خانه در تاریکی و سکوت مطلق فرو رفته بود. پاکت‌های در دستش را روی اوپن گذاشت و آرام سمت راه پله رفت.
فرزانه که معمولاً در سالن طبقه‌ی بالا می‌نشست این‌بار آن‌جا نبود. آرام سمت اتاق رفت و به همان آرامی در را گشود با دیدن فرزانه متحیّر شد.
فرزانه‌ای که هفته‌ای دو ساعت می‌خوابید حالا عین یک فرشته به خواب رفته بود. بیدار کردنش دردی را دوا نمی‌کرد، آرام زمزمه کرد.
- آه دوست من، چه‌قدر افکارت درد داشت که این چنین خسته‌ات کردند؟
در را بست و دوباره پایین رفت. جعبه‌ی پیتزا را با نوشابه، کنار دستش گذاشت و شروع به خوردن کرد. باز هم به فکر فرزانه بود که گرسنه خوابیده است.
غذایش را که تمام کرد پیتزا را با مخلّفات داخل سینی گذاشت و دوباره به طبقه‌ی بالا رفت. سینی را آرام روی عسلی کنار تخت فرزانه گذاشت و به اتاق خودش رفت.
چشمانش بسته بود و در خواب آه و ناله می‌کرد.
******
- هم پول‌دار هستش هم خوش تیپ! دیگه چی می‌خوای؟
- مامان تو رو خدا اون پونزده سال از من بزرگ‌تره!
مادرش کلافه از روی تخت کوچکش بلند شد و باعث شد تخت صدای بدی بدهد به سمت کمد قهوه‌ای رنگ و رو‌رفته که جهزیه‌ی خودش بود رفت.
- فرزانه بابات تصمیمش رو گرفته الان هم زود حاضر شو که یه ساعت دیگه میان برا جاری کردن عقد!
با بهت ملافه را کنار انداخت و از تختش بلند شد.
- مامان تو رو خدا با من این طوری شوخی نکن. من اون پسر رو حتی ذره‌ای دوسش ندارم. من نمی‌تونم با اون خوشبخت بشم.
وقتی نگاه غم زده‌ی مادرش را دید وقتی مادرش سرش را با تاسف به طرفین تکان داد. بلند و از ته دل زجه زد.
- نه...نه...نه!
یک دفعه از روی تخت بلند شد و در همین حین هاجر سراسیمه وارد اتاق شد. بلافاصله روی تخت کنار او نشست و دستانش را دور او حلقه کرد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #7
پارت پنجم

فرزانه که ع×ر×ق، صورت سفیدش را پوشانده بود و نفس نفس می‌زد سرش را روی شانه‌ی او گذاشت.
هاجر موهای مشکی او را نوازش کرد.
- هیچی نیست آبجی خواب دیدی، آروم باش!
فرزانه که تا حالا سکوت کرده بود؛ بغضش از یاد آوری آن کابوس واقعی ترکید، اشک دانه دانه از گونه‌هایش سر می‌خورد و او دلش دوباره گریه می‌خواست؛ انگار می‌خواست تمام سال‌هایی که سکوت کرده بود را زار بزند و تمام درد‌هایش را فریاد بزند! او می‌خواست دیگر راحت شود از تمام نامردی‌های سر نوشتش،
راستی مگر او چه کشیده بود؟
هاجر که در تمام این سال‌ها حتی یک بار هم اشک او را ندیده بود با این‌که پزشک گفته بود اگر گریه کند حالش چند برابر بهتر می‌شود اما باز هم هاجر با تمام تلاش‌هایش موفق نشده بود حالا ساعت سه نصف شب چه چیزی باعث شده بود دوستش مثل باران بهاری اشک بریزد؟ واقعاً برایش سوال شده بود.
- فرزانه جان! عزیزم خودت رو نابود کردی که، بسه گلم.
آه جگر سوزی کشید.
- پونزده سالم بود از عشق و عاشقی هیچی نمی‌فهمیدم. پسری که پنج سال ازمن بزرگ‌تر بود چند باری جلوی راهم سبز شد اما هیچی نمی‌گفت فقط نگاهم می‌کرد.
گلم تو چی کشیدی که دردت این‌قدر بزرگه؟
به نقطه‌ی نامعلومی چشم دوخته بود.
- هاجر من دیگه خسته شدم من در آغوش تاوان‌های سرخم هر نفسم یه عذابه و هر لحظه‌ام یه حکم از نابودی!
تلخ خندید و با حسرت نهفته شده در صدایش تعریف کرد.
********
فرزانه
نگاهش خاص بود. با آن چشم‌های آبی عسلی بدون هیچ حرفی نگاهم می‌کرد اما ته نگاهش حرف‌ها نهفته بود که من می‌دانستم! هفته‌ای دو سه بار به جلوی مدرسه می‌آمد و تا چند کوچه هم با فاصله پشت سرم می‌آمد. من هم حرفی نداشتم اما همین که کنارم بود خوش‌حالم می‌کرد.
روزها گذشت فکر کردم بهش عادت کردم، نگو که دیگر بزرگ شده بودم و عاشقی می‌کردم! آن‌قدر دوستش داشتم که حاضر بودم جانم را بهش بدهم.
هفده سالم بود، وضع مالی خانواده تقریباً خوب شده بود تا حدی که می‌توانستیم پس‌انداز اندکی را کنار بگذاریم. پدرم که برای جمع کردن خرده‌ها و سمساری به بالا شهر می‌رفت از طرفی گاهی هم به تعمیرات و لوازم خانه‌ها می‌پرداخت نه خیلی زیاد اما می‌شد پیش چند تا مهمان سرمان را بالا بگیریم از مدرسه برگشتم خانه دیدم مامانم خیلی خوشحاله سمتش برگشتم.
- سلام مامان چیزی شده؟
مامان نزدیکم شد و هر دو تا شانه‌هایم را گرفت و به صورتم خیره شد. بعد از چند ثانیه بالاخره جوابم را داد.
- بدو برو اتاقت؛ اول برو حموم بعد هم خوب حاضر شو! پدرت تو اتاقت، روی میز پول گذاشته اون رو بردار، برو خرید. قراره برات خواستگار بیاد!
با تعجب گفتم: خواستگار! کیه مامان؟
مامان که سر از پا نمی‌شناخت در حالی که مشغول پاک کردن میوه‌ها بود بی‌حواس گفت: همون پسری که تو رو از مدرسه تا سر کوچه می‌رسونتت!
دست و پایم شل شد، مامان همه چیز را می‌دانست اما حتی در این سه سال یک بار هم به رویم نیاورده بود. بدون این‌که مامان را متوجه کنم چه گفته است با خوشحالی سمت اتاقم پرواز کردم. دروغ چرا آن‌قدر خوش‌حال بودم که هیچی برایم مهم نبود. فقط می‌خواستم با او باشم؛ دلم گرمای دست‌هایش را می‌خواست، حمایت بدون ترسش را می‌خواست. من با تمام وجودم او را طلب می‌کردم!
با خوش‌حالی مانتوی قرمز با شلوار و شال مشکی را سرم کردم. اوایل تابستان بود و هوای شهر تا حدودی قابل تحمل‌تر بود. چشمم به بسته پول روی میز افتاد.
صدای مامان دوباره بلند شد.
- بابات میگه وضع اون‌ها خیلی خوبه میگه نباید دخترم کم بیاره که بعداً به سرش بزنند. گفت به آدرسی که روی کاغذ کنار پول‌ها گذاشته بری.
پول را همراه کاغذ در کیفم انداختم و زیپش را محکم کردم از اتاق خارج شدم. مامان در حالی که در جنب و جوش بود حرف می‌زد.
- من هم که می‌بینی نمی‌تونم همراهت بیام به لیلا زنگ بزن باهات بیاد که تنها نباشی.
- چشم مامان بابت همه چیز ممنون.
ظرف سبزی را روی میز گذاشت و از سر تا پایم را برانداز کرد. چیزی زیر لبش خواند و روی صورتم فوت کرد.
- الهی قربونت برم. امیدوارم بخت تو بلندتر باشه!
در دلم گفتم: اگه با سهیل باشم حتماً خوش‌بخت می‌شم.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #8
پارت ششم

لیلا از وقتی موضوع را فهمیده بود سین جینم می‌کرد. هنوز هم باور نکرده بود که سهیل به خواستگاریم می‌آید.
- فرزانه جون من راست میگه؟
صدمین بارش بود که این سوال را می‌پرسید.
- لیلا چه‌قدر حرف می‌زنی بیا بریم الان دیر می‌شه.
لیلا سرش را بلند کرد با دیدن ساختمان سوتی کشید.
- بابا ایول این‌جا دیگه کجاست؟
با حرفش سرم را بالا گرفتم، یک ساختمان بلند که مطمئناً بیشتر از ده طبقه می‌شد با معماری رومی شکل که نور مخفی های طلایی رنگش جلای خاصی به نمای ساختمان داده بود.
لیلا راست می‌گفت چه لزومی داشت بابا ما را به بالای شهر بفرستد.
- والا من هم موندم.
لیلا با شوق دستم را گرفت و مرا به داخل پاساژ برد، پاساژ که چه عرض کنم؛ قصری برای خودش بود. ویترین مغازه‌ها با چراغ‌های ریز و درشت می‌درخشید. انگار همه‌ی لباس‌ها درخشش خاصی داشتند آن‌جا حتی مانکن‌های لباس‌ها هم متفاوت‌تر بودند، هر کدام از مغازه‌ها به اندازه‌ی کل خانه‌ی ما می‌شدند. دهان هر دوی ما باز مانده بود! این‌جا انگار رنگ زندگی‌ها هم فرق داشت!
وارد بوتیک شدیم چند زوج با سر و شکل خیلی متفاوت و آراسته میان رکال ها می‌چرخیدند عجیب بود اما این‌جا آدما هم فرق می‌کردند مثل بازیگران هالیوود بودند. از سر و روی خودم خجالت کشیدم و آرام بیرون رفتم.
بعد از کلی دوندگی، چند دست لباس شیک و خوش رنگ خریدیم. لیلا صبورانه هم کمکم می‌کرد و هم در انتخاب‌هایم نظر می‌داد. من نق می‌زدم و او با حوصله‌ی تمام با فروشنده‌ها سر قیمت چانه می‌زد.
بابای مهربانم حساب همه چیز را کرده بود از آن همه پول فقط پول کرایه‌ی تاکسی را نگه داشتیم در دست هر کدام چند پاکت قرار گرفته بود طوری که به زحمت جلوی خودم را می‌دیدم. کنار خط عابر ایستادیم، باید به آن سمت خیابان می‌رفتیم تا تاکسی بگیریم.
لیلا از من جلوتر حرکت کرد، پاکت‌ها را به زور در دستانم گرفتم و پشت سرش حرکت کردم. وسط خیابان بودم که بوق ماشینی مرا در جا میخکوبم کرد توان حرکت هیچ کاری را نداشتم؛ پاکت‌ها را سفت‌تر از قبل چنگ زدم و به ماشینی که هم چراغ و هم بوق می‌زد خیره شده بودم در یک لحظه دنیا جلوی چشمانم کوچک شد و چشمانم را محکم روی هم فشار دادم.
- برو کنار!
در عالم کابوس‌هایم صدای نعره‌ی مردانه‌ای شنیدم و در حالی که ماشین از پیش رو می‌آمد از سمت چپ به یک چیز سفتی بر خورد کردم و چند ثانیه بعد همراه آن شئ روی آسفالت افتادم.
نفسم تنگ شده بود، داشتم خفه می‌شدم! حتماً نفس‌های آخرم را می‌کشیدم و این چه‌قدر برای من که آماج آرزوهایم رسیده بودم سخت بود.
- خوبی؟
صدای بمی داشت اما او هم نفس نفس می‌زد.
مگر فرشته‌ی مرگ با آدم حرف می‌زند؟ جرات باز کردن چشم‌هایم را نداشتم، منتظر بودم تا روح از بدنم خارج شود!
بعدها بارها آرزو کردم که کاش همان‌جا جان می‌دادم تا به بعدش که هزاران بار جان به جانان را آفرین گفتم!
- خانوم، خانوم... لطفاً چشماتون رو باز کنین.
هنوز احساس خفگی می‌کردم. آرام پلک‌هایم را از هم حرکت دادم، چشمانم تار می‌دید اما یک سایه‌ای درست مقابل چشمانم قرار گرفته بود. چند بار پلک زدم تا تصاویر واضح‌تر شد.
چهره‌ی یک غریبه جلوی چشمانم پدیدار شد. تصویر صورت مردانه‌ای که کمی از پدرم جوان‌تر می‌زد، دستانش را حائل سرم کرده بود تا مغزم آسیب نبیند. خواستم حرفی بزنم اما نفس کم آوردم.
وقتی حالم را دید چشمان قهوه‌ای رنگش را دزدید و زیر لب زمزمه کرد.
- معذرت می‌خوام حواسم نبود.
وقتی که کنار کشید احساس سبکی به من دست داد.
تازه صدای گریه‌ی لیلا را شنیدم. خواستم نیم خیز بشوم که بدن خشک شده‌ام این اجازه با به من نداد.
دوباره دستی زیر بغلم نشست و مرا در یک حرکت بلند کرد و کنار کشید با دستش خاک یقه‌ی کت اتو خورده‌اش را تکاند. دو مرد هیکلی و بلند قد در حالی که عینک دودی داشتند با دو خودشان را به او رساندند.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #9
پارت هفتم

- رئیس خوبی؟
عینکش را از دست آن مرد هیکلی گرفت و به چشمانش زد.
- چیزی نیست خوبم.
مرد هیکلی خم شد و گرد و خاک لباسش را گرفت. مرد دومی گفت: کاش دخالت نمی‌کردین اگه آقا پرویز بشنوه...
ابروهای تمیز شده‌اش را در هم کشید و با لحن سرد و پر تحکمی گفت: زیاد شلوغش نکنید، قرار نیست بابام چیزی بفهمه شیر فهم شد؟
هر دو سرشان را پایین انداختند و دستان‌شان را در هم قلاّب کردند و هم زمان جواب او را دادند.
- بله قربان!
لیلا کنارم ایستاد و با ناله گفت: خوبی فرزانه؟ خیلی ترسیدم!
به چشمانش که قرمز شده بود و صورتش که به سرخی می‌زد خیره شدم، بیچاره چه گناهی داشت که در همه‌ی لحظه‌های زندگی‌ام با من می‌سوخت.
- خوبم آبجی، اون چشات رو پاک کن.
دستی به سر و وضعم کشیدم و چند قدم برداشتم و مقابلش ایستادم؛ یک مرد سی یا سی و سه پنج ساله با ابهت تمام و غرور خاصی از زیر عینک به من خیره شده بود. کت و شلوار سرمه‌ای رنگ با کراوات ست و پیراهن سفید او را شبیه فرد خاصی کرده بود طوری که آدم بی‌اختیار مقابلش سر خم می‌کرد. موهای بلند و یک دست مشکی که خدا دادی فر ریز داشتند را آزادانه تا شانه‌هایش رها کرده بود. وقتی از دور نگاه می‌کردی اصلاً نمی‌توانستی حدس بزنی که او یک مرد ایرانی است!
- نمی‌دونم چه‌طور باید ازتون تشکر کنم، شما جون من رو نجات دادین‌!
- ماشین دارین؟
این مرد غیر قابل نفوذ و از دماغ فیل افتاده اصلاً به مزاقم خوش نیامد. قشنگ معلوم بود که به عالم و آدم تکبر می‌ورزد و هیچ چیزی برایش مهم نیست.
- از همین جا با تاکسی میریم.
با سر به محافظ‌هایش نیم اشاره‌ای زد. یکی سریع از ما دور شد و آن دیگری پاکت‌ها را که روی زمین افتاده بودند را جمع کرد.
ماشین مشکی هشت در با شیشه‌های کاملاً مشکی جلوی پای‌مان ترمز زد و درش خود به خود کنار رفت.
- سوار بشید من می‌رسونم‌تون.
یک نگاه به ماشین و یک نگاه به خودش که منتظر ایستاده بود انداختم.
- اما نمی‌تونم این در خواست‌تون رو قبول کنم.
عینکش را در آورد و در جیب بغلش گذاشت. ابروهایش را بالا انداخت و یک قدمی من ایستاد.
- در خواست ندادم، دستور دادم! هم شما و هم دوست‌تون حسابی رنگ و روی خودتون رو باختین به عنوان یک انسان نمی‌تونم اجازه بدم تنهایی برین، سوار شید.
لیلا دستم را گرفت.
- فرزانه دیر شد الان مهمون‌ها می‌رسند.
مهران این را شنید و سرش را خم کرد و داخل ماشین منتظر ما نشست.
به هیچ عنوان نمی‌خواستم امشب را از دست بدهم، همراه لیلا سوار شدم و در باز هم خود به خود بسته شد.
ماشین چیزی از خانه کم نداشت. دو بادیگارد در جلوی ماشین نشسته بودند و مرد روبه روی ما ریلکس به صندلی تکیه زده بود و ما مثل گنجشکی معذب همه جا را نگاه می‌کردیم جزء مردی که ما را زیر ذره‌بین گرفته بود.
- قربان کجا بریم؟
با حرف راننده دستش را زیر چانه‌اش ستون کرد.
- خانوم‌ها بفرمایید کجا باید پیاده بشین.
لیلا می‌لرزید معلوم بود که می‌ترسد اما مرا پدرم جسور کرده بود همیشه می‌گفت نباید جلوی مرد غریبه کم بیاورم. کمرم را صاف کردم و گفتم: پایین شهر‌‌... کوچه‌ی ... پلاک...
چشمانش را ریز کرد در حالی که با انگشتان کشیده‌اش روی دسته‌ی صندلی ضرب گرفته بود پرسید: اگه قصد فضولی نباشه می‌تونم بپرسم اون همه راه رو برا چی تا این‌جا اومده بودین؟
به صندلی تکیه دادم. ادب حکم می‌کرد جوابش را بدهم.
- اومده بودیم برا خرید، اصرار پدرم بود که به این‌جا بیاییم چون که...
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
303

  • #10
پارت هشتم

به این‌جای حرفم که رسیدم ادامه ندادم.
کنجکاوتر از قبل کمی به جلو مایل شد و دستانش را در هم قلّاب کرد.
- خوب، چون‌که...؟
حیایی دخترانه اجازه‌ی این را نمی‌داد که حرفم را تمام کنم وقتی مرد روبه رویم را منتظر دیدم با آرنج به پهلوی لیلا زدم و او ادامه داد.
- امشب مراسم خواستگاری داریم!
- خواستگاری کی؟
لیلا این بار سمت من برگشت که سرم را در گریبانم فرو کرده بودم.
- خواستگاری دوستم.
نگاهش را سمت من کشید آگاه بودم که رنگ جیغ مانتوی قرمزم که بابا یک ماه پیش برای تولدم خریده بود با پوست سفیدم سازگاری داشت. دو تا تل بلند و سوزنی از موهایم در هر طرف از کنار شال بیرون زده بود و گونه‌های برجسته‌ام به صورتی می‌زد. داشتم زیر نگاهش ذوب می‌شدم.
- مبارکه! اما برا ازدواج کمی زود نیست؟
- دل دیر و زود حالیش نمیشه!
از سکوتش معلوم بود جوابم برایش سخت بود.
کتش را در آورد و روی صندلی کناریش انداخت و گره کراواتش را شل کرد و یکی از دکمه‌هایش را باز کرد. نگاهش رنگ باخته بود! چند دقیقه بعد ماشین توقف کرد.
- آقا رسیدیم.
لیلا که انگار از قفس آزاد شده بود سریع خودش را پایین انداخت رو به محافظ‌هایش کرد.
- وسایل‌های خانوم رو خالی کنید.
هر دو پیاده شدند و فقط ما دو تا ماندیم. کیفم را روی دوشم انداختم.
- بابت همه چیز ممنونم، بفرمایید داخل خانواده در خدمت باشند.
- شاید یه روز دیگه، بیشتر مراقب خودتون باشید!
لبخند محوی زد.
- اسمم مهران هستش؛ مهران مردی شاید یه روز به پست هم خوردیم. خدا رو چه دیدی!
در حالی که اصلاً فکرش را نمی‌کردم با شخصی مثل او برای بار دومی روبه رو بشوم فقط سرم را تکان دادم و پیاده شدم که زمزمه‌اش را شنیدم.
- تو برای این‌جا برای ازدواج زود هنگام زیادی حیفی!
برنگشتم باید هر چه زود‌تر آماده می‌شدم. من کنار سهیل که باشم همه جا خوشبخت می‌شدم.
- فرزانه زود باش الان مهمون‌ها می‌رسند.
جلوی آیینه ایستاده بودم و خودم را دید می‌زدم. همه‌ی هم کلاسی‌هایم به من می‌گفتند خوشگل‌تر از همه هستم. موهای مشکی با ابروهای کشیده و چشمان نافذ مشکی هارمونی خاصی به صورتم داده بود. دماغ معمولی با لب‌های غنچه‌ای قلوه رنگ هم به صورت گردم می‌آمد.
سارافون گلبهی رنگ با زیر سارافون سفید و شال هم رنگش پوشیده بودم و موهای بلندم هم مثل آبشار از زیر شالم بیرون زده بود.
با شنیدن صدای زنگ در، خودم را طبق خواسته‌ی پدرم به آشپزخانه رساندم به این فکر می‌کردم که برخلاف مامان، بابا از هیچی خبر ندارد که اگر داشت حالا من زنده نبودم!
- دخترم مهمون‌ها منتظرند، چایی رو بیار!
صدای مهربان بابام را که شنیدم دست و دلم لرزید یعنی الان خودش هم آمده؟ چی پوشیده؟ چه شکلی شده؟
سینی را دستم گرفتم و سمت مهمان‌ها رفتم به محض خارج شدن از آشپزخانه صدای تحسین گویان یک زن را شنیدم.
- ماشاءالله ماشاءالله چه دختر خانومی! چه با وقار، چه متین!
حدس زدن این که مادر سهیل باشد زیاد سخت نبود. چشمم به مرد تقریباً هم سن بابا افتاد به سمتش رفتم و سینی را مقابلش گرفتم.
- ممنون دخترم.
حالا نوبت بابا و بقیه بود در آخر کنار خودش ایستادم فقط از عطری که زده بود فهمیدم خودش هست! من یک سال با آن عطر عاشقی کرده بودم. به مزه‌ی تلخ و سردی که داشت عادت کرده بودم. یک رایحه‌ی خاصی که آدم را م×س×ت می‌کرد، سرم را بلند نکردم اما صدای تک خنده‌اش را شنیدم.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
156
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
34
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
215

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین