. . .

متروکه رمان تقدیر اجباری| فاطمه صالحی نیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. طنز
نام رمان: تقدیر اجباری
نویسنده: فاطمه صالحی نیک

ناظر @Laluosh
ژانر: عاشقانه# طنز# تراژدی
خلاصه رمان: درباره زندگی دوتا آدمه متفاوته که خواسته هاشون باهم فرق داره، سرنوشت برخلاف خواسته این دونفر رقم می‌خوره که این دو مجبوراً برای پس گرفتن ارثیه و یه قضیه شخصی مدتی همدیگه رو تحمل کنن... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
866
پسندها
7,347
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

فاطی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2785
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
67
امتیازها
78
محل سکونت
دنیای خواب

  • #3
#مقدمه
براي عشق تمنا كن ولي خار نشو. براي عشق قبول كن ولي غرورتت را از دست نده، براي عشق گريه كن ولي به كسي نگو. براي عشق مثل شمع بسوز ولي نگذار پروانه ببينه.
براي عشق پيمان ببند ولي پيمان نشكن، براي عشق جون خودتو بده ولي جون كسي رو نگير . براي عشق وصال كن ولي فرار نكن براي عشق زندگي كن ولي عاشقونه زندگي كن، براي عشق بمير ولي كسي رو نكش. براي عشق خودت باش ولي خوب باش...
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

فاطی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2785
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
67
امتیازها
78
محل سکونت
دنیای خواب

  • #4
به نام خالق بی همتا
#پارت_اول
از زبان لیلی:
بچه‌ها بپرید پایین رسیدیم.
باران: میگم چطورِ من امروز نیام شما تنها برید.
- این چه حرفیه عشقم، بیا بریم چرا می‌خوای زیر حرفت بزنی بدو ببینم دختر گلم.
باران: لیلی جون؛ تو که اهل این کارها نبودی این هانیه چشم سفید خرابت کرده، نه!؟
- تو کاری نداشته باش کی من رو خراب کرده، تو حسابت رو بده.
باران: باشه بابا خودتون رو خفه نکنید بریم من آماده‌ام.
سه تایی مثل سه تفنگدار پشت سر هم وارد کافه شدیم، کیوان تا مارو دید با یه لبخند اومد جلو.
کیوان: به به! ببین کیا اومدن، سه خواهر گل حال و احوالتون چطوره؟
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- سلام کیوان جون، ما عالی تو چطوری؟
کیوان: من‌هم عالی، خب چی شده بدون خبر دادن اومدین؟ خیر باشه.
- امشب باران خانم مهمونمون کرده، اومدیم بخوریم بریم.
کیوان: عه خب چه عالی! باشه بفرمایید خانوم‌های به ظاهر گل.
با چشم غره هانیه، نیشش رو بست و جلوی ما راه افتاد.
خواستیم بریم بالا سر جای همیشگیمون، که کیوان گفت:
کیوان: لیلی؛ اگه میشه امشب پایین بشینید بالا پره.
- وا مگه قرار نشد اون‌جا دیگه کسی نره برای ما باشه داداش.
کیوان: عزیز من، امشب خیلی کافه شلوغ بود. من‌هم خبر نداشتم که شما میاید میز رو خالی کنم.
- خب شرمنده، ما هم جز اون‌جا جای دیگه نمی‌شینیم حالا که پایین خالی شده بیان پایین ما بریم بالا.
کیوان دیگه چیزی نگفت چون می‌دونست اگه چیزی بگه، بازهم من جواب می‌ذاشتم تو آستینش. شونه‌ای بالا انداخت و راهش رو گرفت و رفت سرکارش.
از پله ها رفتم بالا، اون دوتاهم مثل جوجه اردک‌های زشت دنبال من می‌اومدن حرف هم نمی‌زدن.
همین‌که پا گذاشتم تو محوطه طبقه بالا، با چشم میزمون رو پیدا کردم. استغفرالله سه تا حور و پری هر کدوم یکی از یکی جذاب‌تر آدم دلش می‌خواست، فقط بکنشون. البته دعا منظورمه دعا! هانیه که کلاً کفش بریده بود و عین جغدی بهشون زل زده بود. با فکر این‌که این سه نفر میزمون رو تصرف کردن، سریع به سمتشون رفتم.
بالای سرشون ایستادم و دست به کمر نگاهشون کردم، سه تاشون هم زمان برگشتن به ما نگاه کردن. یکیش که از اون دونفر یکمی با جذبه‌تر و شیک‌تر به نظر می‌رسید و ظاهراً برام آشنا بود گفت:
پسره: امری دارید!؟
با پرویی و چشم‌های ریز شده گفتم:
- بله امری دارم!
پسره: بفرمایید! گوشم با شماست.
- لطف کنید بفرمایید پایین! این‌جا جای مایه.
پسره: دلیل نمیشه چون جای شماست باید پاشیم و بریم پایین، حالا که داری می‌بینی ما نشستیم نه شما.
نیشخندی زدم و چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و با لحن کوچه بازاری گفتم:
- پاشو ببینم عامو این‌قدر چرت نگو، حوصله ندارم.
پسره: خانم درست حرف بزنید. اصلاً من دلیلی نمی‌بینم بلند بشم.
- آقای محترم؛ دارم میگم این‌جا میز مایه، پاشید لطفاً.
پسره: جوری میگی انگار صاحب این‌جایی.
اومدم جوابش رو بدم، که یکی دیگه از پسرها گفت:
پسره: توروخدا بس کنید زشته، همه دارن نگاهمون می‌کنن مثل بچه ها کل کل می‌کنید.
هانیه: لیلی؛ بی‌خیال ولشون کن بیا بریم.
- نه من تا این‌ها از روی میز بلند نشن، جایی نمیام شرمنده.
همون پسره که تا الآن داشتم باهاش کل می‌انداختم گفت:
پسره: من‌هم به عرضتون رسوندم، بلند نمی‌شیم. همین‌جا وایستا تا علف زیر پات سبز بشه.
دیگه اعصابم رو خورد کرده بود چشمم به روی میز افتاد که قهوه جلوش بود. رفتم جلوتر لبخند پسر کشی بهش زدم و ماگ قهوه رو برداشتم و با چشم‌هایی که از کاری که می‌خواستم بکنم برق می‌زدن، ریختم روی پیراهن سفیدش که خط اتوش گلو می‌برید. لبخند پهنی در برابر چشم‌های گرد شده دوست‌هاش و خودش بهش زدم، با اخم وحشتناکی بهم چشم دوخت که ضربه آخر رو زدم و ناک عوتش کردم، محکم به ساق پاش کوبیدم که چهره‌اش توی هم جمع شد.
دست دخترها رو گرفتم و الفرار، داشتم از پله‌ها پایین می‌رفتم که صداش توی گوشم پیچید.
پسره: ببین! گیرت بیارم پوست از سرت می‌کنم.
قه‌قه‌ای زدم و گفتم:
- منتظرم آقای قهوه‌ای.
بدون خداحافظی از کیوان از کافه زدیم بیرون.
حواسم رفت پی دخترها که این فلک زده‌ها چرا تا الآن حرف نزدن، برگشتم ببینم زنده‌ان یا باید یه راست ببرمشون بهشت زهرا.
برگشتن من همانا و برخوردم با قفسه سینه باران همانا، با نیش باز از باران فاصله گرفتم و گفتم:
- سلام.
با حرص جیغی کشیدن، که گوشم سوت کشید.
- مرگ! چتونه؟
باران: خاک تو سرت این چه کاری بود بیشعور!؟
- چرا مگه چی شد خیلی‌هم کیف داد، روحم شاد شد. حال کردین؟
هانیه: نه چرا حال کنیم!؟ خاک تو سرت با این ککه کاری‌هات چه جوری دلت اومد به این هلوها چیزی بگی شلغم.
- خاک تو سر هولتون کنم. سوار شید بابا واقعاً که رفیق‌های مارو باش.
اون‌ها هم بدون حرف سوار شدن من‌هم که امروز زیادی خسته شده بودم بدون سر و صدا رفتم سمت خونه، اول باران رو پیاده کردم بعدم هانیه رو تازه یادم افتاد فردا با چه کسی کلاس دارم! یا خدا!
ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و بدو بدو، وارد خونه شدم پله‌ها رو دوتا یکی رفتم بالا، شیرجه زدم توی اتاق و بدون عوض کردن لباس یا خوردن شام خوابیدم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

فاطی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2785
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
67
امتیازها
78
محل سکونت
دنیای خواب

  • #5
#پارت_دوم
با صدای زنگ گوشی عین منگل‌ها نشستم روی تخت و متعجب اطراف رو وارسی می‌کردم. وقتی کامل ویندوزم بالا اومد فهمیدم گوشیم داره زنگ می‌خوره، زیر لب فحشی نثار اونی‌که زنگ زده کردم و گوشی رو از روی عسلی بغل تخت برداشتم و نگاهی به اسمش انداختم، خدا لعنتش کنه بارانه، با حرص آشکاری گفتم:
- مرگ! چته کله خروس خون زنگ زدی؟
- آشغال چرا نمیای!؟ کلاس داره شروع میشه.
تا این‌رو گفت عین جن زده‌ها پریدم هوا و بدون قطع کردن تماس دویدم سمت دستشویی، بعد از انجام کارهای مربوطه با عجله لباس‌هام رو پوشیدم و بدون خوردن چیزی، رفتم بیرون سوار ماشین شدم و به سمت دانشگاه راه افتادم.
***
از زبان رامیاد:
دو هفته بود که اومده بودم ایران. ولی؛ بچه هارو هنوز ندیده بودم دلم خیلی براشون تنگ شده بود. این دو هفته دنبال کارهای شرکت بودم، بعدشم یکی از دانشگاه های تهران ازم دعوت کرد چند ماه به جای یکی از استادهای دانشگاه برم و تدریس کنم، البته این‌هم مدیون یکی از دوست هامم که پدرش یه مدت نمی‌تونه بره سر کلاس‌هاش من‌هم قبول کردم فقط امروز وقت آزاد داشتم زنگ زدم به بچه ها قرار شد شب بریم یه کافه من‌هم، آماده شدم رفتم کافه بعد دوسال که بچه‌ها رو دیدم با خیال راحت نشسته بودیم و داشتیم حرف می‌زدیم. که چه کارهایی می‌کنیم.
با حس این‌که کسی بالای سرمون ایستاده، سه نفری همزمان برگشتیم که اون دختره بی شخصیت رو جلوی روم دیدم.
یکم که بحث کردیم، دختره قهوه‌ی که رو میز بود رو روی پیراهن سفیدم خالی کرد و رفت! این‌قدر از دستش حرصی شده بودم که اگه دستم بهش می‌رسید، می‌کشتمش.
خلاصه که؛ از بچه ها خداحافظی کردم رفتم خونه خودم. لباس‌هام رو عوض کردم و خوابیدم که فردا برای دانشگاه زود بیدار بشم.
***
با صدای آلارم گوشی سرگردون روی تخت نشستم، سرم بدجور درد می‌کرد. تلو تلو خوران به سمت دستشویی رفتم و آبی به سر و روم زدم، سردی آب تا عمق وجودم نفوذ کرد و به خودم لرزیدم.
با حوله صورتم رو خشک کردم و اومدم بیرون، به سمت کمدم رفتم و یه تیشرت طوسی با یه کت و شلوار مشکی برداشتم. لباس‌هام رو عوض کردم و با زدن ادکلان وسایلم رو جمع کردم و از اتاق زدم بیرون.
خونه کاملاً سوت و کور بود، به سمت آشپزخونه رفتم و چراغش رو روشن کردم و قهوه ساز رو روشن کردم و برای خودم یه قهوه آماده کردم.
سردرد بدجور به کله‌ام فشار وارد می‌کرد، پوفی کشیدم و با صدای دینگ قهوه ساز که حاکی از آماده شدن قهوه بود به خودم اومدم. ماگ قهوه‌ام رو پر کردم و روی میز نشستم، با خوابیدن بخار قهوه، ماگ قهوه رو سر کشیدم و بلند شدم. از خونه زدم بیرون سوار ماشینم شدم و به سمت دانشگاه راه افتادم.
با رسیدن به دانشگاه ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل.
با اساتید کاملاً آشنایی داشتم، با پیدا کردن کلاس به سمت کلاس رفتم. همین‌که وارد شدم کل نگاه‌ها اومد سمتم اما به یک‌باره دوباره به کار خودشون مشغول شدن. با ابروهایی بالا رفته به سمت میز رفتم و کیفم رو گذاشتم روی میز. با صدای بم و محکمی گفتم:
- ساکت!
یکی از دانشجوها گفت:
دانشجو: بله!؟
- من استاد جدید هستم و مدتی به جای آقای سلطانی سر کلاستونم، کلاس من قوانین خودش رو داره قانون اول ساکت باشین.
همه ساکت شده بودن.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

فاطی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2785
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
67
امتیازها
78
محل سکونت
دنیای خواب

  • #6
#پارت_سوم
از زبان رامیاد:
حرفم رو ادامه دادم:
- این قانون اولم بود، قوانین بعدی رو هم میگم و با یه حضور غیاب می‌ریم سراغ درسمون.
همین‌که خواستم قوانین رو بگم، در یک‌دفعه‌ای باز شد و یک نفر با چشم‌های بسته اومد سر کلاس.
خوب که دقت کردم این همون دختری بود که دیشب توی کافه باهاش دعوام شد. بدون فرصتی برای حرف زدن با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- آقای سطانی؛ واقعاً ببخشید قول شرف میدم دیگه دیر نیام. دِ بازم خواب موندم، جان شما دیشب بخاطر یه بوزینه نه یعنی منظورم یه حیوان انسان نما نتونستم سر وقت بخوابم که به کلاس پر از علم و دانش شما برسم، این بنده‌ای که در جست و جوی علم و دانشه رو ببخش!
با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم، منظورش از یه حیوان انسان نما کی بود!؟
عه عه! این دختر همون بی‌تربیت دیشبیه، این این‌جا چه غلطی می‌کنه؟ تازه شک ندارم منظورش از حیوان انسان نما منم!
با حرص گفتم:
- خانم محترم میشه تمومش کنید، چشم‌هاتون رو باز کنین این مسخره بازی‌ها چیه!
کپ کرده چشم‌هاش رو باز کرد و تا من رو دید با چشم‌هایی که از حدقه داشت میزد بیرون و لب‌هایی که عین ماهی تکون می‌خورد اما صدایی ازش بیرون نمی‌اومد هی نگاه بچه‌ها می‌کرد هی نگاه من. بالأخره صداش به گوشم رسید که با صدایی که خشم و تعجب درونش موج میزد گفت:
- ت... تو این‌جا چه غلطی می‌کنی.
یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- درست صحبت کن خانوم به ظاهر محترم، این چه طرز حرف زدنه!
- نمی‌خوام درست حرف بزنم، تورو سننه.
- اگه، می‌خوای همین‌جوری صحبت کنی برو از کلاس من بیرون.
- هه کلاس تو!
- بله کلاس من، برو بشین تا حراست رو خبر نکردم.
پوزخندی زد و گفت:
- لازم نکردِ تو خبر کنی، خودم یه جفت پا دارم میرم بیرون.
بعد از این حرفش از کلاس رفت بیرون، و محکم در رو بهم کوبید. سرم رو از روی تأسف تکون دادم و گفتم:
- هرکی مثل این خانومه همین‌ الآن آزاده از کلاس من بره بیرون، چون من به هیچ وجه تحمل نمی‌کنم این رفتارهای غیر معغول رو.
بعد از معرفی خودم و آشنایی با بچه‌ها درس رو شروع کردم.
***
کنجکاو شدم ببینم این دختره کیه، رفتم پیش استادهای دیگه یه چای که خوردم یکی از استادها با اعصبانیت اومد رو کرد سمت دایی و گفت:
استاد بخشی: من دیگه نمی‌تونم تحمل کنم!
مدیر: چرا استاد بخشی! اتفاقی افتاده؟
استاد بخشی: بله و بازهم این‌ خانوم یا خودش رو جای من جا می‌زنه یا کلاس رو می‌ریزه بهم.
مدیر: باز چیکار کرده!؟
استاد بخشی: امروز قرار بود امتحان بگیرم، خانم اومده میگه نه شما نگفتین قراره امتحان بگیرین، بعد هم همه‌ی دانشجوها رو با خودش از کلاس برد! چرا چون خانوم میگن شما نگفتین ما امتحان داریم.
مدیر: باشه استاد بخشی من خودم باهاش حرف می‌زنم‌.
استاد بخشی: این از حرف زدن دیگه رده، واقعاً متأسفم.
واقعا ً که عجب دختری هست این انگار با همه مشکل داره استادها، همه از دستش شاکی شده بودن. مدیر هم صداش زد که بیاد باهاش حرف بزنه.
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

فاطی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2785
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
67
امتیازها
78
محل سکونت
دنیای خواب

  • #7
#پارت_چهارم
استکان چاییم رو برداشتم و با برداشتن یه شکلات، روبه آقای جهانی گفتم:
- چرا مشروطش نمی‌کنید؟
عینکش رو با کلافگی در آورد و دست‌هاش رو توی هم قفل کرد و با نگاهی به من انداخت و گفت:
- لیلی علوی؛ یکی از شر ترین ولی در عین حال باهوش‌ترین دانشجوی این دانشگاهِ، بخواهیم این‌ها رو هم کنار بزاریم پدرش‌هم رفیقم هست نمیشه ک...
آقای جهانی، داشت حرف میزد یکی بدون در زدن اومد داخل گلوش رو صاف کرد و با اخم نگاهی به من انداخت و رو به آقای جهانی گفت:
لیلی: ببخشید گفتن با من کار دارین؟
آقای جهانی: لیلی جان، باز چیکار کردی؟
لیلی: من!؟ هیچی جان شما! می‌تونم چیکار کرده باشم! تا حالا دختر به این خوبی دیدین؟
با خنده تو گلوی آقای جهانی، خندم توی گلو خفه شد.
آقای جهانی: نه، بر منکرش لعنت. ولی استاد بخشی از دستت باز ناراحت بود.
لیلی: عمو جان، باور کنید قرار نبود امتحان بگیره.
آقای جهانی: همه می‌دونن که آقای بخشی هیچ وقت، چیز الکی نمیگه.
همین‌طور که آقای جهانی داشت با لیلی حرف میزد، بلند شدم با یه خداحافظی از دانشگاه کلاً زدم بیرون.
***
از زبان لیلی:
چشم بسته که وارد کلاس شدم شروع کردم به چرت و پرت گفتن که بعدش دیدم عه! استادمون همون پسره استغفرالله، حیف با شعورم.
کلاس بعدی که با استاد بخشی داشتم، حوصله امتحان رو نداشتم زدم کلاس رو زیر و رو کردم و کل برو بچ رو از سر کلاس پروندم، که بعد بهم اطلاع دادن که آره گندی که زدم گلوگیرم شده. رفتم دفتر که باز آقای قهوه‌ای رو دیدم، عر! خلاصه که عمو یکم نصیحتم کرد و حرف زد آقای قهوه‌ای هم بعد خداحافظی رفت.
عموهم دید من آدم نمیشم بی‌خیال من شد من‌هم دیگه کلاس نداشتم. رفتم طرف پارکینگ دخ گاوها کنار ماشین منتظرم بودن.
- سلام عافت‌های جامعه چطورین؟
هانیه: مرگ منتظر توی اسکل بودیم، باز چه گندی زدی؟
- هیچی باز مدیر داشت نصیحت می‌کرد از پست فرشتگی کناره گیری کنم، آدم بشم.
باران: اوف.
- قدر نمی‌دونن!
هر کدوممون تکیه داده بودیم به ماشین‌هامون که باران گفت:
باران: من‌که باورم نمیشه این استاد باشه!
هانیه: حالا که باید باور کنی، بچه ها من می‌ترسم!
- برای چی می‌ترسی؟
هانیه: می‌ترسم کار دیشب تو باعث بشه اون توی نمراتمون یه دستی ببره.
باران: وای خدای من! تازه تهدید هم کرده بود.
- کاری کنه خشتکش رو پرچم ورودی دانشگاه می‌کنم.
باران: بله! تو که نباید نگران باشی چون کسی نمی‌تونه از تو نمره کم کنه.
- باران ول کن این پسره نمی‌تونه هیچ کار بکنه غصه نخور.
باران: باشه.
- بچه ها من خسته شدم دارم میرم خونه فردا بریم بیرون یا نه!؟
هانیه: آره خداحافظ.
باران: خدا سعدی.
بعد خداحافظی سوار ماشین شدم به سمت خونه رفتم ماشین‌رو تو حیاط پارک کردم به سمت خونه رفتم، در رو باز کردم رفتم داخل که صدای آرش واضح شد که خونه رو گذاشته بود روی سرش.
مامان: آرش سرم درد گرفت، چقدر حرف می‌زنی!
آرش: حالا اگه اون دختره لوست بود همین حرف رو می‌زدی!
- سلام بر چراغ خونه، و البته اسکل جامعه داداش گلم آرش جان.
مامان: سلام دخترم خوبی؟
آرش: اسکل خودتی لوس!
مامان: آرش باز شروع نکن.
کفش‌هام رو در آوردم و کامل توی سالن نمایان شدم.
- مامان ول کن خودم‌ و خودت‌رو عشقه چخبر؟
مامان: سلامتیت عزیزم.
لپ مامانم رو بوسیدم و گفتم:
- مامان من میرم یکم استراحت کنم تا بابا بیاد.
مامان: برو عزیزم.
 
آخرین ویرایش:

فاطی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2785
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
67
امتیازها
78
محل سکونت
دنیای خواب

  • #8
#پارت_پنجم
رفتم توی اتاقم، لباس‌هام رو مثل وحشی‌ها عوض کردم. شیرجه زدم رو تختم یه آهنگ گوگولی گذاشتم. تا راحت بخوابم، همین‌جوری عین اسکل‌ها با آهنگ یه روز آقا خرگوشه رسید به بچه موشه خوندم که اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد.
***
با حس این‌که کسی داره صدام می‌کنه آروم چشم‌هام رو باز کردم. همش سیاهی بود.
فکر کردم اون آرش چلمنگه، دهنم رو باز کردم فحش بدم:
- تف تو روح عم... .
سرم رو چرخوندم با دیدن بابا، حرف تو دهنم ماسید. لبخند پهنی زدم و نیم خیز شدم روی تخت، برای گول زدن بابا که لبخند از روی لبش محو شد بود. عین کوآلا بهش آویزون شدم.
- به سلام، بابا جان خسته نباشی آرش فدات شه.
بابا کمی مردد و با چشم‌های ریز شده نگاهم کرد و گفت:
- ممنون دختر بابا، سلامت باشی. بلند شو بریم پایین شام حاضره!
با همون لبخند پهنم که تا بناگوش کِش آورده بود گفتم:
- رو چشم، شما برین من میام.
خیلی شیک شونه‌هام رو گرفت و من رو از خودش جدا کرد و رفت بیرون. نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم به سوی مستراح تختم را ترک گفتم، حالا خوبه تو خود زبان فارسی عادیش موندم دارم ادبی تلاوت می‌کنم.
بعد از انجام کار‌های مربوطه رفتم پایین، همه دور میز نشسته بودن با یه سلام بلند بالا آرش خوشبختانه یه سکته ناقص زد.
با یه چشم غره گفت:
آرش: نمی‌تونی عین آدم سلام کنی؟
- نه متأسفانه، چون جز مامان بابا و خودم این‌جا آدم دیگه‌ای نمی‌بینم. توهم به نظرم حیون خونگی باشی واسه این‌که بشنوی و حس تنهایی بهت دست نده بلند سلام کردم متوجه بشی.
دندون‌هاش رو روی هم سابید و بابا با یه اخم مصنوعی گفت:
بابا: لیلی کافیه.
لپ‌هام رو باد کردم و خالی کردم، سری تکون دادم و رو به روی آرش نشستم با پوزخند مسخره‌ای داشت شام می‌خورد و هر از گاهی زیر چشمی نگاهی به من می‌انداخت. ‌
شک ندارم یه شکری خورده این‌قدر ریلکسه، معلوم نیست باز می‌خواد سر من بدبخت فلک زده چه بلایی بیاره.
روی میز نگاهی انداختم، همه چیز خیلی طبیعی بود، ولی لیوان من آب توش بود.
دیگه شما ببخشین داداشم یکم اسکله تو نقشه کشیدن، زیر لب گفتم:
- اسکل حداقل ضایع بازی در نیار، مثلاً من چیزی نفهم.
خیلی عادی شروع کردم به غذا خوردن که با حرف بابا قاشق پر از محتویات برنجم روی هوا متوقف شد.
بابا: آخر هفته خونه آقاجون مهمونیه، از الآن خریدی دارین انجام بدین. که بعد نگین دیر گفتی و بهونه بیارین که نیاین.
آرش: مهمونی برای چیه بابا؟
بابا: این‌طور که آقاجون گفت، عمو عرفانت می‌خواد بیاد.
با این حرف بابا لقمه تو گلوی آرش گیر کرد و معذرت می‌خوام شروع کرد عین اسب به سرفه کردن، لیوان کنار دستم رو برداشتم دادم بهش اون‌هم بدون این‌که نگاه کنه سر کشید خدایی خیلی اسکله قبول دارین؟ بخاطر همین اسکلیشِ که دوستش دارم، خیلی ناگهانی رنگش قرمز شد. نکنه تو آب فلفل بوده به خوردش دادم؟ منم یه نمه از اسکلیش رو به ارث بردم، لیوان آب نرمال بود و چیز قرمزی توش نبود.
با دو بلند شد و رفت طرف مستراح بیچاره مامانم با تعجب به من نگاه کرد گفت:
مامان: لیلی باز چه بلایی سر این بیچاره آوردی؟
- به جان آرش که می‌خوام سر به تنش نباشه این دفعه دیگه من کاری نکردم گردن منه مظلوم نندازید.
بابا: اگه تو چیزی بهش ندادی پس یک‌دفعه چه بلایی سرش اومد عین گوجه قرمز شد.
با این حرف بابا پقی زدم زیر خنده، که با چشم غره مامان خفه شدم.
- شما دکترین نه من، من باید از شما بپرسم چه مرگش شد یک‌دفعه.
بعد از چند دقیقه آرش با قیافه‌ی عصبانی وارد آشپزخونه شد و با داد گفت:
آرش: خیلی بی‌شعوری لیلی! خیلی زیاد.
جفت ابروهام رو انداختم بالا و گفتم:
- چی میگی نخاله، مگه من چیکار کردم بی‌شعورم خودتی مثلاً تربیت دیده.
آرش: پس من بودم که لیوان آب نمک رو بهت دادم؟
متعجب گفتم:
- لیوان آب نمک کدومه؟... نکنه همون لیوانی که برای من توش آب ریخته شده بود و کنار بشقابم گذاشته شده بود؟
آرش: خب احمق من اون لیوان رو برای تو گذاشته بودم نه خودم چرا این‌‌قدر منگی!؟
- حاجی احمق خودتی که نقشه‌ات بر‌ علیه خودت شد. چرا می‌خواستی به من آب نمک بدی مشکلی روحی داری برات وقت دکتر بگیرم؟ بابا دوست زیاد داره!
آرش: تا آدم بشی دیگه خودت رو برای مامان بابا لوس نکنی، لوس! بعدهم خودت مشکل داری نه من!
بابا: بچه‌ها تمومش کنید. چرا نمی‌خواید بفهمید که دیگه بزرگ شدین این‌کارها دیگه برای سن شما زشته بسه. آرش خجالت بکش تو بزرگ‌تر لیلی این کار‌ها چیه می‌کنین!
آرش: ببخشید باز هم کاسه کوزه‌ها شکستن سر من.
مامان: بسه لطفاً.
همه در سکوت به شام خوردن ادامه دادیم به مهمونی آخر هفته فکر می‌کردم، که چقدر دلم برای زن عمو و عمو با رها تنگ شده بود .ولی؛ دلم برای رامیار تنگ نشده اصلاً! از همون بچگی نمی‌تونستم باش خوب باشم آبمون باهم تو یه جوب نمی‌رفت خیلی ع×و×ض×ی بود.
یادمِ اون موقعه که بچه بود خیلی از خودراضی و پرو بود از دخترهاهم متنفر بود. حالا دیگه فکر کنم یه ع×و×ض×ی هست که دومی نداره. ولی آرش بز خوشحال بود که قرار اون کچل بیاد خاک تو سر جفتشون.
با صدای مامان، افکارم عین دود محو شدن.
مامان:چرا این‌جا نشستی؟ پاشو برو توی اتاقت برو توی فکر دیگه نیا بیرون، الکی میز رو اِشغال نکن.
- چشم ولی بی‌تربیت شدی‌ها مامان.
مامان: دیگ به دیگ میگه روت سیاه پاشو ببینم.
با یه تشکر کوتاه از مامان گفتم:
- شبتون گل بارون، ستاره بچینید.
به سوی اتاقم شتافتم لب تابم رو برداشتم، یه فیلم جدید پلی کردم و نشستم پای فیلم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
4
بازدیدها
229
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
164
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین