. . .

متروکه رمان تداعی | Zed_Aram84 کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
نویسنده: نسترن بهرو
نام رمان:تداعی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
ناظر: @Mrs Zahra
خلاصه:
تداعی دختره پاک و مظلومی است که دست روزگار با او بدتا کرد و با گرفتن عزیز ترین کَسَش او و مادرش را تا فقر و تنگ دستی کِشاند، حال او مجبور است در کناره مادرش به عنوان خدمه در بیمارستان کار کند ، ولی همین بیمارستان شروعِ ماجرا های جدیدی برای اوست...

مقدمه
گاهی وقتا در بدترین شرایط زندگیت،درست همان وقتی که ناامیدی و همچی برات خسته‌کننده شده،
اتفاقات جدیدی برات رقم می‌خوره ؛ سبک زندگیت رو عوض میکنه و حس جدیدی رو بهت هدیه میده...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
851
پسندها
7,283
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Zed_Aram84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
454
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-11
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
7
پسندها
40
امتیازها
63

  • #2
💫پارت اول💫

کناره پنجره نشسته بودم و به سیاهی شب چشم دوخته بودم، بدنم حسابی کوفته شده بود امروز حسابی کار کردم.
تقریبا دو هفته می شد که برای کار کردن به بیمارستان اومدم، راستش وضع مالی خوبی نداشتیم و من مجبور شدم بیام و کنار مادرم کار کنم .
هی ! پس از مرگ پدرم زندگی ما دگرگون شد.
دلم خیلی براش تنگ شده بود!
پدرم راننده کامیون بود و موقعی که به یه منطقه دور دست بار می‌بُرد، به دلیل بی‌خوابی پشت فرمان خوابِش می‌گیره و از جاده خارج شده و تو دره سقوط می‌کُنه
یادمه اون‌موقع هفده سالم بود و خواهرم تیدا ده ساله بود
خواهرم مادر زادی فَلجه و پس از مرگ پدرم خیلی گوشه گیر شده،
و اما مادرم...
مادرم قبل از مرگِ بابام تو یه سالن آرایشی بزرگ به عنوان اصلاح کننده‌ی صورت کار می‌‌‌کرد ولی بعد از مرگ بابام تسلط و تمرکز خودش رو از دست داده بود و نمی‌تونست درست حسابی کار کنه برای همون اخراج شد.
بعده یک سال اینا حتی خونه‌ای رو هم که داشتیم از دست دادیم چون سه ماه نتونستیم پول اجاره رو پرداخت کنیم.

از طریق یکی از آشناها مادرم بالاخره تونست به عنوان خدمه تو بیمارستان کار کنه، یه ماه بعد هم من اومدم کمک دستش چون هم توان بدنی کافی نداشت و هم پولش کافی نبود...

حسابی تو فکر و خیال غرق شده بودم که با صدا زدن‌های مادرم به خودم اومدم.
_ تداعی، کجایی تو دختر؟
_‌ جانم مامان اومدم.
سریع از جام بلند شدم و از آبدار خونه بیرون رفتم، مادرم رو دیدم که دست به کمر تو سالن ایستاده.
پیشش رفتم و گفتم:
_ چیزی شده؟
_ بیا کمک کن غذای بیماران رو پخش کنیم.
پوف کلافه‌ای کشیدم و گفتم: اوف باشه بریم.
بیمارستانِ این‌جا بزرگ بود.
بیشتر از دو ساعت طول کشید که غذا رو بین بیمارا و همراه های اونا پخش کنیم،
دیگه از خستگی رو به موت بودم.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Zed_Aram84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
454
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-11
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
7
پسندها
40
امتیازها
63

  • #3
🍃پارت دوم🍃


به سمت اتاق مخصوصی که به ما داده بودن پا تند کردم. نیم نگاهی به خواهرم انداختم که ساکت و آروم خوابیده بود، پتو رو روش کشیدم و پیشونی‌اش رو بوسیدم، به سمت تخت بعدی رفتم و خودم رو روش پرت کردم ؛ پوف فردا هم یه روزه تکراریه دیگه، از فضای بیمارستان متنفر بودم ولی بخاطره زندگیمون مجبورم همچنان تحمل کنم...
کم کم چشمام بسته شد و خودمو به دسته خواب سپردم.
***
صُبح زود با صدای نکره‌ی نازیلا بیدار شدم، نازیلا هم یکی از خدمه‌های میانسال بیمارستان بود و همیشه‌ی خدا سره بقیه غر میزد.
در حالی که چشمام رو می‌‌مالیدم، کش و قوسی به بدنم دادم و از جام بلند شدم و با بی حوصلگی گفتم:
_ چته نازیلا؟اولِ صبحی سر آوردی؟

_ خُبه خُبه دختره ی چشم سفید بجای زبون ریختن پاشو حسابی کار ریخته سرمون.

پوف کلافه‌ای کشیدم و چشم غره‌ای براش رفتم، این‌جا نمیشد حتی یه خوابِ راحت داشت.
نگاهی به ساعتِ روی دیوار انداختم؛ ساعت شش و نیمِ صُبح بود کاش میشد بازم بخوابم ولی نازیلا مثله عزرائیل بالاسرم ایستاده بود و قصد رفتنم نداشت.
سر و وضع‌ام را کمی مرتب کردم و خطاب به نازیلا گفتم:
_ حداقل بزار برم یچیز کوفت کنم ، دیشب شام هم نخوردم.

_ پاشو بیا آبدار خونه اون‌جا یچیز بخور، بعد برو طبقه ی سوم، اتاق های پنج و شش خالی شده تو اونارو تمیز کن.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Zed_Aram84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
454
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-11
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
7
پسندها
40
امتیازها
63

  • #4
🎈پارت سوم🎈

خمیازه‌ای کشیدم و با کلافگی گفتم:
_ باشه تو برو منم الان میام.
پشتِ چشمی نازک کرد و در حالی که زیره لب چرت و پرت می‌گفت از اتاق خارج شد.
لباس مخصوص‌ام رو پوشیدم و مغنعه مشکی را سرم کردم.
نگاهم به تیدا افتاد که با اون چشای نازش به من زُل زده بود، هیاهوی نازیلا این بچه رو هم بیدار کرده بود.
لبخند زنان به سمتش رفتم و گفتم:
_ عزیزم تو بخواب، این دایناسور تو رو هم بی‌خواب کرده.
حرفم رو با تکون دادن سرش تایید کرد و چشماش رو بست.کلا بعده مرگ بابام خیلی کم حرف و افسرده شده بود، باید وقتِ اضافه گیر بیارم و ببرمش بیرون تا حال و هواش عوض شه.
یهو یاده کارام افتادم و به سمتِ در پا تند کرد،از اتاق خارج شدم و خودم رو به آبدار خونه رسوندم.
نگاهم به پرستار هایی افتاد که کناره آبدار خونه جمع شده بودند و حرف می‌زدند،معلوم بود که بحث خیلی داغه.
زیاد منتظر نموندم و وارده آبدار خونه شدم.
یه استکان برای خودم برداشتم و چای ریختم و برای خودم لقمه گرفتم، مشغول خودنِ چایی بودم که مریم، یکی از پرستار های تازه کار وارده آبدار خونه شد.
از دیدنش واقعا خوشحال شدم، چون مریم تنها هم صحبتم تو این بیمارستان بود.
به سمتم اومد و با خوش‌رویی گفت:
_ بَه ببین کی این‌جاست،چطوری خاله سوسکه.
_ ایش، سوسک خودتی عجوزه.
_ خیلی خب حالا جوش نزن یه چایی هم برا من بریز.
پشتِ چشمی نازک کردم و قوری رو برداشتم و براش چایی ریختم.
در حالی که داشت چایی رو فوت میکرد رو به من گفت:
_ چه خبرا؟
_ هیچ،روزای تکراری و یه عالمه کار.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Zed_Aram84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
454
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-11
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
7
پسندها
40
امتیازها
63

  • #5
🌈پارت چهار🌈

لبخنده کوچکی زد و گفت:
_ نگران نباش ، بالاخره روزای خوب هم از راه می‌رسه ، این یکنواختی مداوم نیست.
_ پوف، به‌نظر میاد فعلا که مداومه ؛ مهم نیست تا الان صبر کردم ، اینم روش...
_ غم به دلت راه نده گلم خدا بزرگه، همچی درست میشه.
خواستم جوابشو بدم که بازم داد و هوار نازیلا بلند شد، داشت سره پرستار ها غر میزد.
در حالی که خندم گرفته بود رو به مریم گفتم:
_ میگم مری، احیانا خبره جدیدی نداری؟
بحث بین پرستارا خیلی داغه، چیزی شده؟
استکان رو گذاشت کنار و با هیجان گفت:
_ وای، مگه خبر نداری! کلِ بیمارستان میدونن.
_ نه والا، من مگه سرم از کار وا میشه که بخوامم خبر دار شم، حالا چیشده؟

با صدای آرامی زمزمه کرد:
_ میگن یه دکتره جدید میخواد بیاد بیمارستان.
_خب...
_ وای میگن تازه کار و جوونه و قیافه و تیپِش بیسته.
پوزخندی زدم و خطاب بهش گفتم:
_ خب به ما چه ، این بود خبره داغت؟
_ تو چقد بی ذوقی من از الان برا دیدنش دلم لک زده.
پوف کلافه ای کشیدم و با ترش رویی گفتم:
_ بیخیال مَری ، الان نازیلا سر می‌رسه و دوباره سرم غر می‌زنه، من برم سره کارم.
لب و لوچه اش آویزون شد و ناراضی باشه ای گفت.
جارو و خاک انداز رو برداشتم و به طبقه بالا رفتم، یاده حرفای مریم افتادم و پوزخندی رو لب هام شکل گرفت و تو دلم گفتم: هه مارو چه به دکتر! بهتره سرم تو کاره خودم
باشه.
***
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Zed_Aram84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
454
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-11
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
7
پسندها
40
امتیازها
63

  • #6
☄پارت پنجم☄


بالاخره تمیز‌کاریه اتاق‌های پنج و شش هم تموم شد.
کش و قوسی به بدنم دادم ، لبخند رضایت بخشی زدم، کیسه‌های زباله رو برداشتم و داخلِ سطل چرخدار انداختم و به سمتِ طبقه‌ی پایین پا تند کردم.
سطل رو کنار درِ آبدار خونه گذاشتم و واردِ آبدار خونه شدم،مادرم رو دیدم که درحال لقمه گرفتن بود،نزدیکش شدم و خطاب بهش گفتم:
_ مامان الان داری صبحونه می‌خوری؟
_ نه ؛ برای تیداس، تازه از خواب بیدار شده.
زیر لب آهانی گفتم و برا خودم لیوان برداشتم تا آب بخورم.
مامانم سه تا لقمه گرفت و موقع رفتن چشمش به سطل افتاد و رو به من با لحن تندی گفت:
_ دختر چرا اینقد کارات ناقصه، بیا برو این سطل رو هم خالی کن.
لب‌و‌لوچه‌ام آویزون شد و لب زدم:
_ مامان خسته ام ، حوصله ندارم می‌شه این یه بار رو خودت ببری؟
چشم غره‌ای حواله‌ام کرد و گفت:
_ من کار دارم ، تازه باید صبحونه تیدارم بدم ، تنبلی رو بزار کنار و کارتو نصف و نیمه رها نکن.
بدون اینکه منتظره جوابی باشه از آبدار خونه خارج شد.
پوف اصلا دلم نمی‌خواست برم بیرون ، دوست نداشتم با اون ع×و×ض×یِ نچسب روبرو شم، ولی از اونجایی که صُبح تا شب مثله مترسک جلوی درِ بیمارستان بود، پس بازم می‌دیدمش.
لعنتی به افکارم فرستادم و ناراضی به سمت سطل رفتم و به سمت بیرون هلش دادم.
حیاط بیمارستان بزرگ بود و یه باغچه‌ی بزرگم داشت، خیلی دلم می‌خواست بیام و اینجا قدم بزنم ولی از شانس بدم نگهبانی که جلوی در کار میکرد و ورود و خروج رو چک میکرد ، بهم علاقه مند شده بود و قصد کوتاه اومدن‌هم نداشت ، همین که پام رو می‌زاشتم بیرون مثل جِت جلوم سبز می‌شد و چرت و پرت می‌گفت.
افکارم رو پس زدم و پوف کلافه‌ای کشیدم ، ته همین باغ، نزدیک دره خروجی یه سطل گُنده‌ی زباله قرار داشت که آشغالارو اونجا می‌ریختیم.
به سمت ته باغ پا تند کردم و بالاخره خودمو به مقصد مورد نظر رسوندم، زباله ها رو از توی سطل چرخدار برداشتم و داخل سطل بزرگ روبه‌روم انداختم، بالاخره تموم شد، بشکنی زدم و با برداشتن سطل چرخدار به سمت بیمارستان رفتم، هنوزچند قدمی نرفته بودم که...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Zed_Aram84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
454
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-11
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
7
پسندها
40
امتیازها
63

  • #7
🍁پارت ششم🍁


با صدای نحس‌اش تکون خفیفی خوردم، همینو کم داشتم!
_ خانم رستگار......
خواستم به نشنیدن بگیرم و توجهی نکنم که خودشو بهم رسوند و مثله جلبک جلوم سبز شد.
پوف کلافه‌ای کشیدم و بدون نگاه کردن بهش با لحنِ تندی گفتم:
_ از سرِ راهم برید کنار، از این به بعد هم مزاحم نشید.
انگار اصلا حرفم رو نشنید و به آرامی لب زد:
_ فکراتون رو کردید؟ لطفا زود تصمیم نگیرین، من هر چقد که بخواین منتظر می‌مونم پس...
پریدم وسط حرفش و اخمی کردم و با ترش رویی گفتم:
_ فکر کردن لازم نیست و قصد منم ازدواج نیست، اگه باره دیگه مزاحم شید به حراست گزارش میکنم.
_ من قول میدم خوشبختت کنم، لطفا...
بدون اینکه به بقیه‌ی چرت و پرت هاش گوش بدم راهمو کج کردم و به سمت بیمارستان دویدم.
بالاخره وارد سالن شدم و نفس حبس شدمو رها کردم.
دستی به صورت سرخ شدم کشیدم و زیر
لب لعنتی گفتم و غر غر کنان به راهم ادامه دادم، همینطور سرم پایین بود که به جسم سفتی برخورد کردم و به زور تعادلم رو حفظ کردم تا نیُفتم، در حالی که دماغِ له شده‌ام رو می‌مالیدم نگاهی به فردِ روبه‌روم انداختم، ووی چه جذاب بود لامصب.
همینطور مثله بز بهش زل زده بودم که با صداش به خودم اومدم
_ خانم راه رفتنی یه نگاهی هم به جلو بندازی بد نیستا.
اوه چقدم خودشیفته بود ی×ا×ب×و، چشم غره ای حواله‌اش کردم و با بیخیالی لب زدم:
_ شمام بجای اینکه مثلِ تیر‌برق‌ها سرِ راه بقیه رو سد کنین یه تکونی به خودتون بدید آقا.
پوزخندی زد و با بیخیالی گفت:
_ از این به بعد حواستو جمع کن جوجه ،وقت منم نگیر که حوصله‌ات رو ندارم.
بعد بدون اینکه منتظر جوابی باشه با قدم‌های محکم از اینجا دور شد.
 
  • خنده
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
73

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین