انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="haniehh" data-source="post: 92791" data-attributes="member: 2742"><p><strong><span style="font-family: 'Maneli'">پارت 2</span></strong></p><p></p><p>***</p><p><strong><span style="font-size: 18px">باربد:</span></strong></p><p></p><p>لیوان آب پرتقال خوش طعمش را مزهمزه کرد، با لذت به لیوان حرکت دورانی داد و جرعهای دیگر نوشید. باصدای باز شدن در عمارت و همهمهی کارکنان، لیوان درون دستش ثابت ماند و لبخند روی لبانش نقش بست. خدمتکاری با عجله به سمتش آمد.</p><p>- آقا باربد؟ شاهوخان... .</p><p>فرصت ادامه دادن حرفش را نداد، از جا برخواست، لیوان را روی میز هول داد و با قدمهای بلند از سالن بیرون زد. بیرون رفتنش همانا و وارد شدن ماشینهای لوکس طوسی رنگ به داخل عمارت هم همانا. طوسی؟! رنگ محبوبه رئیس. ماشینها به ترتیب کنار هم ایستادند.</p><p>با پیاده شدن رانندهی ماشین غولآسا و باز شدن درب سمت عقب، لبخند روی لبانش عمیقتر شد و شک نداشت که لبان تکتک کارکنان عمارت هم با لبخندی مزین شده است. با اینکه روی خوشی از رئیس نمیدیدند؛ امّا امنیت عمارت و گاهی هم تهران شلوغ، با وجودش تضمین میشد.</p><p>خیره به ماشین ماند، مشتاقانه منتظر دیدنش بود. ثانیهای بعد کفشهای مشکی رنگ چرم اصلش و پاچههای خوش دوخت شلوارش نمایان شد و بعد هیبت بزرگ و جذابش به چشمانش خورد.</p><p>همزمان با پیاده شدنش تهماندهی سیگارش را زیر پا له کرده و سر بلند کرد.</p><p>در دل اعتراف کرد که بارها حسرت جایگاهش را با جان و دل خورده است؛ چه کسی فکرش را میکند که این مرد جوان و جسور در سن سی و دو سالگی وارث اصلی جهانآراییها محسوب میشود؟ در آن لحظات شک نداشت که حضور رئیس خوش استایلش در وجود تکتک زنان حاضر تپش قلب بیسابقهای به راه انداخته است!</p><p>با قدمهای بلندی خود را به سمتش رساند و با صدایی که خوشحالیاش را میرساند، لب باز کرد:</p><p>- خوش اومدید رئیس.</p><p>چشمان سردش چرخید و رویش ثابت ماند و بیحرف سری تکان داد و دستی روی شانهاش زد، این از طرف شاهوخان یعنی لطف بیاندازه! از کنارش گذشت که اینبار با صدای بلندتری گفت:</p><p>-خوش اومدید به عمارت خودتون. «عمارت جـهان آرا»</p><p>پوزخندی روی لبانش نقش بست و بیاهمیت با قدمهای محکم و استوارش به راهش ادامه داد.</p><p>***</p><p><strong><span style="font-size: 18px">حوا:</span></strong></p><p></p><p>با فریاد نیکا چشمانش را بست.</p><p>- احمق نباش حوا، مگه الکیه؟ انقدر بیفکر حرف نزن!</p><p>بیحوصله و باخشم به سمت اتاق رفت و درست رو به روی صورت نیکا در را محکم بهم کوبید؛ امّا نیکا دست بردار نبود، مشتهای محکمش به در یاسی رنگ اتاقش اصابت کرد.</p><p>- حوا در رو باز کن، ببینم. بسه هرچی مراعاتت رو کردم، بسه هرچی گفتم درکش کن، باید بابا رو بندازم به جونت؟</p><p>مشت محکم دیگری به در زد و این بار نالان زمزمه کرد:</p><p>- بسه حوا، بسه دختر، بزار روح دایی و زن دایی، روح حورا در آرامش باشه.</p><p>با خشمی که در گوشهگوشهی جسمش به یکباره شعله کشید، در را باز کرد.</p><p>- روحشون در آرامش باشــه؟ آره؟ با قاتلی که راست راست با خیال راحت تو این تهران لعنتی قدم برمیداره؟</p><p>فریاد کشید:</p><p>- روحشون در آرامش باشه؟ چطوری؟ با داشتن دختر ضعیفی که من باشم؟</p><p>اینبار با بغض زمزمه کرد:</p><p>- روحشون در آرامش نیست، نیکا نیست. هرشب کابوسشون رو میبینم. حورای قشنگ من سوخته و مچاله شده زیر خروارها خاک رفت، بابای دست گلم با اون ابهت از سوختگی زیاد درست مثل یه جنین به خودش پیچیده بود و اما مامان، مامان عزیزم که هرگز کسی باور نمیکرد، دختری بههم سنی من داشته باشه، لحظه آخر با درد زمزمه کرد، ناله کرد که نمیخواست اون زن بچش رو از دست بده.</p><p>با حالی زار زانو زد، نیکا با صورتی خیس در آغوشش کشید. با غم و شعلههای خشمی که در لحن کلامش نمایان بود، زمزمه کرد:</p><p>- سیاه میکنم زندگیشون رو نیکا، هر لحظه کاری میکنم که آرزوی مرگ کنند.</p><p>و امّا اینبار نیکا نیز در آن لحظهی عجیب با او موافق بود. بیمخالفت و در سکوت کنار حوا اشک ریخت.</p><p></p><p>***</p><p><strong><span style="font-size: 18px">شاهو:</span></strong></p><p></p><p>بیتفاوت نگاهش را از باربد گرفت:</p><p>- مهمونی؟ احمقانهست.</p><p>باربد کلافه سعی کرد، آرامتر کلماتش را بهکار ببرد، تا شاید لحظهای توجه کند.</p><p>- شاهوخان اونا میخوان باهاتون ملاقات کنند، اصرار به دیدار دارند، اجازه بدید که یه مهمونی ترتیب بدیم، به اسم برگشتنتون. بعد از دو ماه، دلیل قانع کنندهایه.</p><p>بیتوجه دستش را سمت در گرفت و بی آنکه زحمتی به خود دهد تا سرش را بلند کند، گفت:</p><p>- بیرون.</p><p>باربد ناتوان بار دیگر شانسش را امتحان کرد:</p><p>- شاهوخان به خاطر خودمون، پیشرفتمون، شما داخل مهمونی شرکت نکنید. طبقهی بالا فقط چند دقیقهای باهاتون ملاقات داشته باشند.</p><p>نگاه سردش را بالا آورد، باربد لحظهای از سرمای نگاهش لرزید.</p><p>- داری برای من تعیین تکلیف میکنی؟</p><p>با وحشت سرش را تکان داد و زمزمه کرد:</p><p>- من غلط بکنم برای شما چیزی رو تعیین کنم، فقط... .</p><p>بی حوصله دستش را تکان داد.</p><p>- کافیه! حوصله حرف دیگهای رو ندارم، مهمونی رو ترتیب بده، برای ده دقیقه زمان دارند که طبقهی بالا با من ملاقات داشته باشند.</p><p>از جا برخواست، پشت به در و رو به پنجره ایستاد. باربد که موافقت شاهو برایش جزء اتفاقات عجیب زندگیاش بود، بیصدا و با شادمانی بعد از تعظیم مودبانهای از در بیرون زد.</p><p>چشمانش را دور تا دور حیاط چرخاند و روی تاب آهنی زیبای عمارت مکث کرد، پوزخندی زد. صداهای نامفهومی در سرش انعکاس گرفت. «شاهو؟ مادر مواظب باش»، «صدای خنده هایشان»، «تو بزرگ میشی و تنها وارث عمارت جهانآراییها یه روزی فقط تو هستی!»، «صدای بغض دار مادرش: - مادر دلت نگیره از بیمهریهای آدمای عمارت!»و «صدایی که خطاب به آنها فریاد میکشید: گمشید از این عمارت! جای شما از اولم اینجا نبوده.» چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید، یاد گرفته بود که کنترل کند، خشمش را، احساساتش را و باز هم پوزخندی دیگر! مطمئناً در جسم و روح این آدم احساسی دیگر پیدا نمیشد؛ مانند حیوانی درنده، خطرناک و بیرحم شده بود!</p><p>***</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="haniehh, post: 92791, member: 2742"] [B][FONT=Maneli]پارت 2[/FONT][/B] *** [B][SIZE=18px]باربد:[/SIZE][/B] لیوان آب پرتقال خوش طعمش را مزهمزه کرد، با لذت به لیوان حرکت دورانی داد و جرعهای دیگر نوشید. باصدای باز شدن در عمارت و همهمهی کارکنان، لیوان درون دستش ثابت ماند و لبخند روی لبانش نقش بست. خدمتکاری با عجله به سمتش آمد. - آقا باربد؟ شاهوخان... . فرصت ادامه دادن حرفش را نداد، از جا برخواست، لیوان را روی میز هول داد و با قدمهای بلند از سالن بیرون زد. بیرون رفتنش همانا و وارد شدن ماشینهای لوکس طوسی رنگ به داخل عمارت هم همانا. طوسی؟! رنگ محبوبه رئیس. ماشینها به ترتیب کنار هم ایستادند. با پیاده شدن رانندهی ماشین غولآسا و باز شدن درب سمت عقب، لبخند روی لبانش عمیقتر شد و شک نداشت که لبان تکتک کارکنان عمارت هم با لبخندی مزین شده است. با اینکه روی خوشی از رئیس نمیدیدند؛ امّا امنیت عمارت و گاهی هم تهران شلوغ، با وجودش تضمین میشد. خیره به ماشین ماند، مشتاقانه منتظر دیدنش بود. ثانیهای بعد کفشهای مشکی رنگ چرم اصلش و پاچههای خوش دوخت شلوارش نمایان شد و بعد هیبت بزرگ و جذابش به چشمانش خورد. همزمان با پیاده شدنش تهماندهی سیگارش را زیر پا له کرده و سر بلند کرد. در دل اعتراف کرد که بارها حسرت جایگاهش را با جان و دل خورده است؛ چه کسی فکرش را میکند که این مرد جوان و جسور در سن سی و دو سالگی وارث اصلی جهانآراییها محسوب میشود؟ در آن لحظات شک نداشت که حضور رئیس خوش استایلش در وجود تکتک زنان حاضر تپش قلب بیسابقهای به راه انداخته است! با قدمهای بلندی خود را به سمتش رساند و با صدایی که خوشحالیاش را میرساند، لب باز کرد: - خوش اومدید رئیس. چشمان سردش چرخید و رویش ثابت ماند و بیحرف سری تکان داد و دستی روی شانهاش زد، این از طرف شاهوخان یعنی لطف بیاندازه! از کنارش گذشت که اینبار با صدای بلندتری گفت: -خوش اومدید به عمارت خودتون. «عمارت جـهان آرا» پوزخندی روی لبانش نقش بست و بیاهمیت با قدمهای محکم و استوارش به راهش ادامه داد. *** [B][SIZE=18px]حوا:[/SIZE][/B] با فریاد نیکا چشمانش را بست. - احمق نباش حوا، مگه الکیه؟ انقدر بیفکر حرف نزن! بیحوصله و باخشم به سمت اتاق رفت و درست رو به روی صورت نیکا در را محکم بهم کوبید؛ امّا نیکا دست بردار نبود، مشتهای محکمش به در یاسی رنگ اتاقش اصابت کرد. - حوا در رو باز کن، ببینم. بسه هرچی مراعاتت رو کردم، بسه هرچی گفتم درکش کن، باید بابا رو بندازم به جونت؟ مشت محکم دیگری به در زد و این بار نالان زمزمه کرد: - بسه حوا، بسه دختر، بزار روح دایی و زن دایی، روح حورا در آرامش باشه. با خشمی که در گوشهگوشهی جسمش به یکباره شعله کشید، در را باز کرد. - روحشون در آرامش باشــه؟ آره؟ با قاتلی که راست راست با خیال راحت تو این تهران لعنتی قدم برمیداره؟ فریاد کشید: - روحشون در آرامش باشه؟ چطوری؟ با داشتن دختر ضعیفی که من باشم؟ اینبار با بغض زمزمه کرد: - روحشون در آرامش نیست، نیکا نیست. هرشب کابوسشون رو میبینم. حورای قشنگ من سوخته و مچاله شده زیر خروارها خاک رفت، بابای دست گلم با اون ابهت از سوختگی زیاد درست مثل یه جنین به خودش پیچیده بود و اما مامان، مامان عزیزم که هرگز کسی باور نمیکرد، دختری بههم سنی من داشته باشه، لحظه آخر با درد زمزمه کرد، ناله کرد که نمیخواست اون زن بچش رو از دست بده. با حالی زار زانو زد، نیکا با صورتی خیس در آغوشش کشید. با غم و شعلههای خشمی که در لحن کلامش نمایان بود، زمزمه کرد: - سیاه میکنم زندگیشون رو نیکا، هر لحظه کاری میکنم که آرزوی مرگ کنند. و امّا اینبار نیکا نیز در آن لحظهی عجیب با او موافق بود. بیمخالفت و در سکوت کنار حوا اشک ریخت. *** [B][SIZE=18px]شاهو:[/SIZE][/B] بیتفاوت نگاهش را از باربد گرفت: - مهمونی؟ احمقانهست. باربد کلافه سعی کرد، آرامتر کلماتش را بهکار ببرد، تا شاید لحظهای توجه کند. - شاهوخان اونا میخوان باهاتون ملاقات کنند، اصرار به دیدار دارند، اجازه بدید که یه مهمونی ترتیب بدیم، به اسم برگشتنتون. بعد از دو ماه، دلیل قانع کنندهایه. بیتوجه دستش را سمت در گرفت و بی آنکه زحمتی به خود دهد تا سرش را بلند کند، گفت: - بیرون. باربد ناتوان بار دیگر شانسش را امتحان کرد: - شاهوخان به خاطر خودمون، پیشرفتمون، شما داخل مهمونی شرکت نکنید. طبقهی بالا فقط چند دقیقهای باهاتون ملاقات داشته باشند. نگاه سردش را بالا آورد، باربد لحظهای از سرمای نگاهش لرزید. - داری برای من تعیین تکلیف میکنی؟ با وحشت سرش را تکان داد و زمزمه کرد: - من غلط بکنم برای شما چیزی رو تعیین کنم، فقط... . بی حوصله دستش را تکان داد. - کافیه! حوصله حرف دیگهای رو ندارم، مهمونی رو ترتیب بده، برای ده دقیقه زمان دارند که طبقهی بالا با من ملاقات داشته باشند. از جا برخواست، پشت به در و رو به پنجره ایستاد. باربد که موافقت شاهو برایش جزء اتفاقات عجیب زندگیاش بود، بیصدا و با شادمانی بعد از تعظیم مودبانهای از در بیرون زد. چشمانش را دور تا دور حیاط چرخاند و روی تاب آهنی زیبای عمارت مکث کرد، پوزخندی زد. صداهای نامفهومی در سرش انعکاس گرفت. «شاهو؟ مادر مواظب باش»، «صدای خنده هایشان»، «تو بزرگ میشی و تنها وارث عمارت جهانآراییها یه روزی فقط تو هستی!»، «صدای بغض دار مادرش: - مادر دلت نگیره از بیمهریهای آدمای عمارت!»و «صدایی که خطاب به آنها فریاد میکشید: گمشید از این عمارت! جای شما از اولم اینجا نبوده.» چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید، یاد گرفته بود که کنترل کند، خشمش را، احساساتش را و باز هم پوزخندی دیگر! مطمئناً در جسم و روح این آدم احساسی دیگر پیدا نمیشد؛ مانند حیوانی درنده، خطرناک و بیرحم شده بود! *** [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین