پارت 1
حوا:
ع×ر×ق سردی را روی ستون فقراتش حس کرد. خودش بود با همان لبخند همیشگیاش، با لبخندی که سرشار از امید به آینده بود و چشمانی نورانی که از او میخواست، ادامه دهد.دلش فریادی به وسعت تمام دلتنگیهایش خواست. برای کلامی حرف زدن تمنا کرد؛ امّا با حس اینکه قدرت تلفظ هیچ چیز را ندارد، پیش خودش فکر کرد که نکند لال شده است؟ نکند بدبختی دیگری به لحظات زندگیاش اضافه شده است؟
روی لبانش دستی کشید، تکان نمیخورند؛ امّا میخواست حرف بزند و شاید هم جیغهای پشت سرهم بکشد؛ امّا او فیالحال لبخندش غمگین بود.
با نگرانی نگاهش میکرد؛ پس نگاه نورانیاش را کجا فرستاده بود؟ در مقابلش آلبوم عکسشان را دید که ذره ذره در دستان پدرش سوخت. با وحشت خواست پا تند کند؛ امّا حتی تکان هم نمیخورد، به نفس نفس افتاد، مشتهایش را حواله خودش کرد که به ناگهان با نفس تنگی از خواب پرید.
نگاهی به اطرافش انداخت، اتاق در تاریکی غرق بود؛ امّا نه به اندازهی تاریکی زندگیاش! با هقهق به گریه افتاد و صدای دردمندش را رها کرد. واهمهای از بیخواب شدن کسی نداشت.
درست مثل دیوانهها به یکباره ساکت شد؛ چه کسی را میخواست بیخواب کند؟ به چه کسی میخواست پناه ببرد؟ به دیوارهای خانه؟ یا شاید هم به گلدانهای اطلسی مادرش و شاید هم به سجادهی پدرش! با فکر به تمام نداشتههایش، به زندگی لذت بخشی که داشت و حال ویران شده بود و حالا جلوی چشمانش به او زبان درازی میکرد، قهقهه دیوانهکنندهای زد!
و بعد اشکهایش بود که روی گونههای به قول مادرش از جنس مخملش فرو میریخت، درست مثل زندگیاش که فرو ریخته بود... .
***
با بیحوصلگی به فضای سر سبز رو به رویش خیره و پاهایش را تکان میداد. با دستی که روی شانهاش قرار گرفت، چشمانش را ناخودآگاه بست. در دل خدا را شکر کرد که حداقل خدا فکر گرفتن نیکا به سرش نزده؛ چه ناشیانه فکر میکرد که خدا قصد دارد، تمام دار و ندارش را به یکباره بگیرد. هرچند که جز این بود.
چشمان بیفروغش روی نیکا ثابت ماند، نیکا هربار با دیدن چشمان مشکی رنگ حوا، درد را در گوشه گوشه جسمش حس میکرد. حوا دیگر حوا نبود! دختری که رو به رویش بود، فقط از نظر ظاهر به حوا شباهت داشت. البته اگر گودی زیر چشمان، لبهای ترک خورده، موهای چرب و ظاهر آشفتهاش را ندید میگرفت.
دستش را روی شانههای حوا محکمتر کرد، خواست زمزمه کند که او کنارش هست، فریاد بزند و بگوید که تا این اندازه هم بیکس نیستی!
سر حوا روی شانههایش نشست:
- حس میکنم دکتر لازم شدم.
نیکا با وحشت نگاهش کرد.
- چی شده؟ جاییت درد میکنه؟ آره؟
لبخند دردناکی روی لبهایش نشست:
- آره، درد دارم.
دستش را روی قلبش کشید.
- اینجا!
نیکا بیطاقت در آغوشش کشید و با بغض زمزمه کرد:
- زندگی ادامه داره حوا.
به یک باره دندانهایش را روی هم سایید و با خشمی که هر لحظه شعله میکشید، اجازه حرف زدن به نیکا را نداد.
- زندگی ادامه داره، برای انتقام از مسبب بدبختی هام... !
***
باربد:
لگد آخر را به پهلوی مرد زده و بیقید و بند قهقههی بلندی زد! صورت مرد مقابلش دیگر قابل مشاهده نبود. خودش را روی صندلی پرت کرد. تن دردمند مرد حس قدرت را درونش زنده کرد. لبخند دندان نمایی زد:
- خداروشکر کن که رئیس این کارای خورده ریز رو حتی بهش فکر نمیکنه؛ وگرنه هر تیکه از جسم مزخرفت یه گوشه از این سالن افتاده بود.
با سرخوشی قهقههی بلندتری زد:
- خیلی احمقی مرد، خیلی! تو چطور پیش خودت فکر کردی که میتونی به رئیس نزدیک شی؟
منتظر جوابی نشد، سرخوشانه آدامسی با طعم نعنای خالص به سمت دهانش پرت کرد و چینی به پیشانیاش داد. روی بسته را خواند و با خشم به سمتی پرتابش کرد.
- این مارک چه طعم مسخرهای داره!
بیتوجه به آن مرد که مانند ماهی درحال جان دادن بود، به سمت در حرکت کرد. لحظهی آخر بیحوصله به سمتش برگشت و به ثانیهای نکشید که اسلحه مشکی رنگش را بیرون کشید و بعد صدای شلیک و جسم کاملاً بیجان مَرد!
شانهای بالا انداخت:
- صدای نالههات رو اعصابم بود.
سوت زنان عقب گرد کرد و از سالن بیرون زد. خدمتکارها با عجله از اینطرف به آنطرف میرفتند و در تکاپو بودند. ابرویی بالا انداخت و پیش خودش پرسید: «آیا برای آمدن رئیس خوشحال است؟ رئیسی که پسرعمویش هم حساب میشد و این یعنی نسبت خونی!»
لبخند کمرنگی زد، شاهو برمیگشت، بهزودی... .
***
حوا:
با بیحوصلگی پروندهها را تندتند ورق زد، نبود که نبود. نیکا هم تایید کرده بود که کارش هیچ فایدهای ندارد؛ امّا پیدایش میکرد، مجازاتش میکرد، شاید هم تحویل پلیس میداد، هنوز تصمیم قطعی نگرفته بود.
انگار خودش هم میدانست که فایدهی چندانی ندارد؛ حتی به خود زحمت نداده بود که نوع انتقامش را تعیین کند. با بغض پروندهها را با قدرت به سمت دیوار پرت کرد و دستش را روی سرش گذاشته و به ضعفش لعنت فرستاد.
آنها خانوادهاش را برای همیشه گرفته بودند. جسم بیجان پدر و مادرش، به همراه حورایه طفل معصومش را به یاد آورد. جسم سوخته تکتکشان پیش چشمانش زنده شد. موهایش را با نفرت کشید، نباید ضعیف باشد، نباید!
حورای قشنگش، خواهر کوچک خوش سیمایش، داشت برای رفتن به کلاس دوم آماده میشد. کیف مرتب شده حورا هنوز هم روی میز مطالعهاش، تمنا میکرد که بار دیگر حورا به سراغش برود.
با هقهق روی زمین سرد مطب نشست. مطبی که مادرش با عشق در آن کار میکرد. ناله وار زمزمه کرد:
- مامان کاش اون زن بارداره لعنتی رو معاینه نکرده بودی، کاش هیچوقت مسئولیتش رو قبول نکرده بودی، کاش اون روز نحس برای زایمان بچهی لعنتیش به بیمارستان برنگشته بودی!
با عجز مشتش را به زمین کوبید.
- کاش هیچوقت پزشک نمیشدی؛ کاش کاش کاش... .
خسته شده بود، از تمام کاشهایی که سودی نداشت! دستش را به دیوار گرفت تا بلند شود؛ امّا تکان نخورد. چشمانش فقط یک چیز را میدید. پروندهای که درون کادر قرمز رنگش تنها یک چیز را نوشته بود... .
«جهــان آرا»