. . .

در دست اقدام رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
8f8b1b6061796259_(1)_j83w.jpg



نام رمان: تاریکی به کام

نام نویسنده: هانیه فاتحی


ناظر: @ماهِ نزدیک

ژانر: عاشقانه_مافیایی

خلاصه:
فریادی در بند تاریکی!
روشنی اش با قدم های استوار، در تاریکی آشنایی فرو رفت. غرق شد!
سیاهی در عمق وجودش فریاد کشید، تنش را به رعشه انداخت؛
حوا دختری که به ناگهان صاعقه ای زندگی روشنش را به تاریکی دعوت کرد.
تاریکی که حس انتقام را درون قلب و عقلش پرورش داد. انتقام از مردی به جنس یخ زدگی!
چنگ زد، برای رهایی از تمام تاریکی هایی که به وجودش سرایت می‌کرد.
به ناگهان تاریکی به کامی شیرین تبدیل شد.
تاریکی با عطر وجود او... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
862
پسندها
7,343
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2_ilm8.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
349
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #3
پارت 1

حوا:


ع×ر×ق سردی را روی ستون فقراتش حس کرد. خودش بود با همان لبخند همیشگی‌اش، با لبخندی که سرشار از امید به آینده بود و چشمانی نورانی که از او می‌خواست، ادامه دهد.دلش فریادی به وسعت تمام دلتنگی‌هایش خواست. برای کلامی حرف زدن تمنا کرد؛ امّا با حس این‌که قدرت تلفظ هیچ چیز را ندارد، پیش خودش فکر کرد که نکند لال شده است؟ نکند بدبختی دیگری به لحظات زندگی‌اش اضافه شده است؟
روی لبانش دستی کشید، تکان نمی‌خورند؛ امّا می‌خواست حرف بزند و شاید هم جیغ‌های پشت سرهم بکشد؛ امّا او فی‌الحال لبخندش غمگین بود.
با نگرانی نگاهش می‌کرد؛ پس نگاه نورانی‌اش را کجا فرستاده بود؟ در مقابلش آلبوم عکسشان را دید که ذره ذره در دستان پدرش سوخت. با وحشت خواست پا تند کند؛ امّا حتی تکان هم نمی‌خورد، به نفس نفس افتاد، مشت‌هایش را حواله خودش کرد که به ناگهان با نفس تنگی از خواب پرید.
نگاهی به اطرافش انداخت، اتاق در تاریکی غرق بود؛ امّا نه به اندازه‌ی تاریکی زندگی‌اش! با هق‌هق به گریه افتاد و صدای دردمندش را رها کرد. واهمه‌ای از بی‌خواب شدن کسی نداشت.
درست مثل دیوانه‌ها به یک‌باره ساکت شد؛ چه کسی را می‌خواست بی‌خواب کند؟ به چه کسی می‌خواست پناه ببرد؟ به دیوارهای خانه؟ یا شاید هم به گلدان‌های اطلسی مادرش و شاید هم به سجاده‌ی پدرش! با فکر به تمام نداشته‌هایش، به زندگی لذت بخشی که داشت و حال ویران شده‌ بود و حالا جلوی چشمانش به او زبان درازی می‌کرد، قهقهه دیوانه‌کننده‌ای زد!
و بعد اشک‌هایش بود که روی گونه‌های به قول مادرش از جنس مخملش فرو می‌ریخت، درست مثل زندگی‌اش که فرو ریخته بود... .

***
با بی‌حوصلگی به فضای سر سبز رو به رویش خیره و پاهایش را تکان می‌داد. با دستی که روی شانه‌اش قرار گرفت، چشمانش را ناخودآگاه بست. در دل خدا را شکر کرد که حداقل خدا فکر گرفتن نیکا به سرش نزده؛ چه ناشیانه فکر می‌کرد که خدا قصد دارد، تمام دار و ندارش را به یک‌باره بگیرد. هرچند که جز این بود.
چشمان بی‌فروغش روی نیکا ثابت ماند، نیکا هربار با دیدن چشمان مشکی رنگ حوا، درد را در گوشه گوشه جسمش حس می‌کرد. حوا دیگر حوا نبود! دختری که رو به رویش بود، فقط از نظر ظاهر به حوا شباهت داشت. البته اگر گودی زیر چشمان، لب‌های ترک خورده، موهای چرب و ظاهر آشفته‌اش را ندید می‌گرفت.
دستش را روی شانه‌های حوا محکم‌تر کرد، خواست زمزمه کند که او کنارش هست، فریاد بزند و بگوید که تا این اندازه هم بی‌کس نیستی!
سر حوا روی شانه‌هایش نشست:
- حس می‌کنم دکتر لازم شدم.
نیکا با وحشت نگاهش کرد.
- چی شده؟ جاییت درد می‌کنه؟ آره؟
لبخند دردناکی روی لب‌هایش نشست:
- آره، درد دارم.
دستش را روی قلبش کشید.
- این‌جا!
نیکا بی‌طاقت در آغوشش کشید و با بغض زمزمه کرد:
- زندگی ادامه داره حوا.
به یک باره دندان‌هایش را روی هم سایید و با خشمی که هر لحظه شعله می‌کشید، اجازه حرف زدن به نیکا را نداد.
- زندگی ادامه داره، برای انتقام از مسبب بدبختی هام... !

***
باربد:

لگد آخر را به پهلوی مرد زده و بی‌قید و بند قهقهه‌ی بلندی زد! صورت مرد مقابلش دیگر قابل مشاهده نبود. خودش را روی صندلی پرت کرد. تن دردمند مرد حس قدرت را درونش زنده کرد. لبخند دندان نمایی زد:
- خداروشکر کن که رئیس این کارای خورده ریز رو حتی بهش فکر نمی‌کنه؛ وگرنه هر تیکه از جسم مزخرفت یه گوشه از این سالن افتاده بود.
با سرخوشی قهقهه‌ی بلندتری زد:
- خیلی احمقی مرد، خیلی! تو چطور پیش خودت فکر کردی که می‌تونی به رئیس نزدیک شی؟
منتظر جوابی نشد، سرخوشانه آدامسی با طعم نعنای خالص به سمت دهانش پرت کرد و چینی به پیشانی‌اش داد. روی بسته را خواند و با خشم به سمتی پرتابش کرد.
- این مارک چه طعم مسخره‌ای داره!
بی‌توجه به آن مرد که مانند ماهی درحال جان دادن بود، به سمت در حرکت کرد. لحظه‌ی آخر بی‌حوصله به سمتش برگشت و به ثانیه‌ای نکشید که اسلحه مشکی رنگش را بیرون کشید و بعد صدای شلیک و جسم کاملاً بی‌جان مَرد!
شانه‌ای بالا انداخت:
- صدای ناله‌هات رو اعصابم بود.
سوت زنان عقب گرد کرد و از سالن بیرون زد. خدمتکار‌ها با عجله از این‌طرف به آن‌طرف می‌رفتند و در تکاپو بودند. ابرویی بالا انداخت و پیش خودش پرسید: «آیا برای آمدن رئیس خوشحال است؟ رئیسی که پسرعمویش هم حساب می‌شد و این یعنی نسبت خونی!»
لبخند کم‌رنگی زد، شاهو برمی‌گشت، به‌زودی... .
***
حوا:

با بی‌حوصلگی پرونده‌ها را تندتند ورق زد، نبود که نبود. نیکا هم تایید کرده بود که کارش هیچ فایده‌ای ندارد؛ امّا پیدایش می‌کرد، مجازاتش می‌کرد، شاید هم تحویل پلیس می‌داد، هنوز تصمیم قطعی نگرفته بود.
انگار خودش هم می‌دانست که فایده‌ی چندانی ندارد؛ حتی به خود زحمت نداده بود که نوع انتقامش را تعیین کند. با بغض پرونده‌ها را با قدرت به سمت دیوار پرت کرد و دستش را روی سرش گذاشته و به ضعفش لعنت فرستاد.
آن‌ها خانواده‌اش را برای همیشه گرفته بودند. جسم بی‌جان پدر و مادرش، به همراه حورایه طفل معصومش را به یاد آورد. جسم سوخته تک‌تکشان پیش چشمانش زنده شد. موهایش را با نفرت کشید، نباید ضعیف باشد، نباید!
حورای قشنگش، خواهر کوچک خوش سیمایش، داشت برای رفتن به کلاس دوم آماده می‌شد. کیف مرتب شده حورا هنوز هم روی میز مطالعه‌اش، تمنا می‌کرد که بار دیگر حورا به سراغش برود.
با هق‌هق روی زمین سرد مطب نشست. مطبی که مادرش با عشق در آن کار می‌کرد. ناله وار زمزمه کرد:
- مامان کاش اون زن بارداره لعنتی رو معاینه نکرده بودی، کاش هیچوقت مسئولیتش رو قبول نکرده بودی، کاش اون روز نحس برای زایمان بچه‌ی لعنتیش به بیمارستان برنگشته بودی!
با عجز مشتش را به زمین کوبید.
- کاش هیچوقت پزشک نمی‌شدی؛ کاش کاش کاش... .
خسته شده بود، از تمام کاش‌هایی که سودی نداشت! دستش را به دیوار گرفت تا بلند شود؛ امّا تکان نخورد. چشمانش فقط یک چیز را می‌دید. پرونده‌ای که درون کادر قرمز رنگش تنها یک چیز را نوشته بود... .
«جهــان آرا»
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
349
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #4
پارت 2

***
باربد:

لیوان آب پرتقال خوش طعمش را مزه‌مزه کرد، با لذت به لیوان حرکت دورانی داد و جرعه‌ای دیگر نوشید. باصدای باز شدن در عمارت و همهمه‌ی کارکنان، لیوان درون دستش ثابت ماند و لبخند روی لبانش نقش بست. خدمتکاری با عجله به سمتش آمد.
- آقا باربد؟ شاهوخان... .
فرصت ادامه دادن حرفش را نداد، از جا برخواست، لیوان را روی میز هول داد و با قدم‌های بلند از سالن بیرون زد. بیرون رفتنش همانا و وارد شدن ماشین‌های لوکس طوسی رنگ به داخل عمارت هم همانا. طوسی؟! رنگ محبوبه رئیس. ماشین‌ها به ترتیب کنار هم ایستادند.
با پیاده شدن راننده‌ی ماشین غول‌آسا و باز شدن درب سمت عقب، لبخند روی لبانش عمیق‌تر شد و شک نداشت که لبان تک‌تک کارکنان عمارت هم با لبخندی مزین شده است. با اینکه روی خوشی از رئیس نمی‌دیدند؛ امّا امنیت عمارت و گاهی هم تهران شلوغ، با وجودش تضمین میشد.
خیره به ماشین ماند، مشتاقانه منتظر دیدنش بود. ثانیه‌ای بعد کفش‌های مشکی رنگ چرم اصلش و پاچه‌های خوش دوخت شلوارش نمایان شد و بعد هیبت بزرگ و جذابش به چشمانش خورد.
هم‌زمان با پیاده شدنش ته‌مانده‌ی سیگارش را زیر پا له کرده و سر بلند کرد.
در دل اعتراف کرد که بارها حسرت جایگاهش را با جان و دل خورده است؛ چه کسی فکرش را می‌کند که این مرد جوان و جسور در سن سی و دو سالگی وارث اصلی جهان‌آرایی‌ها محسوب می‌شود؟ در آن لحظات شک نداشت که حضور رئیس خوش استایلش در وجود تک‌تک زنان حاضر تپش قلب بی‌سابقه‌ای به راه انداخته است!
با قدم‌های بلندی خود را به سمتش رساند و با صدایی که خوشحالی‌اش را می‌رساند، لب باز کرد:
- خوش اومدید رئیس.
چشمان سردش چرخید و رویش ثابت ماند و بی‌حرف سری تکان داد و دستی روی شانه‌اش زد، این از طرف شاهوخان یعنی لطف بی‌اندازه! از کنارش گذشت که این‌بار با صدای بلندتری گفت:
-خوش اومدید به عمارت خودتون. «عمارت جـهان آرا»
پوزخندی روی لبانش نقش بست و بی‌اهمیت با قدم‌های محکم و استوارش به راهش ادامه داد.
***
حوا:

با فریاد نیکا چشمانش را بست.
- احمق نباش حوا، مگه الکیه؟ ان‌قدر بی‌فکر حرف نزن!
بی‌حوصله و باخشم به سمت اتاق رفت و درست رو به روی صورت نیکا در را محکم بهم کوبید؛ امّا نیکا دست بردار نبود، مشت‌های محکمش به در یاسی رنگ اتاقش اصابت کرد.
- حوا در رو باز کن، ببینم. بسه هرچی مراعاتت رو کردم، بسه هرچی گفتم درکش کن، باید بابا رو بندازم به جونت؟
مشت محکم دیگری به در زد و این بار نالان زمزمه کرد:
- بسه حوا، بسه دختر، بزار روح دایی و زن دایی، روح حورا در آرامش باشه.
با خشمی که در گوشه‌گوشه‌ی جسمش به یک‌باره شعله کشید، در را باز کرد.
- روحشون در آرامش باشــه؟ آره؟ با قاتلی که راست‌ راست با خیال راحت تو این تهران لعنتی قدم برمی‌داره؟
فریاد کشید:
- روحشون در آرامش باشه؟ چطوری؟ با داشتن دختر ضعیفی که من باشم؟
این‌بار با بغض زمزمه کرد:
- روحشون در آرامش نیست، نیکا نیست. هرشب کابوسشون رو می‌بینم. حورای قشنگ من سوخته و مچاله شده زیر خروارها خاک رفت، بابای دست گلم با اون ابهت از سوختگی زیاد درست مثل یه جنین به خودش پیچیده بود و اما مامان، مامان عزیزم که هرگز کسی باور نمی‌کرد، دختری به‌هم سنی من داشته باشه، لحظه آخر با درد زمزمه کرد، ناله کرد که نمی‌خواست اون زن بچش رو از دست بده.
با حالی زار زانو زد، نیکا با صورتی خیس در آغوشش کشید. با غم و شعله‌های خشمی که در لحن کلامش نمایان بود، زمزمه کرد:
- سیاه می‌کنم زندگیشون رو نیکا، هر لحظه کاری می‌کنم که آرزوی مرگ کنند.
و امّا این‌بار نیکا نیز در آن لحظه‌ی عجیب با او موافق بود. بی‌مخالفت و در سکوت کنار حوا اشک ریخت.

***
شاهو:

بی‌تفاوت نگاهش را از باربد گرفت:
- مهمونی؟ احمقانه‌ست.
باربد کلافه سعی کرد، آرام‌تر کلماتش را به‌کار ببرد، تا شاید لحظه‌ای توجه کند.
- شاهوخان اونا می‌خوان باهاتون ملاقات کنند، اصرار به دیدار دارند، اجازه بدید که یه مهمونی ترتیب بدیم، به اسم برگشتنتون. بعد از دو ماه، دلیل قانع کننده‌ایه.
بی‌توجه دستش را سمت در گرفت و بی آنکه زحمتی به خود دهد تا سرش را بلند کند، گفت:
- بیرون.
باربد ناتوان بار دیگر شانسش را امتحان کرد:
- شاهوخان به خاطر خودمون، پیشرفتمون، شما داخل مهمونی شرکت نکنید. طبقه‌ی بالا فقط چند دقیقه‌ای باهاتون ملاقات داشته باشند.
نگاه سردش را بالا آورد، باربد لحظه‌ای از سرمای نگاهش لرزید.
- داری برای من تعیین تکلیف می‌کنی؟
با وحشت سرش را تکان داد و زمزمه کرد:
- من غلط بکنم برای شما چیزی رو تعیین کنم، فقط... .
بی حوصله دستش را تکان داد.
- کافیه! حوصله حرف دیگه‌ای رو ندارم، مهمونی رو ترتیب بده، برای ده دقیقه زمان دارند که طبقه‌ی بالا با من ملاقات داشته باشند.
از جا برخواست، پشت به در و رو به پنجره ایستاد. باربد که موافقت شاهو برایش جزء اتفاقات عجیب زندگی‌اش بود، بی‌صدا و با شادمانی بعد از تعظیم مودبانه‌ای از در بیرون زد.
چشمانش را دور تا دور حیاط چرخاند و روی تاب آهنی زیبای عمارت مکث کرد، پوزخندی زد. صداهای نامفهومی در سرش انعکاس گرفت. «شاهو؟ مادر مواظب باش»، «صدای خنده هایشان»، «تو بزرگ میشی و تنها وارث عمارت جهان‌آرایی‌ها یه روزی فقط تو هستی!»، «صدای بغض دار مادرش: - مادر دلت نگیره از بی‌مهری‌های آدمای عمارت!»و «صدایی که خطاب به آن‌ها فریاد می‌کشید: گم‌شید از این عمارت! جای شما از اولم این‌جا نبوده.» چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید، یاد گرفته بود که کنترل کند، خشمش را، احساساتش را و باز هم پوزخندی دیگر! مطمئناً در جسم و روح این آدم احساسی دیگر پیدا نمیشد‌؛ مانند حیوانی درنده، خطرناک و بی‌رحم شده بود!
***
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
349
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #5
پارت 3

حوا:


در چند روز گذشته دویده بود، نفس نفس زده بود، به این در و آن در زده بود و حالا با لبخندی که بعد از چند ماه روی لب‌هایش جاخوش کرده است، وسط سالن خانه به بسته‌ای که با پیک به در خانه رسیده بود، لبخند میزد. بالاخره توانسته بود با کمک دوست پدرش که آدم سرشناسی بود، آدرس را پیدا کند. با ذوق شماره‌ی آقای رادمنش را گرفت. بعد از چند بوق جوابش را داد:
- سلام دخترم، بسته به دستت رسید؟
- سلام عمو، من واقعاً نمی‌دونم که چطور ازتون تشکر کنم! بله، الان برام آوردن.
صدای مرد غمگین شد:
- نزن این حرفو، ما باید بیشتر از اینا برای دختر احمد خدابیامرز وقت بزاریم.
بغض آلود لبخند زد، باز صدای مرد در گوشش پیچید:
- حوا جان من پرس و جو کردم، اولش خودم نتونستم اطلاعات خاصی پیدا کنم، با کمک چندنفر از دوستانم موفق شدم که اطلاعات کمی به دست بیارم؛ امّا صاحب این خونه؛ نه، باید گفت عمارت، مالک شرکت‌های خیلی خیلی بزرگ‌تر و بین المللیه! آدم کله گنده‌ای حساب میشه که عکسی از چهرش جایی نمیشه پیدا کرد و این‌که این مرد مالک و وارث اصلیه تمام اموال جهان‌آرایی‌ها محسوب میشه!
ماتش برد، با چه کسانی رو به رو بود؟! صدای نیکا در سرش انعکاس پیدا کرد: «احمقانه‌ست حوا، فکر کردی همه چیز ساده‌ست؟ مثل افکار تو؟»
صدای رادمنش اجازه غرق شدن در افکارش را نداد.
- ازم خواستی کاری کنم که بتونی وارد اون خونه بشی، از این کار عاجزم حوا‌ جان، متاسفم؛ امّا متوجه شدم که پنجشنبه‌ی همین هفته مهمونی بزرگی ترتیب دادند که دلیلش رو هم هرکسی نمی‌دونه، با دردسرای زیادی تونستم یه کارت دعوت برای ورودت بگیرم، داخل بسته هست.
با این حرف‌ رادمنش حس کرد که قلبش از تپش ایستاد، همراه با لبخند صدایش ‌می‌لرزید.
- ممنونم عمو، خیلی خیلی ممنونم.
- مواظب خودت باش حوا، آدمایی که اون بالا بالاییا هم از کارشون سر در نمیارن، نباید آدمای جالبی باشن، نگرانتم. نگران دختر احمد رفیق از دست رفته‌م.
چشمانش را بست و اشکی مصرانه از گوشه چشمانش چکید، با حالی خراب خداحافظی کرد. نگاهی به بسته انداخت و با ناخن‌های بلند شده‌اش بسته را به آرامی باز کرد. برگه‌های داخل بسته را بیرون کشید. توجه‌اش به عکسی جلب شد، چنگ زد.
نفس کشیدنش سخت شد، زنی زیبا به او لبخند میزد. به خوبی صاحب این عکس را به یاد آورد، همان زن باردار! با خشم عکس را مچاله کرد و با شتاب به سمتی پرتاب کرد. فریاد لرزانش در خانه انعکاس پیدا کرد.
- کثافت! کثافت زندگی برات نمی‌ذارم. متنفرم از همتون! از بچه‌ای که زندگیم رو نابود کرد.
با بغض و صدای لرزانش ادامه داد:
- پیدات می‌کنم و می‌فرستمت پیش بچه‌ات.
***
شاهو:

با قدم‌های بلند از سالن بزرگ شرکت گذشت.
باید سری به کارخانه هم می‌زد و کارهای این مدتی که نبود را چک کند. با دیدنش تمام کارکنان با احترام ایستادند. غرور تمام جانش را در برگرفت. بهترین‌ها در خدمتش بودند و این را مدیون خودش بود و بس!
هیچ کسی را برای لحظه‌ای شریک این قدرتی که حالا داشت، نمی‌دید. مرد قدرتمندی بود و هرکسی لیاقت دیدنش را هم نداشت.
وارد اتاق بزرگ و پهناورش شد، کت مشکی رنگش را با اقتدار از تن بیرون کشید و روی آویز انداخت. از چروک شدن لباس‌هایش متنفر بود. پشت میز نشست و بی‌معطلی چرخید، حال رو به رویش پنجره‌ی سرتاسر شیشه‌ای بود که شهر را زیر پایش به نمایش می‌گذاشت. خیره به اجسام کوچکی که شامل آدم‌ها، ماشین‌ها و خانه‌ها میشدند، ماند. در اتاق به صدا در آمد.
- بیا تو.
زیر چشمی نگاهی به آن سمت انداخت، مرد مسنی با سینی قهوه تلخش جلو آمد، متوجه لرزش دستان مرد از ترس بود.پوزخندی زد، مرد به ناگهان آستین لباسش به سینی گرفت و قهوه روی میز ریخت. وحشت زده و با لکنت به حرف آمد:
- آقا معذرت می‌خوام، الان میزتون رو تمیز می‌کنم.
ابرویی بالا انداخت، سرد زمزمه کرد:
- بیرون.
مرد با شتاب سرش را بلند کرد.
- آقا... .
فرصت ادامه حرفی را نداد، به در اشاره‌ای زد.
- کلمه‌ای ادامه بدی، کلاً از شرکت باید بیرون بزنی.
مرد وحشت زده، عقب عقب رفت و بعد ناپدید شد. از تمام آدم‌های مسن نفرت داشت. او را یاد جهان‌آرای بزرگ می‌انداختند. در دلش کسی زمزمه کرد؛
«اصلا کسی هست که از آن نفرت نداشته باشی؟!»
تماسی با مجد، معاون شرکت گرفت تا سریع خودش را برساند و بدون کم و کاست، از دو ماهی که نبود، بگوید. مجد دقیقه‌ای بعد وارد اتاق شد. با سرعت تمام مدارک را رو به رویش قرار داده و به‌طور خلاصه توضیح داد. خوب بود که اطرافیانش می‌دانستند، شاهو هرگز حوصله جملات اضافه را ندارد. با صدای مجد، اخم‌هایش درهم شد:
- آقا راستی، ممنون برای مهمونی امشب.
در دل لعنتی به روح اجداد باربد فرستاد. بی‌حرف سری تکان داد؛ ولی مجد دست بردار نبود.
- تعجب کردیم آقا، شما آخه زیاد اهل مهمونی رفتن و مهمونی گرفتن نیستید.
با اخم نگاهی به چشمانش انداخت، مجد با دیدن چشم‌هایش آب دهانش را پرصدا قورت داد. چندشش شد، آدم وسواسی نبود؛ امّا به‌شدت تمیز بود. با اقتدار همیشگی‌اش از جا برخواست و به کتش چنگ زد و از اتاق بیرون رفت. همه چیز را چک کرده بود و دیگر نیازی به ماندن بیشترش نبود. به سمت کامارو طوسی رنگش، قدم برداشت. با ژست خاص خودش سوار شد و بی‌درنگ پا روی گاز فشرد، آرنج دستش را به شیشه تکیه داد و انگشت اشاره‌اش را روی لبانش قرار داد.
سرعت ماشین هرلحظه بالاتر می‌رفت، در یک تصمیم آنی حرکت اتومبیل را تغییر داد. گوشی را در دست گرفت، روی اسم مهتا دستش را فشرد. بوق اول خورد و سریع جواب داد. می‌دانست که بوق دوم بخورد، دیگر شاهو بی‌خیالش می‌شود.
ناز صدایش را بیشتر کرد :
- شاهوخان؟! چقدر دلتنگتون بودم.
امّا شاهو بی‌تفاوت و با صدایی رسا جمله‌اش را گفت و تماس را قطع کرد.
-ده دقیقه دیگه، آپارتمانم باش.
از نظر او مهتا برای نیازهای مردانه‌اش مناسب بود که گهگاهی به سراغش می‌آمد. مهتایی که مدل مشهوری بود و به تازگی پایش به مجله‌های مد روز آمریکا باز شده بود؛ امّا برای او مهتا فقط برای نیازهایش قابل پذیرش بود. پوزخندی زد، تمام زن‌ها در نظرش زیادی بی‌ارزش بودند؛ جز یک نفر!
به محض رسیدن، مهتا را دید که مثل همیشه شیک‌پوش به انتظارش ایستاده. با ناز به سمتش قدم برداشت، دستش را به صورتش نزدیک کرد؛ امّا در نیمه‌ی راه قفل دستان شاهو شد و صدای خشن شاهو:
- یادت نره، فقط اینجایی تا وظیفت رو انجام بدی و بری. می‌دونی که از احساسی شدن، متنفرم!
فرصت دیگری نداد و خودش زودتر از مهتا وارد آپارتمان شد.
***
حوا:

در آینه نگاهی به سر تا پای خود انداخت. بیلر مشکی رنگی به تن داشت، پاچه‌های شلوارش راستا بود و آستینش به طرز زیبایی به شکل مچی در آمده بود. موهای ابریشمی‌اش را بالای سرش بسته و چشمانش کشیده‌تر به نظر می‌رسید. آرایش ملیحی هم روی صورتش نشانده بود. ناخودآگاه نگاهش درون آینه به سمت نگین زیر لبش کشیده شد، دستی روی نگین کشید و به یاد آورد که مادرش با دیدن نگین زیر لبش؛ چه جنجالی به پا کرد و در آخر پدرش پا درمیانی کرده بود. لبانش از بغض لرزید، نفس عمیقی کشید و افکارش را پس زد. مانتو جلو باز صورتی رنگش را پوشید. شال مشکی‌اش روی موهای خوش حالتش جا خوش کرد.
به عقب برگشت، با چشمان ملتمسانه نیکا رو به رو شد، که نگاه دزدید. سعی داشت خودش را به بی‌خیالی بزند؛ امّا خوب می‌دانست، استرس بدی به جانش افتاده، زیر لب از خدا کمک خواست. با لبخند صورت نگران نیکا را بوسید.
- نگران هیچی نباش، زوده زود برمی‌گردم؛ قول می‌دم که خطری برای خودم درست نکنم.
نیکا با لودگی ادایی در آورد و گفت:
- آره، یادم نبود که جنابعالی برای تفریح به اون مهمونی کوفتی میری.
خنده‌ی خفه‌ای کرد و لپ نیکا را کشید، منتظر اعتراضش نماند و از خانه بیرون زد. به سمت دویست و شش سفید رنگش رفت و سوار شد، سریع کولر را زد. گرمش بود؟ در این هوا؟ مسخره بود که در این سرما تمام بدنش گر گرفته است. این گرما از کجا سر به جانش زده بود؟! صدایی از درونش نهیب زد: «گرما نیست، استرسیه که کل وجودت رو گرفته.»
با عصبانیت مشتی به سرش زد، تا افکارش را دور کند. استارت زد و حرکت کرد. آدرس را از حفظ بود، این چند روز هرلحظه و هرساعت چشمانش روی آدرس چرخیده بود. طبق محاسباتش حدود بیست دقیقه‌ی دیگر می‌رسید. سیستم را روشن کرد و صدایش را بالا برد، نمی‌خواست صدای افکارش را بشنود. آهنگ خواننده‌ی محبوبش را زیر لب زمزمه کرد؛ امّا دقیقه‌ای بعد با اوج گرفتن آهنگ عصبی سیستم را خاموش کرد و ترجیح داد که بقیه راه در سکوت بگذراند.
بعد از طی کردن مسیر نگاهش به خیابان سوت و کور افتاد، داخل کوچه‌ی پهناور و سرسبزی پیچید. حقیقتاً زیبا بود! عمارتی که حال با چشم نظاره‌گرش بود، به درخشانی قصری که حتی فکرش را هم نمی‌کرد، وجود خارجی داشته باشد. ماشین‌های زیادی رو به در پارک شده و تعدادی از ماشین‌ها داخل عمارت بودند، عمارتی به وسعت یک امپراطوری! ترجیح داد دویست و شش محبوبش که در جمع آن همه ماشین لوکس زیادی بی‌کس مانده بود را داخل کوچه‌ای پارک کند.
کیف دستی شیکش را دست گرفت. کارت دعوت درون دستانش فشرده شد. چشمانش به نگهبانان زیادی که درب ورودی ایستاده بودند، خورد. در دل پوزخندی زد و زیرلب زمزمه کرد:
- بزدلای ترسو، بایدم این همه نگهبان دور خودتون جمع کنید.
کارت را رو به نگهبان گرفت. نگاهی انداخت، مودبانه کنار رفت. قلبش با شدت بیشتری کوبید. در دل زمزمه کرد: «نباید بترسی حوا، نباید!» چهره‌ی خندان حورا پیش چشمانش جان گرفت. چشم غره‌های مادرش را برای نخوردن صبحانه‌اش، دستان پدرش که حمایت‌گرانه دور شانه‌اش می‌پیچید.
بغض آشنایی بر گلوی ظریفش چنگ زد. سرفه‌ای کرد و چشمانش را فشرد و باز کرد. حال با اطمینان قدم‌های بلندتری برداشت، آماده بود که تک تک آدم‌های این عمارت را بسوزاند! الخصوص میراث خور بزرگ جهان‌آرا را!
«و چه می‌دانست، خودش هم در این آتش می‌سوزد!»
قدم برداشت و حال سرش از تصمیمات درون قلبش بالا بود. قدم برداشت و ورق جدیدی از زندگی‌اش را با قدم‌هایش شروع کرد.
***
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
349
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #6
پارت 4

شاهو:


کلافه یقه‌ی پیراهن سفید رنگش را صاف‌تر کرد. حوصله هیچ چیز را نداشت. آدم‌های مهمی را ملاقات کرده بود؛ امّا باز هم اهمیتی نداشت. بیشتر عصبی بود، از اینکه برای دقیقه‌ای هم که شده باید به پایین برود. خیالش از بابت مهمان ها راحت بود، همه شناخته شده و زیر نظر بودند.
کت مشکی رنگش را به تن کرد، دو دکمه بالایی پیراهن سفیدش باز ماند، دستش را درون جیب راست خود فرو کرد و با دست چپ لبه‌ی کت را گرفت و از اتاق بیرون زد.
با اقتدار از پله ها پایین رفت. هر لحظه نگاه خیره افراد حاضر را بیشتر حس کرد، پوزخندی زد! او بود و غرورش! کل تهران که هیچ باید کل جهان، مقابلش سر خم می‌کردند.

***
حوا:

با نفس عمیقی وارد سالن عمارت شد. اطمینان کامل داشت؛ از قدم‌هایی که حال محکم برمی‌داشت. چشمانش را بالا آورد، نگاهش مات مردی شد که با اقتدار از پله‌ها پایین می‌آمد. «جذاب ، مغرور ، محکم» از مرد مقابلش که تعدادی با حسرت و تعدادی دیگر با علاقه نگاهش می‌کردند، فقط همین سه کلمه را می‌توانست، توصیف کند. با اخم نگاه گرفت، صدای دختر مقابلش که با شیطنت و حسرت رو به دختر کناری‌اش حرف میزد را شنید:
-بایدم اینقدر جذاب و مقتدر باشه، تمام هست و نیست جهان آرا مال این مرده!
دستانش یخ بست! خودش بود؛ امّا این مرد جوان با چه سرعتی به این همه موفقیت رسیده بود؟! لبانش را با بغض گزید. خانواده او بخاطر جنین از دست رفته‌ی این مرد زیر خروارها خاک بودند.
دستانش مشت شد، اشک در چشمانش حلقه بست. مردی دیگر، که از لحظه ورود، متوجه شده بود، به همه‌چیز رسبدگی میکند! به ناگهان نگاهی چرخاند و چشمانش به او افتاد. قلبش فرو ریخت، چشمانش جست و جوگرانه در حوالی‌اش چرخید. ناخودآگاه هول شده قدمی عقب رفت. در چهره مرد هیچ چیز مشخص نبود.
از پایش نیشگون محکمی گرفت؛ تا به خود بیاید. مرد با زیرکی و بی‌اعتنا نگاه گرفت. با خیال خام نفس عمیقی کشید؛ امّا دقیقه‌ای بعد در کنار گوش بادیگاردی چیزی زمزمه کرد. بادیگارد با دقت نگاهی به سمتش انداخت، آب دهانش را محکم قورت داد و نگاهش را ناشیانه اطراف سالن چرخاند. با دیدن میز خالی به آن سمت پا تند کرد و تقریباً خودش را روی صندلی پرت کرد.
در دل به خود نهیب زد و منتظر بود که در هرساعت و دقیقه‌ای به سراغش بیایند و بازخواستش کنند؛ امّا در کمال تعجبش همه‌چیز آرام بود و کسی با او کار خاصی نداشت! البته اگر درخواست‌های رقص بعضی از افراد حاضر را نادیده می‌گرفت.
با زیرکی سعی کرد، ادم‌های خاص مهمانی را شناسایی کند. در آن جمع همان مردی که در ساعات اول به گونه ای موچش را گرفته بود، را زیر نظر داشت، که مدام کنار مرد این عمارت بود. حدس اینکه او نیز آدم مهمی است، اصلاً برایش سخت نبود.
هنوز مشغول بررسی اطرافش بود که دختر زیبایی کنارش ایستاد، ناخودآگاه چشمانش به سمتش کشیده شد. در جواب نگاهش لبخندی زد و با صدای ظریفی زمزمه کرد:
- می‌تونم کنارتون بشینم؟
با لبخند سری تکان داد و گفت:
- بله، بفرمایید.
دختر با محبت دستش را دراز کرد و گفت:
- من ساغرم و شما؟
دوستانه دستش را فشرد.
- من حوا هستم، خوشبختم.
ابرویی بالا انداخت، گفت:
- چه اسم زیبایی!
روی صندلی کنارش به راحتی تکیه زد و ادامه داد:
- شما مهمون باربدین دیگه؟
گیج فقط سری تکان داد، ساغر لبخند دیگری روی لبانش نشاند:
- چه سوالایی می‌پرسما، معلومه که مهمون باربدی؛ وگرنه شاهوخان که کسی رو حتی در حد دعوت کردن از طرف خودشون نمی‌بینند.
کمی فکر کرد، تا بالاخره دهن باز کرد و گفت:
- منظورتون از شاهوخان کیه؟
ساغر ابرویی بالا انداخت و خودش را به حوا نزدیک‌تر کرد. نامحسوس با چشمانش به همان مرد پرغرور، اشاره کرد.
- روی خوشش رو تا حالا کسی ندیده، بماند که با همین اخلاق خاص هم حاضرم قسم بخورم که الان از زن متاهل تا دختر مجرد حسابی تو نخشن.
در دل اسمش را زمزمه کرد. شاهوخان؟
شاهو به چه معنا بود؟
شاید به معنای یک شاه! بزرگ و قدرتمند!
صدای ساغر از فکر در آوردش. چشمکی زد و ادامه داد:
- من کارمند شرکت بین المللی شاهوخان هستم و زیاد ندیدمش، جز چندباری که برای چک کردن کارا به شرکت اومده بود. طبق معمول هم اگه دعوت شدیم، از طرف باربد بوده؛ البته از حق نگذریم که شاهو‌خان هرگز تو مهمونی‌ها شرکت نمی‌کنه. همین چند دقیقه‌ای هم که در جوارشون هستیم خودش نعمت بزرگیه.
جمله آخر را با لودگی بیان کرده بود که باعث خنده حوا شد. اما درست ثانیه ای بعد مرد از مهمانی بیرون زد. حال به حرف‌های ساغر ایمان آورد، همین چند دقیقه‌ای هم که بود، نعمت بزرگی محسوب می‌شد. بی‌خیال نفس عمیقی کشید که صدای محکمی کنار گوشش زمزمه کرد:
- بیرون منتظرتون هستم، شاهو خان سوالایی ازتون دارند.
با وحشت رو گرداند؛ امّا دیگر کسی نبود. شاهوخان با او؟! چشمانش را از وحشت کمی بست، کوبش قلبش نشانه‌ی هیجان زیادش بود. آن مرد حتی فکر و نامش هم برایش سنگین است؛ چه برسد به حضور مستقیمش!
با استرس از جا پرید، باید کاری می‌کرد. باید دلیلی پیدا می‌کرد یا نسبتی برای ورودش به عمارت! با بیچارگی نگاه چرخاند، ساغر نیز برخواست، دستش را روی شانه‌اش گذاشت:
- چیزی شده؟
نگاه حوا روی چهره‌اش چرخید، می‌توانست اعتماد کند؟ چاره‌ای داشت؟ نه! هرگز چاره‌ای جز کمک گرفتن نداشت. آب دهانش را قورت داد و گفت:
- باید باهاتون حرف بزنم.
منتظر تایید ساغر نماند و با استرس لب زد:
- به دلیلی وارد این مهمونی شدم؛ امّا نباید کسی متوجه بشه، الان خواستن که برم برای حضورم به شاهوخان جواب پس بدم.
با حرفش تعجب در نگاه ساغر نشست، شاهوخان خواسته بود؟
او وقت این کارها را نداشت! متوجه موضوع کمک حوا شده بود، چشمان ملتمس حوا را درک کرد. لبخندی زد، دستانش را فشرد و گفت:
- بیا بریم، من درستش می‌کنم.
حوا درسکوت و از خدا خواسته دنبالش به سرعت راه افتاد. از سالن بیرون زدند و وارد حیاط بزرگ عمارت شدند. بادیگاردی مقابلشان ظاهر شد و به سمت راست هدایتشان کرد. به کلبه چوبی نزدیک شدند، همان مردی که در مهمانی مدام کنار شاهوخان بود،! با ابهت روی صندلی لم داده و از سیگارش کام عمیقی می‌گرفت.
ساغر پوزخندی زد. مطمعن بود که شاهوخان را اینجا نخواهند دید. باربد با دیدنشان ابرویی بالا انداخت و اشاره زد
- بشینید مادمازلا.
حوا از طرز نگاه مرد هرگز خوشش نیامد. با نشستن ساغر او نیز خانومانه کنارش نشست. ساغر اما زیرکانه لبخندی زد و گفت:
- چه خبره باربد؟ با دوست من کاری داشتی؟ تو این جمع غریبه، می‌دونی که؟
حوا با فهمیدن اینکه فرد مقابلش همان باربده گفته‌های ساغر است. بادقت بیشتری براندازش کرد. باربد اما ابرویی بالا انداخت و گفت:
- دوستی که می‌گفتی ایشونه؟
حوا گیج به ساغر نگاهی انداخت و ساغر بی‌تفاوت سری تکان داد. باربد که حال خیالش راحت‌تر شده بود. با نگاه دقیقی حوا را بررسی کرد:
- جذابی!
حوا خوب می‌دانست طرف صحبت باربد خودش است. اخم‌هایش غلیظَتر شد، هر لحظه به حرف‌های نیکا بیشتر ایمان می‌آورد، هیچ چیز ساده نبود؛ مانند نقشه‌های بچه‌گانه درون سرش! باربد خیره به دختر مقابلش لبخند زد. از نظرش زیبا و نچرال بود. حس می‌کرد، دختر سختی باید باشد. خوشحال بود که به گفته ساغر درمورد دوستش، قرار بود بیشتر با دختر مقابلش ملاقات داشته باشد.
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
349
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #7
پارت 5

بعد از ساعتی بالاخره رضایت داده بودند، شام را سرو کنند. حوا بی‌حوصله مشغول خوردن تکه مرغ سرخ شده‌ای شد. ساغر با محبت تیکه‌ای از ماهی برش زده، روی بشقابش گذاشت. چشمکی زد:
- خوشمزس، امتحانش کن.
خیره‌ی ساغر ماند؛ چرا تا به این اندازه کمکش کرده بود؟ اصلا چگونه باربد به سرعت کوتاه آمده بود و حتی ذره‌ای به حضورش شک نکرده بود؟!
بی‌حوصله بود، نقطه اصلی این ماجرا را همان ده دقیقه دیده بود و دیگر خبری از او و حضورش نبود. نفس کلافه‌ای کشید و سعی کرد، افکارش را پس بزند. آرام مشغول خوردن غذایش شد.
در همان حال سرش را کمی بلند کرد. با دیدن باربد که به سمتشان می آمد، غذا در گلویش ماند. باربد بی تفاوت با بشقاب درون دستش مقابلش نشست.
- نمی‌دونید؛ چه افتخاری بهتون بخشیده شده که من تصمیم گرفتم، شامم رو سر میز شما سرو کنم.
چینی به دماغش داد که باعث قهقه باربد شد. ساغر بیخیال تکه دیگری از کبابش را درون دهانش جا داد و شانه‌ای بالا انداخت:
- دمت‌گرم! اخه ما داشتیم، له له می‌زدیم، برا حضور جنابعالی.
حالا نوبت او بود که سرخوشانه بخندد. حس خوبی به ساغر داشت، دختر جسوری بود. باربد اخمی کرد و بحث را عوض کرد:
- تا کی اینجایید ساغر؟
ساغر با توجه به کسل بودن دختری که به تازگی با او آشنا شده بود، ناخودآگاه گفت:
- حوا یکمی کار داره، بعد از خوردن شام، البته اگه شما اجازه بدی که بخوریم، باید بریم.
باربد این‌بار با اخم سری تکان داد. دیگر حرفی میانشان رد و بدل نشد و فقط صدای قاشق و چنگال به گوش رسید. حوا ممنون بود، از ساغر که به خوبی درکش کرده و با بهانه‌ای اطلاع داده بود، بعد از شام می‌روند.
بعد از خوردن چند تکه ماهی عقب کشید. ساغر با سر اشاره‌ای زد و از جا برخواستند. به سمت خدمتکار زنی رفتند و درخواست کردند، مانتو و کیفشان را بیاورد. بعد از تحویل گرفتن وسایلشان، دستش توسط ساغر کشیده شد و به ناچار به سمت باربد رفتند.
ساغر با لبخند سری برای باربد تکان داد:
- ممنونم باربد، مهمونی خوبی بود. از شاهوخان هم از طرف ما تشکر کنید.
باربد اما بی‌توجه به ساغر سری تکان داد و خیره حوا شد. حوا زیر لب تشکری کرد که دست باربد مقابلش دراز شد. اخم‌هایش درهم شد، اصلا از او خوشش نمی‌آمد، مشکلی با دست دادن، نداشت؛ اما از ته دل از این مرد بدش می‌آمد.
باربد با دیدن مکث حوا ابرویی بالا انداخت و با لبخند دستش را پس کشید. در دل پوزخندی زد و با خود زمزمه کرد:
«این دختر را فقط برای یک هفته نیاز داشت و بعد، جایش پیش بقیه دوست دخترانش بود.»
حوا بی‌حوصله با همان اخم عقب گرد کرد، ساغر با لذتی که از رفتار حوا در دلش نشسته بود؛ دستی تکان داد و همراه حوا از عمارت بیرون زدند.
- من ماشینم رو نیاوردم، میشه منو برسونی؟
حوا با محبت سری تکان داد:
- معلومه که میشه، بریم کوچه جلویی پارک کردم.
به سمت دلبندش که همان دویست و شش سفیدش بود، رفتند.
سوار شد و ساغر کنارش جا گرفت، با سرعت از آن کوچه نحس و پهناور بیرون زد. چند دقیقه ای به سکوت گذشت، هر دو منتظر توضیح بودند. مطمئنا نه حوا و نه ساغر ساده از موضوع امشب نمی‌گذشتند. ساغر این‌بار بی‌حوصله زبان باز کرد:
- اهل مقدمه چینی نیستم، پس اصل موضوع رو میگم.
سمت حوا برگشت و ادامه داد:
- اینا آدمای معمولی نیستن دختر، نمی‌خوام منت بزارم، می‌خوام بگم تا درک کنی این موضوع رو؛ اما اگه یک درصد باهم اشنا نشده بودیم و تو دلیلی برا حضورت پیدا نمی‌کردی، جنازت تو اون خونه می‌پوسید.
با انعکاس کلمه جنازه درون سرش، با وحشت کنار خیابان روی ترمز زد. به همین راحتی؟جنازه‌اش می‌پوسید؟ به دلیل حضورش در آن مهمانی مزخرف؟ ساغر با دیدن قیافه وحشت زده حوا، دستش را روی دستانش گذاشت.
- نمی‌خواستم بترسونمت؛ اما هر دلیلی هم داشته باشی، نمی‌تونی بچه‌گانه با جونت بازی کنی!
لبانش لرزید، دلیل او هر دلیلی که نبود؟ بود؟ خانه‌ی سوت و کورش هر دلیلی نبود. مدیری که ندانسته دیروز با خانه تماس گرفته، تا اطلاع دهد که مدتی شده مدارس باز شده و شاکی بود، برای غیبت حورای نازنینش، هر دلیلی نبود.
چشمانش را بست و اشکی چکید، ساغر مات زده، خواست آرامش کند که اجازه نداد. ناخودآگاه خاطرات از نظرش گذشت. خاطرات خوشش در ذهنش، تکرار و تکرار شد.
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و دهان باز کرد:
-میدونی ساغر، خانواده کلمه قشنگیه و حس وجودشون قشنگ‌تر؛ اینکه پشتت گرم باشه به حضور پررنگشون.
خیره به نقطه نامعلومی زمزمه کرد:
- بابام متخصص مغز و اعصاب بود و مادرم متخصص زنان و زایمان.
لبخندی با بغض زد و اشکانش بیشتر ریخت:
- عاشق هم شدن، بابا می‌گفت، مادرت انقدر زیبا و دل‌فریب بود که همون لحظه ازش درخواست ازدواج کرده، می‌خندید و می‌گفت تو مثل مادرت نشیا، ناز زیاد داره، دمار از روزگار منه عاشق در آورد.
ساغر لبخند تلخی زد، از اینکه حوا برای تعریف از پدر و مادرش از «زمان گذشته» استفاده می‌کرد، دلش را به درد آورد. درک کرد که دختر مقابلش چقدر تنها است. با صدای دوباره حوا با جان و دل گوش سپرد.
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
349
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #8
پارت 6

- هردوشون دوتا از پزشکای موفق تهران بودند، عقیده داشتند که بیماراشون عزیزترین آدمای زندگیشون هستند؛ اما حورا خواهر قشنگم، اصلا مثل من نبود؛ آروم و خانوم بود. با ۸سال سن درک بالایی داشت!
آهی کشید و ادامه داد:
- می‌دونی ساغر همه‌چیز خوب بود، غذای خونگی مامان، حمایتای بابا، علاقه خالصه حورا، خنده‌های از ته‌دلم، شیطنتای دخترانم، همه چیز سرجاش بود. تقریبا مطمعن بودم که هیچکس نمی‌تونه زندگی آروم ما رو بهم بریزه! چون آزارمون به مورچه درحال گذر هم نمی‌رسید.
مکثی کرد، هوا را به ریه‌هایش هدیه داد.
- تا اینکه مامان یه روز سرمیز شام، از زنی گفت که همون روز برای چکاپ وضعیت هفت ماهگیش به سراغ مامان رفته. مدام می‌گفت که زن عجیبی بود. استرس بدی داشت و این برای بچش خطر محسوب میشد و اینکه برای کنترل وضعیتش دیر به پزشک مراجعه کرده؛ اما از کنار حرفای مامان بی‌خیال گذشتیم. مامان زیاد از کارش حرف میزد و عجیب نبود.
در دلش نفرت موج زد، بی‌رحم نبود؛ اما از آن زن دل‌چرکین بود:
- گذشت و زنی که هفت ماهه به سراغ مامان رفته بود، درست توی هشت ماهگی زمان زایمانش رسید! اون شب رو خوب یادمه، شبی که مامان از فیلم محبوبش برامون تعریف کرده بود و با تخمه‌های مختلفه روی میز هممون رو مجبور کرده بود که حواسمون رو به فیلم بدیم.
چشمانش را بست، صورت کاملا خیسش را حس می‌کرد، ساغر اما با ناراحتی خیره به دهان حوا مانده بود.
- گوشی مامان زنگ خورد، کاش اون‌شب به سرم زده بود تا اون گوشی لعنتی رو خاموش کنم. اصلا تمام راه‌های ارتباطی رو از بین ببرم، تمام درها رو قفل کنم و چراغا رو خاموش.
بغض دار خندید.
- اما خبر رو پرستارا رسوندند. مامان با وحشت به طرف اتاقش پا تند کرد، وحشت مامان بی سابقه بود. همیشه اعتماد کاملی روی کارش داشت؛ اما اون شب همه چیز متفاوت بود، ازم خواست من برسونمش و بابا مثل همیشه پیشونیش رو بوسید، انگیزه داد که اون بهترین پزشک زنانه و از پسش برمیاد.
مامان رو به بیمارستان رسوندم؛ اما از وحشت مامان منم استرس بدی گرفته بودم و به دنبالش دویدم، لباسش رو با عجله عوض کرد و به بخش زایمان پا تند کرد؛ اما با دیدن چند مرد غول آسا که مثل نگهبان پشت در صف کشیده بودند، هردومون مکث کردیم. مامان با ترس ازم خواست جلو نیام و جلو رفت که صدای یکی از مردا شوک زدم کرد. با صدای خشن مامان رو تهدید می‌کرد، داد میزد که اگه بچه سالم از این در بیرون نیاد، رئیسش زندگی برامون نمی‌زاره. حالا این من بودم که تمام تنم به رعشه افتاده بود.
پلک‌هایش را محکم فشار داد و گفت:
- ساعت‌ها پشت در منتظر موندم، مرد پشت در مدام به کسی اطلاعات می‌داد.
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
349
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #9
پارت 7

از خدا می‌خواستم به مامان کمک کنه؛ اما نشد، مامان خسته و با دستای خونی بیرون اومد، مرد جلو رفت و مامان نا امید سرتکون داد و ثانیه‌ای بعد قلبم از چیزی که دیدم، وایستاد. مرد زیر گلوی مامان رو گرفته بود و تهدید می‌کرد، جیغ زدم و نگهبانا رسیدن و مامان رو دور کردند و من فقط با وحشت خیره به مردی بودم که تهدید می‌کرد رئیسش زندگیمون رو نابود می‌کنه. ترس تو ریشه ریشه از وجودم رخنه کرد، خطر رو حس می‌کردم. مامان ازم خواست سکوت کنم و هرگز چیزی به بابا نگم، می‌ترسیدم؛ اما دل اینو نداشتم که بابا رو هم ناراحت کنم.
آهی کشید:
- کاش کاری کرده بودم، کاش به بابا گفته بودم. بعد از گذشت یک هفته و آرامشی که باز به خونه برگشته بود. کم کم فراموش کردم و پیش خودم گفتم که ناراحت بچه از دست رفتشون بودن؛ اما درست چند روز بعدش حورا ازمون خواست برای جشن تولد دوستش که توی باغ بزرگی برگزار می‌شد، بریم. بی‌حوصله اعلام کردم که من برای تولد همراهشون نمی‌رم.
هق هق کنان به سرفه افتاد و ساغر وحشت زده از داستان حوا دستی پشتش کشید. حوا بی جان ادامه داد:
- کاش رفته بودم، کاش همراهشون رفته بودم و الان با این همه نفرت و حس بده انتقام، تنها نمی‌موندم.
ساغر که حال قصه زندگی دخترک مقابلش را حدس می‌زد، با قلبی فشرده دستان حوا را در دست گرفت. حوا غرق شده در گذشته با نفس‌های یکی در میانش، با صدایی که بیشتر شبیه به ناله بود، زمزمه کرد:
- درست وقتی از خونه بیرون رفتند، ده دقیقه بعد صدای آیفون بلند شد. جواب دادم؛ اما کسی جوابی نداد. در رو باز کردم؛ ولی حتی کسی پشت در هم نبود. متوجه پاکتی کنار در شدمو ناخواگاه ترسیدم. پاکت رو باز کردم و خوندم و زندگی سیاه شد. خوندم و ترس چنگ زد به قلبم. جمله‌ای که تمام توانم رو ازم گرفت. تک تک کلماتش رو یادمه، تک تکش رو...!
با بغض کلماتی که هر لحظه در ذهنش می‌گذشت، را به زبان آورد.
- خانوم دکتر گفته بودم که بچه از دست بره، زندگیت رو نابود می‌کنم.
وحشت زده شماره گرفتم و کسی جواب نداد. گرفتم و گرفتم؛ ولی جواب نگرفتم. با سرعت سرسام‌آوری روندم به طرف باغی که تولد برگزار می‌شد؛ اما... .
سرش را روی فرمان فشرد از خدا خواست این ساعت جانش را بگیرد.بوی آتش، در مشامش پیچید، شعله های آتش در، دیدگانش زنده شد. هربار حقیقت را مرور می‌کرد، آرزوی مرگ در تمام جانش فریاد میزد.
با نفس هایی که به زور، درحال دم و بازدم بودند،گفت:
- خیابون شلوغ بود، از رو به رو آتیش شعله می‌کشید، مردم وحشت زده اطراف ماشین رو گرفته بودند. نمی‌خواستم چیزی که مغزم فریاد میزد رو باور کنم. با پاهای لرزونم جلو رفتم و رنگ سفیده ماشین بابا رو تشخیص دادم، شعله می‌کشید. حورای نازنینم می‌سوخت، حامیه زندگیم، بابا انقدر سوخته بود که مثل یه بچه تو خودش جمع شده بود.
دیدم و مردم، دیدم و جون دادم! مامان دورتر درحال نفس زدن بود، وقتی هنوز چشم‌هاش نیمه باز بود، نگاهم کرد. سعی کرد که بازم لبخند بزنه؛ مثل همیشه. خودم رو بهش رسوندم، تو اون وضعیت هم ناله کرد و گفت که نمی‌خواست، نمی‌خواست بلایی سر اون بچه بیاد. گفت اون لطف بزرگی در حق اون جنین کرده. گفت و با فشار دادن دستم چشم‌هاش رو بست. به همین آسونی زندگیم جلوی چشم‌هام سوخت و تموم شد.
حال ساغر هم اشک می‌ریخت، از غم حوایی که به تازگی با او آشنا شده بود. خاطرات زندگی خودش نیز در مقابل چشمانش زنده می‌شد. اما درست همان لحظه با لحن خشمگین حوا ماتش برد:
- قول دادم به خودم، انقام بگیرم. خانواده من بخاطر جنین شاهوخان سوختند و نابود شدند.
جمله حوا در ذهنش اکو شد. نامحسوس لبخندی روی لبانش نشست.
بچه‌ای که از خون شاهو بود؟

***
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
349
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #10
پارت 8

بعد از مرور خاطرات تلخش سبک نشده بود، بلکه هرلحظه آتش خشم در قلبش شعله می‌کشید. ساغر اما سکوت کرده و در فکر فرو رفته بود. بی‌حواس انگشتش را به سمت خانه‌ای گرفت.
- همین‌جاست، ممنون.
حوا سعی کرد که لبخند بزند؛ اما زیاد موفق نبود. ایستاد و منتظر رفتن ساغر ماند، ساغر اما قصد پیاده شدن، نداشت. کامل به سمت حوا برگشت.
- می‌خوای واقعا انتقام بگیری؟
گیج نگاهش کرد که ادامه داد:
- اگه به تصمیمت ایمان داری، می‌تونم کمکت کنم تا به اون خانواده نزدیک شی.
لبخند زد، حال لبخندش عمیق و از ته دل بود، ساغر واقعا کمکش می‌کرد به آن‌ها نزدیک شود؟
- ایمان دارم، بیشتر از هرچیزی به تصمیمم ایمان دارم.
ساغر با اطمینان سری تکان داد.
- فردا ساعت 6 اینجا باش، می‌ریم جایی که مفصل حرف بزنیم.
از ماشین پیاده شد. با خنده بوسی برایش فرستاد.
- به چیزی فکر نکن، حلش می‌کنیم، فردا هم می‌بینمت.
سری با خوش‌حالی تکان داد.
- می‌بینمت، سرساعت 6 اینجام. ساغر در هوا دستی برایش تکان داد و دور شد. پایش را روی گاز فشرد و لبخند زد. ساغر گفته بود که حلش می‌کنیم؛ پس حلش می‌کردند. ساغر بعد از دور شدن ماشین حوا، گوشی را چنگ زد و شماره‌ای گرفت، با جواب دادن طرف مقابلش زمزمه کرد:
- یکی رو پیدا کردم.
لبخند عمیقی زد، ادامه داد:
- شاهوخان کارش تمومه.

***
با سرخوشی کلید را در قفل چرخاند. بوی خوش قیمه بادمجان را حس کرد، کار نیکا بود. با لبخند عمیق کفش‌هایش را به سمتی پرت کرد، به طرف آشپزخانه پا تند کرد و نیکا را از پشت در آغوش کشید و بوسی روی لپش کاشت. نیکا از ترس بالا پرید و بعد از تشخیص حوا مشتی به بازویش کوبید.
-ترسوندیم، معلوم هست که کجایی؟ یه نگاه به ساعت می‌انداختی.
با سرخوشی خنده بلندی کرد، نیکا با شک نگاهی به سرتا پایش انداخت.
- چیه؟ کبکت خروس می‌خونه، خبریه؟
روی اپن پرید، پاهایش را با ریتم تکان داد.
- بله، خبرای خوب؛ اما الان بهت نمی‌گم، قیمه خوشمزت روانم رو بهم ریخته.
نیکا ابرویی بالا انداخت.
- شام نخوردی مگه؟!
با بی‌خیالی سری تکان داد.
- خوردم؛ اما نمی‌تونم از قیمه بگذرم که!
به چشمان متعجب نیکا نگاهی انداخت. حق داشت حوا مدتی بود در روز یک وعده راه هم به زور می‌خورد و امشب انگار حوای چند ماه قبل برگشته است. با ذوق بشقابی را پر از برنج و خورشت قیمه‌اش کرد و جلوی حوا قرار داد. با اشتها شروع به خوردن کرد و نیکا با بغض خیره به حوای خوشحال مقابلش شد. بشقاب در عرض 5 دقیقه خالی شد، چنگی به لیوان آب مقابلش زد و بی نفس بالا کرد. نیکا با خنده به بازویش زد.
- خفه نشی.
چشمکی برایش زد.
- دمت‌گرم عالی بود.
در جوابش لبخند کوتاهی زد و با جدیت نگاهش کرد.
- خب منتظرم.
ابرویی بالا انداخت.
- منتظر چی؟
- منتظر فرمایش جنابعالی، تعریف کن، ببینم که چیشد؟
بیخیال شانه‌ای بالا انداخت.
- یکی رو پیدا کردم که می‌تونه بهم کمک کنه تا کارام رو پیش ببرم.
نیکا مسخره پوزخندی زد و با اخم و درماندگی زمزمه کرد.
- بسه حوا، انگار واقعا نمی‌خوای به خودت بیای؛ چندبار بگم، اون آدما جنسشون با ما فرق داره، کدوم احمقی مغز خر خورده که اخه بیاد، به تو کمک کنه تا انتقام بگیری؟! اونم از آدمایی که خدا رو هم بنده نیستن، بسه دختره خوب، بسه!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
12
بازدیدها
304
پاسخ‌ها
59
بازدیدها
2K
پاسخ‌ها
158
بازدیدها
10K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین