. . .

انتشاریافته رمان تا تلافی(جلد اول) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
%D8%AA%D8%A7_%D8%AA%D9%84%D8%A7%D9%81%DB%8C_qrdf.png


رمان: تاتلافی (جلد اول)
نویسنده: آلباتروس
ژانر: روان‌شناختی، تراژدی، عاشقانه
خلاصه:
نیتش خیر بود، مثلاً خواست راه نجات رفیقش شود؛ ولی ندانست خود به قعر چاه خواهد افتاد!
غوطه زدن در سیاهیِ قلبی سنگ شده که فقط و فقط یک ندا می‌داد... کینه!

مقدمه
گاهی وقت‌ها زمانی که تنها یک قدم تا رسیدن به مقصود هست، فقط یک پرش برای گرفتن مروارید هدف باقی می‌مونه، ناگهان صاعقه‌ای تمام رویاهات رو به تاراج می‌کشونه و تو محکومی به دوباره شروع کردن، از صفر لی‌لی زدن؛ ولی اگه صاعقه اتفاق جبران‌ناپذیری رو به بار بیاره چی؟ اگه تمام معادلاتت رو به‌ هم بزنه چی؟ اون‌وقت، اون‌وقت ناچاری به انتخاب یک اجبار، اجباری به نام تلافی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #41
سرگرد: خانوم!
- ...
- خانوم صدامون رو می‌شنوین؟
وقتی جوابی نشنید، به سرهنگ نگاه کرد.
- ولش کن، مثل این‌که اصلاً حالش خوب نیست.
- قربان! معلوم نیست چه بلایی سرش اومده که... .
حرفش رو با آهی متاسف قطع کرد.
- پرونده‌ای که برای دختر گمشده بود، همونی که خونواده‌اش چند ماهِ پی‌گیرش هستن، اون چی شد؟ خبرشون کردین؟
- بله، بهشون اطلاع دادیم که یک مورد مشکوک پیدا شده؛ ولی معلوم نیست اون خونواده، خونواده این دختر باشه. آه! بیش‌تر بهش می‌خوره آواره و بی‌کس باشه.
- قضاوت نکن سرگرد، هر کسی هم اون‌جا می‌بود، همین وضعیت رو داشت. فقط این‌که چه طور زنده مونده، جای تعجب داره!
و دوباره هر دوشون آهی کشیدن. سرهنگ، سروان ساجدی رو که مامور زنی بود، به اتاق خودش فرا خوند و دستور داد که گیتا رو به اتاق دیگه‌ای ببرن و یک چادر هم بهش بدن تا حال زارش زیاد توی چشم نباشه.
سروان، گیتا رو به اتاق دیگه برد؛ اما همین که از اتاق خارج شد و گیتا رو تنها گذاشت، صدای جیغش رو شنید.

صدای احسان به گوشش خورد.
- من رو لو دادی آره؟ برده خوبی نبودی! صاحبت از دستت عصبانیه.
با وحشت و بی‌چارگی، به اطرافش نگاه می‌کرد؛ اما احسان رو نمی‌دید؛ ولی صداش مثل ناقوسی اون رو می‌ترسوند.
با هق هقی که کرد، اشک‌های حبس شده در حصار چشم‌هاش، روی گونه‌هاش ریختن و با بغض نالید.
- غلط کردم! ببخشید.
- نه! برده باید ادب بشه. برده من بی‌تربیت شده، ارباب باید ماساژش بده.
- ارباب (...) خوردم! غلط کردم، ببخشید.
صدای نعره احسان بالا رفت. درست حرفی شنیده شد که آخرین جمله‌اش بود!
قیافه برزخی احسان به جلوی چشمش اومد. با وحشت شروع به جیغ زدن کرد و از روی مبل دو نفره‌ای که نشسته بود، بلند شد و به پشتش پناه گرفت. روی زمین نشست. دست‌هاش رو روی گوش‌هاش گذاشت و شروع به جیغ زدن کرد.

در با شتاب باز شد و ساجدی با دیدن جای خالی گیتا، چشم‌هاش گرد شد؛ اما با کمی دقت، متوجه شد گیتا اون پشت قایم شده.
سمتش خیز برداشت و کنارش نشست.
- هیس، هیس، آروم باش! چه خبرته؟
ولی گیتا فقط جیغ می‌کشید که توجه چند مامور دیگه هم جلب شد؛ اما فقط مامورهای زن به داخل اومدن.
یکی از اون‌ها متعجب گفت:
- چی شده الهام؟
- نمی‌دونم، فقط داره جیغ می‌زنه.
سمت گیتا چرخید و سعی کرد، به صدای خشنش که توی محیط کار خشن میشد، نرمی و لطافت بده.
- عزیزم! گلم! آروم باش خوشکل خانوم! ببین من رو، من رو ببین.
گیتا دیگه جیغ نمی‌کشید؛ اما دست‌هاش هم‌چنان روی گوش‌هاش بودن و با صدایی که کم از ناله نداشت، می‌لرزید و به افق خیره بود.
الهام به آرومی دستش رو سمت گونه گیتا برد تا اشکش رو پاک کنه؛ اما گیتا با چشم‌های گشاد شده و گرد، با وحشت دستش رو پس زد. دوباره به افق خیره شد و ناله کرد.
مامورهای زن کنجکاو شدن که شخص پشت مبل رو ببینن؛ اما همین که قدم از قدم برداشتن، الهام دستش رو به علامت ایست، جلوشون گرفت و سپس اشاره کرد که اتاق رو ترک کنن.
گیتا درست مثال بچه‌ای بود که بایستی مراعاتش رو می‌کردن.
تکیه‌اش رو به مبل داد. سعی کرد با حرف زدنش، اون رو آروم کنه. با این‌که زن پر حرفی نبود و اخلاق جدی داشت؛ اما دلی مهربون و به صافی آسمون داشت که حالا نمی‌تونست برای حال زار دختر ناشناس، دل نسوزونه.
خدا باعث و بانی‌اش رو خیر نده؛ ولی نمی‌دونست که حال احسان هم بهتر از گیتا نیست!

پلیس‌ها با تحقیق و بررسی‌هایی که انجام داده بودن، متوجه شدن احسان در کلانتری پرونده داره؛ اما چون در پرونده ذکر شده بود متهم اختلال روانی و مشکل داره، به بخش تیمارستان انتقال پیدا می‌کنه. هر چند اون پرونده برای سالیان پیش بود، شاید ده سال، دوازده سال قبل!
با مرکز نگهداری از همچین انسان‌هایی تماس گرفتن. زمانی که متوجه شدن احسان یک روانی فراری هست، اون رو به جایی بردن که جهنم زندگی‌اش بود. تیمارستان!

با حداکثر سرعت خودشون رو به کلانتری رسوندن. امیدوار بودن که پلیس‌ها دخترشون رو پیدا کرده باشن. با این‌که عکس و نشونه‌های دخترشون رو به کلانتری داده بودن؛ اما باز هم گفته بودن برای شناسایی به کلانتری بیان. مگه نه که قیافه گیتا با وجود اون ورم و کبودی‌ها قابل تشخیص نبود!
زریما آرام و قرار نداشت و حس مادری‌اش می‌گفت، دخترش رو پیدا کردن. در تموم مدت داخل اتاق سرهنگ اشک می‌ریخت. گوهر هم هیچ تلاشی برای آروم کردن مادرش نداشت، چون خودش هم نا آروم بود و شوهرش سعی داشت اون رو آروم کنه.
این‌قدر که داخل اتاق سرهنگ، عزاداری راه انداخته بودن، سرهنگ کلافه شد و خونواده مغموم رو به اتاقی که گیتا داخلش بود، هدایت کرد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #42
با شنیدن صدای باز شدن در، الهام نگاهش رو به سمت در معطوف کرد. چشمش که به خونواده‌ای مغموم و سرهنگ افتاد، زودی بلند شد و برای سرهنگ، احترام نظامی کرد.

چهار چشم شده بودن تا گیتا رو پیدا کنن؛ ولی هیچ اثری از دخترشون نبود. زریما کم مونده بود از افت فشاری که کرده بود، هوشیاری‌اش رو از دست بده. به سختی سر پا ایستاده بود!
سرهنگ: اون دختر کجاست؟
الهام به گیتا نگاهی کرد، سپس رو به سرهنگ گفت:
- همین جاست.
به دنبال حرفش سمت گیتا خم شد و گفت:
- عزیزم! چند نفر اومدن تو رو ببینن.
گیتا با چشم‌هایی که دیگه حالت عادی‌شون رو نداشتن و بیش‌ از حد ممکن گرد شده بودن، به الهام نگاه کرد.
لب زد.
- احسان!
الهام آهی کشید و با لبخندی تلخ گفت:
- نه گلم! بلند شو.
گیتا بغضش گرفت و همه داشتن دروغ می‌گفتن. احسان اومده بود و می‌خواست کتکش بزنه، آره! احسان همه جا هست. حضور ترسناکش برای همیشه با اونِ!
- می‌خواد من رو بزنه!
الهام با غم به گیتا نگاه کرد. حرفی نزد و در عوض سعی کرد گیتا رو از پشت مبل بیرون بیاره.

بی طاقت، منتظر دیدن دختری بودن که امکان داشت گمشده‌شون باشه. بالاخره گیتا به کمک الهام بلند شد؛ ولی اصلاً انگار هیچ کسی رو نمی‌دید که به زمین و چپ و راستش نگاه می‌کرد.
گوهر از دیدن گیتا وحشت کرد و بلند نالید.
- یا خدا!
سست شد و نزدیک بود، زمین بخوره که شوهرش مانعش شد.

از صدایی آشنا گوش‌هاش تیز شدن و به سمت صدا چرخید.
مردی قد بلند و شکسته، زنی قد کوتاه و عینکی، زن کنارش که جوون‌تر و برنزه بود و قد بلندتری داشت و مرد دیگه‌ای هم کنار زن جوون حضور داشت.

همگی‌شون با چشم‌های گرد و مبهوت نگاهش می‌کردن، اصلاً این گیتای جدید رو باور نداشتن و خیال می‌کردن که فقط یک کابوسه و تمام؛ ولی...

نگاهش روی زن عینکی زوم بود. نمی‌دونست چرا این قیافه‌ها براش خیلی آشنا بودن؟ ناگهان ندایی از درونش حرفی رو زمزمه کرد که نتیجه‌اش بغض شد.
آروم و ناباور لب زد.
- مامان!
زریما تا صدای گیتا رو شنید، سرش رو کمی به عقب متمایل کرد و به صورتش چنگ زد. بلند جیغ کشید.
- خدا بچه‌ام!
بلافاصله چشم‌هاش سیاهی رفتن و از هوش رفت که گوهر و پدرش مانع افتادنش شدن.

مبهوت و ماتم زده، زریما رو روی مبلی خوابوندن. گوهر آرام و قرار نداشت و برای همین، با گریه سمت گیتا خیز برداشت و اون رو محکم توی بغلش گرفت.
- آبجیت بمیره تو رو این‌جوری نبینه! آبجی جونم کجا بودی؟ دردت به جونم کجا بودی؟ نبودت پیرمون کرد! (هق) کجا بودی؟
خواهر عزیزکش رو بعد چند ماه اون هم در وضعیتی نه چندان خوب، دیده بود و حالا فقط می‌خواست عطر تنش رو دعوت مشامش کنه.
هر چی سیلی و آب به صورت زریما زدن، به هوش نیومد و به ناچار اون رو به بیمارستان انتقال دادن. هاشم با دو دلی دنبال زنش رفت و دخترهاش رو به سعید، دامادش سپرد.
گیتا سر روی شونه خواهرش گذاشته بود. گوهر با چشم‌های بارونی‌اش، سرش رو به آرومی نوازش می‌کرد و بی صدا هق میزد.

دکتر گفته بود چون بیمار فشارش افت شدیدی داشته، چند روزی رو لازمه که بستری باشه. زریما به این زودی‌ها به هوش نمی‌اومد و برای همین هم هاشم، بی‌طاقت تصمیم گرفت به خونه بره. چون گوهر این‌ها کلانتری رو ترک کرده بودن و می‌خواستن به خونه برگردن.

با ولع به سر تا سر خونه نگاه می‌کرد. چشم‌هاش رو بست که قطرات اشک خودشون رو از زیر چتر پلک‌هاش، به بیرون فرستادن.
عطر خونه رو به مشامش فرستاد و چه قدر دل‌تنگ این خونه شده بود! بغض لا به لای حنجره‌اش فوت می‌کرد که مانع از حرف زدنش میشد.
دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه؛ اما مثل ماهی‌هایی که از آب بیرون پریدن، فقط دهنش رو باز و بسته می‌کرد.
با انگشت اشاره‌اش، سمت اتاق‌ خودش که روی دو پله قرار داشت اشاره کرد. گوهر با چشم‌های سرخ و پف کرده‌اش، تو دماغی گفت:
- می‌خوای بری داخل اتاقت عزیزم؟
سرش رو به تایید تکون داد. گوهر با بغض چشم‌هاش رو به تایید باز و بسته کرد و اون هم نمی‌تونست به خاطره حضور سرد بغض، حرفی بزنه.
به کمک گوهر سمت اتاقش رفت. سعید از درک و شعوری که داشت، داخل سالن منتظر موند و نمی‌خواست که مزاحم خلوت خواهرانه‌شون باشه.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #43
گوهر دستگیره در رو پایین کشید، دست پشت کمر گیتا گذاشت و به جلو هدایتش کرد. وقتی وارد اتاق خودش شد. وقتی پرده‌های کشیده اتاق رو که فضا رو تاریک‌تر جلوه می‌داد و نشون می‌داد که این اتاق مدت‌هاست صاحبش رو ندیده، وقتی چشمش به سر تا سر اتاقش خورد، بغضش دوباره شکست و با صدا زیر گریه زد.
گوهر نگاهی متاسف و بارونی حواله خواهرش کرد و پا به پاش گریه کرد.
به وسط اتاق رفت و با ولع تمام اجزای اتاق رو به دیده می‌کشید، انگار که احسان همین الآن قراره بیاد و اون رو دوباره از این اتاق و خونه به بیرون ببره. ناگهان سایه‌ای رو زیر پاش، در سمت چپش دید. سایه بزرگی بود و به طور حتم برای احسان بود! نفسی کشید و با چشم‌های وحشت زده جیغی کشید و همون‌جا نشست. گوهر شوکه شد و به طرف گیتا خیز برداشت. سعی کرد آرومش کنه؛ اما گیتا با وحشت و ترس یک بند جیغ می‌کشید که از سر و صداش، سعید با هول خودش رو به اتاق رسوند.
سعید: چی شده گوهر؟!
صدای سعید بم بود و کلفت! درست مثل صدای احسان. حس کرد الآن احسان توی چهارچوب در قرار داره، پس خودش رو کشون، کشون به عقب خزوند و رو به سعید با لرز گفت:
- من رو نزن، غلط کردم، من رو نزن!
سعید جا خورد و چه بلایی سر خواهر زنش آورده بودن؟! گوهر عصبی رو به سعید داد زد.
- برو بیرون سعید!
اصلاً نمی‌خواست خواهرش در برابر بقیه ضعیف جلوه داده بشه و حالا...
از داد گوهر، ترسید و دوباره جیغ کشید.
- عزیزم آروم باش. هیش! هیچی نیست، هیچی نیست.
(جیغ)
- گیتا! گیتا! من رو ببین خواهر گلم، گیتا قربونت برم! (با بغض) نگاهم کن.
حرف‌های آروم گوهر، باعث شد فقط گیتا نفس‌های کش‌دار و بلند بکشه؛ اما دیگه جیغ نزنه و کولی بازی در نیاره. دست‌هاش روی گوش‌هاش بود و نگاهش به مستقیم.
- دیگه نترس عزیز دلم! کسی قرار نیست اذیتت کنه فدات بشم! (قطره اشکی از چشمش چکید) من این‌جام و نمی‌ذارم کسی باهات بد رفتاری کنه، باشه؟
سرش رو آروم سمت گوهر چرخوند؛ اما هم‌چنان دست‌هاش روی گوش‌هاش بود، گرفته لب زد.
- قول میدی؟
لبخند تلخی زد و با انگشت‌های دستش اشک روی گونه راستش رو پاک کرد. اون هم گرفته و با بغض گفت:
- قول!
احساس کرد تمام انرژی‌اش تحلیل رفته. دست‌هاش سست روی پاهاش افتادن و سپس سیاهی چشمش به زیر پلک بالا رفت و قبل این‌که به زمین بخوره، گوهر سراسیمه و با هول مانع افتادنش شد.

پنج دقیقه‌ای بالا سر گیتا که الآن روی تختش بود، موند و با موهاش بازی می‌کرد. وقتی متوجه شد گیتا به خواب عمیقی رفته، آهی کشید و از اتاق خارج شد.
هاشم خواست به گیتا سر بزنه؛ اما گوهر به خاطره علم روان شناسی که داشت، مانع کارش شد و گفت ممکنه گیتا از حضورش بیدار بشه و وقتی ببینتش بترسه. برای همین هاشم سر افکنده و پریشون منتظر موند تا دخترکش بیدار بشه. زنش از اون طرف بی‌هوش بود و دخترش این‌جا حالی نداشت! مگه یک مرد چه قدر قدرت داره که محکم بایسته؟ بالاخره مردها هم یک جا کم میارن، کوتاه میان!

نیمه‌های شب بود، از خواب بیدار شد. اولین چیزی که به چشمش خورد، تاریکی وهم‌آور اتاق بود و بلافاصله از ترس (هین)ی کشید و نیم خیز شد.
باز هم توهمات، اون رو تنها گیر آورده بودن و بهش حمله کردن. صداهای گنگی از احسان به گوشش می‌خورد که همه‌اش یادآور خاطرات بودن و مروری به گذشته تلخ!
- می‌کشمت!
- برده خوبی نبودی!
- قراره این‌جا جهنمت باشه!
(خنده‌های کریحش)
مدام سرش رو با وحشت به چپ و راست تکون می‌داد و هم مسیر منشا صداها میشد که از بالای سرش شنیده میشد، یا از چپ و یا از راست.
لب زد.
- ن.. نه! نه!
اما صداها هم‌چنان ادامه داشتن.
- م... من... من ک... کاری نکردم. م... من برده خوبیم!
صدای احسان بارها و بارها به گوشش سیلی زد.
- برده!
- برده!
- برده!
و دوباره آخرین جمله‌اش که با داد ادا شد!
نتونست این حجم از صداها رو در تاریکی و تنهایی تحمل کنه. پس برای این‌که صداها به گوشش نرسن، خودش صداش رو بالا برد و جیغ‌زنان در حالی که چشم‌هاش رو محکم بسته بود و چمپاتمه زده، توی خودش جمع بود، گفت:
- ولم کنین! دست از سرم بردارین. ولم کنین، کمک! یکی کمکم کنه! ولم کنین، (سرش رو به چپ و راست تکون می‌داد) ولم کنین.
از صدای جیغ و فریادهای گیتا، گوهر و شوهرش با هاشم از اتاق‌هاشون با وحشت بیرون پریدن و سمت اتاق گیتا هجوم آوردن.
اولین نفر گوهر وارد شد و بلافاصله برق اتاق رو روشن کرد.
گیتا از روشنی یک باره، جیغش خفه شد. سرش رو بالا آورد و با دیدن گوهر، مثل بچه‌ها شروع به گریه کردن کرد.
قبل این‌که گوهر سمتش بره، هاشم طاقت نیاورد و سمت دخترش خیز برداشت؛ ولی در برابر چشم‌های گیتا اون یک مرد بود و همه مردها خطرناک! پس با وحشتی که به دلش چنگ زد، خودش رو به تاج تخت چسبوند و دوباره شروع به جیغ زدن کرد.
- نه! نه!
هاشم سر جاش میخ کوب شد و گوهر با نگرانی، تندی گفت:
- بابا! سعید! شما از این‌جا برید.
هاشم با درموندگی و خشم به گیتا که یک دستش روی تاج تخت بود و شقیقه‌اش رو به تاج تخت چسبونده بود، نگاه می‌کرد. البته از گیتا حرصی نبود، بلکه از خودش خشم داشت که چه طور نتونست از دخترش در برابر گرگ زمونه محافظت کنه؟!
گیتا محکم چشم‌هاش رو بسته بود و می‌لرزید.
با اخطار دوباره گوهر، هاشم دست‌هاش رو مشت کرد و اخمو، سمت در رفت. سعید با نگرانی به گوهر نگاه کرد که گوهر با باز و بستن چشمش، بهش فهموند که تنهاش بذاره.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #44
بعد این‌که در رو بست. به گیتا نگاه کرد، مثل بیدی در برابر طوفانی که به تن و بدنش سیلی میزد؛ می‌لرزید. آهی کشید و به آرومی سمت خواهرش رفت.
کنارش روی تخت نشست. دستش رو بالا آورد تا روی بازوی گیتا بذاره که گیتا با وحشت، سرش رو بی‌اختیار به نفی تکون داد و بیش‌تر در خودش جمع شد. دوباره چشم‌هاش رو بست و ریز، ناله می‌کرد.
گوهر بغضش گرفت و تند، تند پلک میزد. لب پایینش رو به دندون گرفت تا بغضش نشکنه و چند نفس عمیق کشید.
- گیتا! خواهر گلم!
- ...
- کسی به غیر از من و تو این‌جا نیست، پس آروم باش عزیزم!
گیتا زیر چشمی به گوهر نگاه کرد، سپس به اطرافش چشم دوخت و وقتی کسی رو ندید، زمزمه کرد.
- احسان!
اخم‌های گوهر توی هم رفت و غرید.
- احسان دیگه بی‌جا می‌کنه بیاد این‌جا! اگه ببینمش خودم می‌کشمش، خب؟ پس دیگه نترس. (دستش رو روی سینه‌اش گذاشت) آبجیت این‌جاست!
لب‌های گیتا لرزیدن و بغضش به قطرات اشکی حبس شده، در حصار چشم‌هاش شد.
- ولی می‌ترسم! احسان این‌جاست، همه جا هست. اون... اون هیچ وقت ولم‌نمی‌کنه. من می‌ترسم ازش، من رو می‌کشه!
گوهر دیگه نتونست تحمل بکنه و با ضرب، خواهرش رو توی بغلش گرفت.
گریه کنان زیر گوشش گفت:
- اون دیگه نیست عزیزم! قربونت بشم من الهی! اون (...) رو به سلولش بردن، جایی که لایقش بود.
- پس من چرا همه‌اش صداش رو می‌شنوم؟ اون کنارمِ آبجی! هر... هر وقت که ت... تنها میشم میاد سراغم. اون م... من رو می‌خواد بکشه.
بیش‌تر گیتا رو به خودش فشرد و گفت:
- هیچ وقت این‌طور نیست، احسان دیگه رفته، باید فراموشش کنی گلم! (گیتا رو از خودش فاصله داد) باشه؟ من کنارتم، هوم؟
گیتا آهی کشید و سرش رو به تایید تکون داد.
- آبجی!
- جانم عزیزم!
- آبجی پیشم می‌خوابی؟ اگه تو باشی، احسان دیگه نمیاد اذیتم کنه.
لبخندی مهربون زد و جواب داد.
- معلومه که پیشت می‌مونم قشنگم! تو فقط بخواب، من مواظبتم.
گیتا لبخندی تلخ به مهربونی‌های خواهرش زد و به آرومی روی تخت دراز کشید. برای این‌که آروم بشه، دست گوهر رو چنگ زد و دست تو دست اون، به آرومی لای پلک‌هاش رو بست.

وقتی نفس‌های گیتا منظم و عمیق شدن، بغض گوهر شکست و بی‌صدا هق زد‌. شونه‌هاش می‌لرزیدن و برای این‌که گیتا رو بیدار نکنه، دستش رو جلوی دهنش گرفته بود.
خدا از اون مرد بی‌شرف نگذره که خواهر گلش رو به این روز درآورده. مگه خواهرش باهاش چی‌ کار کرده بود که اون روانی مریض، گیتا رو افسرده کرده بود؟!
نزدیک به ساعتی فقط هق میزد. کم کم خودش هم خواب‌آلود شد و کنار گیتا جای گرفت؛ ولی هنوز گره دست‌هاشون پا بر جا بود.

وقتی زریما به هوش اومد، شروع به بهونه گیری کرد که دکتر و پرستارها مجبور شدن مرخصش کنن.
کسی اون رو درک نمی‌کرد. مادری بود که بعد ماه‌ها دختر ربوده شده‌اش رو اون هم در وضعی نا به سامان دیده بود. حالا ازش توقع داشتن که روی تخت بیمارستان بمونه؟
تا به هوش بیاد، سی و چهار ساعت زمان برد و زمانی هم که هوشیار شد، فقط بی‌قراری پاره تنش رو می‌کرد‌.
توی این مدت به کسی از حضور گیتا نگفته بودن، چون گیتا اصلاً حال روحی مساعدی نداشت که بتونه جمع بزرگی رو تحمل کنه. گوهر برای ثانیه هم خواهرش رو تنها نمی‌گذاشت. بیش‌تر اوقات داخل اتاق گیتا بودن، حتی برای صرف ناهار و شام. از صبحونه که محروم بود، چون شب‌ها بی قراری داشت، خوابی واسه‌اش نبود و روزها رو به تلافی بی‌خوابی‌اش تا لنگ ظهر می‌خوابید.
هاشم با تمام آشفتگی‌اش اجباراً نزدیک گیتا نمیشد، مگر در زمان‌هایی که دخترک کوچولوش به خوابی ناز می‌رفت؛ پدرونه دست نوازش به سرش می‌کشید.
زریما با اشک و سکسکه، گیتا رو توی بغلش می‌چلوند. از صحنه دیدار مادر_ دختری! بغض به گلوی همگی‌شون چنگ زده بود و با غم نظاره‌گر مادری بودن که در فراق دخترش می‌سوخت.
- مامانت برات بمیره! چ... چه طوری پاره تنم رو به این روز در آوردن؟! ای خدا! الهی دستش بشکنه! هاشم! هاشم ببین با دخترمون چی کار کردن؟ یک جای سالم توی صورتش نیست! ای خدا!
و دوباره هق هق و هق هق!
گیتا از گریه مادرش، خودش هم گریه‌اش گرفته بود. امان از قلم سیاه زندگی!
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #45
گوهر تا چند روزی در خونه پدری‌اش موند تا مشکلی پیش نیاد؛ ولی بعد این‌که مطمئن شد مامانش حواسش به همه چی هست، از گیتا و بقیه خداحافظی کرد و به خونه خودش رفت.
قرار بود گیتا رو پیش یک روان شناسی ببرن تا حال روحی‌اش رو خوب کنن، هنوز هم اقوام از حضور گیتا با خبر نبودن. بی‌خبر باشن بهتر بود!
چون گیتا از مرد جماعت و جمعیت شلوغ خوف داشت، واسه‌اش یک روان پزشک زن پیدا کردن و قرار بر این شد که اون واسه دوره‌ای، داخل یک محیطی جدا از خونه و خونواده باشه. اون بایستی از تمام گذشته‌اش فاصله می‌گرفت و بهتر هم همین بود که با محیط و آدم‌های جدید آشنا بشه.

گیتا***

به محوطه سرسبزی که زیادی بزرگ و دل‌باز بود نگاه کردم. خودم رو به گوهر نزدیک کردم و دستش رو گرفتم. به طرفم نگاه کرد، انگار فهمید که از این‌جا هم کمی ترس دارم. راستیتش در عین دل‌ بازی، سایه وحشتی هم همراهش بود و دل و روده‌ام به هم پیچیده بود. حس عجیبی داشتم، نمی‌دونستم که می‌تونم این‌جا دووم بیارم یا نه؟ احسان و حضورش ول‌ کنم هستن؟ می‌تونم دوباره به دنیای شاد و بی‌دغدغه گذشته‌ام برگردم؟!
زنی میان سال با لباس‌های گشاد و سفید روی نیمکتی که زیر چتر درختی قرار داشت، نشسته بود.
دختری جوون که قدش از من کوچیک‌تر بود و موهای فرفری‌اش از زیر روسری‌اش به طرز شلخته‌ای بیرون ریخته بود و اون هم لباس گشاد سفیدی به تن داشت، در حال قدم زدن بود.
انگار فرم لباس‌های بیماران این‌جا همین رنگی بود. نمی‌دونستم چرا سفید! مگه سفیدی نماد پاکیه؟ شادیه؟ از نظر من سفیدی یعنی بی‌روحی! یعنی ساکت و صامت بودن. کاش کمی چکه‌های رنگ هم روی سفیدی لباس وجود داشت تا می‌فهمیدیم زندگی آیا رنگی جز سیاه_ سفید هم داره؟
از حیاط در ان‌دشت که بیش‌تر به یک میدون شباهت داشت، به سمت ورودی سالن رفتیم.
پنجره‌های زیادی از بیرون قابل دید بودن که احساس می‌کردم می‌خوان من رو زندانی کنن. اولین نکته منفی‌اش!
با وجودی که حس اضطراب و وحشت گلو گیرم شده بود؛ اما به خاطره دیشب که کلی مامان و گوهر سرم رو خوردن و روم کار کردن تا به این‌جا بیام، سعی کردم آروم باشم و زیاد به احساسات آزار دهنده‌ام پر و بال ندم. من بایستی خوب می‌شدم تا افکار احسان از من فاصله می‌گرفت، هر چند که در موقعی که اطرافم شلوغ باشه البته نه در حد همهمه! چون واقعاً می‌ترسم و در بین‌شون صدای خوفناک احسان رو می‌شنوم. منظورم از جمع فقط مامان و گوهر بودن، وقتی کنارشون بودم احسان جرعت نداشت پیشم بیاد؛ اما امان از لحظه‌ای که تنها باشم! فقط سایه، سایه و صدای اکو شده‌اش به گوشم می‌خوره. با این حالی که من داشتم، نمیشد به این‌جا نیام، چون بایستی همیشه یکی کنارم باشه و من هم نمی‌تونستم مدام آویزون این و اون باشم. بالاخره که مامان و گوهر هم زندگی داشتن و نمیشد تمام وقت در اختیار من باشن، پس تنها کار بهبودی روان خودم بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #46
زنی با قد متوسط که رو پوش سفید به تن داشت و کفش‌های پاشنه‌دار پنج سانتی‌اش اون رو کمی رشیدتر نشون می‌داد، با مامان و گوهر دست داد که کمی از آستین مانتوش به عقب رفت و مچ دست سفیدش نمایان شد.
خودم رو پشت گوهر که قدش از من بزرگ‌تر بود (من و مامان قدمون کوتاه‌تر هست) مخفی شدم و زیر زیرکی به خانم دکتر که لبخند به لب داشت، نگاه کردم.
با چشم‌های آرایش شده‌اش که خط سیاهی ملیح به اون‌ها کشیده بود، نگاهم کرد و لبخندش گشادتر شد.
دستش رو سمتم دراز کرد و گفت:
- سلام عزیزم!
مثل دختر بچه‌های سه- چهار ساله خودم رو بیش‌تر به پشت گوهر مخفی کردم که خانم دکتر نیم نگاهی به گوهر و سپس مامان انداخت.
لبخندی زد و دستش رو کنار داد، نفسم رو به راحتی خارج دادم. گوهر سرش رو سمتم چرخوند و با لحنی آرامش بخش بهم فهموند که هیچی نیست و آروم باشم!
روی مبل‌های قهوه‌ای رنگی که مقابل میز کارش بود نشستیم.
مامان با روسری طرح داری که گل‌های درشت و آبی داشت و از زیر چادرش مشخص بود و عینک به چشم داشت، با صدای گرفته و غم زده‌ای گفت:
- خانم دکتر این دخترم (به من اشاره کرد) گیتاست... (بغض) همونی که تلفنی بهت... .
بغضش شکست و با چادرش، خیسی گوشه چشمش رو پاک کرد.
آب دهنم رو قورت دادم تا بغض من لااقل نشکنه.
گوهر لیوان آبی از توی پارچ که روی میز شیشه‌ای مقابل‌مون بود، به مامان داد تا حالش بهتر بشه.
خانم دکتر با مهربونی گفت:
- بله خودم همه چی رو چک کردم.
مامان جز یک جرعه آب اون هم فقط برای خیس کردن گلوش چیز دیگه‌ای نخورد و با دماغی که نوکش سرخ شده بود، به میز نگاه می‌کرد.
گوهر با صدای شماتت باری رو به مامان لب زد.
- مامان!
مامان سرش رو بالا آورد و تا چشم‌های آویزون من رو دید، هق هقش بلند شد و سریعاً اتاق رو ترک کرد.
گوهر آهی کشید و سرش رو به تاسف تکون داد. چشمم رو از در بسته گرفتم که چشم تو چشم خانم دکتر شدم، با ترحم و دل‌سوزی نگاهم می‌کرد. نمیگم از نگاهش بدم اومد، نه! من دیگه غروری نداشتم که از این نگاه‌ها بیزار باشم.
تا چندی نگاه‌مون قفل هم بود تا دیدم حالت چشمش تغییر کرد و یک جورهایی خندون شد، خنده‌ای تلخ به تمام ورق‌های سیاه زندگی‌ام!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #47
اون روز حرف زیادی گفته نشد، فقط در حد این‌که ما بایستی فردا بیایم و وسایل‌های مورد نیاز من رو برای مدت شش ماه بیاریم. دیگه قرار بود از خونواده و گذشته‌ام دور بمونم، با این‌که سخت بود و دل تنگ‌شون می‌شدم؛ اما خب بایستی تحمل می‌کردم دیگه! این روزها فصل تحمل من بود.
مامان و گوهر مثل پروانه به دورم می‌چرخیدن. نوک دماغ مامان و چشم‌هاش سرخ بود. حدس می‌زدم که گریه کرده، اون هم در خفا از من! چون خوب می‌دونستن رفتارهای من تحت کنترلم نیست و ممکن از رفتن به اون‌جا منصرف بشم.
بابا قیافه‌اش آویزون و غمگین بود. می‌دونستم می‌خواد بیاد پیش من؛ ولی خب دست خودم نبود، اگه می‌دیدمش به سرم میزد و حالم خراب میشد. از همه مردهایی که ظاهراً مرد بودن، بیزار بودم!

زیر سایه درخت‌ها با خانم دکتر که بعداً فهمیدم اسمش تابان تولایی هست، پیاده روی می‌کردم. نسیم ملایمی در حال وزیدن بود که عطر دل‌تنگی و غریبی رو به این‌طرف و اون‌طرف پخش می‌کرد.
با این‌که دو روزی میشد اومده بودم این‌جا؛ اما حسابی دلم بهونه مامان و گوهر رو می‌کرد، به سختی جلوی خودم رو گرفته بودم.
اتاقم یک اتاق سه در چهاری که یک پنجره‌ای حفاظی که رو به روی در قرار داشت، بود و تخت یک نفره و سفیدم چسبیده به دیوار کناری پنجره بود. پرده‌ی نازک و کرمی رنگ‌ پنجره زیاد مانع نفوذ خورشید نمیشد و اتاق حتی بعد از ظهری هم روشن بود، پنجره به طرف حیاط بزرگ باز میشد. با تمام این‌ها باز هم من بی‌قرار و دل‌تنگ بودم!
وقتی من رو به این‌جا آوردن، انگار می‌خواستن قربونی‌ام کنن که من و مامان و گوهر عزا گرفته بودیم. این هق هق کن، اون هق هق کن.
جلسه اولی که با تابان داشتم، می‌خواستم از خاطرات تلخ و گزنده اون سلول حرف بزنم که تابان مانعم شد و گفت:
- وقتی قراره گذشته‌ات رو فراموش کنی، دیگه نیازی به یادآوری‌شون نیست. تو باید زندگی کنی و البته زندگی جدیدی بسازی!
با اون حرفش من هم قانع شدم و تمام سعیم رو می‌کردم تا زودتر به بهبود کامل برسم؛ اما این دوره شش ماهِ دوره درمانی من بود و من بایستی دوز صبرم رو بالا می‌بردم.
رقص باد برگ‌های سبز درخت‌ها رو توی فضا پخش می‌کرد و مثل بارونی روی سرمون روون میشدن.
- هوای خوبیه نه؟
سرم رو بالا آوردم و به لبخند لب‌های رژ زده‌اش نگاه کردم، چه پر انرژی!
حرفی نزدم. در واقع بیش‌تر اون باهام حرف میزد و من سکوت می‌کردم، دوست داشتم توی خودم غرق بشم و ساعت‌ها قدم بزنم.
دست‌هام هم‌چنان داخل جیب لباس سفید و گشادم بود که هیچ طرحی نداشت و تا روی زانوهام می‌رسید و شلواری که کم از شلوارهای کردی نداشت و اون هم سفید بود، پام کرده بودم. فقط اجازه دادن شال به سلیقه خودم و از داخل لباس‌های خودم باشه که یک شال مشکی برداشتم، لازمِ که بگم یک روح به تمام معنا شده بودم!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #48
دوباره به سنگ فرش که ب×و×س×ه‌های برگ اون‌ رو زیباتر جلوه می‌‌داد، زل زدم.
تابان ایستاد و حس کردم که لبخندش ماسید. ازش جلو زدم و هیچ برام اهمیتی نداشت که الآن می‌خواد چی کار کنه؟ فقط خدا کنه بره! می‌خوام تنها باشم.
دستی روی شونه‌ام نشست که یکه‌ای خوردم؛ اما با دیدن تابان با پرخاش دستش رو پس زدم و گفتم:
- دیگه بهم دست نزن!
انگار فهمید که نباید ناگهانی بهم نزدیک بشه و اعلام حضور کنه، چون رنگ نگاهش شرمنده شد.
پشت چشمی نازک کردم و به قدم زدنم ادامه دادم. صدای تق تق کفش‌هاش روی اعصابم بود، داشت شونه به شونه من حرکت می‌کرد.
بدون این‌که گره ابروهام رو باز کنم یا حتی نیم نگاهی حواله‌اش کنم، غریدم.
- دیگه کفش پاشنه‌دار نپوش، میره وسط مخم!
از گوشه چشم دیدم که جا خورد، با مکثی به کفش‌هاش نگاهی انداخت.
می‌دونستم زن حساسیِ مخصوصاً توی رسیدگی به ظاهر خودش؛ اما من اصلاً نمی‌خواستم دیگه صدای مزاحم کفش‌هاش رو بشنوم، مگه کفش اسپورت چشه؟
دیگه به دنبالم نیومد و در عوض متوجه شدم که داره از من دور میشه.
نفسم رو با آسودگی بیرون دادم، بالاخره تنها شدم!
حدوداً ده_ دوازده دقیقه‌ای بود که با خودم خلوت کرده بودم که با صدای گریه زنی از حال خودم بیرون اومدم.
زنی جوون بود، شاید بیست پنج_ شش ساله. زیر چشم‌هاش سرخ بود و با بال روسری‌اش اشک‌هاش رو پاک می‌کرد.
کسی نزدیکش نمیشد؛ اما تک و توکی از دور نگاهش می‌کردن و بقیه هم بی‌خیال از کنارش رد می‌شدن، لابد براشون عادی بود.
خواستم سمت زن برم که صدای نفس، نفس تابان حواسم رو پرت خودش کرد. به طرفش چرخیدم و اولین چیز، چشمم به کفش‌هاش خورد. یک کفش اسپورت رنگین که سفید بود با نواری زرد که دور تا دور کفشش رو بلعیده بود.
ابروهام نا محسوس بالا پرید، چه خانم دکتر حرف گوش کنی!
لابد دوییده بود که رنگ سفیدش رو به اناری میزد. سوالی نگاهش کردم که با لبخند گفت:
- نفسم گرفت، هر چی می‌دوییدم بهت نمی‌رسیدم که!
تغییری به میمیک صورتم ندادم و خنثی نگاهش کردم. صاف ایستاد و با لبخندی پر رنگ‌تر و لحنی سرحال گفت:
- چه طورِ؟ می‌پسندی؟
حتی به کفش‌هاش نگاه دوباره‌ای نینداختم و با بالا دادن شونه‌هام، بی‌تفاوتی‌ام رو نشون دادم.
لحظه‌ای حس کردم برق چشم‌هاش خاموش شد؛ اما دوباره انرژی گرفت. همه‌اش در حال شارژه!
دوباره هم قدمم شد و من در سکوت حرکت می‌کردم، صدای نازک و ضریفش اومد.
- گیتا جان!
حرفی نزدم؛ ولی منتظر بودم تا ادامه بده.
- می‌دونم برات سخته؛ اما برای یک شروع، باید خودت هم هم‌کاری کنی.
بدون این‌که سمتش بچرخم، خیره به رو به رو که انگار بی‌انتها بود، نگاه کردم و با صدای سرد و خشکی گفتم:
- نهایت هم‌کاری من همینِ، موندن این‌جا حس یک اسیری رو بهم میده.
شوکه شد. با صدای متعجبی گفت:
- چی؟!
- ...
- خ... خب چرا نگفتی؟ چرا توی خودت نگه داشتی؟ هوم؟!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #49
- ...
- گیتا عزیزم! تو باید باهام راحت باشی.
ایستادم، سمتش چرخیدم و گفتم:
- باید؟!
سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم.
- اگه راحت نباشم تنبیه میشم؟
چشم‌هاش گرد شد و با بهت نگاهم کرد، پوزخندی زدم و از کنارش گذشتم.
هنوز قدم دوم رو برنداشته بودم که صدای جیغ زن‌ها من رو میخ کوب کرد، فوری به طرف منبع صداها چرخیدم.
با دیدن جسم افتاده همون دختر جوون که داشت گریه می‌کرد، قدمی به عقب تلو خوردم و با نگاهی وحشت‌زده روش زوم کردم.
انگار تابان تنها دکتر این‌جا بود، چون هیچ پرستار_ مرستاری این حوالی نبود و تابان هم بی‌خیال از من که قبض روح کرده بودم، با وحشت سمت دختر خیز برداشت.
افراد زیادی دور دختر جدید جمع شده بودن و بی‌قراری می‌کردن، تابان اون‌ها رو پس زد و خودش رو به بالای سر دخترِ رسوند.
یک دفعه از ناحیه فک حس کردم قفل کردم و نمی‌تونم دندون‌هام رو از هم جدا کنم، راه تنفسی‌ام بسته شد و دردی چندش قسمت‌های زیر گوشم رو گرفته بود. علاوه بر اون‌ها سرم در حد انفجارش رسید و در آنی از لحظه سه بار سرم به عقب تیک خورد. من چشمم بی‌اختیار روی جسم دختر بود و نگاه از رنگ پریده‌اش نمی‌گرفتم، تابان سعی داشت به هوشش بیاره؛ اما...
ناگهان لرزی تمامم رو گرفت که به زمین افتادم و هم‌چنان بدنم تکون‌های محکمی می‌خورد. دیگه هیچی حس نمی‌کردم، چشم‌هام لوچ شده بودن و دردشون در برابر درد کلی و انقباض‌های بدنم هیچ بود.
دنیا از پسم تار شد و صداهای نامفهومی رو می‌شنیدم، انگار کسی داشت صدام‌می‌کرد؛ اما کی؟ هیچ کس منتظر من نیست!
بوی الکل به دماغم زد، به آرومی لای پلک‌هام رو باز کردم. من کجام؟
داخل یک اتاق کوچیکی قرار داشتم که بهم سروم وصل کرده بودن. کسی به داخل حضور نداشت و این من رو می‌ترسوند، با این‌که توی این مدت اصلاً حضور احسان رو حس نمی‌کردم؛ اما باز هم وحشتی از اون برای مادام عمرم همراهم بود.
هر آن نزدیک بود که بیاد! بایستی سریع‌تر از این تنهایی خوفناک فرار می‌کردم.
تابان بهم گفته بود که نباید در این شرایط به خودم استرس بدم و وضعم رو حاد بگیرم، بلکه باید آرامشم رو حفظ کنم؛ اما اون انگار اصلاً متوجه نبود که زلزله درون من از تمام زمین‌لرزه‌ها وخیم‌تر بود!
گوش‌هام به فش فش افتاده بود و این اولین رد پای حضور اون بود. خدایا نه! خواهش می‌کنم نه!
صدای نفس‌های سریعی رو می‌شنیدم؛ ولی این‌قدر که حالم خراب بود، فکرش رو نمی‌کردم که صدای نفس‌ها برای من هست.
با ضرب، سروم رو از دستم بیرون کشیدم و با عجولیت تمام، از روی تخت پایین پریدم. دستم می‌سوخت و خون‌ریزی می‌کرد؛ اما الآن من باید فرار می‌کردم. درد تنبیه احسان غیر قابل تحمل‌ترِ!
حس می‌کردم در از من خیلی دورِ، مایل‌ها فاصله!
قدم‌هام شل شده بود و فکر می‌کردم داخل یک کابوس سر می‌کنم که جلادم با تمام قدرت داره سمتم می‌تازه؛ اما من هر چی خودم رو تکون میدم، اصلاً قدم‌هام جدا نمیشن.
گریه‌ام گرفته بود. صدای فش‌ فش‌های گوشم با صدایی کم‌رنگ و زمخت در هم آمیخته بود. الآن بود که بیاد، نه!
نرسیده به در پاهام توی هم پیچ خورد و روی زمین افتادم.
- برده!
(هین)ی نفس‌بُر کشیدم و چشم‌هام تا حد امکان باز شد. جرعت به بالا نگاه کردن رو نداشتم و خیره به کف اتاق، خودم رو به سمت در می‌کشیدم؛ اما انگار به پاهام وزنه‌های بیست کیلویی آویزون کرده بودن.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #50
- تو... .
نذاشتم حرفش رو کامل کنه و با تمام وجودم جیغ زدم تا صداش رو نشنوم، دیگه حتی سعی نمی‌کردم به بیرون برم و فقط جیغ می‌کشیدم.
به دقیقه نکشید که دو پرستار با وحشت خودشون رو به اتاق انداختن. با دیدن‌شون دستم رو دراز کردم و هم‌چنان که دست دیگه‌ام روی گوشم بود با گریه گفتم:
- کمکم کنید! کمکم کنید!
دو پرستار نگاهی به هم‌دیگه کردن و سپس بلافاصله به طرفم خیز برداشتن، با شنیدن صدای یکی‌شون انگار صدای احسان خاموش شد.
- هیش! عزیزم آروم باش. ساکت شو، ساکت شو. هیش!
به سکسکه افتاده بودم و بدنم لمس شده بود. به سختی من رو بلند کردن و سمت تخت بردن، زیر لب زمزمه کردم.
- اون‌جا نه!
ولی انگار کسی صدام رو نشنید، خمار شده بودم و دمای بدنم افت کرده بود.
صدای شاکی یک کدوم‌شون اومد.
- چرا با دستت این‌کار رو کردی؟
پلک‌هام سنگین شده بود و خوابی عمیق به وسعت مرگ، من رو طلب می‌کرد! جوابش رو ندادم و با حس این‌که دارن دستم رو از خون پاک می‌کنن، به دنیای بی‌خبری و سفیدش رفتم.
تابان وقتی از حالم با خبر شد، خیلی زود خودش رو بهم رسوند و ابراز ناراحتی و شرمندگی کرد؛ اما من مثل میمون‌ها به ساعد دستش چنگ زده بودم و از اون‌جایی که من و اون فقط داخل اتاق بودیم، می‌خواستم با این کار بهش پناه ببرم.
- خوشکلم آروم باش! چرا می‌لرزی؟
صدای ریزم بیرون می‌اومد، انگار که توی هوای سرد منجمد شده باشم!
- گیتا! گیتا! من رو ببین.
نگاهش نمی‌کردم، فقط با چشم‌های وحشت‌زده که به افق خیره بود و سرم پایین بود، دو دستی به ساعدش چسبیده بودم. می‌دونستم داره تحملم می‌کنه، آخه فشار دست‌هام زیادی زیاد بود‌.
موهای پریشونم رو به پشت گوشم فرستاد و گفت:
- عزیزم! آروم باش، به صدای نفس‌هام گوش کن. گیتا!گیتا! من رو ببین. (بهش نگاه کردم) آره، ببین. نفس بکش، عمیق و آروم (سعی کردم کاری که میگه رو انجام بدم؛ اما هم‌چنان نفس‌هام لرزون بود) آره، آره، نفس بکش. آفرین! آروم باش. چیزی نیست، باشه؟
حس می‌کردم بهتر شدم و کمی از شدت ضربان قلبم کاسته شده.
به تابان نگاه کردم که لبخندی مهربون زد و گفت:
- من این‌جام عزیزم، نترس!
چشم‌هام رو بستم و بعد مکثی، آروم گفتم:
- دروغ میگی، چرا ترکم کردی؟
با یادآوری چند لحظه پیش باز جنون بهم دست داد و با مشت به شونه‌اش کوبیدم و جیغ زدم.
- دروغگو! توئم دروغگویی، دروغگو! ازت بدم میاد. برو نمی‌خوام ببینمت! تو می‌خوای من رو به احسان بدی.
از اون‌جایی که کمی از من هیکلی‌تر بود، راحت من رو محکم توی بغلش گرفت و زیر گوشم سعی کرد با حرف‌هاش آرامش رو بهم بر گردونه.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
441
پاسخ‌ها
41
بازدیدها
2K
پاسخ‌ها
108
بازدیدها
4K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین