. . .

انتشاریافته رمان تا تلافی(جلد اول) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
%D8%AA%D8%A7_%D8%AA%D9%84%D8%A7%D9%81%DB%8C_qrdf.png


رمان: تاتلافی (جلد اول)
نویسنده: آلباتروس
ژانر: روان‌شناختی، تراژدی، عاشقانه
خلاصه:
نیتش خیر بود، مثلاً خواست راه نجات رفیقش شود؛ ولی ندانست خود به قعر چاه خواهد افتاد!
غوطه زدن در سیاهیِ قلبی سنگ شده که فقط و فقط یک ندا می‌داد... کینه!

مقدمه
گاهی وقت‌ها زمانی که تنها یک قدم تا رسیدن به مقصود هست، فقط یک پرش برای گرفتن مروارید هدف باقی می‌مونه، ناگهان صاعقه‌ای تمام رویاهات رو به تاراج می‌کشونه و تو محکومی به دوباره شروع کردن، از صفر لی‌لی زدن؛ ولی اگه صاعقه اتفاق جبران‌ناپذیری رو به بار بیاره چی؟ اگه تمام معادلاتت رو به‌ هم بزنه چی؟ اون‌وقت، اون‌وقت ناچاری به انتخاب یک اجبار، اجباری به نام تلافی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #51
- نه گلم من همیشه باهاتم. کسی قرار نیست تو رو به احسان بده، من نمی‌ذارم. هیش! هیش! آروم، آروم، آفرین! نفس‌های عمیق بکش. هیش! هیچی نیست، هیچی. توی این اتاق فقط من و توییم، هیش! آفرین!
رفته، رفته از جنب و جوشم کم‌تر شد و توی بغلش ولو شدم، آرامش خاصی داشت!
درحالی که پلک‌هام بسته بود، گفتم:
- اون دختر چی شد؟
بعد کمی مکث، بالاخره متوجه حرفم شد و با لحنی آروم گفت:
- چیز خاصی نبود، انگار فشارش افت کرده.
بغضم گرفت و پشت پلک‌هام خیس شد. این‌جا همه زخم خورده بودن، همگی‌شون از زندگی عادی محروم شده بودن!
از اون روز و اتفاق نحسش، تابان دیگه تنهام نگذاشت و انگار پی برد که چه قدر وضعم حاد و وخیمِ!
روزها از پی هم می‌گذشتن و درخت‌ها جامه از تن کندن؛ ولی خیلی زود طراوت و تازگی اون‌ها رو در آغوش گرفت. هم‌ زمان شروع سال جدید، من در حالی که به دوری خونواده‌ام عادت کرده بودم، دعا کردم تا هر چه سریع‌تر از خیال سیاه_ سفید احسان رها بشم. هر چند که بایستی اعتراف کنم تابان مثل خواهری هوام رو داشت و در این مدت نبود خونواده‌ام، همه کسم شده بود.
منتظر بهار خودم بودم!
همه میگن این روزهای سخت هم می‌گذره؛ اما چه طور می‌گذره‌اش مهمه!
من حتی توی این چند ماه صدای خونواده‌ام رو نشنیدم. با نزدیک شدن به پایان دوره شش ماهه، شور و شوق داشتم تا زودتر خودم رو غرق در آغوش خونواده‌ام کنم؛ ولی هیچ چیز اون‌طوری که من منتظرش بودم، رقم نخورد.
به کمک تابان حال روحی‌ام بهتر شد؛ اما نه به طور کامل. هنوز هم از مرد جماعت ترس داشتم؛ ولی یاد گرفته بودم که چه طوری ترسم رو مهار کنم؛ ولی خب باز هم ترس همراهم بود.
تابان توی ماه‌های آخر، من رو به بیرون از محوطه می‌برد و واسه‌ام خرید می‌کرد. یادمِ روز اول خیلی بهونه گیری کردم و دوست داشتم هر چه زودتر به اتاقم برگردم؛ ولی تابان گفت که باید همراهش باشم و از روابط اجتماعی دوری نکنم.
کم کم رفتارم بهتر شد و توی هفته بعدش بهتر رفتار کردم. من که خیال می‌کردم اگه این دوره تموم بشه می‌تونم خونواده‌ام رو ببینم، با حرف تابان که بهم خبر داد بعد پایان این دوره، یک دوره سه ماهه برگذار میشه تا ببینن من در چه حد پیشرفت کردم و سپس تحت نظر دکترم به خونه بر می‌گردم؛ ولی تا حدود دو سال باید تحت نظر پزشک می‌بودم، چون هر آن ممکن بود دوباره افسردگی به سراغم بیاد! می‌خواستم اعتراض کنم که چرا چنین موضوعی رو بهم نگفتن؟ آخه به من گفته بودن که تنها یک دوره شش ماهه این‌جا هستم و اصلاً از بعدش بهم حرفی نزدن؛ ولی شاید به خونواده‌ام گفته بودن که موقع رفتنی اون‌جوری بی‌تابی می‌کردن. بی‌چاره بابا که اصلاً تحویلش نمی‌گرفتم! در عین ترس داشتن ازش، دلم هم براش می‌سوخت.
در هر صورت شکایتی نکردم و سکوت رو پیشه ساختم. من که تقریباً نصف راه رو
اومده بودم و سختی‌اش رو به جون کشیده بودم، پس اون سه ماه هم روش؛ اما...
اما من چه می‌دونستم! از جفای روزگار! از نامردی زمونه! از بدبیاری‌هایی که برام در کمین داشت!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #52
با غصه‌ای که روی شاخه خشکیده دلم لونه کرده بود، خودم رو توی آغوشش انداختم.
با بغض گفتم:
- دلم برات تنگ میشه!
- منم عزیزم؛ اما باید برم، کار من تموم شده.
ازش فاصله گرفتم و با نگاه بارونی‌ام گفتم:
- نمیشه نری؟ بهت عادت کرده بودم!
لبخندی به وسعت تمام مهربونی‌هاش زد و گفت:
- مجبورم گلم! وگرنه خودم هم راضی نیستم برم، دوره بعدی برای من نیست.
- خب بخرش.
تک‌ خندی زد و دوباره اون من رو توی بغلش گرفت.
- بهت سر می‌زنم.
- فراموشت نمی‌کنم.
- منم!
از هم‌ دیگه فاصله گرفتیم. اشک‌هام سرازیر شده بود، می‌دونستم به خاطره شرایطم وابستگی زیادی به اطرافیانم پیدا می‌کنم؛ ولی افسوس که زندگی بر وفق مرادها بود، نه گیتای بی‌چاره!
بعد رفتن تابان حس کردم همه دارن با نگاهی که معناش (تو بی‌کس هستی) نگاهم می‌کنن و من با حسی سیاه، شروع به گریه و بی‌تابی کردم.
رفتارم اصلاً به یک خانم بیست و خرده‌ای سال نمی‌خورد، احسان تمام بزرگی و شکوهم رو زیر تازیانه‌هاش پودر کرد.
زیاد طولی نکشید که من رو از آرام‌گاه وجودم دور کردن، انگار دوره سه ماهه در یک مکان دیگه برگذار میشد.
مثل توپی از این زمین به زمین دیگه پرتاب می‌شدم.
مکان جدیدی که من رو آورده بودن، بیماران کم‌تری داشت؛ ولی به همون وسعتی و زیبایی بود.
فضاش مثل جای قبلی خاموش و مرگ بار نبود، این‌جا پر از سر و صدا و همهمه بود. یکی می‌خندید، یک گروه والیبال بازی می‌کرد، چند نفر دور میزی که توی حیاط بود، واسه هم گپ می‌زدن.
از دیدن‌شون حال و هوای جدیدی بهم دست داد. این‌که قرار بود من این‌جا در کنار بیمارانی به ظاهر بیمار باشم، آخه با این بر و رویی که این‌ها داشتن، صدای هر هر خنده‌ای که ازشون بالا می‌رفت، شک داشتم که بیمار باشن؛ اما خب شاید این‌جا سیستمش فرق داره. شاید قصد دارن با این کارها و فعالیت‌ها روان بیمار رو بهتر کنن، هم‌چنین چون در این قسمت دوره نهایی انجام میشد، مطمئناً حال روحی بیمارها به وخیمی گذشته‌شون نبوده و الآن دارن روی روحیه‌شون کار می‌کنن.
من رو با راهنمایی که کردن به داخل اتاق بردن و گفتن که منتظر پزشکم باشم.

سمت زانوهام خم بودم و آرنج‌هام روی رون‌های پام بود و با دست‌هام صورتم رو پوشونده بودم.
کلافه و عصبی بودم و اصلاً نمی‌دونستم پزشکم کی هست و چه جور رفتاری داره؟ آیا می‌تونم باهاش کنار بیام و قراره این‌جا چه طور بگذره؟!
ته دلم یک شوری خاصی احساس میشد. نمی‌دونم چرا؛ ولی یک ندایی بهم می‌گفت این‌جا پایان راه نیست، بلکه قرارِ شروع زندگی سر بالایی من باشه!
با صدای کشیده شدن دستگیره در، سرم رو بالا آوردم. بالاخره اومد!
به احترامش از جا بلند شدم. انگار صحنه آهسته بود که به آرومی اول کفش‌های چرم مشکی‌اش که براق بود به چشمم خورد. جا خوردم، چرا یک زن باید این‌جور کفش‌هایی بپوشه؟ خب هر کس سلیقه‌ای داشت دیگه!
با وارد شدنش، لحظه‌ای اصلاً متوجه نشدم چی به چی شد؟! الآن قضیه از چه قراره؟
مات و مبهوت با قیافه‌ای سکته‌ای نگاهش می‌کردم. هر دو خیره به هم بودیم و انگار سلام، روی زبون‌هامون خشک شده بود.
هنوز هم کسی رو که رو به روم می‌دیدم رو باور نداشتم. پزشک معالج من، کسی که قرار بود من رو درمان کنه... یک مرد بود؟!


پایان!

*****************
سخن نویسنده

من یک آلباتروسم!
پرنده‌ای بلند پرواز که در کوتاه‌ترین زمان می‌تونم زمین رو چرخش برم. در این راستا بازگو می‌کنم هر چی رو که به چشم می‌بینم و ماجراها رو در قالب داستان و رمان به نمایش می‌ذارم.
من یک آلباتروسم! با کلی نوشته‌های جذاب و خواندنی!

دوستدارتون... آلباتروس!

یا حق!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,076
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #53


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت تالار رمان|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
471
پاسخ‌ها
41
بازدیدها
2K
پاسخ‌ها
108
بازدیدها
4K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین