. . .

انتشاریافته رمان تا تلافی(جلد اول) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
%D8%AA%D8%A7_%D8%AA%D9%84%D8%A7%D9%81%DB%8C_qrdf.png


رمان: تاتلافی (جلد اول)
نویسنده: آلباتروس
ژانر: روان‌شناختی، تراژدی، عاشقانه
خلاصه:
نیتش خیر بود، مثلاً خواست راه نجات رفیقش شود؛ ولی ندانست خود به قعر چاه خواهد افتاد!
غوطه زدن در سیاهیِ قلبی سنگ شده که فقط و فقط یک ندا می‌داد... کینه!

مقدمه
گاهی وقت‌ها زمانی که تنها یک قدم تا رسیدن به مقصود هست، فقط یک پرش برای گرفتن مروارید هدف باقی می‌مونه، ناگهان صاعقه‌ای تمام رویاهات رو به تاراج می‌کشونه و تو محکومی به دوباره شروع کردن، از صفر لی‌لی زدن؛ ولی اگه صاعقه اتفاق جبران‌ناپذیری رو به بار بیاره چی؟ اگه تمام معادلاتت رو به‌ هم بزنه چی؟ اون‌وقت، اون‌وقت ناچاری به انتخاب یک اجبار، اجباری به نام تلافی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #2
دستم رو دور شونه‌های شبنم حلقه کردم و با ناراحتی گفتم:
- شبنمی! عزیزم گریه نکن دیگه، همه چی درست میشه.
شبنم با هق‌ هق گفت:
- چی چی درست میشه گیتا! ندیدی کارت کوفتی رو؟ دارن به زور من رو به اون عقاب وصل می‌کنن، خدا! من نمی‌خوام زنش بشم!
ماهک که رو به‌ رومون روی زانوهاش نشسته بود، با ناراحتی دستش رو روی دست شبنم گذاشت و هیچ نگفت. لبم رو با زبون خیس و سپس جوییدم، متفکر به شبنم نگاه کردم و گفتم:
- محمد کاری نکرد؟
بیش‌تر و سوزناک‌تر هق زد و نالید.
- اون بی‌چاره که(هق) حتی روم نمیشه نگاهش کنم. (با زاری نگاهم کرد) چی‌کار کنه؟
به روی پاهاش زد و گفت:
- جواب عشق سه سال‌مون این نبود. این نبود که آدمی مثل اون(...) بیاد و زندگی‌ام رو داغون کنه، بچه‌ها من بدون محمد هیچم! چه‌ طور با اون مردیکه ازدواج کنم؟ ای خدا!
نگاهی متاسف بین من و ماهک گذشت و من روی شونه شبنم رو کمی نوازش کردم که سرش رو با زاری روی شونه‌ام گذاشت و هق زد.
شبنم و محمد چند سال بود که عاشق هم بودن؛ ولی با حضور خاستگاری فوق مایه‌دار که هوش و حواس پدر و مادر شبنم رو برده بود و معمولاً که بیش‌تر مردم خوشبختی رو با پول می‌دیدن، از این خاستگاری آقا استقبال کردن و حالا تا چند روز دیگه قرار با هم‌دیگه ازدواج کنن.
احسان نیک‌نام کسی که کابوس شبنم شده بود و من نمی‌دونستم که برای درد ناعلاج شبنم چه راه درمانی پیدا کنم؟
آهی کشیدم و هیچ نگفتم، دیگه نزدیک‌های شب بود و باید به خونه بر می‌گشتم، وگرنه مامان دعوام می‌کرد و اصلاً حوصله غر غر کردن‌هاش رو نداشتم.
- شبنم عزیزم!
چشم‌هاش بسته و بی‌حال سرش روی شونه‌ام بود و ماهک، غمگین نگاهم کرد. دوباره آهی کشیدم و به آرومی شبنم رو روی تختش خوابوندم. از روی تخت بلند شدم و ماهک هم همراهم ایستاد و لب زد.
- بریم؟
خیره به شبنم گفتم:
- اوهوم، دیگه داره شب میشه.
ماهک هم نگاهی به شبنم انداخت و سپس دوتایی از اتاقش بیرون شدیم، از مادر شبنم هم خداحافظی کردیم و از خونه خارج شدیم.
تا مسیری همراه هم بودیم و بعد مسیرهامون جدا شد و...
خسته و افسرده روی تختم نشستم و به فکر فرو رفتم، خدایا چرا اصلاً این مردک پیداش شد؟ چرا هیچ عاشقی نباید آسون به عشقش برسه؟ اصلاً این عشق چیه که شبنم این‌قدر سنگش رو به سینه می‌زنه؟
نگاهم روی میز مطالعه‌ام سر خورد و به لب‌تابم چشم دوختم. با فکری که به سرم خطور کرد، پشت میز مطالعه‌ام نشستم و لب‌تاب رو باز کردم و به اینترنت وصل شدم.
از اون‌جایی که می‌دونستم صاحب یک شرکت تجاری بزرگ هست و در واقع دلیلی که تونست پدر و مادر شبنم رو راضی کنه که تک دخترشون رو در سن کم شونزده سالگی عروس کنن! همین بود.
این‌که شرکت احسان در برابر شرکت پدر شبنم یک پوئن مثبت حساب میشد، هرچند که پدر شبنم هم کم کسی نبود و شهرتش زبون عام شده بود.
نام و نشون احسان رو روی صفحه پیاده کردم که با دیدنش لحظه‌ای، فقط لحظه‌ای ماتم برد و خشک زده به قیافه بسی آشناش نگاه کردم. حافظه قوی داشتم؛ اما نمی‌دونم چرا نمی‌‌تونستم اون رو به یاد بیارم و فقط در حد یک خواب و رویا در ذهنم رژه می‌رفت!
چشم ریز کردم و ندایی از درونم می‌گفت که این مرد خطرناکِ و شاید همین حس درونی، من رو ترغیب به کاری کرد که آینده‌ام دگرگون شد.
پوفی از کلافگی کشیدم و اون مرد کی بود؟ کی بود؟ از روی صندلی بلند شدم و طول اتاق رو طی کردم. باید می‌فهمیدم اون کیِ و چرا من نسبت بهش حس بدی داشتم؟!
چشم‌هام رو محکم بستم و لب زدم.
- فکر کن، فکر کن گیتا.
نه! متاسفانه نشد که به خاطر بیارم. مایوسانه و با قیافه‌ای آویزون، روی تخت نشستم و بلافاصله به پشت دراز کشیدم. خیره به سقف آهی از سینه‌ام جدا شد و خدایا خودت کمک کن، به شبنم، به من و این‌که بتونم اون مرد رو به خاطر بیارم.
با صدای مامان که کارم داشت از اتاق خارج شدم.
وای بر من که هنوز لباس‌هام رو عوض نکرده بودم!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #3
شب بعد خوردن شام به مامان، بابا و گوهر که آبجی بزرگه‌ام و استاد دانشگاه بود، شب بخیری گفتم و سمت اتاقم رفتم.
روی تخت دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم. الآن شبنم در چه حالی بود؟ هه! معلومه دیگه حتماً خواب نداره.
آهی کشیدم و به پهلو چرخیدم و همون‌ لحظه چشمم به تابلو عکس اسب مشکی‌ام با خودم و گوهر افتاد، روزی که گوهر دلش اسب‌ سواری خواست و من رو هم همراه خودش برد.
یادش بخیر! کلی خوش گذروندیم و این عکس رو هم همون‌جا گرفتیم و من اون رو به دیوار اتاقم زدم. با این‌که چندسالی از اون زمان می‌گذشت؛ ولی حتی من یادمِ که یک دعوای حسابی هم اون‌جا صورت گرفت. مردی حدود بیست و شش_ هفت سال که چهار شونه و هیکلی بود، دیوونه‌وار پسری رو که شاید هفده، هجده سال سن داشت رو کتک میزد و هرچی از دهنش در می‌اومد رو بار پسره می‌کرد، مردم به سختی تونستن جلویش رو بگیرن. گوهر با دیدن اون صحنه‌ها از اون‌جایی که رشته‌اش روان‌پزشکی بود، گفت: (مرد سادیسمیِ یا یک نوع بیماری روانی داره) و وقتی ازش با تحیر پرسیدم که از کجا چنین مطمئن حرف می‌زنه؟ جواب داد که از عکس‌العمل تند و رفتارهای غیرعادیش متوجه این موضوع شده که چه‌ طور بی‌رحمانه به پسر بچه‌ای حمله کرده و حتی خودش رو کنترل نکرده که در دید عام چنین رفتار وحشیانه‌ای رو انجام نده. هم‌چنین ادامه داد که تمام دفعه‌هایی که به این‌جا می‌اومده، این شخص که انگار رئیس اون‌جا بود، مدام حس سلطه‌گری‌اش رو نشون می‌داد و گاه و بی‌گاه زیردست‌هاش رو مسخره می‌کرد. حتی به چشم دیده بود که چه‌ طور از ترس زیر دست‌هاش لذت و پوزخندی سرخوشانه به لب داره، طوری رفتار کرده بود که گوهر با تمام جسارتش می‌گفت که همیشه از دید این مرد مخفی می‌شده تا چشم تو چشم باهاش نشه.
به کمر دراز کشیدم و خیره به سقف شدم، ناگهان رفته، رفته چشم‌هام گرد شدن و سریع روی تخت نشستم.
او... اون مرد... اون مرد!

شبنم هم‌چنان بی‌حال بود؛ ولی دیگه گریه نمی‌کرد و همه‌اش به گوشه کناره‌ها زل میزد. من امروز تنها به دیدنش اومده بودم و ماهک به خاطرِ کار شخصی که داشت، نتونست همراهی‌ام کنه.
- شبنم!
- ...
- شبنم، عزیزم! چرا این‌قدر خودت رو اذیت می‌کنی؟
بی‌حال نگاهم کرد که از گفته‌ام پشیمون شدم، خب مشخص بود دیگه و من سوال بیهوده‌ای رو پرسیده بودم. شبنم تا پس‌فردا به عقد احسان در می‌اومد و...
نمی‌دونستم تصمیمی که گرفتم درست هست یا نه؛ ولی خواستم حتی شده یک کورسوی امید برای شبنم باشم، پس با تعلل گفتم:
- شبنم!
این‌قدر صدام هیجانی بود که نگاهش معطوف به من شد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- ببین من، من نمی‌ذارم تو رو به زور عروس کنن، نمی‌ذارم به اجبار بله بگی.
پوزخندی تلخ زد و مسکوت، اشکش روی گونه‌اش ریخت. آهی کشیدم و لبخند محو تلخی زدم و با انگشت شصتم اشکش رو گرفتم و گفتم:
- بهم اعتماد کن شبنم.
توی نگاهش حتی یک روزنه امید هم ندیدم و مطمئن بودم که حرفم رو فقط در حد یک حرف، حساب کرده.
خودش رو توی بغلم انداخت و دست دور کمرم گذاشت و من سرش رو درآغوشم گرفتم و هنوز مضطرب و هیجان داشتم، هیجان برای کاری که نمی‌دونستم میشه یا نه؛ اما گفتم و حالا...
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #4
روز موعود خیلی زود رسید و من صبحی اصلاً به پیش شبنم نرفتم، چون نمی‌خواستم بی‌قراری‌هاش رو ببینم. همین دیروز حتی بی‌هوش شد و مادرش با تاسف و ناراحتی شبنم رو به حال آورد.
آب دهنم رو قورت دادم، ساعت یازده صبح توی دفتر ازدواج قرار بود وصلت صورت بگیره و من...
کرایه رو حساب کردم و با هیجان سمت دفتر ازدواج راه افتادم.
از پله‌ها بالا رفتم و سمت دری که نیمه‌ باز بود، قدم برداشتم و متوجه شدم دفتر اصلی این‌جاست، تقه‌ای به در زدم و داخل رفتم.
همگی بودن. حتی ماهک هم مغموم گوشه‌ای ایستاده بود و زیر چشم‌های خمارش که زیرش حالت پف داشت، سرخ بود و شبنم با بغض نگاهم کرد. بی‌چاره رنگ به رو نداشت و حتی با وجود آرایشی که روی چشم‌های درشتش که یک جورهایی ورقلنبیده بود، پیاده کرده بودن، هنوز هم رنگ چشم‌هاش بی‌روحی رو فریاد میزد. بدون این‌که حتی سلامی بکنم، سمت شبنم قدم برداشتم و اون رو توی بغلم گرفتم.
محکم زیر گریه زد و عاقد گفت:
- خب عروس خانوم! انگار رفیق‌تون هم تشریف آوردن، حالا خطبه رو بخونم؟
شبنم به سکسکه افتاده بود و توی دفتر ازدواج فقط خونواده شبنم با حضور ماهک و عاقد و من بودیم. هیچ کس از فامیل‌های شاه دوماد به این مراسم کوچیک نیومده بود. هم‌چنان که شبنم توی بغلم هق میزد، از بالای شونه‌اش به احسان نگاه کردم.
مرد مرموز، وحشی و ترسناک!
موهای مشکی‌اش رو به بالا حالت داده شده بود و پیشونی سفید و کشیده‌اش، بیش‌تر خودنمایی می‌کرد.
ابروهای به هم گره خورده‌اش، با اون چشم‌های وحشی‌اش! ترسی وحشتناک به دلم چنگ میزد.
کت و شلوار سرمه‌ای به تن داشت و هیکل بزرگش حتی زیر اون کت و شلوار هم داد میزد و چشم‌های زیادی رو جذب خودش می‌کرد.
شبنم مثل من جثه‌ای ریز داشت و در برابر این مرد واقعاً نقش فنچ رو ایفا می‌کرد.

فلش‌بک به عقب***

با هیجان گفتم:
- گوهر مطمئنی؟
بی‌حوصله و خمار گفت:
- وای گیتا نصف شبی اومدی توی اتاقم و این سوال رو می‌پرسی؟ بابا بهت گفتم دیگه، مطمئنم! حالا میشه از اتاقم بری بیرون؟ می‌خوام بخوابم.
توی فکر بودم و با حرفش گفتم:
- حتماً! ممنون که گفتی! شب بخیر.
لبخندی محو زد و خمار سرتکون داد و من از اتاقش خارج شدم. حالا که گوهر با تمام مهارتش تونسته بود با اطمینان این رو به من بگه، پس من هم وقت رو تلف نمی‌کنم.
برای همین تصمیم گرفتم که فردا با مرکز درمانی روحی_ روانی که وظیفه نگه‌داری از این‌چنین جونورهایی رو به عهده داشت و سپس به بخش اصلی که فکر کنم تیمارستان بود، انتقال‌شون می‌دادن، برم.
به گوهر هیچ حرفی درمورد تصمیمم نگفتم و خودم به تنهایی به اون مرکز رفتم.
من رو به اتاق خانومی راهنمایی کردن و وقتی من تمام ماجرا رو به اون خانم گفتم. بهم گفت که کار درستی رو در این زمینه انجام دادم، چون احتمال داره که اختلال روانی شخص، موجب افسردگی و حتی مازوخیسمی شدن فرد آزرده دیده بشه و بهتر بود قبل ازدواج، شخص بیمار رو اول با تمرین و مرور زمان بهبود ببخشیم و سپس در فکر وصلت و عشق و عاشقی باشیم.
همین‌طور ادامه داد، افراد سادیسمی هیچ کارشون تحت کنترل‌شون نیست و آرامش‌شون رو زمانی به دست میارند که هدف رو آزرده و اذیت کنند.
من وقتی این حرف‌ها رو شنیدم، به خاطرِ این‌که این گروه با من بیش‌تر هماهنگی و همکاری کنن، مجبور به انتخاب چند دروغ شدم تا پیاز داغ رو بیش‌تر کنم.
راستیتش با شنیدن این اخبار، ترسی فوق‌ بالایی به من دست داده بود که خیلی نگران شبنم شدم و با گفتن چند دروغ و حاد نشون دادن وضعیت احسان، هر چند که مطمئن نبودم واقعاً حاد باشه یا نه! اون‌ها رو تحریک و ترغیب کردم تا به من کمک کنند و برای همین ساعت و مکان این وصلت ممنوعه رو بهشون دادم و...

هم‌اینک***

از بغل شبنم بیرون اومدم و با لبخندی محو و پیروزمندانه‌ای که به لب داشتم، نگاه از چشم‌های سبز رنگ و خوفناک احسان برداشتم که اون‌ هم بعد چندی روی از من گرفت.
رو به عاقد گفتم:
- لطفاً صبر کنید، مهمون‌های دیگه‌ای هم توی راه هستن.
الآن‌ها بود که تیم اون انجمن که چند نگهبان رو به این مکان فرستاده بود، برسند و من چشم‌ انتظار به در زل زدم که مادر شبنم با لبخندی مصنوعی گفت:
- گیتا جان! خونواده می‌خوان بیان؟
نه نگاهم رو از در گرفتم و نه جوابی دادم، لبخندم رو هم‌چنان حفظ کردم که...
بالاخره در باز شد و از اون‌جایی هم که من عکس مورد نظر رو بهشون داده بودم، مستقیماً با لباس‌های مخصوص‌شون که شباهت زیادی به لباس‌های نظامی داشت، سمت احسان که متعجب و با چشم‌هایی گردشده نگاه‌شون می‌کرد، رفتن.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #5
احسان شوکه شده ایستاد و بلافاصله صدای متعجب و عصبی پدر شبنم بلند شد.
- شماها کی هستین؟!
یکی از اون‌ها که معلوم بود درجه و مقامش بالاتر از بقیه هست، سمت پدر شبنم رفت و با اون شروع به صحبت کرد که مادر شبنم هم خودش رو به مکالمه‌شون رسوند.
هر لحظه چشم‌های وق زده‌شون گردتر میشد و درآخر مادر شبنم، محکم به گونه‌اش چنگ زد و پدرش، عصبی به احسانی که هنوز توی بهت بود نگاه کرد.
خب حتماً خیلی زیر ذوق و باورهاش خورده بود که چنین خشمگین به احسان نگاه می‌کرد. همین‌طور احسان یک جورهایی همکار و شراکت زیادی در حیطه کاری باهاش داشت و حالا با فهمیدن این اخبار...
شبنم اشک‌هاش قطع شده بود و منقطع زمزمه کرد.
- این‌جا چه خ... بر... ه گیتا؟!
شونه‌هاش رو گرفتم و با لبخندی گفتم:
- بهت که گفتم نمی‌ذارم باهاش ازدواج کنی!
ماهک: چی؟ گیتا... گی... گیتا تو چی گفتی؟ تو... تو خبر... شون کر... دی؟!
سرم رو صاف گرفتم و پیروزمندانه همراه لبخندی به احسان نگاه کردم که از دیدن چهره سرخ و برزخی‌اش خشکم زد، وای الآن بود که سر از تنم جدا کنه!
ابروهای پر پشت و کشیده‌اش که در حالت عادی اخمو بود، به طرز وحشتناکی توی هم رفته بود و پره‌های بینی قلمی و گوشتی‌اش که کمی پهن بود، گشاد شده بود و لب‌های معمولی‌اش رو محکم به هم‌ دیگه فشار می‌داد.
بی‌اختیار قدمی به عقب رفتم و هم‌چنان نگاه‌هامون خیره به‌ هم بود و این باعث تحیر بیش‌تر شبنم و ماهک شد.
احسان دست‌های مشت شده‌اش لرزید. ناگهان سمتم خیز برداشت که دست روی گوش‌هام گذاشتم و جیغ کشیدم، نگهبان‌ها به خودشون اومدن و قبل این‌که خسارتی بار بیاد، جلوی دست و پا زدن اون مرد وحشی رو گرفتن. قلبم از هیجان طناب بازی می‌کرد و خدا رو شکر که دست تنها نیومدم.
داشتن به زور احسان رو چند نفری به سمت خروجی می‌کشوندن، با اون حال حریف قدرتش نمی‌شدن. با این‌که سی_ سی و دو سال بیش‌تر نداشت؛ ولی کسی هم رده‌اش نمیشد و وای بر اون کسی که زیر سم‌هاش قرار بگیره! بالاخره با هرسختی که بود، تونستن از دفتر بیرونش کنن.
مادر شبنم با ضجه خودش رو توی بغل دخترش انداخت و گفت:
- مادرت بمیره که خواست دستی، دستی بدبختت کنه! خدا من رو بکشه!
شبنم هنوز توی بهت و خیره به در باز شده بود.
صدای داد و بی‌داد احسان حتی از جای پله‌ها هم می‌اومد.
- می‌کشمت! زنده‌ات نمی‌ذارم! ولم کن، بهت میگم ول کن مردیکه! بابا دست از سرم بردارین. (بلندتر ) هی! مگه پیدات نکنم!
می‌دونستم مخاطبش منم و نمی‌دونم چرا با این‌که مطمئن بودم دستش به من نمی‌رسه؛ اما وحشتی غیر قابل وصف، وجودم رو گرفت! با دستی که روی شونه‌ام نشست، تکون محکمی خوردم و به حالت تهاجمی به عقب برگشتم که با ماهکِ متعجب و جا خورده چشم تو چشم شدم.
- خوبی؟
نفسم رو با فوت بیرون دادم و تنها سرم رو به تایید، ریز تکون دادم.
پدر شبنم، اخمو شناسنامه و... از عاقد گرفت و زیر لب به خانومش گفت که از دفتر خارج بشن و من می‌دونستم که این مرد شرمنده دخترش شده؛ ولی از غرور مردونه‌اش هم که شده، چیزی رو بروز نمیده و زودتر از ما از دفتر خارج شد.
شبنم تازه به خودش اومد و طوری بلند زیر گریه زد که حتی عاقد رو از جا پروند، حاجی بی‌چاره مثلاً داشت با تاسف وسایلش رو مرتب می‌کرد.
شبنم خودش رو با ضرب توی بغلم پرت کرد و با هیجان و سکسکه‌کنان گفت:
- ا... زت مم... ممنونم گی... تا! هی... هیچ وقت، هیچ‌وقت ای... این لطفت رو فراموش نمی... کنم!
به کمرش آروم ضربه زدم و با لبخندی مصنوعی و محو گفتم:
- هیش! دیگه همه چی به خیر تموم شد.
سرش رو روی شونم به تایید تکون داد و فینی کرد. ماهک هم با اشکی که از شوق بود، خودش رو به ما ملحق کرد و های‌ های زیر گریه زد. هرچند که هنوز اون‌ها نمی‌دونستن که چی باعث شده این وصلت سر نگیره و چرا نگهبان‌ها احسان رو باخودشون بردن؛ ولی مطمئن بودم که اگه بفهمن، تا مدت‌ها توی شوک خواهند بود. رفیق‌های من بودن دیگه! می‌شناختم‌شون.
از دفتر ازدواج خارج شدیم و دیگه نفهمیدم پدر و مادر شبنم پی‌گیر این موضوع شدن؟ دنباله‌اش رو گرفتن؟ چی‌کار کردن؟ رو دیگه متوجه نشدم؛ اما همین رو دونستم که عشق محمد و شبنم این‌جوری با غم به سر انجام نرسید و من خیلی از این بابت خوشحال بودم که تونستم کاری برای رفیق و دو عاشق انجام بدم؛ ولی خودم ندونستم که چه‌ها در انتظارمِ!

غلتی زدم و صدای زنگ تماس گوشی‌ام روی اعصاب بود. با اخم و کلافه گوشی رو برداشتم و بی‌این‌که به اسم تماس‌گیرنده نگاهی کنم، گوشی رو دم گوشم گذاشتم و جواب دادم.
- هوم؟
جیغ.
- تبریک!
از صدای زیادی بلند ماهک، چشم‌هام که بسته بود، محکم‌تر به‌هم فشردم‌شون و به کل خوابم پرید. تا خواستم بهش بتوپم و پاچه‌اش رو بگیرم که من رو این‌جوری بدخواب کرده، دوباره با همون صدای جیغ جیغونه‌اش که می‌لرزید و مطمئن بودم حتماً درحال پریدنِ گفت:
- وای! وای! وای! گیتا دختر!
- ماهک کلافه‌ام کردی! چی شده؟
- کوفت و چی شده؟ یعنی تا الآن حتی یک نگاهی هم به سایت نکردی؟
بی‌حوصله گفتم:
- نچ، که چی بشه؟
دوباره جیغ کشید که گوشی رو از گوشم فاصله دادم و زیر لب فحش خوش‌مزه‌ای بارش کردم.
- دیوونه جواب‌های کنکو... .
هنوز حرفش رو کامل نگفته بود که درجا روی تخت نشستم و این‌بار من با جیغ و هیجان گفتم:
- جواب‌ها امروزِ؟!
و بلافاصله از روی تخت پایین اومدم و سمت لب‌تابم خیز برداشتم و گفتم:
- چرا زودتر نگفتی؟
- فکر نمی‌کردم خانوم کپه‌اش هنوز مماس تخت باشه.
- خیلی‌خوب! خیلی‌خوب! فعلاً قطع کن تا من ببینم چی شدم؟
حرصی؛ ولی آروم گفت:
- لازم نیست زحمت بکشی خارپشت جون! خودم چک کردم (باذوق) هم من و هم توعه بزغاله قبول گشتیم، هو!
- خودم باید ببینم فعلاً.
صداش اومد که قطع تماس زدم و نفمهیدم چی خواست وراجی کنه، الآن مهم این بود که پر از هیجان و اضطراب بودم!
دنبال فامیلی خودم گشتم و بالاخره پیداش کردم. وقتی دیدم اسم من روی سایت قر میده، از سرخوشی جیغی کشیدم و طولی نکشید که در اتاق باز شد و مامان سراسیمه خودش رو به اتاق پرت کرد و تا بخواد حرف بزنه، من خودم رو توی بغلش پرت کردم و شروع به ابراز خوشحالی و پریدن کردم.

به چشم‌های کشیده و به قول دوستان، گربه وحشی‌ام، خط چشم زدم. ابروهام رو با انگشت اشاره‌ام مرتب کردم و چون زیاد پر پشت و به هم ریخته نبودن، تا به الآن بهشون دست نزده بودم و اصلاح نکرده بودم‌شون. به لب‌های معمولی‌ام رژ لب صورتی زدم و جلوی آینه به سر و وضعم نگاهی کردم.
عالی شده بودم! مهره‌های قهوه‌ای چشم‌هام، از خوش‌حالی برق می‌زدن.
شب، رفیقانه با هم قرار گذاشتیم و هرچند شبنم چون پارسال با یارش ازدواج کرده بود و فقط تا دیپلم پیش رفت، کنکورش رو نداد و ما این جشن کوچیک رو توی شهربازی فقط به خاطره قبولی من و ماهک گرفتیم و شبنم رو هم شریک این شادی‌مون کردیم.
شب خیلی خوبی بود! ساعت‌ها بگو و بخند و بالاخره حدوداً ساعت‌های نه و ده بود که تاکسی گرفتیم و هرکس به خونه خودش رفت.
کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. سمت در خونه رفتم که صدای ماشین اومد و متوجه شدم، تاکسی رفته. از اون‌جایی هم که کلید همراهم بود پس بدون این‌که در بزنم، کلید رو توی قفل در چرخوندم و تا خواستم در رو هل بدم و داخل برم، ناگهان یک چیزی روی سرم قرار گرفت که دنیا در دیدم تاریک شد و سپس کسی دست‌هام رو از پشت گرفته و دست‌هایی دیگه پاهام رو از زمین کند و من شروع به جفتک‌ پرونی کردم؛ اما...
حس کردم داخل ماشین پرتم کردن و صدای مردی اومد که رو به راننده گفت سریع حرکت کنه و من از اون‌جایی که هم ترسیده و شوکه شده بودم و هم از ورجه و وورجه‌هایی که واسه خلاصی از شر ناشناخته‌ها انجام می‌دادم، نفس تنگی من رو به‌ خاطره رو پوش روی سر و صورتم، گرفت و کم‌کم چشم‌هام بسته شد.
به آهستگی لای پلک‌هام رو باز کردم، گیج و خمار بودم. دوباره چشم‌هام رو بستم و کمی بعد غلتی به پهلو زدم و با مس‌‌ مس چشم‌هام رو پلک‌زنان باز کردم؛ ولی با دیدن شخصی که رو به‌ روم در فاصله خیلی کمی بود، جا خوردم و ماتم‌ زده با چشم‌هایی گرد نگاهش کردم.
دست‌هاش روی تخت و فاصله سرش با من تنها یک وجب بود و من وقتی مغزم ارور داد که در چه شرایطی‌ام، تمام صحنه‌های دیشب و ربوده شدنم به خاطرم اومد. هینی بلند کشیدم و سریع خودم رو به گوشه تخت خزوندم و بالش رو همون‌طور که نشسته بودم و زانوهام توی شکمم جمع بود، سپر خودم کردم و بهش چنگ می‌زدم. پوزخندی سراسر شیطانی زد و کف دست‌هاش رو از روی تخت برداشت، صاف ایستاد و قدرتمندانه از بالا نگاهم کرد و من نفس‌زنان با بهت و ماتم لب زدم.
- اح... ا... احسان!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #6
با لحنی که واسه‌ام وهم‌ آور بود، گفت:
- بعد سه سال همچین تغییری هم نکردی (اخمو و باغیض) هنوز نفرت‌ انگیزی!
از برق چشم‌هاش ترسیده، لب زدم.
- چ... چرا من رو، م... من رو آوردی این... جا؟ با من، با من چی کار داری؟!
گوشه لبش به بالا کش رفت و نزدیکم اومد. روی تخت نشست و گفت:
- یک خورده حساب‌هایی من و تو با هم داریم، این‌طور نیست خانم زرنگ؟!
آب دهنم رو قورت دادم و دیدم، به خاطرِ پر شدن چشم‌هام تار شده بود.
- احسان... اح... سان اون اتفاق، واسه چند سال پیش بود! لطفاً بذار من برم، خواهش می‌کنم!
نمی‌دونستم الآن چرا این‌جاست؟ یعنی خوب شده بود که ولش کردن؟
اما من هنوز از برق چشم‌هاش وحشت داشتم و ندایی از درونم می‌گفت احسان هیچ تغییری نکرده و من باید واسه بدترین‌ها خودم را آماده کنم.
لحنش آروم بود؛ ولی آرامش قبل از طوفان! طغیان! زلزله!
- آره چند سال پیش، سال‌هایی که عمرم رو بیهوده گرفت و من (تیز نگاهم کرد که بیش‌تر به بالش چنگ زدم) از هدفم، سرمایه‌ام دور موندم و این‌ها همه‌اش به خاطره زرنگ‌ بازی‌های جناب عالی بود خانوم!
- تو می‌خواستی به اجبار با شبنم ازدواج کنی، اون تو رو نمی‌خواست. من نمی‌تونستم شاهد اشک و گریه‌هاش باشم و کاری نکنم. درضمن تو بیمار بودی و رفیقم زیر دستت ممکن بو... .
با سیلی که جانانه به صورتم کوبیده شد، سرم با شتاب به سمتی خم شد و صورتم انگار مذاب داشت میشد.
مبهوت نگاهش کردم که دیدم خشمگین شده، سینه‌اش بالا پایین میره. وای! من چی بهش گفتم؟ چرا چنین، چنین حرفی رو زدم؟
از روی تخت بلند شد و هم‌ زمان که داشت کمربندش رو از شلوارش می‌کند، غرید.
- الآن بهت دیوونه و وحشی بودن رو حالی می‌کنم!
کمربندش رو دور دستش پیچوند و اولین ضربه.
- آی! احسان، آی نزن، روانی درد داره نز... آخ! آی آی! می‌سوزه نزن.
هم‌چنان که من گوشه تخت صورتم رو گرفته بودم و به این ور و اون ور پیچ می‌خوردم تا ضربه‌های پیاپی کمربندی که بی‌رحمانه تنم رو می‌بوسید کم‌تر به من بخوره؛ ولی بی‌فایده بود و در نهایت باعث اشک و التماس من شد.
- احسان غلط کردم نزن. آخ! ببخشید احسان! آی! تو رو جون مادرت نزن (جیغ) خدا! کمک! یکی کمک... آی احسان! چرا این‌جوری می‌کنی آخه؟ احسان!
به نفس نفس افتاد و انگار خسته شد که روی تخت نشست و گفت:
- حالا می‌خوام ببینم کی می‌خواد تو رو از دست من نجات بده؟ می‌خوام بدونم همون رفیقی که سنگش رو به سینه زدی، میاد فداکاری کنه؟
از گریه‌ای که کرده بودم به سکسکه افتاده بودم و رو به بی‌هوشی بودم. رفته، رفته بدنم لمس و چشم‌هام بسته شد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #7
به خاطره عرقی که کرده بودم، جای، جایِ زخم‌هام می‌سوخت و من از شدت سوزش‌شون چشم باز کردم.
داخل همون اتاق قبلی بودم و کسی جز من نبود. نیم‌خیز شدم که بشینم؛ ولی با درد و سوزشی که کمر و شکمم کشید، اشکم جوشید و به خاطره این که جیغم هوا نره، لب زیرینم رو گاز گرفتم. توان این که حتی بلند بشم رو هم نداشتم و تمام بدنم گز گز می‌کرد.
با آه و ناله، اشک ریزون به اطراف اتاق سر چرخوندم. پس اون وحشی سادیسمی کدوم گوری بود؟ با من چی کار داشت؟ نکنه واقعاً سر حرفش مونده و الآن هم می‌خواد از من انتقام بگیره؟ وای نه! اگه، اگه این طوری بشه که من بیچاره‌ام!
با پشت دست اشک‌های روی صورتم رو پاک کردم و با هر سختی که بود، نشستم.
- آی! الهی بمیری که... آه! آخ مامان! تمام بدنم (دوباره اشک) فلج شده!
پشت لباسم کمی به خاطره اصابت کمربند با بدنم، پاره شده بود و به دلیل تماس کمر زخمی‌ام با ملافه سفید، ملافه رو خونین کرده بود و من انگار با دیدن خون‌ها بیش‌تر متوجه حالِ خرابم شدم و به هق‌ هق افتادم.
خدا ازش نگذره که با من این جوری وحشیانه رفتار کرد، مردیکه معلوم نیست حالا کجا در رفته؟!
پاهای لرزونم رو روی زمین گذاشتم و با آخ و اوخ بلند شدم؛ اما به دلیل سستی زانوهام و ضعف جسمانی‌ام لرزشی کردم و روی تخت افتادم. دوباره بلند شدم و هم‌زمان که لب زیرین زبون بسته‌ام رو بین دندون‌هام می‌فشردم، چشم‌هام شیر آب‌شون رو تا ته باز کرده بودن که زود، زود صورتم خیس میشد.
انگار که تازه می‌خواستم راه رفتن رو یاد بگیرم که با قدم‌های نا میزون و لرزون، سمت در سفید اتاق حرکت می‌کردم.
دستم رو بالا بردم تا دستگیره رو پایین بکشم؛ ولی هر کاری کردم باز نشد و متوجه شدم در قفلِ؛ اما چرا؟ مگه کارش با من همین نبود؟ تا پای مرگ من رو کشوند که حتی سر پا ایستادن هم واسه‌ام مشکل شده بود، پس چرا در قفلِ؟!
از فکر این که قرار باشه من بیش‌تر توی این اتاق اون هم در کنار یک مرد دیوونه بگذرونم، وحشت کردم و لرزش تنم اوج گرفت، طوری که حتی دندون‌هام به هم می‌خورد و صدا ایجاد می‌کرد.
ناتوان کف دستم رو به در کوبیدم.
- اح... سان!
کسی جوابم رو نداد و من دوباره به در کوبیدم؛ اما هم‌چنان سست و ضعفناک!
زیرلب (اشک‌ریزون) زمزمه کردم.
- خدایا خودت کمکم کن! نذار به دست این روانی تلف بشم، نذار من رو اسیر کنه خدا! لطفاً!
سرم گیج رفت و جاذبه زمین یک‌ باره بیش‌تر شد و من روی زمین افتادم. مقاومت زیادی نسبت به جاذبه زمین نشون دادم؛ ولی در آخر بدن ضعیفم کم آورد و تسلیم‌وار روی زمین دراز کشیدم.
پلک‌هام سنگین شدن و من با هر بار پلکی که خمارآلود می‌زدم، بیش‌تر خوابم می‌گرفت و در نهایت برای بار دوم در این اتاق چشم بستم.
این دفعه با حس سرمایی که در من نفوذ کرده بود، لای پلک‌هام رو باز کردم و باز هم کسی جز من داخل اتاق نبود.
فضای اتاق تاریک شده بود و من دم در دراز کشیده بودم. ناله‌کنان نشستم و منگ، به در بسته شده نگاه کردم.
حتماً که تا الآن خونواده‌ام نگرانم شدن و من حدود بیست و چهار ساعتی میشد که در خونه و جمع خونوادگی قرار نداشتم.
آب دهنم رو قورت دادم و با سختی ایستادم که همون لحظه قدمی به عقب تلو خوردم؛ ولی سریع هم خودم رو کنترل کردم.
به دور تا دور اتاق چشم گردوندم و فقط یک پنجره که با پرده‌ای چین خورده پوشیده شده بود، در اتاق قرار داشت.
لبخندی محو که آوای امیدم بود، روی لب‌های خشکم نشست و من زیادی تشنه بودم؛ ولی اصلاً مهم نبود و من قبل از این که اون خون‌خوار دوباره سر و کله‌اش پیدا بشه، باید فرار می‌کردم.
پرده رو با ضرب کنار زدم و با شادی پنجره رو که کشویی بود رو، رو به بالا کشیدم؛ ولی باز هم با یک مانع رو به رو شدم.
احسان نامرد تمام راه‌های خروجی رو واسه من بسته بود و من کاملاً در بندش بودم.
چند بار دیگه هم هراسون و سراسیمه امتحان کردم، شاید فرجی میشد؛ ولی...
جیغی زدم و با کف دست‌هام به پنجره کوبیدم و اشک‌هام دوباره سرازیر شدن.
خدایا نه!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #8
روی تخت نشسته بودم که صدای چرخش کلید، من رو از عالم افکارم به این دنیا پرت کرد.
با چشم‌هایی گریون و خیس، سرم رو بالا آوردم که احسان رو دیدم. سریع از جام بلند شدم و گفتم:
- چرا من رو زندونی کردی؟
لبخندی کج روی لبش بود و با قدم‌هایی آروم همراه پلاستیکی سفید که توی دستش داشت، سمتم نزدیک شد.
اشک‌هام رو با پشت آستین مانتوام پاک کردم و با غیض گفتم:
- کری؟ نشنیدی چی گفتم؟
نگاهش برق لذت داشت و پلاستیک توی دستش رو روی زمین پرت کرد و گفت:
- این از شامت.
نفس‌های حرصی و بغض‌آلود کشیدم و یک‌ باره کنترلم رو از دست دادم و به احسان حمله کردم. با جیغ گفتم:
- من رو کجا آوردی هان؟ با من چی کار داری روانی؟!
سمت زمین پرتم کرد و سرم با ضرب به کف اتاق اصابت کرد. هق‌ هق کنان، خواستم بچرخم که اون روانی با پاش کاری کرد که به زمین چسبیدم و از درد شروع به جیغ زدن کردم، نامرد درست روی زخم‌های خشک شده‌ام رو فشار می‌داد.
جیغ زدم.
- آی! پات رو بردار. آی مامان! خدا! احسان، اح... سان! (با نفس تنگی و درد غریدم) درد داره!
صدای آروم و خون‌سردش اومد.
- بگو غلط کردم.
مشتم رو به زمین کوبیدم و گفتم:
- ساکت شو روانیِ سادیسمی! (ناگهان کف کفشش رو روی کمرم با فشار، کشید که جیغم هوا رفت و مطمئن بودم، زخم‌هام سر باز کرده) غلط کردم! غلط کردم!
سنگینی پاش از روی کمرم برداشته شد و تا اومدم نفسی از راحتی بکشم، لگدی بهم کوبید و من به کمر چرخیدم؛ ولی کمی هم مایل به پهلو‌ام کز کرده بودم و دو دستی به قسمت ضرب دیده‌ام چنگ زدم.
- دوباره یاد بگیر با بزرگ‌ترت چه طوری رفتار کنی.
به خاطره گریه‌هایی که می‌کردم، بدنم لرزش داشت و باعث میشد، درد پهلو و کمرم بیش‌تر بشه، زمزمه‌وار نالیدم.
- خدا به کمرت بزنه الهی!
این‌بار واقعاً به سرش زد که با کفشش روی دهنم رو فشار داد و لب و دهنم، همراه بینی‌ام در حال له شدن بود.
جیغ خفه‌ای کشیدم و اشکین به چشم‌های لذت دیده‌اش نگاه کردم. واقعاً اون یک سادیسمی بود! شک نداشتم.
با جفت دست‌هام سعی داشتم، پاش رو از روی دهنم در بیارم و به خاطره فشار کفشش روی بینی‌ام، گرمی مایعی رو احساس کردم.
کفشش رو با کمی از فاصله با صورتم، برداشت؛ اما با حرفی که زد بی‌خیال خون جاری شده از بینی‌ام شدم.
- بلیسش.
دستم روی لب‌هام بود و متعجب به احسان نگاه کردم. چی؟!
وقتی سکوتم رو دید، دوباره حرفش رو تکرار کرد؛ اما من با غیض و گریه سرم رو به نفی تکون دادم.
انگار احسان در یک لنگ سنگین، خلاصه میشد. چون با لگدی که به گونه‌ام زد و باعث شد، گودی چشمم ضرب بخوره. دوباره کفشش رو روی دهانم فشرد و در این بین باز بینی‌ام زیر فشار کفشش قرار گرفت.
از اون‌جایی که بینی‌ام صدمه دیده بود، این‌بار دردش رو نتونستم تحمل کنم و به دست و پا افتادم؛ ولی هر چی تقلا کردم، نتونستم پاش رو کنار بزنم.
- می‌لیسی؟
فقط کفشش رو هل می‌دادم تا کنار بره که نامرد به فشار پاش معضوف کرد و من با چشم‌هایی از درد گرد شده، جیغی خفه کشیدم، احسان غرید.
- می‌لیسی؟
این قدر درد داشتم که اصلاً متوجه رفتارم نشدم و به تایید و با سختی سرم رو تکون دادم.
لبخندی کج زد و با آرامش پاش رو با همون فاصله کم، بالا داد.
تازه تونستم نفس بکشم و به نفس، نفس افتاده بودم.
- اون خون‌های نجست رو پاک کن.
سکسکه‌کنان به کف کفش چرم و مشکی‌اش نگاه کردم، خونی بود.
خدایا من چه طوری این رو لیس بزنم؟ واقعاً جدی گفت؟!
ملتمس به چشم‌های هار احسان نگاه کردم؛ ولی اون بی‌ رحمانه گفت:
- نکنه می‌خوای دندون‌هات رو هم خرد کنم؟
صورتم خیس اشک بود و من تا به الآن، این قدر خوار نشده بودم!
با دست‌هایی لرزون، دو طرف کفشش رو گرفتم و از درد، اشک می‌ریختم و به خاطره خون‌ریزی بینی‌ام مدام فین‌، فین می‌کردم.
چشم‌هام رو محکم بستم تا این درجه از حقارت و پستی‌ام رو نبینم و زبونم رو با اکراه بیرون آوردم، حتی می‌تونستم لبخند کریحش رو هم احساس کنم.
همین که زبونم به سختی کف کفشش و لزجی خونم خورد، محتویات معده‌ام تا حلقم پیشروی کرد؛ اما من ناچار و ترسیده لیس اول رو زدم.
فقط لیس می‌زدم و اصلاً زبونم رو به دهنم نمی‌بردم و به خاطره همین، زبونم خشک شده بود؛ اما آب دهنم از کناره‌های لبم آویزون شده و حال تاسف‌باری رو برام به وجود آورده بود.
- اَه بسه حالم رو به هم زدی! تمام کفشم رو تفی کردی چندش!
زبونم مثل سگ‌ها بیرون بود و به سختی به پهلو چرخیدم، صدای سرخوشش بلند شد.
- شبیه حیوون‌های با وفا شدی! ببینم ذاتت هم شبیه اون‌هاست.
چشم‌هام رو بستم و هق زدم؛ اما یک دفعه محتویات معده‌ام بالا اومد و عق زدم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #9
این قدر عق زدم که فقط اسید معده‌ام بالا اومد و سپس بی‌حال و بی‌جون روی زمین دراز کشیدم. از لای چشم‌های نیمه بازم به احسان نگاه کردم، صورتش با حالت چندشی توی هم رفته بود و سریع اتاق رو ترک کرد.
بوی تند اسید معده‌ام، بیش‌تر حالم رو بد می‌کرد؛ اما من حتی نای این که نفس بکشم رو هم نداشتم.
چندی بعد دوباره سر و کله‌اش پیدا شد و پارچه و ظرفی آب و کف کرده که توی دستش بود رو روی زمین گذاشت. با پاش ظرف رو سمتم هل داد و گفت:
- مکار! زود باش هرچی گندکاری کردی رو جمعش کن، (با انگشت اشاره و شصتش جلوی سوراخ‌های بینی‌اش رو گرفت ) داری حالم رو به هم می‌زنی!
یک سرفه بی‌رمقی کردم و دیگه هیچی حالی‌ام نشد و به دنیای پوچ و سیاهی‌ام رفتم.
چشم‌هام رو باز کردم، یکی از چشم‌هام درد می‌کرد و ورم کرده بود، این رو از تنگ شدن چشم‌هام متوجه شدم و لابد اثر کاری اون سم وحشی بوده!
از درد حتی نفس هم نمی‌تونستم بکشم و به سختی دم و بازدم می‌کردم. با شنیدن صدای وهم‌آورش، متوجه شدم من تنها توی این اتاق نیستم.
- بد کردی! وقتی احسان خواست بزرگ‌ترین و پر سودترین معامله‌اش رو راه بندازه، تو عین بختک افتادی وسط ماجرا و تمام نقشه‌هام رو خراب کردی! (سرش رو نزدیک سرم آورد و زیر گوشم ادامه داد) از این نمی‌سوزم که دختر شاه پریون مال من نشد، از جایی به هم ریختم که توعه نیم‌ وجبیِ فنچ، واسه من شدی تبر و تمام درخت‌های سر به فلک کشیده‌ام رو تار و مار کردی.
با دهان نفس می‌کشیدم و سینه‌ام از درد خس‌خس می‌کرد، حتی قوت این که سرم رو سمت احسان که درست روی تخت و کنارم نشسته بود، بچرخونم رو هم نداشتم و خیره به رو به رو بغض‌آلود، به حرف‌هاش گوش می‌کردم.
دستش رو سمت سرم دراز کرد که ترسیدم مبادا دوباره کتکم بزنه، کمی شونه‌هام بالا پرید و کز کردم.
- قرار بود به واسطه دخترش که مال من بشه، بیش‌تر بهش نزدیک بشم و شراکت‌مون عمق بگیره؛ ولی؛ ولی تو... .
دلم می‌خواست داد بزنم بگم پس با نقشه خواستی دنیای یک دختر و پسر رو به تباهی بکشونی؟ به خاطره منفعتت؟ شهرتت؛ اما اون قدر که ضعیف و ترسیده شده بودم، حتی جرئت نگاه کردن بهش رو هم نداشتم. من در غل و زنجیر یک سادیسمی بودم! کسی که از آزار رسوندن به بقیه لذت می‌برد.
با همون لحن خون‌سرد؛ ولی وحشتناکش ادامه داد.
- نه تنها شراکت‌مون رو به هم زدی، بلکه باعث شدی من سه سال با بدبختی و خواری جایی زندگی کنم که حتی در شان خوابم هم نبود.
دست دیگه‌اش رو سمت گلوم آورد و من از فکر این که می‌خواد خفه‌ام کنه، به هول و ولا افتادم؛ ولی جز یک نگاه ملتمس و اشک، کار دیگه‌ای نتونستم انجام بدم. انگار به من تلقین شده بود که در حال خفه شدنم، چون نفسم منقطع و کم شده بود.
با لبخندی لذت دیده گفت:
- ترسیدی؟ مرگ رو داری با چشم‌هات می‌بینی دیگه؟ اگه من فقط یک ذره فشار بدم چی؟
به هق‌ هق افتادم و اون لبخندش رو با اخمی خوفناک تعویض کرد، غرید.
- اون جا هم واسه من با مرگ هیچ فرقی نداشت! سه سال من رو زندونی کردن؛ ولی من احسانم، احسان! فرار کردم. (متعجب بهش نگاه کردم، درست حدس زده بودم. اون هنوز درمان نشده بود) قرارِ تو، تموم بدبختی‌ها و ذلتی رو که من کشیدم رو بچشی. نه تنها سه سال، بلکه واسه یک عمر! تنها راه نجاتت می‌دونی چیه؟ (به خاطره اشک‌هام، قیافه‌اش رو تار می‌دیدم) اینِ که مثل من فرار کنی، از جهنمت فرار کنی؛ اما؛ اما خب اون‌ها که احسان نبودن؛ (خشن) ولی تو گیر احسان افتادی و باید بگم، فکر فرار رو از سرت بیرون بندازی چون (پوزخندی زد و سپس با مکثی) قرارِ برای یک عمر تو واسه من و برای من باشی احمق کثیف!
لحظه‌ای نفسم قطع شد و من با دهان سعی داشتم نفس بکشم؛ اما نمیشد.
- خودت رو به موش مردگی نزن بابا! مونده تا بمیری (چشم‌هایش رو گرد کرد) زجر کش باید بشی!
گوشه لبش کش رفت و دستش رو با ضرب پس کشید، با قدم‌هایی آروم و بی‌خیال اتاق رو ترک کرد و سپس چرخش قفل در.
صدای خس‌ خس بی‌نفسی‌ام بالا رفته بود و در حال جون دادن بودم، با دستم مشتی به قفسه سینه‌ام زدم که از دردش حتی صدای خس‌ خس هم از بین رفت؛ اما زود راه تنفسم باز شد.
به پهلو چرخیدم و صدادار و مثل قحطی زده‌ها نفس کشیدم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #10
کمی که حالم بهتر شد، تازه متوجه درد معده‌ام شدم. به اتاق نگاه کردم تا شاید اون ساندویچی رو که توی پلاستیک بود رو ببینم، چون واقعاً خیلی گرسنه بودم و ضعف داشتم.
چشم چرخوندم که دیدم، خبری از پلاستیک و ساندویچ نیست و من مثل کارتن خواب‌های گرسنه، به گریه افتادم. احسان علاوه بر پلاستیک، اسید‌های معده‌ام رو هم پاک کرده بود.
بدنم می‌لرزید و پیشونی‌ام ع×ر×ق کرده بود. بینی‌ام هنوز درد داشت و من به پهلو چرخیده بودم، چون زخم‌های روی کمرم، اذیتم می‌کرد و مثل زغال، می‌سوخت.
با صدای خش‌داری، لب زدم.
- خدایا خودت کمکم کن! دارم از درد می‌میرم!
یکی، دو بار سعی کردم از روی تخت بلند بشم؛ ولی انرژی‌ام حسابی تحلیل رفته بود.
تخت رو به روی پنجره بود و چون پرده‌ها کنار رفته بودن، نور خورشید مستقیماً به چشم‌هام اصابت می‌کرد و من نمی‌تونستم کاری انجام بدم و به ناچار متحمل این عذاب شدم.
چند دقیقه‌ای میشد که از درد و بدبختی‌ام، گریه می‌کردم و شوری اشک‌هام، چشم ورم کرده‌ام رو می‌سوزوند.
با صدای شنیدن چرخش کلید که ندا از باز شدن در می‌داد، بی‌رمق و فین‌ فین‌کنان سمت در نگاه کردم.
احسان وارد شد و داخل دستش سینی بود، سینی صبحانه‌ای کامل! از نیمرو بگیر تا شیر و پنیر و گردو و... آب دهنم رو قورت دادم و چهار چشمی به سینی و محتوای روش، نگاه کردم.
سینی رو روی عسلی گذاشت و خودش روی تخت نشست. با چشم‌هایی ترسیده و پر از نفرت، به احسان نگاه کردم که خیلی عادی گفت:
- پاشو، بشین!
بغضم گرفت و عصبی بهش نگاه کردم که کف یک دستش رو روی تخت گذاشت و تکیه زد. ابروهاش رو بالا فرستاد و گفت:
- برده کثیف من گرسنه نیست؟
از نسبتی که بهم داده بود، شوکه شدم. سکوت کردم و اون بی‌توجه به من، لقمه‌ای بزرگ گرفت. با زبونم، روی لب‌هام رو خیس کردم و آب دهنم رو قورت دادم. منتظر بودم تا هر چه سریع‌تر لقمه رو به من بده.
به من نگاه کرد و لقمه رو سمت دهنم گرفت، دستم رو بالا آوردم تا لقمه رو بگیرم، چون از دست نجس اون، هیچی از گلوم پایین نمی‌رفت و اگر رو به موت نبودم، عمراً اگه با دیدن یک لقمه، این‌جوری جلوش بال بال بزنم.
دستش رو پس زد و دوباره سمت دهنم گرفت. چشم‌هام رو عصبی روی هم فشردم، جهنم و ضرر! چند لقمه رو می‌خورم تا توانم برگرده و بعدش که قوت گرفتم، یک راه فرار برای خودم پیدا می‌کنم؛ وگرنه با این حال اسف‌بارم مگس هم نمی‌تونم بپرونم.
دهنم رو با اکراه باز کردم و همین که خواستم لقمه رو توی دهنم بذارم، دستش رو کنار داد و لقمه رو توی دهن خودش کرد.
متعجب بهش نگاه کردم که لبخند کجی زد و دوباره لقمه گرفت. سمتم گرفت و گفت:
- اگه دوباره لفتش بدی، خودم می‌خورم.
با لب‌هایی لرزون، دهنم رو باز کردم و چشم بسته خواستم لقمه رو توی دهنم بذارم که دیدم خبری نیست. چشم‌هام رو باز کردم و دیدم، پوزه اون داره می‌جنبه و نقش پوزخندی روی لب‌هاش بود.
چشم‌هام پر اشک شدن و احسان لقمه بعدی رو جلوی دهنم گرفت، مسخره خودتی(...)
با بغض، سرم رو چرخوندم که پوزخند صداداری زد و گفت:
- برده کثیف، سیر شده؟
خدا بکشتت الهی! احمق! روانی! سادیسمی!
تکه نونی برداشت و سمت زمین پرتش کرد و با ابروهاش اشاره‌ای به تکه نون، کرد و گفت:
- پاشو بخورش.
چشم‌هام گرد شدن و سرم رو سمت تکه نون چرخوندم، چی؟!
پره‌های بینی‌ام تنگ و گشاد شدن و با انزجار بهش نگاه کردم که خون‌سرد، دوباره ور زد.
- شتر اگه گرسنه باشه، خودش گردنش رو سمت بوته خار دراز می‌کنه.
غریدم.
- بمیرم هم لب نمی‌زنم، این خوردن، شایسته خودتِ!
تک‌خندی زد.
- نه! من اجازه نمیدم تو از گرسنگی بمیری.
از روی تخت به زمین، پرتم کرد که درد، تمامم رو وحشیانه گاز گرفت.
دست‌هام مشت شدن؛ اما جیغم رو با نفس‌های منقطع، خفه کردم.
از روی تخت بلند شد و با کفشش آروم به پهلوم زد و سپس با سوتی که زد، گفت:
- یاالله! یالله!
پیشونی‌ام رو به زمین چسبوندم و غریدم.
- ساکت شو!
صدای پوف کش‌دار و عصبی‌اش اومد.
- آه! هنوز خیلی مونده تا اهلیت کنم؛ ولی اهلی میشی، غصه نخور.
موهام خیلی وقت بود که جلوش لخت شده بود و چند تره ازشون روی صورتم افشون شده بود. یک دفعه من رو کشون کشون سمت تکه نون برد.
هر آن حس می‌کردم، پوست سرم قراره کنده بشه و با جیغ در حالی که سعی داشتم به دستش چنگ بزنم، گفتم:
- آی! وحشی ولم کن! آخ مامان!
به تکه نون که رسیدیم، موهام رو رها کرد و گفت:
- می‌خوری یا توی حلقت کنم؟
هق‌هق می‌کردم و به سکسکه افتاده بودم. دو دستی به سرم چسبیده بودم و در دل، به احسان فحش می‌دادم.
بشکنی زد و گفت:
- آهان! فهمیدم مشکلت چیه؟
من روی شکم بودم و سرم به زمین تکیه زده بود و اصلاً نمی‌دیدم که احسان، داره چی کار می‌کنه و می‌خواد چه غلطی انجام بده.
یک لحظه گوشم از درد، داغ شد و لحظه به لحظه بیش‌تر کشیده میشد. درد سرم فراموشم شد و به جون گوشم افتادم.
- حالا می‌شنوی چی میگم؟ الو؟ به گوشی؟
بلند حرف میزد و با جیغ و گریه گفتم:
- ولم کن، کندیش! آی گوشم!
به فشار دستش معضوف کرد و دم گوشم غرید.
- هر چی که بهت میدم رو باید کوفت کنی، فهمیدی؟
- آره آره فقط ول کن، ول کن کندیش(...)
گوشم رو رها کرد؛ ولی با سیلی که بهم زد، سرم محکم به زمین خورد و یک طرف پیشونی‌ام، درد گرفت.
غرید.
- با من درست حرف بزن! آخه برده هم این‌قدر بی‌ادب!
زمزمه‌وار نالیدم.
- آی خدا سرم! (هق‌ هق) دارم می‌میرم! آی خدا!
- زود باش بخور، دهن من هم ترش شد. زود باش!
بلند شد و سمت تخت رفت. سکسکه‌کنان و با درد، سرم رو بالا آوردم و به تکه نون نگاه کردم؛ زرد رنگ بود.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و دوباره به هق‌ هق افتادم. صدای احسان که نشون می‌داد، دهنش پُرِ و حتماً داشت صبحانه‌اش رو می‌خورد، شنیده شد.
- بیام؟
لب زیرینم رو به دندون گرفتم تا صدای گریه‌ام بالا نره و خودم رو کمی سمت تکه نون خزوندم.
با دست‌ لرزونم، خواستم لقمه رو توی دهنم بذارم که زودی گفت:
- هوشَ! با دهنت بخور(آروم‌تر)مثل یک برده واقعی!
خدایا خواری و ذلت تا چه حد؟
این‌بار، بلند زیر گریه زدم و به ناچار از این که کتک نخورم، با لب‌هام تکه‌ نون رو از روی زمین برداشتم و توی دهنم کردمش.
تلخ مزه بود و با قیافه‌ای در هم لقمه رو جوییدم و سپس خوردمش.
تکه نون دیگه‌ای رو یک متر اون طرف‌تر پرت کرد و با سوتی که زد، بهم فهموند که باید اون یکی رو هم با همین خواری بخورم.
کمرم درد می‌کرد و نمی‌تونستم، بلند بشم و برای همین، سینه‌ خیز سمت نون رفتم.
این تکه نون هم زرد رنگ بود و دستم رو بالا آوردم تا برش دارم، قاشق مربا خوری رو سمتم پرتاب کرد و به ناچار، لب‌هام رو سمت تکه نون نزدیک کردم.
خواستم بخورمش که چشمم به کپک گوشه نون خورد. جا خوردم، پس بگو چرا تلخ مزه بود!
یک تیکه نون دیگه کنارم پرت کرد و گفت:
- معطل چی هستی پس؟
با خشم، سمتش چرخیدم و با جیغ غریدم.
- این‌ها رو خودت بخور!
اول لبخندی زد و سپس، لبخندش به خنده تبدیل شد. سینی خالی شده رو، به دستش گرفت و هم‌ زمان که سمت در می‌رفت، گفت:
- به زودی سنگ هم، خوراکت میشه.
از اتاق خارج شد و در رو قفل کرد، حلقم هنوز تلخ بود و با عصبانیت تکه‌های نون رو پخش و پلا کردم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
472
پاسخ‌ها
41
بازدیدها
2K
پاسخ‌ها
108
بازدیدها
4K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین