. . .

در دست اقدام رمان بی‌بند | سحرصادقیان

تالار تایپ رمان
بسمه تعالی
رمان: بی‌بند
اثری از: سحرصادقیان
ژانر: عاشقانه_اجتماعی

مقدمه:
به نام خدایی که خود آزاد است و آزادی را دوست دارد
تو مرا برهان از بند اسارت این دنیا

خلاصه:
قلبم تیر می‌کشید اما بی‌مهابا خودش را به قفسه سینه‌‌ام می‌کوفت. برای لحظه‌ای آزادی از بند اسارت، برای لحظه‌ای رهایی و آرامش؛ من باید تحمل می‌کردم اما اگر آرام می‌گرفت قلبم...
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
965
پسندها
7,602
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

سحرصادقیان

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
نام هنری
دیدار تقدیر
انتشاریافته‌ها
2
آزمایشی
تدوین‌گر
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان بی‌بند | سحرصادقیان
موضوعات
12
نوشته‌ها
330
پسندها
1,772
امتیازها
168
سن
22
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #3
قرصم رو بدون آب قورت دادم و دستِ مشت شده‌ام رو آروم به قلبم کوبیدم. زیرلب با خودم گفتم:
_ آروم بگیر لعنتی، چه مرگته این موقعِ شب!
از درد نتونستم بخوابم و تصمیم گرفتم برای آخرین بار برم پیش گیسو چون فرداصبح دیگه نمی‌تونستم ببینمش. پاورچین پاور چین از اتاقم بیرون زدم و امیدوار بودم که یاشار و آیتک رو از خواب بیدار نکنم البته خداروشکر که مامان شیفت بود وگرنه با کمترین صدایی، بدخواب می‌شد.
یاشار برادرم بود که سه سال ازم بزرگ‌تر بود و آیتک خواهرم که پنج سال ازم کوچکتر بود. وقتی به این فکر می‌کردم که از فردا دیگه نمی‌دیدمشون، حس دلتنگی عجیبی، نرفته به سراغم می‌اومد. انگار یکی یه وزنه سنگین روی قلبم فشار می‌داد.
توی تاریکی و روشنایی نور مهتاب، می‌تونستم چهره مراد رو که جلوی در باغ وایستاده بود، تشخیص بدم. منتهی نمی‌فهمیدم چرا تا این موقع نخوابیده؟ آروم آروم به سمتش رفتم و گفتم:
_ مرادخان چرا هنوز بیدارید؟
خمیازه طولانی کشید، چشم‌های خمارش رو دستی کشید و گفت:
_ خانم دارن میان!
با شنیدن اسم خانم، با ابروهای درهم سری تکون دادم و راهم رو به سمت اسطبل کج کردم. خانم یعنی مادربزرگ! شک ندارم مامان از تصمیمِ رفتن من بهش گفته بود. حالا اومدنش چه سودی داشت؟ آرزو داشتم فقط یک‌بار مامان این عادت مسخره‌ش رو کنار بذاره و همه‌چی رو کف دست مامانش نذاره! البته اون برخلاف من ازش می‌ترسید. خب عجیب نبود چون همه ازش می‌ترسیدن ولی من، نه! جای ترس وجود نداشت؛ راهی بود که باید می‌رفتم!
گیسو خواب بود. دستم رو آروم روی پوزه و یال‌های مرتبش کشیدم. گیسو تنها یادگاری بابام بود که اسمش رو دوتایی انتخاب کردیم و حالا تقریبا هفت ساله که کنار ما زندگی کرده البته وقتی که بابا اون رو به اینجا آورد خیلی کوچیک بود و هنوز یک‌سال نداشت؛ مامانش رو همون موقع از دست داده بود.
اسطبل سمت راست باغ قرار داشت و یه جورایی پشتم به در ورودی بود اما از گوشه چشم، نور چراغ ماشینی که وارد باغ شد رو می‌دیدم. نفسم رو کلافه‌وار به بیرون پوف کردم و چرخیدم. اون توی تاریکی شب، من رو نمی‌دید ولی من داشتم می‌دیدم که راننده‌ش پیاده شد و در رو واسش باز کرد.
دندون هام رو از دیدن ابهتش به هم فشردم. چرا با دیدنش عصبانی می‌شدم؟ البته که دلایل زیادی داشت اما مهم‌ترینش کشتن بابام بود! هیچ وقت درک نکردم چرا خواهر و برادرم یا حتی مامان با این مسئله مشکلی نداشتن و هم‌چنان جلوش خم و راست می‌شدن یا به عبارتی ازش حساب می‌بردن؟ آره می‌ترسیدن ولی خب اون بابامون رو کشته بود. یعنی مامان ذره‌ای جون شوهرش واسش عزیز نبود؟ که بعد از چهار سال هنوز حتی به اندازه یک کلمه، معترض نشده بود؟ خب بگذریم که اون همه‌ی زندگیش رو از مادرش داشت و به قول مادربزرگ، پدرِ من یه لاعبالیِ بی پول بود! اما بازم دلیل قانع کننده‌ای نبود چون مامان عاشق بابا شده بود و اون زمان به‌خاطرش جلوی همه وایساد. پافشاری مامان باعث شد بابابزرگ سکته کنه! یعنی باورکنم که اون موقع از مادربزرگ نترسید و الان باید بترسه؟! مگه عشق ارزشش بالاتر از پول نیست؟ یعنی عشقش اون‌قدری ارزش نداشت که با از دست دادنش حق کوچیک‌ترین اعتراضی رو هم به خودش نداد؟آره خب مشخصه که مامان تب عشقش که خوابید، پول رو به عشق ترجیح داد. بگذریم...
تا زمانی که من توی افکار خودم غرق بودم، مادر بزرگ عصاش رو محکم روی زمین کوبید و از پله‌های عمارت بالا رفت.
کاش راه فراری هم واسه من وجود داشت!
 
آخرین ویرایش:

سحرصادقیان

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
نام هنری
دیدار تقدیر
انتشاریافته‌ها
2
آزمایشی
تدوین‌گر
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان بی‌بند | سحرصادقیان
موضوعات
12
نوشته‌ها
330
پسندها
1,772
امتیازها
168
سن
22
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #4
هرکس الان من رو می‌دید که ساعت دونصفه شب، جلوی آینه ماتم برده؛ لابد به صحت عقلم شک می‌کرد. اما من درست از وقتی که از در پشتی وارد اتاقم شدم که مادر بزرگ من رو نبینه، تا حالا که یه ربعی می‌گذشت، جلوی آینه خشکم زده بود؛ شاید نحوه‌ی غم‌باد گرفتنِ من اینجوریه!
به چهره‌‌ی تاریک خودم توی آینه زل زدم. هیچ وقت از قیافه‌م راضی نبودم چون تنها وجه اشتراکم با مادربزرگ بود. به قول مامان مثل سیبی که از وسط نصف شده! صورت گرد و سفید با چشم‌های کشیده‌ی قهوه‌ای. یه قیافه‌ی شرقی معمولی!
دست از نگاه کردن به خودم برداشتم و درحالی که توی افکارم غرق بودم صدای در اتاق بلند شد. بله دقیقا داشتم به همین موضوع فکر می‌کردم که مادربزرگ الان در اتاق کدوممون رو می‌کوبه؟!
فقط دوتقه به در اتاق خورد و بعد قامت بلندِ راننده‌ش توی چهارچوب در ظاهر شد.
_ خانم توی سالن منتظر شماست!
من مگه اجازه ورود دادم؟! همه‌چیز اینجا عجیب بود. با دستم موهام رو پشت گوش انداختم و پشت سرش روانه‌ی سالن شدم چون می‌دونستم اگه نمی‌رفتم، کشون کشون می‌بردنم!
سالن اون‌قدری بزرگ بود که به راحتی ظرفیت وجود صدنفر رو داشت. سالن گردی که یک سمتش به در ورودی ختم می‌شد و سمت دیگه‌ش به پله‌هایی که من ازشون پایین اومدم.
مادر بزرگ درست وسط مبل سه‌نفره‌ی سلطنتی جا خوش کرده بود و بدون ذره‌ای توجه به من، مشغول نوازش کردن گربه‌ش یعنی سیلان بود!
یه گربه‌ی زشت و چاقالو که تموم خوشگلیش توی چشم‌های آبی و موهای سفیدش جمع می‌شد اما بازم به دل نمی‌نشست!
بایه سرفه‌ی خشک گلوم رو صاف کردم البته که قصد سلام کردن نداشتم و همون سرفه یه نوع اعلام حضور بود. هرچند مادربزرگ بازم تغییری توی حالت چهره‌ش به‌وجود نیومد. تصمیم گرفتم روی مبل تک‌نفره‌ای درست روبه‌روش بشینم.
بعد از دقایقی بالاخره دل از سیلان کند و نگاهش رو بالا آورد و صاف به چشم‌هام زل زد بلکه دست‌پاچه بشم. ولی من از خون خودش بودم و بیخیال تر از این حرف‌ها بهش خیره شدم.
بالاخره صدای خشکش توی سالن پیچید:
_ تو حق نداری فردا بری یا بهتره بگم حق نداری پات رو از این عمارت بیرون بذاری.
پیچشی به ابروهام دادم و مثل همیشه با کمال پررویی گفتم:
_ اون‌وقت کی این حق رو ازم قراره بگیره؟
مادربزرگ عصاش رو به زمین کوبید و گفت:
_ همین‌که گفتم.
و بعد زیرلبی با خودش گفت:
_ دختره‌ی خیره‌سر درست مثل باباش احمقه.
مجالی به هجوم بغض به گلوم ندادم و سریع باصدای بلند گفتم:
_ راجب پدرم درست صحبت کن.
زل زد به چشم‌هام و مثل خودم لجوجانه گفت:
_ و اگه نکنم؟
لب‌هام رو به هم فشردم و از جام پاشدم اما قبل از اینکه سالن رو ترک کنم گفتم:
_ می‌دونی که به اوامر تو گوش ندادم و نمیدم اما اگه یک‌بار دیگه جلوی من از بابام بدبگی همین خونه رو روی سرتون خراب می‌کنم.
با قدم‌های تند و محکم از جلوی چشم‌های بهت زده‌ش به سمت اتاقم رفتم.

قبل از اینکه آفتاب بزنه از خواب پاشدم. نمی‌دونم مادربزرگ رفته بود یانه چون به محض اینکه وارد اتاقم شدم با خوردن دوتا قرص خواب، راحت خوابیدم.
دسته چمدونم رو گرفتم و بالا کشیدم. کسی نمی‌تونست جلوی رفتنم رو بگیره حداقل از خودم مطمئن بودم!
 
آخرین ویرایش:

سحرصادقیان

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
نام هنری
دیدار تقدیر
انتشاریافته‌ها
2
آزمایشی
تدوین‌گر
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان بی‌بند | سحرصادقیان
موضوعات
12
نوشته‌ها
330
پسندها
1,772
امتیازها
168
سن
22
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #5
با کمترین صدایی در اتاقم رو باز کردم. برام مهم نبود اگه مادربزرگ اینجا توی اتاقش خوابیده، بیداربشه یانه؟ فقط می‌خواستم آیتک بیدارنشه و بهونه نگیره! اون الان توی بحرانی‌ترین دوران زندگیش بود و نزدیک‌ترین دوستش مرده بود؛ آیتک فقط پونزده سال داشت! تنها کسی که از نبودِ من، اینجا دلگیر میشه فقط و فقط آیتک بود نه مامان و نه هیچ‌کسِ دیگه!
ساعت هنوز شش نشده بود که من فرودگاه استانبول بودم و روی صندلی‌های فلزی که از سرما به نظرم یخ زده بودن، نشستم. سرما به تنم رسوخ کرده بود و به مغز استخوانم نفوذ کرده بود؛ به وضوح می‌لرزیدم.
اینکه تا اینجا چه جوری رسیده بودم زیاد سخت نبود چون حتی مرادخان و راننده مادربزرگ که بهتره بهش بگیم بادیگارد مادربزرگ هم خواب بودن و من با یه آژانس، خیلی راحت‌تر از اون چه که فکرش رو می‌کردم به فردوگاه اومدم.
مقصدم مشخص بود ایران! البته استان کرمان! من واسه انتقام باید می‌رفتم، شاید هم یکم آرامش. از بچگی استانبول بزرگ‌شده بودم؛ در حقیقت مادرم اصالتا ترک بود و پدرم ایرانی.
مادرم واسه تحصیل، برخلاف بقیه که ایتالیا و آمریکا رو انتخاب می‌کنن، ایران رو انتخاب کرد خب دلایل خودش رو داشت. توی دانشگاه آزادتهران با پدرم آشنا میشن و بقیه‌ش هم واضحه دیگه سه تا بچه! البته بعد از گذر از هفت‌خان رستم که یک خانش هنوز زنده است و مادربزرگه! در حقیقت بهتره بگم پدر هیچ وقت نتونست از خان هفتم بگذره و در آخر هم جونش رو از دست داد؛ یعنی خان هفتم اون رو کشت!
نمی‌دونم چرا تنها خاطراتی که توی این بیست سال زندگی دارم ته همشون به اعصاب خوردی ختم میشه؟! بگذریم...
باصدای پیجر فرودگاه به خودم اومدم و بازم چمدونم رو دنبالم کشوندم ولی به نظرم بهتر بود قبل از اینکه وارد گیت بشم تا سرویس بهداشتی برم.
داشتم دست‌هام رو می‌شستم که یه خانم عجیب غریب و موفرفری واردشد. لبخندش رو با لبخند جواب دادم اما حس خوبی ازش نگرفتم. بیخیال افکار صدمن یه غازم شدم و شیر رو بستم اما تا نگاهم رو بالا آوردم که توی آینه به خودم نگاه کنم یهو زنه چرخید و با یه دستمال سفید توی دستش، جلوی دهنم رو گرفت. چشم‌هام تا آخرین حد گشاد شدن و سعی کردم نفس نکشم اما تلاشم بی‌خود بود. نفهمیدم چی شد که حس گیجی سراسر بدنم رو فرا گرفت و روی بازوی زن بی هوش شدم.
 

سحرصادقیان

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
نام هنری
دیدار تقدیر
انتشاریافته‌ها
2
آزمایشی
تدوین‌گر
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان بی‌بند | سحرصادقیان
موضوعات
12
نوشته‌ها
330
پسندها
1,772
امتیازها
168
سن
22
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #6
به سختی لای پلک‌هام رو باز کردم انگار مژه‌های بالاییم رو با چسب به پایینی‌ها چسبونده بودن! حتما مدت زیادی چشم‌هام بسته بودن که وقتی بازشون کردم نور چشمم رو اذیت کرد.
حدس زدنش زیاد سخت نیست که کجا به هوش اومدم؟بله، خونه مادربزرگ!
و حالا من روی تخت دونفره بزرگ که سمت راست اتاق قرار داشت نشسته بودم و اون خانمِ موفرفری که حالا کلاه‌گیسش رو برداشته بود رو می‌دیدم که موهای بلوند و لختش تا روی شونه‌هاش می‌رسید؛ دم در اتاق مثل مجسمه وایساده بود.
لابد خدمه‌ی جدید مادربزرگه و حتما پاداش خوبی واسه اینکه من رو دزدید، می‌گیره!
دقایقی بِرو بِر هم رو نگاه کردیم که به سمتم اومد و زیربازوهام رو گرفت. خواستم خودم رو عقب بکشم که محکم‌تر نگهم داشت و گفت:
_ باید ببرمتون پیش خانم!
پشت چشمی بهش نازک کردم و با بی‌خیالی خمیازه کشیدم.
به لطف ماده بی‌هوشی اون‌قدر خوابیده بودم که ظهرشده بود و حالا مادربزرگ راس میز دوازده نفره‌ی ناهار، نشسته بود البته که مامان هم سمت راستش نشسته بود. اینکه یاشار و آیتک نبودن زیاد عجیب نبود چون آیتک مدرسه بود و یاشار لابد خونه‌ی نامزدشه!
روی میز تموم غذاهای مورد علاقه مادربزرگ چیده شده بود؛ دونرکباب، ماهی تنوری، بادمجون شکم پر، بورک و دلمه!
تعجب نکنید که من از هیچ کدوم خوشم نمیاد چون سلیقه‌ غذاییم هم به پدرم رفته! ولی چون خیلی گرسنه بودم قید نگاه‌های متعجب مامان رو زدم و در دورترین نقطه‌ی میز نشستم و ترجیح دادم فقط کمی دونر کباب بخورم.
تا اولین لقمه رو توی دهنم گذاشتم، لحن معترضانه‌ی همیشگی مامان، پرده گوشم رو نوازش داد:
_ سلین این رفتارت دور از ادبه!
متوجه منظورش شدم، اینکه ته میز نشستم و اینکه صبر نکردم تا اول مادربزرگ غذاش رو شروع به خوردن کنه و مثل کسی که از جنگ برگشته باشه به غذا حمله ور شدم، مامان این‌ها رو دور از ادب می‌دید خب به نظرم یکم سخت می‌گرفت چون می‌دونست که برای مادرش ارزشی قائل نیستم! شاید هم من بی‌ادبم! بگذریم شکم این حرف‌ها حالیش نیست.
لقمه‌‌ی بیچاره‌ توی گلوم مردد مونده بود که بره پایین یا همون‌جا وایسه تا شماتت‌های مامان تموم شه؟ بالاخره قورتش دادم. دست‌هام رو روی میز گذاشتم و توی هم قفلشون کردم. نگاه طلبکارانه ای به مامان و مادرش انداختم که مادر بزرگ با لحن پیروزمندانه‌ای گفت:
_ بهت گفته بودم که حق نداری پات رو از عمارت بیرون بذاری!
وای حواسم نبود که باز شروع شد! بهتر بود قید غذا رو می‌زدم وگرنه خدا می‌دونه تا چه زمان بحث ادامه داشت! صندلی رو با پا عقب کشیدم و پاشدم. مامان سعی داشت با چشم‌غره بهم بفهمونه که آدم باش ولی شاید نمی‌تونستم که آدم باشم یا آدمی که اون‌ها می‌خواستن باشم!
راهم رو کشیدم و رفتم البته خودم می‌دونستم کجا!
وارد مطبخ شدم و به سرآشپز و خدمه نگاه سرسری انداختم. اونی که کارش داشتم نبود، منظورم اسماعیله! اون باغبونِ اینجا بود.
وقتی ندیدمش رفتم سمت کلبه‌ش و خب دور از انتظار نبود که توی آلاچیقِ جلوی کلبه‌ش داشت سیگار می‌کشید.
من رو که دید مثل همیشه دست‌پاچه شد و سریع سیگارش رو زیر کفشش له کرد. لبخندی زدم و نگاهی به دوطرف انداختم، وقتی از نبود کسی مطمئن شدم دوان دوان به سمتش رفتم.
بیچاره هول شده بود و سعی داشت توی ذهنش کلمات رو کنار هم بچینه اما زبونش واسه گفتن هر حرفی، قفل کرده بود. با همون نیش‌خند گفتم:
_ اسماعیل واست یه هدیه خوب دارم!
ابروهاش از تعجب بالا پریدن که گفتم:
_ اما اول باید من رو ازاینجا فراری بدی! بعدش راجب مبلغش باهم صحبت می‌کنیم!
نمی‌دونم چرا مثل دیوونه‌ها خندید. اسماعیل اینجا یه جورایی آدمِ من بود! قبلا هم زیاد با پول خریده بودمش و بهم کمک کرده بود. خب شاید خنده دار باشه که من باید هرچندماهی که می‌گذشت، یه آتشی می‌سوزوندم! و اسماعیل تنها کسی بود که پایه گندکاری‌هام بود! خب پایه که نه ولی پای پول در میون بود و... بچه‌ش!
 
آخرین ویرایش:

سحرصادقیان

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
نام هنری
دیدار تقدیر
انتشاریافته‌ها
2
آزمایشی
تدوین‌گر
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان بی‌بند | سحرصادقیان
موضوعات
12
نوشته‌ها
330
پسندها
1,772
امتیازها
168
سن
22
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #7
بعد از اینکه از اسماعیل جدا شدم به سمت اتاقم رفتم و مثل یه بچه‌ی عاقل، گوشه‌ی تخت کز کردم اما فقط خودم خوب می‌دونستم توی مغزم چی می‌گذره!
اسماعیل حدود چهار سال پیش عاشق دختر مراد میشه. البته مراد هم بهش نمی‌خوره که یه روزی دختر داشته! گفتم داشته آره چون دیگه مرده! بعد از اینکه اسماعیل به دختر مراد یا همون ایپک، ابراز علاقه می‌کنه با سیلی محکمی از سمت مراد مواجه میشه چرا که ایپک فقط پونزده سال داشت!
اما خب وقتی که خودِ ایپک پذیرفته بود و حتی قصد فرار با اسماعیل رو داشت دیگه مراد مجبور شد که کوتاه بیاد. آخه مگه عهد قاجار بود که فرار کنن؟! نامزد کردن و همون سال ایپک حامله شد! موقع زایمان چون ایپک بیش از حد نحیف و مریض بود، طاقت نیاورد و مرد! ایپک دریچه قلبش گشاد بود و چندان آمادگی باردار شدن رو نداشت! اون مرد اما بچه‌ش سالم به دنیا اومد.
اسماعیل از پس نگهداری بچه بر نمی‌اومد و مرادخان هم که خیلی وقت بود زنش رو از دست داده بود، یعنی مادرِ ایپک که توی بچگیش مرده بود.
من اون بچه رو سپردم به یکی از دوست‌هام که بچه‌دار نمی‌شد البته که خودم چهار چشمی حواسم بهش بود.
اما هرگز به اسماعیل جای بچه رو لو ندادم چون کله‌شق تر از این حرف‌ها بود و ممکن بود یهو احساساتش بهش غلبه کنن و بخواد بچه‌ش رو ببینه! نه معلومه که همچین چیزی ممکن نبود چون اون بچه حالا دیگه نزدیک سه سالش می‌شد و خودش پدر و مادر داشت و باید فکر می‌کرد که اون ها پدر و مادر واقعیش هستن!
علاوه بر اون بهش اطمینان دادم جای بچه‌ش امنه و مراقبش هستم در قبالش اون باید هرکار که می‌خواستم رو انجام می‌داد. حس می‌کردم خنده‌ای که ظهر کرد از عصبانیتش بود. از اینکه کاری ازش بر نمی‌اومد و از یه طرف با مادربزرگم طرف بود که بهتره دیگه بهش نگم مادربزرگ چون از این اسم خوشم نمیاد؛ از یه طرف هم با من طرف بود!
شب شد و اسماعیل طبق پیامی که راجب نقشه فرار، بهش فرستاده بودم؛ راس ساعت ده جلوی پنجره اتاقم ظاهر شد.
و حالا این من بودم که مثل تارزان به واسطه‌ی ملحفه‌ای روی تخت، از پنجره آویزون شدم و خودم رو به هر طریقی رسوندم پایین!
با نفس نفس چهار طرفم رو نگاهی انداختم و رو به اسماعیل گفتم:
_ همه‌چیز تحت کنترله؟
اسماعیل با نیش‌خند همیشگیِ کنج لبش که جزو لاینحل صورتش بود گفت:
_ دوربین‌ها رو قطع کردم، به مراد و اون یارو آراز هم قرص خواب دادم. مادرت و خانم هم خوابن.
ریز خندیدم و گفتم:
_ هرچند خیلی کلیشه‌ای بود ولی لااقل وقت خریدی واسم، تا اون ها متوجه بشن امیدوارم که من رفته باشم.
چه زود خوابیده بودن!
می‌دونستم که این وقت شب نه هیچ پروازی هست به ایران و نه من بلیط گیرم میاد ولی باید یه کاریش می‌کردم.
سریع شماره‌‌ی دنیز رو گرفتم که به دومین بوق نرسیده، جواب داد:
_ هنوز اینوری؟
_ متاسفانه آره! امشبم میام پیش تو البته اگه زبونت چفت باشه!
دنیز که کمی گیج شده بود فقط گفت:
_ مگه چی‌شده؟
_ میام برات تعریف می‌کنم.
اما اون با مِن و مِن، انگار که واسش مشکل باشه گفت:
_ ولی سلین امشب آرکان اینجاست.
آرکان نامزدش بود. لعنتی رو ببین! با گفتن یه «باشه» قطع کردم آخه عصبانی بودم. دنیز دوست دوران دبیرستانم بود، صمیمی‌ترین دوستم و حالا فقط دوماهی می‌شد که نامزد کرده بود درست یک هفته بعد از اینکه داداشم نامزد کرد. خب قضیه ازاین قراربود که دنیز عاشقِ داداشم یاشار بود و یاشارِ ابله هیچ وقت این رو نفهمید. من می‌خواستم بفهمونمش اما دنیز اجازه نداد و وقتی که یاشارِ نفهم با نامزد کردنش، ندونسته دل دنیز رو به رنج آورده بود، دنیز هم با اولین پسری که توی دانشگاه بهش درخواست داد، خیلی سریع نامزد شد! انگار با خودش لج کرده بود خب حالا شانس آورد آرکان پسر بدی نبود ولی دیگه قاپ دوستم رو دزدیده بود و حالا همش بیخ ریشش بود.
توی همین افکار بودم که دنیز باز زنگ زد.
_ چیه؟
_ اوه عصبانی نباش دیگه آرکان داره می‌ره پاشو بیا.
می‌فهمیدم که به‌خاطر من پسره رو از خونه انداخت بیرون ولی خب چاره‌ای نداشتم باید تا کسی نفهمیده سریع جیم بزنم.
اسماعیل من رو رسوند در خونه‌ش و من توی سایت بلیط‌های فردا رو چک کردم. سریع ترین زمانی که می‌تونستم خلاص بشم فردا صبح زود بود. هر چند امیدوار بودم تا اون موقع مادربزرگ باز جلوم رو نگیره!
 

سحرصادقیان

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
نام هنری
دیدار تقدیر
انتشاریافته‌ها
2
آزمایشی
تدوین‌گر
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان بی‌بند | سحرصادقیان
موضوعات
12
نوشته‌ها
330
پسندها
1,772
امتیازها
168
سن
22
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #8
همه‌چیز رو واسه دنیز تعریف کرده بودم و حالا انگار خواب قصد نداشت سراغ چشم‌هامون بیاد. با دنیز دست به کار شدیم و با درست کردن پاستا آلفردو، هم از شکممون پذیرایی کردیم هم یکم سرگرم شدیم و دیگه ساعت حوالی سه نصف شب بود که تصمیم گرفتیم، هرجور شده بخوابیم.
صبح خواب موندم اما خوشبختانه قبل از اینکه از پرواز جا بمونم، دنیز بیدارم کرد و هول‌هولکی حاضر شدم. صبحونه فقط یه دونه وافل که ته یخچال دنیز خشک شده بود خوردم و به اسماعیل سپرده بودم که وسایلم رو از خونه خودمون بیاره. خوشبختانه مامان خونه‌ی مادربزرگ خوابیده بود و امروز هم صبح زود شیفت نداشت و راحت می‌خوابید؛ وقتی هم بیدار بشه دیگه خبری از من نیست.
بالاخره که چمدونم از گیت رد شد، خیالم کمی آسوده شد و حالا پیش به سوی ایران. قبلا هم یکی-دوبار توی بچگی رفته بودم ایران. یک‌بار برای عروسی عمه‌ کوچیکه و یک‌بار برای خاک‌سپاری پدربزرگِ پدری. البته بماند که مامان هر دوبار همراهمون نیومد چون طبق معمول شیفت بود. مامان جراح قلب بود. البته هرچند که اگه کارهم نداشت بعید می‌دونستم بیاد ایران نه که خودش نخواد، از بالا اجازه نمی‌دادن بهش. آره منظورم مادر بزرگه! افسار زندگی‌شون کلا دست همون شخص بود.
حالا من باید می‌رفتم دیار پدری واسه پیداکردن قاتل پدر و انتقام! پیداکردنش سخت نبود چون می‌دونستم قاتل کیه و باورش سخته که مادربزرگ قاتل پدرم رو از دیار خودش برگزیده بود! و این یعنی ته خیانتِ خانواده‌ش!
باید قبل از شروع دانشگاه کار رو یک‌سره می‌کردم و بر می‌گشتم استانبول چون برخلاف مامان، من دوست نداشتم اونجا تک و تنها درس بخونم. هرچند مثلا فامیل‌های پدریم اونجان! عمه و عمو دارم ولی...از ده سال پیش که پدربزرگ مرده دیگه نه تنها هیچ کدوم رو ندیدم بلکه حتی تماسی هم ازشون دریافت نکردم و اون ها متاسفانه بی‌معرفت‌تر از این بودن که حتی از مردن پدرم باخبر بشن! خب مشخصه که وقتی نمی‌دونستن دیگه برای ترحیمش هم نیومدن!
واسه دنیز و اسماعیل دستی تکون دادم و رفتم. پله‌های هواپیما تنها راه نجات من از این برهه‌ی زمانی بود؛ خون توی رگ‌هام فقط واسه انتقام می‌جوشید و غیر ازاون راهی واسه آرامشم سراغ نداشتم.
هیچ‌چیز از ایران و فک و فامیلم نمی‌دونستم و فقط می‌دونستم قاتل پدرم، پسر عموشه!
توی طول پرواز تنها همدمم هدفونِ روی گوشم بود و آهنگ‌های تکراری! افکار انتقام مغزم رو مثل خوره می‌خوردن و این‌قدر از استرس گوشه‌ی ناخن‌هام رو جویدم که دو-سه تاشون زخم شدن و از درد، مجبور شدم بس کنم.
از پنجره هواپیما به ابرهای پنبه‌ای زل زدم و چون چیزی از هواشناسی سرم نمی‌شد، نمی‌دونستم که تا دقایقی دیگه بارون میاد! آره هوای سراسر ایران بارونی بود ولی به کرمان که رسیدیم خبری از بارون نبود و اینجا بود که یاد حرف بابام افتادم، همیشه بهم می‌گفت:
_ سلین بابا، ایران چهارفصله. ممکنه وسط چله زمستون، یه‌جا برف بیاد و بارون یه‌جا هم از گرما باید کولر و پنکه روشن کنی!
از این‌ها که بگذریم حس رهایی و آزادی بود که سراغم اومده بود. اصلا حس غربت نداشتم و بیشتر خوشحال بودم که از دست مادربزرگ فرار کردم. مطمئنم وقتی برگردم برام سخت خواهد گذشت اما اون موقع دیگه کار خودم رو به پایان رسونده بودم و همین واسه کل زندگیم کفایت می‌کرد. من داشتم کاری رو می‌کردم که مامان یا یاشارِ بی‌عرضه باید انجام می‌دادن و من تنها به‌جای اون‌ها باید جُربزه به خرج می‌دادم و انتقام می‌گرفتم!
 
آخرین ویرایش:

سحرصادقیان

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
نام هنری
دیدار تقدیر
انتشاریافته‌ها
2
آزمایشی
تدوین‌گر
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان بی‌بند | سحرصادقیان
موضوعات
12
نوشته‌ها
330
پسندها
1,772
امتیازها
168
سن
22
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #9
هواپیما به زمین گرم فرودگاه کرمان نشست و من به محض پایین اومدن از پله‌های هواپیما با هجوم باد داغ به صورت و موهام مواجه شدم. حالم دگرگون شده بود آخه فکر می‌کردم اواسط سپتامبر دیگه هوای اینجا خنک شده باشه ناسلامتی چندروز دیگه پاییز شروع میشه ولی زهی خیال باطل!
با نگاه معنی دار مهمان‌دار هواپیما و اشاره‌ای که به موهام کرد، متوجه منظورش شدم و خودم رو بابت حواس‌پرتیم، سرزنش کردم. روسری قرمز رنگ و کوچولویی که دور گردنم بسته بودم رو باز کردم و روی سرم انداختم. بلد نبودم صاف و صوف گره بزنم. هرچند مادر بزرگ توی زمستون‌ها روسری می‌پوشید و من دیده بودم اما بلد نبودم! بالاخره بعد از یکم کلنجار رفتن، روی سرم محکمش کردم ولی چون جنس روسری ساتن بود، اذیت می‌شدم. باید عادت می‌کردم و اینم یکی از سختی‌هایی بود که واسه انتقام باید تحمل می‌کردم البته که این کوچیک‌ترین مشکلم بود و هنوز مشکلات وخیم‌تری در انتظارمه!
گوشیم رو سریع روشن کردم و شماره بهزاد رو گرفتم. البته که مثل همیشه جواب نداد. با اخم‌های درهم روی صندلی‌های فلزی فرودگاه نشستم تا بهزاد به دادم برسه!
بهزاد مربی تکواندوم بود. البته خیلی ساله که تکواندو رو بوسیدم و گذاشتم کنار دقیقا از همون موقع که تاندون پام ناجور کشیده شد و بعد از اون هم بابام از دنیا رفت و من حال روحی مناسبی نداشتم. کم کم که حالم مساعد شد بهزاد برگشت ایران و من... بگذریم!
اولین باری که بهزاد رو دیدم توی پارک محله‌مون بود. چون اون پارک نزدیک باشگاهش بود، همیشه یکم زودتر می‌اومد و اونجا گرم می‌کرد!
یه روز عصر که با دنیز توی پارک قرار داشتم دیدمش و اون خیلی شیک و مجلسی بطری آبم رو قرض گرفت و یه نفس سر کشید بعدهم با لبخند مضحکش که دندون های سفیدش رو به نمایش می‌گذاشت، رفت سمت باشگاهش!
و ما یعنی من و دنیز اون روز طی یک تصمیم آنی خواستیم که توی باشگاهش ثبت‌نام کنیم! نمی‌دونم چرا؟! بهزاد زبون ترکیش خیلی خوب بود و اونجا همه «هاکان» صداش می‌کردن. اسمش و مهارتی که توی صحبت کردن داشت باعث شد که اصلا به ایرانی بودنش حتی شک نکنم! اما با گذشت زمان و حالا که نزدیک به پنج-شش سال از اون روزها می‌گذره دیگه حتی بی اهمیت ترین چیزها رو راجب بهزاد می‌دونم! اون اغلب موارد ناجی من بود و حتی حامی من! ما تو سخت‌ترین شرایط هوای هم رو داشتیم؛ توی خنده و شادی، غم و غصه ته دلمون به بودنِ هم خوش بود.
هدف بهزاد این بود که اون‌قدر موفق بشم تا به مدال طلا برسم ولی برای من همین بس بود که یه یاور داشته باشم! بهزاد کسی بود که یاشار هرگز نبود! ‌‌‌‌‌‌‌‌وقتی بابا رو از دست دادم اگه بهزاد نبود شاید نمی‌تونستم دوام بیارم چون انگار بابا همه چیز من بود و من با از دست دادنش همه‌چیزم رو از دست می‌دادم ولی نه بعد از اون بهزاد همه‌چیز من شد! خودش نفهمیدا هرگز! اگه می‌فهمید محال بود بره و برنگرده!
حسرت من از این بود که اون توی همه‌ی مشکلات، پشت و پناهم بود ولی من چی؟ وقتی اون روز بهزاد سراسیمه از باشگاه بیرون زد چرا پشت سرش نرفتم؟ وقتی با صورت سرخ گفت مادرش رو از دست داده چرا چیزی نگفتم؟ فقط مثل یه مجسمه نگاهش کردم! خب آره به خودم حق می‌دم که هول شده بودم ولی چرا نتونستم خودم رو جمع کنم و آرومش کنم؟ وقتی مجبور شد برای وداع از مادرش برگرده ایران چرا همراهش نرفتم؟ چرا از حس قلبیم بهش اعتراف نکردم؟ چرا نگفتم برگرد یکی اینجا منتظرته؟! بهزاد برای من همه‌چیز بود و من براش هیچ!
اون رفت و دیگه برنگشت. نه که نخواد، نتونست! چون پدرش رو از بچگی از دست داده بود و حالا هم با نبودِ مادرش، خواهرش از همیشه تنهاتر می‌شد و اون دوتا غیرازهم کسی رو نداشتن. بهزاد باید می‌موند و پناهِ خواهرش می‌شد نه من!
از اون پس فقط همین گوشی بود که پل ارتباطی ما بود و اونم که اکثر مواقع بهزاد سرکار بود و جواب نمی‌داد بعد از چند ساعت یادش می‌افتاد و با یه پیام سروته قضیه رو بهم می‌آورد.
قبل از اومدنم به ایران، همه‌چی رو باهاش هماهنگ کرده بودم و حتی می‌دونست که چه ساعتی می‌رسم ولی حالا خبری ازش نبود و بی‌شک وقتی ببینمش اولین واکنشم بعد از یک‌سال دوری، اینه که سرش رو از تنش جدا کنم!
اما بهزاد تنها کسی بود که من اینجا دارم و باید با کمکش انتقام می‌گرفتم پس بهتره که زنده بمونه!
 

سحرصادقیان

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
نام هنری
دیدار تقدیر
انتشاریافته‌ها
2
آزمایشی
تدوین‌گر
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان بی‌بند | سحرصادقیان
موضوعات
12
نوشته‌ها
330
پسندها
1,772
امتیازها
168
سن
22
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #10
داشتم به این فکر می‌کردم که هنوز نیومده دلم واسه گیسو تنگ شده بود! با صدای آشنای سلام کردنِ بهزاد، سرم رو بالا گرفتم. اولین باری بود که فارسی حرف زدنش رو می‌شنیدم و اون اولین کسی بود که من قراره باهاش فارسی حرف بزنم. امیدوارم که زیاد سوتی ندم هرچند که بابا از بچگی بهم فارسی یاد می‌داد. بهزاد توی این یک‌سال هیچ تغییری نکرده بود حتی به اندازه یک چین روی پیشونیش! هنوز عادت داشت ابروهاش رو بالا بندازه و وقتی این‌ کار رو می‌کرد سه تا خط کج به موازات هم از این سمت پیشونیش تا اون سمت پیشونیش می‌افتاد و من خوشحال بودم که خطی به این خط ها اضافه نشده و این یعنی مشکلات زندگی هنوز کمرش رو خم نکرده بود! آخه خودش اسم این خطوط رو گذاشته بود سختی‌ها! لبخند خیره من رو که روی خودش دید، دستی جلوی چشم‌هام تکون داد و گفت:
_ خیلی لاغر شدی!
آره برعکس اون که هنوز همون بهزاد یک‌سال پیش بود، من به اندازه چندین سال تغییر کرده بودم و بهزاد فقط لاغر شدنم رو می‌دید اما باورکردنی نیست اگه بگم من توی بیست سالگی دوتا تار موی سفید لابه‌لای موهام دیدم! خیلی رمانتیک می‌شد اگه می‌گفتم به‌خاطر دوری بهزاد این‌جور شده اما نه! به‌خاطر از دست دادن پدرم به مرور زمان این‌جور شده بودم! گرچه دنیز و بقیه سعی داشتن من رو از فکر و خیال درآرن تا نابود نشم ولی دست خودم نبود، نمی‌تونستم افسار افکارم رو به دست بگیرم.
از فکر و خیال که در اومدم، شونه به شونه بهزاد از فرودگاه بیرون زدیم و اون با شوخی سعی داشت بهم بفهمونه این همه لباس لازم نبود! ولی فقط دوتا چمدون کوچیک بود!
ماشین بهزاد بوی همون عطری رو می‌داد که همیشه می‌زد! کاش ریه‌ها مخزن داشتن! تموم عطرهایی که دوست داشتیم رو نگهداری می‌کردیم و هروقت دلتنگ می‌شدیم می‌تونستیم استشمام‌شون کنیم!
بهزاد به محض اینکه راه افتاد گفت:
_ می‌ریم خونه‌ی عمه خاتون!
مغزم قدرت کنکاش نداشت و فقط پرسیدم:
_ کیه؟
بهزاد که اولین کلمه‌ی خارج شده از دهن من رو می‌شنوید، دستاش رو بالا برد و با شوخ‌طبعی ذاتیش گفت:
_ خداروشکر، خیالم راحت شد که لال نشدی!
اون‌قدر از حرف زدنم به وجد اومده بود که اصلا متوجه نشد فارسی گفتم! بعداز این، جواب سوالم رو داد:
_ مشخصه عممه دیگه! عمه بزرگم، دیشب که زنگ زدی اونجا بودم و وقتی متوجه شد عزیزترین دوستم میاد گفت که حتما واسه صبحونه بریم خونه‌ش و البته گفت قول نمیدم که واسه ناهار بزارم برید!
مکالمه رو از اونجایی که گفت عزیزترین دوستم میاد به بعد نشنیدم چون این کلمه من رو به فکر فرو می‌برد، عزیزترین دوستم! واقعا من کجای زندگی بهزاد بودم؟ اصلا بودم؟ چه نقشی داشتم؟! اون‌قدر احساسات و افکار مختلفی سراغم اومده بودن که هر لحظه از اومدنم و از اینکه سراغ بهزاد اومدم پشیمون‌تر می‌شدم ولی چاره‌ای نداشتم چون کسی رو نداشتم!
بهزاد که باز سکوت طولانی من رو دید گفت:
_ واست آمار اقوامت رو درآوردم. باید بریم یکی از روستاهای زاهدان!
نمی‌دونستم این جایی که گفت کجاست فقط گفتم:
_ اما من شنیدم که همین نزدیکی‌های شما زندگی می‌کنن.
بهزاد با لبخندگشادی گفت:
_ خیلی قشنگ فارسی حرف می‌زنی، خوشحالم که تلاش پدرت بی‌نتیجه نموند!
بهزاد می‌دونست چه‌قدر پدرم رو دوست داشتم واسه همین وقتی این حرف رو زد ناخواسته لبش رو گزید و سریع بحث رو چرخوند:
_ خب آره زاهدان هم به کرمان نزدیکه. در حقیقت عمه و عموهات همین حوالی کرمان هستن ولی اونی که دنبالشی رفته زاهدان البته منم هنوز درست متوجه نشدم واسه چی اما می‌فهمیم!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
41
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
180

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 1, مهمان‌ها: 0)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 16)

بالا پایین