. . .

انتشاریافته رمان بچرخ تا بچرخیم | گل سرخ

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
Negar_20210404_103046.png

نام اثر: بچرخ تا بچرخیم
نام نویسنده: گل سرخ
ژانر: طنز،عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:
داستان از این قراره که مریسا، دختری شیطون و بازیگوش، با دوست‌هاش وارد شرکت سارته می‌شه. دوتا دوست خل و چل هم داره که خیلی با هم رفیق هستند.
از اون‌ور هم نویان و داداش‌هاش، با داداش‌های مریسا، با هم دوست هستند و می‌خواهند دخترها رو آزار بدهند؛ ولی ماهان و ماکان نمی‌دونن مریسا همون آبجی کوچولوشونه و وقتی می‌فهمند که مریسا توی دردسر می‌افته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #21
بعد از اتمام حرفم با وجدان عزیزم، به ادامه حرف‌‌های اون دو تا گوش دادم. اون دختره گفت:
- سلام. هیچی بعد از خارج اومدم ایران و این بوتیک رو باز کردم و شروع به کار کردم.
نازلی گفت:
- من هم یک ماهی هست اومدم ایران.
دختر با تعجب گفت:
- چی؟ تا یه ماه پیش هنوز لندن بودی نازی؟
نازلی گفت:
- آره. چرا تعجب کردی؟ موندم چون می‌‌دونستم ماهان برای دیدنم داره له‌له می‌زنه. برای همین بیشتر موندم تا حسرت به دل بمونه.
دختر خنده بلندی کرد و گفت:
- من رو دست کم گرفتی؟ یه کاری کنم کارستون. حالا گوشیت رو بده.
من هم اعلام موجودیت کردم و گفتم:
- سلام. چطوری؟ خوبی؟
هنگ کردم. این‌که اون دختره نبود. پس اون دختره کجاست؟
اون هم با یه لبخند خیلی قشنگ گفت:
- سلام عزیزم! خوبی؟ شما باید مریسا باشی.
تعجب کردم. اون از کجا می‌‌دونست؟ با تعجب پرسیدم:
- اسم من رو از کجا می‌دونی؟
تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- این لندهوری که این‌جا می‌بینی... ‌
به نازلی اشاره کرد و گفت:
- من رو کچل کرد! هی می‌‌گفت باید سریع‌تر برگردم و مریسا رو ناراحت نکنم که از دستم شاکی بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #22
لبخند خجولی زدم و گفتم:
- ببخشید دیگه! آخه ما دوست‌های خیلی صمیمی بودیم.
لبخندی زد و گفت:
- ایراد نداره. بالاخره گذشت و رفت. حالا رو بچسب.
از این دختر خوشم میاد. خیلی باحاله! رفتم جلو باهاش دست دادم که دستم رو به گرمی فشرد و گفت:
- خب خب، بریم سر کارمون. چه کمکی از دستم بر میاد؟
***
(نویان)
با عصبانیت به سمت نومود رفتم که گفت:
- اوش کجا میای؟
من هم گفتم:
- میام تو رو بزنم تا آدم بشی.
- فرشته‌ها که آدم نمی‌شن.
- یکی تو فرشته‌‌ای، یکی شیطان.
- بله دیگه، شرمندم نکن.
دستم رو به نشونه برو بابا تکون دادم و به سمت میز توالت رفتم. سشوار رو جمعش کردم و داخل کشوی میز گذاشتم و برس هم سر جاش گذاشتم. برگشتم سمت نومود که یه سوت زد و گفت:
- جوون! بخورمت! خوشگل کی بودی تو؟
یه پس گردنی زدم بهش و ‌گفتم:
- زر نزن بابا.
دستش رو گذاشت رو سرش و سرش رو مالوند و گفت:
- بشکنه دستت که این‌‌قدر سنگین

هست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #23
من هم گفتم:
- با دعای گربه سیاه، بارون نمیاد.
یه نگاه به من کرد و گفت:
- الآن یعنی من گربه سیاهم دیگه نه؟
من هم سرم رو تکون دادم و گفتم:
- اوهوم.
یه نگاه خبیث انداخت و گفت:
- باشه، خودت خواستی.
بعدش شروع به داد و فریاد کرد:
- مامان، نازین، ماکان، بیاید که پسرتون افلیجم کرد.
یه دفعه در به شدت باز شد و آسمان دهن باز کرد و مریم، دختر عموی فوق لوسم که از من به شدت خوشش می‌اومد؛ ولی من حتی نگاهش هم نمی‌کردم، وارد شد.
***
(مریسا)
- بله من می‌‌خواستم یه تونیک خوب انتخاب کنم؛ پس به عهده‌ خودتون می‌زارم.
خنده‌‌ای کرد و گفت:
- باشه، بریم اون سمت مغازه که تونیک‌‌ها اون قسمت هستن.
با سر به نشونه باشه سر تکون دادم. با تنظیم کردن صدام گفتم:
- ببخشید! اسم شما چیه؟
تک‌خنده‌‌ای کرد و گفت:
- بنده بیتا رحیمی هستم. بیست‌و‌سه‌ساله و هم‌سن شما و با نازلی معماری خوندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #24
من هم گفتم:
- بنده هم مریسا محمّدی هستم. بیست‌و‌سه‌ساله و عکاسی خوندم؛ با دو تا از دوست‌هام که الآن تو پاساژ دارن خرید می‌کنن.
برگشت عقب و گفت:
- پس شما چهار شمشیر زنید؟
گفتم:
- نه خواهر این هم... .
اشاره به نازلی که مثل مجسمه زل زده بود به ما کردم و گفتم:
- هست تو اکیپمون و اعلام می‌‌کنم که از الآن تو هم توی اکیپ مایی.
با خنده گفت:
- ایول! پس شدیم شیش شمشیر زن؟
من هم با خنده گفتم:
- آره دیگه. قبل از این‌که نازلی بیاد، ما سه تفنگ‌دار بودیم. بعد اومدن اون و خواهرش، شدیم پنج شمشیر زن، حالا هم شیش شمشیر زن.
زرتی زدیم زیر خنده که صدای آشنایی به گوشم خورد.
- ببخشید خانوم‌ها! این‌جا مغازه‌‌ست نه خونه خاله.
چشم‌‌هام رو باز کردم. چیزی که می‌‌دیدم رو باور نمی‌کردم.
کیارش، پسرعموم، اون انگار من رو یادش رفته بود. برگشتم سمتش که با ناباوری زل زد بهم و بعد با لکنت گفت:
- مر... یس... سا!
با خنده گفتم:
- جونم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #25
***
ماهان
نازلی دیگه داشت با این کارهاش روی اعصابم می‌‌رفت. اون از دیر اومدنش، این هم از این‌‌که محل نمی‌ده بهم. از دست نازلی خسته شدم. باید یه درس حسابی بهش بدم. یه‌دفعه صدای زنگ تلفن من رو از فکر آورد بیرون.
دیدم روش نوشته:
عشقم نازلی
با خوشحالی جواب دادم:
- الو.
دیدم صدای گریه می‌آد داد زدم:
- نازلی!
به جای نازلی، مریسا با بغض جواب داد:
- ماهان! ناز... لی.
با ترس گوشی رو جلوی صورتم گرفتم تا ببینم واقعاً شماره‌ نازلیه یا نه، که با دیدن نوشته روش و عکس نازلی ایمان آوردم نازلیه. تندی جواب دادم:
- مریسا! نازلی چی؟ نازلی چی؟
با بغض نالید:
- تصادف کرده!
با ترس و عصبانیت گفتم:
- یاخدا! کدوم بیمارستان؟
با بغض گفت:
- بیمارستان(...) .
سریع گفتم:
- خودم رو سریع می‌‌رسونم.
تلفن رو قطع کردم و تند خودم رو رسوندم به ماشینم و سوار شدم. فقط دعا دعا می‌کردم که چیزیش نشده باشه.
نمی‌دونم چند تا چراغ قرمز رو رد کردم تا به بیمارستان رسیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #26
***
(قبل از تصادف)
(مریسا)
کیارش گفت:
- خودتی مریسا؟
گفتم:
- آره، خودمم.
از هپروت بیرون اومد گفت:
- بعد از خریدهاتون، بیایید تا برسونمتون.
گفتم:
- باشه.
بعد حرف من از مغازه بیرون زد که ما مشغول خرید شدیم. من یه تونیک دو تیکه برداشتم به رنگ قرمز، مشکی و کپی همون رو نازلی برداشت با رنگ کرمی و سفید. بعد از حساب و کتاب، از بیتا خداحافظی کردیم و زدیم بیرون. گوشیم رو در آوردم و به فاطمه زنگ زدم و گفتم بریم بیرون پاساژ. کیارش هم با ما اومد و دم در پاساژ ایستاد تا دخترها بیان. وقتی دخترها اومدن، کیارش گفت:
- من مریسا رو میارم، شما با نازلی برید.
دخترها هم گفتن:
- باشه.
بعدش هم نازلی حرکت کرد به سمت ماشینش که یه ماشین با سرعت زد بهش و در رفت. من هم یه جیغ کشیدم و با دو خودم رو رسوندم به نازلی که روی زمین خوابیده بود. وقتی که بهش رسیدم با گریه جیغ زدم و گفتم:
- نازلی! بیدار شو، آجی جون بیدار شو!
از پشت سرم صداهایی شنیدم:
- دخترم! خواهرت می‌شه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #27
بدون چشم برداشتن از نازلی غریدم:
- بله آقا، از خواهر نداشته‌ام به من نزدیک‌تره.
بلندتر گفتم:
- تو این خراب شده تلفن نیست یکی زنگ بزنه آمبولانس؟
دوباره همون پیرمرد جواب داد:
- آره دخترم.
همون لحظه، صدای آژیر آمبولانس اومد و بعد خود آمبولانس جلو پای من نگه داشت. دو نفر ازش پیاده شدن و نازلی رو معاینه کردن و بعد چند دقیقه رو به من گفتن:
- چی‌کارش می‌شی؟
گفتم:
- از اقَوامشم.
یکی از اون دوتا که چشم‌هاش عسلی بود، گفت:
- فعلاً بی‌هوشه، باید ببریمش بیمارستان، با ما میاید؟
گفتم:
- بله.
آخه دختر الان وقت تصادف کردن بود؟ حالا من جواب عمو و زن‌عمو رو چی بدم؟ داشتم با خودم کلنجار می‌ رفتم که صدای همون یارو چشم عسلیه رو شنیدم:
- چه خبرته دختر؟ یه دقیقه آروم بگیر.
با گریه گفتم:
- نمی‌تونم، حالا جواب مامان باباش رو چی بدم؟ امروز تولدش بود.
اونی که چشم‌هاش خاکستری بود، گفت:
- واقعاً متاسفم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #28
هیچی نگفتم و گوشی نازلی رو از کیفش در آوردم و اولین شماره رو گرفتم نگاهم نکردم. ولی یه لحظه با خودم فکر کردم اگه خانواده‌‌ش باشن چی؟ گوشی رو از گوشم دور کردم دیدم نوشته"ماهی جون".
خخخ ماهانه. بهتر! اون به خانواده‌ش خبر می‌ده. بعد چند لحظه جواب داد.
- الو؟
یه‌دفعه زدم زیر گریه که صدای ماهان رو شنیدم:
- نازلی؟
به جای نازلی جواب دادم و گفتم:
- ماهان! ناز...لی... .
چند لحظه هیچ صدایی نیومد ولی یه‌دفعه صدای دادش بلند شد:
- مریسا! نازلی چی؟ نازلی چی؟
با بغض نالیدم:
- تصادف کرده.
با ترس و عصبانیت گفت:
- یا خدا! کدوم بیمارستان؟
با بغض گفتم:
- بیمارستان (...) .
سریع گفت:
- خودم رو سریع می‌رسونم.
بوق بوق بوق
اگه الآن در این موقعیت نبودیم آش و لاشش می‌کردم. این‌دفعه رو شانس آورد. یه‌دفعه حس کردم کسی دستم رو گرفت. سریع به طرف اون فرد برگشتم. باورم نمی‌شه! نازلی بیدار شده بود. با بغض گفتم:
- عزیزم! خوبی؟ درد نداری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #29
با حرکت سر بهم فهموند که یه کم درد داره.
رسیدیم بیمارستان و نازلی رو با برانکارد بردن داخل. وقتی از ماشین پیاده شدم دیدم ماهان مثل مرغ داره دور خودش می‌‌چرخه. وقتی من رو دید، مثل ببر خشمگین به سمتم اومد و یه کشیده خوابوند تو گوشم و با داد گفت:
- نازلی رو چی‌کار کردی؟ چرا از عمد زدی بهش؟
جوابی جز نگاه کردن بهش نداشتم. دست راستم رو روی گونه‌م گذاشتم. یه پوزخند زدم و به سمت بیمارستان رفتم.
دیدم توی سالن دارن دستش رو باندپیچی می‌کنن. یه نگاه به اسم بیمارستان انداختم؛ بیمارستان(...).
عه، این که بیمارستان بابای منه. ایول! پارتی بازی در حد لالیگا. به سمت دکتر سمیعی رفتم؛ دوست بابام بود. راحت می‌‌تونستن تمام امکانات رو در اختیار ما بذارن. چون من یه مدت پرستار اینجا بودم، اون هم به‌خاطر این‌‌که بابام گفت.

وقتی به آقا مسعود که سخت مشغول باندپیچی دست نازلی بود رسیدم، صداش کردم که متعجب برگشت سمت من و با دیدن من یک لبخند زد و دست از باندپیچی دست نازلی برداشت و با مهربونی به چشم‌هام نگاه کرد. چند دقیقه نگاهم کرد که صدای بابا رو از پشت سرم شنیدم:
‌- مسعود! چشم‌هات رو درویش کن، دارم غیرتی می‌شم.
‌با خنده به سمت بابا برگشتم.
با دیدن ماهان کنار بابا پشت سرم، عصبانی شدم. انگار اون خیلی تعجب کرده بود چون چشم‌هاش شده بود نعلبکی و به من زل زده بود. با صدای بابا چشم از ماهان برداشتم:
- ماهان! این ‌هم خواهر کوچولوت که شش ساله دنبالش هستین.
با حرف بابا چشم‌هام اندازه نعلبکی شده بود. یه‌دفعه دیدم ماهان داره به سمتم میاد. دستاش رو باز کرد تا برم پیشش؛ اما با یادآوری صحنه جلوی بیمارستان، یه قدم به عقب برداشتم که به آقا مسعود رسیدم. بابا و ماهان تعجب کردن؛ ولی من اخم کرده بودم. ماهان به حرف اومد:
- آبجی کوچولو! پیش داداشت نمیای؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #30
البته این‌ها رو با بغض گفت؛ ولی من اخم کردم و گفتم:
- یادت نیست یا به یادت بیارم جلوی در چه‌ جوری زیر گوشم زدی؟

دیدم که قیافه‌ش پشیمون شد. یه لحظه از حرفی که زده بودم پشیمون شدم. به سمتش رفتم و مهربون نگاهش کردم. اول از طرز نگاهم جا خورد؛ اما بعد به خودش اومد و برادرانه در آغوشم گرفت. کنار گوشم گفت:
- خوشحالم که آبجی کوچولوم رو بالاخره پیدا کردم.
من هم خوشحال گفتم:
- من هم خوشحالم که داداش‌هام رو پیدا کردم.
***
وای خدا جون! بالاخره داداش‌هام رو پیدا کردم. به سمت نازلی برگشتم که دیدم نازلی یه جور خاصی به من و ماهان‌‌ زل زده. به سمتش رفتم و محکم ‌بغلش کردم و کنار گوشش گفتم:
- حالا برات یه خواهر شوهر بازی در بیارم که اون سرش ناپیدا.
بعد حرفم زرتی زدم زیر خنده که نازلی با خشم یه نیشگون از بازوم گرفت. بد! دارم برات نازلی خانم. هاهاها. به سمت ماهان رفتم و گفتم:
- داداش ماهان! یه چیزی بگم؟
ماهان با خنده گفت:
- هان؟ تا دیروز ماهی ماهی می‌‌کردی، حالا شدم داداش ماهان؟ بگو چی می‌گی کوچولو!
با اخم لب‌هام رو غنچه کردم و گفتم:
- اصلاً خوبه همون ماهی صدات کنم حالت جا بیاد؟
ماهان به حالت تسلیم دست‌هاش رو بالا آورد و گفت:
- من تسلیمم. بگو چی می‌‌خواستی بگی؟
آروم، طوری که نازلی نفهمه، گفتم:
- داداش خبر دست اول دارم برات چه خبری! نازلی دوستت داره! برای همین داره بازیت می‌ده تا آدم‌ بشی. اهم اهم اشتب شد مرد بشی.
ماهان متعجب زل زد بهم و بعد کنار گوشم گفت:
- جایزت پیش منه دختر خوب.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
37
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
80
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
173

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین