بعد از اتمام حرفم با وجدان عزیزم، به ادامه حرفهای اون دو تا گوش دادم. اون دختره گفت:
- سلام. هیچی بعد از خارج اومدم ایران و این بوتیک رو باز کردم و شروع به کار کردم.
نازلی گفت:
- من هم یک ماهی هست اومدم ایران.
دختر با تعجب گفت:
- چی؟ تا یه ماه پیش هنوز لندن بودی نازی؟
نازلی گفت:
- آره. چرا تعجب کردی؟ موندم چون میدونستم ماهان برای دیدنم داره لهله میزنه. برای همین بیشتر موندم تا حسرت به دل بمونه.
دختر خنده بلندی کرد و گفت:
- من رو دست کم گرفتی؟ یه کاری کنم کارستون. حالا گوشیت رو بده.
من هم اعلام موجودیت کردم و گفتم:
- سلام. چطوری؟ خوبی؟
هنگ کردم. اینکه اون دختره نبود. پس اون دختره کجاست؟
اون هم با یه لبخند خیلی قشنگ گفت:
- سلام عزیزم! خوبی؟ شما باید مریسا باشی.
تعجب کردم. اون از کجا میدونست؟ با تعجب پرسیدم:
- اسم من رو از کجا میدونی؟
تکخندهای کرد و گفت:
- این لندهوری که اینجا میبینی...
به نازلی اشاره کرد و گفت:
- من رو کچل کرد! هی میگفت باید سریعتر برگردم و مریسا رو ناراحت نکنم که از دستم شاکی بشه.