. . .

انتشاریافته رمان بچرخ تا بچرخیم | گل سرخ

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
Negar_20210404_103046.png

نام اثر: بچرخ تا بچرخیم
نام نویسنده: گل سرخ
ژانر: طنز،عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:
داستان از این قراره که مریسا، دختری شیطون و بازیگوش، با دوست‌هاش وارد شرکت سارته می‌شه. دوتا دوست خل و چل هم داره که خیلی با هم رفیق هستند.
از اون‌ور هم نویان و داداش‌هاش، با داداش‌های مریسا، با هم دوست هستند و می‌خواهند دخترها رو آزار بدهند؛ ولی ماهان و ماکان نمی‌دونن مریسا همون آبجی کوچولوشونه و وقتی می‌فهمند که مریسا توی دردسر می‌افته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #11
و دوباره زیر خنده زدم.
فاطمه دیگه قاطی کرده بود و آمپر می‌‌سوزوند و من هم هرهر بهش می‌‌خندیدم. نازلی هم دستش روی دهنش بود و داشت سعی می‌کرد جلوی خودش رو بگیره تا کمتر بخنده؛ ولی مگه می‌شد جلو خودش رو بگیره؟ لیدی، با قدمی که برداشت، فهموند جنگ شروع شده. من هم که ندید بدید، مثل لات‌ها زدم رو شونه نازلی که به خودش اومد و رفت تو جلد لاتیش.
بلند شدم و دست اون هم گرفتم تا اون هم بلند بشه؛ وقتی بلند شد، یه ژست خفن گرفت و با لحن داداش مشتی گفت:
- چته ضعیفه؟ اخم کردی؟ من هم بلدم اخم کنم!
بعدم یه اخم کرد و ‌گفت:
- بیا! من هم بلدم، دیدی؟!
فاطمه گفت:
- آره دیدم؛ ‌ولی چه فایده؟ الان من مثل...
من هم با همون لحن لاتی گفتم:
- یه گاو رَم کرده‌ای و جلو ما ایستادی.
لیدی با حرص داد زد و گفت:
- مریسا!
با همون لحن گفتم:
- ها؟!
به جای لیدی، فاطمه جواب داد:
- خفه شو!
با اخم گفتم:
- نمی‌خوام.
***
نازین
روبه مبینا گفتم:
- مبینا! به نظرت برای تولد نازلی چی بخرم؟!
با کمی فکر گفت:
- چی رو از همه بیشتر دوست داره؟!
تند گفتم:
- این‌ که با دوستش مریسا که چهار، پنج‌ سالی هست پیداش نمی‌کنه بره کافه و برای خودشون خوش باشند‌.
با لبخند گفت:
- انشاءاللّه! این دختره اسمش چی بود؟!
با خنده گفتم:
- مریسا.
- آها . مریسا پیداش می‌شه و خوشحال می‌شه.
با خوشحالی گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #12
- آره به خدا! هر روز گریه می‌کنه و می‌گه من نباید می‌‌رفتم لندن برای ادامه تحصیل تا دوست شش سالم رو گم کنم. حالا چی‌کار کنم؟
با لبخند آرامش‌بخشی گفت:
- حالا با توکل به خدا پیداش می‌شه.
اومدم جواب مبینا رو بدم که گوشیم زنگ خورد. دیدم ماکان هست. اِ دیدی یادم رفت به ماکی بزنگم. خوب بذار یکم معطل بشه تا حالش جا بیاد. گوشیم رو گذاشتم رو سایلنت و به راهم با مبینا ادامه دادم که تلفنم برای بار پنجم زنگ خورد. جواب دادم:
- اَلو!
با عصبانیت گفت:
- اَلو و کوفت! چرا گوشیت رو جواب نمی‌دی؟!
با خباثت کامل گفتم:
- به تو چه؟
با حرص گفت:
- که به من چه آره؟! بگو کجایی؟! تازه از شرکت دادا‌ش‌های نره خرت اومدم بیرون تا دنبالت بیام.
با خون‌‌سردی گفتم:
- لازم نیست! با دوستم مبینا داریم می‌ریم خون‌شون!
گفت:
- چی؟!
گفتم:
- نخودچی.
- آرپیچی.
- لئوناردو دابینچی.
- پیچ‌پیچی.‌
با حرص گفتم:
- اَه، می‌خوام پیش محمد برم.
یک‌‌دفعه یادم اومد چی گفتم. دستم رو کوبیدم تو دهنم، چند لحظه هیچ صدایی نیومد؛ ولی اون سکوت، آرامش قبل از طوفان بود، چون یک‌دفعه منفجر شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #13
***
ماکان
نازین چی داشت می‌گفت؟! چند لحظه هیچی نگفت‌؛ ولی بعد چنان دادی سرش زدم که فکر کنم کر شد:
- نازین! تو غلط می‌‌کنی بخوای بری اون‌جا. بگو کجایی تا بیام دنبالت!
با ترس گفت:
- ولی آخه... .
با عصبانیت گفتم:
- ولی و اما و آخه نداره. بگو کجایی؟
با حرص گفت:
- خیابون (...) سر چهار راه (...) وایستادیم.
با پوزخند گفتم:
- نکنه دوستت منتظر دوست پسرشه؟!
با کلافگی گفت:
- نخیر، داشتیم به کتاب‌خونه می‌رفتیم.
با اخم گفتم:
- پس به من دروغ گفتی؟ می‌‌‌دونی چه‌قدر از دروغ بدم می‌آید و نفرت دارم؟!
خواست ماست‌مالیش کنه گفت:
- نه. بعد کتاب‌خونه می‌‌خواستیم بریم.
تندی گفتم:
- بسه بسه، الان می‌آیم، نزدیک هستم.
گوشی رو قطع کردم و به سرعت به سمت اون‌جا روندم. خشمم دست خودم نبود. من نازین رو دوست داشتم و نمی‌‌خواستم مال آدم دیگه‌ای باشه، اون هم از نقطه ضعف من استفاده می‌کرد و عصبانیم می‌کرد.
نزدیک جایی که نازین گفته بود شدم. دیدم لبه جوب آب نشستند. من هم کرم آسکاریس رو گرفته بودم که پام رو گذاشتم روی‌ پدال گاز و وقتی رسیدم به نازین و دوستش دستم رو روی بوق گذاشتم. طفلی نازین سه - چهار متر پرید بالا و دوستش هم یکی - دو متر به عقب پرت شد!
قاه قاه می‌خندیدم. وقتی خندم تموم شد، دیدم نازین با قیافه پکر کنار من نشسته. یک‌دفعه یه چیزی توی‌ قلبم مچاله شد. من با نازین چی‌کار کردم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #14
وای خدا! سریع برگشتم سمتش که ترسید و گوشه در مچاله شد. اوخ اوخ فکر کرد می‌خوام بخورمش.
نازی! عشقت به فدات! یه اخم وحشتناک کردم و دستم رو بلند کردم که نازین فکر کرد می‌‌خوام توی گوشش بزنم. دستم رو بردم ازش رد کردم و کمربندش رو بستم و آروم نگاهش کردم با چشم‌های اشکی نگاهم کر‌د، آروم و مهربون بهش نگاه‌ کردم. خیلی بدجور سرش داد زده بودم، آخه تا حالا هیچ‌کس سرش این‌‌جوری داد نزده بود که من زدم.
وجی گفت:
- هی، چه زن ذلیل شدی رفیق.
- آره دیگه. وقتی یه عشق جیگر داشته باشی، همین می‌شه.
***
نازلی
اَ این داداش‌های من هم دیگه شورش رو در آوردن. دخترها چپ می‌رن، یه چیزی می‌گن، راست می‌رن، یه چیز دیگه.
من جای بر و بچ خسته شدم. باید به این دعوا خاتمه بدم.
از فکر و خیال اومدم بیرون. دیدم الان دختر‌ها دارن می‌روند بیرون از شرکت و حواسشون به من هم نیست. سریع یک سوت زدم که برگشتن سمت من، من هم با دو رفتم سمت‌شون که دیدم صورت‌هاشون خندون هست. پرسیدم:
- چی‌ شده؟ چرا این‌‌قدر خوشحالید؟
مریسا با ذوق گفت:
- استخدام شدیم.
با تعجب گفتم:
- استخدام‌تون کردن؟ خیلی جای تعجب داره! حواستون باشه.
متعجب گفت:
- واقعاً؟
سرم رو تکون دادم که متعجب گفت:
- باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #15
با خوشحالی گفتم:
- آورین بروبچ! خب حالا بریم که خیلی دیر شده.
مریسا با تعجب گفت:
- برای چی دیر شده؟
با بی‌خیالی گفتم:
- شما قراره به خونه‌ی ما بیاید.
مریسا با ترس ساختگی گفت:
- نه، من نمی‌آیم.
با عصبانیت ساختگی گفتم:
- غلط‌های اضافه.
مریسا با حرص گفت:
- آخه تو رو سننه؟
با چندش بینیم رو چین انداختم و گفتم:
- خیلی بی‌‌ادب شدی مریسا با این‌‌ها... ‌
با دست‌هام اشاره کردم به اون دو ‌تا و گفتم:
- گشتی بی‌‌ادب شدی.
بی‌خیال گفت:
- آره.
با چشم‌های اندازه نعلبکی نگاهش کردم. بدون اجازه دادن فرصتی به فرق سرش کوبیدم. چنان رفت جلو که گفتم نابود شد. اوخی گناه داشتی‌‌ها؛ ولی حقت بود تا تو باشی به من بد و بی‌راه نگی. آی حالم جا اومد. همین‌جوری داشتم تو دلم بهش می‌‌خندیدم که با حس قلقلک کسی سریع میخ‌کوب شدم.
دیدم مریسا با یه لبخند شیطانی داره نگاهم می‌‌کنه. بعد شروع به قلقلک دادنم کرد. صدای قهقهه‌‌های ما‌ توی اون فضا، پیچیده بود. جو اون مکان خیلی باحال شده بود. شروع به بد و بی‌راه گفتن، کردم:
- بی ‌ادب! ولم کن.
با خنده گفت:
- ولت نمی‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #16
***
نوید
با نویان و نومود و ماهان از شرکت زدیم بیرون. تو ذهنم داشتم به اون دختری که چشم‌هایش‌ خیلی زیاد گیرا بود فکر می‌کردم.
اسمش چی بود؟ آها لیدی، چه اسم زیبایی!
خیلی بهش می‌آید. توی همین فکرها بودم که صدای قهقهه‌ای به گوشم خورد و از افکارم بیرون اومدم. دیدم یه عده دختر دارن یه دختر دیگه رو قلقلک می‌دن.
برگشتم سمت اون سه ‌تا که دیدم محو اون صحنه شدند. گفتم:
- چتونه شما! چرا ماتتو‌ن برده؟
نومود گفت:
- اون صدای نازلی نیست؟
صدای یه دختر که بی‌شباهت به نازلی نبود اومد:
- بی‌ادب... ولم کن!
صدای یه دختر دیگه هم اومد:
- ولت نمی‌کنم.
متعجب گفتم:
- بچه‌ها! این صدای‌ نازلی ‌هست.
بدویید بریم اون‌‌ها رو ازش جدا کنیم.
ماهان با اخم گفت:
- بریم.
به سمت اون‌‌ها رفتیم که دیدم اون سه تا ازش جدا شدن و شروع به خندیدن کردن و نازلی هم که براش نا نمونده بود هم شروع به خندیدن کرد. بعد هم دست در دست هم به سمت ماشین نازلی رفتند. لحظه آخر، چشم‌‌های آشنا جلوم قرار گرفت که داشت با خنده با اون دوتا و نازلی می‌‌رفت.
وای خدا! اون دوتا هم مریسا و فاطمه بودن؛ چون صداشون آشنا بود. به راهم ادامه دادم تا رسیدم به ماشینم که جلو ماشین نازلی بود. تا اومدم سوار بشم دستی روی سرشونم قرار گرفت که برگشتم و جا خوردم! چون لیدی بود. دیدم تو دستش یک جفت جا کلیدی هست پرسیدم:
- اون چیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #17
با ناراحتی گفت:
- خوبی به شما نیومده. جا کلیدی‌ شما افتاد و من خواستم ثواب کنم، کباب شدم. این‌ هم کلیدهاتون، بفرمائید.
بعد هم جا کلیدی رو به سمتم گرفت.
از دستش گرفتم و تا خواستم تشکر کنم، رفت و پشت سرش هم نگاه نکرد. از این سنگی بودن خودم قلبم گرفت. از دلش در می‌آورم. ولش کن بابا. بعد سوار بوگاتیم شدم و به سمت خونه‌ی‌ مامان این‌ها روندم. با ریموت‌ در رو باز کردم و ماشین رو داخل بردم و از ماشین پیاده شدم. تا در ورودی رو باز کردم، دیدم کل خونه چراغونیه و نازین مثل مرغ داره دور خودش می‌‌چرخه و هی به ماکان می‌گه:
- همه چی خوبه؟
اون ‌هم می‌گه:
- همه ‌چی خوبه نازین. یک دقیقه بشین.
این‌جا بود که اعلام حضور کردم:
- سلام به همگی.
***
نومود
نوید از همه ما زودتر رفت. من هم سوار ماشینم شدم، داشتم ماشین رو روشن می‌کردم که تلفنم زنگ خورد. گوشی رو از جیب کت چرمم در آوردم که دیدم شماره‌ی‌ مامان هست. جواب دادم:
- الو سلام به مامان جینگول خودم! چیزی شده؟
یک‌دفعه مامان جیغ زد و گفت:
- پدرسوخته کجایی؟ امروز تولد خواهرت هست، اون‌ وقت تو بیرونی؟ بدو بیا ببینم.
داد زدم:
- چی! امروز تولد نازینه؟
مثل این‌که داره با یه اسکل حرف می‌زنه گفت:
- نه تولد نازلی هست.
اوخ اوخ تولد نازلی هست. وای چی براش بخرم؟
تندی گفتم:
- باشه مامان من سریع می‌آیم.
مامانم کلافه گفت:
- سریع‌تر بیا، خداحافظ.
بوق بوق بوق
عه، مامان ما رو باش. همه مامان دارند ما هم مامان داریم. سریع ماشین رو روشن کردم و به سمت نزدیک‌‌ترین بازار روندم. به سمت پاساژ(...) رفتم و از بوتیک دوستم براش یک لباس شب با یک ست دستبند و گردنبند و انگشتر و گوشواره خریدم. به سمت در پاساژ رفتم و از پاساژ بیرون اومدم. به سراغ ماشینم رفتم سوار شدم و به سمت خونه رفتم. اوف این‌جا چه‌قدر ماشین هست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #18
***
مریسا
سوار ماشین شدیم. رو به نازلی گفتم:
- بریم پاساژی که جدید باز شده.
نازلی گفت:
- باشه.
و بعدش انداخت تو خیابونی که انتهاش به اتوبان می‌خورد.
هوف، خدا رو شکر هنوز تاریخ تولد نازلی رو یادم هست. بیست آبان به دنیا اومده. کنار پاساژ نگه داشت و پیاده شدیم. از چیزی که دیدم دهنم کف کرد! پاساژ خیلی بزرگ بود. یه نگاه به دخترها انداختم و دست نازلی رو گرفتم و دِ برو که رفتیم.
وارد پاساژ شدیم. اول از همه رفتم داخل یه مغازه کیف و کفش فروشی دست نازلی رو هم گرفتم و کشیدم. وارد مغازه شدیم. مغازه‌‌دار که یه پسر بیست - ببست و پنج ساله بود گفت:
- سلام، خوش اومدید! چه کمکی از دستم بر می‌آید؟
گفتم:
- سلام. ببخشید دو دست کفش ساق کوتاه می‌‌خواستم.
گفت:
- همراهم بیایید.
پشت سرش مثل مرغابی متحرک در حال حرکت بودیم که یک‌دفعه پسره وایستاد و گفت:
- از این طرف برید داخل به قسمت کفش‌‌ها می‌رسید.
گفتیم:
- خیلی ممنون.
- خواهش می‌کنم.
و رفت. من دست نازلی رو کشیدم و به سمت قفسه‌ها رفتیم و شروع به انتخاب کردیم. من دو جفت و اون هم همین‌طور. به سمت صندوق رفتیم و بعد از دادن کفش‌‌ها به سمت قفسه‌‌های کیف رفتیم.
سِتِ کیفِ کفش‌‌ها رو برداشتیم و به سمت پیش‌خوان رفتیم و بعد از حساب از مغازه خارج شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #19
***
نویان
انگار یک حسی از وقتی که مریسا رو استخدام کردم دارم. مثل، ‌مثل علاقه. نه بابا! شاید یه حسِ زود گذره. آره خودش هست! یک حس زود گذر هست! با صدای بوق ماشینی از افکارم بیرون اومدم و دیدم چراغ سبز شده.
با یک اخم به ادامه رانندگیم پرداختم. امروز تولد نازلی هست و من براش یه گوشیه نوت ده گرفتم و قایمش کردم. وقتی به در خونه رسیدم دیدم سه - چهار تا ماشین دم در خونه‌ است. شونه‌‌ای بالا انداختم و ماشینم رو داخل حیاط بردم.
از ماشین پیاده شدم و به سمت در خونه حرکت کردم و در رو باز کردم و وارد شدم. دیدم چراغ‌‌ها خاموشه، روشن‌شون کردم که دیدم همه استتار کردن و به من زل زدن. بعد چند لحظه نفسی آسوده کشیدن و بلند شدن که با اخم پرسیدم:
- این‌جا چه خبره؟
نازین گفت:
- تولد نازلی هست.
گفتم:
- آهان، من می‌‌روم لباسم رو عوض کنم.
همه گفتند‌‌:
- باشه.
به سمت طبقه بالا رفتم. لباسم رو در آوردم و به سمت کمد لباس‌هام رفتم. درش رو باز کردم. یه تی‌شرت مشکی که روش یه هدفون کشیده بود و پایینش ‌هم نوشته بود Bais Love پوشیدم. این تی‌شرتم رو خیلی دوست داشتم. یه کت خلبانی مشکی هم تنم کردم. حالا باید یه شلوار انتخاب کنم و بپوشم. همین‌جوری داشتم کمد رو نگاه می‌کردم که چشمم به یه شلوار لی مشکی افتاد.
خوب تقریباً حاضر بودم. به سمت میز توالت رفتم و ‌شانه رو که روی میز توالت بود بر‌ داشتم. سشوار رو هم برداشتم و‌ روشنش کردم. داشتم به موهام مدل می‌‌دادم که یکی مثل یک‌ حیوون پرید تو اتاق و در رو هم بست. سشوار رو خاموش کردم. برگشتم ببینم کدوم خری بوده که با دیدن نومود یک‌دفعه منفجر شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #20
***
مریسا
در حال حرکت بودیم که جلو یک لباس فروشی ایستادم و به لباس‌هایش نگاه کردم. ایول! راست کار خودمه.
دست نازلی رو گرفتم و وارد مغازه شدیم. مغازه‌‌دار یک دختر بسیار بسیار جلف بود که من بهش محل ندادم و نازلی چنان دستم رو ول کرد که گفتم الان هست که از جا در بیاد. والا! وحشی بی‌‌ادب! ایش ایش چیپس بی‌‌معرفت. می‌خواستم دلیلش رو بپرسم که با دیدن صحنه رو به روم دهنم و چشم‌هام اندازه غار علی‌ صدر شد.
چنان دختر رو بغل می‌کرد که انگار خواهر و برادر هستند.‌‌ اهم ‌اهم اشتباه شد، انگار خواهرند. اه اه! چندش‌‌ها!
نگاهم رو از صحنه‌ی به وجود آمده گرفتم و به سمت رگال‌‌های لباس رفتم. صداشون رو می‌شنیدم. البته آروم بود؛ ولی من چون فضولم، قوه‌ی گوشم خیلی بالا هست.
نازلی گفت:
- سلام عزیزم! این همه وقت ‌کجا بودی؟
عوق عوق بابا به‌ احساسات‌ گند زدید.
وجی گفت:
- این جمله رو از نومود یاد نگرفتی؟
من هم کم نیاوردم و گفتم:
- نچ.
وجدان:
- خیلی ضایعی!
- می‌دونم.
- پس زر نزن.
- باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین