و دوباره زیر خنده زدم.
فاطمه دیگه قاطی کرده بود و آمپر میسوزوند و من هم هرهر بهش میخندیدم. نازلی هم دستش روی دهنش بود و داشت سعی میکرد جلوی خودش رو بگیره تا کمتر بخنده؛ ولی مگه میشد جلو خودش رو بگیره؟ لیدی، با قدمی که برداشت، فهموند جنگ شروع شده. من هم که ندید بدید، مثل لاتها زدم رو شونه نازلی که به خودش اومد و رفت تو جلد لاتیش.
بلند شدم و دست اون هم گرفتم تا اون هم بلند بشه؛ وقتی بلند شد، یه ژست خفن گرفت و با لحن داداش مشتی گفت:
- چته ضعیفه؟ اخم کردی؟ من هم بلدم اخم کنم!
بعدم یه اخم کرد و گفت:
- بیا! من هم بلدم، دیدی؟!
فاطمه گفت:
- آره دیدم؛ ولی چه فایده؟ الان من مثل...
من هم با همون لحن لاتی گفتم:
- یه گاو رَم کردهای و جلو ما ایستادی.
لیدی با حرص داد زد و گفت:
- مریسا!
با همون لحن گفتم:
- ها؟!
به جای لیدی، فاطمه جواب داد:
- خفه شو!
با اخم گفتم:
- نمیخوام.
***
نازین
روبه مبینا گفتم:
- مبینا! به نظرت برای تولد نازلی چی بخرم؟!
با کمی فکر گفت:
- چی رو از همه بیشتر دوست داره؟!
تند گفتم:
- این که با دوستش مریسا که چهار، پنج سالی هست پیداش نمیکنه بره کافه و برای خودشون خوش باشند.
با لبخند گفت:
- انشاءاللّه! این دختره اسمش چی بود؟!
با خنده گفتم:
- مریسا.
- آها . مریسا پیداش میشه و خوشحال میشه.
با خوشحالی گفتم: