. . .

انتشاریافته رمان بچرخ تا بچرخیم | گل سرخ

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
Negar_20210404_103046.png

نام اثر: بچرخ تا بچرخیم
نام نویسنده: گل سرخ
ژانر: طنز،عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:
داستان از این قراره که مریسا، دختری شیطون و بازیگوش، با دوست‌هاش وارد شرکت سارته می‌شه. دوتا دوست خل و چل هم داره که خیلی با هم رفیق هستند.
از اون‌ور هم نویان و داداش‌هاش، با داداش‌های مریسا، با هم دوست هستند و می‌خواهند دخترها رو آزار بدهند؛ ولی ماهان و ماکان نمی‌دونن مریسا همون آبجی کوچولوشونه و وقتی می‌فهمند که مریسا توی دردسر می‌افته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
866
پسندها
7,347
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #2
سخن نویسنده: سلام دوستان! این اولین رمان بنده است. سعی کردم با بقیه متفاوت باشه اگر تکراری بود به بزرگی خودتون ببخشید. این اولین تجربه من هست. ممنون می‌شم که نظراتتون رو بگید.
با تشکر
***
معانی اسم شخصیت‌های رمان:
مریسا: مهربان، شیطون
نویان: پادشاه‌زاده
لیدی: نام کشوری از آسیای صغیر
نوید: خبر خوش
فاطمه: نام دختر پیامبر(ص)
نومود: نوید دهنده
نازلی: نام یک شهر در ترکیه
ماهان: زیبا و روشن، مثل ماه
نازین: معشوق لطیف و ظریف
ماکان: بشارت‌دهنده
***
فاطمه کمی خجالتی هست.‌
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #3
***
مقدمه:
من آب و آتشم؛ با من بازی نکن!
می‌گویند از باد باران، از بازی جنگ،
من هم‌بازی خوبی نیستم!
سرم که بشکند، میدان بازی را خالی می‌کنم.
تو عاشق رمز و راز و روباه بازی؛
من عاشق رمز گشایی‌‌ام!
بشناسمت، ترش می‌شوم که نتوانی با صد من عسل مرا هم بخوری!
من بدم، بد بَد!
کاری می‌‌کنم شوره بزنی؛ ترک برداری و بعد در بخار خودت حل شوی!
حالا خودت می‌دانی؛ اگر می‌‌خواهی، بچرخ تا بچرخیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #4
***
مریسا
اَ بابا جونم!
این چه شرکتی هست؟ فکر کنم رئیس شرکت پیر و خرفت باشه چون معمولاً رئیس‌‌های این شرکت‌‌ها، پیرن، خرفتن یا نق نقو هستن. والا! با لیدی و فاطی وارد شرکت شدیم. دوباره دهنم کف که چه عرض کنم تاید داد بیرون بس که خوشگل و جیگر بود. من که دلم نمی‌اومد توش قدم بردارم چه برسه به کار کردن. برگشتم سمت اون چلغو‌ز‌ها که دیدم اون‌ها هم دهن و چشم‌‌هاشون از حدقه بیرون زده. با دست‌هام یک پس‌گردنی مشتی نثارشون کردم که به خودشون اومدن و یه جیغ فرابنفش رو رد کردن و رسیدن به آبی. وقتی جیغ‌‌شون تموم شد، گذاشتن دنبالم و من هم فرار رو به قرار ترجیح دادم و الفرار! حالا من بدو و اون‌ها بدو! از پله‌ها بالا رفتم و رسیدم به طبقه آخر که یک فضای باز داشت. چنان می‌‌دویدم انگار مدال و جام قهرمانی می‌‌دادند. به یکی برخورد کردم؛ ولی هم‌‌چنان می‌‌دویدم. برگشتم و دیدم با فاصله دو متر از من دارن می‌دوند و من هم‌ غافل، از جلو یه دفعه پام به اون یکی گیر کرد و خواستم بیوفتم که دست‌هایی قدرت‌مند مانتوم رو گرفت و مانع شد. من هم اسکل و جوگیر، چشم‌‌هام رو محکم به هم فشار می‌‌دادم و جیغ می‌کشیدم. یک‌دفعه به خودم اومدم و یکی از چشم‌‌هام رو باز کردم و دیدم یه پسره با بهت و تعجب داره نگاهم می‌کنه. منم نامردی نکردم و گفتم:
- ها چیه؟ آدم ندیدی؟!
یکمی نگاهم کرد و گفت:
- چرا دیدم ولی خر انسان‌نما ندیده بودم که دیدم!
قشنگ با خاک یکسانم کرد که من هم پوکر نگاهش کردم.
اَه! چلغوز یالغوز! ایش برو بمیر عامو کیلو چندی؟ دیدم داره بر و بر من رو نگاه می‌کنه. چیه من و نگاه می‌کنی؟! آهان، بهترین فرصت واسه انتقام. آروم آروم یکی از پاهام رو بردم نزدیک پاش دیدم هنوز غرقه. یک، دو، سه، بگیر عمو که اومد. پاش رو له کردم چنان جیغی زد که ایمان آوردم پسر دخترنماست:
- دختر خیره‌ سر چه غلطی کردی؟
لبخند حرص‌ دراری زدم و گفتم:
- اونی که غلط می‌کنه تویی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #5
بعدش هم یه لبخند حشره‌‌کش زدم و از کنارش رد شدم. لحظه آخر شنیدم که گفت:
- هنوز هم مثل قبل شیطونی، فنچول!
تعجب کردم؛ ولی به راهم ادامه دادم. رسیدم به بچه‌ها که پشت یه در ایستاده بودن و به یک بنر نگاه می‌کردند. من هم پا تند کردم که به اون‌ها برسم؛ اما قبل از این‌که به اون‌ها برسم، دوباره، پام به اون یکی پام گره خورد و من یه دور با عزرائیل ملاقت حضوری داشتم و شاتالاپ! پخش زمین شدم. لیدی و فاطی برگشتن سمتم و با دیدن من، توی اون وضعیت، زدن زیر خنده. خودمم خندم گرفت و شروع به خندیدن کردم، دلم رو گرفتم و بلند شدم. با دیدن صحنه رو به روم دوباره زدم زیر خنده! سه تا پسر، از زور تعجب، چشم‌‌هاشون شده بود نعلبکی، با دهن باز به ما نگاه می‌کردن و دهنشون مثل ماهی باز و بسته می‌‌شد.
خندم که تموم شد دیدم دختر‌ها هنوز دارن می‌‌خندن. بلند شدم و به سمت اون دوتا رفتم. با دوتا لگد بلند شدن و ایستادن. خیره نگاهم کردن که از هاشی ناروهای معروفم بهشون زدم تا آپدیت بشن و بالا بیان. بعد گذشت چند دقیقه سرخ شدن و کله‌‌هاشونم پایین انداختن و هم‌زمان با هم گفتن:
- خیلی ببخشید!
باز این دو تا کانالاشون به هم ریخت و هماهنگ شدن.
من هم رو به اون سه تا ‌گفتم:
- خیلی ببخشید باعث آزارتون شد... ‌
چشم‌‌هام گرد شد! این این‌جا چی‌‌کار می‌کرد؟! اَه شانس ندارم که! الان آبروی چندرغازم رو هم می‌بره. باید دست به کار بشم.
دیرین دیرین دیریرین.
اَه چه فازیه من برداشتم؟!
وجدان: ‌خدا یک عقلی به این بده یه پولی به من. آمین!
- خفه وجی وگرنه با جفت پاهام که سابقه خوبی هم دارن، میام توی دهنت! خب حالا خودت می‌‌بندی یا خودم ببندم؟!
- می‌بندم خداحافظ.
- خداحافظ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #6
***
لیدی
ای خدا ازت نگذره مری! ببین چه بلایی سرم آوردی! اون از نشیمن‌گاه مبارکم، این هم از سرم. وای خدا سرم داره می‌ترکه.
از فکر و خیال اومدم بیرون. به دور و برم یه نگاه انداختم و دیدم مریسا داره با یکی از اون پسرها دعوا می‌کنه. اگه دست به کار نشم باید پسره رو با برانکارد جمعش کنند. اوه اوه مری خشمگین می‌شود، پرندگان خشمگین! یه دفعه پریدم وسط مری و اون پسره که دیدم مری چشم‌‌هاش کاسه‌ی خون هست. وای خدا به داد همه برسه الان هست که زلزله هشت ریشتری بیاد. بی‌‌توجه به اونا، دست مریسا رو گرفتم و به سمت گوشه‌ترین جای ممکن بردمش. از توی کیفم بطری آب رو در آوردم و به سمتش گرفتم، لاجرعه خورد. یکم از عصبانیتش کم شده بود و چشم‌‌هاش دیگه اون قرمزی اول رو نداشت و آروم‌تر شده بود. شروع به حرف زدن کردم:
- مریسا چی‌شده؟
با یه نفس کشیدن گفت:
- هیچی بابا.
من هم با حرص گفتم:
- آره من هم گوش‌هام مخملیه!
دستش رو زیر چونش گذاشت‌ و با حالت فکر گفت:
- شاید هست، شاید نه، حتماً!
یه جیغی کشیدم که یکی از هاشی ناروهای معروف خودش رو زد که با کله تو زمین رفتم و ملاج بنده متلاشی شد. اومدم یه جیغ دیگه بزنم که گفت:
- جیغ بزنی به ولله بدترش رو می‌زنم.
با خباثت گفتم:
- باشه، فقط کمکم کن بلند بشم.
تا اومد دستم رو بگیره، یه زیر پایی بهش دادم که زمین خورد. حالا جفتمون داشتیم می‌خندیدیم. وای خدا جون این شادی‌‌ها رو از ما نگیر. آمین!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #7
***
فاطمه
اَه این دو تا قوزمیت کجا رفتن؟ حالا من بین این آقایون چی‌کار کنم؟ هوف، ولش باو.
من هم با سوت رفتم سمت دخترها که دیدم مری داره کمک می‌کنه که لولو یک زیر پایی خوشگل بهش می‌ده که با کله روی زمین فرود می‌آد! از خنده ولو می‌شن، من هم که دیگه از خنده قرمز شده بودم، ‌‌‌زرتی زدم زیر خنده. حالا نخند پس کی بخند؟!
***
مریسا
بعد از کلی خندیدن بلند شدم. دیدم اون دوتا ماتم‌زده پشت رو نگاه می‌کنند. برگشتم و ای کاش بر نمی‌گشتم. وای خدا! ماهان رو کجای دلم بذارم؟! یا خود خدا! یک‌دفعه دستم رو گرفت و با خشم فشار داد و از زیر دندون‌‌های چفت شده غرید:
- این‌جا چی‌کار می‌کنی مریسا؟ ها؟
با ترس گفتم:
- هیچی به جان خودم، آگهی استخدام اومدم.
با نگرانی گفت:
- مگه عمو چیزیش شده؟!
با لبخند گفتم:
- نه ولی نمی‌شه که بابا همه‌اش کار کنه، من هم باید تکونی به خودم بدم.
لبخندی زد و گفت:
- آفرین دختر خوب! کمک خواستی بگو.
یه لبخند پسر و دخترکش زدم و گفتم:
- چشم؛ ولی تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
با همون لبخند گفت:
- این‌جا شرکت دوستامه.
تندی گفتم:
- آهان. باشه، فعلاً بای.
بیا باید به ماهی هم جواب پس بدم. وقتی ماهان رفت، رفتم پیش بچه‌‌ها که داشتند از استرس ناخن‌‌هاشون رو می‌جویدن. رسیدم بهشون و گفتم:
- خطر از بیخ گوش‌مان رد شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #8
باهم گفتند:
- واقعاً؟!
با غرور کاذب گفتم:
- بابا من رو دست کم گرفتین!
لیدی گفت:
- به دعای گربه سیاه بارون نمی‌آید.
با حرص گفتم:
- نکنه از هاشی ناروهای معروفم می‌خوای؟!
دست‌هاش رو به حالت تسلیم بالا آورد و گفت:
- من غلط بکنم بخوام از هاشی ناروهات نوش جان کنم!
با لبخند گفتم:
- آفرین! بریم، به ولله‌ دیر شد.
فاطمه حرصی گفت:
- راست می‌گه. اون‌‌قدر حرف زدید که زمان از دست‌‌مون در رفت. اَه!
با خون‌سردی رو به فاطی گفتم:
- فاطی! ان‌قدر حرص نخور!
بعد روبه لولو کردم و گفتم:
- تو هم راه بیوفت!
لیدی مثل بچه‌ها گفت:
- باشه بریم.
راه افتادیم سمت مدیریت. وقتی رسیدیم، دیدیم همه پشت در هستن و صدای جیغ و صدای عربده می‌آید. تند رفتم جلو و دیدم شیش - هفت تا مرد پشت در هستند و نمی‌‌تونند در رو باز کنند. با دست‌هام اون‌ها رو کنار زدم و با یه حرکت پا، قفل در رو ‌شکوندم و بی‌توجه به نگاه‌‌های متعجب همه، در رو هل دادم و جلو رفتم. چیزی که می‌‌دیدم رو باور نمی‌کردم. نازلی! وای خدا جونم! یه دستم رو گذاشتم روی دهنم و یه جیغ بلند کشیدم. سمتش دویدم؛ اما اون انگار من رو فراموش کرده بود چون مبهوت نگاهم می‌کرد.
ان‌قدر محکم بغلش کردم که خودم نابود شدم. آروم ازش جدا شدم که دیدم داره با بهت نگاهم می‌کنه. گفتم:
- خیلی نامردی نازلی! خیلی بی‌‌معرفتی! نگفتی شیش سال می‌رم خارج، دوستم چی می‌کشه؟!
با بهت و تعجب گفت:
- خانم! من اصلاً شما رو نمی‌شناسم!
با ناراحتی گفتم:
- منم مریسا، مریسا محمّدی، دوست شش سالت، با هم درس می‌خوندیم بعد تو معماری آوردی و بورسیه گرفتی رفتی خارج!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #9
با بهت و ناباوری نگاهم کرد. بعد از گذشت چند لحظه، چنان پرید بغلم که از صد جا قطع نخاع شدم. گفت:
- وای مری! کجا بودی؟ می‌دونی چه‌قدر دنبالت گشتم؟
با خوشحالی گفتم:
- من باید بگم چه‌قدر دنبالت گشتم.
- اَه اَه، بس کنید احساسات رو به گند کشیدید.
نازلی با خشم برگشت سمت نومود و گفت:
- مگس هر چی وز وزش بیش‌تر، بی‌‌ارزش‌‌تر.
بعدش هم زبونش رو در آورد و با دو خودش رو از اتاق بیرون پرت کرد. تا به خودم‌ بیام،‌ دیدم همراه نازلی داریم می‌‌دوییم و ماکان و ماهان و نومود و نوید هم دنبال‌‌مون هستند.
حالا ما بدو اون‌ها بد‌و. آخرش هم از شرکت زدیم بیرون. هورا! اون‌ها رو پشت سر‌ گذاشتیم.‌ ایول به خودم و نازلی! ای وای فاطی و لولو هنوز داخل هستند. ای خدا حواسم به این نبود. یک‌دفعه شنیدم صدای جیغ می‌آید. برگشتم دیدم یکی دست نازلی رو گرفته و می‌کشه. پا تند کردم سمت‌شون و گفتم:
- این‌جا چه خبره؟!
رو به نازلی که مدام سعی در جدا کردن دست طرف از دستش بود، گفتم:
- تو چرا هی جیغ می‌کشی نازلی؟!
با عصبانیت گفت:
- این... .
با دستش اشاره به روبه روش کرد و گفت:
- مزاحمم شده.
مثل این چاله میدونی‌‌ها شدم و گفتم:
- چی؟ داداش! دست رفیقم رو ول کن تا چالت نکردم!
با همون لحن گفت:
- مال این حرفا نیستی ضعیفه.
دیگه داشت اعصابم رو خط خطی می‌کرد. آستین‌‌هام رو زدم بالا و دکمه آخری مانتوم رو باز کردم و گفتم:
- بیا تا نشونت بدم ضعیفه کیه داداش.
اون هم دست نازی رو ول کرد و آستین‌‌هاش رو زد بالا و دستاش رو به نشونه بیا تکون داد. من هم حس جکی‌ چانی بهم دست داد و رفتم تو کار کونگ فو هیا هویی. اَه، ولکن بابا، چندشش رو در آوردم. اوه اوه دیدم یارو کیک بوکس رو گرفته، ننه غلط کردم! رفتم تو کار کونگ فو و با دو به سمتش رفتم و تا خواستم یک مشت بزنم، جا خالی داد؛ من هم‌ مثل حشره‌‌ای که با پشه‌کش زدن روش، پخش زمین شدم؛ اون ‌هم زیر خنده زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #10
تا حالا ان‌قدر ضایع نشده بودم که جلو این جوجه شدم. آروم بلند شدم و رو به نازلی گفتم:
- نازلی بریم. من وقت ندارم!
نازلی گفت:
- کجا بریم؟ مگه قرار نبود دنبال فاطی و لولو بریم؟!
با بی‌حالی گفتم:
- اون‌ها رو ول کن. خودشون می‌آیند.‌
با لج‌بازی گفت:‌
- نه، نمی‌آیند.
کلافه گفتم:
- هوف، باشه بریم.
با نازلی دوباره وارد شرکت شدیم. دوربین کوچیک‌ام رو در آوردم و چند تا عکس گرفتم و توی کیفام گذاشتم.‌ به کارکن‌‌های داخل شرکت نگاه کردم. هرکدوم مشغول کاری بودن و حتی نگاهمونم نکردند‌. به سمت مدیریت رفتیم. یه چند بار در زدم تا قوم مغول اجازه ورود دادند. وقتی وارد شدیم، دک و پوز من و نازلی با کف سرامیک‌‌ها یکی شد.
نویان و نومود و نوید و ماهان و ماکان و لیدی و فاطمه داخل بودن و داشتن می‌خندیدن. کمی فاطی‌ و لولو رو پوکر نگاه کردم. اون‌ها هم از رو نرفتن و بیشتر بگو بخند کردند، من هم نه گذاشتم نه برداشتم و با لبخند به سمت‌‌شون رفتم و یه هاشی نارو زدم به جفت‌شون که با کله توی کف سرامیک‌‌ها رفتم. من و نازلی هم با غضب نگاه‌شون کردیم. به خودشون اومدند‌ و سریع بلند شدن و اومدن پیش ما و سرهاشون رو انداختن پایین و هم‌زمان گفتند:
- مریسا جون! ببخش.
تو دلم هرهر بهشون خندیدم؛‌ ولی در چهره با اخم به اون‌ها نگاه کردم تا حساب کار دست‌شون بیاد. دیدم نازلی از خنده سرخ شده و دیگه نمی‌‌تونه خودش رو کنترل کنه. بهش علامت دادم که با شمارش سه بزنیم زیر خنده. یک، دو، سه؛ زدیم زیر خنده. اون‌ها هم با تعجب به ما دوتا نگاه ‌می‌کردند. من هم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم:
- اسکل‌‌تون کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
164

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین