. . .

تمام شده رمان اهریمن جاودانه | نهال(R)

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. فانتزی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
do.php


نام رمان: اهریمن جاودانه
نام نویسنده: نهال(R)
ژانر: فانتزی، عاشقانه
ناظر: @ARI_SAN
خلاصه:
من نه آغاز بودم...
نه پایان بودم...
من تمام بودم، خیلی وقت بود که تمام شده بودم. خیلی وقت بود که روحی نداشتم. از لحاظ فیزیکی زنده بودم؛ ولی از لحاظ شرعی روحی در بدنم نبود. من شی*طان نبودم! اسمم روز تولد خورشید بود؛ ولی روحم طلوعِ ماه، مادرم این اسم را روی من گذاشت به معنای بهشت؛ اما نمی‌دانست دخترش حاکم بر جهنم خود ساخته‌اش خواهد شد. حالا من هیلدا هستم. دختری نیرومند و قوی. در تمام عمرم پشت سایه‌ها مخفی شدم، ریسک کردم، ریسکی بزرگ. من یک خون آشامم!

مقدمه:

من یک آغاز نبودم...
من یک پایان هم نبودم...
من تمام بودم...
از همان اول تمام شده بودم.
سرآغاز زندگی من این‌جا بود.
روزی که متولد شدم.
امّا این‌بار زندگی من دیگر سرِ پایانی نداشت.
من متولد شدم.
ولی این‌بار از آسمان نه!
من از زمین متولد شدم.
اهریمن شدم.
قدرتمند و قوی!
زندگی من برای بار دیگر آغاز شد.
ولی این‌بار جاودانه!
خون‌خواه!
شیطان!
من هیچ‌گاه به پایان نرسیدم...
و از هیچ کجا هم آغاز نشدم...

پ.ن:
این رمان با هر رمان خون‌آشامی که تا حالا خوندید فرق داره.
تصمیم گرفتم کمی قانون‌شکنی کنم توی دنیای ماوراءالطبیعه و یه چیزهای جدید خلق کنم!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #51
دختره خواست جیغ بکشه؛ اما رایان جلوی دهنش رو گرفت. می‌خواست بکشتش که نمی‌تونست.
هی می‌رفت تا آخرین قطره‌های خونش رو هم بمکه؛ ولی نمی‌تونست و عقب برمی‌گشت. اومد سرش رو قطع کنه که نتونست. اومد قلب دختره رو در بیاره، باز هم نتونست.
کاش کنار من بودید و با هم به این صحنه‌های جذاب می‌خندیدیم. کلافه و با اخم به دختره خیره شد. بعد دختره رو ولش کرد که روی زمین پرت شد. عصبی و با چشم‌های قرمز اومد بیرون بره که سریع از اون دور شدم که نزدیکیش رو حس کردم. می‌خواست قلبم رو در بیاره.
- گوش کن هیلدا، یا این طلسم لعنتی رو از روی من بر‌می‌داری یا خودم می‌کشمت.
من رو سمت خودش برگردوند و با چشم‌های خونی گفت:
- این‌ هم برای محکم کاری.
من رو سمت خودش کشید و گازم گرفت. گردنم تیر کشید، جیغ کشیدم و ازش فاصله گرفتم. لعنت بهت رایان!
با نیشخند گفت:
- شنیدی که دندون‌های یک اصیل اصلی زهر کشنده داره؟
و بعد از جلوی چشم‌هام غیب شد. با بدبختی دستم رو روی جای زخم گذاشتم. سوزشش تا عمق وجودم سرایت کرد. لعنت بهت رایان، فکر کردم همه‌ چیز از این به بعد درست میشه؛ ولی وضع خراب‌تر از حد ممکن شد.
***
- خب بر‌می‌داریم.
- که بیاد همه‌مون رو به خاک بده!
ادوارد با عصبانیت گفت:
- خب چه غلطی بکنیم؟! بشینیم و مردنت رو تماشا کنیم؟
- دقیقاً!
کارن با صدای آرومی گفت:
- من طلسم رو از روی اون برمی‌دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #52
عصبی خندیدم.
- نه تو این‌کار رو نمی‌کنی، چون من نمی‌ذارم.
بلند شدم.
- به‌نظرم نشستن جلوی درب خونه‌ی رایان بهتر از حرف زدن بیهوده با شماهاست.
داشتم بیرون می‌رفتم که صدای ادوارد رو شنیدم.
- احمق!
داد زدم:
- ممنون.
***
- اما اون نمی‌تونه مرده باشه!
- ولی اون مرده و تو هم نمی‌تونی کاری بکنی.
با هق‌هق روی زمین افتادم.
- نه این امکان نداره!
***
(زمان حال)
حالا باید چی‌کار کنم؟ فقط خدا می‌دونه. گردنم تیر کشید و پاهام ضعف رفت، داشتم روی زمین می‌افتادم که کسی مانع افتادنم شد. حالم بهتر شد، برگشتم سمت کسی که من رو گرفته بود.
- ممنون ادوارد.
ادوارد به گردنم اشاره کرد.
- داره خون میاد.
از توی جیبم دستمالی درآوردم و روی زخم گردنم گذاشتم.
- بعد از این که مردم، مواظب کارن باشید.
ادوارد با چشم‌های ریز شده گفت:
- چرا میگی ممکنه بمیری؟ مگه فقط زخم گرگینه این‌ کار رو نمی‌کنه؟
پوزخندی زدم.
- فیلم زیاد می‌بینی ادوارد؟ زخم گرگینه قابل درمانه، فقط نیاز به جادوگر داره؛ ولی زخم یه اصیل اصلی غیرقابل‌ درمانه، مگر با خون خودِ اصیل.
آهی کشیدم.
- و من هم دارم می‌میرم.
چشم‌هاش غمگین شد. به نیمکت اشاره کرد.
- بهتره بریم بشینیم.
روی نیمکت نشستیم.
- به‌نظرت صد و بیست و خورده‌ای سال زندگی کردن بسه؟ چون بالاخره تا فردا شب می‌میرم.
عصبی شد.
- ان‌قدر نگو می‌میرم!
خندیدم.
- خب دارم می‌میرم. این واقعاً افتضاحه مگه نه؟
اشک جلوی دیدم رو گرفت.
- این که بدونی به‌زودی می‌میری.
سرم رو بالا نگه داشتم و نذاشتم اشکم پایین بیاد؛ ولی تلاش بی‌نتیجه‌ای بود، چون اشک راه خودش رو با پلک زدن باز کرد و روی گونه‌ام سرازیر شد.
- خیلی بده آدم از ساعت مرگش خبر داشته باشه.
بینی‌ام رو بالا کشیدم.
- یعنی می‌دونی... اگه همین الان بمیری، مردی؛ ولی این‌که با زجر بمیری، فرق می‌کنه.
حس می‌کردم ادوارد هم بغض داشت.
ادوارد: با زجر؟
- آره، خون اصیل وارد بدنت میشه و می‌رسه به سلول‌های خوشگلت، بعد دونه‌‌دونه نابودشون می‌کنه انگار که از داخل داری می‌سوزی.
لبخند تلخی زدم.
- ولی نمی‌ذارم به اون مرحله بکشه، نگران نباشید، خودم، خودم رو خلاص می‌کنم.
سوال غیر منتظره‌ای پرسید:
- بعد از مرگ چه اتفاقی برات میوفته؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #53
خندیدم:
- خب میرم جهنم، مثل همه‌ی موجودات اهریمنی دیگه.
با تعجب گفت:
- از جهنم نمی‌‌‌‌ترسی؟!
پوزخند دردناکی زدم:
- چرا باید از چیزی بترسم که صد و بیست و هفت سال داخلش بودم؟ از خونه‌ی خودم، از چیزی که یک عمر بهش عادت کردم بترسم؟ الان هم فقط می‌‌‌‎دونم که... .
حرفم ادامه پیدا نکرد چون سرم به شدت تیر کشید و از هوش رفتم.
***
صدای حرف زدن رو می‌‌‌‌شنیدم. ولی؛ نمی‌تونستم ببینم صاحب این صداها رو.
اریک: یعنی چی که وسط حیاط از حال رفت؟
ادوارد: نمی‌دونم، یک دفعه از هوش رفت، البته خودش می‌‌‌‌گفت این از همون عوارض اون گازه.
شارلوت: باید بریم پیش رایان، اگه از اون خواهش کنیم می‌‌‌‌تونه به ما کمک کنه.
با شنیدن اسم رایان مثل برق از جا پریدم، ولی؛ نمی‌‌‌‌تونستم کسی رو ببینم. دستی به چشم‌هام کشیدم.
ادوارد: یک دفعه چی شد هیلدا؟
سرم رو سمت صداش برگردوندم، ولی؛ باز هم نتونستم ببینمش.
- شارلوت، چیزی روی چشم‌هام هست؟
خندید:
- شوخی می‌‌‌‌کنی؟ تو چشم‌هات بازه.
بهت زده باز دستی به چشم‌هام کشیدم. جلو‌ی چشم‌هام فقط سیاهی بود و سیاهی. کسی دستم رو گرفت.
ادوارد: هیلدا، تو حالت خوبه؟
- هیچی نمی‌‌‌‌تونم ببینم. احساس می‌‌‌‌کنم چشم‌هام وسط یک کوره‌ی آتیش هستن.
اریک: ببین هیلدا، این چندتا است؟
- اریک من نمی‌‌‌‌تونم ببینمت.
ساوانا: باید بریم دکتر.
دستم رو بالا آوردم:
- نه نه، نمی‌‌‌‌خواد. این حتماً عوارض... .
ساوانا دستم رو کشید و نذاشت بیشتر حرف بزنم:
- بلند شو، تنبلی نکن.
- خیلی خب بزارید حاضر شم، میام.
اریک: ما می‌‌‌ریم بیرون. ادوارد بلند شو و ماشین رو روشن کن.
با کمک ساوانا از جا بلند شدم. دستم رو به دیوار گرفتم و حرکت کردم، این اتفاق من رو به تعجب وا داشت، هیچ بلایی نمی‌‌‌‌تونه سرم بیاد. من هنوز هم یک خون‌آشام هستم، ساوانا برام لباس آورد و خودم تنم کردم. من، ساوانا و شارلوت با هم به سمت ماشین اریک رفتیم و به طرف بیمارستان حرکت کردیم.
ادوارد سکوت رو شکست:
- تو یک خون‌آشامی‌‌‌، امکان نداره بلایی سرت اومده باشه.
- ولی؛ حالا اومده و من مهم‌ترینم رو از دست دادم. چشم‌هام، وسیله‌ای برای کنترل ذهن یا حتی زنده موندن هستن، من صد ساله دارم فرار می‌‌‌‌کنم و این واقعاً چیز عجیبی هست.
اریک: رسیدیم، بهتره بریم.
ساوانا کمکم کرد تا از ماشین خارج شیم.
وارد بیمارستان شدیم، اریک سریع رفت و از منشی برای چشم پزشکی وقت گرفت، بعد ازپنج دقیقه اومد.
اریک: بریم داخل، فقط من و هیلدا می‌‌‌ریم.
شارلوت با اعتراض گفت:
- نه.
اریک عصبانی گفت:
- مهد کودک که نیست، فقط من و هیلدا.
و به بقیه فرصت حرف دیگه‌ای رو نداد. با کمکش وارد اتاق دکتر شدیم. نشستم روی صندلی و دکتر روی چشم‌هام یک چیزی گذاشت.
بعد از چند دقیقه گفت:
- خانم مهرنیا، عصب چشم‌هاتون کاملاً پاره شده.
با بهت گفتم:
- چی؟
دکتر هم با تعجب زمزمه کرد:
- من واقعاً نمی‌‌‌‌فهمم، تا حالا همچین چیزی ندیدم!
- چی دکتر؟
دکتر حرف‌هایی میزد که شاخ در آوردن اریک رو حتمی‌‌‌ دونستم:
- در قسمت شبکیه چشم‌های شما لکه‌های نارنجی شکلی رو می‌‌‌‌بینم، انگار که چشم‌هاتون خونریزی کردن، دقیق‌تر که نگاه کردم متوجه شدم که عصب‌های چشم‌هاتون کاملاً نابود شدن. این موضوع خیلی خطرناک هست، چطور این اتفاق افتاده؟ در یک تصادف؟ یا یک آتش سوزی؟
لبخند دردناکی زدم:
- ممنون دکتر، مهم نیست.
بلند شدم تا از اتاق برم بیرون.
صدای اریک رو شنیدم:
- ما درستش می‌‌‌‌کنیم.
- ممنون اریک ولی من فعلاً نمی‌‌‌‌خوام کسی رو ببین، هر چند واقعاً هم نمی‌‌‌‌تونم.
***
آخرین کیسه‌ی خون رو هم پرت کردم اون‌طرف، روی تخت نشسته بودم، دیگه کاری نداشتم انجام بدم. هوا روشن بود، ولی؛ خب فرقی برای من نمی‌‌‌‌کرد. چون نمی‌‌‌‌تونستم چیزی ببینم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #54
- سلام، ما اومدیم.
صدای شاد ساوانا و شارلوت آمد.
- چی شده؟
صدای نشستن ساوانا روی تخت رو شنیدم:
- چطوری هیلدا؟
- منتظر شب هستم.
صدایش غمگین شد.
- تو هم هی ضدحال بزن.
خندیدم:
- من چیزی برای از دست دادن ندارم. فقط می‌‌‌‌تونم بگم دنبال یک تکه چوب هستم چون انگار بدنم رو روی ذغال انداختن.
صدای بسته شدن در اومد. فهمیدم هردوتا از اتاق بیرون رفتند، برای من مهم نبود، واقعیت می‌تونه خیلی تلخ باشه، روی تخت دراز کشیدم که احساس کردم چیزی دور دستم پیچیده شد. دستم سوخت و جیغ کشیدم، طناب شاه‌ پسندی بود.
ادوارد: فقط بخاطر این‌که کار خطرناکی نکنی.
دست بعدیم رو هم بست.
- ادوارد، من نمی‌‌‌‌تونم.
سرفه کردم:
- خودم رو بکشم بهتر از زنده موندنه.
تلخ خندیدم:
- من از داخل دارم می‌‌‌‌سوزم.
صدای کارن رو شنیدم:
- طلسمی‌‌‌ می‌‌‌‌خونم که دردت رو کمتر بکنه.
- هیچ‌ وقت نمی‌‌‌‌تونی.
شارلوت با غم دستم رو گرفت:
- چطوری می‌تونی بمیری؟ به حال بقیه فکر کردی؟
تلخ گفتم:
- فکر کردم که این حال الانم شده.
کارن شروع کرد کلماتی زیر لب خوندن که درد گردنم کمتر شد. از روی موضع خودم پایین نیومدم:
- برید بیرون تا همتون رو با خاک یکسان نکردم.
حقیقتاً رفتارم دست خودم نبود. این‌ که دلم بخواد همه رو با هم به خاک بفرستم فقط یک صدا داخل مغزم بود، اصلاً دوست نداشتم موقع مرگم کسی رو ببینم. ترجیح میدم توی تنهایی بمیرم.

***
نزدیک غروب بود، هر لحظه منتظر درد توی سرم و تیر کشیدن قلبم بودم، حالم از نداشتن چشم‌هام به هم می‌‌‌‌خورد، می‌‌‌‌تونستم با یک حرکت به اریک نفوذ ذهنی کنم که دستامو باز کند ولی؛ حالا... .
- سلام عزیزم.
صدای نفرت‌انگیز رایان بود که فضا رو به گند کشیده بود.
رایان: چی شده؟ چرا چشماتو بستی؟
ع×و×ض×یِ روانی، امکان نداره از این که من کور شدم خبر نداشته باشه.
- چی‌شده که قدم نحست رو این‌جا گذاشتی؟
بی‌توجه به تیکه‌ام گفت:
- خبر نابینا شدنت توی کل انجمن پیچیده، وای نمی‌‌‌‌دونی قیافه جادوگرها وقتی که آخرین امیدشون رو هم از دست دادن چجوری بود، یک جورایی نا امید و بعد دادگاه... .
حرفش رو قطع کردم:
- منظورت رفیقته؟ مارکوس؟
با شوق گفت:
- دقیقاً و بعد مارکوس عزیز حق رو به من داد. مارکوس اضافه کرد که اگه این دفعه جادوگرها علیه من بشن، می‌‌‌‌تونم همه‌شون رو به باد بدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #55
با حرص گفتم:
- اون انجمن مسخره‌اتون چیزی از عدالت حالیش هست؟
- چه بدونم، مهم اینه حق رو به من داد و الان من می‌‌‌‌تونم اون جادوگر تازه‌ کار رو بکشم.
- قسم می‌‌‌‌خورم، اگه دستت به اون پسر بخوره می‌‌‌‌کشمت.
خندید:
- چه فرقی می‌‌‌‌کنه تو که تا امشب بیشتر زنده نیستی، راستش می‌‌‌‌خواستم بهت یک حقیقتی رو بگم.
کنجکاو پرسیدم:
- چه حقیقتی؟
- همیشه از شخصیت محافظه‌ کارت منتفر بودم، تو حتی جرئت نکردی برای یک بار اون خنجر رو توی قلبم بزنی. چون فکر می‌‌‌‌کردی که اون جادوگر خیلی کمه.
انگار به من نزدیک‌تر شد:
- ولی؛ نمی‌‌‌‌دونستی که هر جادوگر پشتش ده روح جادوگر داره، این رو می‌‌‌‌دونستی؟
فاصله‌اش از من بیشتر شد:
- راستش، اگه این رو می‌‌‌‌دونستی به جای تو، من الان در حال مرگ بودم.
ده روح جادوگر؟ حیرت‌آوره!

رایان:
- ولی؛ این رو نمی‌‌‌‌دونستی و حالا من قراره به تو بخندم، جادوگرها همه‌اشون از هم محافظت می‌‌‌‌کنن، حتی بعد از مرگشون اون‌ها همیشه پشت هم هستن.
پوزخندی زدم:
- دقیقاً برعکس خون‌آشام‌ها.
رایان: دوست داشتی یک جادوگر باشی؟
- دوست داشتم خون‌آشام نباشم.
بحث رو عوض کرد:
- راستی شنیدم دنبال یه تکه چوبی، آره؟
- آره، لطف می‌‌‌‌کنی اگه به من بدی.
نچی کرد:
- تو خیلی خون‌آشام مقاومی‌‌‌ هستی پس مرگت هم باید افسانه‌ای باشه.
اخم‌هام درهم رفت، می‌‌‌‌خواد با زجر بمیرم و خودش‌ هم مردنم رو تماشا کنه، فقط من این رایان رو می‌‌‌‌شناسم، دردی وسط قلبم پیچید که صورتم رو مچاله کرد، از همین‌جا شروع می‌‌‌شه.
- از همین‌جا شروع می‌‌‌شه، کم‌ کم به تک‌ تک یاخته‌های بدنت نفوذ می‌‌‌‌کنه و داغونت می‌‌‌‌‎کنه، طوری که خون داخل رگ‌هات خشک می‌‌‌شه و می‌میری.
لب‌هام حالا از شدت خشکی ترک خورده بودن:
- نمی‌‌‌‌خوای کمی‌‌‌ از خونت رو به من بدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #56
- هرگز.
سرفه‌ی خشکی کردم، بعد از چند دقیقه حس کردم پاهام بی‌حس شدن. دیگه نمی‌‌‌‌تونستم حرکت‌شون بدم.
رایان خندید:
- نمی‌‌‌‌دونستم از پاهات شروع به خشک شدن می‌‌‌کنی.
- ولی من این رو خوب می‌‌‌‌دونم که تو به من کمک نمی‌‌‌‌کنی.
چیزی نگفت، گوش‌هام رو تیز کردم، صدای بچه‌ها از پشت در می‌‌‌اومد.
شارلوت: بزارید برم داخل اون داره می‌میره.
صداش با بغض همراه بود.
اریک انگار که می‌‌‌‌خواست جلوش رو بگیره، اون هم بغض داشت:
- می‌‌‌‌خوای بری مردنش رو تماشا کنی.
شارلوت با گریه داد زد:
- بزار برم برای بار آخر ببینمش.
ساوانا هم داد زد:
- مگه چند وقته می‌‌‌‌شناسیش که بخاطرش گریه می‌‌‌‌کنی؟
دیگه گوش ندادم، نمی‌‌‌‌خواستم لحظه‌های آخر زندگیم رو با گوش کردن به صدای کسایی که برام اهمیت دارن بگذرونم.
رایان: جالبه.
دست‌هام رو هم دیگه حس نمی‌‌‌‌کردم. می‌‌‌‌تونستم حس کنم که رگ‌هام دارن خشک می‌‌‌‌شن مرگ رو با تک‌ تک یاخته‌های پر از دردم حس می‌‌‌‌کردم.
جمله‌ی آخری نداشتم، حماسی‌ترین جمله‌ام به رایان، چیزی بود که همیشه می‌‌‌‌گفتم:
- ازت متنفرم رایان.
و به عنوان آخرین جمله از رایان شنیدم:
- مرگت باعث خشنودی من میشه.
و چشم‌هام برای همیشه روی هم افتاد.


***

از توی کلبه بیرون اومدم. هوا واقعاً عالی بود. دامنم رو جمع کردم و رو به مامان گفتم:
- مامان من میرم جنگل.
منتظر مخالفت مامان نموندم و دویدم به سمت جنگل، با شوق گفتم:
- امروز بهترین روز زندگیه منه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #57
من هیلدا هستم، دختر روستایی و اهل لندن، ایران به دنیا اومدم؛ ولی از وقتی خودم رو شناختم داخل این روستا بودم، من هجده سالمه.
صدای خانم آلن من رو از افکارم بیرون کشید:
- هیل، می‌دونی قراره چند نفر از شهر بیان به این‌جا. این شگفت انگیزه!
خندیدم:
- اوه خانم آلن، این واقعاً عجیب نیست.
واقعاً هم عجیب نبود. مشخصاً هر روز تعدادی سرباز از شهر به این‌جا می‌اومدن. پس ورود شهری‌ها به روستا یک چیز عادی بود.
خانم آلن هم خندید و گفت:
- آره، آره.
و کلاه بنفش رنگش رو روی موهای فر طلاییش گذاشت. ترکیب جالبی نبود؛ ولی این کلاه مورد علاقه خانم آلن بود.
- هِی، هیل می‌خوای ببرمت دیدن اون شهری‌هایی که قراره بیان.
به مارکوس نگاه کردم، سوار چیزی شده بود که به اسبش وصل بود
- شهری‌ها چرا آن‌قدر مهم شدن.
خندید و دستش رو به سمتم دراز کرد:
- بیا بالا هیل.
هیل، مختصرترین مخفف دنیا، با کمک مارکوس بالا رفتم و روی گاری که به اسب وصل بود نشستم. مارکوس افسار رو کشید و با صدای کلفتش گفت:
- برو.
و اسب حرف گوش کن و معروف مارکوس شروع به حرکت کرد. مارکوس صورت آفتاب سوخته‌ای داشت. چندباری به اون پیشنهاد کرده بودم که کلاه نقاب‌دار بزاره ولی؛ خب خودش این‌طوری دوست داره. پسر جوون و یتیمی بود که همه اون رو می‌شناختن و به اون بارهاشون رو می‌سپردن.
مارکوس با لبخند به لباسم اشاره کرد:
- لباس زیبایی داری.
لباسم طلایی رنگ خیلی روشن بود. طوری که توی نور به سفید میزد.
من هم لبخندی زدم:
- مادرم برام دیروز از شهر خریده.
سری تکون داد و چیزی نگفت. بعد از چند دقیقه بالاخره به مرکز روستا رسیدیم. سریع از روی گاری پایین اومدم تا اون شهری‌ها رو ببینم. مردم جمع شده بودن و منتظر رسیدن اون‌ها بودن، کنجکاو شدم بدونم این‌ها کی هستن که آن‌قدر مردم به‌خاطرشون ذوق دارن. یک دفعه یک چیزی افتاد توی دستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #58
پیتر بود که با نفس‌نفس می‌‌‌‌گفت:
- هیل، مادرت این رو داد و گفت که بری و از مزرعه خانم آلن یک کیلو سبزی بیاری.
به سبد حصیری توی دستم نگاه کردم و رو به پیتر گفتم:
- اما پیتر... .
پیتر منتظر جوابم نموند و با سرعت از کنارم گذشت. کلافه از دسته‌ی سبد، سبد رو توی دستم گرفتم و زیر لب گفتم:
- مامان.
یک دفعه صدای غرش چیزی نگاهم رو به دروازه شهر کشوند، مردم رو کنار زدم و نگاه کردم. یک اتاقک بزرگ سیاه با پرده‌های سیاه بود که زیرش چرخ‌های خیلی بزرگی داشت بود و به دو تا اسب وصل شده بود، چیز جالبی بود، یادم باشه از اون یک طراحی بکشم که همیشه داشته باشم، نگاهم رو به درب اون اتاقک دوختم، اسب‌ها هم ایستادن و منتظر پایین اومدن صاحبشون شدن. خواستم برگردم و برم که یک دفعه پام به پایین دامنم گیر کرد و بعد... پخش زمین شدم.
آخی گفتم و دسته‌ی حصیری سبد رو فشردم.
- دختر، چی شدی؟
خدارو شکر با صورت به زمین برخورد نکرده بودم. ولی زانوهام به شدت درد می‌‌‌‌کرد. به سمت صدا برگشتم و با یک مرد بلند قد رو به رو شدم. چشم‌های سبز جنگلی داشت و چهره‌ی زیبا، کمکم کرد بلند بشم. به لباسم دست کشیدم، اوه چه‌قدر گِلی شده بود.
مارکوس به سمتم اومد:
- می‌‌‌‌خوای ببرمت پیش دکتر استیون؟
مردی که کمکم کرده بود با اون صدای کلفتش گفت:
- لازم نیست، من دکتر شخصی همراه خودم دارم.
با تشکر سمت اون مرد برگشتم:
- لازم نیست آقا، من خودم.
با تحکم گفت:
- خوشم نمیاد روی حرف من حرف بزنی!
اخم‌‌هام در هم رفت، درست بود که جایگاه اجتماعی‌اش از من بالاتر بود ولی؛ حق نداشت به من دستور بده. اصلاً مگه این مرد چند سالش بود. به قد بلندش نگاهی انداختم. چهارشونه نبود ولی؛ لاغر و قد بلند بود. به اون می‌‌‌‌خورد بیست و چهار یا بیست و پنج سالش باشه.
با لجبازی گفتم:
- به من دستور نده.
نیم نگاه بی‌تفاوتی به من انداخت و گفت:
- این دختر رو ببرید داخل و دکتر رو هم صدا کنید.
خانم کِمیل که زن پیری بود جلو اومد و گفت:
- این لطفتون واقعاً ارزشمنده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #59
با سختی می‌‌‌‌تونستم راه برم. اون مرد که من رو اینطوری دید اول با دقت نگاهم کرد و بعد اومد سمتم. من رو گرفت و کمکم کرد راه برم. سوار اون چیز بزرگ شدیم و بعد یک خانم وارد شد. خانم به سمتم اومد و گفت:
- کجای پات آسیب دیده؟
به زانوم اشاره کردم. یکم معاینه‌اش کرد و بعد گفت:
- مشکلی نیست. نشکسته؛ فقط کوفتگیه. سعی کنید زیاد راه نرید.
مرد نگاه با محبتی به من انداخت و گفت:
- خودم می‌‌‌‌رسونم‌اش خونه. تو برو.
نمی‌‌‌‌دونستم این مرد تندخو و بد اخلاق، مهربون هم می‌‌‌‌تونه باشه. زیر لب ازش تشکر کردم. مرد به خدمتکارش دستور داد که اسب رو حرکت بده. با غم به لباسم نگاه کردم. خاکی و گلی شده بود. حالا چطوری برم پیش ماما و بهش لباسم رو نشون بدم؟ اون واسه خریدن این لباس کُلّی زحمت کشیده و کار کرده.
خانواده فقیری نیستیم. من و مادرم و پدرم، هر سه کار می‌‌‌‌کنیم. من توی مزرعه‌ی خانم مایکلا کار می‌‌‌‌کنم. البته شبیه همی‌‌‌ار؛ چون من زیاد اهل کار کردن نیستم.
- اسمت چیه دخترِ جوان یا خانمِ جوان(خانمِ متاهل).
- اسم من هیلداست.
لبخند زدم:
- من هنوز ازدواج نکردم.
ابرویی بالا انداخت:
- می‌‌‌‌خوای بریم به شهر؟ به نظرم باید برات یه چند دست لباس بگیرم.
با تعجب گفتم:
- برای من؟نه! چرا؟
توی چشمام زل زد و گفت:
- چون من تو رو روی زمین انداختم و حالا باید برات جبران کنم. تو هم مخالفتی نمی‌‌‌‌کنی.
ناخودآگاه گفتم:
- مخالفتی نمی‌‌‌‌کنم... .
یهو به خودم اومدم. چی شد؟ چرا موافقت کردم؟ تا اومدم بگم نه، انگار که زبونم نمی‌‌‌‌چرخید. با لبخند نگاهش رو از من گرفت. راستی! چرا من ازش اسمش رو نپرسیدم؟
- اسمتون چیه؟
با لبخند ادامه داد:
- رایان ویلیامز... می‌‌‌‌تونی رایان صدام کنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • شیطانی
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #60
زیر لب زمزمه کردم:
- رایان، واقعاً اسم عجیبی می‌تونه باشه.
- در واقع این اسم خیلی کلیشه‌ایه.
با تعجب برگشتم سمتش، من خودم صدای خودم رو نشنیدم، چطور ممکنه این شنیده باشه؟ چشمکی زد و چیزی نگفت، با بهت نگاهم رو ازش گرفتم، این مرد خیلی عجیب بود.
- خوبه، رسیدیم، همین‌جا بایستید تا ما برگردیم.
و بلافاصله بعد از این حرفش من رو از اون اتاقک بیرون کشید، کلاه مشکلی رنگش که با کت و شلوار مشکی رنگش ست بود رو روی سرش گذاشت و با لبخند گفت:
- بهتره بریم بانو.
دامنم رو گرفتم که نیافتم، آخه دامنم خیلی بلند بود، بلند و پف‌دار، مغازه‌‌های زیادی اون اطراف بود، البته شاید فقط برای من که این‌جا برام تازگی داشت خیلی زیاد بود، با ذوق به اطراف نگاه می‌‌‌‌کردم.
هیلدا، با من بیا. من یک مغازه‌ی خیلی خوب می‌‌‌‌شناسم.
آن‌قدر ذوق داشتم که بدون گفتن چیزی دنبالش به راه افتادم، حتی درد پایم که سرسام آور بود هم فراموش کرده بودم. با دقت همه‌جا رو نگاه می‌‌‌‌کردم، همه‌ چیز خیلی برای من نو و جذاب بود.
- اوه آقای ویلیامز، خوشحالم که می‌‌‌‌بینمتون.
به سمت اون صدای خانم برگشتم، یک زن تقریباً سی ساله با تیپ شیکی داشت با رایان حرف میزد.
رایان با اخم کمرنگ روی صورتش گفت:
- ممنون خانم؛ ولی من الان کار دارم، می‌‌‌‌تونید بعداً حرف بزنید.
و بعد منو همراه خودش به داخل اون مغازه کشوند، مغازه‌ای که داخلش بودیم خیلی خوشگل بود، پر از لباس‌های زیبا و با طرح‌های مختلف، خوشحال به سمت رایان برگشتم:
- این‌جا فوق‌العاده‌ است.
اخم‌هاش باز شد و لبخندی به این ذوق بچه‌گانه‌ام زد، به طرف میزی رفتیم که پشتش یک خانوم مو فرفری ایستاده بود.
رایان رو به اون خانم گفت:
- اومدیم برای این خانوم جوان لباس بگیریم.
خانوم با لبخند از پشت میزش کنار اومد و گفت:
- بیا دختر، من بهت کمک می‌‌‌‌کنم تا انتخاب کنی.
تشکری کردم و پشت سرش راه افتادم، خانوم یک نگاه به لباسی که رو به روی من و خودش بود انداخت و گفت:
- این لباس باید برازنده‌ات باشه، می‌‌‌‌خوای بپوشی؟
سری به نشانه‌ی نه تکون دادم:
- این لباس سرشونه نداره، خوشم نمیاد.
- پس دختر معتقدی هستی، اشکال نداره، ما باز هم لباس داریم.
بعد از این حرفش دختری رو صدا زد که برای اون چند تا لباس بیاره، لباس‌هاشون اسم‌های عجیبی داشتند، این‌جا خیلی عجیب بود... .
اون خانوم دست من رو کشید و برد سمت یک راهرو که داخل اون راهرو یک اتاق بود، فکر کنم اتاقی برای تعویض لباس بود، اتاق نسبتاً تاریکی بود. انگار که خیلی وقته مشعل‌های این اتاق رو عوض نکردن، اون دختر جوونی که صداش کرده بود وارد اتاق شد و چند تا لباس به دست اون خانوم داد. اولین لباس که رنگش تقریباً آبی پررنگ یا شاید هم سبز پررنگ بود رو دستم داد. بالا تنه‌ی لباس صورتی بود و دامنش سبز. خوشم نیومد؛ ولی پوشیدمش.
خانومه با ذوق گفت:
- خیلی زیباست و بهت میاد.
صورتم جمع شد؛ ولی سعی کردم لبخند بزنم:
- ممنون خانوم؛ ولی این زیاد به من نمیاد.
خندید:
- این یکی رو بپوش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین