. . .

تمام شده رمان اهریمن جاودانه | نهال(R)

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. فانتزی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
do.php


نام رمان: اهریمن جاودانه
نام نویسنده: نهال(R)
ژانر: فانتزی، عاشقانه
ناظر: @ARI_SAN
خلاصه:
من نه آغاز بودم...
نه پایان بودم...
من تمام بودم، خیلی وقت بود که تمام شده بودم. خیلی وقت بود که روحی نداشتم. از لحاظ فیزیکی زنده بودم؛ ولی از لحاظ شرعی روحی در بدنم نبود. من شی*طان نبودم! اسمم روز تولد خورشید بود؛ ولی روحم طلوعِ ماه، مادرم این اسم را روی من گذاشت به معنای بهشت؛ اما نمی‌دانست دخترش حاکم بر جهنم خود ساخته‌اش خواهد شد. حالا من هیلدا هستم. دختری نیرومند و قوی. در تمام عمرم پشت سایه‌ها مخفی شدم، ریسک کردم، ریسکی بزرگ. من یک خون آشامم!

مقدمه:

من یک آغاز نبودم...
من یک پایان هم نبودم...
من تمام بودم...
از همان اول تمام شده بودم.
سرآغاز زندگی من این‌جا بود.
روزی که متولد شدم.
امّا این‌بار زندگی من دیگر سرِ پایانی نداشت.
من متولد شدم.
ولی این‌بار از آسمان نه!
من از زمین متولد شدم.
اهریمن شدم.
قدرتمند و قوی!
زندگی من برای بار دیگر آغاز شد.
ولی این‌بار جاودانه!
خون‌خواه!
شیطان!
من هیچ‌گاه به پایان نرسیدم...
و از هیچ کجا هم آغاز نشدم...

پ.ن:
این رمان با هر رمان خون‌آشامی که تا حالا خوندید فرق داره.
تصمیم گرفتم کمی قانون‌شکنی کنم توی دنیای ماوراءالطبیعه و یه چیزهای جدید خلق کنم!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #31
با درد چشم‌هام رو باز کردم. جریان شاه‌پسند رو توی خونم حس می‌کردم. با سختی فریاد زدم:
- اِما؟ اِما؟ این‌جا چه خبره؟ من چرا این‌جام؟
صدای قدم‌های کسی باعث شد بلند بشم. همین که بلند شدم، بخاطر ضعیف بودن پاهام روی زمین پرت شدم. چشم‌هام رو با درد بستم. وقتی شاه‌پسند وارد بدن خون‌آشام میشه، خون‌آشام‌ها آسیب پذیر میشن و حتی خطر مرگ هم براشون وجود داره. نگاه سنگینی رو روی خودم حس کردم. سرم رو بالا آوردم. با لبخند کثیفی گفت:
- دختر جون بالاخره توی دامم افتادی!
با بهت و سختی لب زدم:
- چی؟
دستی به کت و شلوار مشکی‌اش کشید.
سرفه‌ای کردم.
- امکان نداره!
ابرویی بالا انداخت.
- می‌بینیم!
منتظر نگاهش کردم که بعد از چند دقیقه چند تا گرگینه وارد شدن و یکی‌شون یه انسان رو توی زندان من پرت کرد. اون انسان که پسر بود، سرفه‌ای کرد و سمت من برگشت.
- جیسون؟
جیسون هم با تعجب گفت:
- هیلدا؟
با حرص داد زدم:
- این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
سرش رو خاروند و گفت:
- اومدم دنبال تو!
عصبی گفتم:
- وقتی بهت میگم نیا، وقتی بهت میگم خطرناکه، بخاطر خودم میگم. بخاطر خودت میگم. نباید ان‌قدر نفهم باشی که دنبال من راه بیفتی.
- من فقط می‌خواستم...
- می‌خواستی چی‌کار کنی؟ به راضی کردن حس کنجکاویت بپردازی که من کجا میرم و چی‌کار می‌کنم؟ می‌دونی الان تو یه انسانی و من یه خون‌آشام؟ اصلاً می‌دونی شاه‌پسند توی بدنمه و می‌تونم همین الان زنده‌زنده خونت رو بمکم؟
آب دهنش رو با ترس قورت داد.
دوباره با پرخاش گفتم:
- چیه؟ چرا حرف نمی‌زنی؟
زمزمه کرد:
- هیلدا ترسناک شدی!
واقعاً می‌تونستم همین الان جفت پای زیبایی نثار حلقش کنم. انگار خودم نمی‌دونم که رنگم پریده و سفید شده و تمام رگ‌های صورتم برجسته شدن و از خشکی دارن می‌ترکن. می‌دونستم اگه تا چند دقیقه دیگه خون نخورم، بهش حمله می‌کنم و ممکنه بکشمش.
- بلند شو دست‌هام رو ببند.
با تعجب گفت:
- چی؟
- گفتم پاشو و دست‌هام رو ببند تا بهت حمله نکردم.
با ترس بلند شد و گفت:
- با چی؟
چشم‌هام رو با حرص روی هم فشردم. چیزی توی این زندون درِ پیت نبود که باهاش دست‌هام رو ببندم. چند دقیقه گذشت. حس گرسنگی و حس کمبود و خشم توی سرم تقویت شد و با چشم‌های خونی دنبال خون می‌‎گشتم.
- در نظر داشته باش که اگه بکشیش اون هم خون‌آشام میشه، چون اگه یادم باشه فکر می‌کنم چند روز پیش بود که خون خودت رو بهش دادی.
برگشتم سمت رایان و دندون‌هام رو روی هم ساییدم.
- خفه شو!
پوزخندی زد و از جلوی چشم‌هام دور شد. لعنت بهت رایان! همه‌ چی برنامه‌ریزی شده بود. عادتش بود که روی نقاط ضعف من دست می‌ذاشت و اعصابم رو این‌طوری به بازی می‌گرفت.
آروم گفت:
- هیلدا؟
سرم رو به سمتش برگردوندم.
- چی میگی؟
همون‌طور آروم و آهسته گفت:
- اگه خون نخوری چی میشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #32
نفسم رو با سختی بیرون فرستادم.
- هیچی! فقط ضعیف میشم و کم‌کم جان به جان آفرین تسلیم می‌کنم.
بهت زده گفت:
- یعنی می‌میری؟
- نه عقل کل! من نه، چون من یه خون‌آشام اصلی‌ام.
با کنجکاوی گفت:
- خون‌آشام اصلی دیگه چیه؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- وقتی اون یارو که والد تمام خون‌آشام‌ها بود تبدیل شد، باید یکی رو تبدیل می‌کرد. به صد نفر اولی که اون والد تبدیلشون کرده میگن اصیل.
وسط حرفم پرید.
- پس بقیه‌شون چی؟
- دارم میگم دیگه. بقیه‌شون هم اصلی‌ان؛ ولی عادی‌ان.
- چه فرقی داره؟
- خب عادی‌ان دیگه! چه بدونم. مثلاً اصیل‌های عادی و نسلشون کلاً نمی‌تونن هیچ زاد و ولدی داشته باشن. با کلی تبصره می‌تونن خون‌آشام تبدیل کنن و از این چرت و پرت‌ها! از شانس قشنگِ من رایان جزو دسته اوله. یعنی اصیلِ اصیل و من هم میشم خون‌آشام اصلی. خون‌آشام‌های اصلی عمرشون بیشتر از عادی‌هاست. می‌تونن زاد و ولد داشته باشن و در صورتی که زهر گرگینه بهشون بخوره می‌میرن. در صورت خون نخوردن خشک می‌شیم.
خودش رو جمع و جور کرد.
- چی‌کار کنیم؟
سری تکون دادم.
- نمی‌دونم چند دقیقه دیگه ممکنه دووم بیارم. در هر حال دوست خوبی بودی. برای مردن حیف بودی.
چشم‌هاش گرد شد.
- هیلدا چی داری میگی؟یعنی نمی‎‌تونی خودت رو کنترل کنی؟
- به هدف زدی دوست خوبم، کنترل خودم دیگه دست خودم نیست. مخصوصاً با وجود شاه‌پسند توی بدنم که اصلاً روی خودم کنترلی ندارم.
صداش ضعیف شد.
- هیلدا؟
هومی گفتم. برگشت سمتم و مظلوم گفت:
- اگه الان از خون من یکم بخوری چی میشه؟
شونه‌ای بالا انداختم.
- مهم نیست، چون من این‌کار رو نمی‌کنم.
- اما هیلدا این‌که به جونم بیفتی و با چشم‌های قرمزت تمام خونم رو بمکی بدتر از اینه که الان بخوری و روی خودت کنترل داشته باشی.
دستم رو روی سرم گذاشتم:
- نمی‌تونم جیسون. دیگه نه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #33
یک‌دفعه صدای در اومد و بعدش هم وحشیانه در باز شد. دو تایی پریدیم هوا و به سمت در برگشتیم.
- چه خبر شده؟
ادوارد تند به سمتمون اومد و گفت:
- باید بریم. زود باشید.
پا تند کردم و زودتر از همه از اون‌جا بیرون اومدم. دنیا دور سرم می‌چرخید. این‌جا رو می‌شناختم، وقتی تازه متولد بودم و به این‌جا اومدم. اِما من رو برخلاف همه قوانین زیر بال و پر خودش گرفت، نذاشت من تبدیل به هیولا بشم؛ ولی کنترل کردن من چیزی که اون می‌خواست نبود. در واقع من خون‌آشامی نشدم که اون می‌خواست. صدای نفس‌نفس زدن‌های شخصی من رو از خاطرات بیرون کشید.
- هیـ... لدا... .
برگشتم عقب. شارلوت تا زانو خم شده بود و دستش رو روی زانوهاش گرفته بود. طرفم اومد و بغلم کرد. با بغض گفت:
- خوشحالم که زنده‌این.
از خودم جداش کردم و از فکر گاز گرفتن گردنش بیرون رفتم.
- جیسون چطوره؟
اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
- جیسون هم خوبه. آمبولانس خبر کردیم.
داشتم از حال می‌رفتم. این حالت‌ها از من بعید بود. داشتم می‌افتادم که دستِ شخصی مانع افتادنم شد. زیر گوشم زمزمه کرد:
- دارمت هیلدا.
وقت نکردم بفهمم کیه، چون از حال رفته بودم.
***
با احساس سیر شدن، چشم‌هام رو باز کردم. اول نگاهم به کیسه‌ی خونی افتاد که به دستم در حال تزریق بود و بعد نگاهم به اتاق نمور و تاریکی افتاد که هیچ‌کس توش نبود. احتمالاً در جریان هستید که ما خون‌آشام‌ها قدرت شنوایی بالایی داریم. صداشون رو می‌شنیدم.
- نباید به این دختره اعتماد می‌کردیم، من از اولش هم گفته بودم.
- ادوارد بس کن! تقصیر هممون بود. ایپریل و دنیل کجا رفتن؟
- دوتایی رفتن کافه.
- شارلوت تو از این به بعد برو توی اتاق ساوانا.
- بی‌خیال اریک! همین الان زنگ می‌زنیم پلیس. اون‌ها هم میان می‌برنش.
- ساوانا چرا کیسه‌ی خون بهش وصل کردی؟
- بخاطر این‌که جیسون گفت کمبود خون داره و خون زیادی ازش رفته. من که ازش خوشم نمیاد دیگه!
ادوارد با تمسخر گفت:
- این دختره کمک نمی‌خواد. چرا بهش کمک کردی؟
شارلوت با تشر گفت:
- مثل این‌که انسانیت یادت رفته.
صدای بلند جیسون در حالی که می‌گفت:
- من اومدم!
توی فضا پیچید. به دستم نگاه کردم. دو تا میله‌ی آهنی ساده بهش وصل بود. به کیسه خون نگاه کردم و بی‌تفاوت با یک حرکت دستم رو از میله جدا کردم. دور دست‌هام قرمز شده بود؛ ولی کم‌کم التیام پیدا کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #34
تمام روزم رو علاف این‌ها بودم. شارلوت هم انگار نه انگار که مادرش تازه مرده، پیش دوست‌هاش داره گپ می‌زنه. دنیای عجیبی شده!
به سرتاسر اتاقی که توش بودم، نگاهی انداختم و چشمم به در چوبی خورد. هوفی کشیدم و اومدم برم بیرون که یک‌دفعه دیدم جیسون از اون‌طرف داره با اون پای چلاق و عصای دستش تندتند می‌دوید.
از دور داد زد:
- هیلدا!
مرگ! نمی‌خواستم بقیه‌شون هم بفهمن که بیدار شدم؛ ولی با این کاره جیسون دوستان در ایران هم فهمیدن که من بیدار شدم. نوبت‌به‌نوبت همه وارد اون کلبه یا بهتره بگم طویله یا اصطبل شدن، به همراه ایپریل و دنیل. نمی‌دونم کِی رسیدن. دست به سینه وایسادم تا جیسون هم برسه. با نفس‌نفس رسید و گفت:
- خوشحالم که به‌هوش اومدی!
چشم‌غره‌ای بهش رفتم و به بقیه نگاه کردم. ادوارد که مشخصه کلاً از من خوشش نمیاد، با چشم‌های غضبی و اخم‌های در هم نگاهم می‌کرد. فکر کنم کم پیش میاد که از کسی خوشش بیاد. دنیل بی‌ریخت که ازش بدم میاد. کلاً نسبت بهش حس خوبی ندارم. شاید بخاطر این‌که هم‌چنان از ایپریل بدم میاد. اون قطعاً یه دختر مضحکه! ریک، خدای من ریک! پسر که چه عرض کنم، بهش می‌خورد پدر گروهشون باشه با اون ته ریش و موهای بلند بورش. قیافه‌اش شبیه دانشجوها نبود، به نظرم باید سال آخری باشه. به نظر میاد مهربون باشه، مثل یه پدر! با یادآوری پدرم توی دلم آه کشیدم. پدرم هر کسی نبود! اون یه پشتوانه محکم بود. تقصیر من بود، همش تقصیر من بود.
دوباره رایان ع×و×ض×ی رو به یاد آوردم و دست‌هام مشت شد. می‌کشمش! قسم می‌خورم.
ساوانا با همون صدای لوسش گفت:
- هیلدا. تو چرا ایستادی؟ بشین!
بشینم؟ ساوانا از کی ان‌قدر مهربون شده بود؟ مشکوک بهش نگاه کردم. نمی‌تونم بهش اعتماد کنم.
– جداً ساوانا؟ از کی تا حالا با من مهربون شدی؟
بهت زده گفت:
- هیلدا این چه حرفیه؟
دروغ؟ حالم از دروغ بهم می‌خوره. تنها چیزیه که ان‌قدر ازش متنفرم، البته بعد از رایان.
- بس کن ساوانا! حوصله ندارم دروغ‌هات رو بشنوم.
اومدم از کنارشون رد بشم که ایپریل بازوم رو گرفت:
- کجا میری؟ در خدمتت هستیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #35
سری تکون دادم. حتی بدم می‌اومد بهم دست بزنه. این دختر قطعاً عقده‌ی محبت بود. این رو از این‌که همیشه به دنیل می‌چسبه می‌شد فهمید.
دستم رو کشیدم.
- بار آخرت باشه به من دست می‌زنی!
اخلاقم بد نیست، فقط عادت ندارم قبل از شناختن شخصیت طرف، ازش خوشم بیاد.
ایپریل پوزخندی زد.
- مثلاً می‌خوای چی‌کار کنی؟
و باز هم مشتی به بازوم زد. خودتون که شاهدید؟ من رو هم که می‌شناسید؟ خودش شروع کرد پس عواقبش هم با خودشه. دستم رو گذاشتم روی سینه‌اش و گفتم:
- این‌کار رو می‌کنم.
و در کسری از ثانیه با یه دست پرتش کردم اون‌طرف که به دیوار کلبه برخورد کرد. خب فاصله‌ی کمی نبود! می‌شد گفت حدوداً سه یا چهار متر. چنان به دیوار کلبه که خورد، بخشی از کاهگل‌های کلبه، روی سرش فرو ریختن. خب، خودش شروع کرد. در جریان هستید که آدم خودداری نیستم و خیلی زود عصبانی میشم. این کارِ ایپریل فراتر از حد تحملم بود، مخصوصاً هم که حالم ازش به هم می‌خوره.
دنیل با سرعت به سمت ایپریل رفت.
شارلوت با دهن باز گفت:
- هیلدا تو؟
سری تکون دادم.
- آره، من!
ادوارد به ساوانا تنه زد، به سمت من اومد و پرخاشگرانه توی صورتم داد زد:
- چطوری اون کار رو کردی؟
خونسرد گفتم:
- با دست. این‌طوری!
و همون‌طور که ایپریل رو هل داده بودم، ادوارد رو هم به دیوار چسبوندم.
- سوال دیگه‌ای اگه بود، در خدمتم!
و بعد به سمت در خروجی حرکت کردم. اریک جلوی راهم سبز شد و به عقب هولم داد.
- دختره‌ی ع×و×ض×ی! چرا بهشون آسیب زدی؟
- من بهشون آسیب نزدم.
با شدت سمت بقیه برم‌ گردوند، منظورم ادوارد که عین کتلت به دیوار چسبیده بود و ایپریل که از پیشونی‌اش داشت خون... چی؟ خون؟ چشم‌هام گرد شد و با شدت برگشتم. صدای قدم‌های لنگون‌لنگون جیسون رو می‌شنیدم.
جیسون: هیلدا حالت خوبه؟
دستم رو روی بینی‌ام گذاشتم تا بوی خون به مشامم نرسه.
- جیسون سریع از من دور شو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #36
و بعد با قدم‌های سریع از اون‌جا بیرون اومدم. نفس عمیقی کشیدم و با سرعت خون‌آشامی در عرض چند ثانیه به خوابگاه رسیدم. بعد از این‌که کارتم رو نشون دادم، سریع وارد اتاق شدم و در رو محکم کوبیدم. به سمت کشوم رفتم و زیر لباس‌هام کیسه خون رو برداشتم و سریع شروع به خوردن کردم. عین تشنه‌ای که تازه به آب رسیده، همه‌ی کیسه رو یه نفس سر کشیدم. بعد از تموم شدن خون، کیسه‌اش رو توی سطل آشغال پرتاب کردم. عالی شد! این تنها کیسه‌ی باقی مونده بود. اصلاً حوصله رفتن به بیمارستان رو نداشتم. می‌تونستم خودم رو نگه دارم، البته فقط تا فردا.
***
خواب بودم.
اصلاً نپرسید که خون‌آشام‌ها می‌تونن بخوابن یا نه، چون می‌دونم که می‌دونید خون‌آشام‌ها هم می‌تونن بخوابن و هم غذا بخورن. فرقی نداره! اگه این‌کارها رو هم انجام ندن باز هم چیزیشون نمیشه.
با احساس کردن صدای قدم‌های آروم شخصی، از خواب بیدار شدم. اطراف اتاق رو نگاه کردم؛ ولی کسی نبود. اخمی کردم و دوباره به سرتاسر اتاق نگاه کردم. چیزی ندیدم و دوباره چشم‌هام رو بستم که یک‌دفعه دستی روی گلوم نشست و داشت با قدرت من رو خفه می‌کرد. چشم‌هام‌ رو با وحشت باز کردم و با دستی مردونه مواجه شدم. چهره‌اش رو نمی‌تونستم ببینم؛ ولی اون چوبی که دستش بود کاملاً برام مشهود بود که می‌خواد باهام چی‌کار کنه. با ترس دست و پا زدم و سعی کردم دست بی‌صاحبش رو از روی گلوم بردارم.
با درد گفتم:
- تو دیگه کدوم خری هستی؟
- قاتل تو!
قلبم تندتر زد.
- یعنی چی؟ منظورت چیه؟
با ته مونده‌ی اکسیژن توی بینی‌ام داد زدم:
- لعنتی ولم کن!
اون هم داد زد:
- خفه شو!
با ناخن‌هام روی دستش چنگ انداختم؛ ولی اون قوی‌تر از من بود.
- هیچ‌کس برای کمکت نمیاد!
بریده‌بریده گفتم:
- تو یه ع×و×ض×ی هستی!
پوزخندی زد و گفت:
- می‌دونم.
و چوب رو بالا برد و بعد... با احساس درد در جایی نزدیک قلبم، چشم‌هام گرد شد. نفس‌هام تنگ و تنگ‌تر شدن و بعد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #37
- خدای من! هیلدا؟
فشار دست‌های اون مردِ لعنتی از روی شکمم برداشته شد؛ ولی من دیگه چیزی حس نمی‌کردم.
- جیسون یه کاری بکن داره می‌میره!
صدای هول کرده جیسون رو می‌شنیدم:
- نمی‌دونم. یعنی می‌دونم ولی... .
ادوارد! این دقیقاً صدای همونی بود که از من متنفره. صداش که این‌طور به نظر نمی‌رسید.
- می‌دونی؟ خب کمکش کن! زود باش جیسون داره می‌میره.
صدای محکم اریک اومد:
- من می‌دونم باید چی‌کار کنم. گمشو کنار جیسون. این دختر... .
بقیه حرفش مصادف شد با بیرون کشیدن چوب از توی قلبم. انگار تازه تونستم نفس بکشم. می‌تونستم نفس بکشم؛ ولی بخاطر خون زیادی که از من رفته بود، هنوز در حال مرگ بودم؛ ولی نه! صبر کنید، صدای جریان خون و بوی خون زیر بینی‌ام بود. می‌تونستم حدس بزنم که مچ دسته؛ اما این کیه که می‌خواد با پای خودش به مرگ برسه؟
تامل نکردم، دستم رو جلو آوردم و دندون‌های نیشم رو توی مچ دست کسی که نمی‌دونستم کیه فرو کردم. صدای آخ ضعیفی رو شنیدم. ناگهان چشم‌هام باز شد و مچ دست رو کنار زدم. دستم رو روی قلبم گذاشتم و با حجم انبوهی از خون مواجه شدم. زخمم بسته نمی‌شد. لعنتی! اون ع×و×ض×ی فکر همه‌ جاش رو کرده بود، تکه‌های چوب هنوز توی قلبم بودن! چندش به نظر میاد؛ ولی دستم رو توی زخمم فرو بردم و تکه‌های چوب رو با درد بیرون کشیدم. زخمم کم‌کم بسته شد. سرم رو بلند کردم و خودتون می‌تونید حدس بزنید! با شارلوت، ساوانا، جیسون، ادوارد و اریک مواجه شدم. اریک خیلی بی‌تفاوت بهم نگاه می‌کرد؛ انگار که چندمین بارشه که خون‌آشام دیده.
اریک بلند شد نگاهی به مچ دستش انداخت.
- تعجب نکن. فکر ‌می‌کنی این اولین بارمه؟
چشمم به مچ دست خونی‌اش افتاد. زود به سمتش رفتم.
- اریک دستت!
از توی کشوم یه بسته چسب زخم بزرگ برداشتم و به دستش بستم.
با صدای آروم گفتم:
- نباید زیاد خون ازت بره.
- ولی به نظرم تو بهتره لباست رو عوض کنی تا من هم این‌ها رو قانع کنم.
- ولی ما باید با هم صحبت...
نذاشت ادامه بدم.
- هیلدا سعی نکن توی ذهنم نفوذ کنی، چون من شاه‌پسند خوردم.
لب‌هام رو روی هم فشردم و گفتم:
- باشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #38
***
هیچکس هیچی نمی‌گفت. به همدیگه زل زده بودیم و سکوت اختیار کرده بودیم.
ادوارد شروع به صحبت کرد.
- جیسون!
جیسون سری تکون داد.
- تقصیر من نبود.
شارلوت: ولی باید می‌گفتی!
جیسون: هیلدا مجبورم کرد بهتون نگم.
ساوانا نفس حبس شده‌اش رو بیرون داد.
- چرا اومدی این‌جا؟
من هم شروع به صحبت کردم.
- قرار من این نبود که بیام این‌جا، قرار من رفتن به رگدکوو بود؛ ولی اون‌جا اتفاقات وحشتناکی افتاد. من نمی‌تونستم برم اون‌جا و مسئله‌ی بعدی هم رایان بود.
- رایان؟
ادوارد با تعجب این رو پرسید.
- رایان یه موجود کثافت و حال به هم زنه. یه اصیله. یه اصیل اصلی! یعنی جزو اولین خون‌آشام‌هایی بوده که تبدیل شده. اون واقعاً افتضاحه.
شارلوت با تردید گفت:
- ما در مقابل اون آسیب پذیریم؟
- صددرصد! شما در مقابل اون اصلاً چیزی حساب نمی‌شین. اون می‌کشتتون همون‌طور که سوفیـ...
ساوانا با داد گفت:
- سوفیا؟
ادوارد با اخم گفت:
- یعنی سوفیا که این‌ همه مدته ناپدید شده... .
با سختی لب زدم:
- رایان اون رو کشته!
شارلوت با بهت دستش رو روی دهنش گذاشت.
- برای همین میگم فعلاً باید بمونم تا رایان رو از شهر بیرون کنم. اون می‌تونه به همه آسیب بزنه. حتی از من هم قوی‌تره.
ساوانا در حالی که صداش لرزون بود، گفت:
- دیروز که اومدیم دنبال شماها تا نجاتتون بدیم، در واقع دنبال سوفیا بودیم. وقتی دیدیم وسط جنگل دارن جیسون رو کشون‌کشون می‌برن، یادمون افتاد که شماها هم خیلی وقته دیده نشدید. بنابراین اومدیم و دیدیم چند نفر جلوی اون کلبه وایستادن. اریک همه‌ رو کشت. اون‌ها انسان... .
- اون‌ها انسان نیستن ساوانا، اون‌ها یه هیولاان!
ادوارد با تلخی گفت:
- مثل تو.
نفسم رو بیرون دادم. از حرفش ناراحت نشدم. نباید از حرف حق ناراحت بشیم، هیچ‌کدوم‌مون!
- بهتره برم. نمی‌خوام بمونم؛ ولی قبلش... .
در کشوم رو باز کردم. خنجر، خنجر اصیل‌ها. با همین می‌کشمش.
- باید به رگدکوو برم!
***
از اتاق بیرون زدم و به ساعت نگاهی انداختم. ده و چهل و پنج دقیقه. هنوز نیم ساعت تا شروع کلاس مونده بود. با این‌که خواب برام مهم نبود؛ ولی باز هم ساعت خوابم به هم ریخته بود و این روی مخم بود. باید بدونید که ساعت توی ایران و آمریکا چه‌قدر با هم تفاوت داره. این اختلاف ساعت روی مخم هست. شب نمی‌تونم بخوابم؛ ولی روز عین چی خوابم میاد. این هم از عوارض این قضیه‌ست دیگه.
- ببخشید جزوه کلاس خانم کانر رو دارید؟ آخه امروز قراره امتحان بگیره.
سرم رو برگردوندم سمت پسری که با پافشاری و مصرانه دنبال جزوه بود. مشکوک نگاهش کردم، تا حالا ندیده بودمش.
سعی کردم بهش مشکوک نباشم.
- بیا من جزوه رو دارم.
پا تند کرد و به سمتم اومد. جزوه توی دستم رو قاپید و گفت:
- ممنونم. بهت پس میدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #39
و بعد پا تند کرد و رفت.
داد زدم:
- هی! کی ازت بگیرم؟
اون هم داد زد:
- بیا دم در اتاقم، اتاق دویست و چهل و‌ پنج. اسمم کارن اسکاته.
سری تکون دادم، پسره‌ی بی‌مغز!
با یادآوری چیزی که گفت، آه سوزناکی کشیدم، امتحان! البته برای من فرقی نمی‌کنه، چون می‌تونم صد هزاربار دیگه درس بخونم و امتحان بدم، گاهی مردود بشم، گاهی هم تجدید. فرقی نمی‌کنه، چون من تا ابد زنده‌ام، حس جالبیه نه؟
وارد کلاس شدم، نگاهی به اطراف انداختم و با شارلوت که غم‌زده نشسته بود، روبه‌رو شدم. ساوانا امروز با ما کلاس نداشت. واقعاً که ازش خوشم نمیاد! بعد از این‌که روی برگه‌ای که روی میز خانم کانر بود اسمم رو نوشتم، رفتم کنارش نشستم، تا کنارش نشستم اشک‌هاش رو پاک کرد و به سمت من برگشت و لبخندش مصنوعی بود.
شارلوت: سلام. هیلدا خوبی؟
این عادی بود که از من دوری می‌کرد، کی توی عمرش خون‌آشام رو از نزدیک دیده؟
- من خوبم؛ ولی تو انگار زیاد خوب به نظر نمیای.
کیفش رو برداشت و بلند شد.
- من خوبم.
و بعد از کلاس بیرون رفت. شاید از بودن من ناراحت شده، واکنش‌هاش عادیه، مثل واکنش‌های مریم. مریم... یادش بخیر، دوست خوبی برای من بود، البته بود، قبل از این‌که بمیره.
- سلام بچه‌ها، حاضری زدید؟
سمت استاد برگشتم. خداروشکر حاضری‌ام رو زده بودم. لب گزیدم، شارلوت نیست و امتحان مهمی هم داره. اریک وارد کلاس شد و چشم گردوند، بلند شدم تا از کلاس بیرون برم، نباید امتحان شارلوت بخاطر من خراب بشه. به اریک که رسیدم، زیر لب گفتم:
- به شارلوت بگو من از کلاس بیرون رفتم، بیاد و با خیال راحت امتحان بده.
دهن باز کرد تا چیزی بگه که مهلت ندادم و از کنارش گذشتم.
کیفم رو پرت کردم داخل اتاقم و سمت حیاط رفتم و روی نیمکتی که وسط حیاط بود، نشستم.
- خون‌آشام کوچولو امتحانت رو نیفتی؟
سمت رایان برگشتم.
- نگران امتحان منی؟
کنارم روی نیمکت نشست.
- من کلاً نگران تو نیستم.
- می‌دونی خیلی پررویی؟ من الان باید تو رو بکشم، تو دیشب می‌خواستی من رو بکشی!
- می‌بینم که اومدی آمریکا و زمان‌بندیت به هم ریخته. من دیروز قصد جونت رو کردم، نه دیشب!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #40
- خفه شو!
شونه‌ای با بی‌خیالی بالا انداخت.
- دیوونه شدی عزیزم، این‌که چیز خاصی نیست.
با سرعت سمتش برگشتم و گلوش رو فشردم.
- یه کلمه دیگه حرف بزنی قول نمیدم که قلبت رو از جاش در نیارم.
خندید و دستم رو پس زد.
- بیا در بیار، فکر کردی من می‌میرم؟ اصلاً بیا خودم برات در میارم.
و دستش رو سمت قفسه سینه‌اش برد که سریع گفتم:
- بی‌‌عقل! این‌جا؟ وسط حیاط؟
با چشم‌های گرد شده گفت:
- خودت همین الان می‌خواستی من رو بکشی و قلبم رو در بیاری، حالا که من می‌خوام خودم قلبم رو در بیارم بی‌عقلم؟
با حرص و دندون‌های جفت شده گفتم:
- تو یه روانی هستی!
کت مشکی‌اش رو نمایشی تکوند.
- قابلی نداره. فقط این‌که می‌دونی چی باحاله؟
با بی‌حوصلگی گفتم:
- چی؟
با هیجان گفت:
- اگه تو مثلاً با یه اصیل اصلی ازدواج کنی، می‌تونه برای اثبات عشقش به جای این وعده‌های الکی که قلبم کف پاته و این‌ها، می‌تونه واقعاً قلبش رو در بیاره و بندازه کف پات!
صورتم جمع شد.
- واقعاً که یه گاو به تمام معنایی رایان!
پوفی کشید.
- جدید حرف بزن هیلدا، این‌ها رو که می‌دونم!
- رایان! یا همین الان از جلوی چشم‌هام دور میشی، یا خودم دورت می‌کنم، ولی این‌بار از کل جهان.
دست‌هاش رو بالا آورد.
- خیلی خب بابا، عصبی نشو.
- تو پدر و مادر من رو کشتی، من رو تبدیل به خون‌آشام کردی تا توی دنیای کثیفت باشم، قصد جونم رو برای بار هزارم تکرار کردی، ممکن بود جیسون تبدیل به خون‌آشام بشه، می‌فهمی این‌ها رو؟
اون هم داد زد:
- نه که خیلی‌ام بدت میاد از خون‌آشام بودن؟ هیلدا تو یه ع×و×ض×ی هستی!
با حرص گفتم:
- من ع×و×ض×ی‌ام؟ پس گمشو و من رو تنها بذار، اصلاً قدم نحست رو از توی این شهر جمع کن، برو و با افرادت یه شهر دیگه‌ رو به گند بکش، فقط برو!
بلند شد و با خونسردی گفت:
- میرم؛ ولی قبلش باید یه سری کارها رو انجام بدم که تو هم شاملش میشی.
و بعد از جلوی چشم‌هام دور شد و نذاشت مشتی که آماده کردم و توی دهنش بکوبم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • شیطانی
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین