. . .

تمام شده رمان اهریمن جاودانه | نهال(R)

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. فانتزی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
do.php


نام رمان: اهریمن جاودانه
نام نویسنده: نهال(R)
ژانر: فانتزی، عاشقانه
ناظر: @ARI_SAN
خلاصه:
من نه آغاز بودم...
نه پایان بودم...
من تمام بودم، خیلی وقت بود که تمام شده بودم. خیلی وقت بود که روحی نداشتم. از لحاظ فیزیکی زنده بودم؛ ولی از لحاظ شرعی روحی در بدنم نبود. من شی*طان نبودم! اسمم روز تولد خورشید بود؛ ولی روحم طلوعِ ماه، مادرم این اسم را روی من گذاشت به معنای بهشت؛ اما نمی‌دانست دخترش حاکم بر جهنم خود ساخته‌اش خواهد شد. حالا من هیلدا هستم. دختری نیرومند و قوی. در تمام عمرم پشت سایه‌ها مخفی شدم، ریسک کردم، ریسکی بزرگ. من یک خون آشامم!

مقدمه:

من یک آغاز نبودم...
من یک پایان هم نبودم...
من تمام بودم...
از همان اول تمام شده بودم.
سرآغاز زندگی من این‌جا بود.
روزی که متولد شدم.
امّا این‌بار زندگی من دیگر سرِ پایانی نداشت.
من متولد شدم.
ولی این‌بار از آسمان نه!
من از زمین متولد شدم.
اهریمن شدم.
قدرتمند و قوی!
زندگی من برای بار دیگر آغاز شد.
ولی این‌بار جاودانه!
خون‌خواه!
شیطان!
من هیچ‌گاه به پایان نرسیدم...
و از هیچ کجا هم آغاز نشدم...

پ.ن:
این رمان با هر رمان خون‌آشامی که تا حالا خوندید فرق داره.
تصمیم گرفتم کمی قانون‌شکنی کنم توی دنیای ماوراءالطبیعه و یه چیزهای جدید خلق کنم!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #21
چشم‌هام رو با درد بستم و ادامه دادم.
- اون تمام خانواده من رو کشت. من اون موقع عضو یه محفل بودم. می‌خواستم جزو شکارچی‌های خون‌آشام‌ها باشم. فکر کردیم می‌تونیم؛ ولی نشد! اتفاقاً یک‌بار تونستیم و با خنجر مخصوص یکی از اصیل‌ها که خواهر رایان بود رو کشتیم؛ ولی رایان هممون رو پیدا کرد و تک‌تکمون رو کشت. بعد سراغ من اومد و مادر و پدرم رو کشت. تا آخرین قطره خونشون رو خورد و بعد به حال خودشون رهاشون کرد.
سرم رو بلند کردم و به جیسون نگاه کردم.
جیسون: همه‌ی خانواده‌ات رو کشت؟
لبخند تلخی زدم.
- بدون هیچ رحمی! اون من رو نابود کرد. وقتی بیدار شدم، دیگه انسان نبودم. حالا من یه خون‌آشام بدبخت بودم که هیچکس برام نمونده بود. خانواده‌ی مادرم با شنیدن مرگ پدر و مادرم من رو شوم خطاب کردن و خانواده پدرم هم، من رو ترک کردن. همه من رو ترک کردن و رفتن و فقط من موندم و من. دیگه توی روز نمی‌تونستم بیرون بیام. افتادم دنبال راه چاره. با مشورت یکی از دوست‌هام پیش یه ساحره رفتم و ازش خواستم بهم حلقه محافظت از نور بده.
به حلقه طلایی رنگم دست کشیدم و ادامه دادم.
- اون این کار رو برای من انجام داد و در آخر از من خواست که کمی از خونم رو بهش بدم. هیچ‌وقت هم نفهمیدم چرا!
جیسون: یعنی تو توی ایران موندی؟
- نه جیسون من توی ایران نموندم، با کمک همون ساحره به رگدکوو رفتم و بعد از چند سال دوباره به ایران برگشتم.
صدام تحلیل رفت.
- من بعد از هفتاد سال به ایران برگشتم.
وسط حرفم پرید و با بهت گفت:
- هفتاد سال؟
لبخندی به این گیج بودنش زدم.
- خون‌آشام‌ها عمر جاودانه دارن و هیچ‌وقت پیر نمیشن.
جیسون با کنجکاوی پرسید:
- یعنی الان تو صد سالته؟
سری به نشانه منفی تکون دادم.
- نه. من بعد از هفتاد سال به ایران برگشتم و سی سال اون‌جا زندگی کردم. الان تقریباً صد و بیست و هفت سالمه.
با صدای آرومی پرسید:
- چرا اومدی این‌جا؟
دست‌های گره خورده‌ام رو از هم باز کردم.
- نمی‌خواستم بیام این‌جا، اصلاً قرار من این نبود. باید به رگدکوو می‌رفتم. رگدکوو دچار یه بحران شد و من مجبور شدم این‌جا بمونم.
جمله‌ی غیر منتظره‌ای که گفت، باعث شد مکث عمیقی توی ذهنم بپیچه.
- اما تو خطرناکی!
دستم رو جلو بردم.
- جیسون بهم اعتماد کن، من خیلی زود از این‌جا میرم؛ ولی...
جیسون: خونه‌ام چی؟ باید بریم. باید زنگ بزنیم به آتش‌نشانی!
- نه جیسون. تو رایان رو نمی‌شناسی، اون خیلی خطرناکه و هزاران ساله که زنده‌ست و داره نفس می‌کشه. هر جایی که پا می‌ذاره یه پیامی برای خوش‌آمدگویی به خودش داره؛ اما هنوز اون پیام رو نشون نداده. ما باید اون رو بکشونیم به رگدکوو و بعد بکشیمش.
جیسون با تعجب گفت:
- چرا باید به رگدکوو بریم؟
با جدیت گفتم:
- جیسون من تو رو وارد این جریانات نمی‌کنم.
خواستم بلند بشم و برم که من رو گرفت و مجبور شدم بشینم.
جیسون: هیلدا تو داری توی دردسر میوفتی! می‌خوای خودت رو با یه جانی در بندازی؟ تو دیوونه‌ای؟ اون خونه‌ی من رو به آتیش کشید...
حرفش با بلند شدن صدای زنگ گوشی‌اش قطع شد.
- بله؟
- خودم هستم.
- خونه‌ام؟ نشتی گاز؟
صدای پشت خط رو می‌شنیدم.
- بله ما برخی از لوازم رو نجات دادم؛ ولی به کلی خونه نابود شده.
نیم نگاه عصبی به من انداخت و حرصی گفت:
- بله خودم رو بهتون می‌رسونم. ممنون.
- وسایلتون رو از بخش آتش‌نشانی بخواین. حتماً بهتون میدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 30 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #22
هنوز محکم گرفته بودتم. تشکری کرد و تلفن رو قطع کرد. دستم رو کشیدم.
- نه، دیوونه نیستم. فقط می‌خوام نذارم یکی یا چند نفر دیگه بمیرن.
جیسون با تعجب گفت:
- چی؟ مگه...
نذاشتم ادامه بده.
- نمی‌خواد. من نیاز به کمک تو ندارم. خودم می‌دونم باید چی‌کار کنم.
با تشر اسمم رو صدا زد.
- نمیشه جیسون، می‌فهمی؟ تو یه انسانی! یه انسان! تو آسیب‌پذیری؛ ولی من نه. تو نمی‌تونی همراه من باشی.
نفسش رو با صدا بیرون داد.
- پس بشین و تعریف کن که باید چی‌کار کنم. البته قبلش... .
دستش رو کرد توی کیف من و یه پرونده‌ی کرمی از توش درآورد.
- این چیه؟ چرا توی کوله‌ی منه؟
پرونده رو باز کرد. با دیدن اسم پرونده شوکه شدم. با تعجب گفتم:
- پرونده قتل؟
جیسون با سر پایین شروع به حرف زدن کرد.
- پدر و مادرم رو ده سال پیش از دست دادم. همه می‌گفتن حمله حیوانات وحشی؛ ولی من نه. این گردن خونی و سری که از بدنش جدا شده بود، گویای گاز حیوون وحشی نبود. پلیس‌ها فقط می‌خواستن سر خودشون رو شیره بمالن، غافل از این‌که این قتل... .
نذاشتم ادامه بده.
- کار یه خون‌آشام نیست!
پرونده رو از دستم کشید.
- چی؟
پرونده رو روی میز گذاشتم و به عکس سیاه و سفید و گردن گاز گرفته شده‌ی اون زن اشاره کردم.
- گاز یه خون‌آشام از دندون‌های نیشش معلومه، ببین؛ ولی این‌جا می‌تونم ببینم که روی پاهاش هم این زخم هست. در واقع می‌خوام بگم این فقط می‌تونه کار یه گرگینه باشه، چون قسمتی از گوشت گردنش نیست، معلومه که خورده شده.
جیسون ناخودآگاه عق زد و به سمت دست‌شویی دوید. دنبالش رفتم و وارد دست‌شویی شدم. از توی آینه می‌تونستم ببینم که اشک‌هاش جاری میشن. آروم نزدیکش شدم و گفتم:
- جیسون آروم باش. خوبه... خوب میشی.
سمتم برگشت که با دل‌سوزی نگاهش کردم و سعی کردم آرومش کنم.
- همه‌ چی درست میشه. آروم باش.
با مکث پرسیدم:
- تو اون روز با پدر و مادرت بودی.
سری به نشانه تایید تکون داد.
- آره، ولی نیمه هوشیار بودم؛ اما چیزی یادم نیست.
لبخند خبیثی زدم و گفتم:
- بیا بریم یه جای خلوت. مغزت یادش نیست؛ ولی چشم‌هات که یادش هست!
***
آب دهنش رو با صدا قورت داد.
- تکرار می‌کنم، ذهنت رو خالی کن. فقط به من اجازه ورود به ذهنت رو بده.
سرش رو با ترس تکون داد و چشم‌هاش رو بست. یکی از دست‌هام رو سمت چپ سرش و دست دیگه‌ام رو سمت راست سرش گذاشتم. کم‌کم ذهنش داشت برای من باز می‌شد. زمزمه کردم:
- بیست و دو آگست سال دو هزار و یازده رو بهم نشون بده.
تصویر توی ذهنم واضح‌تر می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 30 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #23
***
( ده سال قبل)
- کلر، آب رو بهم بده.
زن خم شد و آب معدنی را به همسرش داد. جیسون با خنده گفت:
- مامان پس کی می‌رسیم؟
مادر لب باز کرد تا چیزی بگوید که صدای همسرش با فریاد او را از پاسخ باز داشت.
- کلر مواظب باش!
اما دیگر دیر شده بود. پدر برای این‌که به عابر وسط خیابان برخورد نکند، راه را منحرف کرد و محکم به تنه درختی تنومند برخورد کرد. پسرک با این تصادف به پایین پرتاب شد و سرش به سنگ برخورد کرد. مرد درشت هیکلی از دور به آن‌ها نزدیک شد. مادر هراسان برخاست تا به پسرش برسد که دستی از پشت او را در بر گرفت. با جیغ خواست از آن جدا شود که مرد با دستش اجازه‌ی صحبت به مادر را نداد.
مادر از فرزندش باز ماند. مرد با نگاه براقی به سمت گردن مادر حمله‌ور شد و در آنی گلوی مادر را درید. رایان از دور به آن‌ها نزدیک شد و گفت:
- آفرین! بریم سراغ یکی دیگه. تازه دارید یاد می‌گیرید.
پدر با درد برخاست تا سراغی از همسر و فرزندش بگیرد. بالای سر همسرش که رسید، فریادی از ته قلب نواخت و با گریه روی زمین افتاد. دست همسرش که غرق در خون بود را بوسید و حلقه‌ی در انگشتانش را روی قلبش گذاشت. ناگهان دستی از پشت، یقه او را احاطه کرد. وقتی برای عکس العمل نبود! رایان با چشمانی قرمز و دندان‌های نیش بیرون زده‌اش، خون پدر را تا قطره‌ی آخر مکید. سپس دستش را به علامت پیروزی بالا آورد و همه‌ی خون‌آشام‌ها و گرگینه‌ها پشت سرش به تکاپو افتادند.
***
چشم‌هام رو با وحشت باز کردم. هم‌زمان با من، جیسون هم چشم‌هاش رو باز کرد و از من دور شد. نفس‌نفس می‌زدم و هر چند ثانیه آب دهنم رو قورت می‌دادم. جیسون با تعجب پرسید:
- هیلدا چی شد؟ چی دیدی؟
از جام بلند شدم.
- جیسون باید بری!
می‌دونستم اگه بهش بگم دووم نمیاره. نباید بهش بگم با خودم تکرار می‌کردم.
- نباید بفهمه! نباید بفهمه!
جیسون: چی رو؟ چی رو نباید بفهمم؟ هیلدا چی دیدی؟ چه اتفاقی افتاد؟
پشتم رو بهش کردم و داشتم می‌رفتم که من رو کشید.
- هیلدا! چرا همش از همه دوری می‌کنی؟ این چه اخلاقیه که تو داری؟
دستم رو کشیدم.
- من از کسی دوری نمی‌کنم.
صدای پوزخندش رو شنیدم.
- همین الانش هم داری دوری می‌کنی. همش سعی داری به کسی نزدیک نشی. تو افسرده‌ای!
با خشم سمتش برگشتم.
- من افسرده نیستم. از کسی هم دوری نمی‌کنم، این رو تو گوشت فرو کن!
- جیسون این‌جا چه خبره؟
دو تامون سمت در برگشتیم. ساوانا تکیه‌اش رو به در داده بود و با کنجکاوی به ما نگاه می‌کرد. پشت سرش شارلوت، ایپریل و سه تا پسر که شامل دنیل، جیسون و ادوارد می‌شدن به ما نگاه کردن. حس مجرما بهم دست داد. جیسون با بدبختی زمزمه کرد:
- همین رو کم داشتیم!
***
عین بازجوها جلوی ما نشسته بودن و با لب‌های جمع شده و اخم‌های درهم به ما نگاه می‌کردن. ما دو تا هم بی‌خیال به تاج تخت من تکیه داده بودیم و با چشم‌های بی‌خیال نگاهشون می‌کردیم.
ادوارد سکوت رو شکست.
- توضیح بدید.
جیسون با بی‌تفاوتی گفت:
- چی رو توضیح بدیم؟
ایپریل با چشم‌غره گفت:
- این دختره چرا پیش تو هست؟
نذاشتم جیسون جوابش رو بده.
- به تو چه؟
ایپریل هینی کشید و مشتی به بازوی دنیل زد تا مثلاً جواب من رو بده.
دنیل با اخم گفت:
- درست صحبت کن!
از روی تخت بلند شدم و دستی توی موهای حالت‌دارم بردم.
- من مسئول این نیستم که به شماها جواب پس بدم، همچنین جیسون.
شارلوت هینی کشید.
- جیسون تو خونه‌ت آتیش گرفته و هنوز این‌جایی؟ باید بریم ببینیم چه بلایی سرش اومده!
جیسون از نظر من پسر بی‌دست و پایی بود. نسبت به بقیه‌شون خیلی مظلوم‌تر به نظر می‌رسید. با ترس به من نگاه کرد. بی‌تفاوت گفتم:
- من میرم جیسون، هر وقت حاضر بودی بگو تا با هم حرف بزنیم.
به شارلوت اشاره کردم.
- از شارلوت شماره‌ام رو بگیر.
و بعد از اتاق بیرون رفتم. من حوصله سر و کله زدن با این‌ها رو ندارم. داشتم توی حیاط خوابگاه قدم می‌زدم، تقریباً ته حیاط بودم که دستی روی شونه‌ام نشست و با شدت من رو برگردوند، چون غروب بود این‌‎طرف تاریک بود و از دور دیده نمی‌شد. کسی من رو به دیوار کوبید که تقریباً پنجاه سانت از زمین فاصله گرفتم.
- سلام عزیزم!
***
- رایان با من چی‌کار داری؟
ولم کرد که داشتم روی زمین می‌افتادم. تعادلم رو برقرار کردم و با اخم گفتم:
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
سمتم برگشت. با اون چشم‌های سبز که شبیه برگ درخت‌هایی بودن درحال سوختن، بهم نگاه کرد و گفت:
- به نظر این‌جا چی‌کار می‌کنم؟
سرم رو تکون دادم.
- برای قتل.
بهم نزدیک شد که چند قدم عقب رفت.
- من قاتل نیستم!
- رایان! شوخی می‌کنی؟ تو کارت قتل عامه.
با خشم و چشم‌هایی که حالا قرمز شده بودن، گفت:
- خفه شو!
صدام پایین اومد.
- رایان از این‌جا برو. این‌جا نمی‌خوام ببینمت.
خشم از روی صورتش کنار رفت و حالا داشت می‌خندید.
- شوخی می‌کنی؟ من این‌جا دوست‌های خوبی پیدا کردم. می‌خوای یکی‌شون رو ببینی؟
با شک بهش نگاه کردم. موهای قهوه‌ایش توی باد تکون خوردن و چند قدم از من فاصله گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 30 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #24
دستم رو روی دهنم گذاشتم و با وحشت هینی کشیدم.
- سوفیا!
سوفیا با گردن خونی و بیهوش توی دست‌های رایان بود. رایان ولش کرد که با مغز به زمین خورد. سمت سوفیا رفتم و با دو تا انگشتم نبضش رو گرفتم. وقتی چیزی حس نکردم، با خشم به سمت رایان رفتم و خواستم بهش سیلی بزنم که گرفتش و با همون لبخند اعصاب خوردکن گفت:
- نه دختر کوچولو، هنوز نه! به نظرم بهتره فکر کنی با این جنازه باید چی‌کار کنی، چون من دارم میرم.
و به هم زدنی با سرعت اون‌جا رو ترک کرد. خواستم به سمتش بدوم که پشیمون شدم و فقط دستم رو مشت کردم. به امید این‌که یک روز این مشت رو توی صورتش بخوابونم.
***
جنازه رو میون درخت‌ها ول کردم. نمی‌تونستم خودم رو بخاطر یه انسان تو دردسر بندازم. دست‌هام رو به هم زدم و با سرعت به سمت خوابگاه برگشتم. خوابگاه خلوت و ساکت بود. البته به جز چند تا دختر و پسر که توی حیاط نشسته بودن و داشتن با هم می‌خندیدن. از کنارشون گذشتم و وارد راهروی خوابگاه شدم. حس مایع گرمی که روی لبم ریخت، چشم‌هام رو گرد کرد. در حالت عادی هیچ خون‌آشامی خون از بدنش خارج نمیشه. مگه این‌که... .
نه این که امکان نداره! اگه جادوگری این‌جا بود وجودش رو حس می‌کردم. دوباره یاد رایان و اون صحنه‌های قتل پدر و مادر جیسون افتادم و عصبی سرم رو تکون دادم.
بی‌توجه به خون‌ریزی بینی‌ام، دراتاق رو با کارت باز کردم و وارد اتاقم شدم. اتاق ساکت بود و معلوم بود که شارلوت خوابه. تا از راهروی اتاق گذشتم، چند عدد آدم بی‌خانمان رو دیدم. همشون یه جا ولو شده بودن و خواب بودن.
با صورتی جمع شده به ادوارد که روی تخت من خوابیده بود، نگاه کردم. کفشم رو توی جا کفشی گذاشتم و در جاکفشی رو با صدا بستم.
از صدای خوردن در به کمد، شارلوت بیدار شد و با چشم‌های نیمه‌باز گفت:
- هیلدا؟
بی‌توجه بهش، به سمت کمد لباس‌هام رفتم و یه دست برداشتم. لباس خاکی شده‌ی کرمی رنگم رو داخل حموم درآوردم و با لباس نیلی رنگم عوض کردم. شلوارم جین بود و نیازی ندیدم عوضش کنم. از حموم بیرون اومدم و لباس کثیفم رو روی تاج تخت انداختم. شارلوت به سمتم اومد و دستش رو نزدیک صورتم آورد.
- هیلدا چی شده؟ از بینی‌ات خون میاد.
دستم رو روی بینی‌ام گذاشتم. یادم رفت بشورمش. جیسون با گنگی تکون خورد و رو به من گفت:
- چت شده؟ حالت خوبه؟
بلند شد و نگاهی به صورتم انداخت و با نگرانی پرسید:
- خوبی؟
روم رو ازش برگردوندم.
- خوبم جیسون.
بدون توجه به شارلوت، من رو به ته راهرو برد.
- هیلدا چی شده؟ تو هیچ‌وقت چیزیت نمیشه. چرا داره از بینی‌ات خون میاد؟
با عصبانیت گفتم:
- خوبم جیسون! نگران من نباش!
خواستم برم که من رو کشید. با کلافگی سمتش برگشتم.
- هیلدا چت شده؟ بهم بگو.
نفسم رو بیرون دادم.
- وقتی داشتم خاطراتت رو می‌دیدم بهم فشار اومده.
از توی جیبش یه دستمال بیرون آورد و باهاش خیلی آروم خون روی لبم رو پاک کرد. دستمال رو ازش گرفتم.
- خودم می‌تونم این‌کار رو انجام بدم.
لبخندی به این لجبازی بچگانه‌ی من زد و دستمال رو بهم داد. جلوی آینه قدی که توی راهرو بود، ایستادم و جیسون هم پشتم دست به سینه ایستاده بود. داشتم خون روی لبم رو پاک می‌کردم که یک‌دفعه بوی خون سرم رو به درد آورد. چشم‌هام قرمز شدن و رگ‌های دور چشم‌هام باد کردن و قرمز شدن. دندون‌های نیشم بیرون زدن و نگاهم جای خون رو کاوش می‌کرد. جیسون با چشم‌های گرد شده گفت:
- چت شد؟
پیداش کردم! روی گردن جیسون مقداری خون ریخته بود. حمله کردم سمتش و به دیوار چسبوندمش. خواستم دندون‌هام رو تو گردنش فرو کنم که متوقف شدم. خون؟ روی گردن جیسون؟ سریع ازش فاصله گرفتم و نگاهم رو به چهره‌ی وحشت زده‌‌اش انداختم.
- ترسیدی؟
با شک گفت:
- تو یک‌دفعه چت شد؟
- روی گردنت خونه. به نفعته پاکش کنی. همین الان!
سریع پشتش رو کرد به من مشغول پاک کردن گردنش شد.
- اون خون روی گردنت برای کی بود؟
برگشت سمتم و با تعجب گفت:
- نمی‌دونم!
- یعنی چی که نمی‌دونی؟ کی خون انسان روی گردنت ریخته؟
با گیجی گفت:
- هیچ نظری ندارم.
هوفی کشیدم:
- بعد از این‌که من رفتم کسی رو ندیدی؟
اخم‌هاش با فکر در هم رفت.
- آره. راستش توی خواب یه مردی رو دیدم که روی گردنم دست کشید و بعد...
حرفش رو قطع کردم.
- احیاناً اون مرد چشم‌های سبز و موهای قهوه‌ای تیره نداشت؟
چشم‌هاش ریز شد و با تفکر گفت:
- درسته، همین بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 30 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #25
چشم‌هام رو با حرص روی هم فشردم.
- می‌‎دونم کار کیه. می‌خواد تو رو هم وارد بازی کنه.
توی چشم‌هاش زل زدم. اثر شاه‌پسند رفته بود.
- خیلی‌ خب، میری و این اتفاق رو هم فراموش می‌کنی. فراموش کن که ذهنت رو خوندم و از توش فهمیدم مادر و پدرت رو رایان کشته.
مسخ شده بهم نگاه کرد و بعد گیج از من دور شد. کلافه نفسم رو بیرون دادم. این‌کار رو بخاطر خودش کردم. بعضی چیزها رو ندونه بهتر هست.
***
با پام لگدی به ادوارد زدم.
- میشه از روی تختم بلند بشی؟ داری حالم رو به هم می‌زنی!
گیج و گنگ و در حالی که هنوز توی خواب بود، بلند شد و گفت:
- چی؟
با حرص گفتم:
- فکر کنم باید این تخت رو با وایتکس بشورم که اثرت محو بشه.
همون‌طور خواب‌آلود گفت:
- با من درست صحبت کن.
لگد دیگه‌ای بهش زدم.
- بلند شو!
اخمی روی صورت به هم ریخته‌اش نشست و از جاش بلند شد. رو تختی‌ام رو جمع کردم تا بشورمش. بعضی موقع‌ها وسواسی میشم. حالا هم که اصلاً از ادوارد خوشم نمیاد، چه برسه به این‌که بخوام روی تختی که اون روش خوابیده بخوابم. خمیازه‌ای کشیدم، خسته بودم. با این اوصاف، به کلاس امروزم نمی‌رسم. جیسون کنار دنیل ولو شده بود و خوابیده بود. ادوارد از اتاق بیرون رفت. به رو تختی‌ام نگاهی انداختم و برش داشتم، باید توی ماشین لباس‌شویی می‌انداختم و از اون‌جایی که ماشین لباس‌شویی شخصی نداریم، باید بدیم به بخش نظافت تا اون‌ها برامون بشورن. از اتاق بیرون زدم. داشتم سمت اتاق نظافت می‌رفتم که یک‌دفعه یکی من رو کشید. سمت جیسون برگشتم.
- باز چی می‌خوای؟ دست از سرم بردار.
اخم‌هاش تو هم رفت.
- هیلدا تو باید به من توضیح بدی!
هوفی کشیدم.
- چه توضیحی؟
هوفی کشید.
- از دنیای ماورالطبیعه بهم بگو. تو کی هستی و از کجا اومدی؟ زود باش!
- جیسون! تو عین پسرای تخس کوچیکی می‌مونی که تا یه چیزی رو نخوان ول نمی‌کنن. بذار این رو تختی بی‌صاحابم رو بدم بشورن، بعداً میام تو حیاط. منتظرم باش.
سری تکون داد و از من دور شد. اوه خدای من! جیسون یه فرد غیر قابل تحمله. داشت صبح می‌شد و من هنوز حتی یک دقیقه هم ننشسته بودم. پتو رو تحویل دادم و سمت حیاط رفتم. هوا کمی روشن شده بود. خوبیه هوای تابستون به همین صبح‌های خنکش بود.
جیسون رو دیدم که روی یه صندلی فلزی گوشه حیاط نشسته بود. با اکراه سمتش رفتم و روی صندلی نشستم.
- چی می‌خوای بدونی؟
جیسون نگاه بی‌رمقی بهم انداخت.
- همه چی رو از اول!
سری تکون دادم.
- داستان طولانی و درازیه، می‌خوای گوش کنی؟
- بی‌خیال هیلدا! برای بار چندم قراره اون داستان مسخره رو تعریف کنی. حتی ممکنه اون داستان شایعه و دروغی بیشتر نبوده باشه.
با شوک از روی صندلی بلند شدم.
- رایان این‌جا چی می‌خوای؟
تا گفتم رایان، جیسون با ترس بلند شد که کنترلش کردم.
- تو بشین.
رایان هم خودش رو کنار جیسون ولو کرد.
با لبخند کثیفی گفت:
- هیلدا بذار من تعریف کنم، این‌طوری جذاب‌تره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 29 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #26
سری با حرص تکون دادم.
- خیلی خب، تو تعریف کن.
رایان با همون لبخند شروع به صحبت کرد.
- حدوداً دو سه قرن، یا شایدم پنج شیش قرن پیش بود که یک‌دفعه یه آدم اومد.
با تشر گفتم:
- رایان! درست تعریف کن.
رایان نیم‌نگاهی هم بهم ننداخت و ادامه داد:
- توی یه روستایی زندگی می‌کردن. یک‌جورایی شبیه عشایر بودن. چادر می‌زدن و این‌جوری زندگی می‌کردن. آدم خوبی بود. خدایی این‌جوری که میگن هست یه جیگری بوده که خدا می‌دونه.
- بی‌مزه!
توجهی به حرفم نکرد و گفت:
- جادوگرهای اسکات که یه قبیله از بهترین جادوگرهای جهانن...
جیسون وسط حرفش پرید و با تعجب گفت:
- هی‌هی! جادوگر؟ جادوگر مگه وجود داره؟
رایان کفری گفت:
- خب مگه خون‌آشام‌ها وجود ندارن؟ پس حتماً جادوگرها هم هستن. می‌ذارید حرفم رو بزنم؟ داشتم می‌گفتم، این جادوگرهای خرافاتی میگن توی طالع اون جیگر که اسمش هم کسی نمی‌دونه، یه چی دیدن.
نذاشتم ادامه بده و خودم به حرف اومدم:
- جادوگرها فهمیدن که اون فرد خیلی خوبیه. توی آینده کارهای فوق‌العاده‌ای انجام میده و به همین خاطر خواستن به اون عمر جاودانه بدن، تا بعد از مرگ جادوگر‌های اسکات همون فرد مسئولیت اون قبیله رو برای همیشه به دست بگیره.
رایان به خودش اشاره کرد.
- مثل من!
چشم‌غره‌ای بهش رفتم و خودم رو کنترل کردم که پا نشم و توی دهنش نزنم.
جیسون: پس اون‌ها دنبال یه رهبر بودن؟
دست‌هام رو توی هم قفل کردم.
- یک‌جورایی اون‌ها می‌خواستن یه انسان خوب و پاک رهبر همشون باشه و همه‌ی قبیله‌شون رو به اون بسپرن. بنابراین یه افسون یا جادویی رو اجرا کردن.
رایان وسط حرفم پرید.
- جیسون شنیدی میگن جادو توازن برقرار می‌‎کنه؟
جیسون با تعجب سری تکون داد.
- نه!
رایان به صندلی تکیه داد و دست‌هاش رو از هم باز کرد.
- من دیگه حرفی ندارم!
- جادو توازن برقرار می‌کنه. همون‌طور که طبیعت توازن برقرار می‌کنه، چون جادو صرفاً از طبیعت گرفته شده. یعنی این‌که اگه جادویی رو قراره اجرا کنی، باید یه چیزی در مقابلش به طبیعت بدی.
رایان روی حرفم تاکید کرد.
- یه چیزی در مقابل چیزی که می‌خوای!
جیسون سری تکون داد.
- یعنی اگه جاودانگی رو بخوای، باید در مقابلش یه چیزی که مخالفش هست رو بدی؟
کم‌کم اخم‌هاش تو هم رفت.
- یعنی باید فانی بودن رو بدی. یعنی...
- یعنی باید انسانیت رو فدا کنی!
رایان انگشتش رو تکون داد.
- یعنی باید بمیری. راحت بگو، چرا خودت رو خسته می‌کنی؟
سری به نشانه تایید تکون دادم.
- درسته. باید بمیری؛ ولی باز هم باید در عوضش چیز دیگه‌ای هم بخوای. یه دارو که تو رو برای همیشه جاودانه نگه داره مثل...
جیسون با بهت با خودش زمزمه کرد:
- خون!
- درسته. خون چیزیه که باعث میشه خون‌آشام‌ها جاودانه بمونن؛ اما یادت باشه، بعضی از خون‌آشام‌ها حتی اگه خون هم نخورن زنده می‌مونن. می‌دونی چی میگم؟ خون‌آشام‌های زیادی وجود دارن که حتی خودشون هم خبر ندارن. اگه خون بخوری زنده می‌مونی و به زندگیه فناناپذیرت ادامه میدی؛ ولی اگه خون نخوری مثل تمام انسان‌های عادی می‌میری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 30 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #27
رایان با تاسف سری تکون داد.
- این یارو هم ان‌قدر خون نخورد که داشت می‌میرد. یکی از این جادوگرا اومد گفت داداش بی‌خیال، داری می‌میری دیگه، یکم بخور نمیری!
- رایان! ان‌قدر چرت و پرت تحویلش نده. اون بی‌چاره تا تاوان این جادو رو فهمید، گفت هیچ‌وقت طرف خون نمیره و ترجیح میده به جای خون‌خوار بودن، زندگی انسانی و عادی داشته باشه؛ ولی وقتی داستان تلخ شد که همون آدم بیماری بدون درمان گرفت. به هر دری زد درست نشد و حالا بود که باید خون می‌خورد تا زنده بمونه.
رایان کمی جلو اومد.
- ولی قبول نکرد. می‌فهمی؟ خدایی عقل نداشت! حاضر بود بمیره، ولی خون‌آشام نشه!
- اون‌جا بود که یه جادوگر به زور خون خودش رو بهش داد و بعد کشتتش و اون به یه دورگه خون‌آشام و جادوگر تبدیل شد.
جیسون با تعجب گفت:
- چرا؟!
- بستگی به خونی که می‌خوری داره. اگه از خون انسان عادی بخوری هیچ تغییری نمی‌کنی؛ ولی اگه از یه جادوگر بخوری... .
رایان بشکنی زد.
- جادوگر میشی!
جیسون لب گزید.
- این مبنای علمی هم داره؟
رایان با حرص گفت:
- معلومه که... .
حرفش رو قطع کردم.
- آره داره.
رایان چپ‌چپ نگاهم کرد.
- پرفسور، این موضوع جادویی چه مبنای علمی می‌تونه داشته باشه؟
- می‌تونی کلاً حرف نزنی رایان و می‌تونی بری، چون به بودنت این‌جا نیازی نیست!
با خشم بلند شد.
- و می‌تونم قبلش یه کار مفیدی بکنم و تو رو از صفحه‌ی روزگار محو کنم.
- و می‌تونی بری و دیگه هیچ‌وقت قیافه‌ات رو نبینم.
اومد سمتم و سینه به سینه‌ام شد.
- میرم، ولی بعد از کشتن تو!
و بعد با احساس رفتن چوب توی شکمم، چشم‌هام گرد شد و خم شدم. رایان هم با سرعت نورش از من رد شد. جیسون سریع به سمتم اومد و همون‌قدر که من خم شده بودم، خم شد.
با وحشت گفت:
- خدای من! چت شد؟
دستم رو روی چوب گذاشتم و با فشار از شکمم بیرون کشیدمش. سرفه‌ای کردم و چند دقیقه همون‌جا نشستم تا زخم شکمم بسته بشه.
جیسون: هیلدا خوبی؟
سرم رو بلند کردم و به چهره‌ی نگرانش نگاه انداختم.
- انگار همیشه یادت میره من جاودانه‌ام؟ طوریم نمیشه، نگران نباش.
نفس عمیقی کشید.
- خیلی‌ خب. حالا باید یه فکری برای لباست بکنیم.
به لباسم که بهش اشاره می‌کرد، نگاه کردم و آه از نهادم بلند شد. لباس نیلی رنگی که همیشه دوستش داشتم، حالا با خون یکی شده بود و بیشتر به بنفش می‌زد.
- سوییشرتت رو بده.
سویشرت سورمه‌ای رنگش که تقریباً همرنگ چشم‌های مشکی‌اش بود رو درآورد و بهم داد. تنم کردم و با کمکش بلند شدم.
- خوبم جیسون. ولم کن.
با تردید دستش رو از من جدا کرد. به اطراف نگاه انداختم. هیچکس این اطراف نبود.
- برو اتاق من و یه دست لباس بذار جلوی در حمومِ اتاق، من هم دارم میام.
عین گاو بهم زل زد و حرکتی نکرد.
- جیسون زود باش!
سری تکون داد و به سمت خوابگاه دوید. با نهایت سرعت خون‌آشامی‌ام دنبالش کردم. البته نهایت سرعتم وقتی بود که این‌طور زخمی نشده بودم. جلوی در اتاقم بودم و روبه‌روی در که کسی من رو با این شکم زخمی نبینه. در با شدت باز شد که خودم رو کنار کشیدم. جیسون نگران گفت:
- بیا تو. همشون خوابن.
- ادوارد بیرون بود. کجا رفت؟
سری به نشانه تایید تکون داد.
- آره، رفت خوابگاه.
وارد اتاق شدم. خوبیه این اتاق این بود که حموم پشت در ورودی قرار داشت و به حال دسترسی نداشتی و کسی نمی‌تونست تو رو از داخل حال ببینه.
رو به جیسون گفتم:
- حوله‌ام داخل کشوم هستش، روی دست‌گیره بذارش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 30 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #28
وارد حموم شدم و در رو پشت سرم بستم. به در تکیه دادم و سوییشرت جیسون رو درآوردم. زیاد کثیف نشده بود و می‌شد داخل حموم شستش. صدای حوله رو روی دست‌گیره شنیدم و خوبه‌ای زیر لب زمزمه کردم. زیر دوش فقط به رایان فکر می‌کردم. رایان جزو اصیل‌های اصلی بود. در واقع ما دو نوع اصیل داریم که یک نوعش عادیه و نوع دیگرش اصلی. اصلی‌ها جزو صد نفر اول خون‌آشام‌هایی هستن که والد اون‌ها رو تبدیل کرده.
متاسفانه رایان جزو اصلی‌هاست. تنها فرقشون اینه که خون‌آشام‌های اصلی رو فقط با چوب قدیمی‌ترین درخت جهان میشه کشت. لبخند خبیثی زدم. می‌دونم اون چوب دست کیه!
وقتی از حموم بیرون اومدم، هیچکس تو اتاق نبود. فکر کنم امروز کلاس داشتیم. حوله‌ی صورتی رنگ خیلی بدرنگم رو دور موهای بلندم پیچیدم. جلوی آینه‌ی میز آرایش اتاق ایستادم. به گوشی‌ام نگاهی انداختم، به گوشی نیاز نداشتم. به ساعت گوشی خیره شدم. ده و نیم؟ خیلی دیره دیگه! لباس صورتی کم‌رنگم رو که تا زیر کمرم می‌رسید، تنم کردم. قصدم کمی ورزش بود. بنابراین سوییشرت طوسی رنگم رو روش پوشیدم. شلوارم تنگ و طوسی رنگ بود. خب! برای من که بیشتر عمرم رو توی اروپا گذروندم، چیز زیادی نبود. موهای خیسم رو باز گذاشتم تا خشک بشه.
از اتاق بیرون رفتم. راهرو زیاد رفت و آمد داشت و حوصله‌ی شلوغی نداشتم. از دانشگاه بیرون اومدم و مشغول دویدن شدم. دویدن بهم حس خوبی میده. در کمال تعجب گوشی‌ام زنگ خورد. ایستادم و روی نیمکت پارک نشستم. شماره ناشناس بود.
- بله؟
صدای ساوانا با گریه توی گوشم پیچید.
- هیلدا!
نگران از جام بلند شدم.
- ساوانا چی شده؟ حرف بزن!
در حالی که از شدت گریه نمی‌تونست حرف بزنه، گفت:
- شارلوت! شارلوت!
عصبی گفتم:
- شارلوت چش شده؟
- مادرش فوت شده. میشه سریع خودت رو به دانشگاه برسونی؟
سریع قطع کردم. باید می‌رفتم؟ اصلاً چرا من باید برم دانشگاه؟ کاری از دستم بر میاد؟ این قضیه مشکوکه. با تمام سرعت خون‌آشامی‌ام به مدرسه رسیدم. الان می‌تونستم بفهمم کی بهم زنگ زده. جلوی در دانشگاه پر از مامور پلیس بود، با ماشین اورژانس و یه عده دانشجو که با گوشی‌هاشون مشغول فیلم گرفتن بودن. داشتم می‌رفتم داخل که یه مامور جلوم رو گرفت. مرده که ریش طلایی داشت، گفت:
- نمیشه برید داخل.
کارت دانشجویی‌ام رو درآوردم. خوشحالم که یه جا بدردم خورد.
- من دانشجوی این دانشگاهم.
به کارتم نگاهی انداخت و گفت:
- برو داخل.
داخل دانشگاه دویدم. نفس عمیقی کشیدم و دانشجوها رو کنار زدم. صدای پچ‌پچ دانشجوها رو می‌شنیدم و مات صحنه‌ی روبه‌روم بودم.
- مستخدم بی‌چاره!
- میگن خودکشی کرده.
- وسط دانشگاه افتاده بود.
- گردنش خونیه.
یکی از نظافتچی‌های دانشگاه، وسط دانشگاه غرق در خون ولو شده بود. سریع راه باز شد و پرستارها با برانکادر اومدن. رایان می‌دونم چی‌کارت کنم! صدای گریه و ناله‌ی دختری توجهم رو جلب کرد. صدایی که باعث شد صدای ساوانا توی گوشم بپیچه.
- مادرش فوت شده. میشه سریع خودت رو به دانشگاه برسونی؟
سریع به سمت صدا برگشتم. لبه‌ی باغچه‌ی دانشگاه چند تا دختر و پسر نشسته بودن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 29 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #29
صدای ساوانا توجهم رو جلب کرد. با دل‌سوزی و لحنی ناراحت می‌گفت:
- درست میشه شارلوت. گریه نکن!
سمتشون رفتم. جیسون با دیدنم بلند شد. محلی بهش ندادم، ساوانا رو پس زدم و سرجاش نشستم.
- شارلوت، چی شده؟
شارلوت چشم‌های سرخش رو به چشم‌های نگران من دوخت و با لحن بریده‌بریده گفت:
- مامانم!
سمت ساوانا برگشتم که ایستاده بود.
- اون خانومی که وسط دانشگاه افتاده بود... .
شارلوت با گریه گفت:
- مامانم بود. مامانم هیچ‌وقت انگلستان نبود، خدمه‌ی همین‌جا بود.
و بعد گریه‌اش رو از سر گرفت. همه‌ی اکیپشون دور شارلوت بودن و با ناراحتی بهش نگاه می‌کردن. شارلوت هم گریه می‌کرد و حتی یک کلمه هم حرف نمی‌زد.
- شارلوت به من نگاه کن.
شارلوت باز برگشت به من نگاه کرد. با لبخندی که از من بعید بود گفتم:
- برای شادی روحش دعا کن. با گریه کردن هیچی درست نمیشه.
- هیلدا اون مادرم بود!
سرش رو توی بغل گرفتم.
- خوبی؟ تو خوب میشی شارلوت، بهت قول میدم.
زیر لب زمزمه کردم:
- خودم انتقامت رو می‌گیرم!
***
- و ما این‌جا هستیم تا برای شادی آن مرحوم دعا کنیم. هر کسی حرفی راجبشون داره می‌تونه بیاد بگه.
برگشتم و به شارلوت نگاه کردم. من کنارشون نبودم و اون‌ها همراه با دوست‌هاشون توی ردیف دیگه‌ای بودن. ادوارد دست شارلوت رو گرفت و بلندش کرد. می‌تونم بگم چهره‌ی شارلوت با اون لباس بلند مشکی خیلی هم جذاب نشده بود. جلوی میکروفونی که روبه‌روی همه بود و در صدر کلیسا بود، رفت.
با سختی صحبت می‌کرد.
- مادرم تنها کسی بود که برای من مونده بود. پدرم رو خیلی وقته که از دست دادم و مادرم... مادرم خیلی مهربون بود. حتی بخاطر محافظت از من، اومد تا توی دانشگاهی که من توش درس می‌خونم کار کنه تا فقط... .
با گریه ادامه داد:
- تا فقط مواظبم باشه؛ ولی حالا اون رفته و من رو تنها گذاشته.
سعی کرد با قورت دادن بغضش صداش رو تغییر بده.
- مادرم همیشه معتقد بود مرگ یک آرامش ابدیست و همه‌ی ما روزی می‌میریم. او همیشه به من وعده رستگاری و آرامش رو می‌‌داد و تنها چیزی که می‌خواست... .
مکث کرد و گفت:
- خانواده بود. خانواده مظهر آرامش براش بود. می‌گفت هیچ قدرتی در جهان بالاتر از خانواده نیست. خانواده براش مهم بود و قدرت خانواده رو دست کم نمی‌گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #30
از روی سن پایین اومد.
- ببخشید، من دیگه نمی‌تونم حرف بزنم.
ادوارد باز هم به کمکش اومد و اون رو از کلیسا بیرون برد. جیسون نگاهی به من انداخت. توجهی نکردم و نگاهم رو روی کشیش کلیسا که داشت حرف می‌زد، دوختم. هیچ چیز ازش نفهمیدم، چون غرق کلماتی که شارلوت می‌گفت شدم. آرامش؟ وجود داشت؟ نه! آرامش چیز حقیقی نیست. چرا؟ چون من هیچ‌وقت به آرامش نمی‌رسم. بلندم شدم و از کلیسا بیرون رفتم. دلم هوای تازه می‌خواست. هوای تازه، به دور از رایان. به سمت ماشینی که اجاره کرده بودم رفتم. صدای جیسون از پشت سرم من رو کلافه‌تر می‌کرد.
- هیلدا صبر کن، باید حرف بزنیم.
برگشتم سمتش و با تمام عصبانیتم نسبت به رایان گفتم:
- نمیشه جیسون. من کار دارم!
و بعد توی ماشین نشستم. حوصله‌ی جیسون رو نداشتم. در واقع حتی حوصله‌ی ضمیر یا وجدانم که سرسختانه توبیخم می‌کرد رو هم نداشتم. جیسون با یه حرکت توی ماشین نشست.
- می‌خوام برم جایی جیسون. جایی که تو نمی‌تونی بیای.
با تعجب گفت:
- مگه کجاست؟
- شهر جادوگرها.
***
به یه خانم برخورد کردم. دستم رو بالا آوردم.
- معذرت می‌خوام. این‌جا خیلی شلوغه.
خانومه که موهای مشکی فرفری بامزه‌ای داشت، گفت:
- می‌دونم دخترم.
سری تکون دادم و رد شدم. از یه رهگذر آدرس مغازه ایوانز رو خواستم که بهم نشون داد. به سمت مغازه‌اش به راه افتادم. به جیسون گفتم نیاد و بهش نفوذ ذهنی کردم. خیلی روی مخمه. وارد اون مغازه یا فروشگاه شدم، چون خیلی بزرگ بود. یه مرد توی اون فروشگاه بود که کارش با جونز تموم شد و از کنار من گذشت و رفت. خانوم جونز درگیر یه سری کاغذها بود.
- سلام خانوم جونز!
جونز با شدت سرش رو بالا آورد و با تعجب لب زد:
- خدای من! تو این‌جا؟
از پشت میز شیشه‌ای که بینمون بود دور زد و بعد من رو در آغوشش کشید.
- خیلی خوشحالم که می‌بینمت عزیزم.
از خودم جداش کردم.
- می‌دونی که دنبال چی اومدم؟
سری تکون داد و دوباره پشت میزش برگشت:
- چرا اومدی این‌جا هیلدا؟ خیلی خطرناکه! مخصوصاً که تو هم یه ومپایری.
سری به نشانه تایید تکون دادم و نگاهم رو به سمت دکورهای فروشگاه عجیبش انداختم.
- زودتر خنجر رو بهم بده اِما. برام مهم نیست.
خندید و دستی به موهای کوتاه و فر دورش کشید.
- باشه گلم.
نفسم رو بیرون دادم و از توی کوله‌ام خنجری که مخصوص کشتن جادوگرها بود رو بیرون آوردم.
- خیلی خب. اول خنجر چوبی بعد این.
بشکنی زد.
- حتماً گلم.
هوفی کشیدم و به اطراف نگاه کردم. ظاهر این فروشگاه شبیه یه مغازه خرت و پرت فروشی بود؛ ولی در باطنش جادوگرها بودن. چند دقیقه بعد برگشت. خانم جونز که زنی سیاه‌پوست بود پارچه‌ی سفید رنگی رو بهم داد. پارچه رو باز کردم و لبخندی زدم. خنجری که از چوب قدیمی‌ترین درخت جهان ساخته شده بود. خنجر رو بهش دادم.
- ممنون خانم جونز این مدت این پیش من امانت بود.
لبخند کثیفش من رو به شک انداخت.
- تو هم همین‌طور عزیزم.
تا بخوام درک کنم که منظورش چیه، سرم درد شدیدی گرفت و با ناله روی زمین افتادم. جونز چشم‌هاش رو بسته بود و داشت ورد می‌خوند. کم‌کم چشم‌هام روی هم افتاد و... .
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین